از کنار دکه ای نان و کباب مستمندی می گذشت با مشک آب
از غدا و بوی مطبوع کباب شد دچار رنج و تحقیر وعذاب
او دلش خواهان نان است و کباب لیک بی پول است در شهر خراب
پیش خو گفتا که بو بی ارزش است آن بود مازاد و باشد خوار و پست
نان خود آغشته برآن بو نمود طبع خود آراست در اثنای دود
صاحب دکه سخن بر لب گشود پول دود ش را طلب کاری نمود
نان تو آغشته ای بوی کباب پول آن را ده ،نخواهم من ثواب
شاهدی بر ماجرا انظار داشت گفت من حل می کنم ،اسرار داشت
داد رخصت بر فقیر و چاره کرد او کمک بر سایل و بیچاره کرد
سکه ای انداخت بر روی زمین تا دهد پاداش بویش اینچنین
گفت صوت پول باشد جای پول همچو دود گوشت ماند جای پول
این بود پاسخ برای نا کسان بینوا کی بهره برد از طعم آن
حرف بی منطق جوابش این بود حرف تو بی ارزش اندر دین بود
گر رجالی گفت قصه بهر ما تا دهد درسی برای عصر ما
- ۹۴/۱۰/۱۰