رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی قوم شعیب

مقدمه

داستان قوم شعیب، از جمله روایات عبرت‌آموز و آموزنده تاریخ انبیاء و اقوام پیشین است که پیام‌های اخلاقی و اجتماعی فراوانی در دل خود دارد. شعیب پیامبری است که به مردم زمان خود عدالت، صداقت، و راست‌گویی را سفارش کرد و آن‌ها را از کم‌فروشی و دروغ پرهیز داد. اما قوم شعیب با نافرمانی و لجاجت، دست از راه حق کشیدند و به ستم و گناه پرداختند. سرانجام، عذاب الهی بر آنان نازل شد و سرنوشت عبرت‌انگیزی برای نسل‌های آینده باقی گذاشت.

این منظومه با الهام از سبک حماسی فردوسی بزرگ، کوشیده است تا این داستان را به زبان شعر و در قالب روایت منظوم بیان کند، تا هم جذابیت ادبی داشته باشد و هم پیام‌های اخلاقی آن در دل خواننده نهادینه شود. هدف این اثر، بازگرداندن یاد و ارزش‌های عدالت‌خواهی و صداقت در مناسبات اجتماعی است، به ویژه در بازار و دادوستد که زیربنای بسیاری از روابط انسانی است.

امید است که خوانندگان عزیز با مطالعه این اشعار، از گذشته عبرت گیرند و در زندگی روزمره خود، پیرو راه نیک و راستین باشند.

فهرست

۱. پیشگفتار و معرفی داستان قوم شعیب
۲. آغاز پیامبری شعیب و دعوت به عدالت
۳. سفارش به پرهیز از کم‌فروشی و دروغ
۴. واکنش قوم شعیب و نافرمانی آنان
۵. عذاب الهی و نابودی قوم شعیب
۶. عبرت‌ها و پیام‌های اخلاقی داستان
۷. توصیه‌های نهایی به عدالت و صداقت در معامله
۸. نتیجه‌گیری و آرزوی هدایت برای انسان‌ها

 

داستان قوم شعیب و کم‌فروشی (در سبک فردوسی)

بخش نخست: دعوت شعیب (۱ تا ۱۰۰)

۱ به نام خداوند جان و خرد / که از راه عدل و درستی برد

۲ یکی بندهٔ پاک و روشن‌سرشت / به مدین رسید از دل سرنوشت

۳ نبی‌ای خدا داد نامش شعیب / که بر قوم بدکار شد ناصح ویب

۴ ز نسل خلیل آمد آن نیک‌بخت / ز گفتار حق داشت هر دم درخت

۵ چو آمد به قومی که بدخو شدند / ز عدل و درستی فرو خو شدند

۶ نه پیمانه را راست می‌کردشان / نه در وزن انصاف می‌بردشان

۷ ز مردم ربودند حق در نهان / به بازار بودند چو دیوانگان

۸ شعیب آمد و گفت: ای قوم بد / مکن ظلم، تا کی شوی بی‌خرد؟

۹ خدا را پرستید، او پادشاست / که بی‌او روان را نباشد فناست

۱۰ مکن کم‌فروشی، مدار از فریب / که نفرین رسد ز آهِ غریب

۱۱ به انصاف باید که پیمانه کرد / وگرنه بگیرد شما را نبرد

۱۲ مپاشید در خاک، تخم فساد / مریزید خون از ره بی‌مراد

۱۳ ز دارو ندار مردمان مبر / مبر راه یزدان به سوی سقر

۱۴ خدا را بترسید، روزی رس است

۱.
به نام خداوند جان و خرد
که از راه عدل و درستی برد

۲.
یکی بندهٔ پاک و روشن‌سرشت
به مدین رسید از دل سرنوشت

۳.
نبی‌ای خدا داد نامش شعیب
که بر قوم بدکار شد ناصح ویب

۴.
ز نسل خلیل آمد آن نیک‌بخت
ز گفتار حق داشت هر دم درخت

۵.
چو آمد به قومی که بدخو شدند
ز عدل و درستی فرو خو شدند

۶.
نه پیمانه را راست می‌کردشان
نه در وزن انصاف می‌بردشان

۷.
ز مردم ربودند حق در نهان
به بازار بودند چو دیوانگان

۸.
شعیب آمد و گفت: ای قوم بد
مکن ظلم، تا کی شوی بی‌خرد؟

۹.
خدا را پرستید، او پادشاست
که بی‌او روان را نباشد فناست

۱۰.
مکن کم‌فروشی، مدار از فریب
که نفرین رسد ز آهِ غریب

۱۱.
به انصاف باید که پیمانه کرد
وگرنه بگیرد شما را نبرد

۱۲.
مپاشید در خاک، تخم فساد
مریزید خون از ره بی‌مراد

۱۳.
ز دارو ندار مردمان مبر
مبر راه یزدان به سوی سقر

۱۴.
خدا را بترسید، روزی رس است
که هر کس به اعمال خود واپَس است

۱۵.
همی‌گفت با اشک و آه و نیاز
شبی تا سحر بود در سوز و ساز

۱۶.
چو گفتار او بر دل کس نزد
به تندی زبان را به دشنام زد

۱۷.
بدو گفت قومش: شعیب ای فغان
بس کن ز گفتار بی‌سودمان

۱۸.
تو را گر نه خویش و پیوند ماست
ز شهر و دیار تو را کی بُداست؟

۱۹.
سخن‌های تو گَرد تند است و باد
نپندار از آن کس شود راهشاد

۲۰.
تو بازار ما را ز رونق فکندی
ز پیمانه گفتی و از مهر و بندی

۲۱.
نخواهیم فرمان تو بشنَوی
نه از دین تو بهره‌ای برگَوی

۲۲.
اگر راست گویی و بر حق شوی
پس آری عذابی، چرا نگْذَری؟

۲۳.
شعیب از دلش آه حسرت کشید
دلش از جفای گروهی تپید

۲۴.
بگفتا که ای قوم ناسازگار
چرا دور ماندید ز یار و دیار؟

۲۵.
مرا بر خدا تکیه و پشت هست
نه از جور شما دل من شکست

۲۶.
بر او تکیه دارم، بر این کار سخت
که او بر همه خلق، دارد درخت

۲۷.
هر آن‌چند گفتم شما را به مهر
پذیرا نشدید و برفتید ز بهر

۲۸.
دگر نیست پندم پذیرای دل
شما بسته‌اید آن درِ بی‌خلل

۲۹.
خدایا تو دانی که من ناصحم
به فرمان تو با دل صادقم

۳۰.
تو داور شوی بین من با گروه
که بستند بر چشم بینا ستوه

۵۱.
به یزدان گر آیی، شود راه باز
شود دل چو گلزار، بی‌خوف و راز

۵۲.
خدا بر کریمان عطا می‌کند
دل از بند شیطان رها می‌کند

۵۳.
به بازار اگر مهر و داد است و شرم
شود مال تو پاک و روزی چو گرم

۵۴.
مکن ظلم بر مرد و زن در شمار
که آتش رسد بر ستمکار زار

۵۵.
ز گفتار شعیب آن نیک‌اختیار
جهان شد پر از پند و نور و بهار

۵۶.
ولی آن جماعت که بدخو شدند
به نفرین و طغیان فرو خو شدند

۵۷.
نگه کن که هر کس فریبی کند
ز پایان بد، چشمِ تر می‌کند

۵۸.
نه تخت و نه تاج و نه زر مانَدش
نه فخر و نه ناز و هنر مانَدش

۵۹.
ز گنج خداوند بخشنده‌تر
بود عدل و تقوا، نه مال و زر

۶۰.
به پیمانه چون راستی گستری
خدا بر تو رحمت فرو می‌بری

۶۱.
خدا شاهد عدل و انصاف ماست
که بر هر دلی حکم و داور رواست

۶۲.
چو تزویر باشد، شود کار خام
شود خانه و بام بر باد شام

۶۳.
درین قصه بین تا چه آمد ز خشم
که بردند قوم شعیب از ستم کشم

۶۴.
همه باد شد هستی ناسپاس
نهان گشت از آن‌ها فروغ و طَراس

۶۵.
شعیب آن پیام‌آور پاک دین
ز غم بود خاموش، دلش خون چین

۶۶.
خدایا تویی داور روز حکم
که داری دل خلق و عقل و عزم

۶۷.
من از تو مدد خواستم روز و شب
که با نور تو نیست در دل، کَب

۶۸.
تو آگاه باشی ز احوال خلق
ز پنهان دل و سوز و آه و حلق

۶۹.
اگر ره بریدند ز آیین پاک
تو بگشای بر ما در مهرناک

۷۰.
دگر راه و رسم خطا برمگیر
که گردد ز آن، خاک چون موج تیر

۷۱.
ببین تا چه شد با دروغ و فریب
که رفتند در قعر آتش، غریب

۷۲.
نه گوشی شنید و نه چشمی بدید
که چون خشم حق آمد، آید پدید

۷۳.
تو ای اهل بازار و تاج و کلاه
به انصاف کن، تا بمانی به راه

۷۴.
که سودت نَبُوَد گر فریبی کنی
همه عمر در آتشی تن تنی

۷۵.
خریدار اگر بوسه بر مهر زد
به دل شاد گردد، به رحمت رسد

۷۶.
تو از پند شعیب این زمان یاد گیر
به انصاف باش و ز تقوا مَپِیر

۷۷.
که گر داد باشی، شوی پُر وقار
نه چون قوم بی‌داد و کفر و غبار

۷۸.
چه خوش گفت آن مرد حق‌گو نهاد
که با حق، رها شو ز هر بند و باد

۷۹.
خدا خواست تا عبرتی خلق را
نشان دهد از راه نیکی و ما

۸۰.
ز طوفان و زلزله و آتشی
بترس ای عزیزم، ز جان‌کُشی

۸۱.
جهان در کف اوست، بازی نکن
به پیمانهٔ خلق، نازی نکن

۸۲.
کسی کو فریبد، شود بی‌نصیب
ز بخشش، ز راحت، ز لطف حبیب

۸۳.
در اندیشهٔ رزق اگر مانده‌ای
به چاهِ کم‌فروشی درآویخته‌ای

۸۴.
که آن چاه، پایانِ توفان توست
عذابی‌ست کاین دل‌فروشان نکوست

۸۵.
دل از مهر یزدان نگردد تهی
اگر راست پیمانی، ای فرهی

۸۶.
چو در داد باشی و در راستی
شود خلق از آن سوی تو، کاستی

۸۷.
نه تنها به بازار کم‌فروشی‌ست
که در دین و دل نیز گم‌کوشی‌ست

۸۸.
اگر عهد بشکستی از مردمی
شدی همچو قوم شعیب از کمی

۸۹.
در آن عهد، پیمان خداوند هست
که با ماست گر راه نیکی نشست

۹۰.
تو از راستی کن در این ره گذر
که نیکی بود سایه‌دار و سمر

۹۱.
نهان است بین دل و بازار راز
ولی حق برون آرد آن را به باز

۹۲.
شعیب آمد و رفت، پندش بماند
به آیندگان داستانش رساند

۹۳.
که از ظلم و کم‌فروشی هراس
به عدل آور آن وزن را با قیاس

۹۴.
خدایی که او روزی روز دهد
چرا بنده از راه تقوا رود؟

۹۵.
به اندازه گیر و به اندازه ده
که این است راه خداوند ره

۹۶.
کم‌انصافی آرد شقاوت به بار
شود مرد بی‌مهر، خار و غبار

۹۷.
درین ره، اگر چشم بینا کنی
به نور خدا دیده پیدا کنی

۹۸.
خدایا مرا کن ز انصاف‌وران
که باشم به بازار، صاحب‌قران

۹۹.
مکن تا فریب آید اندر دلم
مبادا که بر خلق، گردد ستم

۱۰۰.
همین است پایان این قصه پاک
که پند است ما را، نه افسانه‌ناک

 

۱۰۱.
ز فرمان یزدان اگر سرکشی
به تنگ آیدت روز و شب بی‌خوشی

۱۰۲.
به هر سو نظر کن، ببین آن دروغ
چه آورد بر قوم گم‌کرده‌لوح

۱۰۳.
یکی قوم نافر به بازار و مال
که می‌خواست دنیا و شهرت و حال

۱۰۴.
همی کاست از وزن، هم از پیمکی
ندادند انصاف، نه شرم و نه کی

۱۰۵.
شعیب آمد از سوی پروردگار
ز آیین عدل آورد آشکار

۱۰۶.
بگفتا: «به یزدان که پیمانه‌دار
چو زشتی کنی، باش در انتظار»

۱۰۷.
ولیکن دل از سنگ بدخو شده
ز پند و ز اندرز پر رو شده

۱۰۸.
ندادند پاسخ، مگر با فریب
خدا بود داور، شعیب آن حبیب

۱۰۹.
چو نفرین شعیب آسمان را گرفت
زمین زیر پای‌شان آتش گرفت

۱۱۰.
به زلزله گشت آن دیار هلاک
همه ساخت یزدان به عدل و چاک

۱۱۱.
به یک دم، ز شهر و ز باغ و درخت
نماندند جز خاک و بوی درشت

۱۱۲.
نه آوا، نه آواز، نه خنده، نه شور
شده هر چه بود از جهانشان به دور

۱۱۳.
شعیب آن زمان با دل پر ز سوز
نگه کرد بر خاکِ بی‌گفت و روز

۱۱۴.
بگفتا: «خدایا، تو داور شوی
که بر خلق، روشن ز باطن روی»

۱۱۵.
همی آتشی گشت آن سرکشان
که افکند در خویش و در دیگران

۱۱۶.
ببین سرنوشت کسانی که زشت
کنند اندک‌انگاری و خشم و کِشت

۱۱۷.
اگر مال خواهی، ز راه درست
نه از کژی و نیرنگ و خواب و سُست

۱۱۸.
خداوند روزی رساند به داد
نه آن‌کس که با ظلم گردد شاد

۱۱۹.
تو از پند این قوم بیدار باش
به انصاف و راستی، بیدار باش

۱۲۰.
مگر نشنوی آیه‌های کتاب
که می‌گوید از پند و راه صواب؟

۱۲۱.
همی گر بدوزی ز پیمانه زر
نگیرد دلت خیر از آن سیم و زر

۱۲۲.
چو بسپاری از حق، حسابی به دست
شود مال تو پاک، دل‌ات بی‌گسست

۱۲۳.
خریدار بیند صفای تو را
سپارد به دل ماجرای تو را

۱۲۴.
وگر بر دروغ آوری پیشه ساز
به روی تو گردد جهان تار و راز

۱۲۵.
چو گندم فریبی، درو آتشی
به پای خود آری بلا و وُحشی

۱۲۶.
ندانی که یزدان نگه می‌کند
به پنهان و پیدا ستم می‌زند

۱۲۷.
کسی کو فروشد به تزویر و حیله
بیند به آخر شبان‌گاه میله

۱۲۸.
خریدار گیرد دل از مهر پاک
شود بندهٔ یزدان، آن بی‌هلاک

۱۲۹.
تو نیز ار بخواهی صفا و نجات
در این ره مکن زشتی و خیانت

۱۳۰.
به بستان انصاف شو باغبان
که گردد دلت شاد، بی‌سرگران

۱۳۱.
نباشد کسی بر تو کینه‌ور است
اگر عدل پیشه‌ست و پاکی‌گر است

۱۳۲.
ز ماجر چو پند آری اندر ضمیر
شود روشن‌ات دیدهٔ دور و دیر

۱۳۳.
خدا با تو باشد چو راستی
که باشد وفا هم در آن کاستی

۱۳۴.
کسی کو فریب آورد در شمار
شود بندهٔ نفس و بدروزگار

۱۳۵.
ز کردار نیکو بیاموز کار
که این است آیینِ پروردگار

۱۳۶.
ببخش آنچه دادی تو در روز داد
مبادا که بخل آیدت در نهاد

۱۳۷.
خریدار چون بیند از تو کرم
شود مهربان، گردد اهل ستم

۱۳۸.
ولی گر فریبی و پنهان‌کنی
بکارد دل‌ات ریشهٔ دشمنی

۱۳۹.
یکی قطره‌ای آب اگر راستی‌ست
برآرد درختی که از خواستی‌ست

۱۴۰.
در این کارزار، آن که با حق بود
ز طوفان نترسد، نه از رنگ و دود

۱۴۱.
بر این پند، حکمت، بیفزا خرد
که از اهل تقوا، جهان بهره‌برد

۱۴۲.
نه تنها خریدار، حتی خدای
نگه می‌کند آن‌چه باشد سزای

۱۴۳.
اگر عیب در کار تو آشکار
شود بر تو نفرینِ هر رهگذر

۱۴۴.
بسا کس که فریاد دادش ز بند
که بر او ستم رفت از آن نابَند

۱۴۵.
تو ای اهل دین، پاسدار صفا
به بازار و دکان، خدا را بخا

۱۴۶.
چو بر عهد یزدان وفا آورد
به بالا شود، نیک‌جا آورد

۱۴۷.
شعیب آمد از مهر و صدق و یقین
که پرورد حق بود و رهنمون دین

۱۴۸.
ولیکن کسانی که بُد دیده کور
ندیدند جز کام و زر و غرور

۱۴۹.
چو طوفان رسید از قهر خدا
نه ماند از آن جمعه کس، نه صدا

۱۵۰.
ز گفتار حق گر شوی بی‌خبر
به گرداب هلاک آیدت بال و پر

 

در ادامه، بخش سوم و پایانی از داستان «قوم شعیب و کم‌فروشی» به سبک فردوسی و با تفکیک هر بیت و شماره‌گذاری، تقدیم می‌شود (از بیت ۱۵۱ تا ۳۰۰):


۱۵۱.
چو بر ظلم و نیرنگ کردند پافش
شکست آید از کردگار سرافش

۱۵۲.
نه گنج است باقی، نه ملک و نه تاج
چو آید ستم، بشکند تخت و تاج

۱۵۳.
نه زر سود بخشد، نه نیرو، نه مال
چو نفرین کند دل‌خدا، بی‌جدال

۱۵۴.
به نفرین شعیب آن زمین شد دو نیم
هلاک آمد آن قوم پر مکر و بیم

۱۵۵.
به دستان و کژراه، بازار ساخت
به مزدوری خشم خدا را شناخت

۱۵۶.
نه پند شعیب آمد آن را به کار
نه آیات حق، نه پیام و نه نار

۱۵۷.
ز کردار زشت آمدند ایستوار
ندیدند جز خویش و زر، روزگار

۱۵۸.
به بازارشان ناپسندی پدید
که هر کس در آن جا ز شرم آفرید

۱۵۹.
خریدار درمانده، غمگین و زار
فروشنده شاد از دروغ و دَمار

۱۶۰.
ز انصاف و پیمان بریده امید
همه مکر و نیرنگ، تزویر و دید

۱۶۱.
به دیدارشان خشم پروردگار
فرو ریخت چون سیل بر آن دیار

۱۶۲.
نه کودک، نه پیر، نه دشت و نه باغ
نجات یافت از آن عذاب و بلاغ

۱۶۳.
چو شد خانه‌ها پر ز خاکستران
ز گفتارشان گشت عبرت عیان

۱۶۴.
شعیب آن‌چنان اشک‌بار و حزین
بگفتا: «به عدل‌ات، درودی زمین!»

۱۶۵.
«که پروردگار است دانای راز
به هر کس دهد آن‌چه باشد سزا»

۱۶۶.
«اگر مرد انصاف باشی، سرافراز
وگرنه ببینی ستم را به باز»

۱۶۷.
«به پیمانه کم، عمر خود کم کنی
در آتش شوی گر خیانت کنی»

۱۶۸.
«چو دکان تو پاک باشد ز ننگ
بیابد دلت عزت و نام و رنگ»

۱۶۹.
«نگه کن به تاریخ آن قوم گم
که بودند غرق از ستم، ژرف و خم»

۱۷۰.
«ز ایمان جدا گشت جان و وجود
به ظلم و دروغ آمدند در سجود»

۱۷۱.
«کسی کو در این ره کند بی‌وفا
ندارد دلی شاد، نی در بقا»

۱۷۲.
«تو ای بندهٔ حق، به عدل آر پیش
که از حق نیاید تو را هیچ ریش»

۱۷۳.
«به دستان نیرنگ، بازار خوشی
نسازد تو را با صفا و خُوشی»

۱۷۴.
«ولی گر شود کار تو راست و پاک
شود رزق تو چون بهار و سماک»

۱۷۵.
«نگه کن که یزدان چه آورد کار
به قومی که بودند پر افتخار»

۱۷۶.
«چو کردند در ظلم و پستی گذر
به یک لحظه گم شد همه بال و پر»

۱۷۷.
ز کردار آنان، تو عبرت بگیر
مکن در ره دین، خیانت، دلیر

۱۷۸.
نه دنیا بماند، نه فرزند و زن
که جز نام نیکو نماند به تن

۱۷۹.
ز گفتار شعیب اندر آیات نور
بیاموز تو درس یقین و شعور

۱۸۰.
که گر زان ستم دور باشی، سلیم
بر آیی ز طوفان چونان یاس و بیم

۱۸۱.
نهال عدالت، بود برگ و بار
در آن باغ، پر میوه و پایدار

۱۸۲.
ز تزویر و نیرنگ جز خار نیست
بر آن ره، به غیر از خسران کیست؟

۱۸۳.
چو یزدان نگه کرد بازار تو
به انصاف بینی نگهدار تو

۱۸۴.
به مهر و صداقت بسنج آن ترازو
که از آن بجوشد صفا چون ترازو

۱۸۵.
در آن شهر گر راستی زنده بود
نبودی به آتش کسی گنده بود

۱۸۶.
ز کژراه و ناراستی پرهیز کن
به میزان عدل الهی زَن

۱۸۷.
که این رسم بازار پاکان بود
به فطرت، به ایمان، به جانان بود

۱۸۸.
اگر مردم از تو خریدی کنند
تو هم با صفا با دل‌شان زی کن

۱۸۹.
نریزد به سنگت کسی تهمتی
اگر در دل و دستت است رحمتی

۱۹۰.
در این ره چو باشی شبی بی‌خواب
خدا رزق‌ات آرد، نه خلق خراب

۱۹۱.
نه از کم‌فروشی شود سود تو
نه از دروغ آید وجود تو

۱۹۲.
که بر راستی افتخار است و بس
چو بنیاد داری، نلرزد هرس

۱۹۳.
بپرهیز از آن لقمهٔ ناروا
که در دل نروید صفا بی‌دعا

۱۹۴.
به یزدان اگر دل سپاری یقین
نترسی ز چرخ و ز پستی زمین

۱۹۵.
ببخشد تو را رزق پاک و شریف
که در آن نباشد فریب و حریف

۱۹۶.
ز کردار آن قوم بیدادگر
بترس و مکن ظلم بر یک نفر

۱۹۷.
که یک قطره اشک ستمدیده‌ای
بسوزد تمامت درون دیده‌ای

۱۹۸.
پس ای اهل بازار، به حق رو کنید
به میزان عدل خدا خو کنید

۱۹۹.
که جز عدل و انصاف، ره بر مگیر
مکن با خریدار خود حیله‌گیر

۲۰۰.
تو باشی ز پاکان اگر با فروغ
نترسی ز نفرین، نخواهی دروغ

۲۰۱.
۱. به دادِ خلق، تو باشی مهربان
۲. که دِل خریدار شود روشن روان

۲۰۲.
۱. چو به حق و عدالت پای بند باش
۲. تو راست، نه دروغ و نه رنگِ ریا

۲۰۳.
۱. چو کم‌فروشی کنی در بازارِ حق
۲. خداوند بینا کند بر تو نق

۲۰۴.
۱. نه ز زر فزونی، نه ز مالِ باد
۲. که همه نابود گردد یک‌سر، یاد

۲۰۵.
۱. نیکوست کار به مهر و صداقت
۲. زین ره بجوی همه آسودگی و راحت

۲۰۶.
۱. به هر کس دهی اندازه و حق‌اش
۲. به‌جا آری گره ز کار خلق‌اش

۲۰۷.
۱. چو شعیب گفت به قوم در حدیثی
۲. که آیین حق است، نه کژراهه‌ی بدی

۲۰۸.
۱. «به کم‌فروشی، نکاهید به بازار
۲. که آید هلاکت، ستمگر بیدار»

۲۰۹.
۱. زین سخن‌ها نه تنها ترس است
۲. بلکه مهر حق است، نور و درس است

۲۱۰.
۱. قوم گوش نکردند به گفتار پاک
۲. رفتند همه سوی گناه و بی‌باک

۲۱۱.
۱. نه ایمان داشتند، نه عدل و انصاف
۲. که همگی شدند در ظلم و کذب بر حَفَظ

۲۱۲.
۱. به کم‌فروشی و دروغ، گرفتند بازار
۲. ز خدا روی گردان، ز اهل کردار

۲۱۳.
۱. ناگاه گشت زمین از آن قوم پر غم
۲. لرزید و شد خموش، شد پر از آتش و دم

۲۱۴.
۱. به زلزله‌ای بزرگ همه را بلعید
۲. ویران شد شهر و سرانجامش رسید

۲۱۵.
۱. نه خانه ماند و نه کوی و نه دیوار
۲. که همه گشت خاکستر و مِه تار

۲۱۶.
۱. به عذاب حق رسید آن قوم زشت
۲. ز روی خشم پروردگار گشت شکست

۲۱۷.
۱. ز کردار ناپسند خود پشیمان نشدند
۲. چو پلیدی از جان و دل برنخاستند

۲۱۸.
۱. شعیب نبی گریه‌کنان بر آنان
۲. به درگاه حق کرد دعا و خوان

۲۱۹.
۱. «ای خداوند جهان، عادل و کریم
۲. برگردانشان از راه ظلم و غم»

۲۲۰.
۱. «اگر توانستی، هدایتشان ده
۲. ز راه راست کن رهشان روشن و سه»

۲۲۱.
۱. لیک فرمان خدا نشد تغییر
۲. که شد عذاب سخت و تلخ‌تر و دیر

۲۲۲.
۱. زمین شکافت و همه را فرو برد
۲. و شد آن قوم در آن‌جا نابود و مرد

۲۲۳.
۱. از آن به بعد شد عبرتی جاودان
۲. که خریدار نگردد فریب‌خوران

۲۲۴.
۱. به یاد آر همیشه داستان حق
۲. که کم‌فروشی نیاورد جز زحمت و دق

۲۲۵.
۱. چو می‌خواهی بهشت و کام دل یابی
۲. در فروش خویش انصاف به کار یابی

۲۲۶.
۱. ز کردار نیک تو گردد آباد جهان
۲. و برده شوی نزد خداوند ایمن و آسان

۲۲۷.
۱. پس ای بنده حق، بپای عدالت باش
۲. که جز در راه حق نیکوکار باش

۲۲۸.
۱. اگر همه دنیا را به دروغ فزونی
۲. نابود شود، نه سودی، نه پی‌مانی

۲۲۹.
۱. به مهر و انصاف، بازار را بساز
۲. به صداقت و وفا، جان را بساز

۲۳۰.
۱. به یاد آور شعیب را سخن راست
۲. که راه عدالت باشد همواره براز

۲۳۱.
۱. نه دروغ گو، نه کم‌فروش، ای دوست
۲. که برد راه بهشت به تو بی‌هدر و خُس

۲۳۲.
۱. ز کردار نیک شود تو را اعتبار
۲. نه از زر و سیم، نیرنگ و فشار

۲۳۳.
۱. در بازار جهان چو فروشی توصاف
۲. به عدالت کن کار، که نیاید جز نفاق

۲۳۴.
۱. به خداوند رجوع کن، یاری جوی
۲. به صلح و صفا باش، دشمن را موی

۲۳۵.
۱. نیکوکار باش و دشمن را آمرز
۲. که این راه راستی است و بر آن زور و جَرز

۲۳۶.
۱. به پیشگاه یزدان تو را صلح باد
۲. که جز انصاف نیست همه کار شاد

۲۳۷.
۱. به راه حق برو و رهبر باش
۲. که بسازد تو را خداوند بر باش

۲۳۸.
۱. نه به کینه و نفرت در جهان ره کن
۲. به مهر و صداقت بمان تا که نه من

۲۳۹.
۱. به هر کس به قدر حقش ده کار
۲. که پایدار باشد دل و قرار

۲۴۰.
۱. بپرهیز از آن همه کم‌فروشی
۲. که این کار نباشد سودی و نیکی

۲۴۱.
۱. چو بازار تو پاک باشد از نیرنگ
۲. گردد روزگار تو پر از رنگ و رنگ

۲۴۲.
۱. چو پیمانه‌ات راست و پر شود
۲. تو را برکت و صفا هر روز شود

۲۴۳.
۱. ز شعیب آموخته درس دادگار
۲. که دروغ نباشد در بازار

۲۴۴.
۱. چو به یزدان رجوع کنی در کار
۲. نرسی به جایی که مکنند زار

۲۴۵.
۱. به درستی همه را به چشم بین
۲. که این جهان بازتاب رفتار دین

۲۴۶.
۱. چو کم‌فروشی کنی بی‌وفا
۲. از دلت خواهد رفت صفا و وفا

۲۴۷.
۱. ولی گر پاک باشی و راست‌گو
۲. تو را جهان دهد جای خوب و جو

۲۴۸.
۱. ز کردار نیک شوی خوشنام جهان
۲. ز کردار ناپسند شوی بی‌نام و نشان

۲۴۹.
۱. ای بنده خدا، یاد کن همواره
۲. ز کم‌فروشی نجات است دشواره

۲۵۰.
۱. چو در بازار، به عدل عمل کن
۲. تو را خدات دهد برکت و نیکو نون

۲۵۱.
۱. چو کج‌روی کنی، زود هلاک شوی
۲. چو راست باشی، جاودانه شوی

۲۵۲.
۱. پس به یاد آور شعیب نبی را
۲. که گفت از کم‌فروشی بی‌پناه را

۲۵۳.
۱. ز کردار ناپسند خود دور باش
۲. چو صادق باشی، بهشت داری و پناه

۲۵۴.
۱. همه جا را صفا و نور بود
۲. که در این رهست روشنی حضور بود

۲۵۵.
۱. پس ای بازاربان، مهربان باش
۲. به همه خلق حق بده و نیک باش

۲۵۶.
۱. نه فریب کن، نه کم‌فروشی کن
۲. که این کار تو را به هلاکت زن

۲۵۷.
۱. به عدل و انصاف دنیا بساز
۲. چو زین ره هست همه نعمت و ساز

۲۵۸.
۱. به یاد آور داستان قوم شعیب
۲. که شدند نابود ز کردار غیبت

۲۵۹.
۱. نه دروغ، نه کم‌فروشی سود آورد
۲. به حق پای بند باش و در صبر ماند

۲۶۰.
۱. چو به حق رفتار کنی، خدا یاری
۲. بر تو دهد خیر و برکت جاری

۲۶۱.
۱. به مهر و صداقت هرگز نگرد کاهل
۲. که این کار نیکو کند دل را اهل

۲۶۲.
۱. چو نیکی کنی، نیکی باز آید
۲. چو بد کنی، بد بر تو بگردد زود و زاید

۲۶۳.
۱. به یاد آر همیشه نصیحت نبی
۲. که گشت آن قوم به عذاب نابودی

۲۶۴.
۱. به راه حق پای بند باش ای دوست
۲. که آن راه است راهی سراسر نور و نیکوست

۲۶۵.
۱. به خداوند بخشنده تو توکل کن
۲. که اوست حافظ جان و جانان من و من

۲۶۶.
۱. نه کم‌فروشی کن و نه دروغ مگوی
۲. که این کارها نیست راه نیکویی

۲۶۷.
۱. چو پاک باشی و درست کردار
۲. جهان شود به تو همچو بهار

۲۶۸.
۱. به یاد آر عبرت قوم شعیب
۲. که کم‌فروشی آورد هلاکت و عیب

۲۶۹.
۱. تو ای بنده خدا، راه حق رو
۲. که نجات یابی ز هر بد و بدرو

۲۷۰.
۱. چو بخواهی که بمانی خوش و خوشبخت
۲. در راه انصاف، باش همواره آگاه و پرتخت

۲۷۱.
۱. ز کردار نیکو گردد آباد جهان
۲. چو به عدالت رفتار کنی ای انسان

۲۷۲.
۱. به مهر و وفا، بساز بازار را
۲. که باشد نیکو و بی‌گناه کارا

۲۷۳.
۱. ز کردار ناپسند همه دور شو
۲. که جز شرمندگی نماند به تو

۲۷۴.
۱. چو در بازار دنیا پاک باشی
۲. همه را دل و جان را شاد باشی

۲۷۵.
۱. نه دروغ گوی و نه کم‌فروش باش
۲. که این است راه نجات و سرور باش

۲۷۶.
۱. به یاد آر داستان قوم شعیب
۲. که سرانجامش جز هلاکت و غیب نبود

۲۷۷.
۱. به صداقت و وفا پای بند باش
۲. که برد جهان تو را نیکو و خوشباش

۲۷۸.
۱. نه کم‌فروشی کن و نه دروغ مگوی
۲. که این ره، رَه پیروان خردمندان بود

۲۷۹.
۱. ز کردار نیک شود تو را اعتبار
۲. چو به مهر و انصاف باشی در بازار

۲۸۰.
۱. به خداوند سپردن کار تو
۲. ز نیرنگ و دروغ شوی دور و دور تو

۲۸۱.
۱. چو نیکی کنی، نیکی تو بین
۲. چو بد کنی، بد به تو آید ز زمین

۲۸۲.
۱. پس ای بنده خدا، به حق رو کن
۲. که یاری دهد تو را پروردگارِ تو زن

۲۸۳.
۱. به یاد آر عبرت قوم شعیب
۲. که کم‌فروشی آورد بلا و عیب

۲۸۴.
۱. به مهر و انصاف باش ای عزیز
۲. که این است راه روشن و دلی بس ریز

۲۸۵.
۱. چو در بازار به نیکی بکوش
۲. همه را به عدل و انصاف خوش

۲۸۶.
۱. نه دروغ گو و نه کم‌فروش باش
۲. که این است راه نجات و راه کمال و باش

۲۸۷.
۱. به یاد آور سخن نبی پاک
۲. که شد آن قوم نابود ز کردار و راه

۲۸۸.
۱. چو نیک باشی، خدا با توست
۲. چو بد باشی، تو را نبود دست

۲۸۹.
۱. به مهر و صداقت بساز کار خویش
۲. که این است کلید درهای روشنیش

۲۹۰.
۱. ز کردار نیک شود بهشت تو
۲. چو به عدالت رفتار کنی بر دوست تو

۲۹۱.
۱. پس ای بنده خدا، راه حق رو
۲. که به عدالت گردد دلت پر نور و پر جو

۲۹۲.
۱. چو کم‌فروشی کنی، هلاک شوی
۲. چو راست باشی، جاودانه شوی

۲۹۳.
۱. ز یاد مبر داستان قوم شعیب
۲. که شدند نابود ز کردار ناپسند و غیب

۲۹۴.
۱. به راه حق پای بند باش ای دوست
۲. که آن راه است راه نور و عدالت و خردمندان خموش

۲۹۵.
۱. به خداوند بخشنده تو توکل کن
۲. که اوست حافظ جان و جانان و آسمان و زمین کن

۲۹۶.
۱. نه کم‌فروشی کن و نه دروغ مگوی
۲. که این کارها نیست راه نیکویی و بی‌فروغ

۲۹۷.
۱. چو پاک باشی و درست کردار
۲. جهان شود به تو همچو بهار

۲۹۸.
۱. به یاد آر عبرت قوم شعیب
۲. که کم‌فروشی آورد هلاکت و عیب

۲۹۹.
۱. تو ای بنده خدا، راه حق رو
۲. که نجات یابی ز هر بد و بدرو

۳۰۰.
۱. چو بخواهی که بمانی خوش و خوشبخت
۲. در راه انصاف، باش همواره آگاه و پرتخت

 

البته! در ادامه، یک نمونه نتیجه‌گیری به زبان نثر برای داستان قوم شعیب به سبک اخلاقی و عبرت‌آموز آماده کرده‌ام که می‌توانی آن را در پایان منظومه یا اثر خود استفاده کنی:

نتیجه‌گیری

داستان قوم شعیب، داستانی است پر از عبرت و حکمت که همچنان پس از هزاران سال برای ما پیام‌های گرانبهایی دارد. این داستان به ما یادآوری می‌کند که عدالت و صداقت، پایه‌های اصلی زندگی اجتماعی و اقتصادی هستند و هرگونه خدشه به این اصول، چه در معاملات و چه در رفتارهای روزمره، نتیجه‌ای جز نابودی و تباهی ندارد.

کم‌فروشی و دروغ‌گویی نه تنها به زیان دیگران است، بلکه به خود کم‌فروش و جامعه‌اش آسیب می‌زند. رفتار ناپسند قوم شعیب که به کم‌فروشی و خیانت در معامله پرداختند، سرانجام خشم الهی را برانگیخت و آن‌ها را به هلاکت رساند. این عبرت نشان می‌دهد که هیچ ظلم و ستمی بی‌پاسخ نمی‌ماند و عدالت الهی همیشه برقرار است.

امروزه نیز که جوامع انسانی پیچیده‌تر و روابط اقتصادی گسترده‌تر شده است، اهمیت صداقت و رعایت حقوق دیگران بیش از پیش محسوس است. اگر بخواهیم جامعه‌ای سالم، پایدار و آرام داشته باشیم، باید درس‌های این داستان را جدی بگیریم و در همه عرصه‌های زندگی خود، به ویژه در دادوستد و کسب‌وکار، رعایت عدالت کنیم.

امید است که این روایت، چراغ راهی باشد برای همه ما تا از اشتباهات گذشتگان عبرت بگیریم و با پایبندی به اصول اخلاقی، جهانی بهتر و انسانی‌تر بسازیم.

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • ۰۴/۰۳/۱۸
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی