باسمه تعالی
دیوان قصیده های عرفانی(۲)
اثر:دکتر علی رجالی
مقدمه
فهرست مطالب
فصل اول: امور خدا شناسی
۱.توبه
۲.وصال
۳.ایمان
۴.یاد خدا(۱)
۵.یاد خدا(۲)
۶.یاد خدا(۳)
فصل دوم: امور مذهبی
۱.اربعین
۲.ریا(۱)
۳.ریا(۲)
فصل سوم: چهارده معصوم
۱.حضرت فاطمه(س)
۲.حضرت زینب(س)
۳.خادم اهل بیت
۴.خادم الرضا(۱)
۵.خادم الرضا(۲)
۶.حضرت مهدی(عج)(۱)
۷.حضرت مهدی(عج)(۲)
۸.امام زمان(ع)
فصل چهارم: امور اجتماعی
۱.مقام معلم
۲.مادر
۳.بازی عمر
۴.قضاوت کردن
۵.یاد بهار
..
مقدمه
فصل اول
بخش اول
توبه
آن خدایی که بود توبهپذیر و غفار
برهاند ز غم و وحشت دوزخ، هر بار
آن لباسی که ز غفلت به تن افتد ما را
ببرد سوی بلا، در غم و حسرت بسیار
به در توبه گر آیی، بگشاید در دوست
که بود بندگیت گرچه سیهکار، عیار
نکند طرد تو را، گرچه خطاها کردی
رحمت حق نَبُوَد تابع حکم و اجبار
چه خطا رفت ز تو، گاه غرور و غفلت
او بپوشد همه را، پردهدر افتد ناچار
بنگر آن قطره اشکی که فروغی دارد
که کند آتش دوزخ ز خجالت، انکار
دل آلوده به دنیا و فریب و سودا
سوی معشوق بیا، وقت نجات است، ز یار
رمضان آمد و افطارِ دل آمد نزدیک
بشنو از عرش طنینِ سخن و استغفار
جمله برگشته از او، عذر خطا آورده
او پذیراست، نه چون خلق جهان، برخوردار
دل به درگاه خدا بند، رها کن دنیا
که وفا نیست در این عالم پر گرد و غبار
ای گنهکار! بیا، دست تهی هم کافیست
که کریم است و غفور است، خدای دادار
شب قدر است و در او، توبه پذیرا گردد
هر که برخیزد و گوید سخن از دل، بسیار
گرچه عمری گنه و دوری و زاری کردی
دان نراند ز در خویش کسی را دلدار
بنگر قطره ی اشکی که فروغی دارد
که کند آتش دوزخ ز خجالت انکار
نالهای کن به سحرگاه، بگو با دل و جان
که بپوشد ز تو هر عیب، خدای ستّار
گر کنی توبه، دگر سوی گنه باز مرو
که نخواهد دل حق، یک دلِ آلوده و تار
از دل و جان بکن این عهد، که دیگر هرگز
ننهی پای به باطل، نه به چشم و گفتار
دل مده بر هوس نفس، که چون مار پلید
می زند نیش به جانت، ببرد صبر و قرار
یک گنه سهل نبین، گرچه به ظاهر کوچک
که حساب است نه لطف و نه گذشت و انکار
ای گنهکار غریق، از سَرِ غفلت برخیز
پند من گوش کن و باز به سوی دلدار
در دل شب بنشین و به دلت راز بگو
که خدا حاضر و ناظر بودت بیدیوار
رحمتش چون سپر اهل گنه را گیرد
گر بخواهی زِ خدا، میرسدت بیپیکار
از درِ یأس مگو هیچ، خدا زنده و بس
میفرستد ز دل طور و ز دریا اسرار
گرچه رفتی به خطا، باز بیا سوی خدا
اشکِ حسرت شودت بالِ عبور از اقرار
کیفر اوست سزا، لیک عطایش غالب
پس بترس از گنه و در طلبش کن اصرار
به در توبه گر آیی، بگشاید در را
که بود بنده اگر بد، نکند او انکار
هرکه خاضع شود و سجده کند با دل پاک
در دل عرش برین باید و او خلوت یار
مژدهای اهل گنه! جود خدا بیپایان
نه چو میزان بشر، بلکه چو دریا بسیار
توبهی صادق اگر از دل و جان برخیزد
بخشدش حق، همه افعال " رجالی" دلدار
بخش دوم
وصال
نیست در دیده و دل جز تو تمنای کسی
من ندیدم به جهان این همه سودای کسی
ای که آرامش جانم شدی و دار و ندار
دل ندادم به خدا این همه آسان به کسی
دل من بردی و دادی به من افسون وصال
نشنیدم سخنی از لب زیبای کسی
نیست جز یاد توام رغبت رویای دگر
من نیندیشم ازین پس به تماشای کسی
به هوایت همه شب اشک فشانم به امید
که کنم خانهی دل را همه مأوای کسی
تو اگر از دل من یک نفس آگاه شوی
میبری صبر و قرار از دل رسوای کسی
تو بگو چیست در این عشق که بیتاب شدم
من که بودم به جهان خسته ز آوای کسی
تو خود آیینهی آن نوری و من حیرانم
که ندیدم به دلم جلوهی سیمای کسی
همه عالم به نگاهم شده از رنگ تو دوست
به خدا نیست مرا مهر و تمنای کسی
همه دل بستم و دل بردی و جان دادی باز
دل نبستم به جهان، دل نبود جای کسی
به سر زلف تو دل بستهام ای جان جهان
ننشستم به ره صبر و تمنای کسی
به تماشای رخت هر سحر افتادم باز
دل ندادم به جهان، دل نبرد رای کسی
به تماشای رخت هرچه نظر کردم من
من نیندیشم از این پس به تسلای کسی
دل اگر بردهای از من، نبود جای شگفت
که نبودم به چنین شیوه گرفتار کسی
عشق تو شعله زد و سوخت سراپای وجود
من ندادم دل و جان را به تماشای کسی
تو چو آن جان جهانی که به یک جلوهی عشق
میبری صبر ز جان، طاقت و سودای کسی
در دل و جان من افتاده فقط یاد تو باز
نرود از نظرم چهرهی رعنای کسی
من ندارم به جهان جز تو تمنای دگر
نیست اندر نظرم جلوهی سیمای کسی
دل من نیست دگر بندهی دنیای فسون
جان من شعلهور از عشق و تمنای کسی
تو که از عشق خدایی به دلم راه شدی
همه آفاق به چشمم شده رویای کسی
به تمنای تو جان دادم و دل سوخته شد
جز تو ناید به دلم مهر و تمنای کسی
به خدا جز تو نباشد به دلم مهر دگر
که ندیدم به دلم شور و تولای کسی
به نگاهت دل من خام شد و جان دادم
که نسوزد دل من جز به شیدای کسی
همه عمرم به تمنای وصال تو گذشت
جز تو نبود دل ما مامن تنهای کسی
به هوای تو دلم سوخته از آتش عشق
که نرفتم به جهان در پی دنیای کسی
تو همان گوهر عشقی که مرا بخشیدی
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی
تو چراغ دلمی، قبلهی جانی بر ما
نروم جز به تو هرگز به تسلای کسی
به تو سوگند که جز مهر تو در دل ننهم
که نلرزد دل من جز به تولای کسی
تو همان راز دلی، بادهی عشقی به دلم
که نباشد به دلم رغبت مینای کسی
به خدا نیست " رجالی" تو تمنای دگر
که نباشد به دلم یاد تماشای کسی
بخش سوم
ایمان
جهان را راز پنهان، در نهان است
چراغ ره ز نور عاشقان است
نه در گفتار و لافِ بیحقیقت
که در کردار انسان، امتحان است
کسی کو دل به دریای یقین زد
طریقش در دل طوفان عیان است
نهان در قطرهای از اشک یارا
هزاران آسمان در دیدگان است
درون گریه، آیات ظهور است
فروغی از تجلیهای جان است
اگر افتی، خدا دستت بگیرد
امید بیپناهان جهان است
دل از دنیای فانی بر گرفتن
نشانی روشن از عهد امان است
چه در میدان جنگ و خون و شمشیر
چه در محراب شب، بانگ اذان است
شجاعت زادهی مهر یقین است
نهیب بیدلان از بیمِ جان است
درون کلبهی درویش تنها
صفای دل، نشانِ این جهان است
زلالی گر نهان شد از دلآگاه
نگه در چشم کودک، بیگمان است
چه در میدان جنگ و خون و شمشیر
چه در محراب شب، بانگ اذان است
نهیبی بر عدو، بانگ دلیران
جوابی بر ستم با این زیان است
ببین در تنگنای خوف و حسرت
چراغی از امید دلفشان است
هر آن کس در ره یزدان شود پاک
در آن باغ بهشتی جاودان است
در آن دم کز همه نومید گشتی
امیدت از درون جان عیان است
اگر آواز حق در خلق خاموش
طنین دل ز او، روشنفشان است
سحر از چشم گریان آشکار است
که جان از داغ محبوبش فغان است
مباش ای دل گرفتار زر و سیم
که زر در امتحان، دامی نهان است
نه هر کس خطبه خوانَد خطبهدان است
که مردان را به دل شور نهان است
اگر بر نیزه قرآن مینمایند
حقیقت در نهانِ آیهخوان است
نه هر شیرینلبی اهل گذشت است
کسی مرد است کو جان در میان است
چو باشی لحظهای همراز رندان
دمی آتشفشانی در نهان است
امان از لحظههای خود فریبی
که هر گامی در آن، درد و فغان است
درون قلب انسانهای کامل
چراغ مهر و عدل جاودان است
صبوری قوی مردان چو کوه است
اگرچه کارزارش بیامان است
نه در زهد ریاکاران به ظاهر
که در صدقِ عمل، خامُشزبان است
چه در محراب، اشک نیمهشبها
چه در میدان، حدیث خون و جان است
به راه خستگان، آن کس چراغ است
که بینام و نشان، نورِ جهان است
درون سینهی طفل شهیدان
" رجالی" آیه ها از خون و جان است
بخش چهارم
یاد خدا(۱)
به شبستان دل، آن مهر خدا تابان است
نور حق، مونس جان، سایهی او در جان است
سوز دل گرچه زند شعله به مُلکِ دل و جان
گر ز عشق است، تحمل همهاش آسان است
دل اگر پاک شود از همهی غیر خدا
جلوهی دوست در آن آینهی پنهان است
عقل اگر محو تماشای رُخ حق گردد
در حریم دل او، آینهای حیران است
هر که پیمانهی دل داد به ساغر چو شهید
مست گردد، که در این باده، نشان جان است
ای که از وادی غفلت به تماشاست دلت
بشنو آوای خدا را که در این میدان است
بادهاش نور دل و جامهی مستی جان بود
هر که از جام خدا خورد، شه رندان است
هر دلی را که محبت به خدا آذین بست
در میان فلک از قافلهاش عنوان است
نیست جز یاد خدا مرهم جانهای خموش
هرکه بینور خداییست، در این زندان است
چون شوی غرق نعم، بی طلب عشق و حضور
عاقبت گر نبود نور خدا، خسران است
دل نبندد به طلسمی که فنا در پی اوست
عاشق آن است که در خانه ی حق مهمان است
ای دل افسرده مشو، مهر خدا نزدیک است
نور جان از دل دین، روشنی ایمان است
همه افلاک و ملک، در خم آن ذکر قدیم
نام او ذکر فرشتهست و سرود جان است
راه نزدیک شد آن دم که دلی یاد کند
کز میان دل و معشوق، نه صد ایوان است
زاهدی کو ز صفا بیخبر از ذکر خداست
خشت مسجد به از خانهٔ بیایمان است
آن که از سوز درون شعلهور از عشق نشد
سخنش گرچه فصیح است ولی بی جان است
عاشقی شیوهی مردانِ خدا در عالم
هر که عاشق نشود، بندهی این دوران است
در شب تیره اگر دل به دعا روشن شد
صبحِ امید ز آن سینهی بیپایان است
عاشقی شیوهی مردانِ خدا هست هنوز
دل بی عشق، در این دهر، اسیر جان است
تا نلرزد دل تو در تب و تاب معشوق
عشق اگر نیست، سخن گفتن تو آسان است
بنگر آن آینه را کز نگهت شرم کند
چونکه آیینه اگر زنگ زند، کتمان است
هر که از عشق خدا سوخت ولی هیچ نگفت
او درونش شررِ عشقِ خدا در جان است
گر چه خاموش بود از سخنِ عشقِ خدای
دلِ او ز آتشِ بیتاب، گرانافشان است
هر که با زنگ هوا آینه را تیره کند
او نبیند رخ خورشید، اگر تابان است
آفتابی که بتابد به درونِ دل خویش
خود نشانی ز خدا، در دل پاک و جان است
خندهی خلق، تو را از ره حق دور کند
گریه در خلوت شب، درد دل پنهان است
کاروان رفت و تو در خواب خوشی ای غافل!
عاشقان را سفر عشق، تو را هر آن است
هر که از عشق خدا طعم خوش شرب چشید
در طواف دل او، کعبهی حق، ایمان است
در نهاد همه ذرات، طنین یار است
همه آیات خدا جلوه ی عشق و جان است
هر که بییاد خدا رفت،" رجالی"، در بزم
عاقبت در طربش، ناله و غم ، خسران است
بخش پنجم
قصیده یاد خدا(۲)
پایان ره عشق وصال است، بقایی است
آغوش خدا مأمن جان است، رهایی است
باید که بسوزی ز خود و از هوس خویش
کز آتش این سوز، پدیدار صفایی است
گر پرده دری از من و تو روی نماید
در سینهی ما هست نشانی، خدایی است
دلدارِ حقیقی ز دلِ پاک هویداست
آن کو ز درون نیست، ز نورش جداییاست
هرجا که دعا هست، دل از نور فروزان
آنجا سخن از عشق و ز امداد خدایی است
گر نورِ خدا در دلِ خاموش بتابد
دل مستِ میِ نابِ وصال است، رهایی است
آنجا که خدا هست، دگر غیر چه حاجت؟
هر جا که بود غیر، در آن درد و جداییاست
در حضرت حق جملهی موجود عدم شد
هر چیز بهجز عشق، همه نام و نماییاست
آن دم که فنا رفت، بقا باز درآید
آنکس که ز خود رفت، دلش رازگشایی است
از غیر مپرسید که در کوی حقیقت
هر جا که بود غیر، در آن شر و گدایی است
هرجا که دعای سحر اهل سخا هست
آنجا خبر از عشق، ز عرفان خدایی است
دل شعلۀ پنهان شده در سینهی خاموش
هر آتش پنهان شده در خنده، بلاییاست
نِی نالهٔ دل باخته در وادی عشق است
در خلوت دل نالهگر باد صباییاست
ای نالهگر نی، سخنت ترجمهی درد
هر نغمه ی تو آئینهی کربوبلاییاست
در هر نفسم نام تو جاریست، ولیکن
این زمزمه در پردۀ صد عقدهگشاییاست
نِی ناله زند گرکه دلی شعلهور آید
کز حنجرهاش نغمهی خونین وفایی است
در نغمهی نی، سوز فراق از دل یار است
هر نالهٔ آن آینهی جان و شفایی است
بشکن قفس خویش، که پرواز رسد باز
کاین عالم امکان، خیال است و جداییاست
جز دوست مگو، زانکه زبان هم حجاب است
گر لب نگشاید، سخنت بیش صدایی است
از خویش گذر کن، که گذرگاهِ وصال است
اینجاست که هر گام نشانی ز رهایی است
آنجا که نماند تو و من، هست خدایی
آنجاست که آغازِ یقین است و رضاییاست
در راهِ وصال، دل به حق باید داشت
کاین تیرگی از حُبّ جهان، رسوایی است
پایان ره عشق، نه افسانه و خواب است
آغوش خدا، مقصد جانهای وفاییاست
بر خویش مپیچ، ای " رجالی"چون مار
کز حلقهی خویش، حائل بینایی است
بخش ششم
یاد خدا(۳)
پایان ره عشق وصال است، بقایی است
آغوش خدا مأمن جان است، رهایی است
باید که بسوزی ز خود و از هوس خویش
کز آتش این سوز، پدیدار صفایی است
گر پرده دری از من و تو روی نماید
در سینهی ما هست نشانی، خدایی است
دلدارِ حقیقی ز دلِ پاک هویداست
آن کو ز درون نیست، ز نورش جداییاست
هرجا که دعا هست، دل از نور فروزان
آنجا سخن از عشق و ز امداد خدایی است
گر نورِ خدا در دلِ خاموش بتابد
دل مستِ میِ نابِ وصال است، رهایی است
آنجا که خدا هست، دگر غیر چه حاجت؟
هر جا که بود غیر، در آن درد و جداییاست
در حضرت حق جملهی موجود عدم شد
هر چیز بهجز عشق، همه نام و نماییاست
آن دم که فنا رفت، بقا باز درآید
آنکس که ز خود رفت، دلش رازگشایی است
از غیر مپرسید که در کوی حقیقت
هر جا که بود غیر، در آن شر و گدایی است
هرجا که دعای سحر اهل سخا هست
آنجا خبر از عشق، ز عرفان خدایی است
دل شعلۀ پنهان شده در سینهی خاموش
هر آتش پنهان شده در خنده، بلاییاست
تا کی طلب از، این و آن داری تو
در حضرت حق، یک نظر کافی نیست؟
باید که رها شوی، ز خویش و از دل
با حب خدا، چون پدر کافی نیست؟
یک جرعه ز آن جام زلال ازلی
دانی که " رجالی" ، دگر کافی نیست
فصل دوم
بخش اول
باسمه تعالی
اربعین(۳)
مرغ دل پر میزند هر دم به سوی کربلا
تا بگیرد در بغل، قبر شهید سر جدا
اشکهایم بیقرار و سینهام داغی عظیم
پای جانم میرود از شور شوق کربلا
کاروان عشق آمد با فغان و زمزمه
دل شد از دنیا بریده، با صفا و بیریا
کوفه تا شام بلا را با دلش طی کرده است
هر که دیده کربلا را با نگاه مرتضی
هر که دارد نالهی زینب به دل در نیمهشب
خاک را ترک و گذر کرد از زمین تا ماورا
اشک چشمم سایهبان گنبد زرین اوست
روضهخوانی میکند دل در حریم کبریا
همره دلدادگان با پای دل در اربعین
با نوای یاحسین، بر سر زدیم و سینهها
تا قیامت با وفا باشیم، در راه حسین
تا بگویند از حسین، این قوم شد اهل بقا
با دلِ خونین گواهی میدهیم، ای نازنین
نیست راهی جز رهت، تا کوی پاکِ اولیا
هر که پیمان تو را روز جزا از یاد برد
در صفِ اصحابِ نار آید، خجل، روز جزا
کربلا را قبلهی اهل ولا دانستهایم
دل نهاده بر ضریح خون فشان مرتضی
کاروان عشق را بیاذن دل ره نیست، نیست
هر که آمد بینشان، گم گشت در آن کهربا
در دل اشک محرم، نور حق پیداست باز
هرکه اشک افشاند از دل، شد فدای کربلا
جانِ عاشق زنده باشد با تمنای حرم
زندهای، گرچه تنت در محنت و درد و بلا
ذکر حق در نغمهی راه است و آهنگِ نسیم
هر نفس راهیست از دنیا به سوی کبریا
این مسیر نور را هر سال باید طی کنیم
تا بیابیم از شهیدان، خط توحید و صفا
ای حسین، ای جلوهی ذات خدا در مهلکه
ما تو را خواهیم تا روز قیامت، جان فدا
زائرانت را ببین، آشفته و شیدا شدند
با دل خونگشته و چشمان پر اشک و دعا
جز به دامان تو، امیدی ندارم در جهان
مرهمی شو بر دلم، در لحظهی شور و ندا
ای حسین بن علی، ای ذبح عظمای وجود
گر نباشد یاد تو، ما ماندهایم در قهقرا
پس بیا، مولای من، بر ما نظر فرما دمی
تا شود این عمر باقی، صرف در راه خدا
هر زمان نامت رود بر لب چو ذکر عاشقان
میشود گیتی پر از تکبیر و تسبیح و صدا
چون برآید نام تو با سوز دل بر لب ز عشق
میشود هر فصل، سرشار از طراوت با صفا
دین ما آیینهای شد از مسیر سرخ تو
تا شود انسان خداگونه، رها از هر خطا
سینه زد بر درگهت دلهای ما بیوقفهوار
تا شود این اشکها شافیِّ دردِ بیدوا
نالهی دل شد زبان ما، ولی بیگفتوگو
ما نمیخواهیم جز مهر تو را، ای باصفا
کربلا ختم بشر در سیر انسانی بود
اربعین، تفسیر عشق است از دلِ ترکِ هوا
ای شهید بیکفن، ای مظهر حُسن و صفا
کی روا باشد بمانیم و نماند از تو جا؟
ختم این سوز و سرود اربعین را گو به عشق
تا نباشد لحظهای دل خالی از شوق لقا
کاش گردد این قصیده از " رجالی" رنگ عشق
نه به لفظ و واژه، بل با چشم گریان و رضا
بخش دوم
ریا(۱)
نه هر دلجوئی از دلبر نشان است
که دل دادن، سفر تا بیکران است
نه هر شیرینلبی اهل گذشت است
کسی مرد است کو جان در میان است
دل عاشق نه آن دلهای لرزان
که مردان را در این ره امتحان است
نه آنکس با سخنپردازی آراست
که مردان را سکوتی در نهان است
نه هر لب بر دعا، لبریزِ راز است
که آن سرّ نهان در بطن جان است
مبادا اشک را معیار سازی
که دلدردی نهانتر از نشان است
نه هر ساجد خریدارِ نماز است
که بازار خدا دور از گمان است
نه هر ذکری دهد آرامِش جان
که یاد یار، آتش در نهان است
به ظاهر گرچه خاموش است عارف
دل او ترجمانِ صد زبان است
نه زاهد آنکه از دنیا گریزد
که عاشق را دل و دین در امان است
نترسد عاشق از شوق تلاطم
که این دریا، فراتر از گمان است
نه هر کس رهنما شد، یار دل گشت
که دست عشق، پنهان و عیان است
نه هر آوا که آید، نغمهی دوست
که گاهی نغمه در وهم و گمان است
نه هر ذکری دهد آرامِش جان
که یاد یار، آتش در نهان است
به ظاهر گرچه خاموش است عارف
دل او ترجمانِ صد زبان است
نه زاهد آنکه از دنیا گریزد
که عاشق را دل و دین در امان است
نترسد عاشق از شوق تلاطم
که این دریا، فراتر از گمان است
نه هر کس رهنما شد، یار دل گشت
که دست عشق، پنهان و عیان است
نه هر آوا که آید، نغمهی دوست
که گاهی نغمه در وهم و گمان است
دل آگاه باید ره شناسد
در این صحرا پر از نقشِ فسان است
به ظاهر گرچه عارف در سکوت است
درونش آتشی بینغمهخوان است
نه هر لب خندهرو با دل قرین است
که شاید قلب او در امتحان است
لبی گر گفت یا حق، دل نتابید؟
که نور عشق، از سوز نهان است
نه هر گفتن بود شایستهی راز
که خاموشی زبان عاشقان است
بجو عشقی که دل را شعلهور کرد
نه آن گفتار، کز لب در بیان است
نه هر دل را سزای آتشِ عشق
که این آتش، ز نورِ لامکان است
نه هرکس ذکر گوید اهل دل شد
که این ره با صفای دل توان است
کدامین دل ز گفتن عاشق آمد؟
که این سوز از درونِ بیفغان است
نه هر اشکی بریزد، اشک شوق است
که اشک بیشرر، بیم و فغان است
دلِ عاشق اگر با یار باشد
میان جمع هم خلوتکشان است
نه هر زهدی بود ره سوی جانان
که عشق او، گذر از هر نشان است
نه هر نامآور آید سوی مقصود
که بینامی، نشان رهروان است
نه هر جانی که لرزان است عاشق
که عشق آن است کو پابرجهان است
در این وادی که جان از خود رها است
دلِ بیدار مست بینشان است
نه هر کس مکه رفته حاجی دل
که حجِ دل، خلیلِ امتحان است
تو بشناس اهل دل را ای "رجالی"
که نور حق نهان در چشم و جان است
بخش سوم
ریا(۲)
نه هر کس گفت یا رب در امان است
اگر ذکرت به جان افتد نشان است
نه هر ساجد بود مرد طریقت
کسی ساجد که سر بر آستان است
نه هر دل، لایق آیینهداریست
که دل، گنجینهی اسرار جان است
نباشد زاهد آن کز خلق بُگریخت
که زاهد خویش را از دل عیان است
نه هر کس داغ بر دل داشت، صادق
که داغ دل، نشانِ امتحان است
نه هر خاموشرویی اهل راز است
که گاه این پرده خود نقشِ فسان است
نه هر کس ترک دنیا کرد والاست
که زهد دل، نجات از هر گمان است
چه بسیارند زاهدگونه رویان
که دلبسته به فخر و نام و نان است
نه هرکس با زبان گوید خداوند
به عمق معرفت، همداستان است
نه هر ذکری، نوای وصل یار است
که ذکر عاشقان، سوز نهان است
نه آن کو جامهاش سادهست، مخلص
که دل را صد فریب و داستان است
نه هر کس شد زبانگویِ حقیقت
سخن بیدل، فریبِ دیدگان است
کسی را اهل دل نتوان شمردن
که گوید دل اسیرِ این و آن است
نه هر چشمی که گرید ،اهل عرفان
که اشکِ عاشقان، از لامکان است
نه هر نوری نشان از صبح دارد
که نورِ حق، زلیخا را فسان است
نه هرکس خوانَد آیاتِ خدا را
درونش محرمِ رازِ جهان است
کسی را طالب حق خوان که عاشق
که مردان را صبوری امتحان است
نه هر تیری رسد بر مقصد دل
که این میدان، پر از رمز و نشان است
نه هر داغ دلی گیرد فروزان
صدایی خفته در خیل فغان است
نه هر کس در صف مسجد نشیند
نشات زهد و تقوا در میان است
نه هر قاری قرآن، در سلوک است
که آن آیات در روح و روان است
نه هر شور درون ، از جان برآید
که گاهی نغمه بیسوز و فغان است
نه هر کس شد فرشته، اهل پرواز
در آنمحفل نوای عاشقان است
نه هر چرخش، بلای رهروان است
گهی این چرخ، چرخِ باغبان است
نه هر دستی که گیرد دست یاری
درونش پاک از سود و زیان است
نه هر سوزی ز شوق وصل خیزد
بسا آتش که بینور و فغان است
نه هر پرواز باشد سوی رضوان
که گاهی امتحان اهل جان است
نه هر سرگشتهای حیران و نالان
که حیرت، خود نشان قدسیان است
نه هر کس گفت یا هو، ای "رجالی"
به دل پرتو ز خورشید جهان است
بخش چهارم
فصل سوم
بخش اول
بخش دوم
حضرت فاطمه
زائرم هر دم به دل سوی دیار فاطمه
میتپد در سینهام شوق مزار فاطمه
گر دلی روشن شود از نور زهرا یک نفس
میزند لبخند حق بر اعتبارِ فاطمه
اشک غم بر دیده و دل غرق آه و زمزمه
لحظهلحظه میدمد در جان شرار فاطمه
در بقیع بینشان، هر ذره می نالد ز غم
خاک این وادی بود، تاج وقار فاطمه
گنج معنا را نیابد دیدهی بینور دل
بایدت چشمی که بیند آن مزار فاطمه
چون نتابد آفتابی در دل شبهای غم
میدرخشد اشک ما در شام تار فاطمه
سالها در سینهام شوق سرودن مانده بود
تا دهد الهام را پروردگار فاطمه
سر نهادم بر زمین تا بشنوم یک ناله ای
نغمهای از بادها در کوهسار فاطمه
می سراید با دل خونین " رجالی" وصف تو
کاش باشم تا ابد در رهگذارِ فاطمه
حضرت زینب(س)
دختِ حیدر، شیرِ غُرّان، زینب است
همرهِ شاهِ شهیدان، زینب است
نورِ چشمِ مصطفی و مرتضیست
اوستادِ دین و قرآن، زینب است
خارِ چشمِ ظالمان و اشقیاست
کوهِ صبر و گنجِ ایمان، زینب است
با نگاهی سرخفام و پر ز جوش
حامیِ خونِ شهیدان، زینب است
در شبانِ تارِ کوفه، همچو ماه
همرهِ شامِ غریبان، زینب است
در خرابه، نورِ امیدِ یتیم
مادرِ دلسوختهجان، زینب است
با نگاهی پر ز فریادِ خروش
لرزهافکن بر شریران، زینب است
تازیانه میخورد دختِ علی
شاهدِ ظلمِ فراوان، زینب است
با دلِ پرخون، ولی لب بستهداشت
صاحبِ اسرارِ پنهان، زینب است
همچو کوهی در میانِ دشمنان
در دلِ میدانِ طوفان، زینب است
راویِ خونِ خدا در کربلا
خطبهخوانِ عدلِ یزدان، زینب است
چون حسین افتاد در خون، بیکفن
صبرِ او، در حدِّ امکان، زینب است
در هجومِ نیزهها و تازیان
جانپناهِ سینهسوزان، زینب است
تا ابد در دلبران جاویدنام
مظهر الطافِ یزدان، زینب است
حضرت زینب(س)
دختِ حیدر، شیرِ غُرّان، زینب است
همرهِ شاهِ شهیدان، زینب است
نورِ چشمِ مصطفی و مرتضیست
اوستادِ دین و قرآن، زینب است
خارِ چشمِ ظالمان و اشقیاست
کوهِ صبر و گنجِ ایمان، زینب است
با نگاهی سرخفام و پر ز جوش
حامیِ خونِ شهیدان، زینب است
در شبانِ تارِ کوفه، همچو ماه
همرهِ شامِ غریبان، زینب است
در خرابه، نورِ امیدِ یتیم
مادرِ دلسوختهجان، زینب است
با نگاهی پر ز فریادِ خروش
لرزهافکن بر شریران، زینب است
تازیانه میخورد دختِ علی
شاهدِ ظلمِ فراوان، زینب است
با دلِ پرخون، ولی لب بستهداشت
صاحبِ اسرارِ پنهان، زینب است
همچو کوهی در میانِ دشمنان
در دلِ میدانِ طوفان، زینب است
راویِ خونِ خدا در کربلا
خطبهخوانِ عدلِ یزدان، زینب است
چون حسین افتاد در خون، بیکفن
صبرِ او، در حدِّ امکان، زینب است
در هجومِ نیزهها و تازیان
جانپناهِ سینهسوزان، زینب است
تا ابد در دلبران جاویدنام
مظهر الطافِ یزدان، زینب است
با نگاهی روشن از نورِ خموش
در دلِ شب نور پنهان، زینب است
در دلِ آتش، نه بیمی، نه گریز
در دلِ طوفانِ عصیان، زینب است
هر کجا نام حسین آمد به لب
سرفراز و محوِ احزان، زینب است
در دلِ تاریخ، آوایی بلند
زینتِ قرآن و ایمان، زینب است
در سکوتِ مرگ، فریادی بلند
زینتِ دین و مسلمان، زینب است
آفتابِ خطبه در قلبِ یزید
بر ستم غوغا و برهان، زینب است
در سکوتِ مرگ، فریادی بلند
آیهی تفسیرِ عرفان، زینب است
نهضتِ خون خدا را زنده کرد
وارثِ فرهنگِ قرآن، زینب است
آبروی فاطمه، عزّتفزا
گوهرِ پاکِ درخشان، زینب است
صبر را معنا نمود از جان خویش
مظهرِ تفسیرِ سبحان، زینب است
زینب است آن بانویی از جنس نور
مظهر صبر سلیمان، زینب است
بر سرِ هر نیزه نامی از حسین
بر لبِ هر طفل عطشان، زینب است
با حسین و با حسن همپایه شد
اختری در جمعِ رُحمان، زینب است
در دلِ شب، مثل مادر روضهخوان
مرهمِ دلهای سوزان، زینب است
همرهِ عشق است تا صحرای خون
ناخدای کشتیِ جان، زینب است
در غزلهای «رجالی»، نغمهایست
کز دلِ کوه و بیابان، زینب است
بخش سوم
خادم اهل بیت(ع)
سپارم دل به دریای تو، خادم
که گردد جان تمنّای تو، خادم
به یاد مجتبی دل پر ز آه است
نهد سر را به سودای تو، خادم
گهی گریان به یاد نور اطهر
گهی سائل به صحرای تو، خادم
منم سرگشتهی کوی حسینی
فدای نالهی نای تو، خادم
به لب ذکر حسن، در دل چراغی
ز لطفِ سبز سیمای تو، خادم
ز نور مرتضی گشتی منوّر
نهم جان را به دریای تو، خادم
بدادی جان خود در کربلا ، عشق
فتادم تشنه در نای تو، خادم
به شوق پرچم سرخ حسینی
دلم جان داده در نای تو، خادم
تو را دارم شفیع خود دو عالم
که باشم در تمنای تو، خادم
بُوَد زهرا چو مادر، من یتیمم
پناهآورده بر جای تو، خادم
تو را دارم، اگر دنیا چه باشد؟
مرا بس نور مولای تو، خادم
به مهر اهل بیت آراستم دل
نهم جان در ره رای تو، خادم
من آنم کز غم آل پیمبر
زنم دل را به دریای تو، خادم
ز هر زخمی که آمد بر تن تو
شدم مدهوش از نای تو، خادم
به طفلان رباب است اشک جاری
ز داغ و سوز و سودای تو، خادم
غم فرزند زهرا و جگر خون
دلم شد محرم نای تو، خادم
به سوز زینب و اشک یتیمان
دلم بسته به آوای تو، خادم
به گود قتلگاه و نالهی عشق
شدم بیتاب دیدار تو، خادم
به خون لالههای دشت و صحرا
زند دل نغمهی نای تو، خادم
چو عباس آمد آن شاه دلآگاه
سپردم جان به دریای تو، خادم
بیفتم تشنهلب بر خاک سوزان
که باشم من فدایی تو، خادم
نهم چون اشک، دل بر جای پاکت
سرم بر خاک، با نای تو، خادم
ز مهر فاطمه جان شد روانم
شدم از عشق، شیدای تو، خادم
دمی در محضرت آهی کشیدم
شدم مست تمنای تو، خادم
ز داغ کودک ششماهه سوزم
نهم جان را به آوای تو، خادم
به نخل خون، به نیزه، آفتابی
شدم سرگشته در نای تو، خادم
تمام هستیام سوز حسین است
که باشم در تولای تو، خادم
بیا ای یوسف زهرای اطهر
که هر دم در تمنای تو، خادم
رسد روزی که در دولت بمانی
شوم در ظلّ رویای تو، خادم
شهادت میدهد اشکم، "رجالی"
که باشد نایِ شیدای تو، خادم
بخش چهارم
خادم الرضا (۱)
به دل افتاده سودای تو، خادم
به جان دارم تمنّای تو، خادم
رضا جان! ای ولیّ مهر و رحمت
شدم محو دلآرای تو، خادم
دلم را خاک راهت کردهام من
که شاید بگذرد پای تو، خادم
همه شب ذکر یا مولا رضا را
شوم همراه آوای تو، خادم
نوشتی نام من در برگ وصلت
به خط نور زیبای تو، خادم
به یک گوشه، اگر خدمت رسانم
نهم جانم به سودای تو، خادم
مرا خواهی اگر یا نه، چه حاصل؟
دلم رفتهست تا پای تو، خادم
به شوق دیدنت دارد دلم شور
شود بی تاب سودای تو، خادم
اگر یک شب بیایم تا حریمت
زنم بر سینه از نای تو، خادم
مرا لبریز کن از جام عشقت
که مستم در تماشای تو، خادم
دلم گم گشته در دریای نورت
شده حیران ز سیمای تو، خادم
دلم بر گنبد زرّین ببازد
که دارد حال رؤیای تو، خادم
بگو با کعبه و با طور سینا
که دارم مهر سینای تو، خادم
به خاک آستانت سجده کردم
که باشد منظرم، جای تو، خادم
اگر شب خواب بینم جلوهگاهت
نوشته نام من، رای تو، خادم
ز اشک شوق، هر شب مینویسم
سخنهایی ز دریای تو، خادم
به دستم گر بود یک جرعه از جام
کنم لبریز دنیای تو، خادم
ندارم در جهان جز آرزویی
که باشم در تماشای تو، خادم
ز الطافش گرفتم جان تازه
شدم گریان به صحرای تو، خادم
اگر روزی ببینم گنبدت را
فشانم اشک بر پای تو، خادم
به زنجیر وفای تو دلم بست
فقط دارد تمنای تو ، خادم
ز شوق دیدنت آتش گرفتم
گدازم تا به دیدار تو، خادم
نه زر خواهم، نه در عالم مقامی
مرا کافیست مینای تو، خادم
گدایم من، ولی شاهی مرا بس
که باشد سایهات، سای تو، خادم
رئیسی و سلیمانی و یاران
همه در راه مولای تو، خادم
شهیدانِ رهِ عشقِ ولایت
گذشتند از تمنّای تو، خادم
گرفتند از رضا عطر شهادت
شدند سرمست از رای تو، خادم
به خون خود نوشتند این حقیقت
که ما بودیم سودای تو، خادم
مرا این فخر باقی ماند در جان
که باشم در تمنّای تو، خادم
کجا و من؟ که باشم، ای "رجالی"
ولی جانم بود جای تو، خادم
بخش پنجم
خادم الرضا(۲)
درون سینهام شوق تو دارم
که جانم را فدای تو، خادم
نهان در دل بود یاد و امیدت
شدم آرام در نای تو، خادم
ز اشکم جوی خون جاریست هر شب
که شویم خاک پای تو، خادم
به شوق دیدنت دارم هوایی
دلم لرزید از آوای تو، خادم
ز دور افتادهام، اما همیشه
دلم پر میزند سوی تو، خادم
به جان، مشتاق دیدار تو هستم
جلوهگر شد نور سیمای تو، خادم
دو چشمم خیره شد بر گنبد تو
که میتابد ز آن سیمای تو، خادم
لبم هر شب کند ذکر از تو، خادم
که دارم در دلم جای تو، خادم
اگر یک شب بیایم تا حریمت
زنم بر سینه از سوز تو، خادم
مرا لبریز کن از جام عشقت
که مستم در تماشای تو، خادم
دلم آشفتهی آغوش نورت
که حیران است از سیمای تو، خادم
کجا و من؟ کجا در آستانت؟
نباشد جز دعا جای تو، خادم
دلم بر گنبد زرّین ببازد
که دارد حالِ رؤیای تو، خادم
بگو با کعبه و با طور سینا
که دارم مهر سینای تو، خادم
اگر روزی ببینم گنبدت را
نهم پیشش سرم، جای تو، خادم
به خاک آستانت سجده کردم
که باشد قبلهام پای تو، خادم
اگر شب خواب بینم جلوهگاهت
نوشته نام من، رای تو، خادم
ز اشک شوق، هر شب مینویسم
سخنهایی ز دریای تو، خادم
به دستم گر بود یک جرعه از جام
کنم لبریز دنیای تو، خادم
ندارم در جهان جز آرزویی
که باشم در تماشای تو، خادم
ز الطافش گرفتم جان تازه
شدم گریان به صحرای تو، خادم
به زنجیر وفای تو دلم بست
ندارد جز تو، سودای تو، خادم
ز شوق دیدنت آتش گرفتم
گدازم تا به دیدار تو، خادم
نه زر خواهم، نه در عالم مقامی
مرا کافیست مینای تو، خادم
رئیسی، هم سلیمانی دلاور
فتادند از سر، در پای تو، خادم
شهیدان رهِ عشقِ ولایت
گذشتند از تمنّای تو، خادم
گرفتند از رضا عطر شهادت
شدند سرمست از رای تو، خادم
به خون خود نوشتند این حقیقت
که ما بودیم سودای تو، خادم
مرا این فخر باقی ماند در جان
که باشم در تمنّای تو، خادم
کجا و من؟ که باشم، ای "رجالی"
ولی جانم بود جای تو، خادم
بخش ششم
بخش
حضرت مهدی(عج)
آن یار که پنهان شد و از دیده نهان گشت
بر جانِ جهان، مایهی امید و امان گشت
خورشیدِ ولایت که ز ما روی نهان کرد
بر چرخِ وجود از کرمش نورفشان گشت
هر لحظه دلِ عاشقِ ما در تب و تاب است
تا پرده ز رخ برکشد و جلوه عیان گشت
در ظلمتِ دوران، همهجا روشنی از اوست
آن قبله که آرامشِ دل، قبلهی جان گشت
آن چشمه که جوشید ز هرسو به جهان ریخت
دل را به نوای سحری، محرمِ آن گشت
یک روز برآید ز افق، مَهْرِ هدایت
بر لوحِ زمین، آینهی عدل و زمان گشت
آید که ز دل، گردِ ستم پاک نماید
آید که جهان، خرم و آزاد ز جان گشت
ای مظهر حق، جلوه نما از پس پرده
تا غصه رود، موسم شادی به میان گشت
تا چند بمانیم در این هجرِ غمآلود؟
دل خسته شد و دیدهی ما غرقِ فغان گشت
ای وارث عدل و کرم و نورِ الهی
برگرد که هنگامِ ظهورِ تو عیان گشت
ما عاشقِ دیدار توایم، ای گلِ زهرا
بی مهر رُخت، حالِ دل از غم نگران گشت
هر جمعه دلم سوی دعایت بفرستد
ای وعدهی حق، یادِ تو آرامِ جهان گشت
ای دولتِ پنهان شده در پردهی غیبت
دور از نظر اما به دلِ ما به نهان گشت
آوای تو پیچیده به افلاک و زمینها
نامت همه جا جلوهگرِ نورِ جهان گشت
ای وارثِ قرآن و امینِ حرمِ حق
آیینهی توحید، امامی که عیان گشت
ای عدلِ مجسم، قدَر و نورِ شریعت
بُرهانِ خداوند که بر خلق نشان گشت
کی میرسی ای دلبرِ دلها که ز هجران
جانها همه غمگین و دل از درد، فغان گشت
ما را برسان بر درِ دولتسرِ وصلت
کز شوقِ وصالت دلِ ما غرقِ فغان گشت
ای وارثِ زهرا و امینِ حرَمِ عشق
در هجر تو عالم همه غمگین و خزان گشت
آیینهی حُسن ازلی، مظهرِ توحید
آن کو که ز حق، نورِ هدایت به جهان گشت
برخیز و بتاب از افقِ عدل و عدالت
چون مَهْرِ سحر، بر همه جا نوررسان گشت
ای یوسفِ پنهانشده در چاهِ غیابت
بر ما نگر، این دیده پر از اشکِ روان گشت
تا چند جدایی ز رُخِ ماهِ جمالت؟
دل سوخته از داغ، اسیرِ نگران گشت
ای وارثِ خاتم، تو بهاری ز پسِ دی
برگرد که دنیا همه در بند و گران گشت
آید که به گیتی رسد آرامشِ جاوید
چون سایهی لطفِ تو، به عالم ز کران گشت
بگشای جمالت که جهان منتظرِ توست
زان جلوهی حق، فتنه ز دنیا به خزان گشت
یک دم به جمالت ز کرم پرده برافکن
کز هجرِ تو این سینهی ما غرقِ فغان گشت
هر جمعه امید است که آیی و ببینیم
این قومِ گرفتار، دل از درد نهان گشت
ما عاشقِ دیدارِ توایم، ای گلِ زهرا
برگرد که هنگامِ وصالِ تو زمان گشت
ای مَطلعِ نور در شبِ ظلمت و تار
کز نامِ تو جان سکون بی پایان گشت
چشم همگان به درگه و خانه ی توست
از لطف ولاست، جان و دل خندان گشت
هر شب به امید، دل گریزان از خواب
شاید که به صبح، دیده را تابان گشت
بر ما نظری کن، که" رجالی" مشتاق
یادِ تو به دلْ چارهی حرمان گشت
بخش هفتم
حضرت مهدی(عج)
این جمعه به سر آمد و شهیار نیامد
آن مونس جان محرم اسرار نیامد
افسوس که سلطان جهان گیر ندیدیم
صد حیف که آن یوسف اطهار نیامد
از طعنه ی بدخواه دلم کاسه ی خون شد
ای وای که آن منجی دادار نیامد
روز و مه و سال آمد و رخسار ندیدیم
جانم به ستوه آمد و سالار نیامد
خون شد دل من ، سرور و جانسوز کجایی؟
سخت است غم دوری و دلدار نیامد
دل میتپد از هجرِ رخ آن گل انوار
صد حیف که آن مظهر دادار نیامد
گل ها همه روئید ، ولی رخ ننمودی
بر دشت و چمن آن گل بی خار نیامد
دل می تپد از عشق تو و عشق دل افروز
در بین گلان، بلبل گل زار نیامد
زد شعله به جان، عاشق و معشوق نگشتیم
عشقش چو منی کشت و جهاندار نیامد
ترسم که نبینم رخ دلدار و دل افروز
منجی جهان ، مخزن اسرار نیامد
هر شب دل تنگم ز پی یار بگرید
هر چند طبیب دل بیمار نیامد
از دوری لیلی نتوان گفت ولیکن
کان یاور این جمع گرفتار نیامد
افسوس که دیدار نگار از نظر افتاد
صد حیف که آن لحظه ی انظار نیامد
از دوری دلدار خزان شد دل و جانم
چون همدم و دلدار به دیدار نیامد
شب تا به سحر منتظر یار نشستیم
از دیده روان بود ، جهاندار نیامد
عمریست که بی تاب قیام شه جانیم
افسوس کان منجی و سردار نیامد
آرام دل و مونس و ستار کجایی؟
یک عمر نظر کردم و یک بار نیامد
عمری به سر کوی نشستم ز بر دوست
آن گوهر یک دانه ی اطهار نیامد
این شعر به آخر شد و محبوب ندیدم
اعمال بود مانع و هر بار نیامد
ماه رمضان آمد و دوری و فراق است
در ظلمت شب، مهر جهان دار نیامد
این جمعه به پایان شد و معشوق ندیدیم
آن همدم جان سوز و گهربار نیامد
آن نیمه ی پنهان که بود سایه ی خورشید
مانع ز رخ دلبر دیرینه و دلدار نیامد
او حاضر و ما غایب و دیدار " رجالی"
اصلاح نما خویش ، به گفتار نیامد
بخش هشتم
امام زمان
ای که هستی جانشین و مالک لیل و نهار
صاحب عز و جلال و مظهر پرودگار
از نظر ها غایب و در جان مردم جان توست
کی شود ظاهر رخ گلگون و یابم من قرار
با قیامت می شود عالم پر از نور و صفا
عدل تو جاری شود، هر گوشه و کوی و دیار
عاشق روی و جمال تو سراپا گشته ایم
لحظه ای بر ما نظر کن، در حجابیم و غبار
ای عزیز فاطمه، منجی و هادی در جهان
می کنی محروم ما را از ولایت در نظار
می شود تبیین کلام وحی و اسرار درون
چون امام است و بود عالم ترین آموزگار
می شود روزی بگویی قبر مادر در کجاست؟
نیست جای دفن او معلوم، در کوی و مزار
شیعیان در انتظار رجعت فرزند او
تا بگیرد انتقام خون جدش، از غیار
از علائم می توان گفتا ظهورت عن قریب
عمر من باشد،ببینم روی ماهت در شمار؟
ای خدا مردم گرفتارند، کی آید ولی
تا کند بر پا حکومت، بر کند ظلم شرار
صبح جمعه می شود، مردم بخوانندش مدام
با دعای ندبه می خواهند مهر و روی یار
عصر جمعه چون شود، غصه فراوان می شود
کی شود مهدی بیاید، جان کنند او را نثار
چشم ها در انتظار دیدنت در جمعه ها
ای چراغ زندگی بر ما نظر کن ، در گذار
صبح جمعه می شود، تا نام تو آید به لب
تا به کی ما از فراقت، در تب و آه و غبار
با دعای ندبه ات، دلها هوای یار کرد
تا به کی خوانیم جمعه، مهدیا با افتخار
شیعیان در انتظار حضرت صاحب زمان
در فرج تعجیل کن ، با امر حی و کردگار
قلب ما باشد کویر و چشم ما دریای توست
عصر جمعه می شود، مایوس از روی و عذار
عصر ما، گشته پر از کبر و غرور و ظلم و جور
نیست کس فریاد رس در این زمان و این دیار
چون تویی تنها امید ما،انیس جان و دل
تا به کی غایب شوی،ای غایت نور و تبار
تا به کی در پشت ابری، ای امام آخرین
ظلم و جور و جنگ باشد،با فرامین کبار
جبهه ها آماده ای جنگ و نبرد دشمن است
لشکر اسلام تجهیز و بود صدها هزار
دشمن دون می کند برپا جدال و فتنه ها
در یمن هر روز بمب است و جنایت بیشمار
مردم آنجا فقیر و مردمی آزاده اند
در قیام کربلا همراه و آنان جان نثار
حجت حق گر نماید عدل خود را او به پا
نیست مسکین و فقیری، با قیام شهریار
مالک اشتر بود سردار و همراه علی
زاده شد اندر یمن، این مرد جنگ و کارزار
تا ابد مشتاق روی ماه تو ما گشته ایم
در ره مولای خود سر گشته ایم و بی قرار
مهدی موعود می آید، به امر ذوالجلال
بر رجالی رو نما، ای شیعیان را افتخار
فصل پنجم
بخش اول
مقام معلم
ای گوهر تابندهٔ ایوانِ وجود
سرچشمهٔ اندیشه و میزانِ وجود
خورشید زِ دامان تو بر میخیزد
تا صبح شکوفا شود از جانِ وجود
در سایهی تو، عقل شکوفا گردید
آغاز شد از تو، گلستانِ وجود
تو مشعل اندیشه شدی در دل ها
دل را تو برافروختی از کانِ وجود
آیینهی پاکِ انبیا میباشی
در جانِ دل و نور جانانِ وجود
درس تو بود لُبِّ رسالاتِ نبی
تابندهتر از نورِ درفشانِ وجود
ای دلبر و رهنما به سوی یزدان
پیوند زنی ، علم و ایمان وجود
تو نورِ دلی، چراغِ دل میسوزی
بخشندهی شیرینیِ پنهانِ وجود
ای گوهر سرگشته ز دریای یقین
بر لوح دلم نقش شد از جانِ وجود
هر لحظه دلم زمزمهی توست به لب
در هر نفَس آیاتِ گُلفشانِ وجود
از سایهی لبخند تو می بالد عشق
ای چشمهفشان در بیابانِ وجود
افتاده ز راهیم ، توئی منجی ما
در دوزخِ اندیشهی پنهانِ وجود
آموختیام صبر، سکوت، اندیشه
آموختی آدابِ فروزانِ وجود
آمیختی از علم و زِ ایمان سخن
گشتی صدفِ گوهرِ عرفانِ وجود
در مکتب توحید چراغی گشتی
روشن شد از آن، شعله پنهانِ وجود
هر واژه ی تو، نور یزدان باشد
پیوست به زنجیرِ درخشانِ وجود
بی نفس تو علم، یک دمی بی جان شد
گرمی تو داد، روح ایمان وجود
ای هادی ره، به سوی معشوق مرا
پیوند زدی عقل و طوفانِ وجود
افکندی از آن قلهی بالا فیضی
بر دامن هر ذرهی لرزانِ وجود
با نام تو هر علم، مقدس گردد
زینت دهد آفاقِ درخشانِ وجود
ای روح دمیده بر دل انسان ها
بالاتری از وسعتِ امکانِ وجود
در سینهٔ تو، نهفته حکمت، تاریخ
پر برگترین عصر دورانِ وجود
در صبر و سکوتت بود صد ها درس
همپای نسیمی به طغیانِ وجود
علم از تو بیاموخت صفای دل و جان
چون نهر خروشان ز ایقانِ وجود
تو وارث اسرار پیمبر هستی
خورشید سحر در شبستان وجود
ای گوهر پیدا شده در کون و مکان
جاوید بمان در دلِ و جان وجود
با هر عملت قبله گردد بر پا
سجّادهنشینی ست ز احسان وجود
از مهر تو دل در سکون است همی
زیرا که برآورد دل از جان وجود
جان تشنهٔ علمی است ز سر چشمه ی نور
از جام تو نوشد، چو عرفانِ وجود
کار همهکس نیست "رجالی" تعلیم
سوز دل و اشراق دهد جان وجود
بخش دوم
مادر
باسمه تعالی
قصیده مادر
ز مادر دلم مهر و رحمت گرفت
ز نامت دلم بوی جنت گرفت
زلالی، و رودِ سکون، مادرم
که در موج تو نورِ رأفت گرفت
تو سر نهانی در این روزگار
که آیات هستی حقیقت گرفت
به نام تو دل قوت و جان گرفت
ز مهرت تنم سوز نعمت گرفت
تو خورشید عشقی، تو دریا و موج
دل از نور تو رنگ وحدت گرفت
ز اشکت زمین شد گلآلودهتر
ز آهت فلک طعم غیرت گرفت
تو خورشیدی، ای مادرِ مهربان
که از پرتوت نورِ عزت گرفت
ز فیض تو جانم یقین را سرشت
به جانم شعور رسالت گرفت
تو بخشیدی و سوختی در نیاز
دل از آن محبت کرامت گرفت
تو در رنج و زحمت بدی سوختی
که صبر از وجودت شجاعت گرفت
تو بخشیدی و گم شدی در وصال
زِ لبخند تو، رنگ نعمت گرفت
تو شبزندهداری، تو نورت پناه
ز شوقت دلم شور خلوت گرفت
ز یک آه تو، چرخ در هم شکست
جهان از دعایت سعادت گرفت
نسیم سحر بر سرت بوسه زد
که لالاییات طعم رحمت گرفت
تو الگوی صبر و سکوتی جلیل
که از هر نگاهت شرافت گرفت
دمِ تو نسیمی زِ یزدان گرفت
کلامت همه رنگ حجت گرفت
تو جان منی، جان جانان من
که نام تو تقدیر خلقت گرفت
ز خاک رهت هر دلی کیمیاست
ز ذکرت دلِ خلق رحمت گرفت
تو سرّ نهانی در این کهکشان
که هستی به تو وجه همت گرفت
پیام آور صبر و رحمت تویی
که از خون تو رنگ حرمت گرفت
تو در داغها سینهات داغتر
که زینب به صبرت جسارت گرفت
ز جانت گذشتی ز عشق حسین
که فرزند تو تاج ملت گرفت
نه در قصر شاهی، که در کلبهات
خدا بندگی را به عادت گرفت
تو در لحظهی زایش نور حق
به جانت تجلی، رسالت گرفت
تو خورشید معنا در این آسمان
که هستی زِ تو رنگ وحدت گرفت
به لبخند تو، باغ گل میشود
به اشکت زمین را طهارت گرفت
تو در تاری شب چراغی شدی
که عالم ز تو موج همت گرفت
تو از سوز دل، مشعل حق شدی
که عالم از این نور، رفعت گرفت
تو از خلوتت بوی عشقت وزید
جهان از نسیمت بصیرت گرفت
"رجالی ز مادر سخنها نمود
که در هر سخن، رمز عزت گرفت
بخش سوم
بازی عمر
این بازی عمر، بردنش احسان است
یک دم نظری، به داور و قرآن است
سرمایهی عمر، لحظهی بیداریست
بینور یقین، حیات سرگردان است
آن را که نبرده لذّت از هستی خویش
ره چاره فقط به عشق بیپایان است
دل را نتوان به ظاهری خوش دل بست
میزانِ بقا، صفای دل پنهان است
عزت ز دل آید، چو یوسف باشی
در خلوت دل، نالهی زندان است
گر دیده نبیند رخ دلدار ز نور است
دل غافل وهم و غفلتِ دوران است
نه پرده ز روی رخ جانان بینی
چون حائلِ ما، خوی هر شیطان است
تقصیر نظر نیست، که آن یار چو نور است
چشم دل ما غرقِ گمانها و فغان است
هر کس که رهی به ساحت یزدان برد
فهمیده که عرش، منزل جانان است
آنان که به جان خویش آگاه شدند
دانند که جان جمله در ایمان است
گر پرده بیفتد، رخ جانان پیداست
گنج ازلی در دل و در جان است
دل محرم رازِ ملکوت است عزیز
آنجا که مقامِ عاشقِ جانان است
هر کس که به خویش بنگرد با تدبیر
داند که وصال، در همین امکان است
هر لحظه اگر به مهر و احسان باشد
آن لحظه ز عمر، خلد جاویدان است
از خویش برون شد، آنکه حق را طلبید
دریافت که خود، حجاب دید جان است
آن لحظه که دل ز نام آزاد شود
با حضرت حق، نور دل، ایمان است
آنجا که بود درِ حضورش، بستر
آنجا همه نور بی کران، احسان است
دنیا ره وهم و فتنهپیمایش آن
آنانکه رَهیده، شاه این میدان است
خاموش شو از هر چه فریب است و هوس
کان نغمهی وصل، در دل انسان است
هر لذت بییاد، خیالی گذر است
هر بهره تو را، از بر ایمان است
هر جا که طنینِ ذکر و آهی باشد
رخسارِ نگار، نور جاویدان است
هر کس که نظر به نور توحید کند
هر ذره نشان جود بی پایان است
.....
با خویش بگو: ز خود چه آوردی دل؟
گر خانه تهیست، موسم حیران است
آنجا که نباشد اثر از سوز دلی
آن سینه چو سنگ، در صفِ غلیان است
باید که به دل، شعلهای افروزی
کاین شعله چراغِ شامِ طوفان است
صبر است کلید فتح درهای وجود
هر قفل به صبر، در ید انسان است
با نفس ستیز گر شود در ره عشق
پیروزی تو، در دل و در جان است
هر کس که اسیرِ نام و نان گشت همی
در ظلمت خویش، تا ابد حیران است
از باده ی عشق زندگی آغاز است
آری ره عشق، راه حق جویان است
از خویش گذر کن، " رجالی" دریاب
آنگاه رهی به حضرت سبحان است
بخش چهارم
قضاوت کردن
ای برادر، خواهرم، مختار باش
گر قضاوت میکنی، هشیار باش
علم باید تا قضا گردد روا
دور شو از جهل خود، بیدار باش
هر کسی را امتحانی دادهاند
در قضاوت عادل و مختار باش
حکم کردن کار هر بیگانه نیست
گر نداری چشم دل، بیدار باش
گاه هم حقپوش باشد مدعی
با سخنها فتنهبر افکار باش
دیده چون آیینهی ناپاک شد
حکم ناحق میشود، بیزار باش
هر که بیدانش قضاوت میکند
رنج خود افزون کند، هشیار باش
هر که از انصاف دور افتاده است
همچو بادی خوار در انظار باش
ظاهر افراد را معیار نیست
در قضاوت حافظ اسرار باش
هر خطایی را مکن افشای عام
آن نهان از دیدهی بسیار باش
هر که را دیدی خطا در ابتدا
رحم کن، فارغ ز هر پیکار باش
بی خبر در داوریها سر مکن
تا نیفتی در دروغ و نار باش
حق نگوید آن که پر غوغا شود
دور از آشوب و از گفتار باش
سیرت آدم نبینی در نقاب
باطنش بین، فارغ از پندار باش
هر سخن را حجت و برهان طلب
بر مدارِ عدل و با کردار باش
زانچه گفتی با کسی، آگاه باش
در لباس حق، کم از بازار باش
گر ز سرّ باطن آگاهت نبود
بر خطای دیگران هشیار باش
عیب را اول ببین در کار خویش
گر سخن گویی، پر از انوار باش
بر مدار مهر، خاموشی گزین
گر خطا دیدی، مگو ستار باش
گر ندیدی ریشهی زشتی ز کس
فارغ از سوءگمان در کار باش
یاد کن احوال یوسف در ستم
زانکه او مظلوم و خوش رفتار باش
چهرهی دنیا پر از نیرنگ و دام
در طریق فطرتِ بیدار باش
دل اگر آگاه شد از نور حق
همچو خورشید پر از انوار باش
خامدل زود آرد احکام قضا
پختهدل سنجیده، با گفتار باش
در قضاوت، صدق و تقوا لازم است
با عدالت، عارف اسرار باش
گر نبینی درد دل یا اضطراب
داوری کم کن، در آن هشیار باش
گاه باشد خندهای بر لب، ولی
زخم در دل دارد و دلدار باش
نور حق در هر دلی تابنده است
در حضور عشق، شببیدار باش
در درونت کعبهای پنهان شدهست
چون حرم، آئینه ی اسرار باش
چشم دل بگشا " رجالی" در قضا
در شناسایی، رخ دلدار باش
بخش پنجم
باد بهار
گر بگذری ای باد، به سوی رضوان
پیغام رسان، زین دلِ سرگردان
ای باد روان، قاصدی باغ و دمن
آری، تو رسانی خبر از هر سامان
آزاد ز هر بند و رها در همه دشت
پیغامبرِ راز شدی، از جانان
گاهی ز هوای دهر، سرگردانی
آری، تو روانی سوی بحر امکان
گاهی به گلستان برسی، خندان رو
گاهی ز غبار در رهی، سرگردان
بر دامنِ صحرا چو نسیمی آرام
گاهی ز غم زمانهای، با طوفان
ای باد صبا، ز حال ما ده خبری
بسپار به خورشید حقیقت، این جان
پیغام دلم، به باد صحرا بسپار
وان راز مرا، به سینهٔ شب پنهان
در وادی شب، گشته ای بیپایان
آغوش گشودی به چمن، در صحرا
وز نالهی مرغان، " رجالی" نالان
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۳/۳۰
alirejali.blog.ir
خادم اهل بیت(ع)
سپارم دل به دریای تو، خادم
که گردد جان تمنّای تو، خادم
به یاد مجتبی دل پر ز آه است
نهد سر را به سودای تو، خادم
گهی گریان به یاد نور اطهر
گهی سائل به صحرای تو، خادم
منم سرگشتهی کوی حسینی
فدای نالهی نای تو، خادم
به لب ذکر حسن، در دل چراغی
ز لطفِ سبز سیمای تو، خادم
ز نور مرتضی گشتی منوّر
نهم جان را به دریای تو، خادم
بدادی جان خود در کربلا ، عشق
فتادم تشنه در نای تو، خادم
به شوق پرچم سرخ حسینی
دلم جان داده در نای تو، خادم
تو را دارم شفیع خود دو عالم
که باشم در تمنای تو، خادم
بُوَد زهرا چو مادر، من یتیمم
پناهآورده بر جای تو، خادم
تو را دارم، اگر دنیا چه باشد؟
مرا بس نور مولای تو، خادم
به مهر اهل بیت آراستم دل
نهم جان در ره رای تو، خادم
من آنم کز غم آل پیمبر
زنم دل را به دریای تو، خادم
ز هر زخمی که آمد بر تن تو
شدم مدهوش از نای تو، خادم
به طفلان رباب است اشک جاری
ز داغ و سوز و سودای تو، خادم
غم فرزند زهرا و جگر خون
دلم شد محرم نای تو، خادم
به سوز زینب و اشک یتیمان
دلم بسته به آوای تو، خادم
به گود قتلگاه و نالهی عشق
شدم بیتاب دیدار تو، خادم
به خون لالههای دشت و صحرا
زند دل نغمهی نای تو، خادم
چو عباس آمد آن شاه دلآگاه
سپردم جان به دریای تو، خادم
بیفتم تشنه