باسمه تعالی
مثنوی مجازات قوم لوط
که ای قوم بدخوی و آلودهکام
ز راه خرد دور گشتید باز
شدید از رهِ راستی بینیاز
به مردان گرایید در نار و ننگ
بریدید از فطرت پاک، چنگ
به مهمان، طمع داشت هر ناپسند
نکردید از شرم و عصمت، کمند
ز فرمان حق روی برتافتید
به گرداب بیداد بشتافتید
خدا دادشان مهلتی روز و شب
ولی دل نبستند جز در غضب
چو آمد فرشته ز یزدان پاک
به لوط آمدند آن گروه هلاک
زمین زیر پایشان شد نگون
ز گردون فرو ریخت آتش و خون
همه سنگ شد تازیانهی قهر
ز تقدیرشان گشت ویران سپهر
بجز لوط و یاران با ایمان
نماند از گروهشان هیچ جان
ز لوط نبی شد پیام حق آشکار
که ای قوم بیشرم و بیذوق و کار
نه شرم از خدا ماندهات نه ادب
نه پرهیز از آتش، نه بیم از غضب
به جای زنان، میل مردان گرفت
ز پاکی بریدید و شیطان گرفت
جهالت گرفت آن دیار و دیار
فساد آمد و رفت ایمان ز کار
خدا دادتان فرصت روزگار
که شاید شوید اهل مهر و وقار
سخن گفت لوط از ره دین و داد
کسی گوش جان بر پیامش نداد
به مهمان اگر کس رسیدی شتاب
همی بردمی سوی ننگ و عذاب
فرستاد یزدان فرشته سهتن
که آیند بر قوم گمراه و زن
به سیمای مردم، نکو، دلفریب
به خانه رسیدند شب، بیحبیب
ز کردار مردم، دل لوط سوخت
ز چشمان شرمآورش اشک جوخت
بدو گفت قومش که ای نیکبخت
مکن خیره کاری، مپوی این درخت
نه اینان برای هوس آمدند
که از سوی یزدان به بس آمدند
ولی قوم بدخو، نپذرفت پند
به نادانی و کینه بستند بند
خدا گفت: "لوطا! روان شو ز جا
ببر خویش و یار و رهان جان ز ما
ز پشت ننگر، که آید بلا
نمانَد کسی زین گروه خطا"
ز جا خاست لوط، آن شب تار و تلخ
ببرد اهل دین را ز ویران درُخل
بجز زن که از کافران راز داشت
دلش با گروه ستمکار گاشت
همان شب ز گردون خروش آمد و
زمین زیر پایشان جوش آمد و
به فر و قضا شهرشان واژگون
بریخت آتش از ابر همچون زبون
ز بالا بیامد عذاب عظیم
که هر سنگ آن چون شهاب و سقیم
نه یک خانه ماند و نه کاخ و نه گور
همه خاک شد آنچه بود از غرور
ز کردارشان گشت عالم پُر از درد
مثالِ ستم، تا ابد ماند و سرد
کسی کو رود سوی افعال زشت
ببیند سرانجام خواری و کشت
ز لوط این سخن ماند یادآورم
که با حق برآی و ز باطل مَرَم
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۳/۱۹