رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

دل چیست ؟

هرنوع نویسندگی چه کوتاه و چه بلند نیازمند حوصله است .مدتهاست قصد داشتم در بخش درک واژه ها به چند واژه کلیدی و بسیار شایع در ادبیات محاوره ای بپردازم که انگیزه کافی برایش نبود تا اینکه امروز در سایتی تعریف نسبتا خوب اما پر پیچ و خمی از واژه های مورد نظرم رادیدم و عینا آنها را در زیر آورده ام .این واژه ها عبارتند از :دل، قلب ، روح که بدون اشراف به معنای دقیق آنها ،گاه کاربردهای بی ربطی از آنها دیده می شود.

قلب یا دل چیست؟ 

مقصود از قلب در آیات و روایات، چیزی غیر از گوشت صنوبری شکلی است که در قفسه سینه قرار دارد. قلب یا دل امری مجرد و مرتبه ای از نفس است که مرکز دریافت الهامات و فهم عواطفی چون عشق، نفرت، شادی و غم است. واضح است که آدمی مرکب از عنصر جسمانی و عنصر روحانی (یا نفس) است. به اعتبار دیگر نفس را به دو قوه ی عامله و عالمه تقسیم می کنند. قوه ی عامله همان نیروی نفس است که در سراسر بدن پراکنده شده و کارها را انجام می دهد. قوای عالمه یا ادراک نفس تقسیمات زیر را شامل می شود: 1. قوه احساس: شامل حواس ظاهر: لامسه، سامعه، باصره، ذائقه، شامه، و حواس باطن: شهوت و غضب و وهم است؛ 2. قوه خیال: محل بایگانی و نگهداری محسوسات است؛ 3. قوه تخیل: با ترکیب کردن مدرکات حسی، صورت جدیدی به وجود می آورد؛ 4. قوه عقل: ادراک کلیات را برعهده دارد و شامل عقل عملی و نظری می شود؛ 5. قوه ی قلب که ادراک امور الهامی و عواطف را عهده دار است. 

نکته مهم آن که تمامی این قوا، جلوه های مختلف نفس اند و نفس یک حقیقت است که مشتمل بر همه ی این قواست. لذا قلب هم مرتبه ای از نفس است. البته قلب از مهم ترین شؤون وجودی روح و کانون همه اکتسابات و اعمال نیک و بد انسان است. به همین خاطر به نفس و روح، قلب هم گفته می شود.

اهمیت قلب

1. بعضی از مفسرین، امانت الهی را که در آیه شریفه ی «انا عرضنا الامانه علی السموات و الارض»(1) به آن اشاره شد، همان دل انسان تفسیر می کنند.

2. حضرت امام قدس سره در کتاب شریف آداب الصلوه، مقامات اهل سلوک را چهار مقام برشمرده اند، سلوک علمی، حصول ایمان به حقایق علمی، مقام اطمینان و مقام مشاهده. بر این اساس در اصلی ترین مرحله معرفت، تنها ابزاری که به کار می آید، و با آن می توان در عالم معنا و ملکوت عالم سیر کرد و به حقایق علوی دست یافت، قلب است.

بعضی از محققین درباره اهمیت قلب چنین گفته اند: «قلب مایه شرف و فضیلت انسان است که به سبب آن بر معظم مخلوقات برتری یافته است. به وسیله قلب انسان خدا را می شناسد و به صفات کمال و جمال او آشنا شود و در آخرت مستعد ثواب و ذخائر الهی می گردد. پس در حقیقت، قلب، عالم به خدا، عامل برای خدا، کوشا به سوی خدا و نزدیکی جوینده به خداست و اعضا و جوارح دیگر بدن، پیروان، خدمت گزاران و ابزاری هستند که قلب آنها را استخدام کرده و کار می کند. خطاب، سؤال، ثواب و عقاب خدا با قلب است. پس اگر انسان قلب خود را بشناسد مثل این که خود را شناخته، پس در نتیجه خدا را شناخته است».(2)

دلا غافل ز سبحانی چه حاصل

مطیع نفس شیطانی چه حاصل

بود قدر تو افزون از ملائک

تو قدر خود نمی دانی چه حاصل

3. در جایگاه و اهمیت قلب همین بس که «عرش الرحمن» است و جایگاه معرفت الهی. آن گونه که وقتی از حضرت امیر علیه السلام سؤال می شود آیا پروردگارت را دیده ای؟ می فرمایند: «افاعبد ما لاأری! فقل و کیف تراه؟ (3) فقال : لا تدرکه العیون بمشاهده العیان ولکن تدرکه القلوب بحقائق الایمان»(4) آیا خدایی را که ندیده ام می پرستم! سؤال شد: چگونه او را دیده ای؟ فرمودند: چشمها او را نمی بیند ولی قلبها با نور ایمان او را مشاهده می کنند.

جان نامحرم نبیند روی دوست

جز همان جان کامل و از کوی اوست

هرکسی اندازه ی روشن دلی

غیب را بیند به قدر صیقلی

هرکه صیقل بیش کرد او بیش دید

بیشتر آید ورا صورت پدید

برخی از حقایق و ویژگی های قلب

الف - آیات الهی درباره ی قلب

1. آیاتی که به صفات روحی قلب اشاره دارند. مثل: غلظت «ولو کنت فظا غلیظ القلب»(5)، خضوع «ان تخشع قلوبهم»(6)، قساوت «ثم قست قلوبکم»(7)، اطمینان «ولکن لیطمئن قلبی».(8)

2. آیاتی که حالات کم ثباتی را برای قلب متذکر شده اند، نظیر: رعب «و قذف فی قلوبهم الرعب»(9)، وجل «اذا ذکر الله و جلت قلوبهم».(10)

3. آیاتی که در آنها افعالی به قلب نسبت داده شده است، مثل: اثم «و من یکتمها فانه آثم قلبه»(11) و کسب «ولکن یؤاخذکم بما کسبت قلوبکم».(12)

4. آیاتی که برخی از ویژگی های ادراکی و شناختی را برای قلب اثبات کرده اند، از قبیل: ریب «لایزال بنیانهم الذی بنوا ریبه فی قلوبهم»،(13) تفقه: «لهم قلوب لایفقهون بها»،(14) تعقل: «فتکون لهم قلوب یعقلون بها».(15)

5. آیاتی که به گونه هایی از خصیصه های قلب اشاره دارند ، نظیر: طبع: «طبع الله علی قلوبهم»،(16) اکنه: «وجعلنا علی قلوبهم اکنه ان یفقهوه»،(17) رین: «کلا بل ران علی قلوبهم».(18)

ب - سهولت ره سپاری با ق

 

لب به سوی حق

ره سپردن به سوی حق تعالی و سلوک از طریق قلب، بسیار سریعتر و نتیجه بخش تر از اعمالی است که از طریق جوارح صورت می گیرد؛ امام صادق علیه السلام می فرمایند: «القصد الی الله بالقلوب أبلغ من القصد الیه بالبدن و حرکات القلوب أبلغ من حرکات الاعمال».(19)

ره سپردن به سوی خدا، با دلها، رساننده تر است تا ره سپردن به سوی او با بدن و حرکتهای دلها، رساننده تر به سر منزل مقصود، از حرکتهای اعمال است.

ج - قلوب ظرف حضرت حق

مطابق حدیث نبوی، خداوند برای خود در روی زمین ظرفهایی دارد که همانا این ظرفها، قلوب می باشند. پیامبر خدا صلی الله علیه و اله و سلم فرمود: خدای متعالی را در زمین ظرفهایی است و محبوبترین آنها نزد خدای متعال، ظرفی است که صاف و نازک و سخت باشد. این ظرف ها همان دلهایند. اما دل نازک، دلی است که رقت بارترین دل بر برادران باشد و اما دل سخت، دل آن مردی است که حق بگوید و در راه خدا از سرزنش هیچ سرزنشگری نهراسد و اما دل صاف، دلی است که از زنگار گناهان صاف باشد.(20)

ولی این قلب در حقیقت، یکی بیشتر نیست و آن هم باید حرم خداوند باشد.

«ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه»؛ 

«خداوند برای هیچ کس دو دل در درونش نیافریده».(21)

قال الصادق علیه السلام:

«القلب حرم الله فلاتسکن حرم الله غیرالله»؛ 

«قلب حرم خداست، پس در حرم خداوند غیر خدا را ساکن مکن».(22)

 

 

 

استاد مطهری و امام خمینی

 

استاد مطهری و امام خمینی دو کتابی هستند که یکدیگر را تفسیر می کنند. هیچ کس به خوبی استاد مطهری ، امام را نشناخته بود و هیچ کس نیز مانند حضرت امام، استاد مطهری را نشناخته بود و این امر مرهون دوازده سال تلمّذ استاد مطهری نزد حضرت امام و ارتباط نزدیک استاد با امام تا آخر حیات پربرکت آن شهید گرانقدر و نیز سنخیّت روحی و عرفانی این دو بزرگوار علی رغم تفاوت مرتبه است. نگاهی به سخنان استاد مطهری درباره ی حضرت امام و نیز سخنان حضرت امام درباره ی استاد مطهری این حقیقت را آشکار می سازد. استاد شهید در کتابپیرامون انقلاب اسلامی چنین می گویند:

 

« من که قریب دوازده سال در خدمت این مرد بزرگ تحصیل کرده ام، باز وقتی که در سفر اخیر به پاریس به ملاقات و زیارت ایشان رفتم، چیزهایی از روحیه او درک کردم که نه فقط بر حیرت من، بلکه بر ایمانم نیز اضافه کرد. وقتی برگشتم، دوستانم پرسیدند چه دیدی؟ گفتم چهار تا «امَنَ» دیدم:

 

1- امَنَ بِهَدَفِه به هدفش ایمان دارد. دنیا اگر جمع بشود نمی تواند او را از هدفش منصرف کند.

 

2- امَنَ بِسَبیلِه به راهی که انتخاب کرده ایمان دارد. امکان ندارد بتوان او را از این راه منصرف کرد. شبیه همان ایمانی که پیغمبر به هدفش و به راهش داشت.

 

3- امَنَ بِقَولِه. در میان همه ی رفقا و دوستانی که سراغ دارم احدی مثل ایشان به روحیه ی مردم ایران ایمان ندارد. به ایشان نصیحت می کنند که آقا کمی یواشتر، مردم دارند سرد می شوند، مردم دارند از پا در می آیند. می گویند نه، مردم اینجور نیستند که شما می گویید، من مردم را بهتر می شناسم؛ و ما می بینیم که روز به روز صحت سخن ایشان بیشتر آشکار می شود.

 

4- و بالاخره بالاتر از همه امَنَ بِرَبِّه. در یک جلسه ی خصوصی ایشان به من می گفت: «فلانی! این ما نیستیم که چنین می کنیم، من دست خدا را به وضوح حس می کنم». آدمی که دست خدا و عنایت خدا را حس می کند و در راه خدا قدم بر می دارد خدا هم به مصداق «اِنْ تَنْصُرُوا اللهَ یَنْصُرْکُمْ» بر نصرت او اضافه می کند. یا آنچنان که در داستان اصحاب کهف مطرح می شود، قرآن می گوید آنها جوانمردانی بودند که به پرودگارشان ایمان آوردند و به او اعتماد و تکیه کردند، خدا هم بر ایمانشان افزود؛ آنها برای خدا قیام کردند و خدا هم دلهای آنها را محکم کرد. اینچنین هدایت و تأییدی را من به وضوح در این مرد می بینم. او برای خدا قیام کرده و خدای متعال هم قلبی قوی به او عنایت کرده است که اصلاً تزلزل و ترس در آن راه ندارد.»(1)

 

«در مورد این مرد بزرگ یکی دیگر از خصوصیاتش را بگویم. شاید شما باورتان نشود این مردی که روزها می نشیند و این اعلامیه های آتشین را می دهد، سحرها اقلاً یک ساعت با خدای خودش راز و نیاز می کند، آنچنان اشکهایی می ریزد که باورش مشکل است. این مرد درست نمونه علی علیه السلام است. در باره ی علی گفته اند که در میدان جنگ به روی دشمن لبخند می زند و در محراب عبادت از شدت زاری بیهوش می شود، و ما نمونه ی او را در این مرد می بینیم.» (2)

 

اما سخنان حضرت امام(ره) در باره ی استاد؛ امام خمینی در  پیامهای خود ، مطالب جالب توجهی فرموده اند که اینک برخی از آنها را نقل می کنیم:

 

«گرچه انقلاب اسلامی ایران به رغم بدخواهان و ماجراجویان به خواست و توفیق خداوند متعال به پیروزی رسید و نهادهای اسلامی انقلابی یکی پس از دیگری در ظرف تقریباً یک سال با آرامش و موفقیت انجام گرفت، لکن بر ملت ما و به حوزه های اسلامی و علمی خسارتهای جبران ناپذیر به دست منافقان ضدّ انقلاب واقع شد، همچون ترور خائنانه ی مرحوم دانشمند و اسلام شناس عظیم الشأن حجة الاسلام آقای حاج شیخ مرتضی شهید مطهری رحمةالله علیه.

 

اینجانب نمی توانم در این حال(3)، احساسات و عواطف خود را نسبت به این شخصیت عزیز ابراز کنم. آنچه باید عرض کنم در باره ی او، آن است که وی خدمتهای ارزشمندی به اسلام و علم نمود و موجب تأسف بسیار است که دست خیانتکار، این درخت ثمربخش را از حوزه های علمی و اسلامی گرفت و همگان را از ثمرات ارجمند آن محروم نمود.

 

مطهری فرزندی عزیز برای من و پشتوانه ای محکم برای حوزه های دینی و علمی و خدمتگزاری سودمند برای ملت و کشور بود. خدایش رحمت کند و در جوار خدمتگزاران بزرگ اسلام جایگزین فرماید.

 

اکنون شنیده می شود که مخالفین اسلام و گروههای ضد انقلاب در صدد هستند که با تبلیغات اسلام شکن خود دست جوانان عزیز دانشگاهی ما را در استفاده از کتب این استاد فقید کوتاه کنند. من به دانشجویان و طبقه ی روشنفکران متعهد توصیه می کنم که کتابهای این استاد عزیز را نگذارند با دسیسه های غیر اسلامی فراموش شود. از خداوند متعال توفیق همگان را خواهانم.» (4)

 

« شهید مطهّری در عمر کوتاه خود اثرات جاویدی به یادگار گذاشت که پرتوی از وجدان بیدار و روح سرشار از عشق به مکتب بود. او با قلمی روان و فکری توانا در تحلیل مسایل اسلامی و توضیح حقایق فلسفی با زبان مردم و بی قلق و اضطراب به تعلیم و تربیت جامعه پرداخت. آثار قلم و زبان او بی استثناء آموزنده و روانبخش است و مواعظ و نصایح او که از قلبی سرشار از ایمان و عقیدت نشأت می گرفت، برای عارف و عامی سودمند و فرحزاست.

 

امید آن بود که از این درخت بر ثمر، میوه های علم و ایمان بیش از آنچه بجا مانده، چیده شود و دانشمندانی پر بها تسلیم جامعه گردد. مع الاسف دست جنایتکاران مهلت نداد و جوانان عزیز ما را از ثمره ی طیّبه ی این درخت برومند محروم نمود، و خدای را شکر که آنچه از این استاد شهید باقی است با محتوای غنی خود مربّی و معلم است.

 

مرحوم شهید استاد مطهری به ابدیت پیوست؛ خدای با رحمت خود با موالیانش محشور فرماید.» (5)

 

«چون روز منطبق است با سالروز وفات مرحوم مطهری رحمه الله، من باید یک کلمه هم از آن به شما عرض کنم. مرحوم آقای مطهری یک فرد بود، جنبه های مختلف در او جمع شده بود، و خدمتی که به نسل جوان و دیگران کرده است، کم کسی کرده است. آثاری که از او هست، بی استثنا همه ی آثارش خوب است و من کس دیگری را سراغ ندارم که بتوانم بگویم بی استثنا آثارش خوب است. ایشان بی استثنا آثارش خوب است، انسانساز است. برای کشور خدمت کرده، در آن حال خفقان خدمتهای بزرگ کرده است این مرد عالیقدر. خداوند به حق رسول اکرم او را با رسول اکرم محشور بفرماید...» (6)

 

پی نوشتها:1- پیرامون انقلاب اسلامی، ص 21-23.

 

2- پیرامون انقلاب اسلامی، ص 21-23.

 

3- [اشاره به ایام ناراحتی قلبی امام است.]

 

4- پیام امام خمینی به مناسبت اولین سالگرد شهادت استاد.

 

5- پیام امام خمینی به مناسبت دومین سالگرد شهادت استاد.

 

6- بیانات حضرت امام به مناسبت سومین سالگرد شهادت استاد.

 

 

ماجرای آشنائی امام خمینی و آیت الله شاه آبادی

ماجرای آشنائی امام خمینی و آیت الله شاه آبادی:

درخشان‌ترین شاگرد‏‏‏ آیت‌ الله ‏‏شاه ‏آبادی در قم حضرت امام‏ خمینی (ره) بودند. ماجرای آشنایی ‏‏این دو بزرگوار با یکدیگر از زبان ‏امام خمینی (ره) ‏‏این‌چنین است: «من در قم ‏‏ایده‏‏ای داشتم و گمشده‏‏ای و کسی از ‏‏این مسأله خبر نداشت جز میرزا محمدصادق شاه‏آبادی، فرزند برادر ‏‏‏‏آیت‏الله شاه‏آبادی-که با من و مرحوم ثقفی [پدر خانم امام خمینی (ره)] رابطه دوستانه داشتند- روزی میرزا محمدصادق صدا میزند آقا روح‌الله گمشده‌ات در آن حجره (اشاره به سمتی از حوزه کرد) نشسته است. رفتم و دیدم آقای شاه‏ آبادی به همراه‏‏ آیت‌الله حائری نشسته‌اند پس صبر کردم تا‏‏‏ ایشان از حجره خارج شد. سلام کردم و همراه‏‏‏ ایشان راه افتادم. خودم را معرفی کردم و گفتم من طلبه‌ای هستم و علاقه‌مندم از محضر شما استفاده کنم. ایشان تصور کردند من حکمت و فلسفه می‌خواهم. من عرض کردم آقا من فلسفه و اسفار و... خواندم آنچه که می‌خواهم دیگران در اختیار ندارند‏‏. ‏‏‏آیت‏الله شاه‏آبادی گفتند نمی‌شود چون شرایط محیط ایجاب نمی‌کند که ‏این برنامه انجام شود. تا درِ منزل‏‏‏ ایشان من اصرار می‌کردم. در منزل هم که رسیدیم به من تعارف کردند و من هم رفتم داخل. وقتی‏‏ این درس را شروع کردیم همه خبردار شدند و خیلی‏ها‏ آمدند‏‏؛ اما وجود ثابت من بودم و هیچ غیبتی نداشتم.»

   مرحوم حجت‌الاسلام سید احمد خمینی هم همین ماجرا را‏‏ این‌گونه نقل می‌کند: یک روز ‏امام  با مرحوم آقای الهی که از شخصیت‌های عارف مسلک قزوین بود در قم ملاقات می‌کنند و در جریان‏‏ این ملاقات، مرحوم ‏‏شاه‏آبادی را دیدند‏‏. امام دراین‌باره فرمودند: «در مدرسه‌ی فیضیه،‏‏‏ ایشان را ملاقات کردم و یک مسأله ی عرفانی از‏‏‏ ایشان پرسیدم. شروع کردند به گفتن. فهمیدم اهل کار است. گفتم: می‌خواهم درس بخوانم‏‏‏ ایشان قبول نمی‌کردند، اصرار کردم تا قبول کردند فلسفه بگویند، چون خیال کردند که من طالب فلسفه هستم. وقتی قبول کردند گفتم فلسفه خوانده‏ام و برای فلسفه نزد شما نیامده‏ام. می‌خواهم عرفان بخوانم، شرح فُصوص را.  ایشان اِبا کردند ولی از بس اصرار کردم قبول فرمودند.»

٭علاقه عمیق استاد و شاگرد

    در مدت 7 سالی که ‏‏‏آیت‏الله شاه‏آبادی در قم بودند ‏امام خمینی (ره) در همه زمینه‌ها از‏‏‏ ایشان استفاده می‌کرد و روزهای جمعه که درس اخلاق بود اگر هیچ کس نمی‌آمد؛ ‏امام می‏آمد. بعدها در مرقومات آقای شاه‏آبادی‏ آمده بود که آقا روح الله به گونه‏‏ایست که من اگر یک ربع درس بدهم گوش می‌دهد، یک ساعت هم درس بدهم گوش می‌دهد. این‌طور بیان‌شده که اولین کسی که در خانه ‏‏آیت‌الله ‏‏شاه‏آبادی برای درس خواندن در ابتدای روز حاضر می‏شد ‏امام خمینی (ره) بود و آخرین فردی که خارج می‏شد هم‏‏‏ ایشان بود. امام خمینی (ره) می‏فرمودند: «ایشان 7 سال در قم بودند اگر 70 سال هم بودند من درس‏‏‏ ایشان را می‌رفتم. چون هر روز مطلب تازه داشتند.»

  آیت‏ الله شاه‏ آبادی چنان علاقه‌مند ‏‏به امام بود که به اسم‏‏‏ ایشان را صدا می‌زد و می‌گفت: «روح‌الله» و نام یکی از فرزندانش را هم روح‌الله گذاشت. امام خمینی (ره) از هیچکدام از اساتیدشان به اندازه‏‏‏‏ آیت‏الله شاه‏آبادی تجلیل نمی‏کردند و با عناوین استاد کامل، شیخ بزرگوار ما و روحی فداه از‏‏‏ ایشان یاد می‌کردند. جز خود ‏‏این استاد و شاگرد چه کسی قدر آنان را می‌شناخت؟ و کار‏‏ این دو تن بی هم به کجا می‌رسید؟

٭آیت الله شاه آبادی از نگاه امام خمینی (ره)

امام خمینی (ره) از لحاظ اخلاقی سخت تحت تأثیر مرحوم‏‏ آیت‌الله ‏‏شاه‏آبادی بودند و تعبیرشان‏‏ این بود که: «من در طول عمرم روحی به لطافت و ظرافت‏‏ آیت‌الله ‏‏شاه‏آبادی ندیدم.»

تأثیر شخصیت‏‏ آیت‌الله العظمی ‏‏شاه‏آبادی بر حضرت امام (ره) به گونه‏‏ای بود که امام در پیامی به مناسبت شهادت مجاهد شریف و خدمت‌گزار‏‏ حاج شیخ مهدی ‏‏شاه‏آبادی چنین فرمودند: «این شهید عزیز علاوه بر آن که خود مجاهدی شریف و خدمت‌گزاری مخلص برای اسلام بود و در همین راه به لقاءالله پیوست، فرزند برومند شیخ بزرگوار ما بود که حقاَ، حقِ حیات روحانی ‏‏به ‏اینجانب داشت که با دست و زبان از عهده شکرش برنمی‏‏آیم. مرحوم ‏‏شاه‏آبادی مطالب را از شارح فصوص، بهتر بیان می‌کرد. هیچ کس به اندازه من‏‏‏ ایشان را نشناخته است. مرحوم آقای ‏‏شاه‏آبادی علاوه بر آن که یک فقیه مبارز و عارف کامل بودند، یک مبارز به تمام معنی هم بودند.»

کراماتی از امام خمینی

٭آیت الله طالقانی   

روز 22 بهمن که امام فرمان دادند مردم در خیابانها بریزند چون ما مملکت نظامی نداریم این جریان را به مرحوم آیت الله طالقانی اطلاع دادند. در آنجا من در خدمت ایشان بودم . آیت الله طالقانی از منزلشان به امام در مدرسه علوی تلفن زد و مدت یک ساعت یا نیم ساعت با امام صحبت کردند. برادران بیرون از اتاق بودند. فقط می دیدند آیت الله طالقانی مرتب به امام عرض می کنند آقا شما ایران نبودید، این نظام پلید است، به صغیر و کبیر ما رحم نمی کند، شما حکمتان را پس بگیرید. و مرتب شروع کردند از پلیدی و ددمنشی نظام گفتن تا شاید بتوانند موضع امام را تغییر بدهند، تا ایشان این فرمانی را که راجع به ریختن مردم به خیابانها داده اند پس بگیرند.

 برادران یک مرتبه متوجه شدند آقای طالقانی گوشی را زمین گذاشته و به حالت متأثر رفت و در گوشه اتاق نشست. برادران که این گونه دیدند بعد از لحظاتی خدمت ایشان رفتند. ابتدا این تصور پیش آمد که امام به ایشان پرخاش کرده اند که شما چرا دخالت می کنید و از این چیزها. لذا وقتی به مرحوم آیت الله طالقانی اصرار کردند که جریان چه بود؟ ایشان گفتند: هر چه به امام عرض کردم حرف مرا رد کردند و وقتی دیدند من قانع نمی شوم فرمودند: «آقای طالقانی، شاید این حکم از طرف امام زمان باشد» این را که از امام شنیدم دست من لرزید و با امام خداحافظی کردم چون دیگر قادر نبودم که حتی پاسخ امام را بدهم. 

٭آیت الله اشرفی اصفهانی

امام نسبت به شهید اشرفی اصفهانی علاقه خاصی داشتند. در آخرین ملاقاتی که آن شهید بزرگوار با امام داشت، امام با ایشان معانقه گرمی کردند. به طوری که برای ایشان سابقه نداشت. پس از پایان ملاقات آقای اشرفی به بنده فرمودند من از برخورد امام چنین دریافتم که این آخرین ملاقات من خواهد بود. دقیقا یک روز بعد از دیدار با امام به شهادت رسیدند  .

٭آیت الله بهجت

آیت الله بهجت فرمودند: «اسراری از آقای خمینی می دانم که تاکنون به کسی نگفته ام و پس از این هم نخواهم گفت.»

٭دیدار امام و آیت الله قاضی

در کتاب «برداشتهایی از سیره امام خمینی ج 3» از قول آیت الله سید احمد نجفی میفرمایند: در نجف مرحوم آیت الله حاج شیخ عباس قوچانی که پدر زن اینجانب بود بعضی از مسایلی را که می خواست برای امام رخ بدهد. از قبل می دانست و به من هم می گفت. من به ایشان عرض کردم شما از کجا این مسایل را می دانید؟ ایشان قضیه ای را نقل کردند که: ما در خدمت مرحوم آیت الله حاج سید علی قاضی که استاد اخلاق بزرگانی مانند آقای بهجت، مرحوم آقای قوچانی، مرحوم آقای میلانی و... بودند حاضر بودیم. هر روز به محضر ایشان می رفتیم و استفاده می کردیم. یک روز دو نفر از شاگردهایی که هر روز به محضر مرحوم قاضی مشرف می شدند خبر دادند که آقای حاج آقا روح الله خمینی (امام در آن زمان به این لقب معروف بودند) به نجف آمده اند و می خواهند با شما ملاقات کنند. ما که سمت شاگردی امام را داشتیم خوشحال شدیم که در این ملاقات استاد ما (حضرت امام) در حوزه قم معرفی می شود. چون اگر شخصی مثل مرحوم قاضی ایشان را می پسندید برای ما خیلی مهم بود. روزی معین شد و امام تشریف آوردند ما هم در کتابخانه آقای قاضی نشسته بودیم وقتی امام به آقای قاضی وارد شدند به ایشان سلام کردند . روش مرحوم آقای قاضی این بود که هر کس به ایشان وارد می شد جلوی او هر کس که بود بلند می شد و به بعضی هم جای مخصوصی را تعارف می کرد که بنشینند ولی وقتی امام وارد شدند آقای قاضی جلوی امام بلند نشدند و هیچ هم به ایشان تعارف نکردند که جایی بنشینند امام هم در کمال ادب دو زانو دم در اتاق ایشان نشست. طلاب و شاگردان امام که در آن جلسه حاضر بودند ناراحت شدند که چرا مرحوم آقای قاضی در برابر این مرد بزرگ و فاضل و وارسته حوزه قم بلند نشدند. آن دو نفری که معرف امام به آقای قاضی بودند هم وارد شدند و در جای همیشگی خودشان نشستند. بیش از یک ساعت مجلس به سکوت تام گذشت و هیچ کس هم هیچ صحبتی نکرد. امام هم در تمام این مدت سرشان پایین بود و به دستشان نگاه می کردند. مرحوم قاضی هم همینطور ساکت بودند و سرشان را پایین انداخته بودند. بعد از این مدت ناگهان مرحوم قاضی رو کردند به من و فرمودند آقای حاج شیخ عباس (قوچانی) آن کتاب را بیاور. من به تمام کتابهای ایشان آشنا بودم چون بعضی از این کتابها را شاید صد مرتبه یا بیشتر خدمت آقای قاضی آورده بودم و مباحثی را که لازم بود بررسی کرده بودم. تا ایشان گفتند آن کتاب را بیاور من دستم بی اختیار به طرف کتابی رفت که تا آن وقت آن کتاب را در آن کتابخانه ندیده بودم حتی از آقای قاضی نپرسیدم کدام کتاب. مثلا کتاب دست راست، دست چپ، قفسه بالا . همانطور بی اراده دستم به آن کتاب برخورد آن را آوردم و آقای قاضی فرمودند آن را باز کن. گفتم آقا چه صفحه ای را باز کنم؟ فرمودند هر کجایش که باشد من هم همین طوری کتاب را باز کردم دیدم که آن کتاب به زبان فارسی است و لذا بیشتر تعجب کردم. چون طی چند سالی که من در خدمت آقای قاضی بودم این کتاب را حتی یک مرتبه هم ندیده بودم حتی جلد آن را هم ندیده بودم کتاب را که باز کردم دیدم اول صفحه نوشته شده حکایت. گفتم آقا نوشته شده حکایت. فرمود، باشد بخوان. مضمون آن حکایت آن بود که یک مملکتی بود که در آن مملکت سلطانی حکومت می کرد. این سلطان به جهت فسق و فجور و معصیتی که از ناحیه خود و خاندانش در آن مملکت رخ داد به تباهی دینی کشیده شد و فساد در آنجا رایج شد عالم بزرگوار و مردی روحانی و الهی علیه آن سلطان قیام کرد. این مرد روحانی هر چه آن سلطان را نصیحت کرد به نتیجه ای نرسید لذا مجبور شد علیه سلطان اقدام شدیدتری بکند. پس از این شدت عمل، سلطان آن عالم دینی را دستگیر و پس از زندان او را به یکی از ممالک مجاور تبعید کرد. بعد از مدتی که آن عالم در مملکتی که در مجاور مملکت خودش بود در حال تبعید به سر می برد آن سلطان مجددا او را به مملکت دیگری که اعتاب مقدسه (قبور ائمه اطهار) در آن بودند تبعید کرد. این عالم مدتی در آن شهری که اعتاب مقدسه بود زندگی کرد تا اینکه اراده خداوند بر این قرار گرفت که این عالم به مملکت خود وارد شد و آن سلطان فرار کرد و در خارج از مملکت خود از دنیا رفت و زمان آن مملکت به دست آن عالم جلیل القدر افتاد و به تدریج به مدینه فاضله ای تبدیل شد و دیگر فساد تا ظهور حضرت بقیة الله به آن راه نخواهد یافت. مطلب که به اینجا رسید حکایت هم تمام شد. عرض کردم آقا حکایت تمام شد، حکایت دیگر هم هست فرمود: کفایت می کند کتاب را ببند و بگذار سر جای خودش. گذاشتم. همه ما که هنوز از حرکت آقای قاضی ناراحت بودیم که چرا جلوی امام بلند نشدند بیشتر متعجب شدیم و پیش خود گفتیم که چرا به جای اینکه ایشان یک مطلب عرفانی، فلسفی و علمی را مطرح کنند که آقای حاج آقا روح الله آن را برای حوزه قم به سوغات ببرند فرمودند حکایتی خوانده شود. نکته مهمی که در برخورد آقای قاضی با امام خیلی مهم بود این است که آن دو نفری که امام را همراهی می کردند وقتی از جلسه بیرون آمدند چون این برخورد آقای قاضی با امام برای آنها خیلی سنگین بود به امام عرض کردند: آقای قاضی را چگونه یافتید؟ امام بی آنکه کوچکترین اظهار گله ای حتی با اشاره دست یا چشم بکنند، سه بار فرمودند: من ایشان را فردی بسیار بزرگ یافتم . بیشتر از آن مقداری که من فکر می کردم. این عبارت امام نشان می داد که کمترین اثری از هوای نفس در امام نبود. چون هر کس در مقام و موقعیت علمی ایشان در حوزه قم بود و با او این برخورد و کم توجهی می شد اقلا یک سر و دستی تکان می داد که با این حرکت می خواهد بگوید برای من این مهم نیست ولی آن حرکات آقای قاضی (که قطعا حساب شده و شاید برای امتحان و اطلاع از قدرت روحی امام بود) کوچکترین اثری در ایشان ایجاد نکرد که نفس امام را به حرکت وادارد و این خیلی قدرت می خواهد که ایشان نه تنها با آقای قاضی مقابله به مثل نکردند بلکه به او تعظیم هم نمودند و ما در تمام ابعاد و حالات امام (اعم از حالات چشم و سکنات ایشان) به حقیقت دریافتیم که این مطلب را که در مورد آقای قاضی می فرمایند از روی صدق و صداقت است. بر عکس ما که تمام وجودمان بسته به تعارفات بی پایه و ساختگی است، امام تمام این حالات نفسانی را پی کرده و در خود کشته بودند. این قضیه مربوط به قبل از جریان پانزده خرداد است که امام به ایران بازگشتند و به قم آمدند. هر کس از فضلا و طلاب از امام در مورد آقای قاضی می پرسیدند ایشان بسیار از او تجلیل می نمود و می فرمود کسانی که در نجف هستند باید از وجود ایشان خیلی استفاده بکنند.» بعدها مرحوم آقای قوچانی در جریان مقدمات انقلاب هر حادثه ای که پیش می آمد می فرمود این قضیه هم در آن حکایت بود بعد مکرر می گفتند که آقای حاج آقا روح الله قطعا به ایران باز می گردند و زمام امور ایران به دست ایشان خواهد افتاد. لاجرم بقیه چیزها هم تحقق پیدا خواهد کرد و هیچ شکی در این نیست. لذا پس از پیروزی انقلاب که امام به قم آمدند مرحوم قوچانی از اولین کسانی بود که به ایران آمد و با امام بیعت کرد.

 

 

 

دیدار مولانا و شمس

درباره دیدار نخستین شمس و مولانا سخن بسیار گفته اند. گروهی از آن به دیدار دو عاشق و برخی به دیدار دو معشوق یاد کرده‌اند. دیدار جان با جان هم گفته اند که من این را بیشتر می پسندم.


واقعا معلوم نیست اگر آن ملاقات رازآلود رخ نمی داد اکنون نامی از شمس و مولانا در عالم بود یا نه. این که در آن دیدار چه گذشت بر ما روشن نیست  هرچند در باره آن بسیار گفته اند و نوشته اند. اکثر آن چه نوشته اند و به دست ما رسیده است، بوی اسطوره سازی و مبالغه می دهد و کمتر نشا نی از واقعیت دارد.


افلاکی در مناقب العارفین ماجرا را این گونه شرح می دهد: "روزی مولانا پس از درس ،از مدرسه پنبه فروشان سواره بیرون آمد، شمس بیرون مدرسه او را دید وپرسید که محمد "ص" برتر است یا با یزید؟ مولانا جواب داد: واضح است  محمد"ص" برتر است. وشمس پرسید پس چرا محمد"ص" گفت: " ما عرفناک حق معرفتک (خدایا آن چنان که باید تو را نشناختم ) اما بایزید گفت :" سبحانی ! ما اعظم شا‌نی " ( منزّهم من!چه بلند مرتبه ام !)؟ گویند مولانا با شنیدن این سخن از هوش رفت و از استر افتاد.بعضی نیز مانند جامی در نفحات‌الانس گفته اند مولانا جوابی داد که شمس از هوش رفت.


اما در مقالات شمس داستان این ملاقات طور دیگری بیان شده است که با واقعیت بیشتر سازگاری دارد.در آن جا آمده است وقتی شمس به قونیه می رسد و محضر مولانا را درک می کند، به او می گوید: "بسیار خوب! ما وعظ تو را شنیدیم و خیلی هم لذت بردیم. تو علامه‌ی دهری و همه چیز را خیلی خوب بلدی و کتاب معارف پدرت را نه یک بار و دو بار، بلکه هزار بار خوانده ای و خیلی خوب بلدی، حالا بگو ببینم حرف های خودت کو ؟"


در مورد تاریخ این ملاقات گفته اند در سال 642 ه.ق بوده است که  شمس به قونیه وارد شد و پس از 16 ماه آن جا را ترک گفت و دوباره در سال 644 به قونیه بازگشت ودر سال 645 برای همیشه ناپدید شد.


شمس روح بی قراری بود که در پی یافتن کسی از جنس خویش ترک خانه و کاشانه کرده بود و دائما در سفر بود تا جایی که به او لقب شمس پرنده داده بودند. خود او می گوید: "کسی می خواستم از جنس خود، که او را قبله سازم و روی بدو آورم، که از خود ملول شده بودم." ( خط سوم، ص 111)


شمس که در دهه ششم عمر خود بود مولانای 38 ساله را همان گمشده سالیان دراز خود می یابد و او را به قماری می خواند که هیچ تضمینی برای برنده شدن در آن وجود نداشت. مولانا با تمام خلوص وارد این قمار عاشقانه می شود و گوهر عشق می برد.


خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش         بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر


(دیوان کبیر، غزل 1085)


شمس نیز با دیدن مولانا  آن کسی را که می خواست یافته بود و حالا می توانست هر آن چه در دل داشت و دیگران از فهمش عاجز بودند با او در میان بگذارد.او که ظاهراً مردی درشت خو، دیرجوش و کم حوصله بود، حرف های زیادی برای گفتن داشت اما گوش و دل‌های زیادی برای شنیدن و پذیرفتن آنها  نمی یافت. به قول خودش: "من گنگ خواب دیده و خلقی تمام کر، من عاجز از گفتن و خلق از شنیدنش". (خط سوم) و در باره ی وجود مبهم و سر در گم خود در مقالات شمس ازخطاطی سخن می گوید که سه گونه خط می نوشته است، یکی از آنها را خود او و دیگران می توانستند بخوانند، دومی را فقط خود او می خوانده و سومی را نه خطاط می توانست بخواند و نه دیگران، و شمس می گوید: "این خط سوم منم". "چنان که آن خطّاط سه گونه خط نبشتی؛

یکی او خواندی لا غیر، یکی هم او خواندی و هم غیر ، یکی نه او خواندی نه غیر او. آن منم که سخن گویم. نه من دانم نه غیر من". (خط سوم، آغاز کتاب)


بزرگترین و گران بها ترین و شاید بتوان گفت تنها هدیه ای که شمس به مولانا در آن قمار عاشقانه بخشید، "عشق" بود. همان چیزی که تنها معیار شمس برای ارزیابی مردمان بود. علم و زهد و فضل و عبادت هرگز در مقابل عشق برای او رنگ و بویی نداشت، تا جایی که حتی پدرش را مورد انتقاد قرار می داد که از "عشق" بی خبر است.

در مقالات شمس پدر خود را این گونه توصیف می کند: "نیک مرد بود و کرمی داشت. در سخن گفتن آبش از محاسن فرو آمدی. الا عاشق نبود. مرد نیکو دیگر است و عاشق دیگر". (مقالات شمس‌،1/119)


البته شمس این متاع را به دیگران و حتی بزرگانی از عالم عرفان عرضه کرده بود ولی به چشم هیچ یک آن گونه که به چشم مولانا آمد، نیامد. این توان و قوه در مولانا بود که دست به قماری بزند که هیچ تضمینی برای بردن نداشت، بلکه ممکن بود دنیا و آخرتش را بر سر آن بگذارد. اما مولانا چنان مست و شیدا شده بود که حاضر بود به خواست شمس به هر خلاف عادتی دست بزند تا به کام خود برسد.


از خلاف آمد عادت بطلب کام که من          کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم


( حافظ )


مولانا که پس از دیدار با شمس تولدی دوباره یافته بود، درس و بحث و وعظ را رها کرد و به شعر و ترانه و سماع روی آورد و نکوهش نکوهش کنندگان را به هیچ گرفت.


زاهد بودم ، ترانه گویم کردی           سر حلقه ی بزم و باده جویم کردی


سجاده نشین با وقاری بودم            بازیچه ی کودکان  کویم  کردی


(رباعیا ت مولانا،دیوان شمس، 236 ،شفیعی کدکنی )




اما شمس به مولانا چه گفته بود که او را این گونه واله و شیدا کرده بود؟ شاید غزل زیر بهترین جواب باشد:


گفت که دیوانه  نه ای، لایق این خانه  نه ای                  رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم


گفت که سر مست نه ای، رو که از این دست نه ای        رفتم و سر مست شدم وز طرب آکنده شدم


گفت که تو کشته نه ای، در طرب آغشته نه ای              پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم


گفت که تو زیرککی، مست خیا لی و شکی                    گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم


گفت که تو شمع شدی، قبله ی این جمع شدی              جمع نیم، شمع نیم، دود پراکنده شدم


گفت که شیخی و سری، پیشرو و راهبری                     شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم

(دیوان کبیر ، غزل 1393)


مدت همراهی این دو در مرحله نخست پس از دیدار اول از 16 ماه تجاوز نمی کند. مولانا در این مدت چنان شیفته شمس می شود که به هیچ وجه تاب دوری او را ندارد .اما زمزمه ها یی مبنی بر رفتن شمس می شنود و ملتمسانه از او می خواهد که نرود.


روشنی خانه تویی، خانه بمگذار و نرو                      عشرت چون شکر ما را تو نگه دار و نرو


عشوه دهد دشمن من، عشوه ی او را مشنو            جان و دلم را به غم و غصه بمسپار و نرو


دشمن ما را و تو را بهر خدا شاد مکن                        حیله ی دشمن مشنو، دوست میازا ر و مرو


هیچ حسود از پی کس نیک نگوید صنما                      آن چه سزد از کرم دوست ، به پیش آر و مرو


(دیوان کبیر، غزل 2143)


همین طور که از ابیات بالا معلوم است، ظاهرا وقتی مولانا تغییر رویه داده است و از کرسی تدریس و سجاده پیش نمازی دست کشیده و دست ارادت کامل  به شمس تبریزی داده است، عده ای از مدرسان علوم شرعی و برخی از مریدان مولانا را خوش نیامده است و نسبت به شمس حسد و دشمنی ورزیده اند.وچه بسا نقشه ی قتل شمس را در سر می پرورانیدند. بنابر این، شمس که خواهان چنین آشوب و بلوایی نبود و شاید از جان خویش نیز بیمناک بود، از قونیه بی خبر خارج می شود و به دمشق می رود.


پس از این که مولانا از حضور شمس در دمشق آگاه می شود نامه های بسیار به او می نویسد تا به قونیه بازگردد، حتی فرزند خود سلطان ولد را با عده ای از مریدان به دمشق می فرستد و سر انجام شمس تسلیم اصرار مولانا شده و به قونیه باز می گردد اما این بار نیز همان حسد ها و دشمنی ها شمس را مجبور به ترک قونیه می کند؛ با این فرق که دیگر بازگشتی در کار نبود و مولانا مدتها در هجر او سوخت و غزل های سوزان سرود. مولانا به هیچ وجه نمی خواست مرگ شمس را باور کند. ناباورانه این رباعی را با خود می خواند که:



که  گفت که :" آن زنده ی جاوید بمرد؟ "          که گفت که:" آفتاب امید بمرد؟"


آن دشمن خورشید، بر آمد بربام                      دو چشم ببست ، گفت :"خورشید بمرد"


(رباعیات مولانا، 84 دیوان شمس، شفیعی کدکنی)


کم کم مولانا باورش شد که شمس برای همیشه رفته است. این بار شمس از درون خود مولانا طلوع کرد و معلوم شد شمس تبریزی با آن همه بزرگی و عظمتی که داشت، بهانه ای بود برای ایجاد تحولی شگرف در مولانا و بیان قصه عشق از زبان شیرین او برای همه ‌ی عالمیان.


مولانا دیگر اهل طرب شده بود نه اهل حسرت و آه. او دیگر به دنبال شمسی خارج از وجود خود نمی گشت چون هزاران شمس از درون او به خارج نور می افشاندند. وقتی مریدی به خاطر نرسیدن به محضر شمس و ندیدن او آهی کشید و گفت: "حیف!" مولانا بر آشفت و گفت: "اگر به خدمت مولانا شمس الدین تبریزی نرسیدی – به روان مقدس پدرم! - به کسی رسیدی که در هر تای موی او هزار شمس‌الدین آونگان است و در ادراک سرِّ سرِّ او حیران!".


شمس تبریز خود بهانه ست          ماییم به حسن لطف، ماییم


با خلق بگو برای روپوش               کو شاهِ کریم و ما گداییم


ما را چه زشاهی و گدایی            شادیم که شاه را سزاییم


محویم به حسنِِ شمس تبریز        در محو، نه او بود نه ماییم


(دیوان کبیر، غزل 1576)


منابع:
1-خط سوم،دکتر صاحب الزمانی
2-دیوان حافظ
3-دیوان کبیر
4- مقالات شمس
5-مناقب العارفین
6- نفحات الانس


  • ۹۵/۰۴/۱۲
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی