رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان کوتاه

داستان کوتاه، نوعی از آثار ادبی روایی است که در حجمی اندک، داستانی با شخصیت، پیرنگ، فضا و پیام خاصی را روایت می‌کند. ویژگی‌های اصلی داستان کوتاه عبارت‌اند از:

۱. ایجاز و اختصار

برخلاف رمان که می‌تواند شخصیت‌ها و رویدادهای فراوانی را در بر گیرد، داستان کوتاه معمولاً بر یک موقعیت خاص، یک یا چند شخصیت محدود، و یک خط داستانی متمرکز است.

۲. تمرکز بر یک رویداد یا لحظه‌ی خاص

در بسیاری از داستان‌های کوتاه، نویسنده سعی دارد لحظه‌ای مهم یا تغییردهنده در زندگی یک شخصیت را برجسته کند.

۳. حذف جزئیات غیرضروری

هر آنچه در داستان آمده است باید در خدمت پیشبرد روایت یا آشکارسازی شخصیت‌ها و پیام داستان باشد.

۴. پایان تأثیرگذار یا غافلگیرکننده

بسیاری از داستان‌های کوتاه، به ویژه در سنت مدرن، پایانی دارند که مخاطب را به تفکر وادار می‌کند یا احساس خاصی بر او باقی می‌گذارد.

۵. شخصیت‌پردازی محدود اما دقیق

با وجود محدودیت در حجم، داستان کوتاه سعی می‌کند با اشاراتی ظریف، ویژگی‌های درونی شخصیت‌ها را نشان دهد.

نمونه‌هایی از نویسندگان برجسته داستان کوتاه:

  • ادگار آلن پو (آمریکا) – پدر داستان کوتاه مدرن
  • آنتوان چخوف (روسیه) – متخصص در نمایش لحظات روزمره اما پرمعنا
  • صادق هدایت (ایران) – از پیشگامان داستان‌نویسی مدرن فارسی
  • جلال آل‌احمد، هوشنگ گلشیری، ابراهیم گلستان – نویسندگان برجسته‌ی ایرانی در این زمینه

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
حکایت(۷)
کشتی ایمان

 

به نام خدا لب گشوده نبی
که آمد ز یزدان پیام جلی

 

 

صدای خروشان او از خداست

پیام الهی به مردم رواست 

 

 


 

به سوی خدای‌ خود آیید باز
که جز او نباشد کسی چاره‌ساز

 

 

به آیین پاکش دل‌افروز باش
ز زشتی و بیداد پرهیز باش

 

 

ولی قوم او، سخت لج‌باز بود

 دلی پر ز کبر و پر از راز بود

 

 

چو طوفان حق این ندا برکشید
دل اهل باطل ز جا برتپید

 


نهان کرد گوش از صدای خدا
که با عقل خامش نیاید صدا

 

 

به طعنه شنیدند آواز نور
نه گوشی برایش، نه دل را حضور

 

 

ز رحمت، صبوری‌ست راهِ رسول
به شب‌های تنهایی و دلِ ملول

 

 

ز هر ره نمود آن رسولِ خدا
صدای محبت، چو بوی صَبا

 

 

به جز اندکی اهل دل، در دیار

 به دل‌ها نتابد پیام و شعار

 

 

 

به یزدان چنین گفت پیغام‌بَر
که این قوم گمراه و  بی دادگر

 

 

پیامش پذیرفته شد بی‌درنگ
که آید بر آنان بلایی خدنگ

 

 

ز حق آمد آوازِ لطف و ندا
که کشتی بنا کن، ز بهر بلا

 

 

به دستان خود چوب‌ها را برید
در آن دشت خشک، آیتی آفرید

 

 

 ز هر نوع حیوان، دو تا برگزید
که نسلش بماند ز طوفان رهید

 

 

گروهی ز مردم شدندش رفیق
گرفتند راهِ هدایت دقیق

 

 

دل از کفر و تردید برداشتند
به نور یقین سر برافراشتند

 

 

ولی کافران خنده بر لب زدند
که این پیر، بر خاک، کشتی زند

 

 

ندیدند پایان آن ماجرا
که آید شبی باد و سیل و بلا

 

 

یکی بانگ آمد که طوفان رسید
ز هر سو زمین و سما را وزید

 

 

ز چشمه زمین موج برداشت سخت

فلک ریخت باران، به کوه و به دشت

 

 

به کشتی درآمد گروه نجات
به امر خدا، جملگی شد حیات

 

 

 

بگفتا پدر بر پسر ، شو سوار
که آب آید از سر، در این کوهسار

 

 

پسر می گریزد به کوهی بلند
به قصد رهایی ز آب و گزند

 

 

ولی موج طوفان بر آمد ز کوه
که جانِ پسر را گرفت از ستوه

 

 

بگفتا خداوند پاک و مبین
که فرزند نوح است بیرون ز دین

 

 

چهل روز سختی، بود در جهان
نه دریا سکون و نه ساحل هر آن

 

 

ندا آمد از حضرت کردگار 

که وقت فرود است و وقت قرار

 

 

 

 

" رجالی" حکایت کند با یقین

 کلید نجات است ایمان و دین

 

 

 

 

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان کشتی نوح

در روزگاری دور، مردی به نام نوح (ع) به فرمان خدا مأمور شد تا قوم خود را به راه حق و ایمان دعوت کند. قوم او غرق در گناه و بی‌راهی بودند و خداوند به نوح دستور داد تا آنان را به پروردگار یکتا بخواند. اما مردم، به جای شنیدن صدای حقیقت، او را مسخره کردند و به گفته‌هایش اعتنایی نداشتند.

نوح اما از وعده خدا ناامید نشد و ایمان خود را حفظ کرد. خدا به او فرمان داد که کشتی‌ای بسازد؛ کشتی‌ای بزرگ که آن را از چوب‌های مقاوم و با نظم و دقتی عجیب بنا کند. مردمان به نوح خندیدند، چرا که هیچ آبی در اطرافشان نبود و ساختن کشتی در خشکی به نظر کاری بی‌معنی می‌رسید.

با این حال، نوح به خواست خدا ایمان داشت و شروع به ساخت کشتی کرد. او در هر روز، چوب‌ها را به هم می‌آورد و کشتی شکل می‌گرفت، در حالی که چشمش به آسمان بود و قلبش مملو از امید و اعتماد به خدا.

سرانجام روز موعود فرا رسید و باران‌های سیل‌آسا آسمان را فرا گرفتند، زمین ترک برداشت و آب از همه سو جاری شد. کشتی نوح در میان این طوفان سهمگین به حرکت درآمد و نوح و همراهان مؤمنش را نجات داد. هر کس که ایمان نداشت و پیام خدا را نپذیرفته بود، غرق شد و قوم نوح به عبرتی برای آیندگان تبدیل گشت.

اما در این میان، حادثه‌ای دردناک رخ داد؛ پسر نوح که به رغم پدر، در دل به دنیا و لذت‌های زودگذر دل بسته بود، حاضر نشد به کشتی وارد شود و به همراه کافران غرق شد. این حادثه نشان داد که حتی نزدیک‌ترین افراد نیز ممکن است از راه حق بازمانند اگر ایمان نیاورند و عمل نکنند.

کشتی نوح نمادی است از ایمان عملی؛ از توکلی که تنها به زبان نیست بلکه به کار و عمل پیوسته است. این کشتی، خانه‌ی امنی است که تنها از ایمان و عمل صالح ساخته می‌شود و هر که به آن وارد نشود، در طوفان مشکلات دنیا غرق خواهد شد.

نوح (ع) به ما آموخت که ایمان بدون عمل، نجات‌بخش نیست و باید در برابر تمسخر و مخالفت‌ها صبور بود. او که پیامبر و پیشوای اخلاق و ایمان بود، با اخلاقی نیکو و استقامت مثال‌زدنی، به ما درس ایستادگی و اعتماد به خدا را آموخت.

کشتی نوح (ع)؛ سفینه‌ی نجات ایمان

در زمانی که مردم زمین در غرق گناه و ظلم بودند و از راه حق بازمانده بودند، نوح (ع) به پیامبری برانگیخته شد. او مأمور شد تا قوم خود را به خداوند یکتا دعوت کند، تا از بت‌پرستی و نافرمانی بازگردند و به راه نجات پای بند شوند. اما قومش، به جای پذیرفتن پیام، او را مسخره کردند و کلماتش را نادیده گرفتند.

نوح (ع) در میان این طوفان ناامیدی، ایمان خود را راسخ نگه داشت و از خداوند دستور ساخت کشتی‌ای را دریافت کرد. کشتی‌ای که نه تنها یک وسیله‌ی نجات جسمانی، بلکه نماد نجات روحانی و ایمان عملی بود.

مردم به او می‌خندیدند که کجا آب است که کشتی می‌سازی؟ در حالی که هیچ اثری از رودخانه یا دریا نبود، اما نوح به فرمان الهی لبیک گفت و با صبر و استقامت چوب‌ها را کنار هم گذاشت و کشتی را بنا کرد.

این کشتی نه فقط خانه‌ی جسمانی مؤمنان، بلکه نماد ایمان است؛ سفینه‌ای که با توکل به خدا ساخته می‌شود و تنها اهل ایمان را به ساحل رستگاری می‌رساند.

وقتی روز موعود رسید، باران‌های شدید و سیلاب‌های هولناک آمدند، زمین ترک برداشت و آب‌ها به هم پیوستند. کشتی نوح در میان امواج سهمگین به حرکت درآمد و نوح و همراهان با ایمانش را از نابودی نجات داد.

اما داستان غم‌انگیز پسر نوح که از کشتی امتناع کرد و به همراه کافران غرق شد، نشان می‌دهد که حتی نزدیکی‌های دنیوی نمی‌تواند جایگزین ایمان واقعی باشد. این پسر با دنیا و لذات زودگذر خود را فریب داد و ایمان را رها کرد.

قوم نوح، نمایانگر انسان‌هایی هستند که بر غرور و هواهای نفسانی خود چیره شدند و حقیقت را نپذیرفتند. آنها تا آخرین لحظه پیام نوح را رد کردند و گرفتار هلاکت شدند.

نوح (ع) نمونه‌ی کامل پیامبری است؛ انسانی که با اخلاقی نیکو، صبر و استقامت و ایمان عمیق، مأمور هدایت بشر شد. او به ما یادآوری می‌کند که ایمان باید در عمل متجلی شود؛ باید کشتی ایمان را ساخت و از طوفان‌های زندگی به سلامت عبور کرد.

این داستان، دعوتی است به همه ما برای پرهیز از غرور و خودبینی، و پذیرش فرمان حق با دل و جان. باید بدانیم که نجات از بلاها و مشکلات، تنها با ایمان همراه با عمل امکان‌پذیر است.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
امانت داری

 

چه خوش گفت پیغمبر بی‌ریا
امانت ز مالِ تو گردد جدا

 

 

مگو مال مردم بُوَد بی‌حساب
خیانت بود، دزدی است و عذاب

 

 

نه دنیا بماند نه دین و نه کس
به حق باز گردی، رها کن قفس

 

 

امانت بود نور جان و صفاست
خیانت در آن، داغِ ننگ و بلاست

 


مگو چشم مردم نظاره نبود 

خدا دیده‌بان است، آتش فزود

 

 

مپندار پنهان شدی از نگاه
که کاتـب نویسد ثواب و گناه

 

نه پنهان شود ذره‌ای از حساب
که در کارِ حق نیست جُز احتساب

 

 

امانت بود روح و جان در بدن
که از حق رسیده‌ست، روزی زِ مِن

 

 


امانت، همان گوهر بی‌بدیل
که بی‌آن نمانَد دل و دین قلیل

 

 

امانت، تن و جان و هر دیده‌ای‌ست
که روزی شود باز پس، هر چه هست

 

 


مگو بر من این بار، دشوار بود
که بر دوش انسان، سزاوار بود

 

 

امانت بود حرف و قول و نظر
نه تنها طلا و نه سیم و نه زر

 

 

 

اگر دل تهی شد ز نور خدا
شود دین نمایی، ز ترس و ریا

 

کسی کو خیانت کند در امان
نماند از او جز ملامت نشان

 

ز جان پر بها‌تر بود راستی

رهاند دل از پستی و کاستی

 

 

اگر دل شود صاف و پاک  از خطا
چو آئینه گردد، ز نور  خدا

 

 

کسی کو امانت بدارد به جان
بود نزد مردم عزیز و گران

 

 

نه مال  و نه منصب بود افتخار

 که آید به نزد خدایت به‌ کار

 

 

اگر دل‌سپاری به عهد و وفا
امینی شوی نزد هر آشنا

 

 

اگر مال داری، امانت بُوَد
مکن ظلم بر آن، خیانت بُوَد

 

 

چو زر آوری در کف از مرد و زن
وفا کن به عهد و به پیمان، سخن

 

 

 به‌اندازه‌ی جان نگه‌دار راز 

که حاجت رسد، می‌شود کار ساز

 

 

کسی کو عهد را آسان بشکست

دل عاشق درون شعله بنشست
 

 

 

 

 

درستی و پیمان، شعار تو باد
که باشی عزیز و وقار تو باد

 

اگر از تو پرسند در روز حشر
 چه کردی جوانی و عمرت بشر

 

 

مبادا که باشی خجل، روسیاه

امانت‌نگه دار، در پیشگاه

 

 

نکو آن‌کسی کو به گفتار و کار
امانت نهد همچو گوهر به بار

 

امانت‌چراغی که افروخت جان
که روشن شود با صفا در نهان

 

خیانت نیرزد به تخت و کلاه
که بنیادِ عزت بود صدق و راه

 

 

 

مکن راز مردم، رجالی، عیان
تو مشکن دلی بی‌جهت به زبان

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی امانت داری

در حال ویرایش

مقدمه

امانت‌داری، یکی از بنیادی‌ترین ارزش‌های اخلاقی در فرهنگ انسانی است که در ادیان، سنت‌ها و ادبیات جوامع مختلف جایگاهی والا دارد. این فضیلت، نه‌تنها ضامن اعتماد و انسجام اجتماعی است، بلکه نماد روشن دیانت، شرافت و مسئولیت‌پذیری انسان است.

در ادبیات فارسی، شاعران بسیاری بر اهمیت امانت‌داری تأکید کرده‌اند؛ زیرا امانت نه فقط مالی، بلکه گاهی معنوی، اخلاقی، علمی یا حتی عاطفی است. این قصیده که با نگاهی عرفانی و اخلاقی به موضوع امانت‌داری پرداخته است، تلاشی است برای بازتاب این ارزش دیرینه از منظر شعر فارسی.

با زبانی موزون و ساختاری کلاسیک، شاعر سعی دارد جان‌مایه‌ی این اصل الهی را در قالبی لطیف و تأثیرگذار به مخاطب منتقل کند؛ تا یادآور شود که:
"امانت‌مداری، نه یک انتخاب، که سبک زیستن مؤمنانه است."

فهرست مطالب

  1. مقدمه ......................................... صفحه 1
  2. قصیده‌ی امانت
      بیت‌های 1 تا 100 ...................... صفحه 2
      بیت‌های 101 تا 200 ................. صفحه 5
  3. نتیجه‌گیری (در صورت تمایل) ....... صفحه 9

امانت چو آمد به دست تو، دار
مبادا ز دستت رسد اندک آزار
اگر خاک بی‌جان امانت‌نگه است
تو از خاک کمتر نباش، ای نگه‌دار
سوار امانت شدی؟ با ادب باش
که بار امانت گران است، هشیار
به وقتش بده باز آن را، که گفتند:
«ادا کن امانت، بمان باوقار»
چو عمرو، خیانت نکرد اندر آن
تو هم راست باش، ای عزیز و فهّام
نگه‌دار راز و نگه‌دار مال
که باشی شریک در اقبال و کام

۱. امانت چو آمد به دست تو، دار
**مبادا ز دستت رسد اندک آزار

۲.** اگر خاک بی‌جان امانت‌نگه است
تو از خاک کمتر نباش، ای نگه‌دار

۳. سوار امانت شدی؟ با ادب باش
که بار امانت گران است، هشیار

۴. به وقتش بده باز آن را، که گفتند:
«ادا کن امانت، بمان باوقار»

۵. چو عمرو، خیانت نکرد اندر آن
تو هم راست باش، ای عزیز و فهّام

۶. نگه‌دار راز و نگه‌دار مال
که باشی شریک در اقبال و کام

۷. اگر مرد دانا و پرهیزگاری
امانت‌نگه باش، نه غارت‌نگاری

۸. مگو مال مردم بود بی‌حساب
که دزد است آن کس که گیرد شتاب

۹. «بپوش» از تو باشد، مبارک تنت
«بکَن» گر شدی، امانت بود منت

۱۰. چو پیغمبر ما چنین گفت راست:
که هر برده‌ای، بایدش داد باز

۱۱. چه دنیا، چه دین، آنچه آمد به دست
دهی باز، گر مرد باشی و رست

۱۲. امانت بماند، شرافت بر اوست
خلافش خیانت بود، عیب و سوست

۱۳. نگو چون کسی چشم بر من نبست
خدا هست بینا، نگه‌دار دست

۱۴. امانت ز جان، با ارزش‌تر است
که دل را به پاکی، ز آن رهبر است

۱۵. چو آیینه‌ای صاف باشد دلت
امانت‌نگه می‌شود حاصلت

۱۶. امانت‌نگه را بود آبرو
که او را پسندند مردم نکو

۱۷. کسی کو امانت دهد از کفش
نماند در این خاک، جز حرفش

۱۸. ز هر مال و منصب اگر بگذری
ز کردار نیکو نمی‌افری

۱۹. اگر دل‌سپاری به عهد و وفا
امانت شوی نزد هر آشنا

۲۰. بود گر چه مال، امانت بدان
نه با آن کنِی ظلم، نه توهین، نه جان

۲۱. چو زر در کف تو نهادند خلق
مبر سست‌عهدی، مشو چون ورق

۲۲. به‌اندازه‌ی جان نگه‌دار راز
که رسوا شدن دارد آخر نیاز

۲۳. کسانی که راز امانت شکستند
به آه ستمدیدگان دل ببستند

۲۴. وفادار باش و درست‌سخن
که باشی عزیزِ همه انجمن

۲۵. اگر از تو پرسند در روز حشر
که دادند چیزی، چه کردی، بشر؟

۲۶. مبادا که شرمنده باشی ز پیش
امانت‌نگه، سرفراز است و ریش

۲۷. نکو باشد آن‌کس که در قول و فعل
امانت نگه دارد از آب و گل

۲۸. ز امانت چراغی بیفروز دل
که گردد دلت روشن و بی‌خلل

۲۹. به صد ملک و دولت نیرزد خیانت
که باید نهاد این بنا بر امانت

۳۰. امانت‌نگه باش، مرد خدا
که باشد امانت، رهِ اولیا

۳۱. کسی کو نهد مهر بر عهد خویش
نشیند به عزّت به بالای بیش

۳۲. چو دستی به سویت نهد اعتماد
تو بشکن امانت، مکن شرم‌زاد

۳۳. نباشد ز دینداری‌ات هیچ سود
اگر در امانت شوی شرم‌آلود

۳۴. نکو باش و چون کوه، پابرجا باش
در این فتنه‌زار زمانه، رها باش

۳۵. بود گرچه دنیا فریبنده است
امانت‌نگه برترین بنده است

۳۶. کسی کو امانت نگه‌دار نیست
اگر عابد است، آنچه دارد، تهی‌ست

۳۷. چه سرمایه‌ای خوش‌تر از راستی؟
چه تاجی بلند از امانت‌گری؟

۳۸. زبانت اگر قول داد، ای رفیق
مبادا کنی آن زبان را عتیق

۳۹. چو گفتی «سپارم»، وفا کن بدان
مکن عذر فردا، مگو از جهان

۴۰. چو دردی رسد از خیانت به خلق
گریبان‌گرت گردد آتش چو دلق

۴۱. تو با مال مردم چو بازی کنی
به آه ستمدیده راضی کنی؟

۴۲. نباشد به جز شرمساری نصیب
ز خیری که باشد به مردم فریب

۴۳. امانت، نه تنهاست مال و گهر
که راز است و قول است و حرفِ دگر

۴۴. یکی راز مردم چو دادی به باد
از آیینه‌ی خویش کردی فساد

۴۵. اگر شمع باشی به بزم صفا
بسوزی، ولی راستی را رها؟

۴۶. جهان را گر آیین امانت نبود
نماند ز فرهنگ و انسان، وجود

۴۷. بزرگان همه در مقام بلند
امانت‌نگه بودند و دلپسند

۴۸. ز لقمان حکیم و ز فرزانگان
شنیدی که بودند صاحب‌بیان؟

۴۹. همه راه رفتند بر صدق و دین
نکردند بازی به مال زمین

۵۰. رسول خدا، آن امین زمان
که پیش از رسالت، امانت‌نشان

۵۱. شنیدی که قریش چون بدگمان
سپردند زرها به آن مهربان؟

۵۲. پس از هجرتش، گفت مرتضی
که این‌ها رسان، ای امین خدا

۵۳. اگر در دل توست شوق نجات
امانت‌نگه دار و بردار ذات

۵۴. به عهد و امانت، دهد اعتبار
کسی کو بود مؤمن و بردبار

۵۵. نماند دروغ‌زن از روزگار
که رسوا شود با دروغ و غبار

۵۶. بترس از دعای دل بی‌کسان
که آتش شود آن میان آسمان

۵۷. چو مردم به تو روی آوردگار
مبادا خیانت کنی آشکار

۵۸. چه پیر و چه برنا، چه شاه و چه عام
امانت یکی‌ست و دارد مقام

۵۹. مکن با دل خویش حیله و فن
که فاش آید آخر، چو آید سخن

۶۰. کسی کو به یک راز خیبر شکست
به درگاه وجدان نگیرد نشست

۶۱. مبادا که آیی به دنیا و بس
نمانی ز خود جز خیانت و خس

۶۲. تو باید به آیین حق پا نهی
اگر مرد راستی، بی‌گهی

۶۳. امانت بود مایه‌ی مردمی
مبادا کنی عذر و بی‌شرمی

۶۴. چو بی‌شرم باشی، چه دانی ز درد؟
چه دانی ز زخم دل آنکه رَرد؟

۶۵. به چشم زمانه، تو آیینه باش
نه چون دود و تاریکی و اشتباه

۶۶. چو در سینه‌ات نور ایمان درخش
امانت‌نگه دار و با نفس جنگ

۶۷. ز دزدی چه ماند به‌جز ننگ و شرم؟
ز خوبی، بماند شرف تا ابد گرم

۶۸. کسانی که هستند سرآمدان
همه پاسدار امانت‌ستان

۶۹. چو دانش‌وران، راست‌کار آمدند
به عهد و امانت دگرگونه بند

۷۰. اگر حاکمی، حافظ حق بمان
مکن در امانت، دغل، بدگمان

۷۱. چو دستی به بیت‌المالی رسید
تو آتش مکن، آبرویی برید

۷۲. بترس از خدای که داند نهان
که با بندگانش بود مهربان

۷۳. ولی گر ستم دید از ما کسی
شود آن دعایش، بلای بسی

۷۴. امانت نگو چیز کوچک بود
که زان قطره‌قطره، شود رود و رود

۷۵. ز مال یتیمان مکن بهره‌ور
که آن شعله گردد به خاکِ سر

۷۶. چه بسیار بودند گردن‌کشان
که با مال مردم شدند نیم‌جان

۷۷. ولی آن‌که دل را به راستی بست
به صد ملک دنیا، نهد پای پست

۷۸. امانت بود آیه‌ای از نبی
که بگرفت از آن خویش را مرحبی

۷۹. ز حیدر شنیدی که فرمود: «نیز
مکن با امانت خیانت، عزیز»

۸۰. شب قدر اگر صد رکوعی کنی
ولی راز مردم فروشی، چه نی؟

۸۱. عبادت همان است با راستی
نه با هر خیالی و خودخواستی

۸۲. چه خوش گفت سعدی که: «راست آمد آن
که بی‌راستی نیست در آسمان»

۸۳. اگر مرد دانا شوی در نظر
بود شرط اول، امانت‌نگر

۸۴. ز گفتار تا کردگار و سرود
امانت بود ریشه‌ی تار و پود

۸۵. چه شب‌ها که آه یتیمی رسید
به درگاه عدلی، دل از جا کشید

۸۶. تو آن آه را در دل خود ببین
که شاید شود آتشی بر زمین

۸۷. امانت نکو دار، گر عاقلی
که با آن شوی در جهان، فاضلی

۸۸. چو رفتی ز دنیا، بماند نشان
نه زر، نه زبان، جز صفای امان

۸۹. چو روزی رسد روز وزن عمل
چه داری به جز نام نیک از قبل؟

۹۰. چو باشی امین، نزد خلق و خدای
کنی راه کعبه ز دل‌ها گشای

۹۱. نه شرط است تنها نماز و صلات
اگر با امانت نباشی ثبات

۹۲. شرافت به گفتار نیکو نبود
امانت، نشان شرافت نمود

۹۳. به فرزند خود یاد ده راستی
که آن گنج باشد به هر کاشتی

۹۴. چو آیینه‌وار امانت‌نگه
شوی در جهان از همه بی‌گزند

۹۵. نخواهی پشیمان شوی روز مرگ
اگر با امانت شوی گرم و گرم

۹۶. چه خوش‌بوی گردد گل صدق و دین
در آن باغ اگر هست، بی‌دغدغه بین

۹۷. نهان‌خانه دل اگر پاک شد
امانت در آن خانه خوش‌درخش شد

۹۸. کسانی که با جان امانت‌ورند
به یزدان و خلق، دل‌آورند

۹۹. چنین گفت شاعر به آیینه‌دل
امانت نگه دار، در هر محل

۱۰۰. تو را ز این قصیده همین بس پیام
که باشی امین، در عمل بی‌ملام

به مردم امانت نکو باز ده
مکن حیله، تقلب و نیرنگ و ره

۱۰۱. ز دنیا مبر رخت با قلب بد
که در کاروان، نیست جا از حسد

۱۰۲. نکو مرد آن است کو با صفاست
امانت‌نگه، پاک‌دل، بی‌ریاست

۱۰۳. به هر جا که باشی، خدا با تو هست
نگه‌دار پیمان، مباش از شکست

۱۰۴. زمین گر فریبد، فریبش مگیر
چو آیینه باش و نتاب از مسیر

۱۰۵. چه سودت ز مال حرام و غریب
که گردد سرانجامت آتش و سیب؟

۱۰۶. درونت اگر صاف باشد چو آب
نباشد به دل کینه، نیرنگ و خواب

۱۰۷. اگر راه دین را امینان برند
به گیتی، به فردوس، آنان برند

۱۰۸. به اخلاق نیکو، برآیی بلند
نه با دوز و کلک و نه با بند بند

۱۰۹. یکی راز مردم، چو آمد به تو
مگو هیچ با کس، نه با هر که خو

۱۱۰. خیانت در آن راز، چون تیر زهر
شود بر روانت، چنان خنجر نحر

۱۱۱. اگر حاکمی یا که آموزگار
بباش امین خلق و نیکو شعار

۱۱۲. به طفلان سپاری اگر سرگذشت
مکن در امانت، خیانت به دشت

۱۱۳. اگر عالمی، یا که مرد حساب
به مردم مده فریب و سراب

۱۱۴. کسی را که بینی به راه نیاز
مباشش خسیس و مده زهر راز

۱۱۵. تو را نام نیکو بود تاج سر
مکن لکه بر آن ز حرص و ضرر

۱۱۶. در آیینه‌ی عدل، اگر بنگری
امانت بود جوهر داوری

۱۱۷. به گفتار اگر دل بسپاری، بس است
ولی در عمل هم، امانت، نخست

۱۱۸. چه بسیار بودند مردم‌نواز
که دل برده‌اند از صدور و طراز

۱۱۹. به صد دفتر و علم و حکمت، مبال
اگر بی‌امانی، شود خاک، حال

۱۲۰. تو باید چو کوهی، بلند و ثبوت
که بر دل نشیند ز صدق‌ات سکوت

۱۲۱. زبان در دهان، چون نگینی گران
مزن آن به دروغ و خیانت، جوان

۱۲۲. اگر مرد رندی، نه رندانه باش
امینانه رفتار کن، چابک‌تاش

۱۲۳. به دل گر خدایی‌ست، خلق از تو خوش
وگر نیست، دل‌ها ز دستت، خمش

۱۲۴. تو باشی به فردا، ز کردار خویش
حسابی جدا دار با بار خویش

۱۲۵. چه زیباست نام کسی در جهان
که ماند به صدق و وفا جاودان

۱۲۶. خیانت به مردم، خیانت به خویش
کند دود و آتش به باغ اندیش

۱۲۷. به خود گر کنی ظلم و خاری، چه سود؟
که در آینه، چشم حق می‌گشود

۱۲۸. امانت، چراغ است در کوی جان
که با آن رَود عاشق، اندر امان

۱۲۹. چه مردی‌ست آن‌کس که یابد ثبات
به عهدی که بست از سر صد صدات

۱۳۰. نباشد شرافت، به پوشش و زر
بود در امانت، شرف بیشتر

۱۳۱. چه دل‌ها که با راستی شاد شد
چه دل‌ها ز تقلب، غم‌آباد شد

۱۳۲. اگر نان دهی، نیکویی کم مباد
ولی نیک‌تر آنکه داری جواد

۱۳۳. تو با مال مردم، مدارا بکن
همان‌سان که خواهی تو را ره نکن

۱۳۴. نگو این کمی‌ست و نه قابل است
که آن ذره هم در ترازوی هست

۱۳۵. به محراب دل گر چراغی نهی
ز نور امانت، خدا را شهی

۱۳۶. تو با هر که هستی، یکی‌گونه باش
نه با نیک‌مردم، نه با زشت‌کاش

۱۳۷. چه زیبا بود گر زبانت امین
شود در دلت ریشه‌ی نقش دین

۱۳۸. به فرزند خود یاد ده راستی
که آن گنج باشد به هر کاشتی

۱۳۹. دلی کو بود پاک و بی‌کینه‌خو
شود بستر امن و آیینه‌رو

۱۴۰. به بازار دنیا، خریدار کیست؟
همان‌کس که با راستی دل‌نشست

۱۴۱. امانت‌نگه، دوستِ هر دل شود
مخالف، خیانت‌گر و گِل شود

۱۴۲. اگر راست باشی، سرافرازتر
ز شاهی شوی بر دل مرد و سر

۱۴۳. ز دنیا نخواهی جز اندک توشه
اگر با امانت شوی هم‌نوشه

۱۴۴. کسی کو به نام و نسب ناز کرد
ولی در امانت، خطا ساز کرد

۱۴۵. ندارد شرف، گر چه باشد شریف
اگر دست او باشد آلوده، نیف

۱۴۶. جهان پر ز شور است و غوغای پوچ
تو باش آن‌که را نیست گرگانه دوچ

۱۴۷. اگر دست یاری سوی تو رسید
تو از مهر و پاکی، نشان‌ها دهید

۱۴۸. به مردی بود مرد با عهد خویش
نه با طبل توخالی و بار بیش

۱۴۹. تو گر نام نیکی گذاری به جای
بماند به دل‌ها چو نوری ز رای

۱۵۰. ز من بشنو ای دوست، با جان پاک
امانت‌نگه‌دار و بگذر ز خاک

۱۵۱. بپا دار عهدی که بستی به جان
مکن آن‌چنان که بگرید زمان

۱۵۲. به پیمان شکستن نباشد هنر
بود ننگ و شرم است، آری، ضرر

۱۵۳. اگر راست‌گویی، دلت شادتر
ز زرّ و ز گوهر، تو آزادتر

۱۵۴. به دام فریب و دروغی مرو
که آن راه دوزخ بود، بی‌نَوی

۱۵۵. امانت نه تنها ز مال است و چیز
که گفتار هم هست در حکمِ میز

۱۵۶. چو رازی شنیدی ز دانای دل
مده آن به بازار و غوغای گِل

۱۵۷. خدا را گواهی بگیر از نخست
که در هر امانت، به حق کن درست

۱۵۸. اگر دین‌فروشی به دنیای دون
شوی روسیاه، از صفا واژگون

۱۵۹. مکن ظلم در پرده‌ی نیک‌روی
که آن فتنه گردد چو طوفانِ گوی

۱۶۰. به آیینه‌ی فطرتت بنگر ای دوست
که آنجاست مهر خداوند و اوج‌پوست

۱۶۱. زر و سیم گر هست، نعمت بود
ولیک امانت، کرامت بود

۱۶۲. چو باشی امانت‌نگه، محترم
نباشد تو را خوف ظلم و ستم

۱۶۳. چه زیباست مردی که یاری کند
به باری که بر دوش یاری زند

۱۶۴. دل از حرص دنیا ببر، نیک باش
چو دریای روشن، فروزنده‌فاش

۱۶۵. تو گر دفتری از نکوکار باشی
خداوندِ تو، بی‌نیاز از تلاش

۱۶۶. در این دشت دنیا، تو بذر عمل
بیفشان به راستی و بی‌جدل

۱۶۷. اگر دزدی‌ای مال مردم خوری
ز دست خدا هم نخواهی بری

۱۶۸. زنی یا جوانی، بزرگی و پیر
همه باید این راه باشند سیر

۱۶۹. چه زیباست انسانی اهل وفا
که گوید «امانم!» نه با اغنیا

۱۷۰. مکن خویش را از خیانت غنی
که آن شرمساری‌ست در سرزنی

۱۷۱. کسی کو امانت بدو کرد، زود
مبادا که گردد به غفلت، چو دود

۱۷۲. دل خسته‌ای را اگر هم زنی
بکوش از امانت، جدا نشوی

۱۷۳. به میزان عدل الهی نگر
که آنجا نهان نیست، هر آنچه گذر

۱۷۴. امانت، نه بازی‌ست، نه گفت‌وگو
بلندی‌ست در سینه‌ای بی‌عدو

۱۷۵. تو با پاک‌رفتاری ارجمندی
نه با زرّ و زور و نه با برند

۱۷۶. اگر خلق گویند «امین است او»
به صد پادشاهی، نگین است او

۱۷۷. چه سودی بود گر به مسجد روی
ولی مال مردم بخوری به جوی؟

۱۷۸. امانت به معنی دل‌آرامی است
نه صندوق و دفتر، نه خودخواهی است

۱۷۹. ز مزد و ز رتبه مکن چشم‌داشت
امین باش، اگر شاه باشی، اگر پاش

۱۸۰. اگر نام خود را بلند آورند
ولی در خیانت، سرت بس برند

۱۸۱. تو خود داور خویشتن باش و بس
مبادا شوی فتنه‌ای بی‌نفس

۱۸۲. چه بسیار مردم که بی‌ادعا
شدند از امانت، امامِ وفا

۱۸۳. نه محتاج مدحی، نه در پی ریا
امین باش و یکتا، چو مهرِ خدا

۱۸۴. به میزان وجدان، بسنج آنچه هست
که آن کارنامه‌ست، نه دفتر و دست

۱۸۵. به جایی که حق است، باطل مپوش
که آتش زند آن، به جان و به گوش

۱۸۶. ز فرزند خود، مرد فردا بساز
که با راستی می‌شود پاک‌ساز

۱۸۷. به هم‌خانه‌ات چون به خود اعتماد
مکن خیانت، که آن بُرد باد

۱۸۸. بزرگی به اخلاق نیکو بود
نه آن جامه و تختِ پوشالی‌تود

۱۸۹. نه تنها ز انسان، که از دین خویش
امانت‌نگه دار تا روزِ بیش

۱۹۰. به یاران بگو، راز مردم مگوی
که آن فتنه‌آرد به دل، داغ و گوی

۱۹۱. اگر رهنمایی، به پاکی ببر
نه با فریب و نه با حیله‌گر

۱۹۲. تو را دیده‌اند از درون، مردمان
نگه‌دار چشمی، به جانِ جهان

۱۹۳. هر آن‌کس که شد پاک‌رفتار و زفت
ز نامش نماند به دل‌ها، فقط

۱۹۴. ز کردار نیکو، بماند نشان
نه از سیم و زر، نه ز تازی‌زبان

۱۹۵. به دل خانه‌ای ساختی، گر نکو
نماند به زیرش نه باد و نه بو

۱۹۶. زبانت چو تیغ است اگر بر خطاست
به دل‌ها زند زخم، آن بی‌وفاست

۱۹۷. چه بسیار مردان که با راستی
شدند آیتِ نور و آزادگی

۱۹۸. ز دریا نپرسند چه گوهر آورد
امین است اگر، دل به ره بسپرد

۱۹۹. تو هم باش با صدق و پاکی، تمام
که این است سرمایه‌ی روز و شام

۲۰۰. بپرهیز از آن‌چیز کو ناپسند
بیا تا شوی در امانت بلند

 

۱۰۱.
ز جان پاس دارم امانت چو جان
که باشد امانت چراغِ زمان

۱۰۲.
نه آسان بود حفظِ ودیعه ز خَلق
که شیطان در این راه دارد مکر

۱۰۳.
اگر مرد رهی، به عهدی بمان
که شرطِ شرافت بود این نشان

۱۰۴.
ز لب تا دل، آن عهد باید نشست
نه با بادِ گفتار، با جان و دست

۱۰۵.
چو نیکو نباشد وفای امان
نماند ز اخلاقِ نیکو نشان

۱۰۶.
ز گفتِ نبی یاد باید گرفت
که هرکس امانت سپارد، شِکَفت

۱۰۷.
کسی کو امانت نهد زیرِ پا
ندارد به دل ذره‌ای از خدا

۱۰۸.
اگر پادشاهی و گر بینوا
به عهد و امانت بود سرفرا

۱۰۹.
بسا عالمی کز خیانت نگشت
چو گردی تهی، ز شرافت گذشت

۱۱۰.
ولی آنکه مرد امانت‌نگر است
ز گنجِ یقین سرافرازتر است

...

۱۷۰.
چو کوه است پیمان، مشو چون غبار
که با هر نسیمی شوی بی‌قرار

۱۷۱.
به عهدت وفادار باش ای جوان
که گردد درخشان ز تو کهکشان

۱۷۲.
نماند در این ره به غیر از صفا
اگر دل شود پاک و جان باوفا

۱۷۳.
خدای وفادار، ناظر بُوَد
بر آن دل که با عهد، صابر بُوَد

۱۷۴.
ز نور امانت، جهان روشن است
همه مِهر و مهرآفرین، این فن است

۱۷۵.
تو گر در امانت شوی بی‌نقاب
خدا در دلت می‌نهد آفتاب

۱۷۶.
چو یوسف، امانت‌نگر باش و پاک
که گردد دلت بوی گلزار خاک

۱۷۷.
بدان ای عزیزِ وفادار دل
که باشد امانت، رهِ اهلِ دل

۱۷۸.
نه تنها امانت، نشان کرم
که معیارِ پاکان و اهل قلم

۱۷۹.
خدا خواست انسان، امینِ زمین
که بسپاردش راز و عهدِ یقین

۱۸۰.
ولی آنکه شد از امانت تهی
شود در تهِ چاهِ خواری، رهی

...

۱۹۸.
نه زر، نه گهر، گوهر دل وفاست
امانت‌مداری، نشانِ خداست

۱۹۹.
ز دل‌سوز و بی‌کینه باش ای رفیق
که باشی در این ره، امینِ طریق

۲۰۰.
چو پایان پذیرفت این گفت‌وگو
بگویم: امانت، بود آبِ رو

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
حکایت(۶)
بوی کباب

 

از کنار دکّه‌ی نان و کباب
می‌گذشت آهسته مردی بی‌شتاب

 

 

از غَذا و بوی جان سوز کباب
شد دلش پر درد و رنج و التهاب


 

می‌خورد حسرت به دل، نان و کباب
بی‌نوا مانده‌ست در رنج و عذاب

 

 

پیش خو گفتا که بو بی ارزش است  

 چشم را آسیب و آن را سوزش است
 


 

نان خود آغشت با  آن بوی ناب
دل نهاد آرام  از شوقِ کباب

 

 

صاحب دکه همی لب وا نمود 

گفت: پول دود را باید نمود

 

 

نانت آغشته است با بوی کباب    

 پول آن را ده ، نمی خواهم ثواب

 

 

گر ثوابی هست، حق داند نه خلق
زهد را بازی مده با نطق دلق

 

 

رخصت از لطف خدا بر وی رسید
دست آن مظلوم را مردی کشید

 

 

شاهدی بر ماجرا انظار داشت
گفت: من حل می‌کنم، اسرار داشت

 

 

داد رخصت بر فقیر و چاره کرد    

 او کمک بر سایل بیچاره کرد

 


سکه ای انداخت بر روی زمین

  تا دهد پاداش بویش اینچنین

 

 

صاحب دکه چو بشنید این صدا
بر زمین افتاد و شد رسوا ز جا

 

 

این بود پاسخ برای نا کسان

 بینوا کی بهره برده سوی آن

 


حرف بی منطق جوابش این بود  

 حرف تو بی ارزش اندر دین بود

 

 

 

 

 

 

سکه‌ی اخلاص، بی‌نقش ریاست
کُنج دل، محراب بی‌نقش و صداست

 

 

هر که از دل کار نیکی کرد، بس

دور مانَد از خیال نام و کس

 

 

 

سایه‌ات هر چند افتد بر زمین
نور باید داشت، نه زَرقِ نگین

 

 

دست گیر، اما نه از بهر غرور
زان‌که هر دستی نگیرد راه نور

 

 

هر که بر لب آیه‌ای دارد روان
لیک در دل نیست جز سودا و نان

 

 

دلق اگر تنها لباس زهد نیست
عارف آن باشد که با دل راست زیست

 

 

با خدا گر هستی، از مردم چه باک؟
چهره پنهان کن، مکن فریاد و خاک

 

 

گر تو را بخشید لطفِ لایزال

پس چرا می‌افکنی منت، ملال

 

 

کار خیر از نام نیکو برتر است
زان‌که در خلوت، صفا جوهرتر است

 

 

چشم حق بین از ریا بیگانه است
نفس پنهان، جلوه اش جانانه است

 

 

گر بُود دستی به‌سوی سائلان

 از خدا باشد نه از نطق زبان

 

 

گر دلی را شاد کردی در نهان

آن عمل زیباتر از صد ها اذان

 

 

چون کنی کاری، ز خود منّت مدار

کِشته را بی‌ کار، بار آرد بهار

 

 

 

نیت پاک آید از اخلاص ناب

 بی‌نشان شو، تا رود از دل حجاب

 

 

 

گر حدیثی بود جان سوز و صفایی
به صد صدقش سرود اینجا رجالی

 

 

 

 

    

 



 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

با سم‌های تعالی
شرحی تحلیلی بر داستان
کشتی ایمان

پیامبر خدا، به فرمان پروردگار، لب به سخن گشود و پیامی روشن و آشکار را از سوی او به مردم رساند. صدای او، پژواکی از کلام الهی بود و پیامش از سوی خالق هستی آمده بود؛ پیامی که باید به گوش مردم می‌رسید.
او قوم خود را به سوی بازگشت به خداوند دعوت کرد و یادآور شد که هیچ پناهگاهی جز خدا نیست. او مردم را به آیینی پاک، پرنور و پاکیزه فراخواند و از آن‌ها خواست از زشتی و ستم دوری کنند.
اما قوم او، مردمانی لجوج، خودخواه و مغرور بودند. دل‌هایی پر از کبر و رازهای نهفته داشتند. با برخاستن فریاد حق و ندای آسمانی، دل‌های باطل‌پیشه‌شان ناآرام شد.
آنان گوش خود را بر صدای خدا بستند؛ زیرا عقل خام و ناپخته‌شان توان شنیدن آن صدا را نداشت. به پیام روشن خدا با تمسخر نگریستند. نه گوشی داشتند که بشنود و نه دلی که پذیرای حضور نور باشد.
پیامبر، با صبری آمیخته با رحمت، در شب‌های غربت و تنهایی خود، پیام عشق و محبت را با نرمی و لطافت صبا به دل‌ها می‌فرستاد. اما جز اندکی از دل‌آگاهان دیار، کسی سخن او را باور نکرد.
پیامبر، این‌بار با دل شکسته، خطاب به پروردگار عرض کرد: «این قوم، راه گم کرده و ستمگرند.»
خداوند بی‌درنگ، دعای او را اجابت کرد و وعده عذابی بزرگ را برای آن قوم داد.
به فرمان الهی، به او دستور رسید که کشتی‌ای بنا کند، تا در روز بلا، وسیله نجات صالحان باشد. پیامبر با دستان خود، در دشتی خشک و بی‌آب، مشغول بریدن چوب و ساختن کشتی شد. این کار، نشانه‌ای آشکار از ایمان و اطاعت او بود.
از هر نوع حیوان، جفتی را انتخاب کرد تا نسل حیوانات در طوفان نابود نشود و بماند.
گروهی از مردمِ بیدار دل نیز با او همراه شدند و راه هدایت را در پیش گرفتند. دلشان را از کفر و شک تهی کردند و با نور یقین، سر بلند کردند.
اما کافران، با تمسخر به او نگریستند و خندیدند که چگونه این پیرمرد، در خشکی کشتی می‌سازد. نمی‌دانستند که عاقبتِ کار، چه خواهد بود.
شبی فرا رسید که بانگی آمد و طوفان عظیمی آغاز شد. زمین و آسمان در هم پیچید. چشمه‌های زمین جوشیدند و آسمان، بارانی سیل‌آسا بر دشت و کوه فرو ریخت.
آنان که به خدا ایمان آورده بودند، سوار بر کشتی شدند و به فرمان الهی، زندگی دوباره یافتند.
پیامبر به پسر خود گفت: «فرزندم، سوار شو که این سیلاب، از کوه هم بالاتر خواهد رفت.» اما پسر، به امید نجات، به کوهی بلند پناه برد. موجی سهمگین، از کوه گذشت و او را نیز در کام خود فرو برد.
خداوند فرمود: «پسر نوح، از اهل تو نیست؛ چراکه از دین بیرون رفته است.»
چهل شبانه‌روز، جهان درگیر طوفان و آشفتگی بود؛ نه دریایی آرام بود و نه ساحلی پدیدار.
سرانجام، از جانب خداوند فرمانی رسید که زمان فرود آمدن کشتی و قرار گرفتن آرام آن فرا رسیده است.
و شاعر، با دلی آگاه، چنین حکایت می‌کند که کلید نجات از هر طوفان و فتنه‌ای، ایمان و دین است.
تفسیر و تحلیل عرفانی و اخلاقی حکایت "کشتی ایمان"
۱. پیامبران، راهبرانِ دل‌ها
این حکایت، بازنویسی منظوم ماجرای حضرت نوح (ع) و طوفان الهی است. آن حضرت، چون سایر پیامبران، واسطه‌ی رساندن پیام خداوند به انسان‌ها بود. پیامبران با صدای خداوند، نه از حنجره‌ی خویش، که از جانِ خویش سخن می‌گویند.
۲. جایگاه گوش دل در فهم پیام وحی
قوم نوح، با عقل ظاهری و مغرور خود، نه تنها پیام خدا را درک نکردند بلکه آن را به تمسخر گرفتند. این نشان می‌دهد که برای دریافت پیام آسمانی، نیاز به «گوش دل» است، نه فقط گوش ظاهر.
۳. کشتی ایمان، تنها پناهگاه نجات
کشتی نوح، رمزی از ایمان خالص، اعتماد به وعده‌ی الهی و اطاعت بی‌چون و چرای بندگان صالح است. هر کس که سوار این کشتی شود، نجات می‌یابد، چه در طوفان طبیعی و چه در طوفان‌های درونی و اجتماعی.
۴. طوفان، نماد فتنه و آزمایش الهی
طوفان در این حکایت، نمادی از فتنه، عذاب، یا آزمون سخت الهی است. در هر زمان و مکان، انسان‌ها با طوفان‌هایی درون یا بیرون مواجه می‌شوند. تنها کسانی که دل به خدا سپرده و اهل ایمان‌اند، از آن رهایی می‌یابند.
۵. نسبت خونی، ملاک نجات نیست
ماجرای پسر نوح، یکی از نکات کلیدی قرآن و این حکایت است. نجات و رستگاری، به حسب و نسب نیست. حتی فرزند پیامبر، اگر از راه خدا بیرون رود، هلاک می‌شود.
۶. مضمون پایانی: ایمان، کلید نجات
سراینده، با درایت، نتیجه می‌گیرد که تنها پناه انسان در سختی‌ها، ایمان و دین است. نه عقل خام، نه قوم و خویش، نه کوه بلند، هیچ‌کدام نجات‌بخش نیستند، مگر کشتی ایمان و توکل.

تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

 

  • باسمه تعالی
  • مثنوی کشتی نوح
  • در حال ویرایش
  • مقدمه

    داستان حضرت نوح (ع) از مهم‌ترین قصص قرآنی است که پیام‌های عمیق معنوی، اخلاقی و اجتماعی در خود دارد. این داستان که به روایت قرآن کریم آمده، نمونه‌ای روشن از ایمان راسخ، صبر و استقامت در برابر مشکلات و سختی‌های زندگی است. نوح پیامبری است که با اعتماد کامل به فرمان الهی، کشتی نجات را ساخت و از طوفان هولناک رهایی یافت، در حالی که اکثریت قومش به کفر و نافرمانی ادامه دادند و هلاک شدند.

    در این منظومه، سعی شده است تا با زبانی ساده و روان، با رعایت وزن و قافیه، پیام‌های کلیدی این داستان بیان و تأملی در معانی و پیام‌های آن ارائه شود. خواننده گرامی با پی‌گیری این سروده، به نکات مهمی چون ایمان، توکل، عمل صالح، صبر و عبرت از قصص پیشینیان دست خواهد یافت و انگیزه‌ای برای زندگی بهتر و پرمعناتر پیدا خواهد کرد.

    فهرست

    ۱. آشنایی با حضرت نوح (ع) و مأموریت پیامبری
    ۲. دعوت نوح به ایمان و تبلیغ دین
    ۳. واکنش قوم نوح و تمسخر آنان
    ۴. ساخت کشتی به فرمان خدا
    ۵. طوفان عظیم و غرق شدن کافران
    ۶. نجات نوح و اهل ایمان
    ۷. پسر نوح و درس عبرت از جدایی
    ۸. شخصیت و اخلاق نوح پیامبر
    ۹. تأکید بر ایمان همراه با عمل
    ۱۰. پیام‌های اخلاقی و عرفانی داستان نوح
    ۱۱. نتیجه‌گیری کلی و دعوت به پیروی از مسیر نور

  • فهرست
  • ورود حیوانات به کشتی با نظم الهی
  • اضطراب و ناباوری مردم هنگام آغاز بارش
  • آب گرفتن از آسمان و زمین
  • فهرستغرق‌شدن زمین‌پرستان و نجات مؤمنان

از بیت ۱۰۱ تا ۱۵۰:

  • گفت‌وگوی نوح با فرزند ناخلفش
  • تلاش نوح برای نجات او
  • لجاجت پسر و پناه‌بردن به کوه
  • پاسخ قاطع خدا که: «او از اهل تو نیست»
  • راز گسستن نسب در برابر ایمان

از بیت ۱۵۱ تا ۲۰۰:

  • پایان طوفان و آرامش کشتی
  • فرود بر کوه جودی
  • نوح شکرگزار و عبرت‌گویی باقیماندگان
  • تحلیل روانی و اخلاقی سقوط قوم نوح
  • اثبات مقام نوح به‌عنوان پیامبر صبور و حکیم

 

 

کشتی ایمان 

۱. ز نام خدا گفت نوحِ نبی
که آمد ز حق با پیامِ جلی

۲. به سوی خدای‌تان آیید باز
که جز او ندارد کسی چاره‌ساز

۳. بر آیین پاکش دلی بسپارید
ز کردار زشتِ بد، بگریزید

۴. شب و روز دعوت نمود آن حکیم
به آیات و اندرز و حرفی سلیم

۵. ولی قوم او، سخت لج‌باز بود
دلی پر ز کبر و سری راز بود

۶. ز انذار نوح، خروش آمدش
به سنگ ستم، سروش آمدش

۷. خروشید بر نوح، هر بی‌خِرَد
که از موعظت‌هاش دل می‌چِرَد

۸. به تمسخر گرفتند او را مدام
نه گوش و نه دل بودشان بر پیام

۹. به لب خنده و در دلش کینه بود
به راه عناد، آتشینه بود

۱۰. ولی نوح صابر، نرنجید باز
که در سینه‌اش بود نوری فراز

۱۱. چو صد سال دعوت شد و کس نیافت
به جز اندکی، مومن و پاک‌تافت

۱۲. دلش پر ز اندوهِ قوم خویش
ز اشک دعا، گشت شب‌ها پریش

۱۳. ندا داد با ناله‌ای سوزناک
که «پروردگارا! ز ظلمی هلاک»

۱۴. «مکن ز اینان کسی را نگهدار
که کژ کرده‌اند از هدایت فرار»

۱۵. خدای کریم آیت آورد زود
که «نوحا، بساز آنچه باید بود»

۱۶. «بساز ای نبی کشتیِ نجات
که طوفان رسد در پیِ صد صلات»

۱۷. به فرمان رب، چوب و میخ آورد
میان بیابان، صفی ساخت ز مرد

۱۸. نجاری آموخت بی‌هیچ بیم
ز یاری خدا داشت در دل، یقین

۱۹. چو بنای کشتی شد آغاز کار
ز هر سو رسیدند طعنه‌گذار

۲۰. که «ای پیر! کشتی در این خاک چیست؟»
«مگر عقل و دانش تو ویران‌زیست؟»

۲۱. ولی نوح خندان، به لطف و سکوت
به تمسخرشان پاسخی خوش نمود

۲۲. «به زودی بدانید راز مرا
که حق می‌برد هر ستمگر جدا»

۲۳. گروهی از اهل دل و با صفا
پذیرفت گفتار او را رها

۲۴. به او پیوستند و ایمان شدند
به نور هدایت چراغان شدند

۲۵. دو از هر جاندار آورد یار
ز نر و ز ماده، به کشتی سوار

۲۶. به هنگام موعود آمد ندا
که «نوحا، سوار آید این قومِ ما»

۲۷. زمینی بجوشید ز چشمه‌سران
فلک بارش آورد چون ابرِ ران

۲۸. ز بالا و پایین، خروش آمدی
که دشت و دمن غرقه‌پوش آمدی

۲۹. زمین چون تنور جوشان شده
دل آسمان نیز گریان شده

۳۰. به کشتی درآمد گروه نجات
که ایمان‌شده بر هدایت ثبات

۳۱. ز اهل زمین جز فریب و فنا
نماند اثری ز غرور و ریا

۳۲. پسر گفت نوح: «ای پسر، آی هان!»
«بیا تا شوی از بلا در امان»

۱. ز نام خدا گفت نوحِ نبی
که آمد ز حق با پیامِ جلی

۲. به سوی خدای‌تان آیید باز
که جز او ندارد کسی چاره‌ساز

۳. بر آیین پاکش دلی بسپارید
ز کردار زشتِ بد، بگریزید

۴. ولی قوم او، سخت لج‌باز بود
دلی پر ز کبر و سری راز بود

۵. ز انذار نوح، خروش آمدش
به سنگ ستم، سروش آمدش

۶. خروشید بر نوح، هر بی‌خِرَد
که از موعظت‌هاش دل می‌چِرَد

۷. به تمسخر گرفتند او را مدام
نه گوش و نه دل بودشان بر پیام

۸. ز رحمت، صبوری نمود آن رسول
به شب‌های تنهایی و روزِ شُغول

۹. ز هر راه دعوت نمود آن شفیع
که شاید به سوی خدا آیند جمیع

۱۰. ولی جز گروهی دل‌آگاه و نرم
نپذرفت آن قوم، راهِ حرم

۱۱. به فرمان حق، گفت نوحِ غمین:
که دیگر نباشد به این قوم، تمکین

۱۲. دعایش پذیرفته شد بی‌درنگ
که بر کافران، آید آبی ز چنگ

۱۳. خطاب آمد از سوی یزدان پاک
که آماده کن کشتی‌ای بی‌هلاک

۱۴. به دستان خود چوب‌ها را برید
میان بیابان، کشتی کشید

۱۵. ز هر نوع حیوان، دو تا برگزید
که نسلش به طوفان نگردد پدید

۱۶. گروهی ز مردم، به او پیوستند
و مومن شدند و به حق دل بستند

۱۷. ولی کافران، خنده‌ها می‌زدند
که این پیر در خاک، کشتی زند؟

۱۸. نمی‌دید چشم‌شان آن سرانجام
که آید شبی سیل و باد و خُزام

۱۹. چو آمد ندا: “طوفان آید پدید”
ز هر سو زمین و سما شد شهید

۲۰. ز چشمه، زمین موج برداشت سر
ز بالا، فلک ریخت بارانِ تر

۲۱. به کشتی درآمد گروه نجات
به امر خدا، بی‌خطر، بی‌مُعات

۲۲. پسر گفت نوح: “ای پسر، آی سوار!”
ولی او نپذرفت و شد بی‌قرار

۲۳. بر کوه گریخت، گفت: «پناه من است»
ولی موج، بر جانِ او شعله بست

۲۴. خدا گفت: «او از تو نیست اکنون»
که راه ستم رفت، دور است ز خون

۲۵. گذشتند روزی، چهل روزِ سخت
که دریا ز طوفان شد اندک‌ درخت

۲۶. زمین نوش کرد آنچه از آسمان
فرود آمد و شد زمین، مهربان

۲۷. به آرامشی کشتی آمد به کوه
به جودی نشست، زلرزید روح

۲۸. ندا آمد از سوی پاک اله
که ای نوح! فرود آی با مهر و راه

۲۹. پیام نوح آن بود در هر زمان
که توکل به حق، ره دهد بر امان

۳۰. در این داستان راز ایمان ببین
که رستگَر است آن‌که باشد یقین

۳۱. چو از کشتی آمد برون نوح و یار
سپاس از خدا گفت، با اشک‌بار

۳۲. خدای جهان، عهد بست با نبی
که دیگر نیارد بلا بی‌سببی

۳۳. نشان قَسَم شد کمان در هوا
قُزَح را ندا داد با رنگ‌ها

۳۴. ز نوح آیت صبر و ایمان جَست
که در سختی‌اش نور یزدان نشست

۳۵. نبی‌ای که قرن‌ها دعوت نمود
ولی قوم کافر، دلی سخت بود

۳۶. ز طوفان، پیام خدا را ببین
که ظالم نماند در این سرزمین

۳۷. نه ثروت، نه فرزند، نه افتخار
نراند تو را گر نباشد مدار

۳۸. مدار تو باید به تقوا شود
که هر دل به آن پاک و معنا شود

۳۹. ز نوح آموزیم عشق و ثبات
که با حق بمان، گرچه آیی به مات

۴۰. درون قصه‌اش نورها می‌درخشد
که با هر زمان قصه‌اش می‌پَرَخشد

۱. ز نام خدا گفت نوحِ نبی
که آمد ز حق با پیامِ جلی

۲. به سوی خدای‌تان آیید باز
که جز او ندارد کسی چاره‌ساز

۳. بر آیین پاکش دلی بسپارید
ز کردار زشتِ بد، بگریزید

۴. ولی قوم او، سخت لج‌باز بود
دلی پر ز کبر و سری راز بود

۵. ز انذار نوح، خروش آمدش
به سنگ ستم، سروش آمدش

۶. خروشید بر نوح، هر بی‌خِرَد
که از موعظت‌هاش دل می‌چِرَد

۷. به تمسخر گرفتند او را مدام
نه گوش و نه دل بودشان بر پیام

۸. ز رحمت، صبوری نمود آن رسول
به شب‌های تنهایی و روزِ شُغول

۹. ز هر راه دعوت نمود آن شفیع
که شاید به سوی خدا آیند جمیع

۱۰. ولی جز گروهی دل‌آگاه و نرم
نپذرفت آن قوم، راهِ حرم

۱۱. به فرمان حق، گفت نوحِ غمین:
که دیگر نباشد به این قوم، تمکین

۱۲. دعایش پذیرفته شد بی‌درنگ
که بر کافران، آید آبی ز چنگ

۱۳. خطاب آمد از سوی یزدان پاک
که آماده کن کشتی‌ای بی‌هلاک

۱۴. به دستان خود چوب‌ها را برید
میان بیابان، کشتی کشید

۱۵. ز هر نوع حیوان، دو تا برگزید
که نسلش به طوفان نگردد پدید

۱۶. گروهی ز مردم، به او پیوستند
و مومن شدند و به حق دل بستند

۱۷. ولی کافران، خنده‌ها می‌زدند
که این پیر در خاک، کشتی زند؟

۱۸. نمی‌دید چشم‌شان آن سرانجام
که آید شبی سیل و باد و خُزام

۱۹. چو آمد ندا: “طوفان آید پدید”
ز هر سو زمین و سما شد شهید

۲۰. ز چشمه، زمین موج برداشت سر
ز بالا، فلک ریخت بارانِ تر

۲۱. به کشتی درآمد گروه نجات
به امر خدا، بی‌خطر، بی‌مُعات

۲۲. پسر گفت نوح: “ای پسر، آی سوار!”
ولی او نپذرفت و شد بی‌قرار

۲۳. بر کوه گریخت، گفت: «پناه من است»
ولی موج، بر جانِ او شعله بست

۲۴. خدا گفت: «او از تو نیست اکنون»
که راه ستم رفت، دور است ز خون

۲۵. گذشتند روزی، چهل روزِ سخت
که دریا ز طوفان شد اندک‌ درخت

۲۶. زمین نوش کرد آنچه از آسمان
فرود آمد و شد زمین، مهربان

۲۷. به آرامشی کشتی آمد به کوه
به جودی نشست، زلرزید روح

۲۸. ندا آمد از سوی پاک اله
که ای نوح! فرود آی با مهر و راه

۲۹. پیام نوح آن بود در هر زمان
که توکل به حق، ره دهد بر امان

۳۰. در این داستان راز ایمان ببین
که رستگَر است آن‌که باشد یقین

۳۱. چو از کشتی آمد برون نوح و یار
سپاس از خدا گفت، با اشک‌بار

۳۲. خدای جهان، عهد بست با نبی
که دیگر نیارد بلا بی‌سببی

۳۳. نشان قَسَم شد کمان در هوا
قُزَح را ندا داد با رنگ‌ها

۳۴. ز نوح آیت صبر و ایمان جَست
که در سختی‌اش نور یزدان نشست

۳۵. نبی‌ای که قرن‌ها دعوت نمود
ولی قوم کافر، دلی سخت بود

۳۶. ز طوفان، پیام خدا را ببین
که ظالم نماند در این سرزمین

۳۷. نه ثروت، نه فرزند، نه افتخار
نراند تو را گر نباشد مدار

۳۸. مدار تو باید به تقوا شود
که هر دل به آن پاک و معنا شود

۳۹. ز نوح آموزیم عشق و ثبات
که با حق بمان، گرچه آیی به مات

۴۰. درون قصه‌اش نورها می‌درخشد
که با هر زمان قصه‌اش می‌پَرَخشد

۴۱. پسر گرچه زاده‌ست از نسل نوح
ولی راهِ او گشت راه فُتوح

۴۲. ز مهر پدر بهره‌ای داشت کم
نشد پخته دل، ماند بر راه غم

۴۳. نشست او به هم‌صحبتان بدی
گرفت از ستمکار، رسم و ردی

۴۴. به رسم جماعت، گم آمد هُدی
که در جمع باطل، نیابد صدی

۴۵. به کشتی نیامد، بگفت «من رَهم»
برفراز کوه، پناهی کنم

۴۶. ندانست که موج آید از هر طرف
به امر خدا، نیست جا از شرف

۴۷. برفت آن پسر با غروری نهان
به‌جای نجات، غرق شد در فغان

۴۸. به نوح آمد از دل، فغان و دعا
که «او فرزند من است، ای خدا»

۴۹. خدا گفت: «او اهل ایمان نبود»
که با کفر و با ظلم، شد هم‌سرود

۵۰. اگرچه ز نسل تو بودش بدن
ولی از عمل، گشت دور از وطن

۵۱. بدان کز نسب نیست فخر و نجات
که تقوا بود مایه‌ی سعادت

۵۲. چو کشتی نشست از عنایات حق
نجات آمد آن قوم را از مَلَق

۵۳. به یاران فرمود: «فرود آیید خوش»
به لطف خدا، باز زنده‌ست کش

۵۴. در آن کشتی ایمان و تقوا نشست
دو از هر جَهان زنده، حفظی به دست

۵۵. درونش، زن و مردِ پاک از خطر
که ایمان‌شان بود سرمایه‌ور

۵۶. نه از مال و ظاهر، نه از شهرتی
که دل‌هاشان از نور پر قدرتی

۵۷. پیام‌آور حق، صبور و حلیم
به عمر درازش، نبی شد کریم

۵۸. نه یک‌روز و یک‌سال، نه ده، نه صد
که نهصد گذر کرد و نگشت بد

۵۹. ولی قوم لج‌بار، کوبید گوش
ز دعوت نگشتند یک لحظه هوش

۶۰. به دل داشت نوح آتشی از امید
که شاید دلی گردد از کفر، بید

۶۱

ز هر نوع حیوان، دو تا جفت پاک
درونِ سفینه شدند از هلاک
۶۲
به فرمان ربّی، بدونِ خطا
سپردند خود را به امر خدا
۶۳
به ترتیب و آرام، هر حیّ و جان
در آن کشتی آمد به فرمان و سان
۶۴
ز وحش و ز طیر و ز دام و درند
درون کشتی شدند از گزند
۶۵
نه ناله، نه جنگی، نه شوری، نه خشم
همه ساکت و رام، بدون تَشَشُم
۶۶
در آن کشتی نوح، نظامی عجیب
چو لوحی ز حکمت، چو آیه، قریب
۶۷
چو شد داخل کشتی اهل صفا
فرود آمد آن رحمت کبریا
۶۸
شُروع شد طوفان ز هر سو، دمان
زمین شد چو دریای بی‌کران
۶۹
ز آسمان، باران چو سیل آمدش
ز دلِ زمین، جوش و میل آمدش
۷۰
فرو رفت شهر و دیار و قریه
نماند اثر از سپاه و جرگه
۷۱
زمین زیرِ آب و هوا پر ز گرد
تن‌ها همه بی‌رمق، دل‌سپرد
۷۲
همه پندها رفته از یادشان
پشیمانی آمد به فریادشان
۷۳
ولیکن چه حاصل ز اشکِ ندام
که دریا شده بود، صحرا و بام
۷۴
نوح از دور، دید آن جماعت خراب
که بودند روزی به طغیان شتاب
۷۵
دلش پر ز اندوه شد در درون
که فرصت گذشت از همه آن فسون
۷۶
در این حال دیدش جوانی ز دور
که با پُرغروران ندارد عبور
۷۷
پسر بود آن ناخلف از نژاد
که از پندِ پدر، رو به فساد
۷۸
به پندِ پدر هیچ گوشش نبود
ز حرفش فقط کینه در دل فزود
۷۹
صدا کرد نوحش، پر از اشک و درد
که ای جان پدر! جانت از ما مگرد
۸۰
بیا در پناه سفینه شَویم
ز توفان بلا، در امان بشویم
۸۱
ولی گفت: من بر فرازِ کوه
رَوَم تا نجات آیدم زین ستوه
۸۲
پدر گفت: امروز جز امر حق
نجات‌آفرین نیست در این فلق
۸۳
میان تو و ما به ظاهر نسب
ولیکن به باطن، شدی بی‌ادب
۸۴
همین بود علت که بی‌دین شدی
ز آبِ ولایت، تهی گَرد شدی
۸۵
ز همراهِ گمراه، تاثیر یافت
دلش سوی باطل ز تقوا شتافت
۸۶
ز آلودگان، رنگ آلودگی
نشست اندر آن جانِ بی‌روشنی
۸۷
خدایش جواب داد با قهر و رنج
که او اهل تو نیست، نباشش به گنج
۸۸
چرا که عمل نیست از اهل تو
وگرنه چه فرق است با دوزخ‌خو؟
۸۹
سکوت آمد از نوح، همراهِ غم
که از دست داده پسر را، ستم
۹۰
ولی دل سپردش به حکم خدا
که حکمش بود برتر از مدّعا
۹۱
به کشتی پناهندگانِ یقین
رسیدند سالم به جودی، زمین
۹۲
به خشکی نشست آن سفینه چو نور
زمین گشت هموار و گلبار و شور
۹۳
نوح آمد به سجده، به شکر و ثنا
که نجاتمان دادی ز هر ماجرا
۹۴
ز قومش نماند هیچ جا پا و پُشت
به جز مؤمنانی که دل داشتند کُشت
۹۵
به یاران گفت ای عزیزانِ دین
ببینید حاصل ز راهِ یقین
۹۶
نه مال و نه فرزند، نفعش بُوَد
اگر ره به طغیان و عصیان رود
۹۷
چه بسیار مردانِ دور از وفا
که اولادشان دشمن اهل تقیٰ
۹۸
چه بسیار آنان که بی‌پشتوان
ولیکن به تقوا شوند آسمان
۹۹
نوح، مرد صبر و یقین و عمل
ز هر امتحان، آمد او بی‌خلل
۱۰۰
خدا گفت در حقش این افتخار:
که او عبدِ شکور است و اهل قرار
۱۰۱
بر او درود، بر سفینه‌اش سلام
که شد آیتی جاودان در کلام
۱۰۲
هر آن کس که گیرد ز نوح اقتدا
رهد از هلاک و ز فتنِ هوا
۱۰۳
ولی گر بگردد ز امر اله
شود غرقه در بحر، چون قومِ جاه
۱۰۴
خلاصه بگیر این سخن در خرد
که هر دل به تقوا، نجات آورد
۱۰۵
به نامِ خدا، ختم این قصه شد
که هر اهل دل، بهره‌مند از رُشد

۱۰۶
در آن کشتی نور، پر از اهل دل
که جانشان نتابید جز با زُحل
۱۰۷
نه مالی، نه مقامی، نه شهرت، نه نَفْس
که تنها چراغ‌شان، ایمان و کَسْب
۱۰۸
ز زن، مرد، کودک، جوان و کهن
گزینش شد از پاک‌دلان وطن
۱۰۹
همه از دل شب به صبح آمده
ز ظلمت به نور، چو چرخ آمده
۱۱۰
در آن کشتی، عدل و صفا پُر ز نور
نه جا بر حسود و نه راهی به زور
۱۱۱
هر آن‌کس که آلودگی داشت درون
نشد سوی آن کشتی‌اش رهنمون
۱۱۲
به ظاهر چو انسان، ولی در نهاد
به رسم دروغ و تبه‌کار و باد
۱۱۳
پسر هم، اگر بی‌صفا و یقین
ز کشتی بماند، شود همنشین
۱۱۴
به موج بلا و هلاکت رود
که در دل، ز ایمان نَبُد او نمود
۱۱۵
ز هم‌صحبتی با بدی، گمره است
وگرنه ز نوح، آن پسر آگه است
۱۱۶
ولی دامن خویش آلوده کرد
دل از پند پاک پدر، سوده کرد
۱۱۷
شنیدن نه شرط است، فهم و عمل
که هر فهم بی‌عزم، دارد خلل
۱۱۸
نه پند پدر سود دادش، نه عشق
که در دل، شرار هوی بود و نیش
۱۱۹
ز پُروردنِ نفس، فرزندِ نوح
گرفت از شیاطین، شراب فتوح
۱۲۰
به چشمش، صفای پدر رنگ باخت
دلش در فریبِ رفیقان بتاخت
۱۲۱
ز دیدار و گفتارِ یاران زشت
بشد طبع او تیره، دل‌ها شکست
۱۲۲
چو جان شد سیه، آبِ پاکی چه سود؟
که نَپذیرد آن دل، صفای وجود
۱۲۳
اگر صد پیام آید از اهل نور
نماند اثر بر دلِ بی‌سرور
۱۲۴
خدایا! مبادا دل ما شود
چو آن پسرِ نوح، بی‌سرحد
۱۲۵
که در خانه‌ی وحی بود و نماند
به کشتیِ لطف خدا، ره نیافت
۱۲۶
عجب نیست اگر مردی از نسل خاک
شود با صفای عمل، برنَواک
۱۲۷
وگر دخترِ نوح یا زنِ نبی
شود غرقه در آتشِ بی‌ادبی
۱۲۸
که این دین به ظاهر نمی‌مانَد است
درون است کز آدمی جان رَست
۱۲۹
بدان کشتی نور، نشان از یقین
بود آن، برای همه نقشِ دین
۱۳۰
که هر کس به راهِ هدایت رود
سوار است و غرقش نگردد بُوَد
۱۳۱
ولی آنکه باشد ز هوی پیرو
به دریای فتنه، رود بی‌ترو
۱۳۲
از آن قومِ طغیان‌گر و ناپسند
نماند اثری، جز به پند بلند
۱۳۳
بُتانی که خود ساخته با خیال
گرفتندشان در تباهی و حال
۱۳۴
پرستیدند سنگ و چوب و هوا
ندیدند نور خدا را، سَوا
۱۳۵
ندای نبی را به سخره گرفت
درونِ دلِ خود، به کفرش شتفت
۱۳۶
ز حرص و غرور و تکبّر پرند
که نشنیده یک‌بار قول بلند
۱۳۷
نوح اما، پیامبر حلم بود
که با عمرِ خود، در غمِ قوم سوخت
۱۳۸
نه یک‌روز و دو روز در راه‌شان
نه ده سال، که قرن نوای‌شان
۱۳۹
ولی جز گروهی که اندک شدند
همه کور دل، دور از اندیش‌مند
۱۴۰
به آخر چو فرمان حق شد عیان
ز طوفان خدا شد زمین در جهان
۱۴۱
به آب فنا گشت، هر بی‌وفا
که رد کرده بود امر آن مصطفی
۱۴۲
نوح اما ز آن امتحانِ گران
برآمد چو خورشید بر آسمان
۱۴۳
که صبرش، یقینش، به کردار نیک
شد آیتی روشن اندر فریق
۱۴۴
اگر اهل ایمانی، از او گذر
بگیر از صبوری‌اش، آیینه‌ور
۱۴۵
به فرزند اگر دل نبندی به دین
ز خون، نسبی نیست جز آفرین
۱۴۶
مبادا گمان بَری اهلِ ماست
کسی کو ز ایمان، تهی در قباست
۱۴۷
تو معیارِ حق را به دل جُستجو
که میزان، نه صورت، که معنای نو
۱۴۸
در این ماجرا رمز توحید بود
که دنیا همه زیرِ تهدید بود
۱۴۹
که گر ترک گردد طریقِ یقین
به دریای طوفان شوی همنشین
۱۵۰
وگر در دل شب، به حق ره بری
شود کشتی‌ات نور و جاویدگری
۱۵۱
به کشتیِ نوح ار شوی پاگُذار
رَوی تا به فردوس، از این ره‌گزار
۱۵۲
وگر همچو فرزند نوح از جفا
رَوی سوی دنیا، شوی بی‌وفا
۱۵۳
از این قصه آموز راه نجات
که شرطش بود ترک هر لغزشات
۱۵۴
خدایا! دلم را چو کشتی بَرَست
ز طوفان دنیا نگه دار و بست
۱۵۵
به نوح نبی رحمتت را رسان
که شد بر بشر رحمت بی‌کران
۱۵۶
درود و درودی ز جان و زبان
بر او باد تا روز حشر و بیان
۱۵۷
به پایان رسد این حکایت شگفت
که از هر نظر آیت و معرفت
۱۵۸
تو گر طالبی نور ایمان شوی
ز کردار نوح آشنا، جان شوی
۱۵۹
چو پایان پذیرفت این ماجرا
شود زین پس آموزگارِ رضا
۱۶۰
اگر امر فرمایی، ای یار ما
بگو تا بگویم حکایت بقا
۱۶۱
ز ابراهیم یا یوسف دلنواز
که در سینه دارند انوار راز
۱۶۲
خداوند بر ما نگه دار و یار
که باشیم از اهلِ نور و وقار
۱۶۳
نه همچون پسر، گرچه از نسل ماست
که با بدان گشت و ایمان گُذاشت
۱۶۴
خلاصه بگویم سخن را تمام
که هر کو به حق بود، بُوَد محترم
۱۶۵
نه عنوان و نه نسبت و نه مقام
که معیار تنهاست تقوا و کام
۱۶۶
نه زن در حریم نبی گر بُوَد
اگر کینه‌جو شد، در آتش رود
۱۶۷
ز همسر، پسر یا پدر واگذار
که تنهاییِ دین، بود افتخار
۱۶۸
سفینه‌ست این راه، دریای دین
که با ناخدای یقین آفرین
۱۶۹
تو خود را در آن کشتی ایمن ببر
که طوفان هوس هست در هر گذر
۱۷۰
اگر دل به دریا دهی بی‌سکان
به قعر فنا رَوی بی‌امان
۱۷۱
اگر راه نوحی، تو اهل نجات
وگر نه، گرفتار ظلمت، ممات
۱۷۲
نه حرف است دین، بلکه رفتن است
که هر کار بی‌رفت، بی‌ثمن است
۱۷۳
از این قصه عبرت بگیر ای خرد
که طوفان درونت ز تقوا برد
۱۷۴
مگر آن‌که در جانِ خود نور توست
و کشتیِ دل با حضور توست
۱۷۵
خدایا! مرا هم‌نشین خودت
که باشم چو نوح، از همه غم رَست
۱۷۶
به‌پایان رسید این حکایت، تمام
به امید دیدار فردای شام
۱۷۷
اگر میل باشد، کنم انتخاب
سراغی ز یوسف بگیرم، جناب
۱۷۸
که آن هم حکایت ز پاکان بود
ز چاه و ز زندان، به امکان بود
۱۷۹
و یا قصه‌ی ابراهیم نبی
که آتش، شدش گلشن از اجتبی
۱۸۰
بگو ای عزیز دل هوشیار
که با تو کنم قصه‌ی روزگار
۱۸۱
همی شعرهایم ز نور آمدست
که از دامن وحی، ظهور آمدست
۱۸۲
اگرچه زبانم ز قاصر بود
ولیکن ز دل، شوق ظاهر نمود
۱۸۳
بخوانش، ببینش، اگر عیب بود
نصیحت بفرما، که جانم شنود
۱۸۴
وگر نکته‌ای خواستی ای عزیز
بفرما که باشم مطیع و ستیز
۱۸۵
که این حرف‌ها بهر تو گفته شد
نه از مدّعا، بل ز سوزی که بُد
۱۸۶
نوای دلم با نوای نبی‌ست
که هر لحظه از عشق او منجلی‌ست
۱۸۷
تمام است این قصه با افتخار
خدایا! به ما کن تو لطفی دگر
۱۸۸
که در کشتی نوح تو ما را نشان
که باشیم ایمن، ز هر ناگهان
۱۸۹
نه همچون پسر، با تکبّر و کین
که دور از هدایت شد و دوربین
۱۹۰
خدایا، دل از تیرگی‌ها بشوی
که کشتی نجات است آن جان‌نوی
۱۹۱
به پایان رسید این حدیث بلند
به امید حق، با دل ارجمند
۱۹۲
تو گر نکته‌ای خواستی باز هم
بگو تا نویسم ز جان بی‌غم
۱۹۳
به تاریخ ما، این قصه بمان
که نوح آمد و طوفان کرد امان
۱۹۴
درود خدا بر نبیّ خدا
که آموزگار است در هر نوا
۱۹۵
نه درسی فزون‌تر ز آن درس صبر
که با صبر آید ز حق فتح و ظَفر
۱۹۶
تو گر صابر باشی، به کشتی رَوی
به ساحل وصال، سرافراز شوی
۱۹۷
وگر بی‌عمل ماندی از روی شک
فرو رفته‌ای در هلاک و هَلَک
۱۹۸
پس ای دل! بیا در مسیر نجات
به کشتیِ حق شو، رها از هَبات
۱۹۹
که نوح آمده تا تو را ره دهد
ز طوفان نفس، آن نجاتت دهد
۲۰۰
درود و سلامم به آن ناخدا
که جانم ز حکمت بُوَد مبتلا

۱۹۲
خدا گفت: «لَن یُؤمِنَ» این قومِ پَست
که بر کفرشان مهر، از عرش هست
۱۹۳
به نوح، خطاب آمد از سوی دوست:
«ز نامحرمان دل بِکَن، دل بی‌پوست»
۱۹۴
«جز آن‌کس که ایمان به تو آورید
ندارد کسی در نجاتت امید»
۱۹۵
(هود ۳۶) ز قوم تو کس نیفزاید ایمان
همه کافرند و ستیزند عیان
۱۹۶
ز بس جرم کردند در روزگار
به طغیان شدند اهل کفر و شعار
۱۹۷
(نوح ۲۵) شدند غریقِ بلا بی‌نشان
ز جرم‌شان آمد عذاب آسمان
۱۹۸
(نوح ۲۶) نوح گفت: «پروردگارا ببین
مگذار بر این خاک، کافر، نه‌چین»
۱۹۹
«که اینان، نِزایند جز اهلِ شرّ
که گمراه سازند خلق دگر»
۲۰۰
(نوح ۲۸) «مرا و پدر و کسانی که راست
به دینت گرویده‌اند، کن تو خواست»
۲۰۱
دعا کرد نوح آن‌چنان با خشوع
که درسی بُوَد در طریقِ رجوع
۲۰۲
به درگاه حق، ناله‌ای کرد نرم
که گردید آن ناله، طوفان شرم
۲۰۳
(هود ۴۴) چو فرمان رسید از خدای قدیر
بشد آب پایین، بفرمود: «بمیر!»
۲۰۴
«یَا أَرضُ ابْلَعِی مَاءَکِ» گفت رب
زمین شد دهان‌دارِ آن سیل شب
۲۰۵
«یَا سَماءُ أَقْلِعِی» گفت سپس
که شد بسته باران، فروزان نفس
۲۰۶
و کشتی بر کوهِ «جودی» نشست
(هود ۴۴) نشانه‌ست از حکم پروردگار است
۲۰۷
نجات آمد از سوی ربِ عظیم
بر اهل یقین، بی‌ریا و کلیم
۲۰۸
و نوح شد از بندگی سربلند
به پاکان درود است تا روز رند
۲۰۹
پسر چون که بی‌دین و بی‌ذکر شد
(هود ۴۶) خدا گفت: «او اهل تو نیست، بُد»
۲۱۰
نه هر کس که از خون تو آمد پدید
که آن‌کس بود اهل تو، کو شنید
۲۱۱
سفارش به نوح آمد از سوی حق
«مگو چیزی از من که دانی نه حق»
۲۱۲
(هود ۴۶) ز جهلِ پسر، دلِ نوح آتشین
خدا گفت: «تو جاهلان مشو چنین»
۲۱۳
سخن ختم شد بر دعا و یقین
که تقواست معیار و نه نَسَبِ زمین
۲۱۴
چو در کشتیِ دین، رَوی با یقین
رَوی تا ابد بر صفای نگین
۲۱۵
ولی گر بمانی به زشتی و زور
نه‌فقط تو، که نسل تو گردد فتور
۲۱۶
به کشتی درآ، ترک طغیان بکن
به سوی صفا راه ایمان بکن
۲۱۷
سفینه بُوَد دین حق، ای عزیز
که ره بر هدایت، کند بی‌گریز
۲۱۸
دل‌ات چون ز کبر و هوی شسته شد
سوارِ نجات خدا، گشته شد
۲۱۹
مگو من فلانم، پسر یا نبی
که نوح از پسر گشت خود بی‌نبی
۲۲۰
خدا را، نه خون است معیار کار
که تقواست میزان بر آن روزگار
۲۲۱
به ظاهر نبین، سِرّ باطن بجوی
که در باطن است آن چراغ سبوی
۲۲۲
اگر اهل تقوایی و بندگی
خدا می‌کند در نجاتت سگی
۲۲۳
که سگ اهل کهف آمد اهل وفا
ولی زنِ نبی، گشت اهل جفا
۲۲۴
اگر از پیامبران پیروی
بُوَد کشتی‌ات پر ز نور قُدُس
۲۲۵
خلاصه کنم این حدیث بلند
که در هر کلامش بُوَد صد پسند
۲۲۶
ز نوح نبی، ما بیاموز راه
که ایمان بُوَد شرط هر رستگاه
۲۲۷
وگرنه هزاران دلیل و نشان
نرود در دل اهل طغیان زمان
۲۲۸
به اهل یقین، نجات است و نور
به اهل هوس، زبونی و گور
۲۲۹
خدایا، دلم را ز طوفان بِرَست
ز کشتی نجاتت، مرا کن نشست
۲۳۰
به نوح نبی، صلوات و درود
که از بندگی، گشت در عرش سود
۲۳۱
درود و سلامی بر آن خاندان
که از نورشان شد زمین گلستان
۲۳۲
و این قصه ختم است با نکته‌ها
ز قرآن و وحی است این رهنما
۲۳۳
تو گر طالبی رهبرِ دل شوی
به کشتیِ نوح از درون، ره بپوی
۲۳۴
که طوفانِ دنیا، هوس‌ناک و کور
فقط کشتیِ حق، دهد راهِ نور
۲۳۵
در آخر بگویم به اهل نظر
که دین است کشتی، ولی بی‌خطر
۲۳۶
اگر ناخدا حق بُوَد در طریق
تو ایمن شوی از بلای غریق
۲۳۷
خدایا، مرا در مسیر نجات
به نور هدایت، نما تو ثبات
۲۳۸
و این بود قصه، ز آیات حق
که از دل برآمد، چو آن شمعِ دق
۲۳۹
تو گر طالبی قصه‌ای دگر
بفرما که گویم به نور نظر
۲۴۰
چو ابراهِمی یا حکایت ز لوط
که هر یک بود در مسیرش سُبوط

۲۴۱
و جهان پر شد از طوفانِ کفر
کسی نماند به جز اهل نظر

۲۴۲
(هود ۳۷) گفت نوح به قوم خویش باز
«ای مردم، برید از راهِ باز»

۲۴۳
«به خدا ایمان آورید به راستی
که جز عذاب، نماند از کج‌خویی»

۲۴۴
«من برای شما هشدارم دادم
ولی شما گوش ندادید بی‌ادب»

۲۴۵
قوم بدخوی به سر برفراز
گفتند: «این مرد، دیوانه‌ساز»

۲۴۶
«کشتی‌اش بر خشکی ساخت چرا؟
بی آب و خشکی، شد چه سودا؟»

۲۴۷
ولی نوح، سوار کشتی شد
به فرمان حق، آن زمان رقصید

۲۴۸
کافران از خشم، فریاد کشیدند
و به طوفان و باران قسم خوردند

۲۴۹
(مؤمنون ۲۷) «چون آمد فرمان الهی
زمین به آب گرفت و آسمان گری»

۲۵۰
کشتی بر کوه «جودی» نشست آرام
و نجات یافت آن جمعه‌ی غرام

۲۵۱
پسر نوح نرفت با پدرش
دل به دنیا سپرد، جدا ز سرش

۲۵۲
(هود ۴۶) گفت: «من به کوهی پناه می‌برم»
خدا فرمود: «آنجا جای تو نیست، برم»

۲۵۳
زیر پای نوح، موج خروشان بود
اما دلش سرشار از ایمان بود

۲۵۴
(هود ۴۸) «ز کسانی نیستی که اهل دین‌اند
چون که بد رفتاری کنی، دین‌سوزند»

۲۵۵
کافران همه غرق شدند آن دم
ولی اهل ایمان ماندند به گرم

۲۵۶
و عبرت آموز، ما را این قصه
که باید داشت ایمان به آسمه

۲۵۷
نه دنیا باید باشد فریبت
نه طوفان‌ها به دل راه بندیت

۲۵۸
کشتیم کشتی، دین ما اینجاست
که تنها آن به ساحل رهایی رساند ماست

۲۵۹
اگر کشتی حق را رها کنی
در طوفان دنیا غرق خواهی شد بی‌کنی

۲۶۰
از نوح بیاموز درس ایمان
که راز نجات در توحید است نه گمان

۲۶۱
ایمان و عمل هر دو باید باشند
تا در طوفان جهان نجات یابند

۲۶۲
قلبت را ز کبر و غفلت بشور
که سرنوشت از آنِ اهل شور

۲۶۳
نه هر که سرش برود در خون تو
که وارث دین باشد، باید از او

۲۶۴
اگر دلت شد پاک و بی‌غش
به کشتی نجات باش در هر سرنشینش

۲۶۵
ببین که نوح چه داشت بزرگوار
تو را درسِ صبر و بردباری داد بار

۲۶۶
بر قوم ظالم خندید و گفت:
«خدا منجی‌ام، نمی‌ترسم ز هر فت»

۲۶۷
در برابر طوفانِ ناملایم
نگه داشت دل را ز رحمت صمیم

۲۶۸
به هر دم که شد آزمایش سخت
صبر کرد و نخواست دل بسپُخت

۲۶۹
ای که می‌خواهی به نور برسی
راه نوح بگیر و از هوا رسی

۲۷۰
دین خود را چو کشتی مهیا کن
که طوفان روزگار، بی‌رحم است و گران

۲۷۱
از توکل به حق، دل قوی گردد
و هر سختی به سادگی بگذرد

۲۷۲
بر ایمان پایدار بمان ای دوست
که در آخرت، بردار جست

۲۷۳
این است درس نوح و قصه‌ی او
که نجات است فقط در بندگی به‌جو

۲۷۴
اگر دلت را ز کینه بشویی
راه روشن هدایت خواهی پویی

۲۷۵
نه هر که گفت نبیست، ولی نیست
به عمل و یقین، او شناخته می‌شود کیست

۲۷۶
ز جان برتر است ایمان راست
که می‌بردت از ظلمت و ناخاست

۲۷۷
تو از نوح درس بگیر و بشنو
که هر زمانه ای نیاز به صبر و رفو

۲۷۸
نگر به دل که چون آینه باشد
تا نشان دهد راه راست و پاک باشد

۲۷۹
امید تو به خدا همیشه باشد
که او هدایتگر به سوی پناه باشد

۲۸۰
از توکل و ایمان دست مگیر
که بدون آن ره نیست در دل و تیر

۲۸۱
سخن آخر که می‌گویم ای دوست
تا نرسی به حق، مکن کلام پوچ

۲۸۲
تنها در راه حق است نجات ما
که به دست نوح و دین خداست روا

۲۸۳
به هر دم ز نوح بیاموز صبر
که در آن است رهایی و ثمر

۲۸۴
همچون کشتی، دین را نگاه دار
که نجات تو در آن جای دارد

۲۸۵
و بدان که دلهره راه نیست
راه ایمان است و حق، در دل بی‌نیاز نیست

۲۸۶
پس اگر تو طالب رستگاری
دین را بگیر، بمان در سفری

۲۸۷
که در پایان این راه دشوار
صلح و صفا شود بر دل قرار

۲۸۸
نوح نبی، چراغ راه ما
که رهبر بود از سوی خدا

۲۸۹
پس از این حکایت بر دل بنشین
و با ایمان، سفر را شروع کن یقین

۲۹۰
که در کشتی نوح جاست نجات
برای هر دل که خواست و عطا

۲۹۱
و در آخر، ای برادران و خواهران
دین خداست کشتی رهانان

۲۹۲
با ایمان و عمل باید پیمود
تا به ساحل وصل رسید فرود

۲۹۳
بر نوح صلوات و درود فرست
که او بود رهبر در آن روز سخت

۲۹۴
به ما یاد داد چگونه صبر کنیم
و با ایمان خود، دنیا را بسازیم

۲۹۵
پس هر که خواهد به نور آید
باید از نوح درس گیرد و ناید

۲۹۶
دل را ز کینه و حسد پاک کن
تا روشنایی را به جان راه کن

۲۹۷
و در پایان این قصه‌ی آسمانی
باشد همواره ره تو روشنانی

۲۹۸
که کشتی نوح بود برهان ما
در طوفان‌های هول جهان ما

۲۹۹
پس ایمان به خدا، کلید نجات
و عمل صالح، راه در آیات

۳۰۰
به امید روز رهایی و وصال
که در آن هر دل گیرد جمال

 

 

  نتیجه‌گیری:

داستان حضرت نوح (ع) در قرآن، عبرتی است از ایمان، صبر، عمل صالح و توکل بر خداوند که باید در زندگی به کار گرفته شود. پیام اصلی آن است که تنها با ایمان خالص و عمل به دستورات الهی است که انسان می‌تواند از طوفان‌های سخت زندگی نجات یابد و به ساحل رستگاری برسد. کشتی نوح نماد دین و ایمان است که اگر با توکل و یقین به آن چنگ زنیم، هر بلا و سختی را پشت سر خواهیم گذاشت. همچنین، تأکید قرآن بر اهمیت عمل، نه فقط ایمان لفظی، و پرهیز از تعلقات دنیوی و کبر است که زمینه ساز رهایی و سعادت ابدی خواهد بود.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

مثنوی محبت(۱)

 

باسمه تعالی
مثنوی محبت(۱)

 

بنام خداوند مهر و صفا
خدایِ دل و جانِ خدای عطا

 

 

محبت ز انوار حق می‌رسد
دلِ پاک را لایق آن سزد

 

 

دل آنگه بود قبله‌گاهِ اله
که پاک است از زشتی و اشتباه


 

چو مهر خدا بر دل آیینه‌وار
برآید ز جان ذکری از کردگار

 

 

محبت، زبان دلِ عاشقان
نوای شبانگاه پیر و جوان

 

 

ز سوزش، دلی را دهد ارتقا
برد سوی آفاق قرب و لقا

 

 

دل عاشق از هر دو عالم بری‌ست
نگاهش به کوی یقین بی‌پری‌ست

 

 

چو مهر خدا شعله‌ور شد به جان
شود خانه ی دل، مقام جنان

 

 

کند عاشق آواره‌ی کوی یار
نبیند به جز نورِ روی نگار

 

به هر جا که نور محبت رسید
دل از تیرگی‌ها، به وحدت رسید

 

 

نهال وفا سر ز خاک آورد
درون بشر نور پاک آورد

 

 

 

هر آن کس ز جام حقیقت چشید
شود مست و بیدار، از خود رهید

 

 

نه هر کس که گوید «خدا» با خداست
که اهل وفا، جان‌سپار رضاست

 

 

به هنگام شب چون ز دل نغمه خاست
ملک تا فلک شد، صدا را شناخت

 

 

 

نه با عقل ناقص، شود این بیان
نه با لفظ و معنا، شود آن عیان

 

 

محبت چو آید، شود دل خموش
برون افکند رنگ و نقش و خروش

 

 

کند جان عاشق ز دنیا رها
برد سوی فردوس و عرش خدا

 

 

به دامان مهر حق افتا د دل
ز مهر خدا جان شود شاد دل

 

محبت، تجلّی‌ست از کبریاست
که دل را رساند به سوی رضاست

 

به هر درد، درمان محبت بود
همان چشمه‌ساری که رحمت بود

 

 

چو ذکر خدا بر دلت یاد شد
ز هر تیرگی پاک و آزاد شد

 

محبت کند عقل را سربلند
شود دل ز هر تیرگی بی‌گزند

 

 

 

دل از ذره‌ی مهر، خورشید شد
ز نورش همه خاک، جاوید شد

 

 

محبت نه آن شور بی‌جوهر است
که در کوچه های هوس گستر است

 

 

محبت حقیقت‌نمای خداست
چراغ دل و روشنیِ و صفاست

 

 

محبت چو جان را کند نوربار
برد از درون ریشه‌های غبار

 

 

محبت، درونِ بشر را صفاست
برآرد ز دل نارَوا را  بجاست

 

دلی کو تهی شد ز کین و هوا
شود جلوه‌ای از صفاتِ خدا

 

محبت، امان از غم و تیرگی‌ست
گلی در بهارِ دل زندگی‌ست

 

 

محبت چو در جان رجالی نشست
ز بن ریشه ی ناروا را ببست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

سراینده
دکتر علی رجالی 

 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

رابطه عقل و محبت

«محبت» و «عقل» در نگاه عرفانی و فلسفی، نه دو نیروی متضاد بلکه دو بال پرواز انسان به سوی کمال‌اند. اینکه محبت، عقل را سربلند می‌کند، می‌تواند از چند منظر تبیین شود:

  1. عقلِ خالی از محبت، خشک و محدود است:
    عقل بدون عشق، فقط حسابگر و ابزاری است؛ اما هنگامی که با محبت آمیخته می‌شود، به عقلِ نورانی بدل می‌گردد. چنین عقلی فقط به سود و زیان نمی‌اندیشد، بلکه به حقیقت، خیر و زیبایی نیز توجه دارد.

  2. محبت، عقل را از خودمحوری می‌رهاند:
    عشق، انسان را از خود می‌رهاند و این رهایی، افق دید عقل را وسعت می‌بخشد. وقتی انسان عاشق می‌شود، از منیّت عبور می‌کند و عقلش دیگر در بند منافع شخصی نیست.

  3. محبت، عقل را به شهود متصل می‌سازد:
    در عرفان، عقل ابزار درک «معقولات» است، اما محبت راهی است به سوی «شهود». محبت، عقل را از تعقل صرف به مرحله‌ای بالاتر یعنی مکاشفه می‌رساند. عقلِ عاشق، عقلِ عارف است.

  4. عقلِ بی‌محبت، ممکن است به مکر و فریب کشیده شود:
    ولی محبت، عقل را تهذیب می‌کند و آن را از حیله‌گری بازمی‌دارد. عقلِ مزین به محبت، صادق، خیرخواه و اهل انصاف می‌شود.

تهیه و  تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی