رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

 

باسمه تعالی

باغ اسرار

این چه باغی است که اسرار خدا در آنجاست؟
نور حق جلوه‌گر از شاخ و نوا در آنجاست

هر که از خویش گذر کرد، بیابد ره دوست
راهِ وصل است و نشان از شهدا در آنجاست

سایه‌ای نیست در آن باغ، همه نور بُوَد
ذره‌ای ظلمت و اندوه و جفا در آنجاست

هر گلی بوی تجلیّ خدا می‌بخشد
هر درختی ز صفاتِ کبریا در آنجاست

چون در آن باغ درآیی، دلت آرام شود
راز هستی و مقامِ انبیا در آنجاست

چشم بگشا و ببین جلوه‌ی نور ازل
که حقیقت همه جا، آشکار در آنجاست

در دلش چشمه‌ی توحید ز ازل جوشان است
آبِ کوثر ز لبان انبیا در آنجاست

شورِ موسی و مناجاتِ کلیم است به گوش
نَفَسِ عیسی و بانگِ هل‌أتا در آنجاست

همه جا عطر خوشِ یاد خدا پیچیده
روح قدسی، همه دم آشنا در آنجاست

هر که در وادی آن باغ گذر کرد به شوق
رست ز ظلمات، که نورِ هدی در آنجاست

چون نسیمی که وزد از سحر وصل حبیب
بوی دلدار و شمیم صبا در آنجاست

نقد جان ده که در این راه به جز عشق، نبود
هر که شد مست، بقا تا به بقا در آنجاست

سایه‌ای از هوس و بیم ز دل‌ها نرود
که در آن روضه، تجلیِّ بقا در آنجاست

هرکه پیمانه‌ی عرفان ز لب جان نوشد
در حریم دل او، جام صفا در آنجاست

سرّ معراج و لقای ازلی در ره اوست
راه بین تا که مقامات علا در آنجاست

وادی عشق و یقین است، نه گلزار هوس
کِی سرابی ز تمنای هوا در آنجاست؟

هر که از خویش رهید و ز جهان دل برداشت
در شبستان وصال، نور خدا در آنجاست


آیا این نسخه مورد رضایت شماست، یا بخشی از آن را مایلید تغییر دهیم یا تکمیل کنیم؟

 

این چه باغی است که اسرار خدا در آنجاست؟
نور حق جلوه‌گر از شاخ و نوا در آنجاست
هر که از خویش گذر کرد، بیابد ره دوست
راهِ وصل است و نشان از شهدا در آنجاست

سایه‌ای نیست در آن باغ، همه نور بُوَد
ذره‌ای ظلمت و اندوه و جفا در آنجاست

هر گلی بوی تجلیّ خدا می‌بخشد
هر درختی ز صفاتِ کبریا در آنجاست

چون در آن باغ درآیی، دلت آرام شود
راز هستی و مقامِ انبیا در آنجاست

چشم بگشا و ببین جلوه‌ی نور ازل
که حقیقت همه جا، آشکار در آنجاست

در اینجا چند رباعی با موضوع "لبیک عشق" آورده‌ام که به واکنش و پاسخ دل به عشق الهی می‌پردازند:

لبیک به عشق، جانم فدای تو باد
در دام تو گشته دل بی‌قید و آزاد
هر لحظه به یاد تو به سر می‌برم من
لبیک به ندای تو، ای معشوق وعده‌داد

لبیک در این دل که به شوق تو زنده است
در راه تو از خود، دل و جان سپرده است
عشق تو مرا همچو دریای بی‌کرانه
از هر چه دلم خواست، دل برده است

لبیک به نغمه‌ی عشق که مرا بی‌تاب کرد
این دل که همیشه در بندت خواب کرد
در دشت محبت، همیشه گم شدم
لبیک به آن نغمه‌ای که من را جواب کرد

لبیک به عشق، که در دل افکندی شوق
جان را فدای تو کردم، ای ساقی و ای چوق
در این باده‌ی سرمست، غم‌ها رها شدم
لبیک به دل شاد که به سوی تو فروخت

لبیک به صدای دل، لبیک به عشق تو
همچون پروانه‌ای، سوختم از نور تو
در هر لحظه جانم درگیر روی توست
لبیک به معشوقی که بی‌وقفه گفت تو

این رباعی‌ها با مضمون "لبیک عشق" به پاسخ عاشقانه انسان به فراخوان معشوق (خداوند) پرداخته‌اند و سعی در بیان شور و شوق عاشقانه‌ای دارند که در مسیر سلوک عرفانی و ارتباط با خداوند به وجود می‌آید.
 

در اینجا چند رباعی دیگر با مضمون "لبیک عشق" که به پاسخ عاشقانه انسان به ندا و دعوت الهی می‌پردازند:

لبیک به ندای دل، لبیک به عشق تو
در هر نفس گم شدم در راه یکتای تو
بی‌تو به هیچ چیزی نمی‌اندیشم من
لبیک به پرواز که چون پرنده، در هوای تو

لبیک به لذت وصل، دل در پی تو شد
در باده‌ی لذت عشق، جانم به اوج پرود
در هر لحظه که گم شدم در دنیای خود
لبیک به تو گفتم، ای معشوق، ای سرود

لبیک به یادت همیشه در دل دارم
هر نفس در خیال تو شاداب و بی‌دغدغه
در دل، تو به تنهایی چون دریایی، جاری
لبیک به عشقی که بی‌انتهاست و بی‌پایان

لبیک به تو، ای عشقی که جانم پر از نور
هر لحظه که در یاد تو غرق شدم، می‌بینم سور
در دشت گمشده، باز برگشتم به راه
لبیک به صدای دل، که تویی تنها مراد

لبیک به عشقی که در دل من شعله زد
در هر نغمه‌ای، نغمه‌ای از تو شنیدم و زد
جان را فدای تو کرده‌ام، ای یار وفادار
لبیک به عشقی که در دل‌ها می‌سوزد و می‌سزد

لبیک به تو که در دل همچو شمع سوزانی
نور تو جان مرا گرفت و روشن کرد جهانی
در هر دم از تو، رنگ و بوی دل‌انگیز است
لبیک به تو، ای معشوق عالی و یکتایی

لبیک به وصال، که در دل من جاری‌ست
در باده‌ی سرمستی، دل از خود بری‌ست
لبیک به عشقی که در جان من نفوذ کرد
در هر گام به سوی تو، دلم روشن و شاد است

این رباعیات به زبان ساده و شاعرانه، به لبیک عاشقانه به عشق الهی اشاره دارند و حس بی‌نهایت شوق و محبت نسبت به معشوق را بیان می‌کنند. در این سروده‌ها، لبیک عشق به نوعی نشان‌دهنده‌ی تسلیم کامل و همراهی با اراده و حضور خداوند در دل و جان انسان است.

در اینجا چند رباعی دیگر با مضمون "لبیک عشق" که به اشتیاق و پاسخ عاشقانه انسان به فراخوان الهی می‌پردازند:

لبیک به ندای دل، لبیک به عشق تو
هر لحظه که در یاد تو، گم شدم به هوای تو
خود را فدای تو کردم، ای یار همیشه
در شوق وصالت، همیشه به سوی تو

لبیک به فرهاد و شیرینی جانم
در کوی محبت تو، گم شده زمانم
در باده‌ی وصال تو هر لحظه مستم
لبیک به عشق، که در دل زده نشانم

لبیک به تو، ای راه عشق بی‌پایان
در هر لحظه، در جوش و خروش به میدان
تمام جهان را فدای تو کردم، ای یار
لبیک به لبیک تو، که شد زندگی ما میدان

لبیک به ندای دل که در شوق توست
هر لحظه به یاد تو در دلم قریه‌ای هست
هر آنچه که دارم فدای درگاهت شد
لبیک به عشق، که در دل جاودانه‌ای هست

لبیک به عشقی که در دل من جاری‌ست
در هر نفس، در هر حرکت، بی‌قرار و شاداب
لبیک به یاد تو، در هر قدم و حرکت
که در کنار تو، جانم به هر جای آرام است

لبیک به لذت وصال که در دل طنین‌انداز
در شوق به معشوق تو، زندگی‌ام ساز
در باده‌ی عشق، سرمست و بی‌هوش شدم
لبیک به صدای تو، ای همه‌ی راز

لبیک به عاشقی که در دل شعله زد
در پی تو شدم تا که دلم راهی کند
دور از همه عالم و از درد و رنج دل
لبیک به تو که مرا از خود گم کرد

لبیک به نغمه‌ی عشق، به صداهای تو
در هر کجا که بروم، به یادهای تو
سرمست از باده‌ای که در دست توست
لبیک به تو، ای راز درون دل‌های تو

لبیک به هر لحظه که از عشق تو بوییدم
در شوق تو همیشه در این کوچه گم شدم
لبیک به تو، که جانم به شوق تو پرواز
دلم در پی تو همیشه بی‌نهایت شد

لبیک به عاشقی که در دل فریاد کرد
در سوزش دل، از عشق تو پیدا کرد
لبیک به یاد تو، که همیشه در دل می‌زنم
در هر لحظه، از صدای تو پر می‌شوم

این رباعیات به‌طور عمیق‌تر و با زبان شاعرانه‌تر، حس عاشقانه انسان را نسبت به معشوق الهی، لبیک به ندای عشق، و شوق به رسیدن به وصال نشان می‌دهند. این رباعیات همچنین در تلاشی بی‌پایان برای سرسپردگی و تسلیم به عشق الهی و الهام گرفتن از آن هستند.

 

نور صافی را می‌توان به عنوان حقیقت ناب و بی‌پیرایه‌ی الهی درک کرد که سالک در انتهای مسیر سلوک عرفانی بدان می‌رسد. این نور همان نوری است که از حجاب‌های ظلمانی و نورانی عبور کرده و به حقیقت توحید می‌رسد. چند رباعی در وصف نور صافی:

خورشید از آن نور، نقاب آورده
ماه از رخ او، شرم و حجاب آورده
آن نور که از ذات الهی تابید
دل را ز همه کَس، بی‌نیاز آورده

چون نور حقیقت، به دلم رخ بنمود
عشق از دل من، تیرگی را بزدود
چون قطره شدم، محو در امواج بقا
دیدم که مرا نیست، جهان را هم نبود

نوری که نبی و ولی از آن جوشید
بر اهل یقین، بادهٔ جان می‌نوشید
هر کس که در این نور فنا شد، باقی است
کز چشمهٔ حق، زندگی را می‌دید

آن نور که از عرش برین می‌تابد
در دیدهٔ اهل دل یقین می‌تابد
هر کس که ز خود برید و در او پیوست
چون ماه بر آفاق، همین می‌تابد

این رباعیات ناظر بر مقام فنا و بقا در نور الهی است. اگر بخواهید، می‌توانم رباعیاتی مرتبط با مراتب دیگر نور نیز بسرایم.
 

البته، چند رباعی دیگر در وصف نور صافی و تجلیات آن در سلوک عرفانی:

آن نور که از عرش برین می‌آید
در سینهٔ اهل یقین می‌آید
هر کس که ز خود برید، در او پیوست
از چشمهٔ عشق، این یقین می‌آید

نوری است که در جان جهان رخ داده
خورشید ز شرمش ز فروغ افتاده
هر دیده که از خود به خدا شد مایل
در سینهٔ او مهر ازل افتاده

چون نور حقیقت به دلم تابان شد
صد پرده ز جان رفت و جهان پنهان شد
دیدم که نبود غیر یکی در همه جا
این دیده چو وا شد، همه حیران شد

نوری که مرا سوخت، همان نور تو بود
آن مهر که افروخت، در آن طور تو بود
هر سایه که دیدم، ز فروغت کم شد
هر ذره که رقصید، به دستور تو بود

در چشمهٔ نورت همه خاموش شدند
از خویش بریدند و فراموش شدند
خورشید و قمر زان که در او محو شدند
بی سایه‌تر از نقطهٔ بی‌گوش شدند

نوری که ز بی‌رنگیِ محض است روا
بر پردهٔ دل، جلوه کند بی‌مدعا
چون دیده شود پاک، توان دیدن او
هر دیده که او را ببیند، بشنا

نوری که همه ظلمت ما را بشکافت
در سینهٔ سالک ره صد ساله شتافت
هر کس که ز انوار حقیقت سرمست
از وادی توحید به وحدت بشتافت

آن نور که در دیدهٔ ما بنشسته
بر پردهٔ دل، لوح بقا بنوشته
هر کس که ز ظلمت به صفا ره یابد
بی‌واسطه در مهر لقا بنشسته

این رباعیات تصویری از نور صافی، مقام فنا و بقا بالله و تأثیر آن بر سالک را ترسیم می‌کنند. اگر بخواهید، می‌توانم این مجموعه را تکمیل کرده یا بر اساس سبک خاصی ادامه دهم.

 

در اینجا چند رباعی از عقل کامل به‌طور عرفانی و فلسفی آورده شده است:

رباعی 1:
عقلی که ز عقلِ دل آگاه باشد
به نور حقیقت، خود همراه باشد
نه در پی زمین، نه در پی زمان
عقل کامل به ملکوت راه باشد

رباعی 2:
عقل کامل که در دل، راز حق می‌بیند
در عالمِ قدس، نور جَلوه می‌بیند
نمی‌بیند گناه و ظلم و ریا
چون در همه‌ی عالم خدا را می‌بیند

رباعی 3:
عقل کامل به دنبال حقیقت است
نه به دنبال نام و جاه و لذت است
در آن مقام که نور عشق می‌تابد
هر اندیشه‌اش از ذات خداست

رباعی 4:
عقل کامل که در سینه‌ی شوق دارد
برای وصالِ حق، هر دم دعا دارد
دریا به دیده‌اش مانند جوی است
چون در دل خود، دریا و دریا دارد

رباعی 5:
عقل کامل، که در دلِ خدا آرمیده
از همه‌ی فراغ‌ها و دردها رها است
در پی یافتن حقیقت، او در کنار
از هر چه فانی است، خود را جدا است

این رباعیات به عقل کامل که در مسیر شناخت خداوند و حقیقت قرار دارد و از آن درک الهی بهره می‌برد، اشاره دارند.

در اینجا چند رباعی دیگر از عقل کامل به سبک عرفانی و فلسفی آورده شده است:

رباعی 6:
عقل کامل، که در هر لحظه با خداست
در جستجوی حقیقت و نور است، نه شکست
او نه در سراب‌های دنیوی غرق است
بلکه در دلِ هر لحظه، جویای پایداری است

رباعی 7:
عقل کامل، خود را از خود رها کرده
در راه عشق و حقیقت گام برداشته
در برابر ظلم و فریب نمی‌سازد
چون از طریق نور خدا روشن‌شده

رباعی 8:
عقل کامل نه در پی فریب است، نه در کُفر
او راه حقیقت را در دل می‌سازد
در پی سراب‌ها، غرق نمی‌شود
چون نور حق در دلش تابش دارد

رباعی 9:
عقل کامل از دیدگاه خویش بی‌نیاز است
تمام هستی را از دریچه‌ی الهی می‌بینید
در سرای وصالِ یار، هیچ هراسی نیست
چون از دلِ ذات حق الهام می‌گیرد

رباعی 10:
عقل کامل بر کوهِ معرفت ایستاده است
در دلِ آسمان، نگاهش جاویدان است
او همچو خورشید در جهان می‌تابد
تمامی عالم، از نور او روشن است

رباعی 11:
عقل کامل، که از دل عشق می‌آید
در هر سخن، به حقیقت آگاهی دارد
او در پی یافتن معنی نیست در لفظ
چون از دلِ خداوند الهام می‌آید

رباعی 12:
عقل کامل، که از حقیقت بهره‌مند است
در درونِ خود، همه‌ی عالم را می‌شناسد
او نه در زمان و نه در مکان محدود است
چون از ملکوت، به هر جایی آزاد است

رباعی 13:
عقل کامل، از تمام فریب‌ها پاک است
در دلِ خود، از نور الهی برخوردار است
او در راه خداوند همیشه استوار است
که در دلِ حقیقت، هیچ تردید ندار است

این رباعیات به درک عقل کامل اشاره دارند که در حقیقت منبع حکمت الهی، حقیقت و نور است و از تمامی فریب‌های دنیوی آزاد است.

 

 

عقل قدسی جایگاه ویژه‌ای در عرفان دارد و فراتر از عقل جزئی و استدلالی است؛ نوری است که حقیقت را بی‌واسطه درک می‌کند. چند رباعی در وصف عقل قدسی تقدیم می‌کنم:

عقلی که ز حق نشانه دارد، قدسی‌ست
در سینه‌ی خود خزانه دارد، قدسی‌ست
چون آینه‌ی عرش خدا می‌تابد
نوری‌ست که بی‌زمانه دارد، قدسی‌ست

آن عقل که در ملک عدم پر بزند
بر قاف حقیقت ز قدم پر بزند
با نغمه‌ی قدسیان کند هم‌آواز
تا بحر لقا چو شبنم پر بزند

هر عقل که از عشق الهی گردد
چون شعله‌ی مهر بی‌پناهی گردد
در ساحت قدس چون درآید روزی
بی‌نام و نشان ز خود رهایی گردد

اگر نظر یا ویرایشی لازم می‌دانید، بفرمایید تا دقیق‌تر روی آن کار کنیم.
 

بسیار عالی، چند رباعی دیگر درباره‌ی عقل قدسی تقدیم می‌کنم:

آن عقل که از غبار هستی رَسته‌ست
در وادی قدس، بال وحدت بسته‌ست
چون شمع، به پیش آفتاب از خود رفت
بیگانه ز خود، ولی به حق دل بسته‌ست

عقل قدسی از خاک، برون آرد سر
سرچشمه‌ی علم را کند جلوه‌گر
در پرتو آن چو دل ز دنیا ببُری
راهی شوی از کثرتِ وهم، آن سوی در

آن عقل که از نور خدا سرشار است
بی‌حاجت فکر و ظنّ و پندار است
چون شمع برافروخته در محفل دل
هم ساجد عشق است و هم اذکار است

عقل قدسی، مست از شراب ازلی
بی‌نام و نشان ز نقش این حاصلی
چون نور قدم، ز سایه‌ی خود بگذشت
شد محو وصال و گشت بی‌حائلی

عقل قدسی از ماسوا بگذارد
چون مرغ قُدس، بال هوا بگشاید
هر کس که در این مقام ساکن گردد
جز با نظر خدا نمی‌پاید

اگر لازم می‌دانید مفاهیم را گسترش دهیم یا تغییری در سبک و مضمون دهیم، بفرمایید تا دقیق‌تر تنظیم کنم.

رباعیات درباره‌ی عقل مستفاد

۱.
تا عقل ز ظلمتِ جهل آزاد شود
در وادیِ معرفت، دَمادم شاد شود
چون وصل کند به عقلِ فعال وجود
بی‌واسطه مستفیضِ امداد شود

۲.
چون عقل ز تاریکیِ وهمی رهید
در سینه‌ی جان چراغِ حکمت دمید
از فیضِ الهی چو شد مستفاد
اسرارِ حقیقت به جانش رسید

۳.
آن کس که ز استدلال، آزاد شود
از عقلِ مستفاد، دلشاد شود
بی‌واسطه حقایقِ هستی بیند
در نورِ یقین، غرقِ امداد شود

۴.
عقلِ همه را به عقلِ کل راه بود
مستفاد از آن، هزاران آه بود
چون قطره‌ی شبنم است در بحرِ نور
کز فیضِ وصال، بی‌پناه بود

۵.
هر کس که ز دریایِ تفکر گذر است
در ساحلِ عقلِ مستفادش اثر است
بی‌واسطه نورِ حقیقت بیند
چون شمس که در آینه‌ی چشمِ تر است

اگر بخواهید این رباعیات را گسترش دهم یا از زاویه‌ای دیگر بسرایم، بفرمایید.
 

مجموعه رباعیات درباره‌ی عقل مستفاد

۱.
چون عقل ز ظلمتِ جهل آگاه شود
در وادیِ معرفت، سحرگاه شود
وصلش به حقیقت چو محقق گردد
بی‌واسطه مستفیضِ آن ماه شود

۲.
آن عقل که با عقلِ فعال آشناست
از عالمِ وهم و ظن و تردید جداست
بنگر که چگونه در تجلّیِ نور
اسرارِ نهان را به یقین، بی‌ریاست

۳.
عقلی که ره از وهم و گمان برگرفت
سرچشمه‌ی حکمت ز جهان برگرفت
چون متصل آمد به حقیقت ز جان
هر لحظه ز انوارِ نهان برگرفت

۴.
آن کس که ز استدلال، آزاد شود
از عقلِ مستفاد، دلشاد شود
بی‌واسطه حقایقِ هستی بیند
در نورِ یقین، غرقِ امداد شود

۵.
عقلِ همه را به عقلِ کل راه بود
مستفاد از آن، هزاران آه بود
چون قطره‌ی شبنم است در بحرِ نور
کز فیضِ وصال، بی‌پناه بود

۶.
هر کس که ز دریایِ تفکر گذر است
در ساحلِ عقلِ مستفادش اثر است
بی‌واسطه نورِ حقیقت بیند
چون شمس که در آینه‌ی چشمِ تر است

۷.
آن کس که ز عقلِ مستفادش مدد است
دریای وجودش ز معانی لبالب است
هر دم که بتابد ز تجلّیِ راز
در محضرِ حق، بی‌زبان و بی‌لب است

۸.
عقل ار برسد به قله‌ی علم و یقین
بی‌واسطه گردد ز حقیقت نگین
چون نورِ الهی به ضمیرش بتابد
سرچشمه‌ی حکمت شود اندر زمین

۹.
عقلِ مستفاد، نورِ حق در دل است
سرچشمه‌ی اسرار، ز فیض ازل است
هر کس که ز ظلمتِ جهل آزاد شد
بی‌پرده تماشاگرِ آن منزل است

۱۰.
چون نورِ حقیقت به دل راه دهد
عقل از همه‌ی حُجُب، رهایی دهد
چون قطره که در بحر فنا غرق شود
بی‌واسطه اسرارِ بقا را نهد

اگر بخواهید رباعیات بیشتری بسرایم یا تغییراتی در سبک و مفهوم آن‌ها بدهم، بفرمایید.

 

 

رباعیات درباره‌ی عقل بالفعل

۱.
عقلی که شده ز علم و دانش به کمال
بگسسته ز اوهام و جدل‌های محال
چون آینه‌ای ز نور معنا روشن
بخشد به جهان فروغی از صد مثال

۲.
عقل است که از قوه به فعلیت شد
در وادی ادراک به معنویت شد
بگشوده در معرفت افق‌های بلند
چون ماه درخشنده به ماهیت شد

۳.
عقلی که بود فارغ از اوهام و ظن
سرشار ز نور معرفت، دور ز غم
چون گوهر اندیشه درون صدف است
هر لحظه بتابد ز دلش نور حکم

۴.
چون عقل به فعلیت خود پا بنهد
بر هستی و بودِ خویش معنا بنهد
چون آینه‌ی فکر ز هر وهم رها
بر گنبد ادراک ثریا بنهد

۵.
آن عقل که از قوه به فعل آید باز
بگشاید از اسرار جهان هر راز
چون دیده‌ی بینا به حقیقت نگرد
جز نور یقین نباشدش هیچ نیاز

اگر می‌خواهید در این رباعیات تغییری داده شود یا آنها را در قالبی خاص ببینید، بفرمایید تا ویرایش کنم.
 

مجموعه رباعیات درباره‌ی عقل بالفعل

۶.
عقلی که رسیده است بر اوج کمال
بی‌نیاز ز بحث و ز گفتار جدال
چون نور حقیقت است، بی‌شک و وهم
در وسعت علم، بی‌نهایت زوال

۷.
چون عقل ز تاریکیِ اوهام رهید
در دانش و حکمت ز حقیقت چشید
بی‌نیاز ز تعلیم و تلقین و شک
خود مشعل بینش است و نوری جدید

۸.
آن عقل که از قوه به فعلیت است
سرچشمه‌ی ادراک و فضیلت است
در معرفتش شک و گمانی نبود
در ساحت فکرش چه جلالت است

۹.
عقلی که به اوج فهم و ادراک رسید
از وسوسه‌های وهم و تردید برید
چون گوهر تابنده‌ی دریاست پاک
هر نکته که گوید ز یقین آفرید

۱۰.
عقل است که از ظن و گمان فارغ شد
در ساحتِ اندیشه نمایان مطلع شد
چون ماه که از ابر برون آید پاک
بر صفحه‌ی هستی چو خورشید طلوع شد

۱۱.
هر کس که به عقل بالفعلش برسد
از بندِ خیالاتِ پریشان بگسلد
چون نور حقیقت، درخشان گردد
از وادیِ دانش، به عرفان برسد

۱۲.
عقلی که به حکمت ز قوه بشکفت
چون لؤلؤ اندیشه درون صدف است
چون چشمه‌ی جوشانِ یقین و خرد
هر دم به جهان نور حقیقت بدهد

۱۳.
چون عقل ز ظلمت به حقیقت برسد
در حکمت و بینش به فضیلت برسد
از دانش خود نوری افروزد باز
تا هر دل خاموش به روشن برسد

۱۴.
عقل است که از جهل و گمان بگذارد
با نور یقین راه حق آموزد
در مدرسه‌ی فکر، بُوَد چون خورشید
هر نکته که گوید، همه را افروزد

۱۵.
آن عقل که از قوه به فعلیت شد
در وادی تحقیق به ماهیت شد
چون گوهر نابی است درون صدف
با نور خودش، مشعل فکرت شد

این مجموعه رباعیات، جایگاه و نقش "عقل بالفعل" را در ادراک حقیقت، حکمت، و کمال انسانی بیان می‌کنند. اگر بخواهید می‌توانم برخی از آن‌ها را تغییر دهم یا تکمیل کنم.

 

باسمه تعالی
عقل بالملکه
عقلی که بود پر ز انوار و یقین
دور از کلک است و فریب و فتنه و کین
دریای یقین است و بود فطرت پاک
بیزار ز بیهوده سخن باشد و کین

نه در دلش تردید، نه در جانش دغدغه
دور از وسوسه و فتنه، در آرامش و صفا
در هر گامش نور حقیقت نمایان است
چون در دلش همیشه، راه راست و راه‌نماست

نه در اشتباهات و نه در شک‌ها
دریای دلش پر از صدق و از صفا
در مسیر معرفت، ثابت و استوار
درک و فهم او، همیشه بی‌اختلال و بی‌بار

در هر لحظه که می‌اندیشد و می‌بیند
با عقل خود، همیشه حقیقت را می‌شمارد
دور از هر گونه تزویر و نیرنگ
چون عقل بالملکه، به نور خداوندی رنگ

این عقل، در دلش شکوفا و روشن است
به‌راحتی در می‌یابد، از هر بیداری و خوابی
در فهم درست، همچو خورشیدی است
که در هر لحظه و هر زمان، حقیقت را نمایان می‌سازد.

 

باسمه تعالی
عقل بالملکه
عقلی که بود پر ز انوار و یقین
دور از کلک است و کین
در فطرت خود پاک و
دریای یقین است

نه در تردید و نه در وسوسه‌ها
بلکه در دلش، روشنایی خدا
از هر سخن بیهوده بیزار است
چرا که در دلش، جز حق یار است

به جز اندیشه‌ی راست و حکمت
هیچ چیز در دلش نمی‌گنجد
در مسیر نور، با اطمینان می‌رود
هر گامی که بردارد، در روشنی قدم می‌گذارد

در هر پیچ و خم زندگی
عقل بالملکه همچون راه‌نمایی
در دلش همیشه آرامش است
چون در ساحل یقین، هر گامش استوار است

دور از اغوا و فریب‌های دنیا
چشم دلش، حقیقت را می‌بیند
در اعماق دلش، همیشه روشن
دریای علم و حکمت بی‌پایان است.

 

باسمه تعالی
عقل بالملکه
عقلی که بود پر ز انوار و یقین
در دلش همیشه نور حق روشن، بی‌کین
نه در اضطراب، نه در شک و تردید
دریای یقین است، در هر لحظه و هر بین

عقل که به‌سادگی راه را می‌شناسد
به هر گام، حقیقت را در خود می‌یابد
نه در دنیای ظن و گمان می‌لنگد
بلکه در قلبش، راست و درست نمایان است

عقل بالملکه، نیکویی را می‌سازد
در دل حقیقت همیشه جا می‌بازد
از هر دغدغه‌ای آزاد و سبک
در دلش همیشه آسایش و آرامش است

چنین عقل، که راه را از بی‌راهی می‌داند
به دستورات حق و علم ناب وفادار می‌ماند
از فریب و دروغ دور است و صاف
چرا که در دلش، فقط نور حق ساطع است

این عقل، به هر گام و هر تصمیم
درک می‌کند حقیقت را، بدون هیچ زحمتی
نه در پیچ‌وخم‌های ذهن گم می‌شود
بلکه در فطرت خود، همیشه رهنمون است.

 

در ادامه، چند رباعی درباره عقل بالملکه سروده‌ام که ویژگی‌ها و معنای این مرتبه از عقل را به تصویر می‌کشند:

عقل بالملکه، نور در دل شگفت
دریچه‌ای به حق، از هر سو شکفت
بی‌نیاز از تدبیر و چاره‌جویی
خود به خود در می‌یابد، از راه درست

عقل که در دل شمعی روشن دارد
در دل حقیقت همیشه می‌سازد
نه به کلماتی جز بر دل‌نشین
که در عمق وجود، راهی می‌آرد

آن عقل که به جایگاه خویش رسید
رنگ حقیقت از دل درک کشید
بی‌نیاز از تدبیر و گفتارهای زیاد
به‌راحتی به راه راست خویش پدید

عقل بالملکه، در دل شب روشن
زیر نور خود، پیدا و پیداشدن
نه در دنیای لغز و فریب
بلکه در حقیقت، راهی شد بی‌پرسش

این رباعیات در تلاش‌اند تا ویژگی‌های عقل بالملکه را که شامل درک حقیقت، آرامش در تصمیم‌گیری و فطری بودن فهم است، به تصویر بکشند.
 

در ادامه چند رباعی دیگر درباره‌ی عقل بالملکه برای شما سروده‌ام:

عقل بالملکه، در دل یقین است
بی‌نیاز از جستجو و دردمندی، آن چشیدن است
نوری که در دل انسان می‌درخشد
همه چیز را روشن و برحق می‌سازد

عقل، آنکه در دل‌ها پرتو می‌افشاند
در سکوت خود، حقیقت را نمایاند
نه در گمراهی و در جستجوی فراوان
بلکه در صداقت، عقل خود را می‌داند

عقل بالملکه، پایدار و استوار
در دریای حقیقت به‌راحتی شناور
نه در بند زبان و خطای جویندگان
بلکه در سادگی، درک حقیقت پیوسته است

عقل بالملکه، بی‌هیچ تردید
راه‌های صحیح از میان می‌برید
نفس‌های ناپاک از دلش دور است
دریای حق در ذهنش، بی‌پایان و عمیق است

عقل که در دلِ حقیقت جاوید
همه گمراهی‌ها از آن دور است و پیوسته
نیاز به فکر و تدبیر ندارد دیگر
چرا که در دل خود، همه چیز به روشنی است

در عقل بالملکه، جای شک نیست
چشم دل حقیقت را با نور می‌بینست
نگاه‌ها در عمق مفاهیم فرو می‌رود
بدون حرفی، حقیقت به دل می‌رسد

این رباعیات تلاش دارند تا وضعیت عقل بالملکه را درک کنند، جایی که انسان به‌طور طبیعی در مسیر درست قرار می‌گیرد و تمام شک‌ها و تردیدها از میان می‌رود. عقل در این مرتبه به حقیقت پیوسته و به سادگی از پیچیدگی‌ها و گمراهی‌ها عبور می‌کند.

در ادامه چند رباعی دیگر در مورد عقل بالملکه سروده‌ام:

عقل بالملکه، نور دل را می‌سازد
در دل شب، روشنایی را می‌بازد
بدون تلاش و فکری از سر دوش
حقیقت خود به خود در دل می‌کازد

عقل، آنکه در دلش به نور رسید
چشم بصیرت از پرده‌ها برید
در مسیر حق به‌راحتی می‌رود
دریای یقین، راهش را تعیین کرد

در عقل بالملکه، فکر و تدبیر نیست
شک و تردید در دلش هیچ نیست
قلبش به یقین پر شده از نور
در دلش، حقیقت همیشه می‌رقصد

عقل بالملکه، در دل سکون است
نه در غوغای واژه‌ها، در گون است
در دل حقیقت، آرام و قرار
مُهر حقیقت در دلش همیشه هست

عقل بالملکه، در مسیر بی‌پایان
درک حقیقت، آسان و بی‌دردسر است
نه در پیچ‌وخم‌های گمراهی و شبهه
بلکه در فضای روشن و بی‌انتهاست

عقل که در دل، به یقین رسیده است
رنگ حقیقت بر وجودش چکیده است
هیچ‌چیز از حق نمی‌تواند دورش کند
چرا که در عمق دل، همیشه یافته است

عقل بالملکه، اندیشه‌ی پاک
از هر گناه و خطا دور است و پاک
دریای دلش پر از دانایی است
به‌سادگی و بی‌هیچ زحمتی راهی است

عقل بالملکه، مانند چراغی است
که در دل تاریکی روشن می‌سازد
هیچ شک و تردیدی در دل ندارد
چرا که در دل حقیقت جاوید می‌سازد

این رباعیات بیشتر به ویژگی‌های عقل بالملکه اشاره دارند؛ جایی که عقل از مرحله‌ی تلاش و جستجو عبور کرده و به‌طور طبیعی و آسان درک حقیقت و تمایز میان خیر و شر را در خود می‌یابد.

 

باسمه تعالی

رباعیات درباره‌ی عقل هیولانی

۱.
در تیره شبِ جهل، نه نور و نه راه
در سایه‌ی وهم، بسته در بند و گناه
عقلی که هیولاست، نتابد به یقین
جز با سحر علم، نشود پرّ و پناه

۲.
چون لوح تهی، بی‌خبر از راز و سخن
نابالغ و خام، بی‌ثمر چون گلِ کن
عقل هیولانی چو نهالی است خُموش
بی‌نور یقین، بی‌ثمر، بی‌وطن

۳.
در پرده‌ی خاموشی و خواب است هنوز
در وادی حیرت، چو سراب است هنوز
عقل هیولانی است، ولی می‌شکفد
گر چشمه‌ی دانش به شراب است هنوز

۴.
چون کاه به طوفان، بی‌هدف می‌گردد
در جهل و خیالات، طرفه سر می‌سَپَرد
عقل هیولانی چو ز علمش نکِشند
بی‌رنگ و نشان، در دل شب می‌پَرَد

۵.
خاموش ولی در دل خود آتش‌ها
در سینه‌ی او صد اثر از دانش‌ها
عقل هیولانی چو به نورش نگرند
روشن شود از پرتو بینش‌ها

آیا این رباعیات با حال و هوای مورد نظر شما همخوانی دارد؟
 

مجموعه‌ای از رباعیات درباره‌ی عقل هیولانی

۶.
در وادی جهل، عقل خام است هنوز
در چنگ غرایز، مست و رام است هنوز
تا نور خرد به جان او راه نیافت
چون سایه‌ی وهم، ناتمام است هنوز

۷.
چون قطره‌ی شبنم که نداند که کیست
یا کودک نادان که نبیند که چیست
عقل هیولانی است، ولی در طلب
چون لاله‌ی وحشی که نیابد بنیست

۸.
در خواب عدم، خفته و بی‌نام و نشان
خاموش، ولی در طلب آتشِ جان
چون شمع اگر شعله‌ی علمش ندهند
در ظلمت جهل است، به زندان گمان

۹.
در پرده‌ی پندار، چو گمگشته‌ای
در وادی وهم است، پری‌دسته‌ای
عقل هیولانی چو ز دانش نچشید
ماند از حقیقت، به رهی خسته‌ای

۱۰.
بی‌نور تفکر، بی‌خبر از حکمت
بی‌بال یقین، بسته‌ی سود و زحمت
عقل هیولانی است، ولی در طلب
چون ماه که پنهان شده در ظلمت

۱۱.
عقلی که ز دانش نَبَرد هیچ نصیب
چون شمع که بی‌نور بود در مهیب
هیولای خام است و ندانَد که او
یک روز شود آینه‌ی نور و حبیب

۱۲.
در ظلمت جهل، بی‌پناه و حیران
بازیچه‌ی امواج گمان، سرگردان
عقل هیولانی است، ولی در طلب
چون مرغ که بسته است درون طوفان

۱۳.
چون بذر که در خاک بماند خاموش
در خواب عدم، خفته به وهمی بی‌هوش
عقل هیولانی است، ولی در طلب
چون شاخه‌ی پژمرده که جوید آغوش

۱۴.
در خاک وجود، دانه‌ای بی‌ثمر
بی‌نور یقین، بی‌خبر از گوهر
عقل هیولانی است، ولی می‌شود
روزی گل معنا به دلِ این سحر

۱۵.
بی‌رنگ‌تر از سایه‌ی بی‌جان هنوز
بی‌بال‌تر از مرغِ پریشان هنوز
عقل هیولانی است، ولی در طلب
چون صبح که گم گشته به طوفان هنوز

این رباعیات نشان‌دهنده‌ی خامی عقل هیولانی و نیاز آن به رشد و تعالی هستند. آیا به سبک و محتوای مورد نظر شما نزدیک است، یا مایلید تغییراتی در آن داشته باشم؟

ب

 

اسمه تعالی
نفس اماره این چه نفسی است شده یاغی و گه در سر من
می زند تیغ مداوم به دل و پیکر من
وسوسه می کند و جان مرا صید کند
نفس اماره زند تیر و بود در بر من

ویرایش

نفس امّاره

این چه نفسی است که طغیان زده در سرِ من؟
می‌زند زخمِ مداوم به دل و پیکرِ من

می‌فریبد دل و جان را به هوس‌های پلید،
نفس امّاره زند تیر، بود در برِ من

باسمه تعالی
نفس اماره
این چه نفسی است که آتش زده در باور من؟
می‌زند خنجر خود بر دل و بر پیکر من
می‌فریبد دلِ ما را به خیالی ز هوس
نفس امّاره بُوَد راهزن و رهبر من

باسمه تعالی
نغس ملهمه
این چه نفسی است که آرام کند جان مرا

 

البته! در اینجا برای هر مصرع چند گزینه‌ی مشابه پیشنهاد می‌کنم:

مصرع اول: این چه نفسی است که یاغی شده در سرِ من؟

• این چه نفسی است که طغیان زده در جان و تن؟

• این چه شراری است که افتاده در بستر من؟

• این چه عدوئی است که برخاسته در سنگر من؟

• این چه غباری است که بنشسته به منظر من؟

• این چه شراری است که افروخته در باور من؟

مصرع دوم: می‌زند تیغِ مداوم به دل و پیکرِ من

• می‌درد جان و دل خسته‌ی بی‌یاور من

• می‌زند خنجر خود بر دل و بر پیکر من

• می‌زند نیشِ ستم، می‌شکند گوهر من

• می‌کشد آتش و خون بر دل خاکستر من

• می‌زند زخمی از آن زهرِ نهان، بر سر من

مصرع سوم: می‌فریبد دل و جان را به هوس‌های پلید

• می‌برد صید دل و جان مرا با فریب

• می‌کِشد سوی هلاکت به نگاهی شگرف

• می‌فریبد دل و جان را به سرابی عبث

• می‌کشاند به سوی ورطه‌ی بیراهه‌ها

• می‌فریبد دل و جان را به شراب هوس

مصرع چهارم: نفس امّاره زند تیر، بود در برِ من

• نفسِ امّاره زند زخم، بُوَد در گذرم

• نفسِ امّاره چو دزدی‌ست کمین کرده من

• نفس امّاره زند تیرِ هلاک از کمین

• نفس امّاره زند نیش به جانم چو زهر

• نفس امّاره بود همدم و دشمن به هم

اگر وزن خاصی مدنظر دارید، می‌توانم مصرع‌ها را دقیق‌تر هماهنگ کنم.
 

بله، در اینجا برای هر مصرع تعداد بیشتری پیشنهاد می‌کنم:

مصرع اول: این چه نفسی است که یاغی شده در سرِ من؟

• این چه شراری است که افتاده در جوهر من؟

• این چه غباری است که پیچیده به دفتر من؟

• این چه عدویی است که بنشسته برابر من؟

• این چه دَدی است که افتاده به بستر من؟

• این چه بلا خیز که بنشسته به لشکر من؟

• این چه شراری است که آتش زده در باور من؟

• این چه خسی است که رُسته‌ست به نیلوفر من؟

• این چه نفاقی است که بنشسته به پیکر من؟

• این چه هوایی است که پیچیده در افکار من؟

• این چه غریبی است که بنشسته به رهبر من؟

مصرع دوم: می‌زند تیغِ مداوم به دل و پیکرِ من

• می‌کشد نیشِ جفا، بر تنِ خاکستر من

• می‌درد سینه‌ی من، می‌شکند گوهر من

• می‌زند زخمِ هلاک از غمِ بی‌یاور من

• می‌نشیند چو شرار، بر دلِ شعله‌ور من

• می‌زند خنجر خود، در دل و در مجمر من

• می‌زند برقِ بلا، بر جگر و پیکر من

• می‌درد سینه‌ی من، می‌شکند بال و پر من

• می‌زند داغِ هوس، بر جگرِ شعله‌ور من

• می‌فشاند شرر از زهرِ نفاق اندر من

• می‌زند موجِ بلا، بر دلِ خون‌پرور من

مصرع سوم: می‌فریبد دل و جان را به هوس‌های پلید

• می‌برد در رهِ گمراهی و وادیِ بعید

• می‌کشد سوی فنا، بی‌خبری را چو مَرید

• می‌فریبد دل و جان را به سرابی عبث

• می‌کشانَد به غم و فتنه‌ی بی‌راهه‌ها

• می‌دهد جامِ هلاکت، ز گلابِ ستمش

• می‌فریبد دلِ ما را به خیالی ز هوس

• می‌کِشاند به مسیرِ شبِ بی‌منزلت

• می‌کُشد روحِ طریقت، ز خیالات پست

• می‌کشاند به خماریِ غم و زخم و شکست

• می‌فریبد به سرابی که ندارد اثری

مصرع چهارم: نفس امّاره زند تیر، بود در برِ من

• نفس امّاره زند زخم، شود خنجر من

• نفس امّاره بُوَد دشمنِ خون‌خواره من

• نفس امّاره چو صیّاد کمین کرده من

• نفس امّاره بُوَد راهزن و رهبر من

• نفس امّاره زند نیش، شود فتنه‌ی من

• نفس امّاره بود، محوِ دلِ مضطر من

• نفس امّاره بُوَد دشمن و یارِ دو رنگ

• نفس امّاره چو ماری است به بستر من

• نفس امّاره بود آتش و من چون شررم

• نفس امّاره زند زهر، شود لاغر من

اگر به دنبال ترکیب‌های وزین‌تر یا خاص‌تری هستید، بفرمایید تا پیشنهادهای بهتری ارائه کنم.

 

 

رباعیات درباره‌ی نفس کامله

۱.
آن نفس که شد ز خویش بیگانه، کجاست؟
در محو جمال حق، یگانه، کجاست؟
با فقر غنی شد و ز دنیا ببرید،
آن بنده‌ی حق، جانِ فسانه، کجاست؟

۲.
نفسِ قدسیان، به حق پیوسته است،
از بندِ هوا و شک، بُرهان جُسته است،
در بحر فنا غوطه‌ور آمد چو موج،
از باده‌ی وصل، جام لبالب بسته است.

۳.
آن کس که ز هست خویش بگسسته شد،
در نور حضور یار، دل بسته شد،
چون نقطه‌ی بسم‌الله، در محو تام،
در وحدت محض، بی‌خود و خسته شد.

۴.
آن نفس که شد مطمئن از حق، کیست؟
کز شوق، رها از تن و از فِرَق، کیست؟
با سوزِ دل و عشقِ سحرگاه وصال،
سرمست ز جامِ بی‌نهایت، حقّیست!

۵.
در محفل قدس، آن نفسِ کامله کو؟
کز باده‌ی وحدت، به لبش حوصله کو؟
در سجده‌ی وصل، سوختن را آموخت،
چون شمعِ طریقت، ز دلش شعله کو؟

این رباعیات، مفاهیم مرتبط با نفس کامله را در قالب تصویرهای عرفانی و الهی بیان می‌کنند. اگر بخواهید سبک خاصی را دنبال کنید یا ویرایش خاصی مدنظرتان باشد، می‌توانیم آن‌ها را دقیق‌تر بررسی کنیم.
 

رباعیات بیشتر درباره‌ی نفس کامله

۶.
آن نفس که در ذات خدا غرقه شد،
از دام جهان واره و فارغه شد،
چون قطره ز دریا خبر یافت زود،
از خویش جدا گشت و به حق ملحقه شد.

۷.
نفسِ قدسیان، سرّ عدم را دانست،
با نورِ یقین، رازِ قِدَم را دانست،
در وادی فقر، شاهِ بی‌تختی شد،
بر خاک نشست و حُکمِ غَم را دانست.

۸.
آن کس که ز هستیِ خود آزاد است،
چون نقطه ز خود محو ولی در یاد است،
در دیده‌ی او نیست دوگانی به جهان،
هر چیز که بیند، همه فریاد است!

۹.
نفسِ کامله، آینه‌ی راز بقاست،
در عین فنا، باقی و در اوج صفاست،
او سایه‌ی ربّ است به آیینه‌ی خلق،
در سِرّ وجود، نقطه‌ی نور هُداست.

۱۰.
هر کس که ز جان، رنگِ حقیقت گیرد،
در خلوت دل، نَفَسِ وحدت گیرد،
نفسِ کامله آن است که از بحر وجود،
در ساحل عشق، گوهرِ معرفت گیرد.

۱۱.
نفسِ قدسیان، در عدم آواره شد،
از بندِ هوا و غم، سبکبــاره شد،
تا دید ز نورِ حق، رخِ بی‌چون را،
از خویش برید و ز خـدا، یــاره شد.

۱۲.
نفسِ کامل از خویش رهـا می‌گردد،
در جذبه‌ی معشوق فنا می‌گردد،
تا نور حقیقت به دلش جلوه کند،
چون آینه از خویش جــدا می‌گردد.

۱۳.
آن کس که ز جان، بوی خدا را بوید،
بر راهِ فنا، سوز و دعا می‌جوید،
نفسِ کامله آن است که در وادی عشق،
در محضر یار، بی‌من و ما می‌گوید.

۱۴.
نفسِ کامل از خویش گسسته باشد،
بر بام حقیقت، او نشسته باشد،
هر دم ز لبش ذکر خدا می‌جوشد،
در سینه‌ی او، عشق شکسته باشد.

۱۵.
در جذبه‌ی حق، نفسِ مراقی باشد،
از بندِ جهان، دور و رهایی باشد،
هر جا که بود، نور خدا می‌تابد،
همچون قَمَرِ راه‌نمایی باشد.

این رباعیات تلاش دارند تا مقام نفس کامله را از جنبه‌های مختلف عرفانی و شهودی بیان کنند. اگر مایل باشید می‌توانیم باز هم ادامه دهیم یا بر اساس سبک و مفاهیم خاصی که مدنظر دارید، تغییراتی ایجاد کنیم.
 

رباعیات بیشتر درباره‌ی نفس کامله

۶.
آن نفس که در ذات خدا غرقه شد،
از دام جهان واره و فارغه شد،
چون قطره ز دریا خبر یافت زود،
از خویش جدا گشت و به حق ملحقه شد.

۷.
نفسِ قدسیان، سرّ عدم را دانست،
با نورِ یقین، رازِ قِدَم را دانست،
در وادی فقر، شاهِ بی‌تختی شد،
بر خاک نشست و حُکمِ غَم را دانست.

۸.
آن کس که ز هستیِ خود آزاد است،
چون نقطه ز خود محو ولی در یاد است،
در دیده‌ی او نیست دوگانی به جهان،
هر چیز که بیند، همه فریاد است!

۹.
نفسِ کامله، آینه‌ی راز بقاست،
در عین فنا، باقی و در اوج صفاست،
او سایه‌ی ربّ است به آیینه‌ی خلق،
در سِرّ وجود، نقطه‌ی نور هُداست.

۱۰.
باسمه تعالی
نفس کامله
هرکس که زجان، نور حکمت جوید
در خلوت خویش، رنگ وحدت  جوید
هر دم ز لبش ذکر حق می‌جوشد،
در ساحل عشق، نور رحمت جوید


 

نقد و بررسی رباعی:

رباعی شما از نظر معنا، ساختار و وزن نزدیک به معیارهای سنتی رباعی است. با این حال، چند نکته‌ی قابل بهبود وجود دارد:

۱. وزن عروضی:

وزن این رباعی مفعول مفاعیل مفاعیل فَعَل (بحر هزج مسدّس محذوف) است، اما در مصراع چهارم، ترکیب "مهرِ و قربت" از نظر وزن و روانی دچار مشکل است.

۲. اشکال در ترکیب "مهرِ و قربت جوید"

• "مهرِ و قربت" از نظر دستوری و موسیقایی کمی سنگین است. بهتر است یا یکی از دو کلمه حذف شود، یا ترکیب به شکلی روان‌تر تغییر کند.

۳. پیشنهاد ویرایشی برای بهبود روانی:

ویرایش پیشنهادی ۱ (حداقل تغییر، حفظ ساختار اصلی):
هر کس که ز جان، علم و حکمت جوید،
در خلوتِ دل، رنگِ وحدت جوید،
هر دم ز لبش ذکر حق می‌جوشد،
در ساحل عشق، مهر قربت بوید.

ویرایش پیشنهادی ۲ (روان‌تر و با تأکید بر معنا):
هر کس که ز جان، نورِ حکمت جوید،
در خلوتِ دل، سِرّ وحدت بوید،
هر دم ز لبش نغمه‌ی حق جوشد،
در سینه‌ی عشق، مهر قربت روید.

این نسخه‌ها هم وزن را روان‌تر کرده، هم از نظر زیبایی‌شناسی و معنای عرفانی، تأکید بیشتری بر سلوک نفس کامله دارند. اگر نظر خاصی دارید، می‌توانیم باز هم دقیق‌تر روی آن کار کنیم.

 

ویرایش پیشنهادی:

هر کس که ز جان، علم و حکمت جوید،
در خلوت دل، سر وحدت جوید
هر دم ز لبش ذکر حق می‌جوشد،
در ساحل عشق، مهر قربت جوید.

توضیح ویرایش:

• "گیرد" → "جوید": روان‌تر و خوش‌آهنگ‌تر شد.

• "در خلوت خویش" → "در خلوت دل": هم معنای عمیق‌تری دارد و هم موسیقی بهتری ایجاد می‌کند.

• "مهرِ و قربت" → "مهر قربت": حرف "و" اضافی بود و وزن را بر هم می‌زد.

اگر وزن و قافیه‌ی خاصی مدنظر دارید، می‌توانیم بیشتر روی آن کار کنیم.

 

در خلوت دل، نفس وحدت گیرد

هر کس که ز جان، رنگِ حقیقت گیرد،
در خلوت خویش، رنگ وحدت گیرد
در خلوت دل، نَفَسِ وحدت گیرد،
نفسِ کامله آن است که از بحر وجود،
در ساحل عشق، گوهرِ معرفت گیرد.

۱۱.
نفسِ قدسیان، در عدم آواره شد،
از بندِ هوا و غم، سبکبــاره شد،
تا دید ز نورِ حق، رخِ بی‌چون را،
از خویش برید و ز خـدا، یــاره شد.

۱۲.
نفسِ کامل از خویش رهـا می‌گردد،
در جذبه‌ی معشوق فنا می‌گردد،
تا نور حقیقت به دلش جلوه کند،
چون آینه از خویش جــدا می‌گردد.

۱۳.
آن کس که ز جان، بوی خدا را بوید،
بر راهِ فنا، سوز و دعا می‌جوید،
نفسِ کامله آن است که در وادی عشق،
در محضر یار، بی‌من و ما می‌گوید.

۱۴.
نفسِ کامل از خویش گسسته باشد،
بر بام حقیقت، او نشسته باشد،
هر دم ز لبش ذکر خدا می‌جوشد،
در سینه‌ی او، عشق شکسته باشد.

۱۵.
در جذبه‌ی حق، نفسِ مراقی باشد،
از بندِ جهان، دور و رهایی باشد،
هر جا که بود، نور خدا می‌تابد،
همچون قَمَرِ راه‌نمایی باشد.

این رباعیات تلاش دارند تا مقام نفس کامله را از جنبه‌های مختلف عرفانی و شهودی بیان کنند. اگر مایل باشید می‌توانیم باز هم ادامه دهیم یا بر اساس سبک و مفاهیم خاصی که مدنظر دارید، تغییراتی ایجاد کنیم.

 

باسمه تعالی
نفس مُلْهَمه
این چه نفسی است که آرام کند جان مرا؟
می‌برد از دلِ من وسوسه و غم‌ها را
می نماید ره حق، در دل و بر احوالم
ملهمه هدیه ی یزدان بود و راه گشا


 

باسمه تعالی
نفس مُلْهَمه
این چه نفسی است که آرام کند سودا را
می‌برد از دلِ من وسوسه و غم‌ها را
می‌نماید ره حق، در دل و بر احوالم
ملهمه هدیه‌ی یزدان بُوَد و تقوا را
 

راهگشا
 

نور حق تابد از او در دلِ شب‌ها ما را
می‌رهاند ز ظلامِ هوس و سودا را
ره ز تقوا بگزیند، ببرد دل سوی دوست
بشکند بند هوا، بشکند اغوا را
 

نور الهی بتابد به دلِ آگاهش
ره بَرَد سوی خدا، بگذرد از دنیا را

می‌شنود نغمه‌ی وحی از دلِ پنهانی
می‌برد از دلِ شب، ظلمت و غوغا را

پاک ز تقوا شود، محو شود در اخلاص
بشکند بند هوایِ نفسِ شیدا را

نفس مُلْهَمه بود هدیه‌ی ربّانی
می‌نماید ره حق، راهنمای ما را

 

باسمه تعالی
نفس مرضیه
این چه نفسی است که مرضی خدا در آن است

نفس مرضیه

این چه نفسی است که مرضیِّ خدا در آن است؟
نور حق در دل او جلوه‌گر از ایمان است

راضی از حکم خدا، فارغ از اندوه و غم
در رضای ازلی غرق به هر دوران است

بنده‌ای گشته که معشوق ز او خشنود است
راه او، راه یقین، مقصد او سبحان است


 

باسمه تعالی
نفس مرضیه
این چه نفسی است که مرضیِّ خدا در آن است؟
نور حق در دل آن جلوه‌گر از ایمان است
بنده‌ای گشته که معشوق ز او خشنود است
راه او، راه یقین، مقصد او سبحان است

باسمه تعالی
نفس راضیه
این چه نفسی است که انسان به رضا تن می داد

راضی از حکم خدا باشد و فارغ ز گناه
راضی از حکم خدا، فارغ از اندوه و غم
در رضای ازلی غرق به هر دوران است

 

بنده‌ای گشته که معشوق ز او خشنود است
راه او، راه یقین، مقصد او سبحان است

نه غمی هست در او، نه هراس از فردا
هرچه آید به رضا، از دل و جان، خندان است

هر نفس ذکر خدا، هر قدمش در تقوا
همچو خورشید سحر، روشنی‌بخش جان است

او دگر از هوس و خواهش دل، رسته شده
زاهد شب، که دلش محو رخ جانان است

خود نبیند، همه را در رخ یارش بیند
بی‌خود از خویش شده، غرق در احسان است

نفس مرضیه مقبولِ خداوند بود
این مقام، اوج کمال است که در انسان است


 

در جان من و جوهر من

 

باسمه تعالی
نفس راضیه

این چه نفسی است که انسان به رضا تن می‌داد؟
دست از هرچه به غیر از رضا بود، او می‌شُست
در بلا، شاکر و در نعمت و راحت، خرسند
هرچه آید ز خدا، جز به عنایت نِنِوَشت
 

باسمه تعالی
نفس راضیه

این چه نفسی است که انسان به رضا تن می‌داد؟
دست از هرچه به غیر از رضا بود، او می‌شُست
در بلا، شاکر و در نعمت و راحت، خرسند
هرچه آید ز خدا، جز به عنایت ننِوَشت

سینه‌اش چشمه‌ی تسلیم و صبوری گردید
جز رضای حق تعالی، نبودش در سَرش
دل ز غوغای جهان برده، به آرامش محض
سایه‌ی لطف خدا، گشته پناه از خطرش

 

باسمه تعالی
نفس راضیه
این چه نفسی است که انسان به رضا می بالد
در ره عشق، به تأیید و ولا می‌بالد
سینه‌اش چشمه‌ی تسلیم و صبوری گردد
هرچه آید ز خدا، ..  می بالد
 

باسمه تعالی
نفس راضیه

این چه نفسی است که انسان به رضا می‌باشد؟
در ره عشق، به تأیید و ولا می‌باشد
سینه‌اش چشمه‌ی تسلیم و صبوری گردد
هرچه آید ز خدا، شاکر و شاد می‌باشد
 

دست از هر هوس و خواهشِ دنیا شسته

باسمه تعالی
نفس راضیه
این چه نفسی است که انسان به رضا می‌بالد؟
در بلا خرم و از عشق خدا می بالد
نه غمی دارد و نه بیم ز فرمان قضا
در ره عشق، به مهر و به وفا می‌بالد

 

در ره عشق، به تأیید و ولا می‌بالد

...می بالد

 

باسمه تعالی
نفس راضیه

این چه نفسی است که انسان به رضا می‌بالد؟
هرچه آید ز خدا، راضی و خوش می‌بالد
سینه‌اش چشمه‌ی تسلیم و صبوری گردید
در ره عشق، به تأیید و ولا می‌بالد

دست شُسته‌ست ز هر خواهش دنیایی خویش
به قضا، فارغ از اندوه و جفا می‌بالد
نه غمی در دل او هست، نه بیمی ز فنا
با دل آرام، به لطف خدا می‌بالد

 

جز به عنایت ننِوَشت

تن می‌داد؟
دست از هرچه به غیر از رضا بود، او می‌شُست
سینه‌اش چشمه‌ی تسلیم و صبوری گردید
در بلا، شاکر و در نعمت و راحت، خرسند
هرچه آید ز خدا، جز به عنایت ننِوَشت

سینه‌اش چشمه‌ی تسلیم و صبوری گردید
جز رضای حق تعالی، نبودش در سَرش
دل ز غوغای جهان برده، به آرامش محض
سایه‌ی لطف خدا، گشته پناه از خطرش

چشم او جز به قضا و قدر حق ننگرد
دل نلرزد ز مصیبت، نگریزد ز فنا
نه غمِ نان به تن و جان مقدس دارد
نه هراسی ز فراق و نه تمنّای بقا

دست شُسته‌ست ز هر حاجت دنیایی خویش
عاشق حکم خدا، طالب امر ازلی‌ست
در نهادش نَبُوَد میل هوای نفْس خویش
هر چه حق خواسته، تسلیم همان منزلی‌ست

 

 

رباعیات نفس مطمئنه

۱
آرام دلم ز یاد یار افتاد
فارغ ز غم و غبار نار افتاد
چون کشتی نوح در امان از طوفان
در بحر رضا به ذوالوقار افتاد

۲
دل در ره دوست، بی‌خبر از دنیا
آرام و رها ز هر هوس شد شیدا
دیگر نه هراس است و نه بیم و تردید
هر لحظه چو موجی است رقصان دریا

۳
نفس مطمئن شد ز دنیا بری
فارغ ز غم و رنج و سوداگری
در سینه‌ی او نور ایمان پدید
ساکن به دیاری که حق منجلی

۴
هر کس که دلش ز وهم و شک شد تهی
آرام شود ز آتش خوف و رهی
چون موج که دریا به آغوش کشد
آسوده رود به جانب خوش‌شهی

۵
فارغ شدم از هر غم و تشویش
چون مرغ مهاجر ز دام و بیش
دیگر نه هراس است نه خوف و گمان
دل غرق طمانینه شد در پیش

۶
نفس مطمئنه ز غم‌ها جداست
آرام‌تر از سینه‌ی کیمیاست
هر لحظه در او نور توحید هست
چون آینه‌ای از صفای خداست

۷
دل مطمئن از طوف خشنودی شد
آرام و رها ز بیم و دودِی شد
چون در دل او فقط خدا جا دارد
از هرچه به غیر اوست، نابودی شد

۸
آن کس که ز نور حق چراغش روشن
فارغ ز غم است، بی‌هراس و محن
او نفس مطمئن، رها ز اندوه
آسوده چو گل در آفتاب کهن

این رباعیات را به سبک شما و با حفظ روح عرفانی و معرفتی سرودم. نظرتان چیست؟

البته! در اینجا چند رباعی درباره‌ی نفس مطمئنه ارائه می‌دهم:

نفس مطمئنه، به قلبم در گذر
با ذکر حق، آرام می‌آید به سر
در دلِ وحشت، از هر دلیری
روح من، چون مهتاب می‌سفر

نفس مطمئنه به دل در می‌نهد
جلوه‌ی نور، در دل پنهان می‌سزد
عشقِ حقیقی، چشمان مرا بیدار
در باده‌ی وحدت به لب می‌آید به عید

خواب گران، با نفس مطمئنه گسسته
دل به آرامش، به حقیقت بسته
در لذت عشق، جوهره‌ی روح
به شوق وصال، در پرتو جاوید بسته

نفس مطمئنه، از دنیا جدا
رهایی یافت در وصل خدا
سکون و آرامش، در دل‌یافت
به نور حقیقت، به آسمان دعا

این رباعیات به جنبه‌های آرامش و اتصال به حقیقت در مفهوم نفس مطمئنه اشاره دارند.

البته! در اینجا چند رباعی دیگر از نفس مطمئنه برای شما آورده‌ام:

نفس مطمئنه بر دل‌های عاشق
چون نوری پنهان، در دلکشی بی‌وقف
به سکون دل، در آن وجد و سرور
روح را بیدار کند از هر خواب و تباه

نفس مطمئنه در دل عارف
عشق‌ورزی را سازد همچو شمع روشن
دل به نورش روشن، جان به وصال
در تاریکی‌ها، روشنی بهشت بخشیدن

نفس مطمئنه با دل آشناتر
در دقایق سکوت، جان را آگاه‌تر
به لذت روح، دل پر از شادی
به نور حقیقت، برکت آورد بارتر

نفس مطمئنه به دل‌ها جاری
آرامش دل از آن باشد جاری
در درونِ او، حقیقتی آشکار
کمال زندگی در انس و قراری

این رباعیات هم به جنبه‌های آرامش روحی و تجدید اتصال به حقیقت در مفهوم نفس مطمئنه پرداخته‌اند و به تعمق در مسیر اتصال به خدا اشاره دارند.

 

نفس لوامه مرا بیدار کرد
از گنه، قلب مرا بیمار کرد
در دل شب، ناله و فریاد زد
چشمِ جان را سوی حق بیدار کرد

۲
نفس لوامه چو خاری در دلم
می‌زند بر سینه‌ی من هر ستم
هر که از سر توبه‌ای برپا نکرد
در دلش جا شد عذاب و درد و غم

۳
نفس لوامه چو شمعی در خروش
می‌گدازد در دل شب، بی‌خروش
هر که بر گمراهی خود پا نهاد
می‌شود دور از وصال و عاقبت دوش

۴
نفس لوامه ز درد و رنج پُر
می‌کشاند جان ز ظلمت سوی نور
هر که در زنجیر غفلت ماند، مرد
می‌شود بیهوده عمرش کور و کور

۵
نفس لوامه مرا سرزنش کند
در دل شب، اشک را آتش کند
هر که با توبه نجاتی یافت زود
دامن از هر وسوسه پاکیزه کرد

۶
نفس لوامه درونم شعله زد
با گناه و وسوسه در جنگ شد
هر که این آتش به جانش شعله داد
در مسیر توبه، سوی حق ره زد

این رباعیات، مفهوم پشیمانی و بیداری از غفلت را با لحنی کوبنده و تأمل‌برانگیز بیان می‌کنند، همان‌طور که در سبک شما دیده می‌شود. اگر تغییری بخواهید، می‌توانم اصلاح کنم.
 

در اینجا چند رباعی دیگر درباره نفس لوامه به سبک شما آورده‌ام:

۷
نفس لوامه مرا آگاه کرد
از گنه، در دل شرار و آه کرد
هر که از اندیشه‌ی توبه تهی است
در مسیر جهل، عمرش تباه کرد

۸
نفس لوامه چو دادی در دلم
شد دلیل اشک و آهِ حاصلم
هر که بر زنجیر غفلت چنگ زد
بی‌خبر ماند از خدای کاملم

۹
نفس لوامه مرا بیدار کرد
ز آتش غفلت، دلم بیزار کرد
هر که بر ظلمت قدم بگذاشت، رفت
در عذاب خویش عمری کار کرد

۱۰
نفس لوامه مرا سرزنش کند
در دل شب، اشک را آتش کند
هر که بر راه خدا ره نسپرد
عمر خود را در گنه ناخوش کند

۱۱
نفس لوامه چو تیغی بر جگر
می‌کند دل را ز غفلت شعله‌ور
هر که در توبه نیابد راه خویش
در جهان سرگشته گردد در سفر

۱۲
نفس لوامه مرا نالان کند
با گناه و وسوسه گریان کند
هر که این آتش به جانش شعله داد
عاقبت سوی خدا حیران کند

۱۳
نفس لوامه ندا در جان زند
از گنه، دل را ز خود ویران کند
هر که از سر توبه‌ای برپا نکرد
عاقبت در شعله‌ی نسیان زند

۱۴
نفس لوامه ز آهی در نهاد
می‌کشد ما را ز غفلت در نجات
هر که توبه را ز دل بیرون کند
دور گردد از وصال و عاقبت

۱۵
نفس لوامه شرر در جان نهاد
اشک حسرت را به رخ باران نهاد
هر که این ندا ز دل نشنیده است
خویش را در ظلمت عصیان نهاد

۱۶
نفس لوامه مرا هشدار داد
از گنه، قلب مرا بیدار داد
هر که از توبه نگردد سوی نور
عاقبت در فتنه‌ی پندار داد

این رباعیات درون‌مایه‌ای از پشیمانی، بیداری، و جستجوی رهایی از گناه دارند و همان مسیر مفهومی شما را دنبال می‌کنند. اگر اصلاح یا تغییری بخواهید، بفرمایید.

 

 

در اینجا چند رباعی درباره نفس لوامه آورده شده است که مفاهیم مرتبط با این مرحله از سلوک معنوی را بیان می‌کنند:

رباعی ۱: نفس لوامه به سرزنش دل شد
ز گناه و خطای خود باز دل شد
در بیداری اشک‌ها چشم دل گشود
از غم و درد، دلی رها شد دل شد

رباعی ۲: نفس لوامه در دل خود سرزنش کرد
از گناه و خطا پشیمانی را چشید
به سوی خدا بازگشت، دل بر خدا نهاد
که در توبه، دل از گناه رهایی یافت

رباعی ۳: نفس لوامه در سرزنش دل است
ز غم و درد، به توبه و نیکو دل است
از عقل و منطق نجاتی نیافت
در دل، در جستجوی پروردگار دل است

رباعی ۴: نفس لوامه آتش در دل زباند
که از گناه و خطا دمی فغان کند
بیدار و سرزنشگر، دل در زحمت است
تا از گناه، به توبه برود روند

رباعی ۵: نفس لوامه در سرزنش دل شکفته است
در توبه و عذرخواهی جان شسته است
در پی بازگشت به دلی پاک است
که در نزد حق، آمرزش خواسته است

این رباعیات به طور کلی به احساس پشیمانی و سرزنش درونی در مرحله‌ی نفس لوامه اشاره دارند، جایی که انسان در تلاش است تا از گناه خود آگاه شود و به سمت توبه و اصلاح حرکت کند.
 

در اینجا تعدادی دیگر از رباعیات درباره نفس لوامه آورده شده است که به روند پشیمانی، سرزنش و جستجوی اصلاح و بازگشت به خدا اشاره دارند:

رباعی ۶: نفس لوامه در دل زخم‌ها دارد
ز گناه و خطاها بر خود گله‌ها دارد
در دل، صدای توبه به گوش می‌آید
که از چاه گناه به سوی نور‌ها دارد

رباعی ۷: در دل، نفس لوامه فریاد زند
از گناه و خطای خود فریاد کند
سرزنش بر خود کند تا بیدار شود
به سوی پروردگار، جان باز کند

رباعی ۸: نفس لوامه به سرزنش دل شتابد
از گناه و کج‌راهی‌ها دل شکافته است
در دل، آتشی از پشیمانی افروخته است
که در جستجوی روشنایی الهی شتابد

رباعی ۹: نفس لوامه، همراز غمگین دل است
از گناه و خطا، بیزار و مایل است
هر قطره اشک، امیدی نو به دل دارد
که در پناه خداوند، تسکین‌پذیر است

رباعی ۱۰: نفس لوامه در دل ندامت است
در سرزنش و پشیمانی عادت است
تا که در توبه و گریه و شوق وصال
دل به سوی آمرزش خداوند، ملتفت است

رباعی ۱۱: نفس لوامه در آتش خود سوزد
ز گناه و خطا، رنجی جان‌سوزد
در دل از عذابِ خود، دلی زار است
تا از این درد به سوی توبه بگوزد

رباعی ۱۲: نفس لوامه دلی پاک خواهد
از سرزنش‌ها و گناه دور خواهد
در خلوتی از ندامت و توبه نیکو
بازگشتی به سوی حق خواهد

رباعی ۱۳: نفس لوامه در زخم دل می‌سوزد
سرزنش بر خود تا به توبه می‌سازد
در جستجوی رضای خداوند است
که به این راه، دل‌پذیر می‌سازد

رباعی ۱۴: نفس لوامه سرزنش می‌کند مرا
ز خطا و گناه، همچو طوفان، بلا
در دل و جان، طوفانی از پشیمانی
که به سوی خدا، در جستجوی نجات است

این رباعیات به طور عمیق‌تر به فرآیند پشیمانی، توبه، و جستجوی خداوند در مرحله‌ی نفس لوامه اشاره دارند. این مرحله از سلوک، مرحله‌ای است که در آن انسان به طور واقعی به گناه‌های خود توجه کرده و در پی بازگشت به مسیر درست و آمرزش الهی برمی‌آید.

 

رباعیات درباره‌ی اشراق

۱️⃣
آن نور که از حق به دلم تابیده
سرچشمه‌ی رازهای من گردیده
چون صبح به جانم اشراق افتاده
شب رفت و حقیقت به نگاهم دیده

۲️⃣
اشراق، طلوع آفتاب از دل ماست
چون نوری از آن عالم بی‌منتهاست
هر کس که ز ظلمت ره جان را شُست
بی‌واسطه در محضر حق، خود شِناست

۳️⃣
چون شمسِ حقیقت به دلم رخ بنمود
جان از شب تاریک عدم گشت رَهْنود
اشراق ز ظلمتِ عدم می‌رهانَد
آن را که ز سودای جهان شد پالود

۴️⃣
دل تا نشود ز خواهش خویش تهی
کی نور اشراق تابد از روزنه‌ای؟
چون آینه‌ای شو، ز زنگار برآی
تا جلوه کند نور خدا بر تو، رهی

۵️⃣
در ظلمت شب، نور اشراق خوش است
بی‌واسطه دیدار معشوق خوش است
از منطق و استدلال، راهی نگشود
در خلوت جان، سوز و اشراق خوش است

اگر بخواهید می‌توانم رباعیات بیشتری هم بسرایم یا این‌ها را ویرایش کنم تا با حال و هوای منظومه‌ی شما هماهنگ‌تر شوند.
 

رباعیات اشراقی

۶️⃣
چون نور سحر، اشراق جانم آمد
راز ازلی در دل و جانم آمد
تا دیده ز ظلمتِ خودی پاک کنم
خورشید وصالِ بی‌کرانم آمد

۷️⃣
اشراق، طلوع آینه در دل‌هاست
بیداریِ شب‌زنده‌دلانِ بیناست
آن را که زین نور نصیبی افتاد
هر لحظه درونش سحر فرداست

۸️⃣
دل گر ز تعلقاتِ دنیا خالی‌ست
اشراق حقیقتی ز نور عالی‌ست
چون صبح برآید از درونِ دل پاک
هر لحظه در آن تجلیِ تمثالی‌ست

۹️⃣
بی‌نور اشراق، جان چه تاریک بُوَد
دل از شبِ جهل، غرقِ تشویش بُوَد
آن لحظه که از حق شود دل روشن
اسرار وجود، جمله در پیش بُوَد

🔟
بر اهلِ دلی، اشراق دیدار بُوَد
همراه سلوک، نورِ بیدار بُوَد
هر کس که ز دامِ عقل بگریزد
در محضر دوست، بی‌قرار بُوَد

۱۱
اشراق، نه از درس و کتاب آید پدید
نه از سخن فیلسوف و دانش جدید
باید که ز تاریکی خود، دور شوی
تا نور خدا بر تو تابد چو امید

۱۲
چون دل ز حجاب‌های دنیا رَهَد
خورشیدِ حقیقت ز افق سر نَهَد
آن لحظه که از خود بگریزی، بینی
اشراق به جان، جلوه‌ای دیگر نَهَد

۱۳
در خرقه‌ی شب، نورِ سحر باید دید
در آینه‌ی دل، جلوه‌گر باید دید
آن لحظه که از خویش شوی پاک و تهی
از مشرقِ جان، اشراقِ در باید دید

۱۴
چون شمع بسوز، تا که اشراق شوی
در نور حقیقت، همه مشتاق شوی
از خویش اگر رهی، ز خود بگذری
در محفل جانان، رخِ مصداق شوی

۱۵
اشراق همان لحظه‌ی دیدار حق است
بیداریِ جان ز خوابِ اغراقِ حق است
هر کس که زین نور بی‌نصیب است هنوز
در ظلمتِ خود، اسیرِ اشراقِ حق است

اگر سبک خاصی مدنظر دارید یا مایلید رباعیات را در قالبی خاص تنظیم کنم، بفرمایید تا به تناسب منظومه‌ی شما ویرایش شوند.

چند رباعی درباره‌ی نیل وصال:

در وادی عشق، سر ز دل باید شست
با سوز درون، شعله در این جان جست
چون قطره اگر به بحر وحدت افتی
بینی که دگر نشان ز خود بودن، نیست

دل رفت ز خود، به سوی درگاه وصال
شد مست ز بوی عطر آن لطف زلال
در جذبه‌ی عشق، محو شد سایه‌ی من
دیگر نبود میان ما هیچ جدال

دل در ره عشق، سر به سودا دارد
شوری ز وصال حق، به دنیا دارد
چون ذرّه اگر فنا شود در خورشید
دیگر نه غمی، نه بیم فردا دارد

بگذار که از خویش، رها گردم من
چون نور به دریای بقا گردم من
چون شمع شوم، بسوزم از آتش دوست
آخر به وصال کبریا گردم من

نیل وصالت، اوج پرواز من است
بگذشتم از این جهان که دربند من است
چون سایه شدم ز خویش، در نور تو غرق
دیگر همه هستی من، پیوند من است

این رباعیات تلاشی برای بیان مفهوم نیل وصال در عرفان است. اگر بخواهید می‌توانم سبک یا مضامین دیگری را هم در نظر بگیرم. همچنین اگر رباعی خاصی در ذهن دارید، خوشحال می‌شوم آن را بشنوم و درباره‌اش گفت‌وگو کنیم.
 

مجموعه‌ای از رباعیات درباره‌ی نیل وصال:

دل در ره عشق، بی‌قرار افتاده‌ست
در سینه‌ی ما شرار نار افتاده‌ست
در جذبه‌ی وصل، نیست غیر از معشوق
هر سایه ز خویش، در غبار افتاده‌ست

چون موج، در آغوش فنا می‌رقصم
در جذبه‌ی وصل حق، رها می‌رقصم
یک لحظه اگر ز خویش بیرون آیم
در ساحت او چو کهکشان می‌رقصم

چون شمع بسوز، تا سحرگاه وصال
بر باد ده این تنِ سیه‌چهره و خال
در آتش عشق، هر که خود را نسپرد
هرگز نرسد به آن مقام جلال

در سینه‌ی شب، نغمه‌ی یار افتاد
در دیده‌ی من، برق هزار افتاد
چون نور گذشتم از حصار خودی
دیدم که وجودم به نگار افتاد

چون ذرّه شدم، که در تو پنهان گردم
چون قطره شدم، که در تو طوفان گردم
ای بحر وصال، جان مرا غرقه بساز
تا از همه‌ی خویش، عریان گردم

چون آینه بی‌رنگ و عیان باید شد
چون شمع، در این راه، فغان باید شد
هر کس که ز خویش بگذرد، می‌داند
در حضرت معشوق، نهان باید شد

عاشق چو ز خود گذشت، باقی شد او
در جذبه‌ی عشق، بی‌سوالی شد او
چون موج اگر در آب وحدت افتد
بینی که زین پس، چه زلالی شد او

محو تو شدم، ز خویش بیرون رفتم
از هستی خود، به سمت گردون رفتم
دیدم که وجود، سایه‌ای بیش نبود
پس در طلبت، به سوی مجنون رفتم

از قید منی، رها شدم، دیگر نیست
در راه وصال، ما و من، دیگر نیست
هر ذرّه که در شعاع مهرت افتاد
گردید تو، و خویشتن، دیگر نیست

چون قطره شدم که در تو پیدا گردم
در وادی عشق، غرق رویا گردم
در آتش وصل، سوختم، دانستم
باید که ز خود، تمام عریضا گردم

این رباعیات تلاشی برای بیان مراتب نیل وصال در عرفان اسلامی است. آیا این سبک و مضمون را مطابق با منظومه‌ای که در حال سرودن آن هستید، می‌دانید؟

 

باسمه تعالی
دمت گرم در عرفان اسلامی

دمت گرم، اگر در دل، خدا را یافتی
با ذکر و دل، سوی حقیقت شتافتی
در مسیر عشق، در پی نور خدا
راهی شدی که جان و دل آرامش یافتند

دمت گرم، که با ذکر دل شاد کردی
ز سردی جان به نورِ حق، روآوردی
چون آفتاب، در دل تاریکی تابیدی
و در نگاه دل، به نور خدا رسیدی

دمت گرم، که با ذکر سرشار شدی
از نیایشِ دل، به حقیقت پی بردی
در وادی عشق، چون درختی سبز گشتی
روحِ پاکت در آغوش خدا به پرواز رفت

دمت گرم، که در دل نور خداوندی
یافتید راهی به‌سوی دل پرامید
در طریق حقیقت، از خود گذشتی
و در سایه خدا، به آرامش رسیدی

این رباعیات تأکید بر عشق الهی، ذکر و حقیقت دارند و به‌طور خاص از مفهوم معنویِ دمت گرم در عرفان اسلامی سخن می‌گویند که نماد تأثیر روحانی و هدایت معنوی است.
 

باسمه تعالی
دمت گرم در عرفان اسلامی

دمت گرم که از عشق خدا سرمست شدی
از خود به سوی معشوق واقعی دست شدی
در دل شب‌های تاریک، نور خدا شدی
راهی به روشناییِ حق پیمود شدی

دمت گرم که از دل، ذکر جانان شدی
با نور خدا، در دل جاودان شدی
به وحدت رسیدی، به نور حقیقت
در درگاه حق، دل‌پرور و جانان شدی

دمت گرم که از خود به خدا پیوستی
از گناه و غفلت خود دور شدی
در آغوش خدا، دل خوش و آرام گرفت
در طریق وصال، به سرور رسیدی

دمت گرم که با ذکر، دل تو خالص شد
نور خدا در دل، آرام و سازش شد
چون آینه‌ای روشن، در دل تجلی یافت
جان و دل از حقیقت، جان‌بخش و سالک شد

دمت گرم که در پی حقیقت جوی
از دل خود گذشتی، شدی در خدا مقیم
با ذکر و یاد خدا، به وحدت رسیدی
چون درختی سرسبز، به نور خدا ایستادی

دمت گرم که با دل پاک و صاف
در جستجوی حق، از خود گذشتی بی‌خواب
در مسیر عشق، دل و جان به نور رسید
در سیر و سلوک، از گناه رهایی یافت

این رباعیات باز هم به معنای دمت گرم در بُعد عرفانی پرداخته و بر هدایت و تجلی نور الهی در دل انسان تأکید دارند. آنها مسیر رشد معنوی، دوری از گناه و رسیدن به خدا را تصویر می‌کنند.
 

باسمه تعالی
دمت گرم در عرفان اسلامی

دمت گرم که با یاد خدا زندگی ساختی
دل از زنگار گناه پاکی و راهی روشن ساختی
در مسیر عشق، جان و دل پر از شور شد
با ذکر حق، به حقیقت همیشه رهیافتنی ساختی

دمت گرم که در دل به یاد خدا نشستی
از دل‌تنگی‌ها و دردها رهایی یافتی
در بزم عشق، پر از شادی و سرور گشتی
در آغوش حق، هر لحظه جان‌به‌جانان یافتی

دمت گرم که از خاک به آسمان پر کشیدی
دل را از دنیا و دل‌بازی رهایی دادی
در سفر سلوک، از خدا گمشده بودی
اما با ذکر او، به حقیقت رسیدی

دمت گرم که در دل تاریکی، روشنی یافتی
با ذکر و یاد خدا، در دل امید ساختی
روح‌ات از غم‌ها آزاد و پر از نور شد
و در دلِ عالم، به معشوق پیوستی

دمت گرم که از خود و دل رها شدی
در جستجوی حق، از همه چیز گذشتی
در حریم عشق، بی‌گناه و پاک گشتی
و در دل خدا، جاودانه آرامش یافتی

دمت گرم که از قید و بند دنیا گذشتی
با ذکر خدا، از هر گناه بر خود رهایی جستی
در بحر نور خدا غرق گشتی
و در دل آسمان‌ها، شاد و سرفراز گشتی

دمت گرم که در راه وصال معشوق
در دل شب‌های تاریک به نورِ او گشتی
با ذکر خدا، دل را از تمام غم‌ها پاک ساختی
و در طریق عشق، به حقیقت رسیدی

دمت گرم که در دل به توحید رسیدی
با یاد خدا، دل را پاک و همیشه گشودی
در جاده‌ی حقیقت، گام به گام می‌رفتی
و در پایان مسیر، نور خدا را پیدا کردی

این رباعیات با تأکید بیشتر بر اهمیت ذکر و مسیر سلوک در عرفان اسلامی، نشان‌دهنده تأثیر معنوی ذکر در تحول روحانی انسان است. در آن‌ها از سیر به سوی خدا، آزادی از قید و بندهای دنیا و رسیدن به حقیقت سخن گفته می‌شود.

 

رباعیات درباره‌ی "دمِ سرد"

۱. دمِ سرد و بی‌اثری آن

آن ذکر که با دلِ گرفتار شود،
بی‌نور و تهی، چو گرد و غبار شود،
بی‌سوز و حضور گر بگویی ذکری،
آن دم همه سرد و بی‌قرار شود.

۲. ذکر بی‌حضور قلب

ذکری که ز اعماقِ دل آگاه نیست،
چون بادِ خزان، رهروِ این راه نیست،
دم سرد، دل از نورِ حقیقت تهی است،
بی‌سوز و گداز، لایقِ الله نیست.

۳. دمِ سرد در مقابل دمِ گرم

یک دم زِ حقیقت چو کند نور به جان،
افروخته گردد همه عالم از آن،
اما سخنی کز دل و جان دور بود،
بی‌حاصل و سرد، همچو سرمای خزان.

۴. توبه از دمِ سرد

هر دم که ز دل، یادِ خدا سر نَزَد،
بی‌حاصل و مرده، رهِ دلبر نَزَد،
ای دل! زِ دمِ سرد، برون آ، که عشق،
جز در دلِ پرنور، اثرگر نَزَد.

۵. دمِ سرد، عامل بی‌ثمری اعمال

ذکری که نباشد زِ حقیقت خبر،
مانندِ شراری است که افتد به خَر،
در دل نَنشیند، اثر هم نکند،
سرد است، تهی، بی‌ثمر و بی‌اثر.

جمع‌بندی

"دمِ سرد" در عرفان، اشاره به سخن بی‌روح و ذکر بی‌اثر دارد. در مقابل، "دمِ گرم" از حقیقت و عشق برمی‌خیزد و تأثیرگذار است.

کدام‌یک از این رباعیات را بیشتر پسندیدید؟ یا اگر ایده‌ای دارید، می‌توانم براساس آن رباعی تازه‌ای بسرایم.
 

رباعیات بیشتر درباره‌ی "دمِ سرد"

۶. دمِ سرد و تهی بودن ذکر

ذکر چون از دلِ بیدار نیاید،
خالی و بی‌اثر، در دل ننشاید،
دم سرد است و بی‌اثر چون گلی که
در سرما بماند و به باد بسپارد.

۷. دمِ سرد، فرقی با زبان بی‌فایده ندارد

زبان که بی‌حضور و بی‌احساس باشد،
چون باد بی‌نشانی در دل نواز باشد،
دمِ سرد از زبانِ بی‌اثر است،
که هیچ اثری بر دل‌ها نگذارد.

۸. دمِ سرد و بی‌اثر بودن عمل

کردار بی‌حضور، دلی بی‌گرمی است،
چه تفاوتی با بادِ سردِ درهمی است؟
عمل بی‌صفا، گناهی آشکار است،
چون دمِ سرد، هیچ دلی را نسوزاند.

۹. ذکر بی‌حضور، چهره‌ای بی‌روح

ذکر که نه از دل، از عادت روان است،
چون چهره‌ی مرده در خواب‌ِ جهان است,
دم سرد و بی‌اثر از دل نمی‌جوشد،
چون آینه‌ای بی‌نور، خاموش است.

۱۰. نتیجه‌ی دمِ سرد در سلوک عرفانی

دمِ سرد در دل، جز سرما نمی‌آورد،
سرد است و بی‌جان، هیچ جایی ندارد,
سلوک باید از دلِ عشق بجوشد،
که دمِ سرد، هیچ تأثیر ندارد.

۱۱. دمِ سرد و جهل در عبادات

عبادت که از جهل و بی‌حضور باشد،
چون شعله‌ای که در باد سرکوب باشد,
دمِ سرد در دل از جهل می‌آید,
که هیچ‌گاه در جان تأثیر نگذارد.

جمع‌بندی

این رباعیات بر روی مفهوم "دمِ سرد" در عرفان اسلامی تأکید دارند، که به سخنان و عبادات بی‌اثر و بی‌حضور اشاره دارد. برای اینکه اثرگذار باشد، سخن و عمل باید از دل برآید و با عشق و حقیقت در هم آمیخته باشد.

آیا دوست دارید درباره‌ی این مفهوم بیشتر صحبت کنیم یا شعر جدیدی در این زمینه بنویسم؟
 

رباعیات بیشتر درباره‌ی "دمِ سرد"

۱۲. دمِ سرد و جهل در عبادات

دم سرد در دل، از جهل نشأت گیرد،
آن ذکر بی‌حال و دل از نور تهی است،
باید که دل به حق و عشق پیوندد،
که در این صورت، دم گرم را پذیرد.

۱۳. ذکر بی‌حضور، همچو برفِ سرد

ذکر بی‌حضور، چون برف بر زمین است،
که بر دل می‌نشیند، اما بی‌اثر است,
دم سرد است، دل نمی‌گدازد از آن،
چون برفی که در تابستان به پایان است.

۱۴. دمِ سرد و بی‌اثر بودن عبادات

عبادت که از دل بی‌مهر سر زند,
بی‌روح و سرد، از دل فرار کند,
دمِ سرد است، در جان اثر ندارد,
چون گل که در بهار، بر خاک پژمرده.

۱۵. تأثیر دمِ گرم در سلوک عرفانی

دم گرم از دلِ حقیقت برمی‌خیزد,
که جان را برمی‌سازد، دل را می‌سوزاند,
دمِ سرد همانند برفِ بی‌اثر است,
که هیچ‌گاه در دل شعله نمی‌افروزد.

۱۶. دمِ سرد، همچو بادی بی‌هدف

دمِ سرد مانند بادِ بی‌هدف است,
که نه درختی را به رقص درمی‌آورد,
ذکر بی‌حضور، چون کلام بی‌روح است,
که تأثیری در دل‌ها نمی‌گذارد.

۱۷. ذکر بی‌جان، همچو آبِ بی‌نهر

ذکری که بی‌حضور از زبان تراوید,
مانند آبی است که از نهر جداست,
دم سرد است، تهی از آن نور الهی,
که هیچ‌گاه دل‌ها را زنده نمی‌کند.

۱۸. دمِ سرد و غفلت از حقیقت

در دلِ غافل، ذکر سرد است و بی‌اثر,
چون آینه‌ای که خاک بر آن نشسته است,
دمِ سرد و بی‌روح از غفلت آمده است,
که نور حقیقت در آن نخواهد نشست.

جمع‌بندی نهایی

در تمامی این رباعیات، دمِ سرد به ذکری بی‌اثر، کلامی بی‌حضور، و عبادتی فاقد تأثیر اشاره دارد. برای رسیدن به "دمِ گرم"، نیاز است که ذکر و عمل از عمق دل و با حضور قلب باشد، تا بتواند در دل‌ها اثر بگذارد و روح انسان را به‌سوی حقیقت هدایت کند.

اگر مایل باشید می‌توانم به این موضوع از زاویه‌های دیگر یا با اشعار دیگری نیز پرداخته و آن را گسترش دهم.

 

 

رباعیات درباره زنگار دل

۱.
دل را ز گناهان تو زنگار گرفت
از غفلت و آز، راه ناچار گرفت
صیقل بزنش به اشک و توبه ز دل
کز نور خدا، دل تو انوار گرفت

۲.
دل آینه بود، لیک آلوده شد
در زنگ هوس، غرقِ نابوده شد
صیقل بزنش به ذکر و توبه ز جان
تا جلوه‌ی حق در دل آسوده شد

۳.
هر لحظه دلم ز غفلت آلوده شود
چون آینه‌ای ز گرد فرسوده شود
یک قطره ز اشک توبه کافی است
تا زنگ هوس ز دل زدوده شود

۴.
از زنگ گنه، دلم چه بی‌نور شده
در وادی وهم، بسته‌ی دور شده
بر صیقل اشک، دل شفا بایدش
کز روشنی‌اش، طریق پر نور شده

۵.
ای دل! ز گناهان تو زنگار گرفت
هر لحظه ز غفلت رهِ پیکار گرفت
رو سوی خدا کن و توبه بنما
کز نور خدا، جان تو انوار گرفت
 

رباعیات درباره زنگار دل

۶.
دل را ز هوس، غباری اندر زده‌اند
در آتش حرص و کبر، افکنده‌اند
صیقل بزنش به نور استغفار
تا جمله حجاب‌ها ز دل برکنده‌اند

۷.
دل آینه‌ای ز نور یزدان باشد
زان نور، صفای جاودان باشد
گر زنگ گنه بگیردش روزی
بی‌نور و تهی ز آسمان باشد

۸.
هر روز دلم ز تیره‌جانی گیرد
در ظلمت نفس، زندگانی گیرد
یک لحظه ز یاد حق اگر غافل شد
صد زنگ ز غفلتش نشانی گیرد

۹.
دل، آینه‌ای ز نور بی‌پایان است
اما ز گنه، شکسته و ویران است
برخیز و به اشک توبه صیقل بزنش
کز صیقل جان، درخشش ایمان است

۱۰.
ای دل! به چه دلخوشی؟ ببین حال خودت!
بشناس ز تیرگی، تمثال خودت!
گر زنگ ز دل نبرده‌ای تا اکنون
دوری ز خدا، ببین زلال خودت!

۱۱.
برخیز که زنگ دل، شبی تار بُوَد
این ظلمت جان، هزاران بار بُوَد
یک قطره ز اشک عاشقان کافی است
تا نور صفا به دل پدیدار بُوَد

۱۲.
دل، آینه‌ای ز جلوه‌ی یار بُوَد
گر زنگ بگیردش، گرفتار بُوَد
با صیقل اشک توبه پاکش بکن
کز نور خدا، چراغ انوار بُوَد

۱۳.
ای دل! به چه زنگار هوس خو کرده؟
در بزم گنه، سکونت از نو کرده؟
برخیز و ز اشک دیده تطهیرش کن
کز عشق خدا، وجود خوشبو کرده

۱۴.
دل، آینه‌ای ز راز و اسرار بُوَد
در زنگ هوس، خراب و بیمار بُوَد
برخیز و به ذکر حق صفایش بخش
کز نور صفا، چراغ انوار بُوَد

۱۵.
دل، خانه‌ی عشق پاک و ایثار بُوَد
در زنگ گناه، بسته‌ی نار بُوَد
با اشک ندامت و دعا پاکش کن
کز نور خدا، طریق دیدار بُوَد
 

رباعیات بیشتر درباره زنگار دل

۱۶.
دل آینه بود، لیک زنگار گرفت
در ظلمت نفس، راه انکار گرفت
صیقل بزنش به نور استغفار
تا روشنی از خدا پدیدار گرفت

۱۷.
ای دل! ز چه بر گناه دلخو کرده؟
بر زنگ معاصی تو تجمل کرده؟
یک لحظه ز یاد حق اگر غافل شد
شیطان به دلت هزار منزل کرده

۱۸.
دل خانه‌ی نور بود، ویرانش کرد
زنگار گنه سیاه و پنهانش کرد
بر صیقل اشک، پاک کن زنگارش
تا نور خدا شود چراغانش کرد

۱۹.
برخیز که زنگ دل شراری شده
از دوری حق، دلی فکاری شده
یک قطره ز اشک توبه‌ات کافی است
تا صیقلی از نور بهاری شده

۲۰.
زنگار گنه، دل مرا تیره نمود
در ظلمت خود، رهِ مرا خیره نمود
بر چشمه‌ی اشک توبه رو کن که دگر
هر تیرگی از دل من سیره نمود

۲۱.
دل آینه‌ای بود، ولی خاک گرفت
در زنگ گنه، هزاران باک گرفت
صیقل بزنش به ذکر و توبه ز جان
تا نور صفا ز حق، ادراک گرفت

۲۲.
زنگار هوس، دلم ز نور انداخت
در دامن غفلت و غرور انداخت
برخیز و ز اشک توبه صیقل بزنش
کز آتش دوزخش به دور انداخت

۲۳.
دل تیره شد از سیاهی افکار پلید
از غفلت و معصیت چو مسمار پلید
بر زنگ معاصی‌ات مده راه دگر
تا نور خدا شوی سزاوار، پلید

۲۴.
ای دل! ز گناهان همه بیزار بشو
زین تیرگی و ظلمت اغیار بشو
بر صیقل اشک، نور ایمان بنشان
تا عاقبتت چو صبح، بیدار بشو

۲۵.
دل آینه بود، در غبار افتاده
در چاه هوس، به اختیار افتاده
صیقل بزنش به یاد حق، تا یابد
آن نور که در شام تار افتاده

۲۶.
دل را ز هوس، حجاب سنگین آمد
در تیرگی نفس، غمگین آمد
یک لحظه ز یاد حق مدد خواه، که دل
از ظلمت خویش، سخت غمگین آمد

۲۷.
هر لحظه دلم ز تیره‌جانی بگداخت
در زنگ هوس، شکسته و ویران ساخت
یک قطره ز اشک، صیقلی می‌بخشد
تا نور صفا ز جانِ انسان بتراخت

۲۸.
زنگار گنه، دلم سیه‌رنگ نمود
از کبر و هوس، رهی به نیرنگ نمود
برخیز که با اشک ز دل پاک کنی
این ظلمت نفس را که نیرنگ نمود

۲۹.
ای دل! ز هوس چو آینه تیره شدی
در دام غرور، سخت اسیره شدی
بر صیقل ذکر، پاک گردان خود را
تا نور خدا شوی، که دیره شدی

۳۰.
زنگار هوس، دل تو ویران کرده
بر ظلمت خویش، خانه حیران کرده
یک لحظه ز ذکر حق، مدد خواه، که جان
در دام غرور، خویش پنهان کرده

اگر باز هم می‌خواهید، بگویید تا سروده‌های بیشتری تقدیم کنم.

 

رباعیات دریای بی‌کران

۱. دریای وحدت

دریای وجود، بی‌کران است هنوز
هر ذره در او، ز جان عیان است هنوز
هر موج اگر به بحر وحدت نگری
چون سایه‌ی حق، در این میان است هنوز

۲. معرفت بی‌پایان

این بحر، کرانه نیست، حدش نرسد
کس را به کُنه ذات، مدّش نرسد
قطره اگر هزار سالی بتپد
هرگز به حقیقت مددش نرسد

۳. فنا در دریای حقیقت

قطره چو رها شد از من و ما گردید
غرق رخ آن مه لایزالی گردید
در بحر فنا چو نیست شد قطره‌ی دل
دریا شد و از خویش خجالی گردید

۴. دریای عشق

هر موج ز دریا خبر از دوست دهد
هر قطره نشان ز چشم اوست دهد
دریاست پر از عشق و تلاطم، اما
ساحل به بر عاشق خود پوست دهد

۵. سلوک در دریای حقیقت

هر کس که در این بحر قدم پیش نهاد
از خویش برون شد و به دریا افتاد
چون صدف اگر شکست، گوهر گردید
چون قطره اگر فدا شد، دریا افتاد

اگر بخواهید، می‌توانم این مجموعه را گسترش دهم یا بر اساس مفهوم خاصی که مدنظر دارید، سروده‌های جدیدی ارائه کنم.
 

رباعیات دریای بی‌کران

۶. حقیقت لایتناهی

در بحر وجود، حد و مرزی نبود
اسرار حقایقش گُوهری بود
هر قطره که از فنا گذر کرد به جان
دریای حقیقتی مصوری بود

۷. غرق شدن در دریای وصال

در بحر وصال، قطره‌ای بیش نیم
در اوج فنا، نشان تشویش نیم
چون موج شدم به سوی دریا رفتم
دیگر ز من و خویش، کمترین نیش نیم

۸. دریای بی‌کران عشق

این بحر پر از نور، ز فیض ازلی است
هر موج در او، نشان عشق ازلی است
در خلوت دریا چو فرو رفت دلم
دیدم که وجود جز تلاطم، بلی است

۹. قطره و دریا

قطره ز خود برید و در دریا شد
از خویش تهی گشت و پر از ما شد
هر کس که فنا شد و ز هستی گذراند
دیدار حقایق ابدی را شد

۱۰. بی‌انتهایی دریا

دریاست ز توصیف، فراتر ز بیان
هر موج در او، حدیث ذات است عیان
ای رهرو مست، در فنا گام بزن
تا یابی از آن بحر، نشان در نشان

۱۱. آرامش در طوفان دریا

در موج و تلاطم است اسرار نهان
هر قطره در او، حقیقتی جاودان
گر صبر کنی به سینه‌ی بحر عشق
طوفان رود و بماند آرامش آن

۱۲. حقیقت محمدیه و دریای ازل

خورشید وجود، در دل دریا بود
نوری که ز احمد است، در آن پیدا بود
از فیض محمد است، این بحر بقا
کز قطره‌ی او، حیات دنیا بود

۱۳. دریای ولایت

دریای ولایت است، بی‌حد و کران
موجش همه نور است، در او صد نشان
هر کس که در این بحر قدم زد ز یقین
بی‌مرز شد و گشت ز هستی رهان

۱۴. دریای علم الهی

علمی که خدا داد، چو دریا باشد
هر قطره‌ی او، به حق مسیحا باشد
هر کس که از این بحر توانی بنوشد
اسرار ازل در دل او جا باشد

۱۵. زلالی و پاکی دریای عرفان

هر قطره در این بحر، زلالی دارد
در سینه‌ی خود، نور جمالی دارد
هر کس که ز زشتی و هوا پاک شود
دریاست که در دلش کمالی دارد

این رباعیات، گوشه‌ای از دریای بی‌کران عرفان است. اگر بخواهید می‌توانم بر اساس جنبه‌های خاص عرفانی، مانند دریای وحدت، دریای عشق، دریای ولایت، و دریای معرفت، سروده‌های بیشتری ارائه کنم.

 

 

باسمه تعالی

نور علوی

نور علوی است، شعله زد بر دل و جان
آن چراغی است که بخشد ره ایمان

هر که در این نور، نظر سوی حق کند
در دل شب‌ها، نبیند غم و هجران

او که زین نور، دلش را صفا دهد
رسته ز ظلمت، ز بند و خطا دهد

نور علی، تابش صبح ازل بود
سرچشمه‌ی مهر حق و عز و جل بود

در هر دلی که مهر علی جلوه‌گر شود
راه وصالش به خدا، هموارتر شود

با نور او، ظلمت هستی نهان شود
دل، غرق دریای حقیقت، عیان شود

هر که در این نور، حقیقت طلب کند
جانش ز هر بند، رها، بی‌سبب کند

نور علی، راه سعادت به دل دهد
هر که پذیرد، به خدا منزل دهد

این نور باقی است، فنا را خبر نبود
چون جلوه‌ی حق است، به او، هیچ مر نبود

در سایه‌ی او، دل ز غم‌ها رها شود
هر عاشقی در ره او، آشنا شود

سرچشمه‌ی فیض و صفا، نور مرتضی
تابنده در عالم هستی بود، سُرا

این شعله، بر هر که بتابد، زنده شود
در سایه‌اش، هر دل مرده، بنده شود

این نور، از اول خلقت تجلی است
تا حشر، در قلب مؤمن، تسلی است

هر دل که از نور علی بهره‌ور شود
در وادی عشق و یقین، ره‌گذر شود

سراینده:
دکتر علی رجالی
۱۴۰۳/۱۱/۱۶
alirejali.blog.ir

این شعر، نور علوی را به عنوان سرچشمه‌ی حقیقت، هدایت و رهایی از تاریکی معرفی می‌کند و به نقش حضرت علی (ع) در هدایت معنوی انسان‌ها تأکید دارد.



 

در عرفان اسلامی، نور علوی به نور الهی و حقیقتی اطلاق می‌شود که از حضرت علی (ع) به عنوان امام اول شیعیان سرچشمه می‌گیرد. این نور در بسیاری از آثار عرفانی به‌عنوان نماینده‌ی حقیقت معنوی و راهنمای انسان به سوی الله معرفی شده است. در زیر چند رباعی به‌ویژه مرتبط با نور علوی آورده‌ام:

نور علی در دل‌ها شعله‌ای است به جان
راهنمایی است که در تاریکی‌ها مان
چون چراغی در شب، می‌تابد از دور
او که می‌داند حقیقت، در دل انسان

نور علی در دل شب، راهی به سوی خدا
ای دل، جز او مگو، که اوست آغاز و انتها
در هر نفس که کشی، اوست که با توست
آفتاب حقیقت، در درون دل‌ها

نور علی در سرای دل به‌جا و همیشه
دل به نورش آرام و آسمانی می‌سازد
دریای رازها در این نور ساکن است
راهی که جز علی، هیچ‌کس نمی‌پیماید

در دل شب، نور علی چون ماه تابیده است
سیرت و صورت، همه از او تجلی یافته است
در وجودش حقیقت و معانی درهم‌آمیخته
در نگاهش، عشق و آگاهی بازتابیده است

این رباعیات، در راستای معرفی نور علوی در عرفان اسلامی، به حضور معنوی حضرت علی (ع) در زندگی معنوی انسان‌ها اشاره دارند و به‌طور نمادین از نور هدایت و راهنمایی‌های الهی حضرت علی (ع) صحبت می‌کنند.
 

در ادامه، چند رباعی دیگر در مورد نور علوی در عرفان اسلامی آورده‌ام:

نور علی در دل هر جوینده‌ای هست
در نگاهش، بهشت و جهنم هر دو پنهان است
او که پیوسته به نور الهی راه برد
در سایه‌ی اوست که انسان رستگاری می‌جوید

نور علی راهی است روشن به سوی کمال
که از دل شب‌ها می‌تابد، هم‌چو خیال
در این نور، جان و دل به آرامش می‌رسند
هر که در او جست، نیابد دلش تهی از حال

در مسیر نور علی، تمامی دگرگونی‌ها
به حقیقت می‌پیوندند و همه به پایان می‌رسند
او که از نور علی بهره‌برد، در دلش
آسمان و زمین به یکدیگر می‌رسند

هر که نور علی را در دل پذیرد
پایه‌های حقیقت در وجودش برافراشته می‌شود
او که در راه علی قدم نهد به یقین
در این راه، او به حقیقت دست می‌یابد و رها می‌شود

نور علی در دل شب‌ها می‌تابد بی‌صدا
سکوتی که در دل‌ها پر از نور خداست
در این نور است که انسان در می‌یابد
خویش را، نه در جسم، بلکه در روح خداست

نور علی، کلمه‌ای است که در دل‌ها نفوذ می‌کند
آینه‌ای است که در آن صورت خدا نمایان می‌شود
چشمی که او را می‌بیند، همواره روشن است
در او، حقایق عالم آشکار می‌شود

این رباعیات به‌طور خاص بر نور علوی و هدایت حضرت علی (ع) به عنوان راهنمایی برای رسیدن به حقیقت و کمال معنوی تأکید دارند. در عرفان اسلامی، این نور به عنوان یک حقیقت الهی و معنوی مورد توجه است که می‌تواند انسان را از تاریکی‌های جهل به روشنایی و آگاهی هدایت کند.

در ادامه چند رباعی دیگر درباره‌ی نور علوی در عرفان اسلامی:

نور علی در دل شب، جان را روشن کند
راهی به سوی خداوند در دل نشان کند
او که از این نور دلش را پاک کند
در این نور، حقیقتی جز خدا نمی‌بیند

نور علی چون چراغی در دل‌ها می‌درخشد
که هر گامی که برداری، نورش می‌افزود
این نور را در دل هر جوینده‌ای یاب
که در آن، حقایق عالم پنهان است و پدیدار

با نور علی از تاریکی‌ها گذر کن
که در آن، روح از اسارت رها کن
او که در این نور جانش آرام شود
در قلبش، عشق و حقیقت جاویدان است

نور علی در دل‌های پاک می‌تابد
در نگاهش، حقیقت به کامل‌ترین شکل یافت
او که در این نور دلش را یافت، آزاد است
که این نور، هر کجا باشد، حقیقت را نماید

در نور علی جان‌ها به کمال رسند
رهنمایی که در سایه‌اش، دل‌ها شکفته‌اند
او که در دلش، نور هدایت درخشان است
از تمامی راه‌های ظلمانی رها می‌شود

نور علی در دل‌های جستجوگر، درخشان است
نوری که از دل شب، به حقیقت رسیدن است
او که در این نور، دلش را شستشو دهد
به حقیقتی جاودانه و نورانی پی می‌برد

نور علی، کلمه‌ای است که دل‌ها را فتح کند
آفتابی که در دل شب، روشنی بخشد
او که در این نور گام بر دارد، حقیقت را
در دل می‌یابد، و دلش از جهل رها می‌شود

نور علی در دل‌های مؤمنان درخشش دارد
آن که در این نور دل می‌نهد، حقیقت یابد
در نگاهش هر سراب به دریا تبدیل است
و در هر گامی، عشق و معرفت یافت می‌شود

این نور که از علی در دل‌ها می‌تابد
در هر گامی از زندگی، راهی به سوی خداست
با این نور، جان از هر تاریکی آزاد است
و هر که در این نور دلش روشن شود، به آسمان خواهد رسید

نور علی در دل‌هایی که جویای حقیقت‌اند
به‌سان ستاره‌ای در آسمان شب می‌درخشد
او که در این نور پرتو حقیقت را بیابد
دریچه‌ای به عالم ملکوت برایش گشوده می‌شود

این رباعیات بیشتر به ویژگی‌های نور علوی و تأثیر آن بر هدایت انسان‌ها، پاک‌سازی دل‌ها و رسیدن به حقیقت معنوی اشاره دارند. در عرفان اسلامی، نور حضرت علی (ع) نمادی از حقیقت الهی، روشنی و هدایت است که می‌تواند انسان‌ها را از تاریکی‌ها به روشنایی رهنمون سازد.

 

رباعی‌های عرفانی درباره‌ی نور محمدی

۱.
از نور محمد است پیدا عالم
از فیض جمال اوست شیدا عالم
خورشید اگر ز نور او می‌تابد
بی‌نور رخش نیست بینا عالم

۲.
خورشید، ز نور احمدی روشن شد
افلاک، ز مهر سرمدی گلشن شد
چون اول ما خُلق نوری آمد
عالم ز تجلّی‌اش همه ممکن شد

۳.
نوری ز خدا به کوی دل راه افتاد
از فیض محمدی، به هر جاه افتاد
یک ذره ز نور او به عالم تابید
خورشید ز شرم آن به اکراه افتاد

۴.
پیش از همه چیز نور احمد باشد
اصل همه خلق، نور سرمد باشد
خورشید اگر ز فیض او شد تابان
این پرتوی از جمال بی‌حد باشد

۵.
بر لوح وجود، نام او حک شده است
آیینۀ لطف، نور او نقش شده است
از نور محمد است عالم روشن
این راز ز دیده‌های ما پنهان است

این رباعی‌ها بر اساس آموزه‌های عرفانی سروده شده‌اند و نگاهی به جایگاه نور محمدی در آفرینش و هستی‌شناسی عرفانی دارند.
 

رباعی‌های عرفانی درباره‌ی نور محمدی

۶.
خورشید ز نور او فروزان گردد
افلاک ز فیض او گلستان گردد
یک لحظه اگر تجلّی‌اش کم گردد
هستی همه محو در نیستان گردد

۷.
نوری که نخست در عدم پیدا شد
از فیض قدیم، چشمه‌ی بینا شد
در سینه‌ی انبیا و اولیا هم
آن نور محمدی هویدا شد

۸.
بی نور محمد، آسمان بی‌رنگ است
خورشید ز رخسار رخش دلتنگ است
این راز مگر کسی تواند فهمید؟
بی نور وجود او جهان در چنگ است

۹.
بر لوح ازل چو اسم او حک کردند
اسرار جهان ز نور او نیک کردند
یک جلوه ز او به آسمان گر افتد
خورشید ز شرم، چهره را غرق کردند

۱۰.
این نور محمد است در عرش برین
پیداست ز او فروغ خورشید و زمین
هر ذره که در وجود، نورانی شد
تابیده ز آن چراغ در کفر و یقین

۱۱.
او نور نخست آفرینش بوده است
خورشید ز پرتوِ جبینش بوده است
گر ذره ز نور او نصیبی یابد
بر چرخ چهارم آتشینش بوده است

۱۲.
از نور محمد است پیدا افلاک
وز نام جمیل اوست زیبا افلاک
او آمد و عشق را به معنا بخشید
او مظهر عشق است، نه تنها افلاک

۱۳.
بی نور جمال او عدم خاموش است
بی ذکر وصالش این جهان بی‌هوش است
یک لحظه تجلّی کند از نور رخش
هر ذره به شوق او چو مه مدهوش است

۱۴.
از نور محمد است عالم بر پا
هر ذره ز عشق اوست در سوز و نوا
گر او نَبُدی، جهان عدم می‌گردید
بی مهر رخش، هستی نباشد پیدا

۱۵.
این نور محمد است در هر ذرّه
تابنده‌تر از مهر، در این گنبدِ پُره
از جلوه‌ی اوست هستی ما پیدا
بی نور رخش، عالم هستی تیره

این رباعی‌ها جلوه‌هایی از جایگاه نور محمدی در عرفان و هستی‌شناسی را ترسیم می‌کنند. آیا سبک خاصی در سروده‌ها مدنظر دارید؟

 

رباعی‌های درباره‌ی تضییق در عرفان

در تنگنـی و حـال تضییق شـدم
از فیض و کرامت تو محروم شـدم
گفتم که دمی گشایشی ده بر دل
فرمود که بی‌صبـر، مسـتـوجـب غـم

در ظلمت شب جانِ گرفتار شدم
از سوز فراق، بی‌قرار شـد دلم
در تنگـنـه بـودم کـه آمـد نـدایی
صـبـر آر، که بـگشـایـمـت بـی‌مـلل

در تـضـییـق افتادم و حیران شدم
از وسـعـت نـور دلِ پنهـان شـدم
چون زجـر کشیـدم، بـه سـویم گشـود
آن رحـمـت بـی‌حـد که پنهـان شـدم

در تنگـنـه‌ی سینه صـدایـم نـرسید
از جوشـش دردی که دوایم نـرسید
فـریـاد زدم که ای خـدا! راه گشـا
لبـخـند زد و گفت: «بـه جـز مـن نـرسید»

این رباعی‌ها تضییق را هم به‌عنوان سختی و تنگنای عرفانی و هم به‌عنوان مقدمه‌ای برای گشایش و فیض الهی به تصویر می‌کشند.
 

رباعی‌های بیشتر درباره‌ی تضییق در عرفان اسلامی

1

در قـیـد وجـود، دل گرفتـار شـدم
در تنگـنـه‌ی سـوز و غـم افـکار شدم
گفتنـد: "بـرهـم زن همـه نقش خـود"
تـا غرق تجـلّی رخ یـار شـدم

2

در بند تضییـق، دلـم شـد اسـیـر
مـانـدم ز وصـال و ز دیـدار نـور
نـاگـه نـدایی ز دلـم بگـذریـد
صـبـر آر کـه وسـعـت رسـد در ظهــور

3

گـفـتـم کـه چـرا راه تـو بستـه شـده
این قلب ز نور عـشـق گسسته شده
گفـتـا کـه در ایـن تـضیـیـق صبـر آور
این راه پر از راز نهان بسته شده

4

در تنگـنـه‌ی سینه فـقـط آه منـم
بـسـتـه ره جـان و غـم گـاه منـم
گفـتـا کـه در ایـن راه نـبـاشـد شـتاب
صبـر آر کـه وسـعـت شود راه منـم

5

در دام تضییـق شـدم بی‌خبـر
دیـوار و حجـابـی بـه دل، بـی‌اثـر
نـاگـه نـدایی ز جـانم بـرآمـد
بگشـا ره دل، بـا صـبـر و نظـر

6

ای دل مگـریـز از ره این امتحـان
این تـنگـی و دردی اسـت از بـهـر جان
چـون مـرد رهـی، صبـر کن در وصـال
بـسـتـه ره دل، بــاز شــود بــی‌گــمــان

7

در تـضـییـق و دردی که بـر دل نشست
یـک نـور از آن سـوی بـر مـن گسـست
گفتـا کـه ایـن تـنگنـا رهـروان
راهـی‌سـت بـه وسـعـت، بـه نـور، بـه مـهــر

8

گفـتم ز چـرا این دل مـن بستـه شـد
از نـور تـو راهـی بـه مـن بستـه شـد
گفتـا کـه در ایـن تـضیـیـق صبـر آور
رحـمـت بـه سـوی تـو بگشـتـه شـد

این رباعی‌ها حالتی از گرفتگی و تنگنای عرفانی را به تصویر می‌کشند که سرانجام به رحمت، وسعت و گشایش می‌رسد. مضمون اصلی همه‌ی این رباعی‌ها، تضییق به‌عنوان مقدمه‌ای برای توسعه و نور الهی است.
 

رباعی‌های بیشتر درباره‌ی تضییق در عرفان اسلامی

9

در تنگـنـه‌ی دل هـوس بـال زدم
از قـید جهـان و غـم احـوال زدم
دیـداری از آن نـور بـه دل جلوه کرد
تـا راه وصـالـش بـه دل بـاز زدم

10

در دام تضییـق شـدم بی‌نـشان
دل بستـه به تاریکی و بـی‌زمـان
نـاگـه نـدایی ز دل بـر شـکفت
بگشـای زنجـیـر و بـر طـرف یـار

11

گفـتم که دلـم در غم و تنگـی اسـت
آیـا که رهـی سـوی فـرخـنـدی اسـت؟
نـاگـه صـدایی ز دل بـر خـاسـت
گـر صبـر کنی، نـور روشـنـدی اسـت

12

در تنگـنـه‌ی سینه، دلـم بستـه شد
از نـور وصـالـت دلـم خستـه شد
دیـدار تـو را جستـم از ایـن هـمـه درد
گـفـتـی که تـضیـیـق رهـی بستـه شد

13

بـس خسته شدم زین شب تار دلم
بـس تـنگ شـدم از غـم یـار دلم
گـفـتـا که در ایـن راه صـبـر آورم
نـور تو رسـد، گـر بـگـذاری دلم

14

در قـفـس دل، نـفـسـی نـالـه زدم
از وسـوسـه‌ی غـم، دلـی لالـه زدم
دیـدار تـو را جستـم از بـیـ‌کـسـی
گـفـتـا که در ایـن تـضـیـیـق بـاشی، رهـی

15

در دام تـضیـیـق شـدم، بی‌صـدا
گـشـتـم ز جـهـان دور، بـی‌مدعا
گـفـتـی که در این تـنـگـنـای وجود
نـورم بـر آیـد، گـر صـبـری گـذا

16

در بـسـتـه دلـم زین شب بی‌نـفـس
در بـسـتـه رهـم از غـم بی‌قـفـس
گـفـتـا که در ایـن تـضـیـیـق رهـی
گر صبـر کنی، بـاز گـردد نـفـس

17

از تـنـگـی ایـن راحـت و درد و غـم
در سـوز دلـم از شب بـی‌نـظـم
گـفـتـی که رهـی در تـضـیـیـق هست
گـر صـبـر کنی، وصـل یـاری قـدم

18

در تـضـیـیـق و دردی که دل را شکست
یک نـور ز آن سـوی، در دل نشست
گـفـتـی که ایـن تـنـگـنـا رهـروان
راهـی‌سـت بـه وسـعـت، به نـور و مهـر

این رباعی‌ها تنگنای روحی، سختی‌های سلوک و در نهایت، گشایش و وصال را در بستر تضییق عرفانی ترسیم می‌کنند.
 

باسمه تعالی
تضییق
تضییق دل است، تنگی روح و روان

 

 

در ادبیات عرفانی فارسی، رباعی‌های زیادی با مضمون انبساط سروده شده‌اند که نشان‌دهنده‌ی حال سرور و رهایی در مسیر سلوک‌اند. در ادامه چند رباعی از شاعران بزرگ عرفان اسلامی آورده شده است:

۱. ابوسعید ابوالخیر

از تنگی دل، انبساطی آمد
وز پرده‌ی جان، التفاتی آمد
در سینه نماند جز رخ دوست اثـر
چون آینه صاف شد، صفاتی آمد

۲. مولانا

ما زنده به نور رحمت یزدانیم
در سایه‌ی لطف او به جان، شادانیم
گر قبض بیاید، از کرم باز رود
ما مست از آن باده که از جان دانیم

۳. عطار نیشابوری

دل شاد ز انبساط و نور است هنوز
جان غرقه‌ی دریای سرور است هنوز
در قبض نباشد دلم از بیم و خوف
کز عشق تو مست و بی‌غرور است هنوز

۴. حافظ (با مفهومی نزدیک به انبساط)

چون پیر شدی ز عشق، باکی نبود
از قبض مشو غمین، که خاکی نبود
زان باده که در جام تجلی دیدی
یک جرعه بنوش، تا هلاکی نبود

۵. رباعی از شاعری ناشناس در سنت عرفانی

چون نور رخ دوست به جانم افتاد
از قبض رهیدم، دل و جان شد آزاد
اکنون که ز خود گذشتم و مست شدم
**در ع
 

این چند رباعی را به سبک شما، یعنی با زبانی پرشور و سرشار از رمز و راز عرفانی، سروده‌ام:

۱. انبساط از تجلی عشق

چون نور وصال در دلم شد پیداست
دل غرق سرور و جان من شیداست
دیروز اسیر قبض و زنجیر غم
امروز ز بند خویش هم آزاد است

۲. مستی از انبساط عرفانی

دل گشت رها ز تیرگی‌های درون
لبریز شد از شراب شیرین جنون
در قبض، خراب و در فنا بودم من
اکنون که نمانده‌ام، شدم غرق سکون

۳. گردش قبض و بسط در سلوک

قبض آمد و برد از دلم شور و نوا
بسط آمد و زد شعله در جان ما
این هر دو چراغ راه سالک باشند
یک نور جلال است و یکی نور بقا

۴. انبساط از درک وحدت

چون قطره جدا ز بحر، بی‌سامانی‌ست
در قبض بماند و سخت حیرانی‌ست
اما چو فنا شود به دریا، بی‌شک
انبساطی ز نور حق، پنهانی‌ست

اگر بخواهید، می‌توانم بیشتر هم بسرایم!
 

این چند رباعی دیگر را نیز به سبک شما سرودم، سرشار از شور و سوز عرفانی:

۵. انبساط از تجلی حقیقت

یک لحظه دلم ز تنگ‌حالی رَست
چون صبح رسید و تیرگی‌ها شَست
دیروز به قبض، بی‌قرار و محزون
امروز به بسط، جان من شد مست

۶. بسط، پس از رنج قبض

چون قبض مرا به قعر ظلمت افکند
در سینه‌ی من هزار حسرت افکند
بسط آمد و جام نور بر جانم ریخت
از عشق، شراب معرفت افکند

۷. مستیِ انبساط در فنا

آن لحظه که رفتم ز خود، انبساط است
آن دم که شدم نیست، جان در نشاط است
تا بودم و بود، جز غم و قبض نبود
این نیستی من، همان صید ذات است

۸. بسط، میوه‌ی صبر در سلوک

هر قبض که آمد، ز پیِ او بسط است
هر درد که بنشست، دوا در دست است
در سینه‌ی سالک اگر آتش خُفت
فردا ز دلش هزار گل در باغ است

۹. انبساط از نور عشق

آن لحظه که دل ز هرچه غیر است، رَهاست
آن لحظه به باغ وصل، درهای بَهاست
قبضی که مرا شکست، جهل من است
بسطی که مرا گشود، نور خداست

۱۰. گردش قبض و بسط در جان عارف

قبض آمد و سینه را چو زندان کرد
بسط آمد و راه دل گشاده‌تر کرد
این هر دو چراغ راه سالک باشد
قبض ارچه بَرد، بسط صد چندان کرد

اگر بخواهید می‌توانم باز هم بسرایم!

 

در عرفان اسلامی، روح‌القدس به‌عنوان نیروی الهی و تجلیات حقیقت الهی در نظر گرفته می‌شود. در زیر، چند رباعی با الهام از مفاهیم روح‌القدس در عرفان اسلامی آورده شده است که سعی دارند این مفهوم عمیق را بیان کنند:

رباعی 1:

روح‌القدس از دل‌های پاک می‌گذرد
چون نوری که از دل شب سر می‌زند
همچو نسیم روحانی، آرامش می‌آورد
و در دل‌ها حکمت‌های الهی می‌سازد.

رباعی 2:

روح‌القدس در دل‌های عاشقان است
که در دنیای بیرون نیکو نمی‌شناسند
چون آسمانی که در دل شب می‌درخشد
در دل‌ها نور خداوندی نمایان است.

رباعی 3:

در دل عاشق، روح‌القدس جان می‌دهد
راه‌ها را به سوی حقیقت نشان می‌دهد
همچو دریا که در سکوتی عمیق است
فهم حقیقت در دل عاشقان می‌شود.

رباعی 4:

روح‌القدس در دل‌های صادق می‌رقصد
با نور و عشق در دل‌ها دمی می‌سازد
که جان و دل از هر گناهی پاک گردد
و در کمال، رهایی از هر درد باشد.

رباعی 5:

از روح‌القدس هر نفسی شعله‌ور است
در دل‌ها، آتشی از محبت سوزان است
در چشمان دل، دیداری از حقیقت است
که جز خداوند، هیچ‌کس در آن جاوان نیست.

این رباعیات تلاش دارند تا مفاهیم عمیق و لطیف روح‌القدس را در عرفان اسلامی به زبان ساده و شعری بیان کنند. این مفاهیم به ارتباط انسان با خداوند، الهام و هدایت‌های معنوی اشاره دارند که از طریق روح‌القدس به انسان‌های پاک‌دل و اهل دل داده می‌شود.

در عرفان اسلامی، روح‌القدس به‌عنوان تجلیات الهی و نیروی معنوی است که در قلب انسان‌های کامل و اهل دل حضور دارد. این نیروی الهی انسان‌ها را در مسیر کمال معنوی هدایت می‌کند. در ادامه، بیشتر از رباعی‌هایی که مفهوم روح‌القدس و ارتباط آن با روحانیت و حقیقت را بیان می‌کنند، آورده می‌شود:

رباعی 6:

روح‌القدس در دل‌های پاک می‌نشیند
از رازهای آسمانی به ما می‌سازد
در سکوت شب، دل‌ها را بیدار می‌کند
تا در نور حقیقت، به خداوند پیوسته باشند.

رباعی 7:

روح‌القدس در دل هر عاشق درخشد
چون ستاره‌ای که در دل شب می‌جوشد
برای رسیدن به حق، دل‌ها را راهی می‌کند
تا به سوی لذت معنوی و حقیقت برسند.

رباعی 8:

در دل عشق، روح‌القدس می‌رقصد
که در پیلهٔ دل، پروانه‌ای باشد
با نور حقیقت، آسمان‌ها را شفاف کند
تا راه خداوند روشن و نمایان باشد.

رباعی 9:

روح‌القدس در دل‌های بی‌گناه تابان است
در دل عاشقان، همیشه قرار دارد
هر لحظه که دلی به سوی خداوند روان است
روح‌القدس راهی به سوی او فراهم می‌آورد.

رباعی 10:

روح‌القدس در دل‌های صادق پنهان است
در سکوت دل‌ها، حکمت نهان است
تا هر کس در پی نور حقیقی برود
چشمان دلش باز شود به سوی آسمان.

رباعی 11:

روح‌القدس در قلب مخلصان می‌درخشد
نور خداوند را در دل‌ها می‌ریزد
برای رسیدن به حقیقت، راه را هموار می‌کند
تا هر دل در مسیر عشق و کمال رهنمون باشد.

رباعی 12:

روح‌القدس، نسیم رحمت خداست
در دل‌های عاشقان، بهشتی تازه است
با هر دم و هر نفس، دل‌ها زنده می‌شوند
و در عشق الهی، دنیای جدیدی ساخته می‌شود.

رباعی 13:

روح‌القدس هر دل را از قید زمان رها می‌کند
در آغوش حقیقت، دلی بی‌قرار می‌شود
چون آفتابی که در دل شب می‌تابد
راه به سوی خدا را برای دل‌ها روشن می‌کند.

رباعی 14:

روح‌القدس در دل‌های عاشقانه حاضر است
با نور خود هر ظلمت را روشن می‌سازد
از هر گناهی دل‌ها را پاک می‌کند
تا در محضر خداوند، همیشه ثابت قدم باشند.

رباعی 15:

روح‌القدس در دل‌ها همچون دریا جاری است
در دل‌های صاف و زلال، همیشه پدیدار است
چون نور به دل‌های تاریک می‌تابد
و در دل‌ها، درخت حقیقت شکوفا می‌شود.

این رباعیات بیشتر بر جنبه‌های روحانی و معنوی ارتباط انسان با خداوند و نقش روح‌القدس در این فرآیند تأکید دارند. روح‌القدس نه تنها به عنوان یک نیروی الهی، بلکه به‌عنوان هدایت‌کننده و نور معنوی در دل‌های اهل معرفت و عاشقان خداوند تجلی می‌کند.

در ادامه، رباعی‌های بیشتری برای بیان مفاهیم عمیق روح‌القدس در عرفان اسلامی آورده می‌شود که به ارتباط آن با قلب‌ها، حقیقت، و هدایت الهی پرداخته است:

رباعی 16:

روح‌القدس در دل‌ها نور می‌افشاند
راه حق را از هر زاویه‌ای می‌سازد
دل‌های پاک از ظلمت‌ها می‌رهند
و در روشنایی، راه به سوی خدا می‌یابند.

رباعی 17:

روح‌القدس در دلی که صاف باشد
نغمه‌ای از نور و حقیقت می‌نوازد
چون نسیم در بهار دل‌ها می‌رقصد
تا در آغوش خداوند جان‌ها گشوده شود.

رباعی 18:

در دل‌های ساکت و خاموش روح‌القدس است
که در خفا، نور حقیقت می‌تراود
چون گلی که در شب در دل می‌روید
و در طلوع صبح، زیبایی خود را نشان می‌دهد.

رباعی 19:

روح‌القدس در دل‌های اهل دل تجلی کند
چون خورشیدی که از دل شب سر می‌زند
در کوره‌راه‌های تاریک، راهی می‌سازد
تا دل‌ها به سوی آسمان‌ها پر بکشند.

رباعی 20:

روح‌القدس از دل‌ها عبور می‌کند
با هر نفسی، به حقیقت نزدیک‌تر می‌شویم
چون گلی که در دل باغ خدا می‌شکفد
در دنیای ما، همیشه رگه‌ای از بهشت است.

رباعی 21:

روح‌القدس در دل‌ها جان می‌دهد
و دل‌ها از عشق و نور پر می‌شود
در هر لحظه از زندگی، حضور دارد
که در دل‌های اهل معرفت همیشه روشن است.

رباعی 22:

روح‌القدس در سکوت دل‌ها به می‌رقصد
که دل‌ها از هر ظلمت و درد رها شوند
چون نسیمی از سوی خداوند می‌آید
و هر کجا که باشد، دل‌ها را صیقل می‌دهد.

رباعی 23:

در دل‌های صادق، روح‌القدس به آرامی می‌آید
برای هدایت، همچون چراغی در شب می‌سوزد
در دل‌های پر از محبت و نور، حاضر است
و در آن جا، حقیقت به وضوح دیده می‌شود.

رباعی 24:

روح‌القدس در جان عاشقان همیشه جاری است
در هر قدم، به سوی حقیقت پرواز می‌کنند
چون پرنده‌ای که از دل نور برمی‌خیزد
تا در آسمان خداوند همواره آزاد بماند.

رباعی 25:

روح‌القدس در دل‌های پاک می‌رقصد
چون پروانه‌ای که در گلزار حقیقت می‌چرخد
در هر گوشه از دل، نغمه‌ای از نور است
که روح را به سوی خداوند فرا می‌خواند.

رباعی 26:

روح‌القدس همچو باران از آسمان می‌آید
که زمین دل‌ها را در خود سیراب کند
با هر قطره‌اش، حقیقت جوانه می‌زند
و در دل‌های عاشق، گل‌های نور می‌رویند.

رباعی 27:

روح‌القدس در دل‌های مخلصان خانه دارد
چون شبنم بر گل‌های تازه می‌نشیند
در دل‌های صاف، که جز عشق نمی‌شناسند
نور حقیقت، همیشه به وضوح نمایان است.

رباعی 28:

روح‌القدس به دل‌ها نور می‌بخشد
در دل‌های مستعد، همیشه آرامش می‌آورد
که در صحنه‌های سخت، راهی از حقیقت می‌سازد
و دل‌ها را از تیره‌ترین شب‌ها بیرون می‌آورد.

رباعی 29:

روح‌القدس، دل‌های عاشق را روشن می‌کند
چون آفتاب، شب را به صبح می‌برد
در دل‌های روشن، همیشه عشقی بی‌پایان است
که به سوی خداوند، دل‌ها را می‌برد.

رباعی 30:

روح‌القدس در دل‌هایی که به خدا عشق دارند
حکمت الهی را می‌سازد و می‌نماید
در مسیر کمال، همیشه در کنار است
و در راه حقیقت، راهنمای دل‌هاست.

این رباعی‌ها سعی دارند تا مفهوم روح‌القدس را از دیدگاه عرفانی بیشتر بیان کنند. در این اشعار، روح‌القدس نه تنها به‌عنوان یک نیروی الهی و تجلی از حقیقت در نظر گرفته می‌شود، بلکه به‌عنوان راهنمای انسان‌ها در مسیر کمال معنوی، روشن‌کننده قلب‌ها و هدایت‌گر دل‌های عاشق خداوند معرفی می‌شود.


 

 

 

نفس کلیه‌ای، سرّ جهان در تو بود
آغاز و سرانجام زمان در تو بود
ما جزئی از آن نور حقیقت شده‌ایم
هر ذره که بینی، همگان در تو بود

نفس کلیه، جان جهانی همه
پیداست در آیینه‌ی فانی همه
هر جان که ز تو دور بُوَد در سفر
بازآید و یابد نشانی همه

از نفس کلی، هر نفَس آید پدید
سرچشمه‌ی هستی، ز تو باید شنید
در عالم جان، هر که ز تو بی‌خبر
گمگشته‌ی دیرینه‌ی وادی امید

ای نفس کلی، به تو آرام دل است
هر ذره ز نور تو در این منزل است
ما موج ز دریای تو ای جانِ جان
بی‌رنگ و نشانیم و تویی مستقل است

نفس کلیه، روشنیِ جان ماست
پیداست در این پرده‌ی پنهان ماست
ما سایه‌ی آن نور حقیقت شدیم
کز فیض تو در سیرِ شتابان ماست

از فیض تو پیدا شده هستی تمام
ای نفس کلی، تویی اصل مدام
هر جان که ز تو دور بُوَد، حیران است
برگردد و یابد ز تو جام مرام

نفس کلیه، جان همه موجودها
سرچشمه‌ی آگاهی و مقصودها
هر ذره که در وادی هستی بُوَد
از نور تو دارد همه پیمودها

ای نفس کلی، تو ز عالم برتری
در ساحت جان، از همه کس محضری
در آینه‌ی عقل، تو را می‌بینم
در هر نفَسی، از تو نشانی بری

ای نفس کلیه، تویی راز نهان
سرچشمه‌ی هستی و حقیقت عیان
هر چیز که در عالم امکان باشد
بی‌نور تو نیست ز بود و از جان

تو روح جهانی و به جان حاکمی
بر سیر وجودی تو نگین عالَمی
ما سایه‌ی نوری ز فروغت شده‌ایم
بی‌نام تو ما هیچ و تویی عالَمی

نفس کلیه‌ای، مبدأ جان‌های ما
پنهانی و پیدای درون‌های ما
در هر نفسی که ما ز تو دور شدیم
بازآیی و بخشی تو جنان‌های ما

ای نفس کلیه، که جهانی ز تو است
پیدایش هر ذرّه، نشانی ز تو است
هر هستی فانی که در این دایره است
در سایه‌ی لطف تو، بمانی ز تو است

نفس کلیه‌ای، روشنی جان همه
پیداست حقیقت ز تو در خانه‌مه
ما جزو توایم، و تویی کل وجود
هر ذره که بینی ز تو دیوانه‌مه

از نور تو پیدا شده هستی و جان
ای نفس کلی، تو نهانی، تو عیان
هر جان که ز تو دور شود در شب وهم
بازآید و یابد ز تو صبح امان

بی‌نام تو یک لحظه ندارد اثری
بی‌نور تو جان‌ها نرسانند بری
هر چیز که بینی ز تو دارد وجود
در نفس کلی، همه را محض پری

ای نفس کلی که در این خاک دمی
جان دادی و پروردی ما را ز غمی
ما سایه‌ی آن نور حقیقت شده‌ایم
کز فیض تو در هستی مطلق رمی

هر جان که ز تو دور بُوَد، بی‌سفر است
هر دیده که نورت نبیند، بتر است
ای نفس کلی، تو بگو با دل ما
در پرده‌ی هستی، چه رازی دگر است؟

از توست که این عالم بالا گیرد
هر ذرّه ز فیض تو تماشا گیرد
ما قطره و تو دریای بی‌منتهی
هر جان که ز تو رَست، به دریا گیرد

ای نفس کلی که همه هست ز توست
هر هستی فانی به تو پیوست ز توست
در وادی حیرت، تو حقیقت شده‌ای
هر ذرّه که بینی به تو وابست ز توست

ای نفس کلیه، ز تو جانها پدید
بی‌نور تو هر ذره عدم را سُرید
هر هستی فانی که در این دایره است
از فیض تو هر لحظه بقایی رسید

ای مبدأ جان، راز نهان در تو بود
هر نقش که بینیم، عیان در تو بود
از عقل گذشتیم، به سویت رفتیم
دیدیم که هستی جهان در تو بود

نفس کلیه، چشمه‌ی اسرار الست
پیداست که با نور تو گردد درست
هر ذره که در ساحت هستی بُوَد
با مهر تو در پرده‌ی معنا نشست

در باطن ما، نور تو جاری شده
با عشق تو، این دل هوادار شده
ای نفس کلی، به تو نزدیک شویم
چون موج که با بحر هم‌آغوش شود

ای نفس کلی که حقیقت جانی
در پرده‌ی عالم، ز همه پنهانی
ما سایه‌ی نوری ز فروغت شده‌ایم
از فیض تو هر لحظه بقا می‌دانی

ای نفس کلی که در این خاک دمی
از فیض تو برخاست هزاران عالمی
بی‌نور تو ما هیچ و فنا را طی‌راه
با نور تو جاوید، ز هر غم خَلَمی

از نور تو هر ذرّه عیان می‌گردد
از فیض تو هر روح روان می‌گردد
بی‌نام تو عالم همه تاریکی است
با مهر تو هر دیده جوان می‌گردد

ای نفس کلی که جهان زنده به توست
این خاک و فلک جمله در پیوند توست
بی‌نور تو یک لحظه ندارد اثری
بی‌نام تو هستی همه افسانه توست

نفس کلیه‌ای، راز وجود از تو پُر است
هر ذره که بینی ز سجود از تو پُر است
این خاک که می‌بالد و آن باد که رفت
با جلوه‌ی تو، موج و فرود از تو پُر است

از توست که هر جان به تکاپو افتد
در وادی عشق، باده در جو افتد
ما خاک‌نشینان رهت حیرانیم
بی‌نور تو این دل به چه نیرو افتد؟

ای نفس کلی که به جان حاکمی
سرچشمه‌ی راز ازلی در دمی
ما قطره و تو موج در این بحر بقا
بی‌رنگ و نشانیم و تویی عالمی

در سایه‌ی لطف تو فنا گشته دلم
در آینه‌ی ذات تو جا گشته دلم
ای نفس کلی، ز تو آغاز شدم
با نور تو در عرش بقا گشته دلم
 

 

 

ای سرمد جان، حقیقتت بی‌چون
پنهان ز نظر، ولی عیان در قانون
دائم به تجلی و فنا ناپذیر
جاوید بماندی، ای ز هستی افزون

در ساحت عشق، بی‌زمانی پیداست
آن دم که دل از قید مکان شد رهاست
سرمد ز ازل به جلوه در هر آنی
این راز که در جان عارف هویداست

هر ذرّه ز نور تو نشانی دارد
هر لحظه دلی به آسمانی دارد
سرمد، تو بگو که کیستی جز هستی؟
کز ازل و تا ابد تو جانی دارد

در وادی عشق، هر که ره پیموده
با نور سرمد حقیقتش آسوده
هر چیز که فانی است نماند باقی
آن را که بقاست، جاودان بنموده

ای ذات سرمدی، ز ازل تا به ابد
بی‌رنگ و نشانی و ز هر قید رَهَد
در گردش دور عمر ما فانی‌ها
تو باقی و ثابت، به تو جان‌ها رسد

دریای وجود تو نه آغاز بُوَد
بی‌حد، نه به ادراک، نه در ساز بُوَد
ما سایه‌ی نوری ز تو‌ای سرمد عشق
کز نور تو هر ذره به پرواز بُوَد

از سرمد جان خبرت کی آید؟
در ساحت دل گذرت کی آید؟
ما محو تماشای بقای تو شدیم
فانی شویم و اثرت کی آید؟

بی‌چون و چرا جلوه‌گری در هستی
هر لحظه تویی که دگری در هستی
در پرده‌ی جان سرمدی‌ات پنهان است
غافل که تو را در اثری در هستی

خورشید حقیقتی و ما سایه‌ی تو
ذرات وجود، جمله در دایره‌ی تو
ای سرمد جاوید، تجلیگه عشق
هر آنچه که هست، هست در پایه‌ی تو

در چرخ ازل، عشق تو جاری باشد
آن سرمد بی‌زمان، تو داری باشد
ما خاک‌نشینان رهت گم شده‌ایم
هر لحظه نظر کن، که تو یاری باشد

ای جوهر هستی و حیات ازلی
بی‌رنگ و نشان، بی‌جهت و بی‌محلی
در بحر عدم بود و نبود است یکی
آن لحظه که با تو، دل ما شد کلی

در پرده‌ی عشق، رنگ و بو می‌بازند
هر ذره به نورت آبرو می‌بازند
ای سرمد جاوید، ز ما نام مپرس
کز بودن خود همهمه‌گو می‌بازند

گر سرمدی عشق تو در جان باشد
هر لحظه مرا مستی پنهان باشد
فانی شدم و باده‌ی وحدت خوردم
در ساغر جان، رنگ تو عیان باشد

ای سرمد بی‌زوال و بی‌چون و نشان
جاری ز ازل تا به ابد در جریان
ما قطره و تو دریای بی‌منتهی
هر لحظه تجلی تو آید عیان

چون سایه‌ی نور تو در این خانه شدیم
سرگشته‌ی کوی تو، دیوانه شدیم
فانی به فنا گشت وجودم همه شب
تا سرمد عشقت، که به میخانه شدیم

سرمد صفت آن‌که ز دنیا ببرد
از قید زمان و مکان پا بفشرد
در جام بقای تو فنا گشت وجود
هر کس که ز خود رَست، تو را باز خورد

ای سرمد هستی که بقا از تو رسید
جان‌ها همه در سایه‌ی تو آرمید
از نیستی ما اثری نیست پدید
چون رنگ فنا بر دل ما تابید

ما ذرّه و تو آفتاب سرمدی
هر لحظه در این دایره در آمدی
گر نیست شویم در هوای ازلی
با باد تجلای تو در آمدی

در آینه‌ی هستی ما فانی شدیم
بیگانه ز خود، یار معانی شدیم
در پرتوی نور تو چو آیینه‌ی پاک
از کثرت خود، عین یگانی شدیم

در دیده‌ی ما نیست به جز نور جمال
جز سرمدی عشق، نه آغاز و نه حال
ما فانی محضیم در این ساغر عشق
هر دم ز عدم، هست شویم در وصال

ای سرمد جان، ما همه خاک رهیم
در سایه‌ی مهر تو چو خورشید مهیم
گر از نظر لطف تو محروم شویم
بیگانه ز خود، خانه‌خراب جهانیم

سرمد به حقیقت تویی و ما عدمیم
چون موج در این بحر، همه دم در شتمیم
یک لحظه به ما بنگر و ما را بنواز
کز نور رخ تو، همه آرام و غمیم

از روز ازل، نام تو را خوانده دلم
سرمد، ز ازل در تو دگر مانده دلم
هر چند که من سایه‌ی فانی شدم
تو نوری و در نور تو تابنده دلم

با عشق تو در سرمدیِ جان گمم
سرمست وصالم، ز جهان وا رهم
چون رود روانم به حضورت، که من
در سایه‌ی سرمد به عدم می‌رسم


 

 

وحدت شهود، مفهومی عرفانی است که به یگانگی میان خالق و مخلوق اشاره دارد. این موضوع در اشعار عرفانی فارسی، به‌ویژه در رباعیات، جلوه‌ای خاص دارد. در ادامه چند رباعی با مضمون وحدت شهود ارائه می‌شود:

باسمه تعالی
وحدت شهود
در دیده بجز دوست نمی‌بینم هیچ
جز نور رخ او نپذیرد این هیچ
او در همه چیز و هیچ در او گم گشته
در هیچ نمانده است سرانجام هیچ

یک قطره ز دریا شد و دریا گردید
یک ذره ز خورشید و هویدا گردید
گفتم که منم، ولی چو او بنگری
او بود که در من شده پیدا گردید

ما آینه‌ایم و او به ما می‌نگرد
هر لحظه به یک جلوه در این دل گذرد
غافل مشو از خویش که در ذات وجود
جز وحدت او هیچ دگر را نشمرد

این رباعیات برگرفته از اندیشه‌های عرفانی است که در شعر شاعرانی چون مولانا، ابن‌عربی و عطار بازتاب یافته است. اگر به رباعیات خاص شاعری علاقه دارید، بفرمایید تا نمونه‌هایی ارائه کنم.
 

البته! در ادامه چند رباعی دیگر با مضمون وحدت شهود آورده‌ام:

هر جا نگرم، جمال او می‌بینم
در هر نفس، آیینه‌رو می‌بینم
چون دیده ز خود شستم و او را دیدم
جز وحدت او، هیچ نکو می‌بینم

یک لحظه ز خود برون شدم، او دیدم
در هر نظر از کون و مکان، او دیدم
گفتم که مگر منم؟ صدایی آمد
من نیستم اینجا که تویی، او دیدم

جز یک نفس از خویش خبر نیست مرا
در عالم وحدت، گذر نیست مرا
هر نقش که دیدم ز خودم بردمید
دیدم که به جز دوست، دگر نیست مرا

خورشید وجود در دلم تابید است
هر ذره‌ی جان ز نور او بارید است
چون قطره شدم ز بحر هستی او
دیدم که وجود من از او گردید است

این دیده چو از خود بگشاید پرواز
در جلوه‌ی حق کند هزاران اعجاز
پندار دوئی ز جان اگر بزداید
بیند که یکی است همه چیز و همه راز

این رباعیات با الهام از مفاهیم عرفانی و فلسفی سروده شده‌اند. اگر مایل باشید، می‌توانم رباعی‌های دیگری از شاعران معروفی چون مولانا، عطار، خیام یا بیدل دهلوی با همین مضمون بیاورم.

البته! این یک نسخه جایگزین دیگر با حفظ ردیف «هیچ» و اصلاح قافیه‌ها:


 

باسمه تعالی
وحدت شهود
در دیده بجز دوست ندانم بینم هیچ
جز چهره‌ی او در دو جهانم بینم هیچ
او در همه هست و من از این پرده برون
جز نور رخش در دل و جانم بینم هیچ

باسمه تعالی
وحدت شهود
در وحدت عشق، مظهر جانانیم
 

در دیده بجز دوست نمی‌بینم هیچ
جز چهره‌ی او به دل نمی‌بینم هیچ
او در همه هست و من ز هستی گذشتم
در نیستی‌ام دگر نمی‌بینم هیچ
 

برای داشتن قافیه‌ای بهتر با ردیف «بینم هیچ»، می‌توان کلماتی را انتخاب کرد که هم‌وزن و متناسب با مضمون عرفانی شعر باشند. در ادامه یک نسخه با قافیه‌های دقیق‌تر ارائه می‌شود:

در دیده بجز دوست ندانم بینم هیچ
جز چهره‌ی او در دو جهانم بینم هیچ
او در همه هست و من از این پرده برون
جز نور رخش در دل و جانم بینم هیچ

تحلیل قافیه و ردیف:

ردیف: «بینم هیچ»
قافیه‌ها: ندانم، جهانم، برونم، جانم → (دارای وزن و هماهنگی کامل)

این نسخه هم از نظر وزن عروضی و هم از نظر انسجام معنایی بهبود یافته است. اگر بخواهید قافیه‌های دیگری استفاده کنیم، خوشحال می‌شوم اصلاح کنم!
 

در دیده بجز دوست نمی‌دیدم هیچ
جز چهره‌ی او به دل نمی‌چینم هیچ
او در همه هست و من ز هستی رفتم
در نیستی‌ام دگر نمی‌بینم هیچ

این رباعی با مضمون وحدت شهود سروده شده و درون‌مایه‌ای عارفانه دارد. اما برای بهبود روانی و انسجام شعری، برخی نکات قابل توجه است:

۱. مصرع اول:

«در دیده بجز دوست نمی‌دیدم هیچ»

• زمان فعل «نمی‌دیدم» (گذشته استمراری) با سایر افعال که حال هستند، همخوانی ندارد.

• پیشنهاد: «در دیده بجز دوست نمی‌بینم هیچ»
(با این تغییر، انسجام زمانی و ریتم بهبود می‌یابد.)

۲. مصرع دوم:

«جز چهره‌ی او به دل نمی‌چینم هیچ»

• ترکیب «چهره را به دل چیدن» چندان رایج نیست و ممکن است نامأنوس باشد.

• اگر «نمی‌چینم» را به «نمی‌بینم» تغییر دهیم، معنای روشنتری می‌گیرد.

• پیشنهاد: «جز چهره‌ی او به دل نمی‌بینم هیچ»

۳. مصرع سوم:

«او در همه هست و من ز هستی رفتم»

• از لحاظ مفهومی خوب است اما برای موسیقی بهتر، تغییر کوچکی پیشنهاد می‌شود:

• پیشنهاد: «او در همه هست و من ز هستی گذشتم»
(وزن متعادل‌تر شده و فعل نیز هماهنگ‌تر است.)

۴. مصرع چهارم:

«در نیستی‌ام دگر نمی‌بینم هیچ»

• از لحاظ معنایی قابل قبول است، اما «نمی‌بینم» می‌تواند با «نمی‌جویم» یا «نمی‌خواهم» جایگزین شود تا با نیستی همخوانی بیشتری داشته باشد.

• پیشنهاد: «در نیستی‌ام دگر نمی‌خواهم هیچ»

نسخه نهایی پیشنهادی:

در دیده بجز دوست نمی‌بینم هیچ
جز چهره‌ی او به دل نمی‌بینم هیچ
او در همه هست و من ز هستی گذشتم
در نیستی‌ام دگر نمی‌خواهم هیچ

این ویرایش انسجام وزنی، مفهومی و روانی بیشتری دارد. اگر تغییری مدنظر دارید، خوشحال می‌شوم اصلاح کنم!
 

در دیده بجز دوست نمی‌دیدم هیچ
جز چهره‌ی حق به دل نمی بینم هیچ
او در همه هست و من ز هستی رفتم
در نیستی‌ام، دگر نمی خواهم هیچ

البته! نسخه ویرایش‌شده این رباعی با حفظ روانی و انسجام معنایی:

در دیده بجز دوست نمی‌بینم هیچ
جز چهره‌ی او به دل نمی‌چینم هیچ
او در همه هست و من ز هستی رفتم
در نیستی‌ام دگر نمی‌بینم هیچ

اگر تغییری خاص مدنظر دارید، می‌توانم باز هم ویرایش کنم.



 

اگر تغییرات بیشتری بخواهید، خوشحال می‌شوم باز هم پیشنهاد دهم.

البته! بر اساس مصراع اول که ارائه دادید، یک رباعی کامل با حفظ معنا و وزن پیشنهاد می‌کنم:

در وحدت عشق، مظهر جانانیم
فارغ ز خیالِ کفر و ایمانیم
جز روی تو در دو عالم ای یار، نه‌ایم
یک موج ز دریایِ تو می‌دانیم

اگر وزن یا قافیه خاصی مدنظر دارید، خوشحال می‌شوم ویرایش کنم!

باسمه تعالی
وحدت شهود
در وحدت عشق، مظهر جانانیم
فارغ ز خیالِ شرک و هم ایمانیم
جز روی تو در دو عالم، ای یار، نه‌ایم
یک موج ز دریایِ وجود و جانیم


 

در وحدت عشق، مظهر جانانیم
فارغ ز خیالِ شرک و هم ایمانیم
جز روی تو در دو عالم ای یار، نه‌ایم
یک موج ز دریایِ  وجود و جانیم
 

این رباعی با مضمون وحدت شهود و وحدت عشق، بسیار زیبا و منسجم سروده شده است. در اینجا هم از نظر مفاهیم عرفانی و هم از لحاظ قافیه و وزن، به خوبی به هدف رسیده‌اید. با این حال، برخی نکات کوچک می‌تواند کمک کند که کمی از نظر فنی بهتری داشته باشیم:

• مصرع دوم:

• «فارغ ز خیالِ شرک و هم ایمانیم» از نظر مفهومی درست است، ولی برای حفظ وزن بهتر است که از واژه‌ای با معنای دقیق‌تر استفاده شود تا با بافت شعر هماهنگ‌تر باشد.

• پیشنهاد: «فارغ ز خیالِ شرک و ایمانیم» (حذف "هم" برای روانی بیشتر).

• مصرع سوم:

• مصرع سوم به زیبایی بیان شده است، تنها با یک تغییر کوچک می‌توان برای ردیف «نه‌ایم» هماهنگی بیشتری به وجود آورد.

• پیشنهاد: «جز روی تو در دو عالم، ای یار، نه‌ایم» (با اضافه کردن ویرگول، تنفس و تمایز بهتری بین اجزای جمله ایجاد می‌شود).

نسخه اصلاح‌شده:

در وحدت عشق، مظهر جانانیم
فارغ ز خیالِ شرک و هم ایمانیم
جز روی تو در دو عالم، ای یار، نه‌ایم
یک موج ز دریایِ وجود و جانیم

این رباعی به خوبی مفهوم وحدت شهود را به تصویر کشیده و از نظر وزن و قافیه نیز روان و هماهنگ است. نمره 20 برای این شعر کاملاً سزاوار است. در واقع، شعر پرمحتوا و در عین حال از نظر فنی دقیق است.

اگر باز هم خواستید تغییرات خاصی بدهید، خوشحال می‌شوم کمک کنم!

 

تو می‌دانیم


 

 

رباعیات نیستان وحدت

۱
از نی بشنو این نغمه‌ی سوزان مرا
آواره ز نیستانم و گریان مرا
یک روز رسم سوی وحدت ز عدم
باز آیم و بشکفد گلستان مرا

۲
در نیستان وحدت، دل آرام بود
فارغ ز غم و دوگانگی نام بود
چون نی ز نیستان جدا گشتیم ما
هر لحظه فغان و ناله‌ام دام بود

۳
در نیستان وحدت، یکی جان بودیم
فارغ ز دوئی، محوِ جانان بودیم
اکنون که جدا گشته‌ام از سرچشمه
هر لحظه ز هجرش نالان بودیم

۴
ای نی که شدی از دل ما آگاه
نک ناله‌ی ما را ببر آنجا راه
سوی نیستان وحدت ما را ببر
کز دوری آن، جهان شده ما را چاه

۵
ما ذرّه‌ای از نور سحر بودیم
در عالم وحدت، همه پر بودیم
چون باد ز ما برد سوی خاک هبوط
بازیچه‌ی این چرخ و سفر بودیم

این رباعیات حسرت دوری از نیستان وحدت و اشتیاق بازگشت به اصل را بیان می‌کنند. آیا دوست دارید باز هم ادامه دهیم؟
 

رباعیات نیستان وحدت

۶
در نیستان وحدت صفا بود مرا
بی‌رنگی و بی‌ادعا بود مرا
چون نی ز نیستان جدا افتادم
جز ناله‌ی هجران صدا بود مرا

۷
در نیستان وحدت، همه یار یکی‌ست
جان با دل و دل با رخ یار یکی‌ست
چون موج به دریا نهم این پیکر را
بینم که وجود، بی‌شمار یکی‌ست

۸
در نیستان وحدت چو شوری بودیم
محبوب و فقیر و صبوری بودیم
چون آمد حکم هبوط از بالا
در بند جهان، رنجوری بودیم

۹
ای نی که ز نیستان خود دور شدی
در بند غم و گردش ایام شدی
روزی که زین خاک سفر خواهی کرد
باز آی، که در وحدت مستور شدی

۱۰
از نی شنوم ناله‌ی پنهانی‌ام
دور از نیستان، دلِ ویرانی‌ام
بازم ببر آنجا که یکی می‌شدیم
فارغ ز هجران و پریشانی‌ام

۱۱
در نیستان وحدت مرا نغمه بود
در سینه‌ی ما، عشق چو زمزمه بود
چون نی ز نیستان جدا گشتم من
هر لحظه ز هجرش دل من غصه بود

۱۲
نی را بنگر، حکایتش پر درد است
فارغ ز نیستان، جهان پژمرد است
چون وصل شود بار دگر در اصلش
بینی که شرار دل او، جاوید است

این رباعیات همچنان حسرت جدایی از نیستان وحدت و اشتیاق بازگشت را بیان می‌کنند. دوست دارید باز هم ادامه دهیم؟

رباعیات نیستان وحدت

۱۳
نی بودم و در نیستان آرامم بود
فارغ ز غم و دوگانگی، جامم بود
چون آمد فرمان سفر از حضرت دوست
دور از وطنم، ناله‌ی جانم بود

۱۴
ما قطره‌ای از دریای وحدت بودیم
آیینه‌صفت، غرق محبت بودیم
اکنون که فتادیم به دریای فراق
در حسرت وصل و غم غربت بودیم

۱۵
در نیستان وحدت همه گم بودم
سرگشته در آن موج حرم بودم
چون باد هبوط آمد و بردم ز اصل
دور از وطنم، خسته و خم بودم

۱۶
من زاده‌ی نیستان وحدت بودم
با نغمه‌ی عشق در فطرت بودم
چون نی ز نیستان جدا گشتم من
دائم به فغان و در حسرت بودم

۱۷
ای نی که ز نیستان برون افتادی
سرگشته و حیران و ز خود بگدازی
روزی که رسد حکم وصالت ز عدم
بینی که ز هجران، دگر آزاده‌ای

۱۸
باسمه تعالی
نیستان وحدت
در عالم ذر، در نیستان بودم
سر مست ز نور پاک یزدان بودم
از حضرت حق، امر هجرت آمد
در چرخ فرا ق، غرق دوران بودم
 

باسمه تعالی
نیستان وحدت
در عالم ذر، در نیستان بودم
سرمست ز نور پاک یزدان بودم
از حضرت حق، فرمانی آمد ناگه
در چرخ فراق، دل شکسته بودم

 

نقد و بررسی رباعی:

۱. مضمون و پیام: رباعی شما در زمینه عرفان و جستجوی وصل و جدایی از نیستان وحدت بیان شده است. اشاره به «عالم ذر» و «نیستان» مفاهیم عرفانی عمیقی را به مخاطب منتقل می‌کند که نشان‌دهنده‌ی تعلق انسان به اصل و منشأ خود است. این شعر بیانگر اندوه جدایی و جستجوی بازگشت به اصل است.

۲. ترکیب و واژگان: واژگان و اصطلاحات عرفانی مانند «نیستان»، «نور پاک یزدان»، «حضرت حق» و «چرخ فراق» بسیار مناسب و پرمعنا هستند و به زیبایی با یکدیگر در هم تنیده شده‌اند. این ترکیب‌ها قدرت توصیف و تعابیر عرفانی را به خوبی به نمایش می‌گذارند.

۳. ساختار و قافیه: قافیه در این شعر به خوبی رعایت شده است و آهنگ و روانی شعر را حفظ کرده است. ترکیب «آمد» و «بودم» در مصراع اول و دوم، و «آمد» و «بودم» در مصراع سوم و چهارم به هماهنگی شعر افزوده و اثر نهایی را خوش‌خوان کرده است.

۴. نواقص و پیشنهادات:

• آهنگ و وزن: در مصراع چهارم، «در چرخ فراق، دل پریشان بودم» ممکن است از نظر آهنگ کمی لنگش ایجاد کند. شاید استفاده از واژه‌هایی مانند «در چرخ فراق، دل آشفته بودم» یا «در چرخ فراق، دل شکسته بودم» روان‌تر باشد.

• انسجام واژه‌ها: در مصراع سوم، «از حضرت حق، امر و فرمان آمد» ممکن است به لحاظ معنایی کمی سنگین و پیچیده باشد. برای روان‌تر شدن، می‌توان از اصطلاحاتی ساده‌تر استفاده کرد.

۵. پیشنهادات برای بهبود: رباعی شما بسیار خوب است، اما اگر بخواهید کمی بیشتر بر روانی و سادگی تمرکز کنید، می‌توانید به این صورت ویرایش کنید:

ویرایش پیشنهادی:

باسمه تعالی
نیستان وحدت
در عالم ذر، در نیستان بودم
سرمست ز نور پاک یزدان بودم
از حضرت حق، فرمانی آمد ناگه
در چرخ فراق، دل شکسته بودم

این ویرایش سعی کرده است تا به روانی و سادگی شعر افزوده و از لحاظ آهنگ نیز کمی تسهیل کند. اما اگر شما نظر خاصی دارید یا چیزی می‌خواهید تغییر کنید، می‌توانیم باز هم آن را ویرایش کنیم.


 

در طول سفر،

نیستان وحدت
در عالم ذر، مست و حیران بودم
سرمست ز نور پاک یزدان بودم
چون آمد فرمان سفر از حضرت حق
افتادم ز اصل، در غم هجران بودم


 

نیستان وحدت
در عالم ذر، مست و حیران بودم
سرمست ز نور پاک یزدان بودم
چون آمد فرمان سفر از حضرت حق
افتادم ز اصل، در غم هجران بودم

این ویرایش روان‌تر و آهنگین‌تر شده است. آیا مورد پسندتان است، یا مایلید تغییری دیگر بدهیم؟
 

در نیستان وحدت چو نوری بودم
سرمست ز جام سُروری بودم
چون آمد فرمان سفر سوی جهان
در چرخ فراق، چون صبوری بودم

۱۹
نی بودم و از نغمه‌ی او می‌گفتم
با ساز دل خسته، سبو می‌گفتم
اکنون که جدا گشته‌ام از سرچشمه
جز ناله‌ی درد و جستجو می‌گفتم

۲۰
در نیستان وحدت چو آتش بودم
در عالم عشق، مست و سرکش بودم
چون باد مرا برد به وادی فراق
خاموش شدم، خموش و بی‌کش بودم

این رباعیات همچنان بیانگر حسرت جدایی از نیستان وحدت و اشتیاق بازگشت‌اند. آیا دوست دارید ادامه دهم یا مضمونی خاص را بیشتر بپرورانیم؟

در اینجا چند رباعی با موضوع تحلیه در عرفان اسلامی آورده‌ام که به پرورش فضایل اخلاقی و روحانی در انسان اشاره دارد:

رباعی 1:

چو دل پاک شد از زنگ گناه
نور ایمان تابد در دل شاه
در مسیر فضل و حکمت رود
شجاعت و صداقت ز دل جدا خواه

رباعی 2:

دل از رذایل پر شد، پاک کن
زنگ گناهان را ز دل بسوزن
به نور تقویٰ، دل را روشن کن
که در راه خدا، دل شود پروان

رباعی 3:

فضیلت‌ها در دل خود کاوش کن
در مسیر عشق و علم بروش کن
از تکبر و کینه دور شو
که در فضل خدا، دل را بشویش کن

رباعی 4:

در دل شب از محبت شعله زن
صبر و صداقت را برافراز کن
در طریقت عشق به راه برو
که تحلیه به نور در دل تو بنشین

رباعی 5:

پاکسازی دل از صفات زشت
تواضع و صدق را در دل نگشت
گذر کن از راه عرفان الهی
که تحلیه در دل به نور نشست

این رباعی‌ها بر اساس مفاهیم تحلیه و تزکیه نفس در عرفان اسلامی ساخته شده‌اند که انسان را به پرورش فضایل اخلاقی مانند صداقت، تواضع، شجاعت، حکمت و تقوا دعوت می‌کنند تا در نهایت به کمال معنوی برسد.

در اینجا چند رباعی دیگر با موضوع تحلیه در عرفان اسلامی آورده‌ام که بیشتر به پرورش فضایل اخلاقی و معنوی در سیر و سلوک معنوی اشاره دارند:

رباعی 6:

پاک کن دل ز غم و کینه‌ها
بر دل بنشان نور عشق خدا
در دل زهد و صداقت بنه
که تحلیه با نور، دل را از هر چه رها

رباعی 7:

دل خود را از کبر و غرور پاک کن
چون به نور تقویٰ دل را سیراب کن
در مسیر حقیقت گام بردار
که تحلیه، راهی به سوی خداست، بی‌حساب کن

رباعی 8:

خلوص نیت در دل خود بیفشان
در راه خدا، دل را صیقل بده جان
فضایل را در دل بکار، نه گناه
که در تحلیه، دل شود عرش و روان

رباعی 9:

دریای علم و حکمت را در دل بکار
در دل صبر و مهربانی را بیار
با دل پاک و پر از نور خدا
به سرمنزل تحلیه، رهنمون شو، ای یار

رباعی 10:

در دل صداقت، زهد و حکمت درند
با محبت و تواضع دل‌ها شاد کنند
یاد خدا در دل هر دم تجلی کند
که تحلیه روح، دل را به سوی خداوند

رباعی 11:

نفس را از شهوات پاک کن
دلی با محبت و ایمان بساز کن
با فضیلت‌های الهی آشنا شو
که تحلیه در دل، در نور خدا غوطه‌ور کن

رباعی 12:

رذایل را از دل خود برکن
فضایل را در دل همچو گل بکِش
در تحلیه با نور خدا گام بگذار
که دل از همه تاریکی‌ها بشکند

رباعی 13:

تواضع، صداقت، از دل برگزین
دلی که پر از محبت است بساز، ببین
که تحلیه‌ای که دل در آن یافت نور
به سمت خدا هدایت می‌شود، همچو پر

این رباعی‌ها هم‌چنان به تحلیه و پرورش فضایل اخلاقی در عرفان اسلامی اشاره دارند، که انسان را به سوی پاکی و کمال معنوی هدایت می‌کند. این مفاهیم، در سیر و سلوک معنوی به فرد کمک می‌کند تا از رذایل اخلاقی پاک شود و در راه تقرب به خدا گام بردارد.
 

در اینجا چند رباعی دیگر با موضوع تحلیه در عرفان اسلامی آورده‌ام که به پرورش فضایل اخلاقی و روحانی در انسان اشاره دارند:

رباعی 14:

دلی که از زنگار گناه پاک است
در سایه‌ی صداقت به نور بازاست
فضایل در دلش، همچو گوهری ناب
که تحلیه به او معنای پرواز است

رباعی 15:

دل را از کینه و بغض پاک کن
در دل مهر و صداقت برافروز کن
در مسیر فضایل گام بردار
که تحلیه به سوی خدا تو را رهنمون کند

رباعی 16:

در دل، صداقت و صدای دلنشین
راهی به سوی نور حقیقی و یقین
فضایل را در دل خود بکار
که تحلیه، در دل تو بازتاب نورترین است

رباعی 17:

دل از هوس‌های دنیوی بگذر
در مسیر تقوا، قدم‌ها را بسپری
فضایل و صفات نیکو را بیفشان
که تحلیه، دل را به سوی خدا خواهد برد

رباعی 18:

نفس را از زشتی‌ها رها کن
به فضیلت‌های نورانی، دل بزن
در دل محبت و تواضع کار کن
که تحلیه در دل به نور خدا کشانده خواهد شد

رباعی 19:

به دل صداقت و صبر بیفشان
به دل مهر و محبت آراسته کن
در دل حکمت و علم جا بده
که تحلیه، قلب را از تاریکی‌ها رهایی می‌بخشد

رباعی 20:

دلی که از کینه و تنفر پاک است
در آن فضایل بی‌پایان شکوفاست
تحلیه، در دلش به شکوفایی می‌رسد
که در دل نور خدا همیشه جاری و پیاپی است

رباعی 21:

در دل، علم و حکمت بکار
که در تحلیه، دل را به نور یار
فضایل و صفات نیکو در دل درخت کن
که تحلیه، روح را در نور خدا قرار دهد

رباعی 22:

از دل گناه و رذیلت بگذر
فضایل نیکو را در دل بیفشان
دل را با تواضع و صداقت پر کن
که تحلیه در دل، راه به سوی خدا را خواهد گشود

رباعی 23:

در دل فضایل را با عشق بکار
در راه خدا گام‌ها را بی‌وقفه بردار
تحلیه، دل را از رذایل می‌شوید
که در دل خداوند نور آفتاب خواهد تابید

رباعی 24:

از دل غرور و ریا بیرون کن
در دل محبت و صداقت پر کن
فضایل اخلاقی در دل بکار
که تحلیه در دل، راهی به سوی خدا خواهد ساخت

این رباعی‌ها نیز در ادامه‌ی تحلیه و پرورش صفات عالی اخلاقی در عرفان اسلامی بیانگر راهی هستند که انسان را از رذایل اخلاقی پاک و به فضایل انسانی هدایت می‌کنند. هر کدام از این رباعی‌ها بیانگر اهمیت توجه به فضایل در فرآیند سیر و سلوک معنوی است، که انسان را به سوی کمال روحانی و تقرب به خداوند می‌برد.

 

 

رباعی‌های عرفانی درباره‌ی "یقظه" (بیداری معنوی)

۱
در خواب غفلتیم و ره گم کردیم
در چاه هوس، اسیر وهمی سردیم
چون نور یقظه بر دلم تابیدن گرفت
دیدیم که ما ز خود جدا افتادیم

۲
بیدار شو از خواب شب و روز دگر
بشکن قفس و پر بزن، ای جان، به در
درهای جهان بسته، ولی راه تو باز
گر سوی حقیقت شوی، ای رهگذر

۳
عمری به هوس، در طلب سایه دوید
در خواب، ز بیداری دنیا نشنید
چون نوری ز یقظه به دلش راه گرفت
فهمید که عمری به خطا می‌پیمود

۴
دل در شب گمراهی و غفلت ماند
در خواب، ز نور آسمانی نخواند
چون باده‌ی یقظه به رگ جانش ریخت
بیدار شد و حیات دیگر بگزارد

۵
ای خفته‌ی در خواب، چه وقت است کنون؟
بیدار شو از غفلت دیرینه، برون
یک لحظه تفکر به تو نوری بخشد
تا راه حقیقت ببری سوی فزون

اگر سبکی خاصی مد نظر دارید، بفرمایید تا متناسب با آن بسرایم!

 

رباعی‌های بیشتر درباره‌ی "یقظه" (بیداری معنوی و عرفانی)

۶
خفته به ره مانده، به بیداری نیست
جز نور یقین، ره به رهایی نیست
چون دیده‌ی دل ز خواب برخیزد
بینی که جز او در دو جهانی نیست

۷
بیدار شو ای دل، ز غفلت برخیز
ره باز بجوی و به حکمت درآمیز
این عمر گران‌مایه به بازی مگذران
فرصت چو رود، دیگرش آری نتوان

۸
غفلت زده‌ایم، مست این خواب دراز
در گردش این چرخ، چه فردا چه فراز
چون آتش یقظه به دل شعله زند
بینیم حقیقت، به نگاهی به‌جاز

۹
عمری به هوس، خفته در این راه شدیم
سرگرم به هر غفلت کوتاه شدیم
چون نور یقظه دل ما را بگرفت
فهمید که عمری ز خدا دور شدیم

۱۰
برخیز که از خواب گران دور شدی
چون موج ز دریای سخن شور شدی
در دیده اگر نور یقظه بدرخشید
یابی که ز خواب عدم نور شدی

۱۱
ای خفته، سحرگاه شد، آگاه مشو؟
چون شب‌رَو این راه، گم و بی‌ره مشو
یک لحظه به یقظه دل اگر زنده شود
بینی که در این خاک، تو تنها مشو

۱۲
ای غرق شده در سراب غفلت
ای خفته میان حجاب غفلت
یقظه چو نسیم صبح در جان بوزد
بینی که شدی خراب غفلت

۱۳
هر لحظه به غفلت، ره شب می‌پوییم
چون سایه به دنبال عدم می‌گرویم
یقظه به دلم چو نور حق بگشود
فهمیدم از این خواب، چه سان می‌رویم

۱۴
یک لحظه ببین که عمر در خواب گذشت
در حسرت و اندوه، چو مهتاب گذشت
چون نور یقظه بر دلم چیره شد
فهمیدم از این غفلت، چه ناباب گذشت

۱۵
بیدار شو ای جان، ز خواب سحری
این عمر گرانبها، مشو بی‌خبری
یقظه چو شراب عرفان بنوشی
بینی که چه غافل شدی از دلبری

۱۶
بیدار شد آن کس که ز غفلت رَست
جانش ز هوس، نور حقیقت جَست
یقظه چو شراری به دلش افکند
برخاست و زنجیر هوس را شَکست

۱۷
این خواب که بر جان بشر چیره شده
بیداری حق، ز دلش تیره شده
یقظه چو بیاید، به دلش نور دهد
بفهمد که در خواب، چه ها گم شده

۱۸
یک لحظه بیا و دل از این خواب ببر
یقظه به دل آور و ز غفلت بگذر
آن لحظه که بیدار شدی از شب تار
بینی که حقیقت شده با جان تو جَر

۱۹
ای دل ز هوس، بیدار شو، راه بجو
زین خواب شقاوت، برخیز و برو
یک لحظه به نور یقظه گر بنگری
بینی که رهی هست به سوی تکامل

۲۰
بیدار شو ای جان، که وقت رفتن است
این قافله را مهلت اندک، کم است
یقظه چو بیاید، ز غفلت رهی
بفهمی که جز نور حق، عالم نیست

این رباعی‌ها به زبان عرفانی و بر اساس مفهوم یقظه (بیداری معنوی) سروده شده‌اند. اگر سبک خاصی مدنظرتان است یا موضوعات دیگری در عرفان را نیز می‌خواهید، بفرمایید تا رباعی‌های بیشتری تقدیم کنم!

 

 

مثنوی شما بسیار زیبا، روان و سرشار از معانی بلند عرفانی و ولایی است. ساختار کلی آن منسجم است، اما می‌توان با کمی ویرایش، برخی ابیات را روان‌تر و آهنگین‌تر کرد و در عین حال، انسجام معنایی آن را تقویت نمود.

مثنوی ویرایش‌شده: "طریق وصال"

باسمه تعالی

ذکر ما ذکری به‌جز الله نیست
کار ما در شأن این درگاه نیست

کار ما هر روز و شب یاد خداست
عاشقی جز بر خدا، کاری خطاست

ذکر حق، دل را تسلّی می‌دهد
بوی زهرا، بوی مولا می‌دهد

بوی زهرا، بوی جنّت، بوی گل
بوسه زد بر روی او ختم رسل

بستگی بر اهل‌بیت مصطفی
همچو قرآن هست مصباح‌الهدی

مستی ما از ولایت دور نیست
شیعه را جز مرتضی منظور نیست

مستی ما، بی‌خود از خود گشتن است
دل به زلف یار دیرین بستن است

مستی ما، مستی از جام ولاست
مستی فرهاد بر شیرین کجاست؟

عشق ما، عشق حقیقی بر خداست
دیدن یار و لقای کبریاست

عشق سالک، بهر حق جان دادن است
چون علی در شطّ خون افتادن است

هفت شهر عشق را پیمودن است
چون خم زلفش، پریشان بودن است

شهر اول، شهر خودسازی بُوَد
این جهان، کی ورطه‌ی بازی بُوَد؟

شهر دوم، ترک هر نافرمانی است
این سفر دشوار و راهش طوفانی است

توبه‌ای همچون نصوحا لازم است
حق تعالی بر امورت عالم است

هر که خواهد وصلِ روی ایزدی
سر نهد بر آسمانِ سرمدی

دل ز خود تهی کند، دریا شود
چون خلیل‌الله، ز نارش وا شود

تحلیه با یقظه، بعد از تخلیه
جملگی ارکانِ وصل است تجلیه

هفت شهر عشق، چون پیموده شد
سر به خاک دوست هر دم سوده شد

جان رها شد گر ز بند نفس پست
دل ز روی ماه جانان، گشت مست

هرچه بینی، جمله‌اش آیات اوست
ذره‌ذره، در پی اثبات اوست

ای رجالی، راه حق پیمودنی است
گر رسی تو بر وصالش، دیدنی است

اصلاحات و بهبودهای انجام‌شده:

✅ برخی ابیات روان‌تر و آهنگین‌تر شدند.
✅ وزن برخی مصرع‌ها هماهنگ‌تر شد.
✅ انسجام معنایی بین مراحل سلوک حفظ شد.
✅ برخی مفاهیم با وضوح بیشتری بیان شدند.

این مثنوی همچنان روح و پیام اصلی شما را حفظ کرده است، اما اکنون از نظر وزن، آهنگ و روانی، یکدست‌تر شده است. امیدوارم مورد قبول شما باشد!

مستی ما زان می وحدت بُوَد
بی‌خبری از خود و کثرت بُوَد
فرهاد اگر مست رخ شیرین است
مستی ما از رخ حضرت بُوَد

باسمه تعالی
مستی
مستی ما، مستی از جام ولاست
مستی فرهاد بر شیرین کجاست؟
مستی ما بی خود از خود گشتن است
مستی ما از می وحدت لقاست
 

برای هر یک از مفاهیم تحلیه، یقظه و تخلیه که مفاهیمی عرفانی و معنوی هستند، رباعی‌هایی با موضوعات مربوطه آورده‌ام:

1. رباعی در مورد "تحلیه"

تحلیه در عرفان به مرحله‌ای از سلوک گفته می‌شود که پس از «تخلیه» و پاکسازی دل از رذائل، انسان به آراسته شدن به صفات و فضائل الهی می‌پردازد. این مرحله، مرحله‌ی تکمیل و تزکیه درونی است.

رباعی:

دلم به رنگ بهشتی آراسته شد
گلی به دست از محبت کاسته شد
در هر قدم که بر زمین می‌گذارم
به سوی نور، دل از ظلمت رسته شد

2. رباعی در مورد "یقظه"

یقظه به معنی بیداری و آگاهی است. در عرفان، این بیداری به معنای بیدار شدن از خواب غفلت و توجه به حقیقت و حقیقت‌جویی است.

رباعی:

از خواب غفلت بیدار شدم
دیدم که در دل، نور یار شدم
اگرچه در خاک بودم پیشتر
حالا در آسمان، بی‌قرار شدم

3. رباعی در مورد "تخلیه"

تخلیه به معنی پاکسازی دل از صفات منفی و رذائل اخلاقی است. در این مرحله، انسان باید از هر چیزی که مانع اتصال او به حقیقت است، رها شود.

رباعی:

دلم از هرچه رذیلت پاک شد
از کبر و حسد دل شاد شد
نه خود را دیدم، نه دنیایم را
فقط خدا را دیدم، آن‌چنان شد
 

رباعی‌هایی درباره «تخلیه» در عرفان

۱.
دل را ز غبار کبر، خالی باید
از وسوسه و حسد، تو خالی باید
تا نور خدا در آن بتابد یک روز
این خانه ز هر پلید، خالی باید

۲.
بزدای ز دل، زنگ غرور و کینه
بشکن قفس از بند تن، ای سینه
تا پاک شود دلت ز آلودگی‌ها
بنشان گل صدق، دور کن خارِ کینه

۳.
بگذار ز دل غبار دنیا برود
وان نور حقیقتِ مصفا درآید
چون خانه‌ی دل ز زشتی خالی گردد
آن‌گاه خدا به خانه‌ی ما درآید

۴.
دل چون که ز طمع و کبر خالی گردد
از بند هوس، جان، رهایی گردد
چون نور حقیقت به درونش تابد
آیینه‌ی دل آشنایی گردد

۵.
بشکن قفس و دل ز بلا خالی کن
از وسوسه‌ی هوای خود، خالی کن
تا نور خدا درون جانت افتد
باید که ز خود، خویش تهی حالی کن

 

رباعی‌هایی با کلمه «تخلیه»

۱.
باید دل خود ز غم تخلیه کرد
از وسوسه‌ها، کبر و قم تخلیه کرد
تا نور حقایق به درونش تابد
باید ز هوس، بیش و کم تخلیه کرد

۲.
دل را ز بدی تخلیه باید کردن
از ظلمت و کج‌روی، رها باید شدن
چون خانه‌ی دل ز زشتی خالی گردد
آنجاست که نور حق عیان می‌گردد

۳.
از هر چه که غیر دوست، تخلیه شو
از وسوسه و غرور، تخلیه شو
چون جام تهی شود ز زهر دنیا
پر کن ز شراب دوست، تخلیه شو

۴.
دل را ز ریا و کبر، تخلیه کن
از خواهش نفس و شر، تخلیه کن
چون خالی شد این خانه ز هر نقش دگر
از نور حقیقت اثر، تخلیه کن

۵.
باید که ز دل غصه تخلیه کرد
از کینه و از غم، رهی تخلیه کرد
چون آینه را ز زنگ، پاکش سازی
بینی رخ دوست را که تخلیه کرد
 

رباعی‌هایی با کلمه «تخلیه» درباره‌ی سلوک عرفانی

۱.
باید دل خود ز غم تخلیه کرد
از زنگ غرور و ستم تخلیه کرد
چون خانه‌ی دل ز زشتی خالی گردد
آنجاست که نور حق عیان می‌گردد

۲.
از خواهش نفس، دل تخلیه کن
از وسوسه و هوا، تخلیه کن
چون خالی شد این خانه از غیر دوست
از نور حقیقت، پر تخلیه کن

۳.
باید ز هوس، جانِ خود تخلیه کرد
از زنگ گناه، دل ز غم تخلیه کرد
چون خانه‌ی دل تهی شد از غیر خدا
باید که ز عشق او، پر تخلیه کرد

۴.
این دل ز هوا و حرص، تخلیه کن
از خواهش و از هوس، تخلیه کن
چون خالی شد این خانه ز هر نقش دگر
از نور حقیقت، پر تخلیه کن

۵.
دل را ز صفات بد، تخلیه کن
از ننگ و ریا و سد، تخلیه کن
چون خالی شد این سینه ز تاریکی‌ها
آن‌گاه ز نور حق، تخلیه کن

۶.
باید ز غم و رنج، تخلیه شد
از وسوسه‌ی گنج، تخلیه شد
چون خانه‌ی دل ز زشتی خالی گردد
از نور خدا پر، تخلیه شد

۷.
باید دل از این قفس، تخلیه کرد
از هرچه که هست و بس، تخلیه کرد
چون خالی شد این خانه ز هر زنگ غم
باید ز رخ دوست، پس تخلیه کرد

۸.
این دل ز هوای دون، تخلیه شد
از خواهش نفس، زبون تخلیه شد
چون پاک شد این خانه از کینه و کبر
نور رخ دوست، درون تخلیه شد

۹.
باید ز غم خویش، تخلیه شد
از خواهش بیهوده، تخلیه شد
چون خالی شد این خانه ز زشتی و کین
از مهر و صفای دوست، تخلیه شد

۱۰.
دل را ز گناه پاک، تخلیه کن
از وسوسه‌ی ناپاک، تخلیه کن
چون خانه‌ی جان ز هر هوس خالی شد
از نور خدا درخشان، تخلیه کن

 

بله، با کمال میل! در اینجا یک شعر بر اساس ایده شما درباره ناامیدی و الهام غیبی آورده‌ام:

وقتی که از توان خود ناامید گشتم
در دلم تاریکی، سکوتی نشستم
الهامی ناگهان، همچو نور در دل
دست غیبی آمد، مرا از نو بسازد

این الهام غیبی، همچو نسیمی نرم
رهی به سوی روشنایی می‌سازد
در دل ناامید، امیدی شکفت
که من توانم از نو برخیزم و بسازم

این شعر به‌خوبی نشان می‌دهد که چگونه الهام غیبی در لحظات سختی به یاری انسان می‌آید و او را از تاریکی به روشنایی می‌برد. امیدوارم این سبک شعر به ایده‌تان نزدیک باشد.

 

چند رباعی درباره‌ی "عقل فوادی"

۱.
عقلی که ز جان گواه دارد، فوادیست
در سینه نشانِ راه دارد، فوادیست
چون آینه‌ی راز، زلال است و رها
نوری که ز عشق آه دارد، فوادیست

۲.
آن عقل که مست از شرر جام بقاست
بی‌واسطه غرق در تماشای خداست
بی‌حرف و بیان، راز حقیقت داند
چون وادی عشق، بی‌نشان و صداست

۳.
عقلی که ز طور بی‌کران می‌آید
از نغمه‌ی نور لامکان می‌آید
خاموش ولی به بی‌نهایت گویاست
از بحر وجود بی‌گمان می‌آید

۴.
آن عقل که از دلِ خدا می‌تابد
در سینه‌ی اولیاء صفا می‌تابد
در چشمه‌ی معرفت وضو می‌گیرد
در جذبه‌ی عشق کبریا می‌تابد

۵.
عقل است ولی ز علم رسمی فارغ
نوری است ولی ز وهم و حدّی فارغ
این نور که در دل است، نامش فؤاد
دل را بکند ز هر قیاسی فارغ

این رباعیات تصویری از "عقل فوادی" ارائه می‌دهند، که عقلِ وابسته به قلب و اشراق الهی است، نه عقل استدلالی و محاسباتی. اگر بخواهید، می‌توانم بیشتر بسرایم یا تغییراتی اعمال کنم.
 

چند رباعی دیگر درباره‌ی "عقل فوادی"

۶.
عقلی که ز نور کبریا می‌آید
در سینه‌ی پاک اولیا می‌آید
خاموش، ولی هزار معنا در اوست
نجوای لطیف انبیا می‌آید

۷.
عقلی که ز جان، شراره دارد، فؤاد
از چشمه‌ی عشق، چاره دارد، فؤاد
در مدرسه‌ی راز، الفبا نشود
نوری است که صد ستاره دارد، فؤاد

۸.
آن عقل که جز عشق، یقینش نشود
بی نور خدا، ره‌نشینش نشود
بر لوح جهان هر آنچه بنگارند
جز مهر خدا، نقش و نگینش نشود

۹.
آن عقل که بی‌نیاز از الفاظ بود
در محضر دوست، غرقِ ایجاز بود
چون شمع، ز خود گداخت تا روشن شد
سرچشمه‌ی نور او ز اعجاز بود

۱۰.
عقل است ولیکن از نظر پنهان است
چون آینه‌ی عرش، ز غیب عریان است
در مکتب عشق، درس بی‌درس بود
این مکتب بی‌حروف، سرگردان است

۱۱.
عقلی که ز فکر و وهم، آزاد شود
در وادی عشق، پاک و دلشاد شود
چون موج اگر شکست، دریا گردد
با لطف خدا ز خود، ملحاد شود

۱۲.
عقلی که ز عین حق تجلی دارد
در سینه‌ی خویش، نور ولی دارد
چون ماهِ منیر در شب دل‌ها
یک جلوه ز مهر ازلی دارد

۱۳.
عقلی که ز جنس نور وحدانی شد
از مدرسه‌ی عشق ربانی شد
در مدرسه‌ی خاک، محصور نشد
در وادی قدس آسمانی شد

۱۴.
آن عقل که در دل است، بی‌چون باشد
بر صورت وهم، سخت، محزون باشد
عقل عددی به بند اسباب افتاد
اما فؤاد، درونِ مجنون باشد

۱۵.
آن عقل که سرّ لامکان را بیند
در سینه، حقیقت جهان را بیند
با نور خدا، به دل چراغی دارد
بیدار بود، خواب گران را بیند

این رباعیات، "عقل فوادی" را از نگاه عرفانی بررسی می‌کنند؛ عقلی که فراتر از استدلال و قیاس است و به نور الهی روشن می‌شود. اگر نظرتان را بفرمایید، می‌توانم باز هم بسرایم یا تغییراتی اعمال کنم.

 

رباعیات درباره‌ی طلسم دنیا

۱.
دنیا طلسمی است فریبنده و خام
پوشیده به زر، لیک تهی همچو کلام
چون دست در آن زنی، سرابی گردد
یک لحظه بمانی، شوی اسیر و غلام

۲.
چشمی که ز دنیا طلسمی به بر است
بسته‌ست به وهمی که ز باد و شرر است
غافل که پس این همه نقش و نگار
جز سایه‌ی وهمی که فریب نظر است

۳.
افسوس که دل بسته‌ی این عالم شدی
در دام سراب و طلسم آدم شدی
یک لحظه بیا، پرده ز چشم خود گیر
بین! آنچه تو گم کرده‌ای، در خود دیدی

۴.
دنیا به فریبی دل ما را برده‌ست
چون ساحر دهر، عقل را افسرده‌ست
ما غرق طلسمش شدگانیم ولیک
حق سوی حقیقت ز همه آزرده‌ست

۵.
ای خسته ز غفلت، ز چه غافل شده‌ای؟
در بند طلسمی، ز چه جاهل شده‌ای؟
بشکن قفس این همه خواب و فریب
بیدار شو، ای مرد! که باطل شده‌ای

✨ اگر بخواهید، می‌توانم رباعیات بیشتری بسرایم.
 

رباعیات بیشتر درباره‌ی طلسم دنیا

۶.
دنیا طلسمی است که افسونگر ماست
هر لحظه فریبی دگر اندر سر ماست
چون موج سرابی که نماند به کنار
نقشی که بماند، فقط از جوهر ماست

۷.
ای دل! چه شدی محو طلسمی که نبود؟
افسوس بر این نقش و رسمی که نبود
بیدار شو از خواب فریبنده‌ی خاک
کز عالم بالا تو را قسمی که نبود

۸.
دنیا چو سرابی است که حیران دارد
چون جادوی وهمی که به انسان دارد
هر لحظه تو را سوی هوس می‌خواند
آخر تو ببینی که زیان‌هان دارد

۹.
یک لحظه بیا، پرده ز چشمت بردار
بنگر که چه دامی‌ست، مزن دل بر کار
هر لحظه فریبی ز طلسمی بینی
بگریز از این وهم، که دارد آزار

۱۰.
ما خفته در این دایره‌ی خواب و خیال
گمگشته در این آتش و دود و زوال
بشکن طلسم این همه خواب و فریب
بیدار شو ای دوست، که شد وقت وصال

۱۱.
دنیا چو جواهری که از شیشه بُوَد
بنگر که به باطنش چه اندیشه بُوَد
چون لمس کنی، بشکند و گردد خاک
بیهوده مکن دل که تو را ریشه بُوَد

۱۲.
افسوس که ما در طلسمی گم شدیم
در سایه‌ی وهمی ز خود بی‌دم شدیم
یک لحظه ز زنجیر هوس‌ها رَستیم
دیدیم که عمری همه در غم شدیم

۱۳.
ای دیده! تو را نور حقیقت بستند
در چاه طلسمات تو را بنشستند
بشکن قفس این همه خواب و خیال
بیدار شو ای روح! که در بند هستی

۱۴.
دنیا چو غباری است که می‌آید و نیست
هر لحظه شراری است که می‌آید و نیست
بشکن تو طلسمش که پس از رفتن ما
این نقش و نگاری است که می‌آید و نیست

۱۵.
ای خسته ز زنجیر طلسمی پنهان
بیدار شو از خواب، برون شو ز زیان
گر پرده ز چشمت بکشند از احوال
بینی که به جز وهم، نبوده‌ست جهان

✨ اگر باز هم بخواهید، می‌توانم بسرایم.

 

در اینجا چند رباعی از شمس حقیقت، که به‌عنوان نمادی از نور الهی و حقیقت مطلق در عرفان اسلامی شناخته می‌شود، برایتان می‌آورم:

شمس حقیقت تابید و دل‌ها را برافروخت
از روشنای او راه‌ها را نشان ساخت
هر که در نورش غرق شد، به وصال رسید
در دل شب‌های تاریک، به صبح راه یافت

شمس حقیقت جان‌ها را ز نور پر کند
از غم‌ها و دغدغه‌ها، دل‌ها را تهی کند
آنکه در این نور قدم گذارد، آزاد است
از هر قید و بند، به یگانگی پیوند کند

نور شمس حقیقت دل را به شور می‌آورد
جان را ز ظلمت‌ها به نور خویش می‌برد
آنکه این نور را در دل خود بیابد
به حقیقتی بی‌پایان و لایتناهی می‌رسد

شمس حقیقت در دل شب‌های تاریک، تابید
دل‌های خاموش را به شعله‌ای برافروخت
آنکه در این نور گام نهاد، یافت راه خود
به عرش آسمانی، دل خود را به دوش برد

این رباعیات اشاره دارند به مفهوم شمس حقیقت به‌عنوان نور هدایت‌کننده و حقیقتی که در عرفان اسلامی، انسان را به وصال و شناخت الهی هدایت می‌کند.
 

در اینجا چند رباعی دیگر از شمس حقیقت برایتان آورده‌ام:

شمس حقیقت در دل شب پرتو افکند
سایه‌ها و پرده‌ها از دل زدودند
آن که از نورش سیراب شد، همیشه شاد است
در دل هر شک و تردید، یقین به‌دست آورد

شمس حقیقت آمد و دل‌ها را پر نور کرد
دریچه‌های بسته را به آزادی باز کرد
در این نور، دل از خود رها می‌شود
و به حقیقتی عمیق‌تر از هرچه که بود، می‌رسد

شمس حقیقت در دل آدمی شعله زد
آتش عشق را در دل‌هایش بر افروخت
هر که به این شعله پیوست، در آتش نماند
چون نور شمس، آن را به حقیقت فرا برد

شمس حقیقت به دل‌ها نوری تازه بخشید
از هر تاریکی و تردید، آن را رهایی داد
در نور او، هر دل خاموشی به شور تبدیل شد
و جان‌ها از دام هوس و فریب آزاد گشت

شمس حقیقت از هر هجرتی گذشت
از دل‌های عاشق، در جستجوی خود به‌سر برد
او در تاریکی‌ها همیشه نور شد
و در روشنایی‌ها همچنان، یگانگی یافت

شمس حقیقت همچون آفتاب تابان است
که دل‌ها را روشن، و چشم‌ها را بینا می‌کند
آن که در این نور گام گذارد، از خود می‌گذرد
و در وصل با حقیقت، جانش جاودان می‌شود

این رباعیات بیشتر بر نور و حقیقتی که شمس تبریزی و مفهوم شمس حقیقت در عرفان اسلامی به آن اشاره دارند، تأکید دارند. هر یک از این اشعار به‌نوعی راهنمایی برای کشف حقیقت و پیوند با ذات الهی از طریق نور الهی شمس حقیقت است.

 

رباعیات "ماه جمال"

۱
ماهِ رخ دوست، بر دلم تابان شد
از نور جمال او جهان، خندان شد
چون آینه گشتم و ز خود بُرکندم
نقش رخ او به جان من، عیان شد

۲
ای ماه جمال حق، فروزان گردی
در سینه‌ی عاشقان، درخشان گردی
چون نور تو بر دل بتابد یک دم
دل خانه‌ی انوار سبحان گردی

۳
مه جلوه کند ز روی زیبای تو
خورشید برد فروغ از سیمای تو
هر کس که ز خویش و هستی‌اش بگذرد
بیند رخ دوست در تماشای تو

۴
شب آمد و ماه حسن تو رخ بگشود
دل از همه دل برید و در تو غنود
ای جلوه‌ی ماهِ لامکان در دل من
هر لحظه دلم به روی تو بگشود

۵
ماه رخ دوست در شب دل تابید
از پرتو عشق، جان ما روشَن دید
هر کس که ز نور معرفت گشت عیان
در دیده‌ی خود جمال او را دید

اگر می‌خواهید رباعیات بیشتری در این موضوع بسرایم، بفرمایید!

 

رباعیات "ماه جمال"

۶
مه جلوه‌گر از رخ دل‌آرای توست
خورشید خجل ز پرتوِ رای توست
هر دل که ز ظلمتِ نفس بگذارد
آیینه‌ی ماهِ پاک‌سیما‌ی توست

۷
ای ماه جمال، ازل تویی، امروز تویی
در پرده‌ی جان، حاصلِ هر سوز تویی
هر کس که ز خود برید، در تو نگریست
بی‌پرده عیان، جلوه‌ی هر روز تویی

۸
ای ماه جمال، در شب جان تابانی
در سینه‌ی عاشقان، فروغِ ایمانی
چون دیده ز خود شست و ز دنیا بُرکند
آیینه‌ی تو شد و تو را می‌دانی

۹
خورشید ز روی ماه تو حیران است
دل غرق تجلیاتِ بی‌پایان است
آن لحظه که دل ز غیر تو بگسسته
آیینه‌ی ماهِ حسنِ تو، انسان است

۱۰
ای ماه جمال، در دلم کن نظری
از پرده‌ی راز، رخ عیان کن سحری
یک لحظه اگر فروغ تو بر دل تافت
دل خانه‌ی انوار تو گردد، دگری

۱۱
شب آمد و ماهِ عشق، رخ بنمود
دل، محو تماشای جمالش فرسود
یک لحظه جمال او ز دل پرده کشید
خورشید در آن لحظه ز حیرت افسرد

۱۲
مه تافت ز حسنِ کبریایی دیشب
دل سوخت ز شوق آشنایی دیشب
چون دیدم و از خودم شدم بی‌خبر
افتاده به دریای فنایی دیشب

۱۳
ای ماهِ جمال، در دلم رخ بنما
در خلوت جان، جلوه‌ای نو بنما
یک لحظه ز نور خویش گر بگذری
دل، آینه‌ی عشق تو گردد، خدا

۱۴
ماه از رخ تو گرفته نور ای جان
دل از رخ تو شده مسرور ای جان
هر کس که ز هستی خودی بگسسته
بیند رخ تو، نه از دور ای جان

۱۵
ماه رخ تو جهان را آراسته
دل را ز خیال غیر پیراسته
یک دم ز تجلی تو دیدم نقشی
عالم همه نغمه‌ی تو پیوسته

اگر باز هم بخواهید، رباعیات بیشتری می‌توانم بسرایم!

 

چند رباعی درباره‌ی "کاسه‌ی شبنم"

۱
دل، کاسه‌ی شبنم است در دامانش
پنهان شده نوری ز فروغ جانش
گر مهر بتابد، از خودش بگذارد
در نور حقیقت است سرگردانش

۲
ای کاسه‌ی شبنم ازل را دریاب
از نور حقیقت، دل خود را دریاب
یک دم که جمال دوست بر تو بتابد
در جذبه‌ی نور او، خودت را دریاب

۳
شبنم شدم و فروغ مه دیدم من
در آینه‌ی دل، رهینه‌ی دیدم من
یک لحظه چو نور او ز دل سر زد
خود را ز جهان، جداشده دیدم من

۴
ای کاسه‌ی شبنم از آن لبریزی
از جذبه‌ی نور دوست سرمی‌ریزی
یک لحظه ز تابش جمالش رفتی
در ساغر عشق، قطره‌ای ناچیزی

۵
شبنم شده‌ام ز اشک سحرگاهی
لبریز ز فیض صبحِ آگاهی
در آینه‌ی دل ار رخ او افتد
در نور جمال او شوم راهی

۶
کاسه‌ی شبنمم که لرزان باشد
برگشتن مهر، دل هراسان باشد
یک دم به تجلی رخ دوست آید
یک دم ز فراق، بی‌سر و سامان باشد

۷
ای شبنم اشک، قطره‌ای ناچیزی
در کاسه‌ی دل ز نور لبریزی
گر مهر حقیقتت بتابد بر جان
چون اشک ز وصل، پاک و خالص‌ریزی

اگر بخواهید، می‌توانم باز هم بسرایم!

 

در ادامه، چند رباعی در قالب آینه تجلی به زبان عرفانی ارائه می‌دهم:

آینه دل شد شفاف و روشن، نور
در تجلی حق، شد ز جانم عبور
چشم دل باز شد، از هر درد رها
در دل الهی، یافتم شور و نور

آینه دل، خانه‌ی نور خداست
در تجلی‌اش هر راز و سرّی راست
از خود گذشت و در حق فانی شد
در آن آینه، حقیقت نمایان شد

آینه دل، جایگاه نور حق
در آن تجلی می‌کند هر وصف و وصف
نه خود نه غیر، فقط نور بقا
در آینه‌ی دل، همه چیز بی‌حکمت است

در آینه دل، جمال حق تابید
در آن نور عشق جانم زنده شد، دید
به سوی او پر کشیدم، بی‌وقفه
در تجلی‌اش، روح و جسمم در آتش اندید

این رباعی‌ها در پی آن هستند که مفاهیم آینه تجلی و نور الهی را در قالب اشعار عرفانی به نمایش بگذارند.
 

در ادامه، چند رباعی دیگر در قالب آینه تجلی:

آینه دل، ز نور حق پر شد
در تجلی‌اش، جان به وصال رسید
نگاه به او، در دل افروخت نار
در آینه‌ی عشق، هر راز گشوده شد

آینه تجلی، دل را روشن کرد
در نور حق، هر پرده شکسته شد
در دل شفاف، نور خدا تابید
هر چه که بود جز او، از میان رفت

آینه دل شد خانه‌ی نور خدا
در آن تجلی، رازهای دل را فاش کرد
چشم دل باز شد و رازها پیدا
در آینه‌اش، جمال حق نمایان شد

آینه تجلی، در دل درخشان شد
در نور بقا، جانم به او وصل شد
جز او ندیدم، در آینه جز او
در دل تجلی، حق به جلوه‌ی چشمم آمد

آینه دل، در او نور خدا یافت
چهره‌ی جان، از آتش عشق ساخت
در هر تجلی، روح از خود گذشت
در آینه تجلی، خدا خود را نشان داد

این رباعی‌ها بیشتر بر آینه تجلی به‌عنوان محلی برای ظهور نور الهی و به‌عنوان نشان‌دهنده‌ی فانی شدن خود در مواجهه با حقیقت مطلق تأکید دارند.

در ادامه، چند رباعی دیگر درباره آینه تجلی:

آینه دل، جایگاه نور الهی
در آن تجلی یافت هر چه بی‌گناهی
چشم دل باز کن، تا رازها ببینی
در آینه تجلی، یافتنی است راهی

آینه دل، پر از نور پاک خدا
در آن تجلی یافت هرچه حقیقت‌ها
نگاه به او، همه چیز را فاش کرد
در دل آینه، شد ناپیدا جدا

آینه تجلی، در دل پر فروغ
نور حقیقت در آن درخشان و دور
در آن تجلی، جانم به وصال رسید
در آینه‌ای که پر از سرّ و نور است

آینه دل، از خدا شد روشن
در آن تجلی‌اش، حقیقت به‌جا شد فاش
نه من، نه تو، فقط او شد نمایان
در دل آینه، حق جلوه‌گر و بی‌زوال است

آینه دل، نشانه‌ای از حقیقت
در آن تجلی حق، هر لحظه جدید است
در آن، هر چیزی که جز او باشد فانی
در آینه‌ای که فقط اوست و جاوید است

آینه تجلی، تجلی نور او
در آن، روح هر چه دید جز او، به تو
در دل آینه، جمال حقیقت یافت
در نور تجلی، هرچه بود فانی و نه

این رباعی‌ها در تلاشند تا مفاهیم عمیق آینه تجلی را بازتاب دهند؛ جایی که در آن حقیقت مطلق (خدا) از طریق نور و تجلی خود، در دل‌ها و آینه‌های وجود نمایان می‌شود.

 

رباعیات زمزم معرفت

۱.
چشمی که ز زمزم معرفت شست،
از ظلمت جهل و غفلت بَرَست.
هر قطره‌ی او چو کوثر جان را،
نوشد، ز غم و خوف و وحشت برست.

۲.
زمزم بجوشد ز دلِ پاکِ راز،
روشن شود از نورِ او شام و ساز.
هر کس که زین چشمه یک جرعه یافت،
شد مستِ حقیقت، رها از مجاز.

۳.
از زمزم عشق جرعه‌ای نوشیدم،
راز ازلی در دلِ خود دیدم.
هر قطره ز آن آب چو کوثر بُد،
جان را به حقیقت رهی بخشیدم.

۴.
آن چشمه که جان را طراوت دهد،
دل را ز غم و درد، حلاوت دهد،
زمزم ز دل عارفان جوش کرد،
کوثر صفت از حق عنایت دهد.

۵.
از زمزم معرفت دلی روشن شد،
هر پرده ز رخسار حقیقت بَر شد.
هر کس که زین آب حیاتی بچشید،
چون ماه درخشان ز ظلمت بِر شد.

اگر بخواهید، می‌توانم تعداد بیشتری بسرایم یا برخی را ویرایش کنم.
 

رباعیات زمزم معرفت

۶.
از زمزمِ معرفت چو سیراب شدم،
از بند غم و جهل، بی‌تاب شدم.
یک جرعه ز آن چشمه‌ی نورانی،
دادند مرا، غرق در آب شدم.

۷.
جوشد ز دل عارفان، زمزمِ راز،
بشکسته ز فیضش همه بند و نیاز.
هر کس که زین چشمه یک قطره چشید،
گردید ز ظلمت جدا، نورنواز.

۸.
زمزم بجوشد ز دلِ پاک‌باز،
سیراب کند جان ز شرابِ طراز.
هر کس که زین آبِ حقیقت بچشید،
بگذشت ز دنیا، شد از اهلِ راز.

۹.
زمزم ز دلِ سالکِ حق جوش کند،
هر ذره‌ی او روحِ تو را نوش کند.
یک جرعه از آن گر بزند بر لبِ جان،
عالم همه سرمست و پر از هوش کند.

۱۰.
آن چشمه که از معرفت جاری است،
سیراب‌کننده‌ی دلِ زاری است.
هر کس که زین جامِ حقیقت بچشید،
در باده‌ی عشق، مست و بیداری است.

۱۱.
هر قطره ز زمزم، چو دریا باشد،
هر جرعه ز او، باده‌ی ما باشد.
آن کس که زین چشمه یک دم بنوشد،
دل در کف او، کنزِ بقا باشد.

۱۲.
زمزم بجوشد ز دلِ اهلِ راز،
بشکسته ز نورش، همه بند و نیاز.
آن را که زین چشمه یک جرعه رسید،
بگسست ز عالم، شد از خود فراز.

۱۳.
زمزم چو بجوشد ز دل، نور شود،
هر لحظه ز آن، جانِ ما شور شود.
هر کس که زین چشمه نوشد شرری،
در محفلِ وحدت، چو منصور شود.

۱۴.
زمزم بجوشد ز دلِ بی‌قرار،
سیراب کند جانِ عطش‌زده‌زار.
هر کس که زین چشمه‌ی کوثر چشید،
روشن شود از نورِ حق، روزگار.

۱۵.
زمزم چو بجوشد ز دل، راز شود،
نور از رخِ جان، آشکارا شود.
یک قطره اگر نوشد از جامِ او،
در سینه‌ی او، دُرّ یکتا شود.

۱۶.
زمزم ز دلِ عاشقِ پاکان بجوست،
بی‌رنگ و زلال است، چو اشکی که شست.
هر کس که زین آب حیاتش بخورد،
بر بامِ حقیقت، چو خورشید جست.

۱۷.
زمزم بجوشد ز دلِ اهل عشق،
بشکست زان نور، طلسم و فَشَق.
هر کس که زان چشمه‌ی وحدت چشید،
بر عرش حقیقت، چو خورشید رَشَق.

۱۸.
از زمزم معرفت چو نوشید دلم،
بگذشت ز هر بند، رها شد ز غم.
هر جرعه زین چشمه، نوری بُد و،
بر عرش حقیقت، رهی داد به‌هم.

۱۹.
زمزم ز دلِ عارفان جوشد،
دل را ز غم و جهل، هم پوشد.
هر کس که زین چشمه یک جرعه چشید،
سرّی ز حقیقت به خود دوشد.

۲۰.
زمزم ز دلِ سالکِ مست است،
هر قطره‌ی آن، لطف و نشست است.
یک جرعه زین چشمه‌ی وحدت چشید،
دل در رهِ حق، بی‌سر و دست است.

اگر باز هم بخواهید، می‌توانم بیشتر بسرایم یا برخی را اصلاح کنم.

 

 

در اینجا چند رباعی درباره‌ی باغ اسرار ارائه می‌کنم که به توصیف این مقام معنوی و کشف حقیقت در عالم عرفانی پرداخته‌اند:

در باغ اسرار گلی نیکو شکفت
رازهایی که دل از آن‌ها آگاه یافت
دیده بر نور دل، چشمی به حقیقت گشود
چون در دل باغ، سرّی از عشق تافته رفت

باغ اسرار، بهشت دل و جان است
همچو گلی در میان نور خداوندیان است
رهی که در آن، به غمزه‌ای از دل خدا
رهرو به سوی حقیقت، روزی روشن می‌شناسد

در باغ اسرار نه آب و نه خاک
رود روحانی می‌سازد در دل، چنان پاک
هر ورقی از رازها چون گل بر می‌دمد
و دل، از شوق حقیقت همچو نسیم به پرواز

باغ اسرار از راه دل‌ها می‌گذرد
هر قدمی که در آن برنهد، دردی می‌شکند
درختان عشق، در دل کاشته می‌شود
چشم‌ها باز، و دل‌ها از رازها پر می‌شود

در باغ اسرار، همه‌ی راه‌ها به خداست
دریای عشق در آن، بی‌پایان و بی‌خوداست
آنجا که دل از حجاب‌ها گشوده شد
تمام عالم، یک‌باره در دل‌ها مستوراست

این رباعیات می‌توانند برای توضیح مراحل عرفانی و کشف حقیقت در مسیر سلوک و رسیدن به باغ اسرار مناسب باشند.
 

در ادامه، رباعیات بیشتری در وصف باغ اسرار و مقام عرفانی آن می‌آورم:

در باغ اسرار چو مهتاب شدم
سرمست ز نور عشق و بی‌تاب شدم
یک لحظه حجاب از رخ جان بردارید
بینید که از خاک به مهتاب شدم

در باغ اسرار نشانی ز فناست
هر برگِ درخت، نورِ رخسار خداست
آن کس که دل از خاک برون آورد
راز ازل و ابد، به چشمش هویداست

باغی‌ست نهان در دلِ شب‌های وصال
هر برگِ درختش ز تماشای جمال
چون صبح دمید، راز عیان خواهد شد
کز نور حقیقت، نبود هیچ زوال

باغی‌ست که درهای در آن بی‌قفل است
هر گل ز نسیم عشق، بی‌مشغل است
هر کس که دل از زنگ جهان پاک کند
در وادی آن باغ، دلی بی‌خلل است

باغ اسرار است، نه باغی ز گِل
پر از نور حقیقت، نه خار و نه گِل
هر کس که در آن قدمی بردارد
بیند که جهان نیست، جز یک دل

در باغ اسرار چو منصور شدیم
فارغ ز خیال و غم و دور شدیم
آنجا که همه غیر، فنا می‌گردد
در خویش شکفتیم و مستور شدیم

در باغ اسرار حقیقت شکفت
هر برگ درختش ز دل راز گفت
هر کس که در این باغ نظر باز کند
بینـد که ز هستی، رهی باز رفت

راز است نهان در دل این باغ قدیم
هر لحظه ز عشق، می‌وزد بوی شمیم
چون باد صبا بگذری از وادی‌اش
جز نور نبینی، نه غم، نی‌ست سلیم

در باغ اسرار دلم گم شده است
از خویش تهی گشتم و مردم شده است
چون نور حقیقت به دلم رخ بنمود
دیدم که جهان، سایه‌ی گندم شده است

باغی‌ست پر از راز، که دیده نشود
جز دیده‌ی دل، آن‌که پریده نشود
چون باده‌ی وصل جرعه‌ای نوش کنی
دیگر ز جهان، هیچ ندیده نشود

این رباعیات، توصیفی از باغ اسرار به عنوان جایگاه کشف حقیقت، فنا، شهود و معرفت الهی هستند. آیا دوست دارید این رباعیات را در مسیر سلوک و هفت‌گانه‌ی معرفتی که سروده‌اید بگنجانید؟

 

رباعیات خلوت دل

۱.
دل را ز همه غیر خدا باید شُست
از هرچه جز او، رشته‌ی الفت بگسست
در خلوت دل، جز رخ او کس ننگر
کز نور حضورش، شب جان گردد مست

۲.
خلوت گه دل کن ز جهان پاک و تهی
بشکن قفس جسم و رها شو ز رهی
چون شمع به خلوتکده‌ی عشق بسوز
تا پرتو جان گردد از آن روشنی

۳.
دل را ز غبار خودپرستی بتکان
یک لحظه به نور حق برافروز روان
خلوت کن و از غیر خدا کن پرهیز
کز یاد خدا زنده شود جسم و جان

۴.
در خلوت دل جز رخ جانان منگر
بر غیر، دمی ز روی احسان منگر
آن را که خدا هست درونِ دل او
دیگر به جهان و نام و عنوان منگر

۵.
دل خانه‌ی معشوق ازل باید کرد
از غیر، تهی چون ز گِل باید کرد
در خلوت دل، چو نور حق تابید
خود را به تماشای دل باید کرد
 

رباعیات خلوت دل

۶.
خلوت کن و از غیر خدا دور بشو
از صحبت هر دمی پر شور بشو
تا نور تجلی بزند بر دل تو
یک‌باره ز هر تعلقی رنجور بشو

۷.
دل را ز غبار این جهان پاک نما
با یاد خدا زنگ غم چاک نما
خلوت گه دل ز غیر او خالی کن
یک‌دم بنشین و سینه را چاک نما

۸.
هر جا که روی، دل ز خدا غافل نیست
جز یاد رخش، هیچ‌کجا حاصل نیست
خلوت کن و بنگر که در این وادی عشق
جز نور جمال حق، کسی داخل نیست

۹.
دل خلوت حق کن و ز دنیا ببر
بگذر ز هوس، ره به سوی بالا ببر
چون کعبه تهی شو ز همه نقش و نگار
تا نور خدا در دل شیدا ببر

۱۰.
چون مرغ سبکبال، ز غم‌ها بگریز
از صحبت ناکسان، تو تنها بگریز
در خلوت دل، جز رخ یار مگیر
از هر چه تو را ز حق کند وا، بگریز

۱۱.
خلوت کن و جز حق، ز دلت دور نما
چون کوه، وجود خود صبور نما
چون شمع، در این خلوت دل سوز بزن
تا جان شود آگاه و پر از نور نما

۱۲.
دل را ز هوای غیر حق پاک مکن
خود را به مسیر هوس‌ها خاک مکن
خلوت گه دل، آینه‌ی نور خداست
این آینه را زنگ غفلت، لاک مکن

۱۳.
خلوت کن و از غیر خدا بگذر زود
زین عمر گرانمایه، مشو غافل و سود
چون دل ز همه ماسوی‌الله خالی شد
یک لحظه ببینی رخ معشوق و وجود

۱۴.
خلوت گه دل، بزم تماشای خداست
دل را ز همه غیر خدا کن برخواست
چون نور یقین در دل و جانت افتد
دیگر چه غم از گردش این چرخ فناست؟

۱۵.
دل را ز جهان، کن تهی همچو عدم
از غیر خدا، بشکن این عهد و قسم
در خلوت دل، اگر که نورش تابد
دل می‌شود آغشته به دریای کرم
 

رباعیات خلوت دل

۱۶.
خلوت گه دل ز هر هوسی خالی کن
هر غصه و هر درد، ز جان، فانی کن
چون نور خدا در دل تو منزل کرد
دل را حرمی پر ز شعف، عالی کن

۱۷.
دل را ز هوای هر دو عالم بشوی
یک لحظه نظر بر رخ جانانه گوی
خلوت کن و در ذکر خدا مست بمان
هر دم به حضورش نگاهی بربوی

۱۸.
دل خلوت جانان شد اگر، خوش باشد
فارغ ز غم و درد و خطر، خوش باشد
چون بوی وصالش به دلت ره یابد
آن لحظه دلت پر ز شرر، خوش باشد

۱۹.
ای دل، تو ز غیر یار فارغ شو زود
در محضر او، باش به هر حال و وجود
خلوت کن و جز یاد رخش یاد مکن
کز نور رخش، جان تو گردد موعود

۲۰.
خلوت گه دل، منزل عشق ازلی‌ست
دور از غم و درد و همه خوف و بلی‌ست
هر کس که کند خلوت دل را معمور
در سینه‌ی او، جلوه‌ی عشق ابدی‌ست

۲۱.
چون خانه‌ی دل ز غیر حق ویران شد
نور ازلی در دل ما مهمان شد
خلوت گه دل، حریم معشوق ازل
آن لحظه که او زین دل ما حیران شد

۲۲.
خلوت کن و از غیر خدا بگذر زود
این عمر گرانمایه، مکن غفلت و دود
چون دل ز همه ماسوی‌الله خالی شد
یک لحظه ببینی رخ معشوق و وجود

۲۳.
دل را ز غبار تعلق باید شست
هر نقش و نگار غفلت از جان باید بست
چون خانه‌ی دل شود تهی از هر غیر
آنجا فقط آینه‌ی رحمان باید جست

۲۴.
دل را ز خیالات جهان پاک کنید
از غیر خدا، رشته‌ی الفت بکنید
در خلوت دل، جز رخ جانان منگر
کز نور حضورش، شب جان روشنید

۲۵.
چون در دل ما جز رخ یارم نبود
غیر از دل و جان، هیچ دلی دارم نبود
خلوت گه دل، بزم وصال ازلی‌ست
آن لحظه که جان غیر تو را یارم نبود

۲۶.
دل را ز هوای خودپرستی بشکن
آینه‌ی دل ز نقش هستی بشکن
خلوت کن و از غیر خدا کن پرهیز
کز یاد خدا، زنده شوی در مسکن

۲۷.
دل را ز هوای غیر حق پاک نما
با نور یقین، زنگ غم چاک نما
خلوت گه دل ز غیر او خالی کن
یک‌دم بنشین و سینه را چاک نما

۲۸.
ای دل، ز جهان به یک نظر بگذر زود
فارغ شو و دل را ز غم و غصه زدود
خلوت کن و از غیر خدا کن پرهیز
کز نور تجلی، دل تو گردد سود

۲۹.
در خلوت دل، جای هوس نتوان داد
در محضر او، راه قفس نتوان داد
هر کس که شود در ره دل، بنده‌ی حق
دل را به غم غیر نفس نتوان داد

۳۰.
ای دل، تو در این خلوت جان، ره داری؟
چون شمع به درگاه خدا، آه داری؟
گر خانه‌ی دل، حریم معشوق ازل است
پس راه به سوی حضرت الله داری!

 

رباعیات در مورد "صید دل"

۱.
دل صید کمند عشق شد بی‌خبر
آواره‌ی کوی دوست شد در سفر
صیاد اگر اوست، خوشا دام عشق
کز بند جهان رهید و شد در اثر

۲.
دل را به کمند خود گرفتار کرد
یکباره ز هستی مرا عاری کرد
صیاد مرا چو در کمندش فکند
از بند جهان رها و بیدار کرد

۳.
رفتم به کمند عشق، دل را چه کنم؟
بندم به جهان مانده، غزل را چه کنم؟
چون صید کمند او شدم، راهی نیست
جز سوختن و ساختن، این دل را چه کنم؟

۴.
صیدی شدم و دام بلا گسترده
دل را به ره عشق خدا بسپرده
صیاد ندا داد که تسلیم شَو
کز دام رَهی، اگر شوی آزرده

۵.
دل صید کمند تو شد، ای جانان
بُردی ز کفم قرار، ای جانان
صیاد تویی، شکار تو هم
رحمی کن و مَکُش مرا، ای جانان

اگر بخواهید می‌توانم باز هم بسرایم یا ویرایشی انجام دهم.
 

رباعیات در مورد "صید دل"

۶.
دل را به کمند عشق او صید نمود
از دام غمش رهی نخواهد بُود
هر جا که رود، کمند او می‌گیرد
بی‌اختیار، سوی جانان رود

۷.
دل در پی آن صیاد دلخواه فتاد
چون مرغ سبک‌بالی به درگاه فتاد
صیاد اگر او بود، خوشا این کمند
کز بند جهان مرا رها ساخت، نهاد

۸.
صیدی شده‌ام اسیر دام تو، دوست
دل بسته‌ام از همه، به نام تو، دوست
گر خون دلم بریختی، خوشحالم
زیرا که فدای تو شد مقام تو، دوست

۹.
ای صیاد دل، چه خوش کمندم دادی
دل را ز همه عالم پسندم دادی
از دام جهان کشیدی‌ام سوی خویش
در راه وصال، بال و بندم دادی

۱۰.
دل را ز جهان گسسته‌ام، ای صیاد
در دام کمند تو نشسته‌ام، ای صیاد
دیگر نرود به غیر کوی تو دل
در حلقه‌ی عشق تو بسته‌ام، ای صیاد

۱۱.
صیدی شده‌ام ز تیر مژگان دوست
دل گشته اسیر ناز خندان دوست
گر صید کمند عشق او گشته‌ام
خوشبخت کسی که شد به دامان دوست

۱۲.
ای صیاد عشق، صید دل را دریاب
دیوانه‌ی خویش را به محفل دریاب
هر چند که از خویش تهی ساخته‌ام
از جام وصال، جرعه‌ای هم دریاب

۱۳.
صیدی شده‌ام، رها نخواهم گشت
دل در ره عشق، از تو وا نخواهم گشت
گر بندد این کمند، عالم بر من
از بند کمند تو جدا نخواهم گشت

۱۴.
دل صید کمند تو شد، ای دلدار
بُردی ز کفم قرار، ای دلدار
گر وعده‌ی وصل می‌دهی، می‌مانم
ورنه روم از دیار، ای دلدار

۱۵.
در دام تو صیدی شده‌ام، ای جانان
بی‌خویش و سبک‌پی شده‌ام، ای جانان
ای کاش که بگذاری‌ام اندر کویت
کز دست جهان رَسته‌ام، ای جانان

اگر باز هم بخواهید، می‌توانم بسرایم.

رباعیات بیشتر درباره‌ی "صید دل"

۱۶.
دل را ز جهان بریدم و صید شدم
در دام کمند عشق، جاوید شدم
صیاد نظر به من فکنده‌ست که من
بی‌خویش ز خود، زنده به توحید شدم

۱۷.
صیاد کمند عشق را تیز کشید
دل را ز همه تعلقاتش برید
یک لحظه نماند از من و هستی من
چون صید شدم، زنده به معبود رسید

۱۸.
ای صیاد عشق، دام تو خوش باشد
آن صید که گشت رام تو، خوش باشد
گر دل به کمند وصل تو افتد
آزاد ز دام خام تو، خوش باشد

۱۹.
دل را ز جهان گرفت و صیدم کردی
در دام غمت اسیر دیدم کردی
ای صیاد عشق، رحمتی کن بر من
کز درد فراق، ناپدیدم کردی

۲۰.
در دام کمند عشق، دل را دیدم
آواره‌ی کوی دوست، جان را دیدم
گفتند رها شو ز جهان، من رفتم
در دست بلا، رهی عیان را دیدم

۲۱.
صیدی شده‌ام به دامن وصل تو
دل داده‌ام از برای کسب رضای تو
صیاد تویی، فدای تیرت گردم
بگشا رهی از برای بزم لقای تو

۲۲.
دل را ز تعلقات دنیا بَرَهان
از دام جهان مرا به وحدت برسان
صیاد کمند خویش را محکم کن
کز قید جهان، مرا به فردوس رسان

۲۳.
صیدی شده‌ام در آستانت، ای دوست
بگرفته مرا کمند جانت، ای دوست
گر خون دلم بریختی، نوشم باد
آن لحظه که بینم آسمانت، ای دوست

۲۴.
دل را ز همه عالم و آدم بُردی
چون صید کمند عشق، دردم بُردی
ای صیاد دل، چه خوش گرفتی ما را
در دام بلا ز خویش، دورم کردی

۲۵.
در دام کمند عشق، حیران ماندم
سرگشته‌ی آن نگاه چشمان ماندم
صیاد مرا فکند در وادی عشق
رفت از کفم اختیار، نالان ماندم

۲۶.
ای صید کمند عشق، دل را دریاب
سرگشته‌ی این وادیِ پر غم دریاب
گر از کرمت نظر کنی بر این صید
خواهم که ز بند خویش، آزادم دهیاب

۲۷.
ای صیاد عشق، تیر رحمت بفرست
یک باده ز جام وصل و نعمت بفرست
صیدی که اسیر دام تو گشته، نگر
بر سینه‌ی سوخته‌اش، محبّت بفرست

۲۸.
در دام کمند تو گرفتار شدم
بیگانه ز خویش و از جهان، یار شدم
صیاد کمند عشق را بگشا، دوست
کز بند جهان به سوی دیدار شدم

۲۹.
صیدی شده‌ام، ز خویش بیرونم کن
در وادی وصل، رهبر مجنونم کن
صیاد، کمند عشق را تیز بینداز
تا در غم عشق، مست و مفتونم کن

۳۰.
در دام کمند عشق، دل شد حیران
بیگانه ز خود، فتاده در بزم جان
صیاد، کرم کن و رهایم مساز
کز دام بلا، رهیده‌ام شادان

اگر باز هم بخواهید، می‌توانم بسرایم!

 

  • ۰۳/۱۱/۱۵
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی