دیوان مثنویات عرفانی(۲)
دکتر علی رجالی
قسمت(۲)
مقدمه
فهرست مطالب
فصل اول: خدا شناسی
۱.نیایش خداوند
۲.عشق الهی
۳.محبت
۴.اعتماد
۵.دوستی
۶.عارف
۷.معراج دل
۸.جلوه عشق(۱)
۹.جلوه عشق(۲)
۱۰.نسیم امید
فصل دوم: حکایت ها
۱.ابو علی سینا
۲جوان در حضور پیر
۳.بازار مکار
۴.شاه و وزیر
۵.افتادن خر در چاه
۶.بوی کباب
فصل سوم: داستان های قرآنی
۱.کشتی ایمان
۲.اصحاب کهف
۳.اصحاب فیل
۴.لقمان حکیم
۵.گوساله سامری
۶.آتش نمرود
۷.تخت بلقیس
۸.شتر حضرت صالح(ع)
۹.ذبح اعظم
۱۰.گاو بنی اسرائیل
فصل چهارم: امور مذهبی
۱.اربعین(۱)
۲.اربعین(۲)
۳.واقعه قیامت
۴.بهشت عاشقان
۵.دوزخ درون
۶.عدالت خواهی
۷.امانت داری
۸.مهارت ورزی
۹.هنر
فصل پنجم: امور اجتماعی
۱.خشم
۲.نعمت های الهی
۳.تواضع(۱)
۴.تواضع(۲)
۵.تواضع(۳)
۶.تبیین خرافات
۷.حقوق مردم
۸.خنده
فصل ششم: امور فرهنگی
۱.نقش معلم
۲.زندگی(۱)
۳.زندگی(۲)
۴.خانواده(۱)
۵.خانواده(۲)
۶.تهاجم فرهنگی
فصل ششم: چهارده معصوم
۱.امام رضا(ع)
فصل هفتم: داستان های پیامبران
۱.قوم لوط
۲.قوم شعیب
۳.قوم موسی
۴.قوم عیسی
۵.قوم یعقوب
فصل سوم
بخش اول
کشتی ایمان
به نام خدا لب گشوده نبی
که آمد ز یزدان پیام جلی
صدای خروشان او از خداست
پیام الهی به مردم رواست
به سوی خدای خود آیید باز
که جز او نباشد کسی چارهساز
به آیین پاکش دلافروز باش
ز زشتی و بیداد پرهیز باش
ولی قوم او، سخت لجباز بود
دلی پر ز کبر و پر از راز بود
چو طوفان حق این ندا برکشید
دل اهل باطل ز جا برتپید
نهان کرد گوش از صدای خدا
که با عقل خامش نیاید صدا
به طعنه شنیدند آواز نور
نه گوشی برایش، نه دل را حضور
ز رحمت، صبوریست راهِ رسول
به شبهای تنهایی و دلِ ملول
ز هر ره نمود آن رسولِ خدا
صدای محبت، چو بوی صَبا
به جز اندکی اهل دل، در دیار
به دلها نتابد پیام و شعار
به یزدان چنین گفت پیغامبَر
که این قوم گمراه و بی دادگر
پیامش پذیرفته شد بیدرنگ
که آید بر آنان بلایی خدنگ
ز حق آمد آوازِ لطف و ندا
که کشتی بنا کن، ز بهر بلا
به دستان خود چوبها را برید
در آن دشت خشک، آیتی آفرید
ز هر نوع حیوان، دو تا برگزید
که نسلش بماند ز طوفان رهید
گروهی ز مردم شدندش رفیق
گرفتند راهِ هدایت دقیق
دل از کفر و تردید برداشتند
به نور یقین سر برافراشتند
ولی کافران خنده بر لب زدند
که این پیر، بر خاک، کشتی زند
ندیدند پایان آن ماجرا
که آید شبی باد و سیل و بلا
یکی بانگ آمد که طوفان رسید
ز هر سو زمین و سما را وزید
ز چشمه زمین موج برداشت سخت
فلک ریخت باران، به کوه و به دشت
به کشتی درآمد گروه نجات
به امر خدا، جملگی شد حیات
بگفتا پدر بر پسر ، شو سوار
که آب آید از سر، در این کوهسار
پسر می گریزد به کوهی بلند
به قصد رهایی ز آب و گزند
ولی موج طوفان بر آمد ز کوه
که جانِ پسر را گرفت از ستوه
بگفتا خداوند پاک و مبین
که فرزند نوح است بیرون ز دین
چهل روز سختی، بود در جهان
نه دریا سکون و نه ساحل هر آن
ندا آمد از حضرت کردگار
که وقت فرود است و وقت قرار
" رجالی" حکایت کند با یقین
کلید نجات است ایمان و دین
بخش دوم
اصحاب کهف
به نام خداوند حیّ غفور
خدایی که شد غار را صحن نور
جوانان پاکی ز نسل وفا
دل از غیر حق گشته آن را جدا
به بیداد شاهی که او بتپرست
به کرسی ظلم و ستم او نشست
ندادند تن را به طغیان و شر
نلغزید ایمانشان در خطر
زبانها پُر از ذکر یکتای حق
دل آکنده از نور زیبای حق
گذشتند از بند دنیا و زر
که جز عشق حق نیست راه ظفر
به راه یقین گام خود استوار
نه بیم از بلا بودشان، نه غبار
دل از تاج و تخت جهان شستهاند
به اخلاص، در کوی حق ماندهاند
سخن را به جز حق نگفتند هیچ
به غیر از صفا دل نبستند هیچ
نخواندند جز نام ربّ جلیل
نگشتند جز بر طریق اصیل
به غاری پناه از ستمگر گرفت
دلش را امیدی ز داور گرفت
دل و دیده در خوابِ خاموش شد
که روزِ پناهش فراموش شد
پذیرای حکم جهان آفرین
که غار است خلوتگه صالحین
سگِ پاسبان، خفته در آستان
شده آیهای روشن از آسمان
به خوابی موقت برفتند غار
بگردد دل و جان تسلی ، قرار
نه پوسیده پیکر، نه پژمرده جان
که حک گشته بر سینهها داستان
چو خورشید لطفِ خدا شد پدید
در آن غار ظلمت، جهان نور دید
بر آن بندگان، رحمت بیکران
فرو ریخت چون موجِ لطفِ نهان
به خوابی عمیق و درازا شدند
ز گردش جدا، از جهان وا شدند
زمان را خدا بست بر دست و پای
نهاد آن جوانان به تاریخ جای
به صد سال و اندی برآمد زمان
که گویی نماندست زآن داستان
به امر خدا دیده بَگشادشان
به آیینهی حق، برافراشت جان
جهان را دگرگون بدیدند باز
ز بیداریِ جان گرفتند راز
خدا خواست تا حجتی آشکار
دهد تا یقین یابد اهل دیار
بدانند روزی شود حشر و شور
که جان بر دمد باز از قبر و گور
بر این قصه گفتند اهل سخا
که باشد نشانی ز جود و فنا
چو اصحاب کهفاند اهل وفا
دل اهل حق را دهد او صفا
جوانی که با نور حق آشناست
خدا لشکر از غیب با او رواست
خدایا نجات من از هر بلا
شده کهف عشقت پناه و ولا
کسی کو ز دنیا به کهف خداست
نترسد "رجالی" ز شور و ز کاست
بخش سوم
اصحاب فیل
ابرهه با لشکر فیل و سپاه
کرد رو سوی حرم، با خشم و جاه
ساخت در صَنعا بنایی در یمن
کاخی از زر، پُر ز نقش و پُر سَمن
گفت: این، آیتسرای ایزدیست
کعبهٔ پیشین، دگر شایسته نیست
خلق، رو کردهست سوی آن مکان
نام آن، بالا گرفته در جهان
کرد مکری پُر ز تزویر و دغا
ساخت محرابی نمونه از طلا
دید آن تدبیر بیحاصل فتاد
دل به کعبه، سینهها لبریز باد
خشمگین شد، نعره زد: ای مردمان
میکَنم این خانه را ویران چنان
کرد لشکر را مهیّا در نبرد
هیچ رحمی بر خلایق او نکرد
در دل لشکر، قوی فیلان بود
صفشکن در حمله و میدان بود
ره سپردند از یمن تا سوی شام
بر سر هر قافله بستند دام
مکه شد اشغال و مردم بیپناه
خسته از بیداد و در چنگ سپاه
کعبه در پیش و دل از کینه پر است
لشکر فتنه نمادش خنجر است
داد پیغامی به مردم مرد پیر
جملگی تسلیم یا جنگ و اسیر؟
گفت عبدالمطلب، اندر جدال
کعبه را باشد خدایی بیمثال
رزم فیل و کعبه بر دوش خداست
من خدایی دارم، او خود پادشاست
ابرهه گفتا خداوندت کجاست؟
وهم باشد این سخن، باور خطاست
بامدادان داد فرمان حمله را
تا بجوشد خشمِ لشکر چون بلا
ناگهان آمد صدایی سهمناک
در فضا پیچید بانگی تابناک
مکه پر گردد ز فوجی پرخروش
مرغ هایی از فلک، پر جنب و جوش
هر یکی سنگی ز سجّیلش به چنگ
بر سر قوم ستم بارید سنگ
سنگها همچون شراری شعلهور
سوختند آن لشکر ظلم و شرر
ابرهه افتاد چون برگ خزاں
تن پر از درد و دلش شد بیامان
هیچکس را ز آن سپاهِ پرغرور
راهِ برگشتن نماند, ز آن عبور
کعبه ماند و نام آن در این خطر
قبله گاه مسلمین تا روز حشر
چون حرم از فتنهها شد بیغبار
دل به افلاک حقیقت گشت یار
سال فیل آمد، ولی معنای آن
شد چراغ راه جانهای نهان
زاده شد در مکه، ختمالمرسلین
آفتابِ معرفت، آن بهترین
عالمی از فیض او آغاز شد
کعبه هم در سایهاش ممتاز شد
قصه فیل و حرم افسانه نیست
درس توحید است،آن بی پایه نیست
هر که با حق بست پیمان از درون
نیست در دنیای ظلمت سرنگون
قبله شد آن خانه تا روزِ قیام
در پناهِ حق، " رجالی" هر مَلام
بخش چهارم
لقمان حکیم
بود لقمان اهل ایمان و یقین
حکمتش بخشید ربّ العالمین
حق عطا فرمود حکمت همچو نور
شد زبانش پر ز مهر، و هم سرور
نه نبی بود و نه صاحب تاج و تخت
لیک حکمت گشت شمع راه سخت
در سخن باید ز حکمت گفت و نور
تا شود دل زنده با درک و شعور
حکمت آن نوریست اندر جان فرد
کز صفات نفس، بندد او کمند
کز صفات نفس، بندد او کمند
حق به او آموخت حکمت در زبان
تا کند خدمت به مردم همچنان
گفت با فرزند خود در خلوتی
پر ز مهر و عشق و شور و رحمتی
ای پسر جان، بشنو از پند پدر
گر بخواهی حکمت و علم و هنر
شرک ظلمی بیحد است و بیقرار
میبرد دل را به دوزخ، در شرار
هر که غیر از حق پرستد، مرده است
روح او از نور حق پژمرده است
دل به غیر از یار مگذار ای عزیز
سجده جز در پیش حق، کاری ستیز
گر هزاران سجده آری در نماز
دان که توحید است سوزی دل نواز
آسمان و کهکشان در قبض اوست
هرچه بینی، جلوهای از نام دوست
در دل هر ذره، نور حق نهان
هرکجا باشی، تو با اویی عیان
از خدا غافل مشو ای نازنین
اوست آگاه از درون و از برین
هر دلی کز عشق حق پرنور شد
چشمهی حکمت در او منظور شد
گفت لقمان با سخنهای دقیق
شکر باشد، اصل حکمت، ای رفیق
بیسپاس از نعمت پروردگار
حکمت آید بیثمر، بیاعتبار
شکر کن بر نعمتِ عقل و کمال
تا شوی از بندگانِ ذوالجلال
امر کن بر کار نیک و کار خیر
باز دار از منکر و از راه غیر
گفت ای جان پدر، نیکی نما
بر پدر هم مادرت، مهر و وفا
رنجها بردند آن دو بیصدا
تا بمانی در امان و در صفا
مادر تو چون گلی پژمرده شد
شیر دادت، جان ز جسمش برده شد
گر بگوید ترک ایمانت روا
گوش بر فرمان او باشد خطا
در شکم، نه ماه، بودی در امان
تو ز فیض مادرت داری توان
هر که خدمت کرد، باید احترام
گر بخواهی قرب یزدان و مقام
جز اطاعت نیست فرمانِ اله
لیک آزار کسان، ناراست راه
بعد از آن گفتش: پسر، این راز دان
هر عمل گردد هویدا در جهان
ای پسر، این بود گفتارم تمام
تا شوی در چشم مردم نیکنام
حکمت آن باشد "رجالی" در نهان
جان دهد بر جسم و معنا را عیان
بخش پنجم
گوساله سامری
برون شد نبی، موسیِ دادخواه
ز قومش جدا، سوی میعادگاه
چو سوی خدا شد، جهان را نهاد
به هارون، پیام خداوند داد
که ای جانشینم، بپا دار پیش
مگو با کسی کو نداند ز خویش
چو موسی ز خلوت برآمد ز طور
گروهی دچار گژی و غرور
دلش پر ز درد است و آه و فغان
که قومش گرفتار وهم و گمان
به سوی برادر شتابان برفت
غضب بر دل و جان او چیره گشت
فسونی عجب سامری ساز کرد
ز زرهای فرعون،سرآغاز کرد
بتی ساخت، گوسالهای خوشبیان
به ظاهر حقیقت، به باطن گمان
ز گوساله آوا چو آمد پدید
خرد را ندانست قوم عنید
کسی کو ندارد یقین در نهان
شود طعمهی دیو وهم و گمان
بگفتند موسی، که معبود ماست
ندیدی چه نوری در آن نقشِ هاست؟
ولی قوم سرکش دچار غرور
ز یزدان و ایمان به کلی به دور
بگفتند موسی: خدایت کجاست؟
بگفتا که در جان هر یک شماست
خدا را بجو در صفای درون
نه در گاو دستی، نه آیین دون
خدا در دل پاک پیدا شود
نه در جلوهٔ زر هویدا شود
بگفت این و با خشم و بانگ بلند
برافکند آن بت، در آتش، چو بند
چو سامر شنید آن خطاب جلال
که باید شود دور، بیقیل و قال
ز موسی گریزان شد و بینشان
به جایی که تنها بود ، بیامان
ز شرمِ گناه و ز داغِ ستم
همه سر به زیر و تنافکنده غم
همه سوی موسی شدند از هراس
که ای ناصح ما، تویی بیقیاس
دعا کن، که ما خسته از درد و آه
نداریم، جز گریهی شب، پناه
دعا کرد موسی به پروردگار
که ای رازدانِ شب و روزگار
اگر قوم جاهل گنه کردهاند
مرا از جزایش مکن دردمند
ندا آمد از لطفِ ربّ کریم
که هستم غفور و رحیم و حلیم
سپس حق فرستاد الواح نور
که آیینِ حق بود در آن سطور
به موسی عطا شد کتابی مبین
که بنوشت از حق، به خطّ یقین
همان حکم و آدابِ دین در نهان
که روشن کند راه شب را عیان
قومش رسانید این لوح نور
حقیقت عیان شد، فرا سوی طور
بگفتا: بخوانید آئین حق
خدا را پرستید، در دین حق
خدایی که دریا " رجالی" گسست
عدو را به طوفان قهرش شکست
بخش ششم
آتش نمرود
شنیدم ز تاریخ و وحیِ منیر
حدیثی که لرزاند جان و ضمیر
سخن شد ز نمرود، آن پادشاه
که در بابل افکند غوغا و آه
جهان را بگیرد به تزویر و زر
به مکر و به شمشیر و انواع شر
برآمد ز نسلِ پرآشوب و خشم
ز خورشید فطرت نهان داشت چشم
جهان را پر از فتنه کرد و خراب
بریدهست از نور و دل در حجاب
چنان شد که گفتا: منم کردگار
برافراشت پرچم به بیداد و نار
بگفتا: منم پادشاه جهان
که فرمان دهم بر سپهر گران
ز ترس و ریا قوم گمراه گشت
دل از شوق حق، سوی بیراه گشت
سپاهش فزون بود و گنجش گران
ولیکن دلش پر ز وهم و گمان
ولی حق برآمد ز خورشید جان
جهان پر ز نور و امید و نشان
فرستاد حق آن خلیل امین
رسولی شکیبا، دلی آتشین
نبی آمد و حق هویدا نمود
چراغ هدایت به دلها نمود
خلیل آمد و گفت با شور جان
که جز او نباشد خدایی جهان
نه نمرود و نه قدرت و نه سپاه
نه شمشیر و زر، نه غرور و گناه
دل مردمان سوی حق رو نمود
حقایق بیان و غم از دل ربود
بگفتا: نگردد خلایق به دام
مگر آنکه خاموش گردد پیام
خلیل است بدتر ز صد ها سپاه
که گوید جهان هست بیپادشاه
همه خلق در سلطهی من اسیر
بهجز این یکی نیست فرمانپذیر
پس آتش برافروخت از خشم و کین
که خاموش سازد خلیل خدا در زمین
ز فرمان نور خدا شد غمین
ز کینه برافروخت آتش به کین
ز قدرت نگهبان یکتای یار
نشد شعلهها بر خلیلش دچار
به تدبیر حق بود او بیگزند
ز آفات دشمن، ز هر دام و بند
ندا شد ز بالا، ز عشق نهان
که آتش گلستان شود بی امان
همه دیدگان خیره از ماجرا
چگونه شود آن گلستان به پا
ز نیروی حق، گشت آتش چنین
زند تیشه بر ریشه ی کفر و کین
سرانجام نمرود در هم شکست
ز هیبت، به خاک فنا در نشست
پذیرای حق نیست، آن فتنه گر
دلش پر ز کینه است از هر نظر
بود درس عبرت " رجالی" بشر
مشو غره بر جاه و مال و قدر
بخش هفتم
تخت بلقیس
خداوندی که در عرش و زمین است
کلامش روشنیبخشِ یقین است
که هر پیغمبری بخشی زِ نور است
صبوری چشمه ی عشق است و شور است
ز خاصانِ خدا در راه یزدان
سلیمان است، صاحب تخت و ایوان
خدا دادش حکومت بر دو عالم
که گویی حکم میراند بر آدم
شکوهش تخت را بر عرش بگذاشت
زِ قدرت، چرخ را در بند او داشت
زِ جن و انس تا مرغان و ماهی
همه سرمستِ عشقِ پادشاهی
ز موران تا پرستو، هم زبان بود
به هر موجودِ عالم مهربان بود
زِ باد آموخت، راهی تند و پرشور
زِ مور آموخت، صبر اندر صفِ مور
سلیمان دید روزی ناخودآگاه
که هدهد غایب از فوجِ است در راه
اگر بیعذر باشد در غیابش
دلم گیرد زِ لطفِ بی حسابش
نشد دیر و پرنده باز آمد
زِ دورِ سبزِ سبأ راز آمد
به پیش شاه شد با سر فروتن
به دل صد رازِ حق، انباشته تن
بگفتا: یافتم شهری پر از نور
ولی غرقند در بتهای نا جور
بدیدم جلوهاش نور خداییست
ولی در جانشان شرک خفاییست
بود آنجا امیری نیکرخسار
ولیکن سجدهشان خورشیدِ بیدار
شکوهی دیدم و هم تاج و تختی
ندیدم من حقیقت ،نیکبختی
زِ زر آکنده تختش، پر ستاره
زِ یاقوت و زِ گوهر بیشماره
سلیمان چو بشنید آوازه را
ز غیرت برآشفت، یک نامه را
کلام نبی دعوتی بی نظیر
که هدهد رساند به دست امیر
به تفصیل دارد پیامی به شاه
حقیقت جز این است داری نگاه
پرستش سزاوار یکتا خداست
که فرمانروای زمین و سماست
پیام سلیمان چو خورشید جان
بتابید بر جان و روح و روان
نثارش نموده است صد افتخار
که شاید دلش گردد از او دچار
بیارد تخت و تاجش را سلیمان
که دارد در کف خود مُلکِ امکان
به بلقیس این نشان گردید بر شاه
که باید دل رود در سیر الله
شود حیران که تختش را سلیمان
برد از کاخ، در یک دم چو طوفان
کسی کو دل نهد در راه معبود
رهد از بند و یابد راه مقصود
ببین بلقیس را کز خاک برخاست
شد آیینه، شد از نور خدا راست
نه تختش ماند، نه فرّه، نه نشانی
فقط دل ماند، و آن نور معانی
نه زن بودن، نه مردی، شرط دیدار
که دل باید شود آیینهی یار
به پایان شد کلامی از هدایت
" رجالی" دل شود جای عنایت
بخش هشتم
شتر حضرت صالح(ع)
پدید آمد آن قوم سرکش به تنگ
که دل داشت از نور یزدان، درنگ
گروه ثمود آن زمان سر کشید
که دل از ره داد و دین برگزید
خدا برگزیند چو صالح رسول
که باشد سخنگویِ داد و اصول
ز دلهای پاکیزه خوانَد خدای
به هر دل که بینَد، رسانَد خدای
ز سوی خدا آمد آوای نور
که ظلم و پلیدی ندارد ظهور
خدای شما را ز نوری سرشت
جهان را به عشق و خرد او نوشت
ولی قوم کافر ندادند گوش
دلآلوده و دیده پُر خشم و جوش
بیاور ز حق معجز و آیتی
ز پروردگارت نشان، قدرتی
شتر مادهای از دل سنگ آر
که ما را شود حجّت و افتخار
نبی گفت: ای خالق کهکشان
نمایان تو معجز، به اهل جهان
شتر سر برآورد زآن کوه راز
نه زاده به نَفس و نه پرورده ناز
نه او را پدر بود و نه مادری
که یزدان بود قادر و داوری
همه دیدهها خیره ماندند باز
به آن ناقهی کوه، بیرون ز راز
مزن بر شتر لطمه و صدمه ای
که بینی عذاب الهی بسی
شتر رمز حکمت زِ کردگار
نماید تو را راهِ دیدار یار
ولی قومِ غافل ز دانش ز دین
ندیدند در آن نشانِ یقین
به شور آمد آن قوم کافر ز دین
گریزان ز ایمان و دل پر ز کین
ندا آمد از حضرت ذوالجلال
ستایش خدای جهان و کمال
یکی از بدیشان، ز اهل دیار
بریزد زمین خون اشتر ز یار
فغان از دل پاک صالح بلند
که بیدادتان سوز در جان فکند
بگفتا: سه روزی عقاب و فغان
که آید عذاب از خدای جهان
زمین رنگ دیگر گرفت آن زمان
نماند از خوشیها دگر یک نشان
به روز نخست، رویشان زرد گشت
جهان پر ز ناله ، پر از درد گشت
دگر روز، شد سرخگون آسمان
فتاد از هراس آن دیار از میان
به روزِ سهام چهره شد تیرهگون
که دل را نویدی رسید از درون
چو شب شد، سیاهی گرفت آسمان
خروش آمد از عرش بالا، جهان
زمین لرزه آمد، هوا شد سیاه
در آن دم، ثمود از جهان شد تباه
نه از کاخ و خانه، مکانی بماند
نه از ناز و نعمت، نشانی بماند
بماند آن نبی با دل پر ز درد
که پند و نصیحت به دل رو نکرد
رجالی"، چنین است ظلم و عقاب
که بیراهه گردد دچار عذاب
بخش نهم
باسمه تعالی
مثنوی ذبح عظیم
حکایت(۱۷)
چو خورشید توحید در جان دمید،
خلیل خدا دل ز یاران برید
شنید از جهانی دگر ذکر یار
ندا آمد از حضرت کردگار
به رؤیا بدید آن پدر راستین
که فرزند خود را کند ذبح دین
بر آن شد که فرمان حق را دهد
نه چونان که دلدار زآن می رهد
بدو گفت: "ای جان بابا، خطاب
که دیدم ترا ذبح کردم به خواب
بگفتا: چنان کن که امر خداست
که اجرای فرمان ز ایمان ماست
پدر، دل بریده ز مهر پسر
پسر گشته تسلیم امر پدر
برفتند با سوز و دل با شتاب
که فرمان یزدان بُوَد فتحِ باب
زمین گشت گهوارهی امتحان
زمان شد میاندارِ خوف و امان
کشید از نیامش خلیلِ خدا
که بگذارد از حلق، تیغِ قضا
برآید ز دل، بانگِ وصلِ نهان
فرو ریزد از عرش، فیضِ اَمان
ولیکن ز پروردگارِ جهان
برآمد پیامی ز عرش و عیان
فرود آمد از عرش حیوان پاک
که سازد ره عشق یزدان ملاک
ز تسلیم و ایمان آن پاکزاد
خدا درس عشق و وفا را نهاد
بگویم کنون شرح این ماجرا
که جز با تجلّی نشد برملا
چو تمثال فرزند از دلبریست
که باید بریدش، اگر بندگیست
خلیل است آن دل که عاشق شود
ز هر آنچه غیر است، فارغ شود
ذبیح است آن کس که باید برید
به تیغ محبت، ز دل برکشید
منای درون است محراب عشق
که آنجا کند عشق، اسباب عشق
ببُر بندِ تن را به تیغ شهود
بزن چاک این پردهی تار و پود
از آن ذبح شد عید قربان پدید
که جان را کند پاک و دل را سپید
که آن ذبح ظاهر، به آن گوسفند
نمودی ز عشقی رفیع و بلند
چو نفس است در بطن جان و نهان
که باید بریدش، به تیغ امان
اگر عقل گردد به تسلیم یار
ز خود میبَرَد دل، به سوی نگار
چو از خویش بگذشتی، آمد وصال
که در بیخودی، زنده گردد خیال
چو عشق آمد و عقل قربان شود
به میدان جان، دل نمایان شود
اگر دلسپاری به آیین حق
شود عید تو عید تمکین حق
که عید است، یعنی گذشتن ز خویش
گذاری سر و جان به رفتن ز خویش
مکن قصه را بند و زندانِ خویش
مبادا دلت بندِ دامان خویش
بکوش ای" رجالی" به راه نبی
بود راه یزدان و مولا علی
بخش دهم
باسمه تعالی
مثنوی گاو بنی اسرائیل
شنیدی حکایت ز قرآن پاک؟
ز گاوی که شد آیتِ اهلِ خاک
چو قتلی پدید آمد اندر قبیل
نبود از حقیقت نشان و سبیل
خدا گفت: گاوی کنید انتخاب
که در خون او هست رازِ ثواب
خدا کرد بر قوم موسی خطاب
که رمز نجات است این انتخاب
از این فتنه نآید نشان و اثر
که خونی به ناحق به خاک و هدر
ز قاتل نماند نه نام و نشان
که رازی نهان است در این میان
بگفتا خداوند عرش و مکان
به خون بقر باشد این امتحان
بگفتند: ما را چه بازیست این?
چنین حکم بازی ، چه رازیست این?
نباشد سخن جز به صدق و قرار
که بازی ندارم به گفتار یار
بگفتند پرسش نما از خدا
که چون است رنگش، بگو رهنما
بگفتا: نه پیر است و نه بچه سال
میانسال و آرام ، دور از جدال
نگفتند آن را نشانش چهسان؟
بخوان حقتعالی، بگوید نشان
نبی گفت: زرد است و تابان چو روز
کند دل چو خیره که رنگش فروز
نگفتند: دل را نیامد ثبات
بپرس آن نشان را، ز ربالصفات
نبی گفت: نه رامِ شخم و جهاد
که پاک است از هر گناه و فساد
بگفتند: اینک سخن گشت راست
چنین گاو مقصود اندر چراست
به زحمت چنین گاو آید به کار
که همتا ندارد در این روزگار
بکشتند گاو ی چو امر خدا
که پیدا شود رازِ آن خونبها
خدا گفت: زن گاو را بر بدن
برآرد ز مرده، نهان را سخن
چنان شد که مرده ز جا خاست باز
نمود آنکه شد قاتلِ جان گداز
سخن گفت و آنگه عیان شد نهان
که همخوی آن زشتخویانِ جان
در آن قصه، اسرار بسیار بود
که با شک دل قوم بیزار بود
اطاعت ز حق گر بود بیچرا
شوی برتر از عرش و فرش و ثرا
ولی آنکه چون اهل تردید شد
ز نور تو افتاد و نومید شد
چو تردید گردد بهجای یقین
نیابی تو شادی، نه نو جبین
به درگاه حق دل چو آیینه کن
ز عشق خدا جان و دل بیمه کن
نه فرمان خالق به بازی بود
نه هرگز به باطل نیازی بود
اگر پشت بر حکم یزدان شود
به چاه ضلالت، فروزان شود
بگیر این حکایت، ز قرآن به گوش
که راه خدا هست ای دل، سروش
اگر دل دهد تن به فرمانِ حق
" رجالی" شود غرقِ ایمانِ حق
فصل چهارم
بخش اول
اربعین(۱)
به نام خداوند خون و قیام
که خونش چراغ است در هر مقام
خدایی که فرمان دهد بر قیام
ز خون شهیدان دهد صد سلام
خدایی که از کربلا تا ابد
ز خون شهیدان دهد او مدد
قیام حسین است رسم وفا
که جان داد در راه حق با رضا
تنش شد صراطی به سویِ نجات
سرش ماند آیینهی کائنات
ز خونش شراری به پا شد به دشت
که خاک از مصیبت به ماتم نشست
چهل آیه از وحی معنا شدند
چهل شعله، فانوسِ دنیا شدند
چهل روز شد دشتِ غم شعلهور
چهل منزل آمد، شرر در شرر
دل عاشقی کز حسین است پر
نترسد ز داغ مصیبت، خطر
چهل روز، اشکآوران آمدند
ز کوی بلا، بینشان آمدند
زمین، بینفس ماند از نالهها
فلک، شعلهور شد ز صد ابتلا
فلک را نه خورشید ماند ، نه ماه
شده نینوا غرق آه و نگاه
سواران حق، رَمزِ ایمان شدند
شهیدان، فروغِ فروزان شدند
چهل روز، داغِ دل آتشفشان
شده توشه ی ره، غم کاروان
به هر صبح، گردد قیامی بهپا
که لرزد ز آن، تخت ظلم و ریا
چهل روز دشتِ غم و جان بسوخت
چهل منزل از آه ، هر آن بسوخت
چهل اشک روشن، چهل چشمه نور
چهل گام بر داغ و اندوه و گور
زیارت، نه رسم است و ذکر و ادا ست
که لبیکِ دل تا سرای بقاست
چو ایمانِ جاریست در هر نوا
که پیوند جان است با اولیا
اگر زائر از جنس نور آمدی
به کرب و بلا، در حضور آمدی
هر آنجا که افتاد سر بر زمین
شکفت از دل خاک، نوری یقین
در آن خاک، پنهان شد آن آفتاب
که میتابد از خونِ او صد کتاب
سلامی اگر هست، از دل بگو
که دل بایدت تا شوی با وضو
چو در عافیت دیدی اسرار را
چو زینب شوی، یار اطهار را
چهل منزل، چهل صحرا گذشتیم
چهل شب با غم زهرا نشستیم
دلِ هر عاشقی در خون تپیدن
شهادت داد بر توحید، دیدن
قیام حسین است فریاد نور
که بگشود بر خلق عالم عبور
چهل منزل، ز شوق و شور بر پاست
چهل نغمه، چهل آیاتِ، گویاست
خدایا، به گامم شکوه و جلا
به قلبم محبت ، صفا و وفا
ظهور است تفسیرِ آن کربلا
که مهدی کند راز را بر ملا
چهل روز، دشت از عطش شعله زد
" رجالی" ز سوزش به دل ناله زد
بخش دوم
مثنوی اربعین(۲)
سلامم بر شهیدان حقیقت
که سر دادند در راه شرافت
بر آن جسمی که افتادهست بر خاک
که باشد اصل او از عرش افلاک
به عباس وفادارم درود است
که اشکش در دل دریا سرود است
چهل، رمز سفر از خود به حق شد
چهل، آیینهی دل، در افق شد
چهل، پل میزند از من به معنا
رهیدیم از خود و رفتیم بالا
چهل، رمز گذر بر خویشِ پنهان
چهل، باشد چراغی سوی جانان
برآمد کعبهای در قلب دنیا
ز خون عاشقان در دشت و صحرا
حرم شد خیمهی مردانِ عاشق
گذشتند از من و ماندند صادق
به محرابش شهادت بود، معنا
که در خون کرد معنا را هویدا
نه اشک بیهدف در کربلا ریخت
نه خونی بی جهت در نینوا ریخت
نه تنها آتش اندر خیمهها شد
که جانِ حقطلب در خون رها شد
ز نیزه، نور وحی حق درخشید
که آن سر، آیتی از عشق بخشید
کلام حق ز لبهایش روان شد
به روی نیزه، آیاتش بیان شد
به نیزه، آیهی تطهیر میخواند
ز خون، آیینهی تقدیر میخواند
چهل منزل، چهل صحرا گذشتیم
همه با یادِ آن سقا گذشتیم
چهل شب با غم زهرا نشستیم
ز داغ سینه اش، تنها نشستیم
به هر منزل، جگر شد چاک و پاره
که بود آنجا نشانِ شیرخواره
به هر گامی که آید از دل شب
خروشی خیزد از آفاق، یارب
دل زینب، فروغِ حق و ایمان
که در شام بلا شد نورِ یزدان
ز دل برخاست تکبیر شبانه
زبانش شد شکوهی عاشقانه
به هر ویرانه گلبانگ اذان داد
به هر نامحرمی درس امان داد
ز کوفه تا به شام غم رسیدیم
ز داغ دل به سوز هم رسیدیم
رسیدیم از خرابه تا حقیقت
به درگاه شهیدان، با محبت
که این میدان، بهشت سینهسوزان
دلش آتش، روانش در خروشان
چهل منزل، چهل میعاد پاکیست
چهل گام ازل تا صبحِ خاکیست
چهل راز است در چشمان بینا
چهل سِر، در دل شبهای تنها
چهل، وقتِ ظهورِ بیقراریست
نوایِ دردِ جان در هر دیاریست
زمین کربلا شد قبلهگاهی
از آنجا می رسد فیض الهی
چهل منزل، طنین کاروان بود
که خون، آغاز فتح جاودان بود
چهل نغمه، چهل آیات تمهید
رجالی در پیِ اسرار توحید
اربعین(۲)
سلامم بر شهیدان حقیقت
که سر دادند در راه شرافت
بر آن جسمی که افتادهست بر خاک
که باشد اصل او از عرش افلاک
به عباس وفادارم درود است
که اشکش در دل دریا سرود است
چهل، رمز سفر از خود به حق شد
چهل، آیینهی دل، در افق شد
چهل، پل میزند از من به معنا
رهیدیم از خود و رفتیم بالا
چهل، رمز گذر بر خویشِ پنهان
چهل، باشد چراغی سوی جانان
برآمد کعبهای در قلب دنیا
ز خون عاشقان در دشت و صحرا
حرم شد خیمهی مردانِ عاشق
گذشتند از من و ماندند صادق
به محرابش شهادت بود، معنا
که در خون کرد معنا را هویدا
نه اشک بیهدف در کربلا ریخت
نه خونی بی جهت در نینوا ریخت
نه تنها آتش اندر خیمهها شد
که جانِ حقطلب در خون رها شد
بخش سوم
واقعه قیامت
ندایی درآید ز چرخِ بُرین
که برخیز و بنگر، چه کردی زمین
زمین در تزلزل، زمان در فغان
جهان بیقرار و نظر بیامان
شب آخر آمد، فلک در سکوت
ز هر سو شراره، ز هر جا سقوط
فروغِ محمد برآمد ز جان
تجلیِ حق شد از آن آستان
پیمبر بگوید به خلق جهان
که این است پایان، حسابی عیان
شفاعت به کردار خوب است و بس
نه گفتار بیمایه، نیرنگ و خس
هر آن کس که دارد خلوص و صفا
ندارد عذابی به وقت جزا
ملایک صفی بسته در آسمان
خلایق همه محو در این جهان
کتاب عمل پر ز جرم و خطاست
نویسندهاش، خالق کبریاست
عیان و نهان همچو روز است و شب
به اذن خداوند جان است و رب
ز تاب جلالش زمین شعلهور
چو پرده دراند شکوهِ سحر
همه دلنگر، دیدهها کور و مات
کجاست آن پشیمانی و آن نجات؟
در آن روز تنها صفات خداست
که میزان جرم و ثواب شماست
زمان مرده است و مکان در نهان
نماندهست جز اشک و درد و فغان
گواهی دهد چشم و گوش و زبان
که ما دیدهایم آن گناه عیان
زبان در دهان بسته از شرم و گوش
که اعضا گواهند با علم و هوش
بسوزد زمین از جلال خدا
که از پرده بیرون شود کبریا
صفات تو آنجا قضاوت کنند
ثواب و خطا را روایت کنند
نه چیزی بماند ز یزدان نهان
دقیق است و روشن، همه در جهان
نگه کن درونت، بگو ای بشر
که خود کِشت کردی، کنون بی ثمر
در آن روز گردد نهان آشکار
تجسم شود باطن روزگار
تمامی اعمال ما چون عیان
نمایان شود نزد یزدان هر آن
دل پاک، در روز محشر قرار
شود شاهد روی معشوق و یار
شود شعله ای کار نیک و ثواب
که روشن کند دل ز درد و عذاب
گنه باشد از دوری روی یار
که داروی آن عشق باشد، قرار
ز کردار تو باز پرسد خدا
که آیا نمودی عمل با رضا؟
نه مال و نه اولاد یاری کنند
نه زور و زر ت یار و کاری کنند
توان بیثمر، علم بیسوز و نور
چو گنجی نهان ماند در خاک شور
رجالی» خموش است و محوِ نگاه
که در هم شود کاخ ظلم و گناه
بخش چهارم
بهشت عاشقان
بهشت عاشقان، دیدار یار است
نوای عاشقی، عطر بهار است
نه باغ و سبزهی زاهدپسند است
که آن رویا سرابی در کمند است
بهشت عاشقان، آن چشم پر راز
که شب، دل را برد بیهیچ آواز
نگاه یار شد، آیینهی راز
جدایی از وصال و شوق پرواز
بهشت عاشقان، یک لحظهی راز
که لبخندش کند دل را سرفراز
به هر سویی روم تا پای جان را
به امیدی که یابم آن نهان را
نوای وصل بیآوا دهد راز
که جان را میبرد تا اوج پرواز
بهشت عاشقان، شورِ نگاه است
که از چشمان یار جان پناه است
نه در فردا، نه در باغ خیال است
که در حال دلِ عارف وصال است
بهشت عاشقان، دیدار یار است
دوای عاشقان، چشم خمار است
به زاهد وعدهی عیش جنان است
ولی عاشق دلش در لا مکان است
بهشت عاشقان، شور نهان است
که در دل شعلهور، چون آشیان است
ولی عاشق نخواهد باغ و جنت
که در جانش بود دلبر چو رافت
بهشت او رخ دلدار و یار است
که جان را سوی دیدارش دچار است
بهشت عاشقان راز و نیاز است
رضای حق وصالِ بینیاز است
هر آنکس کو ز وصل حق جدا گشت
ز بحر عشق دور و در خطا گشت
گرفتارِ حجابِ خویش گردید
تهی از معرفت در پیش گردید
دلش شد خانهی وهم و خیالات
بریده از حضورِ حق، کمالات
بهشت عاشقان، آتشفشان است
که از چشمان دلبر درفشان است
بهشت عاشقان، دانی حقیقی است
فنا در حق، رها از خود، طریقی است
بهشت عاشقان، لبخند خون است
رهیدن از خود و شور و جنون است
بهشت عاشقان، چشمان مست است
که صد شور و شرر در یک نشست است
طلوع بیکران در اعتدال است
بهشت اهل دل، راز وصال است
بهشت عاشقان، دیدار یار است
طریق عاشقی، راهش قرار است
نه در باغ است و نه در خواب رویت
که دنیای پر از عشق است جنت
بهشت عاشقان، لبخند جان است
که در یک بوسه، خورشیدی نهان است
بهشت آن نیست که از باغی شود یاد
که در دلهای عاشق شور و فریاد
بهشت عاشقان، آیینهی یار
که چشم دل ببیند راز و اسرار
هر آن دل پا گذارد خانه ی عشق
به آرامش رسد در سایه ی عشق
بهشت عاشقان، دانی "رجالی"
فروغی از تجلّیهای عالی
بخش پنجم
دوزخ درون
غرور و حسد، عامل شور و شر
نهان همچو افعی درون بشر
درونِ دل از حرص، آتش بهپاست
که ج میشود هرکجاست
به ظاهر اگر دوزخی شعلهور
ز آتش دل ماست، زآن پر شرر
دل آینهدارِ صفات خداست
اگر تیره گردد، جهنمسزاست
که هر فتنه در نفس خیزد، عذاب
چو حسرت بماند، دل آید به تاب
مپندار شعله ز خاک است و دود
که آتش ز دل خیزد و نیست سود
نه دوزخ فقط در جهنم نهان
که پیداست در آتشِ این جهان
زبانی که گوید دروغ و بود بی خبر
نگردد ز دوزخ جدا، آن زبان از شرر
هر آن دل ز یاد خدا غافل است
نهال عذاب است و خود قاتل است
پس ای دل، میازار خود در خفا
که دوزخ نهان است در جان ما
هر آنکس که از نور حق دور شد
درونش به دوزخ سزاوار شد
اگر دل رود سوی پروردگار
شود شعله خاموش، از هر شرار
دل با خدا، دور سازد تو را
ز گرداب غفلت ، رهاند تو را
گهی دل شود نغمهی روح و جان
برد سوی معراج تا کهکشان
گهی بال و پر در فضای یقین
گهی خفته در چاه وسواس و کین
پس ای دل، ز هر نفْس آگاه شو
ز خاکیّ خود، سوی الله شو
جهنم شود مرگ بیذکر دوست
بهشت آید آنجا که دل سوی اوست
میازار جان را در آن نیمهشب
که دوزخ درون است، نه پشتِ درب
ز هر لحظه برخیز و بگشا دو چشم
که اصلت ز روح و نه از خاک و خشم
مپندار دنیا، تو را آفرید
که در بند این خاکدانت کشید
تو آیینهداری، ز نور خدا
مگردان نظر جز به سوی وفا
دل آگاه کن، تا ببینی یقین
که جاریست در تو نسیمی از این
چو بیدار گردی ز خواب غرور
شوی آشنا با حقیقت، به نور
تو از جنس نوری، نه از دود و گِل
بزن بال جانت، پر از شوق دل
مپندار جسمت همان اصل ماست
که این سایهای از یقین و خداست
اگر دل برآری ز خواب خیال
ببینی درونت مسیر کمال
شدم آشنا با درون نهان
نه در کعبهام، نه در این آستان
اگر دل شود صاف و روشن ز نور
نه دوزخ ببینی، نه غفلت، نه زور
تو از جنس نوری" رجالی"، نه گِل
بزن بال و پر سوی جانان ز دل
بخش ششم
عدالت خواهی
به نام خدای عدالت و داد
که با نور او ظلم گردد به باد
در این خاک، جز عدل او نیست راه
که ظلم است آتش، کند جان تباه
دل از بند خودخواهی آزاد کن
صفا بخش دل، جان خود شاد کن
اگر مانده ظلمت به اعماق جان
بخواه از خدا نور و عشق و امان
به راه حقیقت، چو جان ره سپار
مده دل به ظلمت، مشو خاکسار
مبادا شوی بندهی زور و زر
که این باشدت مرگ بر هر ظفر
دو فانوس راهند قرآن و دین،
مبادا شوی همره ظالمین.
خدا نور خود را دهد در یقین
نه آن دیده آغشته با رنگ دین
رها کن جهانِ سیهپوش و خام
به نور خدا کن ز دلها سلام
هر آنکس که بر عدل پیمان کند
جهان را پر از نور ایمان کند
درونش صفا، کعبهی عاشقان
بری از فریب است و دور از گمان
بیا با عدالت دلی تازه یاب
ز ظلم و تباهی، قدم بر متاب
اگر طالب قسط و عدلی، بدان
که باید شوی زنده با عشق و جان
خدا را بخوان با دلِ بیقرار
دل از بندِ دنیا بکن، رهسپار
اگر ظلم بینی، سکوتت خطاست
قیام است در دل، پیام خداست
دل از بند زشتی برون کن، شتاب
که در عدل یابی حقیقت، ثواب
خدایا! فروزان کن این راه را
که جز تو نبینیم، به جز ماه را
به ظلمتسرای جهان، نور باش
ز عدل خدا، آتش طور باش
دل از نور ایمان شود باخبر
نه از وهم عقل و خیال نظر
چو نام عدالت در آید ز جان
ز دل دور کن جور و انواع آن
چو نام عدالت فتد بر زبان
بباید برید از ستم، بیامان
کسی کو شود با دلِ خلق یار
نلرزد دلش در شب انتظار
ز سرچشمهی نور آل عبا
بنوشیم جامی ز عدل خدا
بیا در حریم علی، ذوالفقار
بنوشیم جامی ز عدلِ نگار
ز بیدادگر کن دل خویش دور،
که خاموش گردد ز بیداد، نور
مرو جز به راهِ حق و راستی،
که ظلمت کند جان تو کاستی.
به راه امامان چو باشی وفا
بیابی تو نور و بهشت و رضا
چو اشک ستمدیده افتد به خاک،
خروشد خروش خداوند پاک.
خدایا! تویی نور جان در جهان
توئی جلوه ی عشق و نور جنان
" رجالی" خروش دلت خامش است؟
که فریاد دل، آتشی سرکش است
بخش هفتم
امانت داری
چه خوش گفت پیغمبر بیریا
امانت ز مالِ تو گردد جدا
مگو مال مردم بُوَد بیحساب
خیانت بود، دزدی است و عذاب
نه دنیا بماند نه دین و نه کس
به حق باز گردی، رها کن قفس
امانت بود نور جان و صفاست
خیانت در آن، داغِ ننگ و بلاست
مگو چشم مردم نظاره نبود
خدا دیدهبان است، آتش فزود
مپندار پنهان شدی از نگاه
که کاتـب نویسد ثواب و گناه
نه پنهان شود ذرهای از حساب
که در کارِ حق نیست جُز احتساب
امانت بود روح و جان در بدن
که از حق رسیدهست، روزی زِ مِن
امانت، همان گوهر بیبدیل
که بیآن نمانَد دل و دین قلیل
امانت، تن و جان و هر دیدهایست
که روزی شود باز پس، هر چه هست
مگو بر من این بار، دشوار بود
که بر دوش انسان، سزاوار بود
امانت بود حرف و قول و نظر
نه تنها طلا و نه سیم و نه زر
اگر دل تهی شد ز نور خدا
شود دین نمایی، ز ترس و ریا
کسی کو خیانت کند در امان
نماند از او جز ملامت نشان
ز جان پر بهاتر بود راستی
رهاند دل از پستی و کاستی
اگر دل شود صاف و پاک از خطا
چو آئینه گردد، ز نور خدا
کسی کو امانت بدارد به جان
بود نزد مردم عزیز و گران
نه مال و نه منصب بود افتخار
که آید به نزد خدایت به کار
اگر دلسپاری به عهد و وفا
امینی شوی نزد هر آشنا
اگر مال داری، امانت بُوَد
مکن ظلم بر آن، خیانت بُوَد
چو زر آوری در کف از مرد و زن
وفا کن به عهد و به پیمان، سخن
بهاندازهی جان نگهدار راز
که حاجت رسد، میشود کار ساز
کسی کو عهد را آسان بشکست
دل عاشق درون شعله بنشست
درستی و پیمان، شعار تو باد
که باشی عزیز و وقار تو باد
اگر از تو پرسند در روز حشر
چه کردی جوانی و عمرت بشر
مبادا که باشی خجل، روسیاه
امانتنگه دار، در پیشگاه
نکو آنکسی کو به گفتار و کار
امانت نهد همچو گوهر به بار
امانتچراغی که افروخت جان
که روشن شود با صفا در نهان
خیانت نیرزد به تخت و کلاه
که بنیادِ عزت بود صدق و راه
مکن راز مردم، "رجالی"، عیان
تو مشکن دلی بیجهت با زبان
بخش هشتم
باسمه تعالی
مثنوی مهارت ورزی
مهارت، هنر در ادب با خدا
که باشی تو در سایهی کبریا
فضیلت، هنر در نهادن اثر
که با آن شوی جاودان در نظر
مهارت چو با فهم والا شود
درختِ فضیلت شکوفا شود
درایت تماشای دنیای پیر
که یابی در آن آیههای ضمیر
مهارت بود مایهی اعتبار
به انسان دهد شأن و هم اقتدار
فراست، هنر در عبادت به شور
که بخشد تو را سینهای پُر زِ نور
مهارت، کلید نجاتِ بشر
رهایی ز طوفان نفس و شرر
اگر عقل و تقوا شود راهبر
شود زندگی پاک از هر خطر
مهارت، ز قرآن گرفتن پیام
برون آیی از ظلمتِ وهم و شام
اگر شد کلامت ز کردار پُر
نماند دگر بیبهاتر ز در
مهارت، هنر در شجاعت به مهر
که دل را کند در محبت سپهر
سعادت، محبت به خَلقِ خدا
که باشی تو در محضر کبریا
مهارت، هنر در دعا با حضور
که باشد دل از ذکر حق پر ز نور
مهارت، نگاهِ به لطفِ قضا
که باشی تو در حلقهی آشنا
شجاعت، نترسیدن از انتقاد
که آید تو را لطفِ فتح و جهاد
سعادت هنر در طلب از خدا
که باشد دل از غیر او در رضا
ظرافت زبانِ لطیفِ دل است
که پیغام را روشنی حاصل است
مهارت، درونسازی و سیر جان
که باشی به آرامشِ جاودان
درایت صبوری به وقت بلا
که آرد ثبات و دهد کیمیا
دیانت صداقت درون و برون
که باشد چو صد مهر، نقشش فزون
مهارت کند خلقِ انسان کریم
شود عقل و احساس با هم مقیم
مهارت، هنر در فنای تمام
که باشی تو باقی در آن نور و نام
بصیرت، هدف داشتن در حیات
که با آن رود دل به سوی نجات
مهارت، هنر در وداعِ جهان
که آسان شوی در گذر از زمان
بلندی به تحقیق و اندیشههاست
که آن برترین نعمت ازکبریاست
بلاغت، سخن گفتنِ بیگزند
که از حرف نیکو شود سر بلند
مهارت چو در نیک و بد یافتی
به راهِ کمال و بقا تافتی
محبت، وفا با رفیقانِ بود
نشانِ دل از مهر یزدان بود
فضیلت به عشق و نوای خوش است
دوای دل و جانِ پر آتش است
مهارت، سپاس از عطای خدا
" رجالی" شوی بندهی با وفا
بخش نهم
مثنوی هنر
تحمّل، هنر نزد اهلِ کمال
نه فریاد و طغیان، نه تهمت، جدال
هنر آنکه از خویش بیرون شود
ز بند خودی دور و مجنون شود
کسی کو ز منها گذر کرد، کیست؟
که اندر فنا، بندهی دوست زیست
نبوغ بدون هیاهوی عشق
بود سایه ای در فراسوی عشق
هنر جان ببخشد به جان هلاک
چو آیینه گردد دلِ سینهچاک
چو با نور معنا شود آشنا
شود پیک آیاتِ لطف خدا
هنر باید آرد دل از کین برون
نه آرد به جان بشر رنج و خون
اگر نیست در دل صفا و رضا
چه حاصل ز نقش و ز رنگ و صدا؟
هنر جلوه ای از درونِ وجود
که تابیده بر آن، فروغِ شهود
چو معنی در آینهی جان شود
چراغ دل از نور تابان شود
اگر نَفْس بر ما شود رهنمون
شود تیشهای بر درختِ درون
بریزد ز هر سو ثمرهای جان
فسرده شود ریشهی مهربان
اگر گوش جان سوی فطرت کنیم
ز ظلمت به سوی حقیقت کنیم
کجا هر صدایی، هنر نام داشت؟
که هر نغمهای، عطرِ احرام داشت؟
هنر آن بود کو برد سوی دوست
که این است راهی که ما را نکوست
نه هر پردهخوانی بود با هنر
نه هر رنگ و نقشی بود معتبر
هنرمند، روشندل و باخبر
که حیران شود از فروغ نظر
نه دل در حجاب است و آن بی صفا
که جانش پر از شور و عشق خدا
هنر آنکه داند به وقت نیاز
زبانِ دل و چشمِ پنهانِ راز
نوای تهی را چه سود از طنین؟
چو زهر است در جام زرین، یقین
هنر آن بود کز صفای درون
نه از دیدهی تیرهی واژگون
اگر دل شود مهبطِ عاشقان
هنر میشود نورِ جانِ جهان
هنرمندِ روشندل و باصفا
دلآگاه و هشیار و بی ادعا
هنر را نباید به شهرت سپرد
که گم میشود نزد اهل خرد
چو مقصد هنر، دلربایی نبود
چو آیینه باشد، نمایی نبود
هنر، جانِ آدم ز باطل رهد
که خودبینی آتش دل بَرد
هنرمندِ آگاه و بی مدعا
نه مستِ غرور و نه اهل ریا
هنر، مشعلِ اهلِ ایمان بود
که روشنگرِ هفت کیهان بود
هنرگر شود سایهی کبریا
بود چون دعا، بیریا و صفا
نباشد "رجالی" هنر فتنهجو
که گردد چو آیینهی زشترو
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۳/۳۱