باسمه تعالی
مثنوی قوم شعیب
حکایت(۲۰)
به نام خداوند عرش و حکیم
جهان آفرین و خدایی عظیم
خدایی که بر عرش فرمانرواست
ز علم و ز حکمت، جهان را سزاست
نبی بندهٔ پاک و روشنسرشت
به مدین رسد در پی سرنوشت
شعیب است در مدین و نور جان
سخنهای حق میزند هر مکان
ز نسل خلیل است آن نیکبخت
که بر کفر و باطل شتابید سخت
چو آمد به قومی که بدخو شدند
ز عدل الهی به هر سو شدند
نه در کارشان عدل و انصاف بود
همه حیله و مکر و اجحاف بود
ز سودای زر چشمشان کور بود
دل از نور تقوا بسی دور بود
ز روزی بترسید، کآید حساب
که کردار بد باعثش شد عذاب
همیگفت با اشک و آه و نیاز
شبی تا سحر بود در سوز و ساز
مرا بر خدا تکیه است و پناه
نباشد به دل ظلم وکینه ، گناه
بدو گفت قومش: شعیبا، خموش!
سخنهای بیحاصل آریم گوش؟
فکندی تو بازار ما را خراب
که شاید نبینیم آخر عذاب
کلامت چو گرد است و بادِ خزان
نبخشد به جان، نه صفا، نه امان
ز مردم ربودند حق بیصدا
به بازار و محفل چو اهل ریا
شعیب آمد و گفت بر مرد و زن
ز عدل و محبت، فراوان سخن
خدا را پرستید، او پادشاست
که بیاو جهان را نباشد بقاست
مکن کمفروشی و مردم فریب
که نفرین آنان تو را شد نصیب
به انصاف باید کنی زندگی
ره قرب و تقوا تو را بندگی
عذاب الهی ز ارض و سما
بر آید چو گردد جهان پر خطا
مپاشید تخم فسادِ نهان
مریزید خونِ دل بیامان
به انصاف باید که پیمانه زد
و گر نه، خدا ضربه جانانه زد
عذابی اگر هست، بنما به کار
مبادا به گفتار پوچت دچار
چو بگذشت حجت، برافروخت خشم
بدیدند آتش چو باران به چشم
نماندهست دل را پذیرای پند
ز رفتارتان گشتهام دردمند
نه بازار ماند و نه ثروت نه زر
نه مکری، نه حیله، نه زرّین گوهر
مگر نیست این رزق پاک از خدای؟
چرا بر فقیران شود چون جفای؟
ستمپیشگان خوار و آلوده اند
ز بانگِ عدالت، نیاسوده اند
شد آن قوم در خاک ذلت، نگون
نکردند خشم خود از دل برون
بحق تکیه دارد "رجالی" ز عشق
رهیده ز خود در معانی عشق
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۳/۱۹