باسمه تعالی
مثنوی لذات دنیوی
در حال ویرایش
به دنیا چو دل بستی، افسون شوی
ز یک جرعهی شهوت، مدفون شوی
چه شیرین بود بوی گل و بادهات
ولیکن بتر زهر افتادهات
نوای رباب و صدای رباب
سرت را برد سوی خواب و سراب
لب خندۀ یار و نگاهش فریب
درونت فتد شعلهای چون حَریب
خَرامان گذر کن ز باغ وصال
که هر لذّتی دارد آخر زوال
نصیبی اگر هست، در حدّ نیست
نه جنت بود، گرچه چون باغ بیست
خورشهای رنگین و بوی کباب
نپوشد تو را وقت حسرت نقاب
ز بوس و کنار و شراب و سرود
چه ماند، چو یکدم دلت شد کبود؟
ز بوی بهار و لباسی قشنگ
چه حاصل، اگر در درونت شرنگ؟
تو را گر برد لذت لحظهای
نبینی ز جانت چه شد ریشهای
چو چشم و دلت شد گرفتار حرص
ندانی کجایی، چو مجنون و گرز
ببین آنکه غرق است در تخت و گنج
نه راحت بُود، نه به دل خندهرنچ
ز شهوت گذر کن، اگر مردیای
که این راهِ آزادگی، فردیای
بسا دل که در بستر خوشنوا
بمیرد ولی بینشانی خدا
تو را لذّتی ده دمی گرم و نرم
ولیکن بگیرد ز جانت شرر
اگر دل نباشد به نور یقین
چه حاصل ز زلف پریچهرهچین؟
ببین لذت چشم و گوش و دهان
نشیند، رود، ماند از تو دخان
نوشتهست عقل اندرون دفترش
که هر لذت این خاکدان شد گذرش
بهظاهر خوشند این متاع زمین
ولیکن نهانشان بود دام و کین
چو دل را سپاری به این رنگها
شوی دور از آن اصل بیرنگها
مبادا که مشغول باشی به پوست
به دریا مرو گر نداری تو دوست
خدایا! ز لذت مرا پاک کن
مرا سوی عیش تو افلاک کن
دل از پستخواهی برون آورم
که بالا نشینم، چو خود را بَرَم
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۳/۱۷