رباعیات درباره زنگار دل
۱.
دل را ز گناهان تو زنگار گرفت
از غفلت و آز، راه ناچار گرفت
صیقل بزنش به اشک و توبه ز دل
کز نور خدا، دل تو انوار گرفت
۲.
دل آینه بود، لیک آلوده شد
در زنگ هوس، غرقِ نابوده شد
صیقل بزنش به ذکر و توبه ز جان
تا جلوهی حق در دل آسوده شد
۳.
هر لحظه دلم ز غفلت آلوده شود
چون آینهای ز گرد فرسوده شود
یک قطره ز اشک توبه کافی است
تا زنگ هوس ز دل زدوده شود
۴.
از زنگ گنه، دلم چه بینور شده
در وادی وهم، بستهی دور شده
بر صیقل اشک، دل شفا بایدش
کز روشنیاش، طریق پر نور شده
۵.
ای دل! ز گناهان تو زنگار گرفت
هر لحظه ز غفلت رهِ پیکار گرفت
رو سوی خدا کن و توبه بنما
کز نور خدا، جان تو انوار گرفت
رباعیات درباره زنگار دل
۶.
دل را ز هوس، غباری اندر زدهاند
در آتش حرص و کبر، افکندهاند
صیقل بزنش به نور استغفار
تا جمله حجابها ز دل برکندهاند
۷.
دل آینهای ز نور یزدان باشد
زان نور، صفای جاودان باشد
گر زنگ گنه بگیردش روزی
بینور و تهی ز آسمان باشد
۸.
هر روز دلم ز تیرهجانی گیرد
در ظلمت نفس، زندگانی گیرد
یک لحظه ز یاد حق اگر غافل شد
صد زنگ ز غفلتش نشانی گیرد
۹.
دل، آینهای ز نور بیپایان است
اما ز گنه، شکسته و ویران است
برخیز و به اشک توبه صیقل بزنش
کز صیقل جان، درخشش ایمان است
۱۰.
ای دل! به چه دلخوشی؟ ببین حال خودت!
بشناس ز تیرگی، تمثال خودت!
گر زنگ ز دل نبردهای تا اکنون
دوری ز خدا، ببین زلال خودت!
۱۱.
برخیز که زنگ دل، شبی تار بُوَد
این ظلمت جان، هزاران بار بُوَد
یک قطره ز اشک عاشقان کافی است
تا نور صفا به دل پدیدار بُوَد
۱۲.
دل، آینهای ز جلوهی یار بُوَد
گر زنگ بگیردش، گرفتار بُوَد
با صیقل اشک توبه پاکش بکن
کز نور خدا، چراغ انوار بُوَد
۱۳.
ای دل! به چه زنگار هوس خو کرده؟
در بزم گنه، سکونت از نو کرده؟
برخیز و ز اشک دیده تطهیرش کن
کز عشق خدا، وجود خوشبو کرده
۱۴.
دل، آینهای ز راز و اسرار بُوَد
در زنگ هوس، خراب و بیمار بُوَد
برخیز و به ذکر حق صفایش بخش
کز نور صفا، چراغ انوار بُوَد
۱۵.
دل، خانهی عشق پاک و ایثار بُوَد
در زنگ گناه، بستهی نار بُوَد
با اشک ندامت و دعا پاکش کن
کز نور خدا، طریق دیدار بُوَد
رباعیات بیشتر درباره زنگار دل
۱۶.
دل آینه بود، لیک زنگار گرفت
در ظلمت نفس، راه انکار گرفت
صیقل بزنش به نور استغفار
تا روشنی از خدا پدیدار گرفت
۱۷.
ای دل! ز چه بر گناه دلخو کرده؟
بر زنگ معاصی تو تجمل کرده؟
یک لحظه ز یاد حق اگر غافل شد
شیطان به دلت هزار منزل کرده
۱۸.
دل خانهی نور بود، ویرانش کرد
زنگار گنه سیاه و پنهانش کرد
بر صیقل اشک، پاک کن زنگارش
تا نور خدا شود چراغانش کرد
۱۹.
برخیز که زنگ دل شراری شده
از دوری حق، دلی فکاری شده
یک قطره ز اشک توبهات کافی است
تا صیقلی از نور بهاری شده
۲۰.
زنگار گنه، دل مرا تیره نمود
در ظلمت خود، رهِ مرا خیره نمود
بر چشمهی اشک توبه رو کن که دگر
هر تیرگی از دل من سیره نمود
۲۱.
دل آینهای بود، ولی خاک گرفت
در زنگ گنه، هزاران باک گرفت
صیقل بزنش به ذکر و توبه ز جان
تا نور صفا ز حق، ادراک گرفت
۲۲.
زنگار هوس، دلم ز نور انداخت
در دامن غفلت و غرور انداخت
برخیز و ز اشک توبه صیقل بزنش
کز آتش دوزخش به دور انداخت
۲۳.
دل تیره شد از سیاهی افکار پلید
از غفلت و معصیت چو مسمار پلید
بر زنگ معاصیات مده راه دگر
تا نور خدا شوی سزاوار، پلید
۲۴.
ای دل! ز گناهان همه بیزار بشو
زین تیرگی و ظلمت اغیار بشو
بر صیقل اشک، نور ایمان بنشان
تا عاقبتت چو صبح، بیدار بشو
۲۵.
دل آینه بود، در غبار افتاده
در چاه هوس، به اختیار افتاده
صیقل بزنش به یاد حق، تا یابد
آن نور که در شام تار افتاده
۲۶.
دل را ز هوس، حجاب سنگین آمد
در تیرگی نفس، غمگین آمد
یک لحظه ز یاد حق مدد خواه، که دل
از ظلمت خویش، سخت غمگین آمد
۲۷.
هر لحظه دلم ز تیرهجانی بگداخت
در زنگ هوس، شکسته و ویران ساخت
یک قطره ز اشک، صیقلی میبخشد
تا نور صفا ز جانِ انسان بتراخت
۲۸.
زنگار گنه، دلم سیهرنگ نمود
از کبر و هوس، رهی به نیرنگ نمود
برخیز که با اشک ز دل پاک کنی
این ظلمت نفس را که نیرنگ نمود
۲۹.
ای دل! ز هوس چو آینه تیره شدی
در دام غرور، سخت اسیره شدی
بر صیقل ذکر، پاک گردان خود را
تا نور خدا شوی، که دیره شدی
۳۰.
زنگار هوس، دل تو ویران کرده
بر ظلمت خویش، خانه حیران کرده
یک لحظه ز ذکر حق، مدد خواه، که جان
در دام غرور، خویش پنهان کرده
اگر باز هم میخواهید، بگویید تا سرودههای بیشتری تقدیم کنم.
رباعیات دریای بیکران
۱. دریای وحدت
دریای وجود، بیکران است هنوز
هر ذره در او، ز جان عیان است هنوز
هر موج اگر به بحر وحدت نگری
چون سایهی حق، در این میان است هنوز
۲. معرفت بیپایان
این بحر، کرانه نیست، حدش نرسد
کس را به کُنه ذات، مدّش نرسد
قطره اگر هزار سالی بتپد
هرگز به حقیقت مددش نرسد
۳. فنا در دریای حقیقت
قطره چو رها شد از من و ما گردید
غرق رخ آن مه لایزالی گردید
در بحر فنا چو نیست شد قطرهی دل
دریا شد و از خویش خجالی گردید
۴. دریای عشق
هر موج ز دریا خبر از دوست دهد
هر قطره نشان ز چشم اوست دهد
دریاست پر از عشق و تلاطم، اما
ساحل به بر عاشق خود پوست دهد
۵. سلوک در دریای حقیقت
هر کس که در این بحر قدم پیش نهاد
از خویش برون شد و به دریا افتاد
چون صدف اگر شکست، گوهر گردید
چون قطره اگر فدا شد، دریا افتاد
اگر بخواهید، میتوانم این مجموعه را گسترش دهم یا بر اساس مفهوم خاصی که مدنظر دارید، سرودههای جدیدی ارائه کنم.
رباعیات دریای بیکران
۶. حقیقت لایتناهی
در بحر وجود، حد و مرزی نبود
اسرار حقایقش گُوهری بود
هر قطره که از فنا گذر کرد به جان
دریای حقیقتی مصوری بود
۷. غرق شدن در دریای وصال
در بحر وصال، قطرهای بیش نیم
در اوج فنا، نشان تشویش نیم
چون موج شدم به سوی دریا رفتم
دیگر ز من و خویش، کمترین نیش نیم
۸. دریای بیکران عشق
این بحر پر از نور، ز فیض ازلی است
هر موج در او، نشان عشق ازلی است
در خلوت دریا چو فرو رفت دلم
دیدم که وجود جز تلاطم، بلی است
۹. قطره و دریا
قطره ز خود برید و در دریا شد
از خویش تهی گشت و پر از ما شد
هر کس که فنا شد و ز هستی گذراند
دیدار حقایق ابدی را شد
۱۰. بیانتهایی دریا
دریاست ز توصیف، فراتر ز بیان
هر موج در او، حدیث ذات است عیان
ای رهرو مست، در فنا گام بزن
تا یابی از آن بحر، نشان در نشان
۱۱. آرامش در طوفان دریا
در موج و تلاطم است اسرار نهان
هر قطره در او، حقیقتی جاودان
گر صبر کنی به سینهی بحر عشق
طوفان رود و بماند آرامش آن
۱۲. حقیقت محمدیه و دریای ازل
خورشید وجود، در دل دریا بود
نوری که ز احمد است، در آن پیدا بود
از فیض محمد است، این بحر بقا
کز قطرهی او، حیات دنیا بود
۱۳. دریای ولایت
دریای ولایت است، بیحد و کران
موجش همه نور است، در او صد نشان
هر کس که در این بحر قدم زد ز یقین
بیمرز شد و گشت ز هستی رهان
۱۴. دریای علم الهی
علمی که خدا داد، چو دریا باشد
هر قطرهی او، به حق مسیحا باشد
هر کس که از این بحر توانی بنوشد
اسرار ازل در دل او جا باشد
۱۵. زلالی و پاکی دریای عرفان
هر قطره در این بحر، زلالی دارد
در سینهی خود، نور جمالی دارد
هر کس که ز زشتی و هوا پاک شود
دریاست که در دلش کمالی دارد
این رباعیات، گوشهای از دریای بیکران عرفان است. اگر بخواهید میتوانم بر اساس جنبههای خاص عرفانی، مانند دریای وحدت، دریای عشق، دریای ولایت، و دریای معرفت، سرودههای بیشتری ارائه کنم.
باسمه تعالی
نور علوی
نور علوی است، شعله زد بر دل و جان
آن چراغی است که بخشد ره ایمان
هر که در این نور، نظر سوی حق کند
در دل شبها، نبیند غم و هجران
او که زین نور، دلش را صفا دهد
رسته ز ظلمت، ز بند و خطا دهد
نور علی، تابش صبح ازل بود
سرچشمهی مهر حق و عز و جل بود
در هر دلی که مهر علی جلوهگر شود
راه وصالش به خدا، هموارتر شود
با نور او، ظلمت هستی نهان شود
دل، غرق دریای حقیقت، عیان شود
هر که در این نور، حقیقت طلب کند
جانش ز هر بند، رها، بیسبب کند
نور علی، راه سعادت به دل دهد
هر که پذیرد، به خدا منزل دهد
این نور باقی است، فنا را خبر نبود
چون جلوهی حق است، به او، هیچ مر نبود
در سایهی او، دل ز غمها رها شود
هر عاشقی در ره او، آشنا شود
سرچشمهی فیض و صفا، نور مرتضی
تابنده در عالم هستی بود، سُرا
این شعله، بر هر که بتابد، زنده شود
در سایهاش، هر دل مرده، بنده شود
این نور، از اول خلقت تجلی است
تا حشر، در قلب مؤمن، تسلی است
هر دل که از نور علی بهرهور شود
در وادی عشق و یقین، رهگذر شود
سراینده:
دکتر علی رجالی
۱۴۰۳/۱۱/۱۶
alirejali.blog.ir
این شعر، نور علوی را به عنوان سرچشمهی حقیقت، هدایت و رهایی از تاریکی معرفی میکند و به نقش حضرت علی (ع) در هدایت معنوی انسانها تأکید دارد.
در عرفان اسلامی، نور علوی به نور الهی و حقیقتی اطلاق میشود که از حضرت علی (ع) به عنوان امام اول شیعیان سرچشمه میگیرد. این نور در بسیاری از آثار عرفانی بهعنوان نمایندهی حقیقت معنوی و راهنمای انسان به سوی الله معرفی شده است. در زیر چند رباعی بهویژه مرتبط با نور علوی آوردهام:
نور علی در دلها شعلهای است به جان
راهنمایی است که در تاریکیها مان
چون چراغی در شب، میتابد از دور
او که میداند حقیقت، در دل انسان
نور علی در دل شب، راهی به سوی خدا
ای دل، جز او مگو، که اوست آغاز و انتها
در هر نفس که کشی، اوست که با توست
آفتاب حقیقت، در درون دلها
نور علی در سرای دل بهجا و همیشه
دل به نورش آرام و آسمانی میسازد
دریای رازها در این نور ساکن است
راهی که جز علی، هیچکس نمیپیماید
در دل شب، نور علی چون ماه تابیده است
سیرت و صورت، همه از او تجلی یافته است
در وجودش حقیقت و معانی درهمآمیخته
در نگاهش، عشق و آگاهی بازتابیده است
این رباعیات، در راستای معرفی نور علوی در عرفان اسلامی، به حضور معنوی حضرت علی (ع) در زندگی معنوی انسانها اشاره دارند و بهطور نمادین از نور هدایت و راهنماییهای الهی حضرت علی (ع) صحبت میکنند.
در ادامه، چند رباعی دیگر در مورد نور علوی در عرفان اسلامی آوردهام:
نور علی در دل هر جویندهای هست
در نگاهش، بهشت و جهنم هر دو پنهان است
او که پیوسته به نور الهی راه برد
در سایهی اوست که انسان رستگاری میجوید
نور علی راهی است روشن به سوی کمال
که از دل شبها میتابد، همچو خیال
در این نور، جان و دل به آرامش میرسند
هر که در او جست، نیابد دلش تهی از حال
در مسیر نور علی، تمامی دگرگونیها
به حقیقت میپیوندند و همه به پایان میرسند
او که از نور علی بهرهبرد، در دلش
آسمان و زمین به یکدیگر میرسند
هر که نور علی را در دل پذیرد
پایههای حقیقت در وجودش برافراشته میشود
او که در راه علی قدم نهد به یقین
در این راه، او به حقیقت دست مییابد و رها میشود
نور علی در دل شبها میتابد بیصدا
سکوتی که در دلها پر از نور خداست
در این نور است که انسان در مییابد
خویش را، نه در جسم، بلکه در روح خداست
نور علی، کلمهای است که در دلها نفوذ میکند
آینهای است که در آن صورت خدا نمایان میشود
چشمی که او را میبیند، همواره روشن است
در او، حقایق عالم آشکار میشود
این رباعیات بهطور خاص بر نور علوی و هدایت حضرت علی (ع) به عنوان راهنمایی برای رسیدن به حقیقت و کمال معنوی تأکید دارند. در عرفان اسلامی، این نور به عنوان یک حقیقت الهی و معنوی مورد توجه است که میتواند انسان را از تاریکیهای جهل به روشنایی و آگاهی هدایت کند.
در ادامه چند رباعی دیگر دربارهی نور علوی در عرفان اسلامی:
نور علی در دل شب، جان را روشن کند
راهی به سوی خداوند در دل نشان کند
او که از این نور دلش را پاک کند
در این نور، حقیقتی جز خدا نمیبیند
نور علی چون چراغی در دلها میدرخشد
که هر گامی که برداری، نورش میافزود
این نور را در دل هر جویندهای یاب
که در آن، حقایق عالم پنهان است و پدیدار
با نور علی از تاریکیها گذر کن
که در آن، روح از اسارت رها کن
او که در این نور جانش آرام شود
در قلبش، عشق و حقیقت جاویدان است
نور علی در دلهای پاک میتابد
در نگاهش، حقیقت به کاملترین شکل یافت
او که در این نور دلش را یافت، آزاد است
که این نور، هر کجا باشد، حقیقت را نماید
در نور علی جانها به کمال رسند
رهنمایی که در سایهاش، دلها شکفتهاند
او که در دلش، نور هدایت درخشان است
از تمامی راههای ظلمانی رها میشود
نور علی در دلهای جستجوگر، درخشان است
نوری که از دل شب، به حقیقت رسیدن است
او که در این نور، دلش را شستشو دهد
به حقیقتی جاودانه و نورانی پی میبرد
نور علی، کلمهای است که دلها را فتح کند
آفتابی که در دل شب، روشنی بخشد
او که در این نور گام بر دارد، حقیقت را
در دل مییابد، و دلش از جهل رها میشود
نور علی در دلهای مؤمنان درخشش دارد
آن که در این نور دل مینهد، حقیقت یابد
در نگاهش هر سراب به دریا تبدیل است
و در هر گامی، عشق و معرفت یافت میشود
این نور که از علی در دلها میتابد
در هر گامی از زندگی، راهی به سوی خداست
با این نور، جان از هر تاریکی آزاد است
و هر که در این نور دلش روشن شود، به آسمان خواهد رسید
نور علی در دلهایی که جویای حقیقتاند
بهسان ستارهای در آسمان شب میدرخشد
او که در این نور پرتو حقیقت را بیابد
دریچهای به عالم ملکوت برایش گشوده میشود
این رباعیات بیشتر به ویژگیهای نور علوی و تأثیر آن بر هدایت انسانها، پاکسازی دلها و رسیدن به حقیقت معنوی اشاره دارند. در عرفان اسلامی، نور حضرت علی (ع) نمادی از حقیقت الهی، روشنی و هدایت است که میتواند انسانها را از تاریکیها به روشنایی رهنمون سازد.
رباعیهای عرفانی دربارهی نور محمدی
۱.
از نور محمد است پیدا عالم
از فیض جمال اوست شیدا عالم
خورشید اگر ز نور او میتابد
بینور رخش نیست بینا عالم
۲.
خورشید، ز نور احمدی روشن شد
افلاک، ز مهر سرمدی گلشن شد
چون اول ما خُلق نوری آمد
عالم ز تجلّیاش همه ممکن شد
۳.
نوری ز خدا به کوی دل راه افتاد
از فیض محمدی، به هر جاه افتاد
یک ذره ز نور او به عالم تابید
خورشید ز شرم آن به اکراه افتاد
۴.
پیش از همه چیز نور احمد باشد
اصل همه خلق، نور سرمد باشد
خورشید اگر ز فیض او شد تابان
این پرتوی از جمال بیحد باشد
۵.
بر لوح وجود، نام او حک شده است
آیینۀ لطف، نور او نقش شده است
از نور محمد است عالم روشن
این راز ز دیدههای ما پنهان است
این رباعیها بر اساس آموزههای عرفانی سروده شدهاند و نگاهی به جایگاه نور محمدی در آفرینش و هستیشناسی عرفانی دارند.
رباعیهای عرفانی دربارهی نور محمدی
۶.
خورشید ز نور او فروزان گردد
افلاک ز فیض او گلستان گردد
یک لحظه اگر تجلّیاش کم گردد
هستی همه محو در نیستان گردد
۷.
نوری که نخست در عدم پیدا شد
از فیض قدیم، چشمهی بینا شد
در سینهی انبیا و اولیا هم
آن نور محمدی هویدا شد
۸.
بی نور محمد، آسمان بیرنگ است
خورشید ز رخسار رخش دلتنگ است
این راز مگر کسی تواند فهمید؟
بی نور وجود او جهان در چنگ است
۹.
بر لوح ازل چو اسم او حک کردند
اسرار جهان ز نور او نیک کردند
یک جلوه ز او به آسمان گر افتد
خورشید ز شرم، چهره را غرق کردند
۱۰.
این نور محمد است در عرش برین
پیداست ز او فروغ خورشید و زمین
هر ذره که در وجود، نورانی شد
تابیده ز آن چراغ در کفر و یقین
۱۱.
او نور نخست آفرینش بوده است
خورشید ز پرتوِ جبینش بوده است
گر ذره ز نور او نصیبی یابد
بر چرخ چهارم آتشینش بوده است
۱۲.
از نور محمد است پیدا افلاک
وز نام جمیل اوست زیبا افلاک
او آمد و عشق را به معنا بخشید
او مظهر عشق است، نه تنها افلاک
۱۳.
بی نور جمال او عدم خاموش است
بی ذکر وصالش این جهان بیهوش است
یک لحظه تجلّی کند از نور رخش
هر ذره به شوق او چو مه مدهوش است
۱۴.
از نور محمد است عالم بر پا
هر ذره ز عشق اوست در سوز و نوا
گر او نَبُدی، جهان عدم میگردید
بی مهر رخش، هستی نباشد پیدا
۱۵.
این نور محمد است در هر ذرّه
تابندهتر از مهر، در این گنبدِ پُره
از جلوهی اوست هستی ما پیدا
بی نور رخش، عالم هستی تیره
این رباعیها جلوههایی از جایگاه نور محمدی در عرفان و هستیشناسی را ترسیم میکنند. آیا سبک خاصی در سرودهها مدنظر دارید؟
رباعیهای دربارهی تضییق در عرفان
در تنگنـی و حـال تضییق شـدم
از فیض و کرامت تو محروم شـدم
گفتم که دمی گشایشی ده بر دل
فرمود که بیصبـر، مسـتـوجـب غـم
در ظلمت شب جانِ گرفتار شدم
از سوز فراق، بیقرار شـد دلم
در تنگـنـه بـودم کـه آمـد نـدایی
صـبـر آر، که بـگشـایـمـت بـیمـلل
در تـضـییـق افتادم و حیران شدم
از وسـعـت نـور دلِ پنهـان شـدم
چون زجـر کشیـدم، بـه سـویم گشـود
آن رحـمـت بـیحـد که پنهـان شـدم
در تنگـنـهی سینه صـدایـم نـرسید
از جوشـش دردی که دوایم نـرسید
فـریـاد زدم که ای خـدا! راه گشـا
لبـخـند زد و گفت: «بـه جـز مـن نـرسید»
این رباعیها تضییق را هم بهعنوان سختی و تنگنای عرفانی و هم بهعنوان مقدمهای برای گشایش و فیض الهی به تصویر میکشند.
رباعیهای بیشتر دربارهی تضییق در عرفان اسلامی
1
در قـیـد وجـود، دل گرفتـار شـدم
در تنگـنـهی سـوز و غـم افـکار شدم
گفتنـد: "بـرهـم زن همـه نقش خـود"
تـا غرق تجـلّی رخ یـار شـدم
2
در بند تضییـق، دلـم شـد اسـیـر
مـانـدم ز وصـال و ز دیـدار نـور
نـاگـه نـدایی ز دلـم بگـذریـد
صـبـر آر کـه وسـعـت رسـد در ظهــور
3
گـفـتـم کـه چـرا راه تـو بستـه شـده
این قلب ز نور عـشـق گسسته شده
گفـتـا کـه در ایـن تـضیـیـق صبـر آور
این راه پر از راز نهان بسته شده
4
در تنگـنـهی سینه فـقـط آه منـم
بـسـتـه ره جـان و غـم گـاه منـم
گفـتـا کـه در ایـن راه نـبـاشـد شـتاب
صبـر آر کـه وسـعـت شود راه منـم
5
در دام تضییـق شـدم بیخبـر
دیـوار و حجـابـی بـه دل، بـیاثـر
نـاگـه نـدایی ز جـانم بـرآمـد
بگشـا ره دل، بـا صـبـر و نظـر
6
ای دل مگـریـز از ره این امتحـان
این تـنگـی و دردی اسـت از بـهـر جان
چـون مـرد رهـی، صبـر کن در وصـال
بـسـتـه ره دل، بــاز شــود بــیگــمــان
7
در تـضـییـق و دردی که بـر دل نشست
یـک نـور از آن سـوی بـر مـن گسـست
گفتـا کـه ایـن تـنگنـا رهـروان
راهـیسـت بـه وسـعـت، بـه نـور، بـه مـهــر
8
گفـتم ز چـرا این دل مـن بستـه شـد
از نـور تـو راهـی بـه مـن بستـه شـد
گفتـا کـه در ایـن تـضیـیـق صبـر آور
رحـمـت بـه سـوی تـو بگشـتـه شـد
این رباعیها حالتی از گرفتگی و تنگنای عرفانی را به تصویر میکشند که سرانجام به رحمت، وسعت و گشایش میرسد. مضمون اصلی همهی این رباعیها، تضییق بهعنوان مقدمهای برای توسعه و نور الهی است.
رباعیهای بیشتر دربارهی تضییق در عرفان اسلامی
9
در تنگـنـهی دل هـوس بـال زدم
از قـید جهـان و غـم احـوال زدم
دیـداری از آن نـور بـه دل جلوه کرد
تـا راه وصـالـش بـه دل بـاز زدم
10
در دام تضییـق شـدم بینـشان
دل بستـه به تاریکی و بـیزمـان
نـاگـه نـدایی ز دل بـر شـکفت
بگشـای زنجـیـر و بـر طـرف یـار
11
گفـتم که دلـم در غم و تنگـی اسـت
آیـا که رهـی سـوی فـرخـنـدی اسـت؟
نـاگـه صـدایی ز دل بـر خـاسـت
گـر صبـر کنی، نـور روشـنـدی اسـت
12
در تنگـنـهی سینه، دلـم بستـه شد
از نـور وصـالـت دلـم خستـه شد
دیـدار تـو را جستـم از ایـن هـمـه درد
گـفـتـی که تـضیـیـق رهـی بستـه شد
13
بـس خسته شدم زین شب تار دلم
بـس تـنگ شـدم از غـم یـار دلم
گـفـتـا که در ایـن راه صـبـر آورم
نـور تو رسـد، گـر بـگـذاری دلم
14
در قـفـس دل، نـفـسـی نـالـه زدم
از وسـوسـهی غـم، دلـی لالـه زدم
دیـدار تـو را جستـم از بـیـکـسـی
گـفـتـا که در ایـن تـضـیـیـق بـاشی، رهـی
15
در دام تـضیـیـق شـدم، بیصـدا
گـشـتـم ز جـهـان دور، بـیمدعا
گـفـتـی که در این تـنـگـنـای وجود
نـورم بـر آیـد، گـر صـبـری گـذا
16
در بـسـتـه دلـم زین شب بینـفـس
در بـسـتـه رهـم از غـم بیقـفـس
گـفـتـا که در ایـن تـضـیـیـق رهـی
گر صبـر کنی، بـاز گـردد نـفـس
17
از تـنـگـی ایـن راحـت و درد و غـم
در سـوز دلـم از شب بـینـظـم
گـفـتـی که رهـی در تـضـیـیـق هست
گـر صـبـر کنی، وصـل یـاری قـدم
18
در تـضـیـیـق و دردی که دل را شکست
یک نـور ز آن سـوی، در دل نشست
گـفـتـی که ایـن تـنـگـنـا رهـروان
راهـیسـت بـه وسـعـت، به نـور و مهـر
این رباعیها تنگنای روحی، سختیهای سلوک و در نهایت، گشایش و وصال را در بستر تضییق عرفانی ترسیم میکنند.
باسمه تعالی
تضییق
تضییق دل است، تنگی روح و روان
در ادبیات عرفانی فارسی، رباعیهای زیادی با مضمون انبساط سروده شدهاند که نشاندهندهی حال سرور و رهایی در مسیر سلوکاند. در ادامه چند رباعی از شاعران بزرگ عرفان اسلامی آورده شده است:
۱. ابوسعید ابوالخیر
از تنگی دل، انبساطی آمد
وز پردهی جان، التفاتی آمد
در سینه نماند جز رخ دوست اثـر
چون آینه صاف شد، صفاتی آمد
۲. مولانا
ما زنده به نور رحمت یزدانیم
در سایهی لطف او به جان، شادانیم
گر قبض بیاید، از کرم باز رود
ما مست از آن باده که از جان دانیم
۳. عطار نیشابوری
دل شاد ز انبساط و نور است هنوز
جان غرقهی دریای سرور است هنوز
در قبض نباشد دلم از بیم و خوف
کز عشق تو مست و بیغرور است هنوز
۴. حافظ (با مفهومی نزدیک به انبساط)
چون پیر شدی ز عشق، باکی نبود
از قبض مشو غمین، که خاکی نبود
زان باده که در جام تجلی دیدی
یک جرعه بنوش، تا هلاکی نبود
۵. رباعی از شاعری ناشناس در سنت عرفانی
چون نور رخ دوست به جانم افتاد
از قبض رهیدم، دل و جان شد آزاد
اکنون که ز خود گذشتم و مست شدم
**در ع
این چند رباعی را به سبک شما، یعنی با زبانی پرشور و سرشار از رمز و راز عرفانی، سرودهام:
۱. انبساط از تجلی عشق
چون نور وصال در دلم شد پیداست
دل غرق سرور و جان من شیداست
دیروز اسیر قبض و زنجیر غم
امروز ز بند خویش هم آزاد است
۲. مستی از انبساط عرفانی
دل گشت رها ز تیرگیهای درون
لبریز شد از شراب شیرین جنون
در قبض، خراب و در فنا بودم من
اکنون که نماندهام، شدم غرق سکون
۳. گردش قبض و بسط در سلوک
قبض آمد و برد از دلم شور و نوا
بسط آمد و زد شعله در جان ما
این هر دو چراغ راه سالک باشند
یک نور جلال است و یکی نور بقا
۴. انبساط از درک وحدت
چون قطره جدا ز بحر، بیسامانیست
در قبض بماند و سخت حیرانیست
اما چو فنا شود به دریا، بیشک
انبساطی ز نور حق، پنهانیست
اگر بخواهید، میتوانم بیشتر هم بسرایم!
این چند رباعی دیگر را نیز به سبک شما سرودم، سرشار از شور و سوز عرفانی:
۵. انبساط از تجلی حقیقت
یک لحظه دلم ز تنگحالی رَست
چون صبح رسید و تیرگیها شَست
دیروز به قبض، بیقرار و محزون
امروز به بسط، جان من شد مست
۶. بسط، پس از رنج قبض
چون قبض مرا به قعر ظلمت افکند
در سینهی من هزار حسرت افکند
بسط آمد و جام نور بر جانم ریخت
از عشق، شراب معرفت افکند
۷. مستیِ انبساط در فنا
آن لحظه که رفتم ز خود، انبساط است
آن دم که شدم نیست، جان در نشاط است
تا بودم و بود، جز غم و قبض نبود
این نیستی من، همان صید ذات است
۸. بسط، میوهی صبر در سلوک
هر قبض که آمد، ز پیِ او بسط است
هر درد که بنشست، دوا در دست است
در سینهی سالک اگر آتش خُفت
فردا ز دلش هزار گل در باغ است
۹. انبساط از نور عشق
آن لحظه که دل ز هرچه غیر است، رَهاست
آن لحظه به باغ وصل، درهای بَهاست
قبضی که مرا شکست، جهل من است
بسطی که مرا گشود، نور خداست
۱۰. گردش قبض و بسط در جان عارف
قبض آمد و سینه را چو زندان کرد
بسط آمد و راه دل گشادهتر کرد
این هر دو چراغ راه سالک باشد
قبض ارچه بَرد، بسط صد چندان کرد
اگر بخواهید میتوانم باز هم بسرایم!
در عرفان اسلامی، روحالقدس بهعنوان نیروی الهی و تجلیات حقیقت الهی در نظر گرفته میشود. در زیر، چند رباعی با الهام از مفاهیم روحالقدس در عرفان اسلامی آورده شده است که سعی دارند این مفهوم عمیق را بیان کنند:
رباعی 1:
روحالقدس از دلهای پاک میگذرد
چون نوری که از دل شب سر میزند
همچو نسیم روحانی، آرامش میآورد
و در دلها حکمتهای الهی میسازد.
رباعی 2:
روحالقدس در دلهای عاشقان است
که در دنیای بیرون نیکو نمیشناسند
چون آسمانی که در دل شب میدرخشد
در دلها نور خداوندی نمایان است.
رباعی 3:
در دل عاشق، روحالقدس جان میدهد
راهها را به سوی حقیقت نشان میدهد
همچو دریا که در سکوتی عمیق است
فهم حقیقت در دل عاشقان میشود.
رباعی 4:
روحالقدس در دلهای صادق میرقصد
با نور و عشق در دلها دمی میسازد
که جان و دل از هر گناهی پاک گردد
و در کمال، رهایی از هر درد باشد.
رباعی 5:
از روحالقدس هر نفسی شعلهور است
در دلها، آتشی از محبت سوزان است
در چشمان دل، دیداری از حقیقت است
که جز خداوند، هیچکس در آن جاوان نیست.
این رباعیات تلاش دارند تا مفاهیم عمیق و لطیف روحالقدس را در عرفان اسلامی به زبان ساده و شعری بیان کنند. این مفاهیم به ارتباط انسان با خداوند، الهام و هدایتهای معنوی اشاره دارند که از طریق روحالقدس به انسانهای پاکدل و اهل دل داده میشود.
در عرفان اسلامی، روحالقدس بهعنوان تجلیات الهی و نیروی معنوی است که در قلب انسانهای کامل و اهل دل حضور دارد. این نیروی الهی انسانها را در مسیر کمال معنوی هدایت میکند. در ادامه، بیشتر از رباعیهایی که مفهوم روحالقدس و ارتباط آن با روحانیت و حقیقت را بیان میکنند، آورده میشود:
رباعی 6:
روحالقدس در دلهای پاک مینشیند
از رازهای آسمانی به ما میسازد
در سکوت شب، دلها را بیدار میکند
تا در نور حقیقت، به خداوند پیوسته باشند.
رباعی 7:
روحالقدس در دل هر عاشق درخشد
چون ستارهای که در دل شب میجوشد
برای رسیدن به حق، دلها را راهی میکند
تا به سوی لذت معنوی و حقیقت برسند.
رباعی 8:
در دل عشق، روحالقدس میرقصد
که در پیلهٔ دل، پروانهای باشد
با نور حقیقت، آسمانها را شفاف کند
تا راه خداوند روشن و نمایان باشد.
رباعی 9:
روحالقدس در دلهای بیگناه تابان است
در دل عاشقان، همیشه قرار دارد
هر لحظه که دلی به سوی خداوند روان است
روحالقدس راهی به سوی او فراهم میآورد.
رباعی 10:
روحالقدس در دلهای صادق پنهان است
در سکوت دلها، حکمت نهان است
تا هر کس در پی نور حقیقی برود
چشمان دلش باز شود به سوی آسمان.
رباعی 11:
روحالقدس در قلب مخلصان میدرخشد
نور خداوند را در دلها میریزد
برای رسیدن به حقیقت، راه را هموار میکند
تا هر دل در مسیر عشق و کمال رهنمون باشد.
رباعی 12:
روحالقدس، نسیم رحمت خداست
در دلهای عاشقان، بهشتی تازه است
با هر دم و هر نفس، دلها زنده میشوند
و در عشق الهی، دنیای جدیدی ساخته میشود.
رباعی 13:
روحالقدس هر دل را از قید زمان رها میکند
در آغوش حقیقت، دلی بیقرار میشود
چون آفتابی که در دل شب میتابد
راه به سوی خدا را برای دلها روشن میکند.
رباعی 14:
روحالقدس در دلهای عاشقانه حاضر است
با نور خود هر ظلمت را روشن میسازد
از هر گناهی دلها را پاک میکند
تا در محضر خداوند، همیشه ثابت قدم باشند.
رباعی 15:
روحالقدس در دلها همچون دریا جاری است
در دلهای صاف و زلال، همیشه پدیدار است
چون نور به دلهای تاریک میتابد
و در دلها، درخت حقیقت شکوفا میشود.
این رباعیات بیشتر بر جنبههای روحانی و معنوی ارتباط انسان با خداوند و نقش روحالقدس در این فرآیند تأکید دارند. روحالقدس نه تنها به عنوان یک نیروی الهی، بلکه بهعنوان هدایتکننده و نور معنوی در دلهای اهل معرفت و عاشقان خداوند تجلی میکند.
در ادامه، رباعیهای بیشتری برای بیان مفاهیم عمیق روحالقدس در عرفان اسلامی آورده میشود که به ارتباط آن با قلبها، حقیقت، و هدایت الهی پرداخته است:
رباعی 16:
روحالقدس در دلها نور میافشاند
راه حق را از هر زاویهای میسازد
دلهای پاک از ظلمتها میرهند
و در روشنایی، راه به سوی خدا مییابند.
رباعی 17:
روحالقدس در دلی که صاف باشد
نغمهای از نور و حقیقت مینوازد
چون نسیم در بهار دلها میرقصد
تا در آغوش خداوند جانها گشوده شود.
رباعی 18:
در دلهای ساکت و خاموش روحالقدس است
که در خفا، نور حقیقت میتراود
چون گلی که در شب در دل میروید
و در طلوع صبح، زیبایی خود را نشان میدهد.
رباعی 19:
روحالقدس در دلهای اهل دل تجلی کند
چون خورشیدی که از دل شب سر میزند
در کورهراههای تاریک، راهی میسازد
تا دلها به سوی آسمانها پر بکشند.
رباعی 20:
روحالقدس از دلها عبور میکند
با هر نفسی، به حقیقت نزدیکتر میشویم
چون گلی که در دل باغ خدا میشکفد
در دنیای ما، همیشه رگهای از بهشت است.
رباعی 21:
روحالقدس در دلها جان میدهد
و دلها از عشق و نور پر میشود
در هر لحظه از زندگی، حضور دارد
که در دلهای اهل معرفت همیشه روشن است.
رباعی 22:
روحالقدس در سکوت دلها به میرقصد
که دلها از هر ظلمت و درد رها شوند
چون نسیمی از سوی خداوند میآید
و هر کجا که باشد، دلها را صیقل میدهد.
رباعی 23:
در دلهای صادق، روحالقدس به آرامی میآید
برای هدایت، همچون چراغی در شب میسوزد
در دلهای پر از محبت و نور، حاضر است
و در آن جا، حقیقت به وضوح دیده میشود.
رباعی 24:
روحالقدس در جان عاشقان همیشه جاری است
در هر قدم، به سوی حقیقت پرواز میکنند
چون پرندهای که از دل نور برمیخیزد
تا در آسمان خداوند همواره آزاد بماند.
رباعی 25:
روحالقدس در دلهای پاک میرقصد
چون پروانهای که در گلزار حقیقت میچرخد
در هر گوشه از دل، نغمهای از نور است
که روح را به سوی خداوند فرا میخواند.
رباعی 26:
روحالقدس همچو باران از آسمان میآید
که زمین دلها را در خود سیراب کند
با هر قطرهاش، حقیقت جوانه میزند
و در دلهای عاشق، گلهای نور میرویند.
رباعی 27:
روحالقدس در دلهای مخلصان خانه دارد
چون شبنم بر گلهای تازه مینشیند
در دلهای صاف، که جز عشق نمیشناسند
نور حقیقت، همیشه به وضوح نمایان است.
رباعی 28:
روحالقدس به دلها نور میبخشد
در دلهای مستعد، همیشه آرامش میآورد
که در صحنههای سخت، راهی از حقیقت میسازد
و دلها را از تیرهترین شبها بیرون میآورد.
رباعی 29:
روحالقدس، دلهای عاشق را روشن میکند
چون آفتاب، شب را به صبح میبرد
در دلهای روشن، همیشه عشقی بیپایان است
که به سوی خداوند، دلها را میبرد.
رباعی 30:
روحالقدس در دلهایی که به خدا عشق دارند
حکمت الهی را میسازد و مینماید
در مسیر کمال، همیشه در کنار است
و در راه حقیقت، راهنمای دلهاست.
این رباعیها سعی دارند تا مفهوم روحالقدس را از دیدگاه عرفانی بیشتر بیان کنند. در این اشعار، روحالقدس نه تنها بهعنوان یک نیروی الهی و تجلی از حقیقت در نظر گرفته میشود، بلکه بهعنوان راهنمای انسانها در مسیر کمال معنوی، روشنکننده قلبها و هدایتگر دلهای عاشق خداوند معرفی میشود.
نفس کلیهای، سرّ جهان در تو بود
آغاز و سرانجام زمان در تو بود
ما جزئی از آن نور حقیقت شدهایم
هر ذره که بینی، همگان در تو بود
نفس کلیه، جان جهانی همه
پیداست در آیینهی فانی همه
هر جان که ز تو دور بُوَد در سفر
بازآید و یابد نشانی همه
از نفس کلی، هر نفَس آید پدید
سرچشمهی هستی، ز تو باید شنید
در عالم جان، هر که ز تو بیخبر
گمگشتهی دیرینهی وادی امید
ای نفس کلی، به تو آرام دل است
هر ذره ز نور تو در این منزل است
ما موج ز دریای تو ای جانِ جان
بیرنگ و نشانیم و تویی مستقل است
نفس کلیه، روشنیِ جان ماست
پیداست در این پردهی پنهان ماست
ما سایهی آن نور حقیقت شدیم
کز فیض تو در سیرِ شتابان ماست
از فیض تو پیدا شده هستی تمام
ای نفس کلی، تویی اصل مدام
هر جان که ز تو دور بُوَد، حیران است
برگردد و یابد ز تو جام مرام
نفس کلیه، جان همه موجودها
سرچشمهی آگاهی و مقصودها
هر ذره که در وادی هستی بُوَد
از نور تو دارد همه پیمودها
ای نفس کلی، تو ز عالم برتری
در ساحت جان، از همه کس محضری
در آینهی عقل، تو را میبینم
در هر نفَسی، از تو نشانی بری
ای نفس کلیه، تویی راز نهان
سرچشمهی هستی و حقیقت عیان
هر چیز که در عالم امکان باشد
بینور تو نیست ز بود و از جان
تو روح جهانی و به جان حاکمی
بر سیر وجودی تو نگین عالَمی
ما سایهی نوری ز فروغت شدهایم
بینام تو ما هیچ و تویی عالَمی
نفس کلیهای، مبدأ جانهای ما
پنهانی و پیدای درونهای ما
در هر نفسی که ما ز تو دور شدیم
بازآیی و بخشی تو جنانهای ما
ای نفس کلیه، که جهانی ز تو است
پیدایش هر ذرّه، نشانی ز تو است
هر هستی فانی که در این دایره است
در سایهی لطف تو، بمانی ز تو است
نفس کلیهای، روشنی جان همه
پیداست حقیقت ز تو در خانهمه
ما جزو توایم، و تویی کل وجود
هر ذره که بینی ز تو دیوانهمه
از نور تو پیدا شده هستی و جان
ای نفس کلی، تو نهانی، تو عیان
هر جان که ز تو دور شود در شب وهم
بازآید و یابد ز تو صبح امان
بینام تو یک لحظه ندارد اثری
بینور تو جانها نرسانند بری
هر چیز که بینی ز تو دارد وجود
در نفس کلی، همه را محض پری
ای نفس کلی که در این خاک دمی
جان دادی و پروردی ما را ز غمی
ما سایهی آن نور حقیقت شدهایم
کز فیض تو در هستی مطلق رمی
هر جان که ز تو دور بُوَد، بیسفر است
هر دیده که نورت نبیند، بتر است
ای نفس کلی، تو بگو با دل ما
در پردهی هستی، چه رازی دگر است؟
از توست که این عالم بالا گیرد
هر ذرّه ز فیض تو تماشا گیرد
ما قطره و تو دریای بیمنتهی
هر جان که ز تو رَست، به دریا گیرد
ای نفس کلی که همه هست ز توست
هر هستی فانی به تو پیوست ز توست
در وادی حیرت، تو حقیقت شدهای
هر ذرّه که بینی به تو وابست ز توست
ای نفس کلیه، ز تو جانها پدید
بینور تو هر ذره عدم را سُرید
هر هستی فانی که در این دایره است
از فیض تو هر لحظه بقایی رسید
ای مبدأ جان، راز نهان در تو بود
هر نقش که بینیم، عیان در تو بود
از عقل گذشتیم، به سویت رفتیم
دیدیم که هستی جهان در تو بود
نفس کلیه، چشمهی اسرار الست
پیداست که با نور تو گردد درست
هر ذره که در ساحت هستی بُوَد
با مهر تو در پردهی معنا نشست
در باطن ما، نور تو جاری شده
با عشق تو، این دل هوادار شده
ای نفس کلی، به تو نزدیک شویم
چون موج که با بحر همآغوش شود
ای نفس کلی که حقیقت جانی
در پردهی عالم، ز همه پنهانی
ما سایهی نوری ز فروغت شدهایم
از فیض تو هر لحظه بقا میدانی
ای نفس کلی که در این خاک دمی
از فیض تو برخاست هزاران عالمی
بینور تو ما هیچ و فنا را طیراه
با نور تو جاوید، ز هر غم خَلَمی
از نور تو هر ذرّه عیان میگردد
از فیض تو هر روح روان میگردد
بینام تو عالم همه تاریکی است
با مهر تو هر دیده جوان میگردد
ای نفس کلی که جهان زنده به توست
این خاک و فلک جمله در پیوند توست
بینور تو یک لحظه ندارد اثری
بینام تو هستی همه افسانه توست
نفس کلیهای، راز وجود از تو پُر است
هر ذره که بینی ز سجود از تو پُر است
این خاک که میبالد و آن باد که رفت
با جلوهی تو، موج و فرود از تو پُر است
از توست که هر جان به تکاپو افتد
در وادی عشق، باده در جو افتد
ما خاکنشینان رهت حیرانیم
بینور تو این دل به چه نیرو افتد؟
ای نفس کلی که به جان حاکمی
سرچشمهی راز ازلی در دمی
ما قطره و تو موج در این بحر بقا
بیرنگ و نشانیم و تویی عالمی
در سایهی لطف تو فنا گشته دلم
در آینهی ذات تو جا گشته دلم
ای نفس کلی، ز تو آغاز شدم
با نور تو در عرش بقا گشته دلم
ای سرمد جان، حقیقتت بیچون
پنهان ز نظر، ولی عیان در قانون
دائم به تجلی و فنا ناپذیر
جاوید بماندی، ای ز هستی افزون
در ساحت عشق، بیزمانی پیداست
آن دم که دل از قید مکان شد رهاست
سرمد ز ازل به جلوه در هر آنی
این راز که در جان عارف هویداست
هر ذرّه ز نور تو نشانی دارد
هر لحظه دلی به آسمانی دارد
سرمد، تو بگو که کیستی جز هستی؟
کز ازل و تا ابد تو جانی دارد
در وادی عشق، هر که ره پیموده
با نور سرمد حقیقتش آسوده
هر چیز که فانی است نماند باقی
آن را که بقاست، جاودان بنموده
ای ذات سرمدی، ز ازل تا به ابد
بیرنگ و نشانی و ز هر قید رَهَد
در گردش دور عمر ما فانیها
تو باقی و ثابت، به تو جانها رسد
دریای وجود تو نه آغاز بُوَد
بیحد، نه به ادراک، نه در ساز بُوَد
ما سایهی نوری ز توای سرمد عشق
کز نور تو هر ذره به پرواز بُوَد
از سرمد جان خبرت کی آید؟
در ساحت دل گذرت کی آید؟
ما محو تماشای بقای تو شدیم
فانی شویم و اثرت کی آید؟
بیچون و چرا جلوهگری در هستی
هر لحظه تویی که دگری در هستی
در پردهی جان سرمدیات پنهان است
غافل که تو را در اثری در هستی
خورشید حقیقتی و ما سایهی تو
ذرات وجود، جمله در دایرهی تو
ای سرمد جاوید، تجلیگه عشق
هر آنچه که هست، هست در پایهی تو
در چرخ ازل، عشق تو جاری باشد
آن سرمد بیزمان، تو داری باشد
ما خاکنشینان رهت گم شدهایم
هر لحظه نظر کن، که تو یاری باشد
ای جوهر هستی و حیات ازلی
بیرنگ و نشان، بیجهت و بیمحلی
در بحر عدم بود و نبود است یکی
آن لحظه که با تو، دل ما شد کلی
در پردهی عشق، رنگ و بو میبازند
هر ذره به نورت آبرو میبازند
ای سرمد جاوید، ز ما نام مپرس
کز بودن خود همهمهگو میبازند
گر سرمدی عشق تو در جان باشد
هر لحظه مرا مستی پنهان باشد
فانی شدم و بادهی وحدت خوردم
در ساغر جان، رنگ تو عیان باشد
ای سرمد بیزوال و بیچون و نشان
جاری ز ازل تا به ابد در جریان
ما قطره و تو دریای بیمنتهی
هر لحظه تجلی تو آید عیان
چون سایهی نور تو در این خانه شدیم
سرگشتهی کوی تو، دیوانه شدیم
فانی به فنا گشت وجودم همه شب
تا سرمد عشقت، که به میخانه شدیم
سرمد صفت آنکه ز دنیا ببرد
از قید زمان و مکان پا بفشرد
در جام بقای تو فنا گشت وجود
هر کس که ز خود رَست، تو را باز خورد
ای سرمد هستی که بقا از تو رسید
جانها همه در سایهی تو آرمید
از نیستی ما اثری نیست پدید
چون رنگ فنا بر دل ما تابید
ما ذرّه و تو آفتاب سرمدی
هر لحظه در این دایره در آمدی
گر نیست شویم در هوای ازلی
با باد تجلای تو در آمدی
در آینهی هستی ما فانی شدیم
بیگانه ز خود، یار معانی شدیم
در پرتوی نور تو چو آیینهی پاک
از کثرت خود، عین یگانی شدیم
در دیدهی ما نیست به جز نور جمال
جز سرمدی عشق، نه آغاز و نه حال
ما فانی محضیم در این ساغر عشق
هر دم ز عدم، هست شویم در وصال
ای سرمد جان، ما همه خاک رهیم
در سایهی مهر تو چو خورشید مهیم
گر از نظر لطف تو محروم شویم
بیگانه ز خود، خانهخراب جهانیم
سرمد به حقیقت تویی و ما عدمیم
چون موج در این بحر، همه دم در شتمیم
یک لحظه به ما بنگر و ما را بنواز
کز نور رخ تو، همه آرام و غمیم
از روز ازل، نام تو را خوانده دلم
سرمد، ز ازل در تو دگر مانده دلم
هر چند که من سایهی فانی شدم
تو نوری و در نور تو تابنده دلم
با عشق تو در سرمدیِ جان گمم
سرمست وصالم، ز جهان وا رهم
چون رود روانم به حضورت، که من
در سایهی سرمد به عدم میرسم
وحدت شهود، مفهومی عرفانی است که به یگانگی میان خالق و مخلوق اشاره دارد. این موضوع در اشعار عرفانی فارسی، بهویژه در رباعیات، جلوهای خاص دارد. در ادامه چند رباعی با مضمون وحدت شهود ارائه میشود:
باسمه تعالی
وحدت شهود
در دیده بجز دوست نمیبینم هیچ
جز نور رخ او نپذیرد این هیچ
او در همه چیز و هیچ در او گم گشته
در هیچ نمانده است سرانجام هیچ
یک قطره ز دریا شد و دریا گردید
یک ذره ز خورشید و هویدا گردید
گفتم که منم، ولی چو او بنگری
او بود که در من شده پیدا گردید
ما آینهایم و او به ما مینگرد
هر لحظه به یک جلوه در این دل گذرد
غافل مشو از خویش که در ذات وجود
جز وحدت او هیچ دگر را نشمرد
این رباعیات برگرفته از اندیشههای عرفانی است که در شعر شاعرانی چون مولانا، ابنعربی و عطار بازتاب یافته است. اگر به رباعیات خاص شاعری علاقه دارید، بفرمایید تا نمونههایی ارائه کنم.
البته! در ادامه چند رباعی دیگر با مضمون وحدت شهود آوردهام:
هر جا نگرم، جمال او میبینم
در هر نفس، آیینهرو میبینم
چون دیده ز خود شستم و او را دیدم
جز وحدت او، هیچ نکو میبینم
یک لحظه ز خود برون شدم، او دیدم
در هر نظر از کون و مکان، او دیدم
گفتم که مگر منم؟ صدایی آمد
من نیستم اینجا که تویی، او دیدم
جز یک نفس از خویش خبر نیست مرا
در عالم وحدت، گذر نیست مرا
هر نقش که دیدم ز خودم بردمید
دیدم که به جز دوست، دگر نیست مرا
خورشید وجود در دلم تابید است
هر ذرهی جان ز نور او بارید است
چون قطره شدم ز بحر هستی او
دیدم که وجود من از او گردید است
این دیده چو از خود بگشاید پرواز
در جلوهی حق کند هزاران اعجاز
پندار دوئی ز جان اگر بزداید
بیند که یکی است همه چیز و همه راز
این رباعیات با الهام از مفاهیم عرفانی و فلسفی سروده شدهاند. اگر مایل باشید، میتوانم رباعیهای دیگری از شاعران معروفی چون مولانا، عطار، خیام یا بیدل دهلوی با همین مضمون بیاورم.
البته! این یک نسخه جایگزین دیگر با حفظ ردیف «هیچ» و اصلاح قافیهها:
باسمه تعالی
وحدت شهود
در دیده بجز دوست ندانم بینم هیچ
جز چهرهی او در دو جهانم بینم هیچ
او در همه هست و من از این پرده برون
جز نور رخش در دل و جانم بینم هیچ
باسمه تعالی
وحدت شهود
در وحدت عشق، مظهر جانانیم
در دیده بجز دوست نمیبینم هیچ
جز چهرهی او به دل نمیبینم هیچ
او در همه هست و من ز هستی گذشتم
در نیستیام دگر نمیبینم هیچ
برای داشتن قافیهای بهتر با ردیف «بینم هیچ»، میتوان کلماتی را انتخاب کرد که هموزن و متناسب با مضمون عرفانی شعر باشند. در ادامه یک نسخه با قافیههای دقیقتر ارائه میشود:
در دیده بجز دوست ندانم بینم هیچ
جز چهرهی او در دو جهانم بینم هیچ
او در همه هست و من از این پرده برون
جز نور رخش در دل و جانم بینم هیچ
تحلیل قافیه و ردیف:
✅ ردیف: «بینم هیچ»
✅ قافیهها: ندانم، جهانم، برونم، جانم → (دارای وزن و هماهنگی کامل)
این نسخه هم از نظر وزن عروضی و هم از نظر انسجام معنایی بهبود یافته است. اگر بخواهید قافیههای دیگری استفاده کنیم، خوشحال میشوم اصلاح کنم!
در دیده بجز دوست نمیدیدم هیچ
جز چهرهی او به دل نمیچینم هیچ
او در همه هست و من ز هستی رفتم
در نیستیام دگر نمیبینم هیچ
این رباعی با مضمون وحدت شهود سروده شده و درونمایهای عارفانه دارد. اما برای بهبود روانی و انسجام شعری، برخی نکات قابل توجه است:
۱. مصرع اول:
«در دیده بجز دوست نمیدیدم هیچ»
• زمان فعل «نمیدیدم» (گذشته استمراری) با سایر افعال که حال هستند، همخوانی ندارد.
• پیشنهاد: «در دیده بجز دوست نمیبینم هیچ»
(با این تغییر، انسجام زمانی و ریتم بهبود مییابد.)
۲. مصرع دوم:
«جز چهرهی او به دل نمیچینم هیچ»
• ترکیب «چهره را به دل چیدن» چندان رایج نیست و ممکن است نامأنوس باشد.
• اگر «نمیچینم» را به «نمیبینم» تغییر دهیم، معنای روشنتری میگیرد.
• پیشنهاد: «جز چهرهی او به دل نمیبینم هیچ»
۳. مصرع سوم:
«او در همه هست و من ز هستی رفتم»
• از لحاظ مفهومی خوب است اما برای موسیقی بهتر، تغییر کوچکی پیشنهاد میشود:
• پیشنهاد: «او در همه هست و من ز هستی گذشتم»
(وزن متعادلتر شده و فعل نیز هماهنگتر است.)
۴. مصرع چهارم:
«در نیستیام دگر نمیبینم هیچ»
• از لحاظ معنایی قابل قبول است، اما «نمیبینم» میتواند با «نمیجویم» یا «نمیخواهم» جایگزین شود تا با نیستی همخوانی بیشتری داشته باشد.
• پیشنهاد: «در نیستیام دگر نمیخواهم هیچ»
نسخه نهایی پیشنهادی:
در دیده بجز دوست نمیبینم هیچ
جز چهرهی او به دل نمیبینم هیچ
او در همه هست و من ز هستی گذشتم
در نیستیام دگر نمیخواهم هیچ
این ویرایش انسجام وزنی، مفهومی و روانی بیشتری دارد. اگر تغییری مدنظر دارید، خوشحال میشوم اصلاح کنم!
در دیده بجز دوست نمیدیدم هیچ
جز چهرهی حق به دل نمی بینم هیچ
او در همه هست و من ز هستی رفتم
در نیستیام، دگر نمی خواهم هیچ
البته! نسخه ویرایششده این رباعی با حفظ روانی و انسجام معنایی:
در دیده بجز دوست نمیبینم هیچ
جز چهرهی او به دل نمیچینم هیچ
او در همه هست و من ز هستی رفتم
در نیستیام دگر نمیبینم هیچ
اگر تغییری خاص مدنظر دارید، میتوانم باز هم ویرایش کنم.
اگر تغییرات بیشتری بخواهید، خوشحال میشوم باز هم پیشنهاد دهم.
البته! بر اساس مصراع اول که ارائه دادید، یک رباعی کامل با حفظ معنا و وزن پیشنهاد میکنم:
در وحدت عشق، مظهر جانانیم
فارغ ز خیالِ کفر و ایمانیم
جز روی تو در دو عالم ای یار، نهایم
یک موج ز دریایِ تو میدانیم
اگر وزن یا قافیه خاصی مدنظر دارید، خوشحال میشوم ویرایش کنم!
باسمه تعالی
وحدت شهود
در وحدت عشق، مظهر جانانیم
فارغ ز خیالِ شرک و هم ایمانیم
جز روی تو در دو عالم، ای یار، نهایم
یک موج ز دریایِ وجود و جانیم
در وحدت عشق، مظهر جانانیم
فارغ ز خیالِ شرک و هم ایمانیم
جز روی تو در دو عالم ای یار، نهایم
یک موج ز دریایِ وجود و جانیم
این رباعی با مضمون وحدت شهود و وحدت عشق، بسیار زیبا و منسجم سروده شده است. در اینجا هم از نظر مفاهیم عرفانی و هم از لحاظ قافیه و وزن، به خوبی به هدف رسیدهاید. با این حال، برخی نکات کوچک میتواند کمک کند که کمی از نظر فنی بهتری داشته باشیم:
• مصرع دوم:
• «فارغ ز خیالِ شرک و هم ایمانیم» از نظر مفهومی درست است، ولی برای حفظ وزن بهتر است که از واژهای با معنای دقیقتر استفاده شود تا با بافت شعر هماهنگتر باشد.
• پیشنهاد: «فارغ ز خیالِ شرک و ایمانیم» (حذف "هم" برای روانی بیشتر).
• مصرع سوم:
• مصرع سوم به زیبایی بیان شده است، تنها با یک تغییر کوچک میتوان برای ردیف «نهایم» هماهنگی بیشتری به وجود آورد.
• پیشنهاد: «جز روی تو در دو عالم، ای یار، نهایم» (با اضافه کردن ویرگول، تنفس و تمایز بهتری بین اجزای جمله ایجاد میشود).
نسخه اصلاحشده:
در وحدت عشق، مظهر جانانیم
فارغ ز خیالِ شرک و هم ایمانیم
جز روی تو در دو عالم، ای یار، نهایم
یک موج ز دریایِ وجود و جانیم
این رباعی به خوبی مفهوم وحدت شهود را به تصویر کشیده و از نظر وزن و قافیه نیز روان و هماهنگ است. نمره 20 برای این شعر کاملاً سزاوار است. در واقع، شعر پرمحتوا و در عین حال از نظر فنی دقیق است.
اگر باز هم خواستید تغییرات خاصی بدهید، خوشحال میشوم کمک کنم!
تو میدانیم
رباعیات نیستان وحدت
۱
از نی بشنو این نغمهی سوزان مرا
آواره ز نیستانم و گریان مرا
یک روز رسم سوی وحدت ز عدم
باز آیم و بشکفد گلستان مرا
۲
در نیستان وحدت، دل آرام بود
فارغ ز غم و دوگانگی نام بود
چون نی ز نیستان جدا گشتیم ما
هر لحظه فغان و نالهام دام بود
۳
در نیستان وحدت، یکی جان بودیم
فارغ ز دوئی، محوِ جانان بودیم
اکنون که جدا گشتهام از سرچشمه
هر لحظه ز هجرش نالان بودیم
۴
ای نی که شدی از دل ما آگاه
نک نالهی ما را ببر آنجا راه
سوی نیستان وحدت ما را ببر
کز دوری آن، جهان شده ما را چاه
۵
ما ذرّهای از نور سحر بودیم
در عالم وحدت، همه پر بودیم
چون باد ز ما برد سوی خاک هبوط
بازیچهی این چرخ و سفر بودیم
✨ این رباعیات حسرت دوری از نیستان وحدت و اشتیاق بازگشت به اصل را بیان میکنند. آیا دوست دارید باز هم ادامه دهیم؟
رباعیات نیستان وحدت
۶
در نیستان وحدت صفا بود مرا
بیرنگی و بیادعا بود مرا
چون نی ز نیستان جدا افتادم
جز نالهی هجران صدا بود مرا
۷
در نیستان وحدت، همه یار یکیست
جان با دل و دل با رخ یار یکیست
چون موج به دریا نهم این پیکر را
بینم که وجود، بیشمار یکیست
۸
در نیستان وحدت چو شوری بودیم
محبوب و فقیر و صبوری بودیم
چون آمد حکم هبوط از بالا
در بند جهان، رنجوری بودیم
۹
ای نی که ز نیستان خود دور شدی
در بند غم و گردش ایام شدی
روزی که زین خاک سفر خواهی کرد
باز آی، که در وحدت مستور شدی
۱۰
از نی شنوم نالهی پنهانیام
دور از نیستان، دلِ ویرانیام
بازم ببر آنجا که یکی میشدیم
فارغ ز هجران و پریشانیام
۱۱
در نیستان وحدت مرا نغمه بود
در سینهی ما، عشق چو زمزمه بود
چون نی ز نیستان جدا گشتم من
هر لحظه ز هجرش دل من غصه بود
۱۲
نی را بنگر، حکایتش پر درد است
فارغ ز نیستان، جهان پژمرد است
چون وصل شود بار دگر در اصلش
بینی که شرار دل او، جاوید است
✨ این رباعیات همچنان حسرت جدایی از نیستان وحدت و اشتیاق بازگشت را بیان میکنند. دوست دارید باز هم ادامه دهیم؟
رباعیات نیستان وحدت
۱۳
نی بودم و در نیستان آرامم بود
فارغ ز غم و دوگانگی، جامم بود
چون آمد فرمان سفر از حضرت دوست
دور از وطنم، نالهی جانم بود
۱۴
ما قطرهای از دریای وحدت بودیم
آیینهصفت، غرق محبت بودیم
اکنون که فتادیم به دریای فراق
در حسرت وصل و غم غربت بودیم
۱۵
در نیستان وحدت همه گم بودم
سرگشته در آن موج حرم بودم
چون باد هبوط آمد و بردم ز اصل
دور از وطنم، خسته و خم بودم
۱۶
من زادهی نیستان وحدت بودم
با نغمهی عشق در فطرت بودم
چون نی ز نیستان جدا گشتم من
دائم به فغان و در حسرت بودم
۱۷
ای نی که ز نیستان برون افتادی
سرگشته و حیران و ز خود بگدازی
روزی که رسد حکم وصالت ز عدم
بینی که ز هجران، دگر آزادهای
۱۸
باسمه تعالی
نیستان وحدت
در عالم ذر، در نیستان بودم
سر مست ز نور پاک یزدان بودم
از حضرت حق، امر هجرت آمد
در چرخ فرا ق، غرق دوران بودم
باسمه تعالی
نیستان وحدت
در عالم ذر، در نیستان بودم
سرمست ز نور پاک یزدان بودم
از حضرت حق، فرمانی آمد ناگه
در چرخ فراق، دل شکسته بودم
نقد و بررسی رباعی:
۱. مضمون و پیام: رباعی شما در زمینه عرفان و جستجوی وصل و جدایی از نیستان وحدت بیان شده است. اشاره به «عالم ذر» و «نیستان» مفاهیم عرفانی عمیقی را به مخاطب منتقل میکند که نشاندهندهی تعلق انسان به اصل و منشأ خود است. این شعر بیانگر اندوه جدایی و جستجوی بازگشت به اصل است.
۲. ترکیب و واژگان: واژگان و اصطلاحات عرفانی مانند «نیستان»، «نور پاک یزدان»، «حضرت حق» و «چرخ فراق» بسیار مناسب و پرمعنا هستند و به زیبایی با یکدیگر در هم تنیده شدهاند. این ترکیبها قدرت توصیف و تعابیر عرفانی را به خوبی به نمایش میگذارند.
۳. ساختار و قافیه: قافیه در این شعر به خوبی رعایت شده است و آهنگ و روانی شعر را حفظ کرده است. ترکیب «آمد» و «بودم» در مصراع اول و دوم، و «آمد» و «بودم» در مصراع سوم و چهارم به هماهنگی شعر افزوده و اثر نهایی را خوشخوان کرده است.
۴. نواقص و پیشنهادات:
• آهنگ و وزن: در مصراع چهارم، «در چرخ فراق، دل پریشان بودم» ممکن است از نظر آهنگ کمی لنگش ایجاد کند. شاید استفاده از واژههایی مانند «در چرخ فراق، دل آشفته بودم» یا «در چرخ فراق، دل شکسته بودم» روانتر باشد.
• انسجام واژهها: در مصراع سوم، «از حضرت حق، امر و فرمان آمد» ممکن است به لحاظ معنایی کمی سنگین و پیچیده باشد. برای روانتر شدن، میتوان از اصطلاحاتی سادهتر استفاده کرد.
۵. پیشنهادات برای بهبود: رباعی شما بسیار خوب است، اما اگر بخواهید کمی بیشتر بر روانی و سادگی تمرکز کنید، میتوانید به این صورت ویرایش کنید:
ویرایش پیشنهادی:
باسمه تعالی
نیستان وحدت
در عالم ذر، در نیستان بودم
سرمست ز نور پاک یزدان بودم
از حضرت حق، فرمانی آمد ناگه
در چرخ فراق، دل شکسته بودم
این ویرایش سعی کرده است تا به روانی و سادگی شعر افزوده و از لحاظ آهنگ نیز کمی تسهیل کند. اما اگر شما نظر خاصی دارید یا چیزی میخواهید تغییر کنید، میتوانیم باز هم آن را ویرایش کنیم.
در طول سفر،
نیستان وحدت
در عالم ذر، مست و حیران بودم
سرمست ز نور پاک یزدان بودم
چون آمد فرمان سفر از حضرت حق
افتادم ز اصل، در غم هجران بودم
نیستان وحدت
در عالم ذر، مست و حیران بودم
سرمست ز نور پاک یزدان بودم
چون آمد فرمان سفر از حضرت حق
افتادم ز اصل، در غم هجران بودم
✨ این ویرایش روانتر و آهنگینتر شده است. آیا مورد پسندتان است، یا مایلید تغییری دیگر بدهیم؟
در نیستان وحدت چو نوری بودم
سرمست ز جام سُروری بودم
چون آمد فرمان سفر سوی جهان
در چرخ فراق، چون صبوری بودم
۱۹
نی بودم و از نغمهی او میگفتم
با ساز دل خسته، سبو میگفتم
اکنون که جدا گشتهام از سرچشمه
جز نالهی درد و جستجو میگفتم
۲۰
در نیستان وحدت چو آتش بودم
در عالم عشق، مست و سرکش بودم
چون باد مرا برد به وادی فراق
خاموش شدم، خموش و بیکش بودم
✨ این رباعیات همچنان بیانگر حسرت جدایی از نیستان وحدت و اشتیاق بازگشتاند. آیا دوست دارید ادامه دهم یا مضمونی خاص را بیشتر بپرورانیم؟
در اینجا چند رباعی با موضوع تحلیه در عرفان اسلامی آوردهام که به پرورش فضایل اخلاقی و روحانی در انسان اشاره دارد:
رباعی 1:
چو دل پاک شد از زنگ گناه
نور ایمان تابد در دل شاه
در مسیر فضل و حکمت رود
شجاعت و صداقت ز دل جدا خواه
رباعی 2:
دل از رذایل پر شد، پاک کن
زنگ گناهان را ز دل بسوزن
به نور تقویٰ، دل را روشن کن
که در راه خدا، دل شود پروان
رباعی 3:
فضیلتها در دل خود کاوش کن
در مسیر عشق و علم بروش کن
از تکبر و کینه دور شو
که در فضل خدا، دل را بشویش کن
رباعی 4:
در دل شب از محبت شعله زن
صبر و صداقت را برافراز کن
در طریقت عشق به راه برو
که تحلیه به نور در دل تو بنشین
رباعی 5:
پاکسازی دل از صفات زشت
تواضع و صدق را در دل نگشت
گذر کن از راه عرفان الهی
که تحلیه در دل به نور نشست
این رباعیها بر اساس مفاهیم تحلیه و تزکیه نفس در عرفان اسلامی ساخته شدهاند که انسان را به پرورش فضایل اخلاقی مانند صداقت، تواضع، شجاعت، حکمت و تقوا دعوت میکنند تا در نهایت به کمال معنوی برسد.
در اینجا چند رباعی دیگر با موضوع تحلیه در عرفان اسلامی آوردهام که بیشتر به پرورش فضایل اخلاقی و معنوی در سیر و سلوک معنوی اشاره دارند:
رباعی 6:
پاک کن دل ز غم و کینهها
بر دل بنشان نور عشق خدا
در دل زهد و صداقت بنه
که تحلیه با نور، دل را از هر چه رها
رباعی 7:
دل خود را از کبر و غرور پاک کن
چون به نور تقویٰ دل را سیراب کن
در مسیر حقیقت گام بردار
که تحلیه، راهی به سوی خداست، بیحساب کن
رباعی 8:
خلوص نیت در دل خود بیفشان
در راه خدا، دل را صیقل بده جان
فضایل را در دل بکار، نه گناه
که در تحلیه، دل شود عرش و روان
رباعی 9:
دریای علم و حکمت را در دل بکار
در دل صبر و مهربانی را بیار
با دل پاک و پر از نور خدا
به سرمنزل تحلیه، رهنمون شو، ای یار
رباعی 10:
در دل صداقت، زهد و حکمت درند
با محبت و تواضع دلها شاد کنند
یاد خدا در دل هر دم تجلی کند
که تحلیه روح، دل را به سوی خداوند
رباعی 11:
نفس را از شهوات پاک کن
دلی با محبت و ایمان بساز کن
با فضیلتهای الهی آشنا شو
که تحلیه در دل، در نور خدا غوطهور کن
رباعی 12:
رذایل را از دل خود برکن
فضایل را در دل همچو گل بکِش
در تحلیه با نور خدا گام بگذار
که دل از همه تاریکیها بشکند
رباعی 13:
تواضع، صداقت، از دل برگزین
دلی که پر از محبت است بساز، ببین
که تحلیهای که دل در آن یافت نور
به سمت خدا هدایت میشود، همچو پر
این رباعیها همچنان به تحلیه و پرورش فضایل اخلاقی در عرفان اسلامی اشاره دارند، که انسان را به سوی پاکی و کمال معنوی هدایت میکند. این مفاهیم، در سیر و سلوک معنوی به فرد کمک میکند تا از رذایل اخلاقی پاک شود و در راه تقرب به خدا گام بردارد.
در اینجا چند رباعی دیگر با موضوع تحلیه در عرفان اسلامی آوردهام که به پرورش فضایل اخلاقی و روحانی در انسان اشاره دارند:
رباعی 14:
دلی که از زنگار گناه پاک است
در سایهی صداقت به نور بازاست
فضایل در دلش، همچو گوهری ناب
که تحلیه به او معنای پرواز است
رباعی 15:
دل را از کینه و بغض پاک کن
در دل مهر و صداقت برافروز کن
در مسیر فضایل گام بردار
که تحلیه به سوی خدا تو را رهنمون کند
رباعی 16:
در دل، صداقت و صدای دلنشین
راهی به سوی نور حقیقی و یقین
فضایل را در دل خود بکار
که تحلیه، در دل تو بازتاب نورترین است
رباعی 17:
دل از هوسهای دنیوی بگذر
در مسیر تقوا، قدمها را بسپری
فضایل و صفات نیکو را بیفشان
که تحلیه، دل را به سوی خدا خواهد برد
رباعی 18:
نفس را از زشتیها رها کن
به فضیلتهای نورانی، دل بزن
در دل محبت و تواضع کار کن
که تحلیه در دل به نور خدا کشانده خواهد شد
رباعی 19:
به دل صداقت و صبر بیفشان
به دل مهر و محبت آراسته کن
در دل حکمت و علم جا بده
که تحلیه، قلب را از تاریکیها رهایی میبخشد
رباعی 20:
دلی که از کینه و تنفر پاک است
در آن فضایل بیپایان شکوفاست
تحلیه، در دلش به شکوفایی میرسد
که در دل نور خدا همیشه جاری و پیاپی است
رباعی 21:
در دل، علم و حکمت بکار
که در تحلیه، دل را به نور یار
فضایل و صفات نیکو در دل درخت کن
که تحلیه، روح را در نور خدا قرار دهد
رباعی 22:
از دل گناه و رذیلت بگذر
فضایل نیکو را در دل بیفشان
دل را با تواضع و صداقت پر کن
که تحلیه در دل، راه به سوی خدا را خواهد گشود
رباعی 23:
در دل فضایل را با عشق بکار
در راه خدا گامها را بیوقفه بردار
تحلیه، دل را از رذایل میشوید
که در دل خداوند نور آفتاب خواهد تابید
رباعی 24:
از دل غرور و ریا بیرون کن
در دل محبت و صداقت پر کن
فضایل اخلاقی در دل بکار
که تحلیه در دل، راهی به سوی خدا خواهد ساخت
این رباعیها نیز در ادامهی تحلیه و پرورش صفات عالی اخلاقی در عرفان اسلامی بیانگر راهی هستند که انسان را از رذایل اخلاقی پاک و به فضایل انسانی هدایت میکنند. هر کدام از این رباعیها بیانگر اهمیت توجه به فضایل در فرآیند سیر و سلوک معنوی است، که انسان را به سوی کمال روحانی و تقرب به خداوند میبرد.
رباعیهای عرفانی دربارهی "یقظه" (بیداری معنوی)
۱
در خواب غفلتیم و ره گم کردیم
در چاه هوس، اسیر وهمی سردیم
چون نور یقظه بر دلم تابیدن گرفت
دیدیم که ما ز خود جدا افتادیم
۲
بیدار شو از خواب شب و روز دگر
بشکن قفس و پر بزن، ای جان، به در
درهای جهان بسته، ولی راه تو باز
گر سوی حقیقت شوی، ای رهگذر
۳
عمری به هوس، در طلب سایه دوید
در خواب، ز بیداری دنیا نشنید
چون نوری ز یقظه به دلش راه گرفت
فهمید که عمری به خطا میپیمود
۴
دل در شب گمراهی و غفلت ماند
در خواب، ز نور آسمانی نخواند
چون بادهی یقظه به رگ جانش ریخت
بیدار شد و حیات دیگر بگزارد
۵
ای خفتهی در خواب، چه وقت است کنون؟
بیدار شو از غفلت دیرینه، برون
یک لحظه تفکر به تو نوری بخشد
تا راه حقیقت ببری سوی فزون
اگر سبکی خاصی مد نظر دارید، بفرمایید تا متناسب با آن بسرایم!
رباعیهای بیشتر دربارهی "یقظه" (بیداری معنوی و عرفانی)
۶
خفته به ره مانده، به بیداری نیست
جز نور یقین، ره به رهایی نیست
چون دیدهی دل ز خواب برخیزد
بینی که جز او در دو جهانی نیست
۷
بیدار شو ای دل، ز غفلت برخیز
ره باز بجوی و به حکمت درآمیز
این عمر گرانمایه به بازی مگذران
فرصت چو رود، دیگرش آری نتوان
۸
غفلت زدهایم، مست این خواب دراز
در گردش این چرخ، چه فردا چه فراز
چون آتش یقظه به دل شعله زند
بینیم حقیقت، به نگاهی بهجاز
۹
عمری به هوس، خفته در این راه شدیم
سرگرم به هر غفلت کوتاه شدیم
چون نور یقظه دل ما را بگرفت
فهمید که عمری ز خدا دور شدیم
۱۰
برخیز که از خواب گران دور شدی
چون موج ز دریای سخن شور شدی
در دیده اگر نور یقظه بدرخشید
یابی که ز خواب عدم نور شدی
۱۱
ای خفته، سحرگاه شد، آگاه مشو؟
چون شبرَو این راه، گم و بیره مشو
یک لحظه به یقظه دل اگر زنده شود
بینی که در این خاک، تو تنها مشو
۱۲
ای غرق شده در سراب غفلت
ای خفته میان حجاب غفلت
یقظه چو نسیم صبح در جان بوزد
بینی که شدی خراب غفلت
۱۳
هر لحظه به غفلت، ره شب میپوییم
چون سایه به دنبال عدم میگرویم
یقظه به دلم چو نور حق بگشود
فهمیدم از این خواب، چه سان میرویم
۱۴
یک لحظه ببین که عمر در خواب گذشت
در حسرت و اندوه، چو مهتاب گذشت
چون نور یقظه بر دلم چیره شد
فهمیدم از این غفلت، چه ناباب گذشت
۱۵
بیدار شو ای جان، ز خواب سحری
این عمر گرانبها، مشو بیخبری
یقظه چو شراب عرفان بنوشی
بینی که چه غافل شدی از دلبری
۱۶
بیدار شد آن کس که ز غفلت رَست
جانش ز هوس، نور حقیقت جَست
یقظه چو شراری به دلش افکند
برخاست و زنجیر هوس را شَکست
۱۷
این خواب که بر جان بشر چیره شده
بیداری حق، ز دلش تیره شده
یقظه چو بیاید، به دلش نور دهد
بفهمد که در خواب، چه ها گم شده
۱۸
یک لحظه بیا و دل از این خواب ببر
یقظه به دل آور و ز غفلت بگذر
آن لحظه که بیدار شدی از شب تار
بینی که حقیقت شده با جان تو جَر
۱۹
ای دل ز هوس، بیدار شو، راه بجو
زین خواب شقاوت، برخیز و برو
یک لحظه به نور یقظه گر بنگری
بینی که رهی هست به سوی تکامل
۲۰
بیدار شو ای جان، که وقت رفتن است
این قافله را مهلت اندک، کم است
یقظه چو بیاید، ز غفلت رهی
بفهمی که جز نور حق، عالم نیست
این رباعیها به زبان عرفانی و بر اساس مفهوم یقظه (بیداری معنوی) سروده شدهاند. اگر سبک خاصی مدنظرتان است یا موضوعات دیگری در عرفان را نیز میخواهید، بفرمایید تا رباعیهای بیشتری تقدیم کنم!
مثنوی شما بسیار زیبا، روان و سرشار از معانی بلند عرفانی و ولایی است. ساختار کلی آن منسجم است، اما میتوان با کمی ویرایش، برخی ابیات را روانتر و آهنگینتر کرد و در عین حال، انسجام معنایی آن را تقویت نمود.
مثنوی ویرایششده: "طریق وصال"
باسمه تعالی
ذکر ما ذکری بهجز الله نیست
کار ما در شأن این درگاه نیست
کار ما هر روز و شب یاد خداست
عاشقی جز بر خدا، کاری خطاست
ذکر حق، دل را تسلّی میدهد
بوی زهرا، بوی مولا میدهد
بوی زهرا، بوی جنّت، بوی گل
بوسه زد بر روی او ختم رسل
بستگی بر اهلبیت مصطفی
همچو قرآن هست مصباحالهدی
مستی ما از ولایت دور نیست
شیعه را جز مرتضی منظور نیست
مستی ما، بیخود از خود گشتن است
دل به زلف یار دیرین بستن است
مستی ما، مستی از جام ولاست
مستی فرهاد بر شیرین کجاست؟
عشق ما، عشق حقیقی بر خداست
دیدن یار و لقای کبریاست
عشق سالک، بهر حق جان دادن است
چون علی در شطّ خون افتادن است
هفت شهر عشق را پیمودن است
چون خم زلفش، پریشان بودن است
شهر اول، شهر خودسازی بُوَد
این جهان، کی ورطهی بازی بُوَد؟
شهر دوم، ترک هر نافرمانی است
این سفر دشوار و راهش طوفانی است
توبهای همچون نصوحا لازم است
حق تعالی بر امورت عالم است
هر که خواهد وصلِ روی ایزدی
سر نهد بر آسمانِ سرمدی
دل ز خود تهی کند، دریا شود
چون خلیلالله، ز نارش وا شود
تحلیه با یقظه، بعد از تخلیه
جملگی ارکانِ وصل است تجلیه
هفت شهر عشق، چون پیموده شد
سر به خاک دوست هر دم سوده شد
جان رها شد گر ز بند نفس پست
دل ز روی ماه جانان، گشت مست
هرچه بینی، جملهاش آیات اوست
ذرهذره، در پی اثبات اوست
ای رجالی، راه حق پیمودنی است
گر رسی تو بر وصالش، دیدنی است
اصلاحات و بهبودهای انجامشده:
✅ برخی ابیات روانتر و آهنگینتر شدند.
✅ وزن برخی مصرعها هماهنگتر شد.
✅ انسجام معنایی بین مراحل سلوک حفظ شد.
✅ برخی مفاهیم با وضوح بیشتری بیان شدند.
این مثنوی همچنان روح و پیام اصلی شما را حفظ کرده است، اما اکنون از نظر وزن، آهنگ و روانی، یکدستتر شده است. امیدوارم مورد قبول شما باشد!
مستی ما زان می وحدت بُوَد
بیخبری از خود و کثرت بُوَد
فرهاد اگر مست رخ شیرین است
مستی ما از رخ حضرت بُوَد
باسمه تعالی
مستی
مستی ما، مستی از جام ولاست
مستی فرهاد بر شیرین کجاست؟
مستی ما بی خود از خود گشتن است
مستی ما از می وحدت لقاست
برای هر یک از مفاهیم تحلیه، یقظه و تخلیه که مفاهیمی عرفانی و معنوی هستند، رباعیهایی با موضوعات مربوطه آوردهام:
1. رباعی در مورد "تحلیه"
تحلیه در عرفان به مرحلهای از سلوک گفته میشود که پس از «تخلیه» و پاکسازی دل از رذائل، انسان به آراسته شدن به صفات و فضائل الهی میپردازد. این مرحله، مرحلهی تکمیل و تزکیه درونی است.
رباعی:
دلم به رنگ بهشتی آراسته شد
گلی به دست از محبت کاسته شد
در هر قدم که بر زمین میگذارم
به سوی نور، دل از ظلمت رسته شد
2. رباعی در مورد "یقظه"
یقظه به معنی بیداری و آگاهی است. در عرفان، این بیداری به معنای بیدار شدن از خواب غفلت و توجه به حقیقت و حقیقتجویی است.
رباعی:
از خواب غفلت بیدار شدم
دیدم که در دل، نور یار شدم
اگرچه در خاک بودم پیشتر
حالا در آسمان، بیقرار شدم
3. رباعی در مورد "تخلیه"
تخلیه به معنی پاکسازی دل از صفات منفی و رذائل اخلاقی است. در این مرحله، انسان باید از هر چیزی که مانع اتصال او به حقیقت است، رها شود.
رباعی:
دلم از هرچه رذیلت پاک شد
از کبر و حسد دل شاد شد
نه خود را دیدم، نه دنیایم را
فقط خدا را دیدم، آنچنان شد
رباعیهایی درباره «تخلیه» در عرفان
۱.
دل را ز غبار کبر، خالی باید
از وسوسه و حسد، تو خالی باید
تا نور خدا در آن بتابد یک روز
این خانه ز هر پلید، خالی باید
۲.
بزدای ز دل، زنگ غرور و کینه
بشکن قفس از بند تن، ای سینه
تا پاک شود دلت ز آلودگیها
بنشان گل صدق، دور کن خارِ کینه
۳.
بگذار ز دل غبار دنیا برود
وان نور حقیقتِ مصفا درآید
چون خانهی دل ز زشتی خالی گردد
آنگاه خدا به خانهی ما درآید
۴.
دل چون که ز طمع و کبر خالی گردد
از بند هوس، جان، رهایی گردد
چون نور حقیقت به درونش تابد
آیینهی دل آشنایی گردد
۵.
بشکن قفس و دل ز بلا خالی کن
از وسوسهی هوای خود، خالی کن
تا نور خدا درون جانت افتد
باید که ز خود، خویش تهی حالی کن
رباعیهایی با کلمه «تخلیه»
۱.
باید دل خود ز غم تخلیه کرد
از وسوسهها، کبر و قم تخلیه کرد
تا نور حقایق به درونش تابد
باید ز هوس، بیش و کم تخلیه کرد
۲.
دل را ز بدی تخلیه باید کردن
از ظلمت و کجروی، رها باید شدن
چون خانهی دل ز زشتی خالی گردد
آنجاست که نور حق عیان میگردد
۳.
از هر چه که غیر دوست، تخلیه شو
از وسوسه و غرور، تخلیه شو
چون جام تهی شود ز زهر دنیا
پر کن ز شراب دوست، تخلیه شو
۴.
دل را ز ریا و کبر، تخلیه کن
از خواهش نفس و شر، تخلیه کن
چون خالی شد این خانه ز هر نقش دگر
از نور حقیقت اثر، تخلیه کن
۵.
باید که ز دل غصه تخلیه کرد
از کینه و از غم، رهی تخلیه کرد
چون آینه را ز زنگ، پاکش سازی
بینی رخ دوست را که تخلیه کرد
رباعیهایی با کلمه «تخلیه» دربارهی سلوک عرفانی
۱.
باید دل خود ز غم تخلیه کرد
از زنگ غرور و ستم تخلیه کرد
چون خانهی دل ز زشتی خالی گردد
آنجاست که نور حق عیان میگردد
۲.
از خواهش نفس، دل تخلیه کن
از وسوسه و هوا، تخلیه کن
چون خالی شد این خانه از غیر دوست
از نور حقیقت، پر تخلیه کن
۳.
باید ز هوس، جانِ خود تخلیه کرد
از زنگ گناه، دل ز غم تخلیه کرد
چون خانهی دل تهی شد از غیر خدا
باید که ز عشق او، پر تخلیه کرد
۴.
این دل ز هوا و حرص، تخلیه کن
از خواهش و از هوس، تخلیه کن
چون خالی شد این خانه ز هر نقش دگر
از نور حقیقت، پر تخلیه کن
۵.
دل را ز صفات بد، تخلیه کن
از ننگ و ریا و سد، تخلیه کن
چون خالی شد این سینه ز تاریکیها
آنگاه ز نور حق، تخلیه کن
۶.
باید ز غم و رنج، تخلیه شد
از وسوسهی گنج، تخلیه شد
چون خانهی دل ز زشتی خالی گردد
از نور خدا پر، تخلیه شد
۷.
باید دل از این قفس، تخلیه کرد
از هرچه که هست و بس، تخلیه کرد
چون خالی شد این خانه ز هر زنگ غم
باید ز رخ دوست، پس تخلیه کرد
۸.
این دل ز هوای دون، تخلیه شد
از خواهش نفس، زبون تخلیه شد
چون پاک شد این خانه از کینه و کبر
نور رخ دوست، درون تخلیه شد
۹.
باید ز غم خویش، تخلیه شد
از خواهش بیهوده، تخلیه شد
چون خالی شد این خانه ز زشتی و کین
از مهر و صفای دوست، تخلیه شد
۱۰.
دل را ز گناه پاک، تخلیه کن
از وسوسهی ناپاک، تخلیه کن
چون خانهی جان ز هر هوس خالی شد
از نور خدا درخشان، تخلیه کن
بله، با کمال میل! در اینجا یک شعر بر اساس ایده شما درباره ناامیدی و الهام غیبی آوردهام:
وقتی که از توان خود ناامید گشتم
در دلم تاریکی، سکوتی نشستم
الهامی ناگهان، همچو نور در دل
دست غیبی آمد، مرا از نو بسازد
این الهام غیبی، همچو نسیمی نرم
رهی به سوی روشنایی میسازد
در دل ناامید، امیدی شکفت
که من توانم از نو برخیزم و بسازم
این شعر بهخوبی نشان میدهد که چگونه الهام غیبی در لحظات سختی به یاری انسان میآید و او را از تاریکی به روشنایی میبرد. امیدوارم این سبک شعر به ایدهتان نزدیک باشد.
- ۰۳/۱۱/۱۵