رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی

۱۱۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دیوان مثنویات عرفانی(۲)
دکتر علی رجالی

دیوان مثنویات عرفانی(۲)

خداشناسی
مقدمه
فهرست مطالب
فصل اول: خدا شناسی
۱.نیایش خداوند
۲.عشق الهی
۳.محبت
۴.اعتماد
۵.دوستی
۶.عارف
۷.معراج دل
۸.جلوه عشق(۱)
۹.جلوه عشق(۲)
۱۰.نسیم امید
فصل دوم: حکایت ها
۱.ابو علی سینا
۲جوان در حضور پیر
۳.بازار مکار
۴.شاه و وزیر
۵.افتادن خر در چاه
۶.بوی کباب
فصل سوم: داستان های قرآنی
۱.کشتی ایمان
۲.اصحاب کهف
۳.اصحاب فیل
۴.لقمان حکیم
۵.گوساله سامری
۶.آتش نمرود
۷.تخت بلقیس
۸.شتر حضرت صالح(ع)
۹.ذبح اعظم
۱۰.گاو بنی اسرائیل
فصل چهارم: امور مذهبی
۱.اربعین(۱)
۲.اربعین(۲)
۳.واقعه قیامت
۴.بهشت عاشقان
۵.دوزخ درون
۶.عدالت خواهی
۷.امانت داری
۸.مهارت ورزی
۹.هنر
فصل پنجم: امور اجتماعی
۱.خشم
۲.نعمت های الهی
۳.تواضع(۱)
۴.تواضع(۲)
۵.تواضع(۳)
۶.تبیین خرافات
۷.حقوق مردم
۸.خنده
فصل ششم: امور فرهنگی
۱.نقش معلم
۲.زندگی(۱)
۳.زندگی(۲)
۴.خانواده(۱)
۵.خانواده(۲)
۶.تهاجم فرهنگی
فصل ششم: چهارده معصوم
۱.امام رضا(ع)
فصل هفتم: داستان های پیامبران
۱.قوم لوط
۲.قوم شعیب
۳.قوم موسی
۴.قوم عیسی
۵.قوم یعقوب 

مقدمه
فصل اول
بخش اول
 

نیایش خداوند
 
ای خدا، ای خالق و معبود ما
ای امید و یاور و مقصود 
 
 
نام تو آرامش دل‌های ماست
ذکر تو سرمایه‌ی فردای ماست
 
 
هر که با یاد تو گردد آشنا 
رَست از آفاتِ دهرِ پر جفا
 
ای خدا، ای داور و محبوب ما
نور بخش سینه‌ی مقلوب ما
 
 
کل عالم دم‌به‌دم تسبیح تو
نیست بر عقل و نظر تشبیه تو
 
سجده‌گاه عاشقان، کوی تو است
خانه‌ی دل روشن از روی تو است
 
 
 
 
 
چون بخوانم نام تو با اشک و آه
نور می‌تابد ز عرشِ مهر و ماه
 
 
 
ای خدا، ای مونس و ای جود ما
ای صفا بخش دل و محمود ما
 
تو به دل نوری و در جان روشنی
بی‌تو عالم نیست جز بند و تنی
 
در رکوعت جان به قربان می‌برم
در سجودت دل به سامان می‌برم
 
 
ای پناه دل در این شب‌های تار
ای امیدم وقت نومیدی و یار
 
دل چو افتد در رهت ای جان‌فزا
می‌شود بی‌غم، پر از لطف و صفا
 
 
ای پناه دل شکست بی‌نوا
ای امید خسته‌جان در ابتلا

شب‌سیه با تو چو صبحی دل‌فروز
عهد ما بر عشق، هم جان، هم‌رموز
 
گرچه نالایق به درگه مهربان
می‌رسد از لطف تو هر دم نشان
 
 
آمدم، ای پادشاه بی‌نشان
 دل به درگاهت نهادم هر زمان
 
 
اشک شوقت شعله‌ی چشم دلم
یاد تو مرهم بر آسیب و غمم
 
 
ای امید جاودان بندگی
دل سپارم همچنان در زندگی
 
 
 
گر گنه کارم، دلم با تو خوش است
چون نگاهت بی‌گمان بخشایش است
 
از خضوع و بندگی دارم امان
تا نباشم دور از آن لطف نهان
 
 
من پشیمانم، تویی دانا، بصیر
چشم تو، دریای رحمت بی‌نظیر
 
 
چنگ زن بر حبل لطف لایزال
دل مده بر دام زر یا قیل‌وقال
 
 
با تو عالم در نیاز و گفتگوست
آنچه در عالم بود در جستجوست
 
 
چون نظر خواهی، نظر کن بی‌گمان
جز رضایت نیست مقصود از جهان
 
 
 
 
 
 
ای خدای عاشقی، لطف و صفا
ای که هستی منجی ما در بلا

ای پناه خستگان بی‌نوا
نور بخش جان ما در ما سوا
 
دل شکسته با تو دارد التیام
اشک هم با نام تو گردد سلام
 
 
سینه‌ی عشاق پر نور و صفاست
 پرتوی از عشق و انوار خداست
 
 
با تو عالم در تمنا و دعاست
هر که باشد در جهان، در ابتلاست
 
 
هر کجا بینی "رجالی" از صفا
می‌درخشد آیتی از کبریا
بخش دوم
 
عشق الهی
 
 
من که می‌دانم تنی پوشیده‌ام، جانم کجاست؟
پس چرا با جسم خاکی، چشم من از جان جداست؟
 
من یقین دارم که پایانی‌ست در راهِ وجود
عاشقی باید، اگرچه دیر باشد یا که زود
 
من که می‌دانم فنا گردد شکوه کائنات
پس چرا دل بسته‌ام بر جلوه‌های بی‌ثبات؟
 
عشق من بخشد حیات عالم امکان ز هو
پس چرا خاموش باشم در حضورِ گفت‌و‌گو؟
 
من که دانم رهگذر هستم در این دشت فنا
ای خدا! کی دل سپارم بر سراب پرجفا؟
 
 
 
من که دانستم خدایم در درون سینه هاست
جست‌وجو بیرون چرا؟ چون روشن از آیینه هاست
 
 
دل چو تاریک است، از حق دور گردد بی‌امان
نورِ ایمان بایدش، تا گردد از ظلمت رهان

من که می‌دانم جهان آیینه‌ی اندیشه‌هاست
چشم اگر پاک است، عالم جلوه‌ی بی‌انتهاست
 
 
 
من که بینم تیر غم باریده بر جان و روان
من چرا ننهم بنایی در سرای لامکان؟
 
 
من که می‌دانم مسیر عشق پرخون و فناست
با دلی عاشق روم، گرچه سراسر ابتلاست
 
 
 
 
چون اجل ناگه رسد با بانگ بیدارِ فنا
بر نَسیم خنده‌ی دنیا نمی‌بندم رضا
 
من که می‌دانم صدای بی‌دل از جان نیست راست
پس چرا فریاد باشم، گر درونم نیست خواست؟
 
بانگی از دل می‌رسد، روشن چو صبحِ آشنا
پس چرا چون شب، خموشم در دلِ این ماجرا؟
 
 
من که می‌دانم حقیقت از تن و صورت جداست
دل چرا آرام گیرد، در دل این چهره هاست؟
 
 
 
 
نام نیک آخر بماند، گرچه دنیا بی‌وفاست
ورنه هر نامی به جز نیکی، چو گردی بر هواست
 
 
 
 
 
من که دیدم عشق حق بی‌انتها و بی‌زوال
باید از دل کند حتی از هوس‌های حلال
 
 
من که می‌دانم جمال حق نه در آیینه‌هاست
آنچه بینی در جهان، جز سایه‌ای از دلرباست
 
 
من که می‌دانم ریا گردد وبال عاشقی
دل چرا آلوده گردد در خیال عاشقی 
 
 

می‌زند آتش دلت را، گر بود عشق وصال
می‌کشد در خلوت دل، پرده‌ی جسم و خیال
 
 
من که می‌دانم گناهم بی‌حد و سنگین بود
داغ آن در جان من ننگین و  زهرآگین  بود
 
 
 من یقین دارم که شب پایان پذیرد بی‌گمان
چون دلی از سوز عشق آتش‌فشان دارد به جان
 
 
من که می‌دانم شبم بی‌نور گردد ناگهان
مرگ آید بی‌خبر، بی‌نام و بی‌اذن و امان
 
 
 
دل‌سپردن بر وفای این جهان کاری‌ست خام
زندگی خوابی‌ست بی‌معنا، گذرگاهی ز دام
 
 
 
تا نماند جان سوزان، غرق اندوه  و نیاز
دل سپارم بر بهاری دل پذیر و دلنواز
 
 
 
من که می دانم دلم دنبال یار و جستجوست
در پی معشوق یکتای جهان  و گفگوست
 
 
عاشقی گر داغ دارد، لذتش جانانه است
می‌نشیند در دل شب، شعله‌ اش ویرانه است 
 
 
 
هر کسی روزی رسد، تا آشنا گردد به عشق
لیک باید پخته گردد، بی‌ریا گردد به عشق
 
در سکوت شب شنیدم نغمه‌ی از بینوا
 گم شو در خود، گر بخواهی جان جانان را، خدا
 
 
چشم بگشا، ای دل من! تا ببینی در وجود
آنچه بی‌نام و نشان، آن یار بی‌حد و حدود
 
 
 
ای که در آفاق می‌گردی " رجالی"، رو درون
شهر دل را چون بسازی، خانه آید با سکون
بخش سوم

 

محبت
 
بنام خداوند مهر و صفا
خدایِ دل و جانِ خدای عطا
 
 
محبت ز انوار حق می‌رسد
دلِ پاک را لایق آن سزد
 
 
دل آنگه بود قبله‌گاهِ اله
که پاک است از زشتی و اشتباه
 
چو مهر خدا بر دل آیینه‌وار
برآید ز جان ذکری از کردگار
 
 
محبت، زبان دلِ عاشقان
نوای شبانگاه پیر و جوان
 
 
ز سوزش، دلی را دهد ارتقا
برد سوی آفاق قرب و لقا
 
 
دل عاشق از هر دو عالم بری‌ست
نگاهش به کوی یقین بی‌پری‌ست
 
 
چو مهر خدا شعله‌ور شد به جان
شود خانه ی دل، مقام جنان
 
 
کند عاشق آواره‌ی کوی یار
نبیند به جز نورِ روی نگار
 
به هر جا که نور محبت رسید
دل از تیرگی‌ها، به وحدت رسید
نهال وفا سر ز خاک آورد
درون بشر نور پاک آورد
 
 
 
هر آن کس ز جام حقیقت چشید
شود مست و بیدار، از خود رهید
 
 
نه هر کس که گوید «خدا» با خداست
که اهل وفا، جان‌سپار رضاست
 
 
به هنگام شب چون ز دل نغمه خاست
ملک تا فلک شد، صدا را شناخت

نه با عقل ناقص، شود این بیان
نه با لفظ و معنا، شود آن عیان
 
 
محبت چو آید، شود دل خموش
برون افکند رنگ و نقش و خروش
 
 
کند جان عاشق ز دنیا رها
برد سوی فردوس و عرش خدا
 
 
به دامان مهر حق افتا د دل
ز مهر خدا جان شود شاد دل
 
محبت، تجلّی‌ست از کبریاست
که دل را رساند به سوی رضاست
 
به هر درد، درمان محبت بود
همان چشمه‌ساری که رحمت بود
 
 
چو ذکر خدا بر دلت یاد شد
ز هر تیرگی پاک و آزاد شد
 
محبت کند عقل را سربلند
شود دل ز هر تیرگی بی‌گزند
 
 
 
دل از ذره‌ی مهر، خورشید شد
ز نورش همه خاک، جاوید شد
 
 
محبت نه آن شور بی‌جوهر است
که در کوچه های هوس گستر است
 
 
محبت حقیقت‌نمای خداست
چراغ دل و روشنیِ و صفاست
 
 
محبت چو جان را کند نوربار
برد از درون ریشه‌های غبار
 
 
محبت، درونِ بشر را صفاست
برآرد ز دل نارَوا را  بجاست

 

دلی کو تهی شد ز کین و هوا
شود جلوه‌ای از صفاتِ خدا
 
محبت، امان از غم و تیرگی‌ست
گلی در بهارِ دل زندگی‌ست
 
 
محبت چو در جان رجالی نشست
ز بن ریشه ی ناروا را ببست
 
بخش چهارم
 اعتماد
به نام خداوند لطف و عطا
که ما را دهد نور و صبر و رضا
 
 
همو نور بخشد به عقل و ضمیر
به حق تکیه باید، که او بی نظیر
 
 
اگر تکیه‌گاه‌ِ دل‌ ما خداست
دل از رنج دنیا رها و جداست
 
 
دل آنگه بیابد صفای یقین
که برچیند از خویش تردید و کین
 
 
اگر دل ز شک‌ها شود پاک و ناب
به چشم یقین بنگری آفتاب
 
 
اگر تکیه بر حب یزدان کنی
ز صبر و یقین دل فروزان کنی
 
صفای دل و حسن خلق نگار
بود از وفای به عهد و قرار
 
 
به هنگام سختی و خوف و خطر
به حق اعتماد و ز باطل گذر
 
کسی کو نهد بر خدا اعتماد
شود رسته از وسوسه، از عناد

خدا داند احوال فردای ما
به او کن توکل، ز غیرش جدا.
 
 
وفاداری و صدق در قول و کار
کند عهد و پیمان قوی ، استوار
 
اگر دل تهی شد ز مهر و وفا
نماند دگر عشق و لطف و صفا
 
خدایا! تویی یار و یاور، حبیب
جهان پر زفتنه است، مکر و فریب
به هر جا روی، با تو باشد خدا
اگر دل دهی، می‌شود آشنا
 
توکل بر او کن، که حق رهنماست
که بی‌او رهت پرتگاهِ و خطاست
 
توکل چراغ ره کبریاست
نخستین قدم در طریق خداست
 
 
 
ندارد غم آن کو کند اعتماد
به آن خالقی کِز کرم جان نهاد
 
اگرچه نهان است تقدیر ما
هویداست بر خالق جان فزا
 
 
اگر دل به دریای لطفش زند
ز طوفان غم‌ها برون می‌رود
 
توکل چو شمشیر در زندگی
برد شک و تردید، افسردگی
 
 
اگر دل به یزدان سپاری ز عشق
بیاید تو را، رستگاری ز عشق
 
جهان موج طوفان و بیم و شتاب
خدا را بخوان تا رهی از عذاب
 
 
اگر خسته‌ای از غم زندگی
 به تقوا پناه‌آور و بندگی
 
 

خدا حامی بینوایان بود
چراغ شب بی پناهان بود
 
 
به حق اعتماد است، آرامِ جان
که با بندگی می‌شود آن عیان
 
مشو بی‌خبر از صفای یقین
که بی‌نور حق، ظلمت است و حزین
 
همه کار عالم به دست خداست
که او را نکو حکمتی بی‌خطاست
 
در این ره به جز حق کسی کار نیست
به جز رنج و غم، همدم و یار نیست
 
 
توکل بود مرد را زاد و توش
که در سایه‌اش حکمت آید به جوش
 
 
 
رجالی" مشو غره بر عقل خویش
که تدبیر یزدان فزون است و بیش
بخش پنجم
 
 دوستی
 
دل چو با مهرِ رفیقی همدم است
کعبه و دیر و حرم را محرم است
 
 
دوستی نوری‌ست از سرچشمه‌ها
می برد دل را به سوی کبریا
 
 
بی خدایی شد عذابی در قفس
بی‌وصالش، جان به زنجیر هوس
 
دوستی شرحی ز توحید دل است
جز تجلّیِ خدا، بی‌حاصل است
 
 
مهر او قبله‌ست و کعبه پیش آن
چون یکی تصویر بر دیوار جان
 
 
 از نسیمش، دشت جان گلزار دوست
دل ز غفلت های خود  بیدار دوست

دوستی، جامی‌ست از انگورِ نور
باده‌اش بخشد دل و جان را سرور
 
 
گر بنوشی جرعه‌ای از شرب عشق
جان شود آگه ز سرّ قرب عشق
 
 
رازها گوید به دل، بی‌گفت‌وگو
می‌برد دل را به مستی، بی‌سبو
 
 
 
 
 
دوست آیینه‌ست، در اعجاز عشق
بنگری در گوهر دل، راز عشق
 
هر که راه عشق را پرواز کرد
سیر خود را با صفا آغاز کرد
 
 
آن‌که دل را با صفا همراه ساخت
دل به آیینِ وفا آگاه ساخت
 
 
خنده‌اش آیینه‌ی راز نهان
اشک او دریایِ سوز عاشقان
 
 
هم‌دلی یعنی رها از جان شدن
محو در آیینه‌ی جانان شدن
 
 
 
دوستی، آیینهٔ ذات خداست
روشنی‌بخشِ دل اهل ولاست
 
 
هر دلی چون آینه بی‌کینه شد
زنگ دل از سینه اش بر چیده شد
 
 
نور یزدان رهنمون سازد تو را
سوی معبودی که باشد دلربا

هر که عاشق شد وفا دار به دوست
جان فدای یار و جان دادن نکوست
 
دوستی پیوندِ جان با جانِ ماست
هم‌دمِ جان است و روح آشناست
 
درد دل با یار، مرهم می‌شود
سینه‌ات با مهر، خرّم می‌شود
 
 
دوستی آیینه‌ی حسنِ خداست
 پرتوش در دیده‌ی اهلِ ولاست
 
دل چو بیند روی یار، آیینه‌وار
شکر گوید از حضور آن نگار
 
 
در دل یاران، صفا افشانه شد
با حضور دوست، دل دیوانه شد
 
 
دوستی با راستی شد جاودان
بی‌ریایی، نور آن در هر زمان
 
 
دوستی با راستی دارد بقا
بی‌ریایی می‌درخشد هر کجا
 
دوستی چون با صفا گردد قرین
دل شود لبریز از نور یقین
 
 
 
بی‌ریایی، نور صبح صادق است
شمع شام عاشقان خالق است
 
دوستی آتشفشانِ سینه‌هاست
گرمیش، آغوش جانِ آشناست
 
بی‌رخ یار، این جهان زندان شود
با نگاهی، جان چو گل خندان شود
 
چون " رجالی"  مهرِ جانان برگزیـد
 صد بهار از گلشن معنا بچیـد
بخش ششم

عارف
 
عارفان، آیینه‌ی شوق و حضور
ره‌گشای جان و دل در کوی نور
 
عارفان، شمع‌اند در ظلمت‌سرا
هادی دل‌های عاشق بر خدا
 
سوزشان از شوق دیدارِ خداست
روشنی‌بخش دلِ اهلِ وفاست
 
 
خویش را سوزند در راهِ یقین
تا شود عالم ز اسرارِش مبین
 
 
آن‌که بی خود شد، سوی جانان رسید
در مقام بی‌نشان، آسان رسید
 
 
در دلش عرش خدا لرزیده بود
آسمان با خاک او پیچیده بود
 
 
نه مکان دارد، نه در بندِ زمان 
بی‌نشان است و نشانش عشق جان
 
 
عارف آن باشد که در میدان عشق
جان دهد بی‌مدح و بی‌فرمان عشق
 
 
او نباشد طالب جاه و نشان
نی ز مدح خلق، نی بیمِ زبان
 
 
 
 
خُم‌نشینِ حق، خمار از جام نور
ساکنِ کویِ امان، فارغ ز شور
هر دلی در حضرتش آیینه‌وار
غرق نور و عشق گردد بی‌قرار
 
 
گنج اسرار خدا در سینه‌اش
نور حق تابنده از آیینه‌اش

 

گر سخن گوید، حکایت می‌کند
در خموشی، او عنایت می کند
 
 
سفره‌اش در هر گذرگاهی به پاست
لیک خود بی‌تکیه، بی‌خوف و ریاست
 
 
دل سپرده در تلاطم، بی‌نیاز
در دل دریا، بود پر رمز و راز
 
 
او نظر را می‌کند آیین عشق
هر دمی سرشار از تمکین عشق
 
 
خانه‌اش را موج غم ویران کند
لیک دل را نور جان مهمان کند
 
 
 
آن‌که شد دل محرم سِرّ قدیم
پاک کردش از غبار هر سَلیم
 
 
دل چو گردد آینه از کردگار
او ببیند جلوه ی زیبا ز یار
 
 
عارف آن کس کو به دل حق جو شود
نه به مدحِ این و آن، خوش خو شود
 
می‌چکد اشکش به دامانِ حضور
دل بود بی‌تاب و جان سرشارِ نور
 
 
حرف او تفسیر "هو" تا ما سواست
زان‌که هر لفظش، کلام کبریاست
 
 
ذکر حق افکند آتش در درون 
شد سحر، خونین سما، با بانگِ خون
 
 
با نوای دل، نیایش می‌کند
جان جانان را ستایش می کند
 
 
بر لبش خاموشی و در دل کلام
سِرّ جانش روشن از سیر مدام
 
 
هر نَفَس بگشاید ابوابِ کمال
می‌برد دل را به اسرارِ وصال
 
 
در سکوتش نغمه ی صد کبریاست
 گفتنش آئینه‌ی وجه خداست
 
 
در نگاهش کعبه و دیر و حرم
جمله یک نامند در لوح قلم
 
 
 آن‌که از دل خواست دیدار خدا
در شعف می سوزد و جانش فدا
 
 
گر ببیند نور حق با چشم دل
می شود راهِ " رجالی" مشتعل
بخش هفتم
 

معراج دل
 
گهی دل شود نغمه‌ی روح و جان
برد سوی معراج تا کهکشان
 
دل آیینه‌دار جمال خداست
گهی شعله‌ی سرکش از نارِ هاست
 
چو آیینه باشد دلت بی‌غبار
نشیند در آن نورِ حق آشکار
 
 
اگر تیره گردد ز سودای خویش
بیابد صفا در تمنای خویش
 
شود مرکب عقل و بالِ یقین
گهی بنده‌ی شهوت و دامِ کین
 
گهی نور سرّ ازل در دل است
گهی غرق در ظلمتِ و غافل است
 
 
گشاید درِ نور و وجد و صفا
اگر دور گردد ز خشم و ریا
 
گهی با شهودِ حقیقت قرین
گهی با خیالات، وهم‌آفرین
 
اگر دل چو آیینه بی‌زنگ شد
نشان رخ دوست صد رنگ شد
 
 
 
دل آنگه‌که خندد، پیامِ وفاست
چو گرید دلت، اشکِ بی‌منتهاست
 
گهی چشمه‌ی اشک و آهِ درون
شود خنده‌ی زهر و خواب جنون
 
 
دل آن‌گه رسد در مقام وصال
که شوید ز خود هر غبار و خیال
چو دل با صفا شد ز نور خدا
شود بنده‌ی عشق و اهل وفا

پس ای دل! ز هر لحظه آگاه باش
تو هر دم به درگاهِ الله باش
 
 
میاویز جان را به زنجیر تن
که این دام باشد ز راه منن
 
 
مپوشان رخ دل ز انوار حق
مکش پای دل را ز دیدار حق
 
 
برون کن غبار هوس از دلت
ببر نور توحید در منزلت
 
 
 
مده دل به سوداگه این جهان
که هر لحظه گیرد تو را در فغان
 
 
 
 
 
دل آبی ز سرچشمه‌ی لامکان،
گهی نور گردد، گهی پر فغان
 
 
 
هر آن کس که دل بست بر کبریا
شود نور حق بر دلش رهنما
 
 
دل ار پاک گردد ز هر آرزو
شود لایقِ وصلِ جانانه‌ او
 
 
گهی دل شود مستِ جامِ وصال
گهی اشک ریزد ز هجرِ جمال
 
 
دل آنگه که با یاد حق خوش‌نواست،
چو خورشید تابان به ارض و سماست
 
دل آنگه‌که خندد، نسیم وفاست،
نوای یقین و صفای دعاست
 

اگر بنده‌ی نفس گردد روان
شود محو ظلمت، نمانَد نشان
 
 
دلِ زنده، دریای گوهر شود
دلِ مرده، زندانِ پیکر شود
 
 
دل آگاه، راهش کبریایی است
دل گمراه، در فکر جدایی است
 
 
ببین جلوه‌ی حق در آیینه‌ بود
که ذرات هستی ثنایش  سرود
 
 
اگر دل شود پاک و روشن چو نور
برآید ز جان نغمه‌ای با شعور
 
 
" رجالی"، به هر دم بکن انتخاب
نه راهی که ختمش بود یک سراب
بخش هشتم

جلوه عشق(۱)
خدایا! تویی نورِ بی‌انتها
فروغی به دل‌ها و جان‌ها رها
 
 
توئی مهرِ جاوید و آرامِ جان
که از توست آغازِ هر داستان
 
 
خدایا! تویی نور و عشق و صفا
تویی آن که دل بُرد سویِ بقا
 
خدایا! تویی نور سرّ وجود
توئی جانِ دل، آفتابِ شهود
 
 
خدایا! تویی نورِ مهر و وفا
تو بخشی به دل‌ها طراوت، بقا
 
 
خدایا! تویی نور جان و روان
توئی نغمه‌ی عشق در بی‌نشان
 
 
خدایا! تویی نور بی‌انتها
توئی آشناتر ز هر آشنا
 

خدایا! تویی نور صبح امید
توئی آن که دل را چو شب آفرید
خدایا! تویی عشق و آرام جان
توئی نغمه‌ی دل به این آشیان
 
 
خدایا! تویی راز شور و طرب
دل عاشقان از تو گیرد ادب
 
 
خدایا! تویی راز مستی و شور
تویی آن‌که دادی دل ما سرور
 
 
خدایا! تویی نور هر کوی و بام
به یادت طپد در دلم صبح و شام
 
 
خدایا! تویی مونس جان من
صفای دلم، نور پنهان من
 
 
خدایا! تویی یار شب‌های تار
به جز نور تو کیست در دل بهار
 
 
خدایا! تویی عشق بی‌انتها
که روشن شود راه اهل وفا
 
تویی آتشی در دل عاشقان
که سوزد همه بند و بندِ گمان
 
 
خدایا! تویی آن حضور نهان
که جاری شدی در دل و در زبان
 
 
نه پیدا به چشم و نه پنهان ز جان
به نورت فروزان، دو عالم، جهان
 
 نه در دیده پیدا، نه از دل نهان
که بی‌تو نخواهم نه جسم و نه جان 
 
 
خدایا! تویی موج دریای عشق
توئی آفتاب دل‌آرای عشق
 
توئی آن‌که دل را ز خود می‌بری
به گردابِ شوق از عدم آوری

 

خدایا! دلم را کنی پر ز شور
که با یاد تو جان شود پر ز نور
 
 
توئی آن‌که آتش ز عشق تو تافت
ز گرمای تو ذره در رقص یافت
 
 
خدایا! تویی عشق بی‌انتها
که دل را کشاندی به کوی وفا
 
جهان بی تو یک ذره‌ی بی‌نشان
دل از نور روی تو گیرد امان
 
خدایا! تویی درد و درمان دل
توئی مرهم هر پریشان دل
 
خدایا! تویی هم‌دم لحظه‌ها
که پر می‌کنی سینه از نغمه‌ها
 
خدایا! تویی سوز این بی‌قرار
که دل را کشاندی به دیدار یار
 
 
خدایا! تویی آن نسیم بهار
که بگشاید از عشق، قفل حصار
 
خدایا! تویی شور و شوقِ سخن
رجالی شود مستِ ذوق سخن
بخش نهم
جلوه عشق(۲)
خدایا! تویی آن بهشت نهان
که در دل بود نغمه‌ات بی‌ امان
 
تو خورشید عشقی که پنهان شدی
در آیینه‌ی جان نمایان شدی
 
خدایا! تویی شمع هر سوگوار
که از اشکشان چشمه‌ و جویبار
 
 
نه در پردهٔ وهم و نه در خیال
که پیداست رویت، ورای مثال

سکوت دلم با تو پر نغمه است
صدای تو در اوج بی‌ لطمه است
 
 
خدایا! تویی شوق در سوز و تاب
که از مهر تو نیست جز فتحِ باب
 
 
نه شب بی تو آرام گیرد مرا
نه روزم شود بی تو روشن‌سرا
 
 
تویی آن که جان را نوا می‌دهی
ز دل نغمه‌ی آشنا می‌دهی
 
 
 
تو را یافتم، هرچه را باختم
به شوق تو از خویش، دل ساختم
 
 
جهان را تویی روح بی‌انتها
هم آغاز عشقی، همی انتها
 
خدایا! تویی ساقی جان‌فزا
که از باده‌ات رسته‌ام از خطا
 
دل از پرتوی روی تو روشن است
که این نور، پیدا ز جان و تن است
 
 
دل از چشمه‌ی عشق، ساغر گرفت
همه آب هستی، ز کوثر است
 
نهان‌خانه‌ی دل، حرم‌گاه توست
به هر ذره پیداست،آن  آه توست
 
به هر لحظه ای از تپش‌های دل
طنین تو پیداست، اعضای دل
 
 
اگر بی‌تو باشم، دلم بی‌صفاست
جهانم سراسر غم و ابتلاست

 

ز هر سو نظر کردم، ای جانِ جان
تو بودی پدیدار در هر مکان
 
نگفتم تو را، لیک خواندی مرا
کشیدی به سوی تجلی سرا
 
 
 
ربودی دلم را، شکستی قفس
چو بیرون شدم،  از هوا وهوس
 
 
ز خود گشتم آواره‌ی کوی تو
شدم مست از آن جرعه‌ی بوی تو
 
خدایا! تویی آن یقین جاودان
که از نور تو عالمی شد عیان
 
 
 
تو گفتی: بیا، من نگفتم هنوز
که برداشتی پرده از راز و سوز
 
 
 
به آتش کشاندی مرا بی‌گمان
که در من بجوشد حدیث نهان
 
 
نبودم، تو بودی، ز بودت شدم
ز نورت شکفتم، به سویت شدم
 
 
تو در من نهادی چه روحی ولا
که در دل شدم مست روی و لقا
 
 
نه از دیده گفتم، نه از راه فکر
که دل یافت مهرت ز اشراقِ ذکر
 
 
خدایا! تویی کوثر و آب ناب
که از تو شود جان، رها از عذاب

خدایا! تویی آفتاب وجود
که از پرتوت هر دلی در سجود
 
 
خدایا! تویی عشق در هر نگاه
که بی‌نام تو نیست جانم پناه
 
 
اگر مهر حق سایه‌گستر شود
رجالی ز لطفش سخن‌ور شود
بخش دهم
 
نسیمِ امید
 
به نام خداوند نور و امید
که دل را دهد ذوق عشق و نوید
 
اگرچه گنهکارم و شرمسار
در رحمتت نیست هرگز حصار
 
ز ژرفای دل شد پدید این نوید
که بازآ، که بخشنده‌ام، ناامید
 
 
به درگاه تو هر دلِ پرگناه
شود روشن از اشکِ شب‌سوز آه
 
 
تو‌ای مهرِ بی‌سایه، خورشید جان
ببخشا دلم را ز گرد گمان
 
دل خسته را از کرم جان دهی
به آیینه‌ی اشک، ایمان دهی
 
هر آن دل که افتاد در بند رنج
ز الطاف تو یافت درمان و گنج
 
در این راه، گر نور شب کم شود
نگاه تو ای دوست، مرهم شود
نسیم امیدت وزید از بهار
شکوفا شود باغ و بستان ز یار
 
 
 به پایان رسد شب، به نور خدا
بجوشد ز دل، نغمه‌ی آشنا
 

چو شب تیره شد، دیده‌ام اشک‌بار
دل از بار عصیان شده بی‌قرار
 
 
به درگاه تو، بنده‌ی بی قرار
کند چهره پر اشک از شوق یار
 
 
به درگاه تو، هر دل آشفته حال
شود نغمه‌سازِ فغان و وصال
 
 
تو ای مهربان، ای بلندآشیان
ببخشا دلی را که شد ناتوان
 
اگر دل گرفتارِ رنج و ملال
به لطف تو یابد رهِ اعتدال
 
 
مرا نیمه‌شب، نغمه‌ای جان‌فزا
رسید از دلِ درد، سوی خدا
 
 
ندایی ز الطاف حق شد عیان
که با اشک توبه، دلم شد روان
 
 
تو آرام کردی دلِ بی‌قرار
که بینیم در آن جلوه‌ی کردگار
 
تو گفتی: گنه هست، اما امید
درِ رحمت من به رویت سپید
 
 
اگر بشکند تکیه‌گاه وجود
منم آنکه سازم دلت را سرود
 
 
دل از نور چشم تو آرام شد
شفا یافت جانم، چو پیغام شد
 
 
به هر اشک، لبخند فردا رسد
ز هر آه، نوری به دل‌ها رسد
 
 
تو ای آن‌که عین وفا و صفا
همه خلق را در پناهت شفا
 
 
 اگر کوه باشد خطای بشر
 چو اشکی بریزد، شود بی‌اثر

دل از درد عصیان، پُر اندوه شد
ولی با نگاه تو نستوه شد
 
 
تو دریای فضلی، نه طوفانِ رنج
به دریای رحمت، شوی پر ز گنج
 
 
من آن بنده‌ام، گم شدم در گناه
ولی دست رحمت‌، بیامد ز راه
 
 
ز دریای مهر تو، خوش‌تر چه بود؟
که هر قطره‌اش لطف و رحمت فزود
 
 
اگرچه دلم غرق در تیرگی‌ست
ز نور تو، آیینه‌ی زندگی‌ست
 
 
 
 
"رجالی" که از نور تو جان گرفت
ز عشقت خرامان و ایمان گرفت

 

سراینده 

دکتر علی رجالی
 
 
 
 
 
 
 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

دیوان مثنویات عرفانی(۲)
دکتر علی رجالی
قسمت(۲)
مقدمه
فهرست مطالب
فصل اول: خدا شناسی
۱.نیایش خداوند
۲.عشق الهی
۳.محبت
۴.اعتماد
۵.دوستی
۶.عارف
۷.معراج دل
۸.جلوه عشق(۱)
۹.جلوه عشق(۲)
۱۰.نسیم امید
فصل دوم: حکایت ها
۱.ابو علی سینا
۲جوان در حضور پیر
۳.بازار مکار
۴.شاه و وزیر
۵.افتادن خر در چاه
۶.بوی کباب
فصل سوم: داستان های قرآنی
۱.کشتی ایمان
۲.اصحاب کهف
۳.اصحاب فیل
۴.لقمان حکیم
۵.گوساله سامری
۶.آتش نمرود
۷.تخت بلقیس
۸.شتر حضرت صالح(ع)
۹.ذبح اعظم
۱۰.گاو بنی اسرائیل
فصل چهارم: امور مذهبی
۱.اربعین(۱)
۲.اربعین(۲)
۳.واقعه قیامت
۴.بهشت عاشقان
۵.دوزخ درون
۶.عدالت خواهی
۷.امانت داری
۸.مهارت ورزی
۹.هنر
فصل پنجم: امور اجتماعی
۱.خشم
۲.نعمت های الهی
۳.تواضع(۱)
۴.تواضع(۲)
۵.تواضع(۳)
۶.تبیین خرافات
۷.حقوق مردم
۸.خنده
فصل ششم: امور فرهنگی
۱.نقش معلم
۲.زندگی(۱)
۳.زندگی(۲)
۴.خانواده(۱)
۵.خانواده(۲)
۶.تهاجم فرهنگی
فصل ششم: چهارده معصوم
۱.امام رضا(ع)
فصل هفتم: داستان های پیامبران
۱.قوم لوط
۲.قوم شعیب
۳.قوم موسی
۴.قوم عیسی
۵.قوم یعقوب 

 

فصل سوم
بخش اول
کشتی ایمان
 
به نام خدا لب گشوده نبی
که آمد ز یزدان پیام جلی
 
 
صدای خروشان او از خداست
پیام الهی به مردم رواست 
 
 
 
به سوی خدای‌ خود آیید باز
که جز او نباشد کسی چاره‌ساز
 
 
به آیین پاکش دل‌افروز باش
ز زشتی و بیداد پرهیز باش
 
 
ولی قوم او، سخت لج‌باز بود
 دلی پر ز کبر و پر از راز بود
 
 
چو طوفان حق این ندا برکشید
دل اهل باطل ز جا برتپید
 
نهان کرد گوش از صدای خدا
که با عقل خامش نیاید صدا
 
 
به طعنه شنیدند آواز نور
نه گوشی برایش، نه دل را حضور
 
 
ز رحمت، صبوری‌ست راهِ رسول
به شب‌های تنهایی و دلِ ملول
 
ز هر ره نمود آن رسولِ خدا
صدای محبت، چو بوی صَبا
 
 
به جز اندکی اهل دل، در دیار
 به دل‌ها نتابد پیام و شعار
 
 
 
به یزدان چنین گفت پیغام‌بَر
که این قوم گمراه و  بی دادگر
 
 
پیامش پذیرفته شد بی‌درنگ
که آید بر آنان بلایی خدنگ
 
 
ز حق آمد آوازِ لطف و ندا
که کشتی بنا کن، ز بهر بلا
 

به دستان خود چوب‌ها را برید
در آن دشت خشک، آیتی آفرید
 
 
 ز هر نوع حیوان، دو تا برگزید
که نسلش بماند ز طوفان رهید
 
 
گروهی ز مردم شدندش رفیق
گرفتند راهِ هدایت دقیق
 
 
دل از کفر و تردید برداشتند
به نور یقین سر برافراشتند
 
 
ولی کافران خنده بر لب زدند
که این پیر، بر خاک، کشتی زند
 
 
ندیدند پایان آن ماجرا
که آید شبی باد و سیل و بلا
 
 
یکی بانگ آمد که طوفان رسید
ز هر سو زمین و سما را وزید
 
 
ز چشمه زمین موج برداشت سخت
فلک ریخت باران، به کوه و به دشت
 
 
به کشتی درآمد گروه نجات
به امر خدا، جملگی شد حیات
 
 
 
بگفتا پدر بر پسر ، شو سوار
که آب آید از سر، در این کوهسار
 
 
پسر می گریزد به کوهی بلند
به قصد رهایی ز آب و گزند
 
 
ولی موج طوفان بر آمد ز کوه
که جانِ پسر را گرفت از ستوه
 
 
بگفتا خداوند پاک و مبین
که فرزند نوح است بیرون ز دین

چهل روز سختی، بود در جهان
نه دریا سکون و نه ساحل هر آن
 
 
ندا آمد از حضرت کردگار 
که وقت فرود است و وقت قرار
 
 
 
 
" رجالی" حکایت کند با یقین
 کلید نجات است ایمان و دین
 
 
 
بخش دوم

 اصحاب کهف
 
به نام خداوند حیّ غفور
خدایی که شد غار را صحن نور
 
جوانان پاکی ز نسل وفا
دل از غیر حق گشته آن را جدا
 
 
به بیداد شاهی که او بت‌پرست
به کرسی ظلم و ستم او نشست
 
 
ندادند تن را به طغیان و شر
نلغزید ایمان‌شان در خطر
 
زبان‌ها پُر از ذکر یکتای حق
دل آکنده از نور زیبای حق
 
 
گذشتند از بند دنیا و زر
که جز عشق حق نیست راه ظفر
 
 
به راه یقین گام خود استوار
نه بیم از بلا بودشان، نه غبار
 
 
دل از تاج و تخت جهان شسته‌اند
به اخلاص، در کوی حق مانده‌اند
 
 
سخن را به جز حق نگفتند هیچ
به غیر از صفا دل نبستند هیچ
 
 
نخواندند جز نام ربّ جلیل
نگشتند جز بر طریق اصیل
 
 
به غاری پناه از ستمگر گرفت
دلش را امیدی ز داور گرفت
 

 
دل و دیده در خوابِ خاموش شد
که روزِ پناهش فراموش شد
پذیرای حکم جهان آفرین
که غار است خلوتگه صالحین
 
 
 
سگِ پاسبان، خفته در آستان
شده آیه‌ای روشن از آسمان
 
 
به خوابی موقت برفتند غار
بگردد دل و جان تسلی ، قرار
 
 
نه پوسیده پیکر، نه پژمرده جان
که حک گشته بر سینه‌ها داستان
 
 
چو خورشید لطفِ خدا شد پدید
در آن غار ظلمت، جهان نور دید
 
 
 
بر آن بندگان، رحمت بی‌کران
فرو ریخت چون موجِ لطفِ نهان
 
 
 
به خوابی عمیق و درازا شدند
ز گردش جدا، از جهان وا شدند
 
 
زمان را خدا بست بر دست و پای
نهاد آن جوانان به تاریخ جای
 
 
به صد سال و اندی برآمد زمان
که گویی نماندست زآن داستان
 
 
به امر خدا دیده بَگشادشان
به آیینه‌ی حق، برافراشت جان
 
 
جهان را دگرگون بدیدند باز
ز بیداریِ جان گرفتند راز
 
 
خدا خواست تا حجتی آشکار
دهد تا یقین یابد اهل دیار
 
 
 
بدانند روزی شود حشر و شور
که جان بر دمد باز از قبر و گور
 
 
 
بر این قصه گفتند اهل سخا
که باشد نشانی ز جود و فنا
 

 
 
 
 
 
 
چو اصحاب کهف‌اند اهل وفا
 دل اهل حق را دهد او صفا
 
 
جوانی که با نور حق آشناست
خدا لشکر از غیب با او رواست
 
 
 
خدایا نجات من از هر بلا
شده کهف عشقت پناه و ولا
 
 
 
 
 
کسی کو ز دنیا به کهف خداست
نترسد "رجالی" ز شور و ز کاست
بخش سوم

  اصحاب  فیل
 
 
ابرهه با لشکر فیل و سپاه
کرد رو سوی حرم، با خشم و جاه
 
 
ساخت در صَنعا بنایی در یمن
کاخی از زر، پُر ز نقش و پُر سَمن
 
 
گفت: این، آیت‌سرای ایزدی‌ست
کعبهٔ پیشین، دگر شایسته نیست
 
 
خلق، رو کرده‌ست سوی آن مکان
نام آن، بالا گرفته در جهان
 
 
 کرد مکری پُر ز تزویر و دغا
ساخت محرابی نمونه از طلا
 
 
دید آن تدبیر بی‌حاصل فتاد
دل به کعبه، سینه‌ها لبریز باد
 
 
خشمگین شد، نعره زد: ای مردمان
می‌کَنم این خانه را ویران چنان
 
 
کرد لشکر را مهیّا در نبرد
هیچ رحمی بر خلایق او نکرد 
 
 
در دل لشکر، قوی فیلان بود
صف‌شکن در حمله‌ و میدان بود
 
 
ره سپردند از یمن تا سوی شام
 بر سر هر قافله بستند دام
مکه شد اشغال و مردم بی‌پناه
خسته از بیداد و در چنگ سپاه
 
 
کعبه در پیش و دل از کینه پر است
لشکر فتنه نمادش خنجر  است
 
 
داد پیغامی به مردم مرد پیر
جملگی تسلیم  یا جنگ و اسیر؟
 
 
گفت عبدالمطلب، اندر جدال
کعبه را باشد خدایی بی‌مثال
 
 
رزم فیل و کعبه بر دوش خداست
من خدایی دارم، او خود پادشاست
 
 
ابرهه گفتا خداوندت کجاست؟
وهم باشد این سخن، باور خطاست
 
 
 بامدادان داد فرمان حمله را
تا بجوشد خشمِ لشکر چون بلا
 
 
ناگهان آمد صدایی سهمناک
در فضا پیچید بانگی تابناک
 
 
مکه  پر گردد ز فوجی پرخروش
مرغ هایی از فلک، پر جنب و جوش
 
 
هر یکی سنگی ز سجّیلش به چنگ
بر سر قوم ستم بارید سنگ

 
 
سنگ‌ها همچون شراری شعله‌ور
سوختند آن لشکر ظلم و شرر
 
 
ابرهه افتاد چون برگ خزاں
تن پر از درد و دلش شد بی‌امان
 
 
هیچکس را ز آن سپاهِ پرغرور
راهِ برگشتن نماند, ز آن عبور
 
 
کعبه ماند و نام آن در این خطر
قبله گاه مسلمین تا روز حشر
 
 
چون حرم از فتنه‌ها شد بی‌غبار
دل به افلاک حقیقت گشت یار
 
 
سال فیل آمد، ولی معنای آن
شد چراغ راه جان‌های نهان
 
 
زاده شد در مکه، ختم‌المرسلین
آفتابِ معرفت، آن بهترین
 
عالمی از فیض او آغاز شد
کعبه هم در سایه‌اش ممتاز شد
 
 
قصه فیل و حرم افسانه نیست
درس توحید است،آن بی پایه نیست
 
 
هر که با حق بست پیمان از درون
نیست در دنیای ظلمت سرنگون
 
 
 
 
 
 
 
قبله شد آن خانه تا روزِ قیام
در پناهِ حق، " رجالی" هر مَلام
بخش چهارم

  لقمان حکیم
 
بود لقمان اهل ایمان و یقین
حکمتش بخشید ربّ العالمین
 
 
حق عطا فرمود حکمت همچو نور
شد زبانش پر ز مهر، و هم سرور
 
 
 
 
نه نبی بود و نه صاحب تاج و تخت
لیک حکمت گشت شمع راه سخت
 
در سخن باید ز حکمت گفت و نور
تا شود دل زنده با درک و شعور
 
 
حکمت آن نوری‌ست اندر جان فرد
کز صفات نفس، بندد او کمند
 

کز صفات نفس، بندد او کمند
 
 
حق به او آموخت حکمت در زبان
تا کند خدمت به مردم همچنان
 
 
گفت با فرزند خود در خلوتی
پر ز مهر و عشق و شور و رحمتی
 
 
ای پسر جان، بشنو از پند پدر
گر بخواهی حکمت و علم و هنر
شرک ظلمی بی‌حد است و بی‌قرار
می‌برد دل را به دوزخ، در شرار
 
 
هر که غیر از حق پرستد، مرده است
روح او از نور حق پژمرده است
 
 
دل به غیر از یار مگذار ای عزیز
سجده جز در پیش حق، کاری ستیز
 
 
گر هزاران سجده آری در نماز
دان که توحید است سوزی دل نواز
 
 
آسمان و کهکشان در قبض اوست
هرچه بینی، جلوه‌ای از نام دوست
 
 
در دل هر ذره، نور حق نهان
هرکجا باشی، تو با اویی عیان
 
 
از خدا غافل مشو ای نازنین
اوست آگاه از درون و از برین
 
 
هر دلی کز عشق حق پرنور شد
چشمه‌ی حکمت در او منظور شد
 
 
گفت لقمان  با سخن‌های دقیق
 شکر باشد، اصل حکمت، ای رفیق
 
بی‌سپاس از نعمت پروردگار
حکمت آید بی‌ثمر، بی‌اعتبار
 
 
شکر کن بر نعمتِ عقل و کمال
تا شوی از بندگانِ ذوالجلال
 
 
امر کن بر کار نیک و کار خیر
باز دار از منکر و از راه غیر
 
 
گفت ای جان پدر، نیکی نما
بر پدر هم مادرت، مهر و وفا
 
 
رنج‌ها بردند آن دو بی‌صدا
تا بمانی در امان و در صفا
 
 
مادر تو چون گلی پژمرده شد
شیر دادت، جان ز جسمش برده شد
 
 
گر بگوید ترک ایمانت  روا
گوش بر فرمان او باشد خطا
 
 
در شکم، نه ماه، بودی در امان
تو ز فیض مادرت داری توان
 
 
هر که خدمت کرد، باید احترام
گر بخواهی قرب یزدان و مقام 
 
 
جز اطاعت نیست فرمانِ اله
لیک آزار کسان، ناراست راه
 
 
بعد از آن گفتش: پسر، این راز دان
هر عمل گردد هویدا در جهان
 
ای پسر، این بود گفتارم تمام
تا شوی در چشم مردم نیک‌نام
 

 
 
حکمت آن باشد "رجالی" در نهان
جان دهد بر جسم و معنا را عیان
بخش پنجم
  گوساله سامری
 
برون شد نبی، موسیِ دادخواه
ز قومش جدا، سوی میعادگاه
 
چو سوی خدا شد، جهان را نهاد
به هارون، پیام خداوند داد
 
 
که ای جانشینم، بپا دار پیش
مگو با کسی کو نداند ز خویش
 
 
چو موسی ز خلوت برآمد ز طور
گروهی دچار گژی و غرور
 
 
دلش پر ز درد است و آه و فغان
که قومش گرفتار وهم و گمان
 
 
به سوی برادر شتابان برفت
غضب بر دل و جان او چیره گشت
 
 
 
 
 
فسونی عجب سامری ساز کرد
ز زرهای فرعون،سرآغاز کرد
 
 
بتی ساخت، گوساله‌ای خوش‌بیان
به ظاهر حقیقت، به باطن گمان
ز گوساله آوا چو آمد پدید
خرد را ندانست قوم عنید
 
کسی کو ندارد یقین در نهان
شود طعمه‌ی دیو وهم و گمان
 
 
 
بگفتند موسی، که معبود ماست
ندیدی چه نوری در آن نقشِ هاست؟
 
 
 
ولی قوم سرکش دچار غرور
ز یزدان و ایمان به کلی  به دور
 
 
بگفتند موسی: خدایت کجاست؟
بگفتا که در جان هر یک شماست
 

 
خدا را بجو در صفای درون 
نه در گاو دستی، نه آیین دون
 
 
خدا در دل پاک پیدا شود
نه در جلوهٔ زر هویدا شود
 
 
 
 
بگفت این و با خشم و بانگ بلند
برافکند آن بت، در آتش، چو بند
 
 
چو سامر شنید آن خطاب جلال
که باید شود دور، بی‌قیل و قال
 
ز موسی گریزان شد و بی‌نشان
به جایی که تنها بود ، بی‌امان
 
 
ز شرمِ گناه و ز داغِ ستم
همه سر به زیر و تن‌افکنده غم
 
 
 
همه سوی موسی شدند از هراس
که ای ناصح ما، تویی بی‌قیاس
 
 
دعا کن، که ما خسته از درد و آه
نداریم،  جز گریه‌ی شب، پناه
 
 
دعا کرد موسی به پروردگار
که ای رازدانِ شب و روزگار
 
 
اگر قوم جاهل گنه کرده‌اند
مرا از جزایش مکن دردمند
 
 
ندا آمد از لطفِ ربّ کریم
که هستم غفور و رحیم و حلیم
 
 
سپس حق فرستاد الواح نور
که آیینِ حق بود در آن سطور
 
 
به موسی عطا شد کتابی مبین
که بنوشت از حق، به خطّ یقین
 
همان حکم و آدابِ دین در نهان
که روشن کند راه شب را عیان
 

قومش رسانید این لوح نور
حقیقت عیان شد، فرا سوی طور
 
بگفتا: بخوانید  آئین حق
خدا را پرستید، در دین حق
خدایی که دریا " رجالی" گسست
عدو را به طوفان قهرش شکست
بخش ششم
آتش نمرود
 
شنیدم ز تاریخ و وحیِ منیر
حدیثی که لرزاند جان و ضمیر
 
سخن شد ز نمرود، آن پادشاه
که در بابل افکند غوغا و آه
 
 
جهان را بگیرد به تزویر و زر
به مکر و به شمشیر و انواع شر
 
 
 
برآمد ز نسلِ پرآشوب و خشم
ز خورشید فطرت نهان داشت چشم
 
 
جهان را پر از فتنه کرد و خراب
بریده‌ست از نور و دل در حجاب
 
 
چنان شد که گفتا: منم کردگار
برافراشت پرچم به بیداد و نار
 
 
بگفتا: منم پادشاه جهان
که فرمان دهم بر سپهر گران
 
 
ز ترس و ریا قوم گمراه گشت
دل از شوق حق، سوی بیراه گشت
 
 
 
سپاهش فزون بود و گنجش گران
ولیکن دلش پر ز وهم و گمان
 
ولی حق برآمد ز خورشید جان
جهان پر ز نور و امید و نشان
 
 
فرستاد حق آن خلیل امین
رسولی شکیبا، دلی آتشین
 
 
 
نبی آمد و حق هویدا نمود
چراغ هدایت به دل‌ها نمود 
 
 
خلیل آمد و گفت با شور جان
که جز او نباشد خدایی جهان
 
 
نه نمرود و نه قدرت و نه سپاه
نه شمشیر و زر، نه غرور و گناه
 
 
 
 
دل مردمان سوی حق رو نمود
حقایق بیان و غم از دل ربود
 
بگفتا: نگردد خلایق به دام
مگر آن‌که خاموش گردد پیام
 
 
خلیل است بدتر ز صد ها سپاه
که گوید جهان هست بی‌پادشاه
 

همه خلق در سلطه‌ی من اسیر
به‌جز این یکی نیست فرمان‌پذیر
 
پس آتش برافروخت از خشم و کین
که خاموش سازد خلیل خدا در زمین
 
 
 
 
 
ز فرمان نور خدا شد غمین
ز کینه برافروخت آتش به کین
 
 
 
ز قدرت نگهبان یکتای یار
نشد شعله‌ها بر خلیلش دچار
 
 
به تدبیر حق بود او بی‌گزند
ز آفات دشمن، ز هر دام و بند
 
 
 
 
 ندا شد ز بالا، ز عشق نهان
که آتش گلستان شود بی امان
 
 
 
 
همه دیدگان خیره از ماجرا
چگونه شود آن گلستان به پا
 
 
ز نیروی حق، گشت آتش چنین 
زند تیشه بر  ریشه ی کفر و کین
 
 
 
سرانجام نمرود در هم شکست
ز هیبت، به خاک فنا در نشست
 
پذیرای حق نیست، آن فتنه گر
دلش پر ز کینه است از هر نظر
بود درس عبرت " رجالی" بشر
مشو غره بر جاه و مال و قدر
بخش هفتم
 

تخت بلقیس
 
خداوندی که در عرش و زمین است
کلامش روشنی‌بخشِ یقین است
که هر پیغمبری بخشی زِ نور است
صبوری چشمه ی عشق است و شور است
ز خاصانِ خدا در راه یزدان
سلیمان است، صاحب تخت و ایوان
خدا دادش حکومت بر دو عالم
که گویی حکم می‌راند بر آدم
شکوهش تخت را بر عرش بگذاشت
زِ قدرت، چرخ را در بند او داشت
زِ جن و انس تا مرغان و ماهی
همه سرمستِ عشقِ پادشاهی
ز موران تا پرستو، هم زبان بود
به هر موجودِ عالم مهربان بود
زِ باد آموخت، راهی تند و پرشور
زِ مور آموخت، صبر اندر صفِ مور
سلیمان دید روزی ناخودآگاه
که هدهد غایب از فوجِ است در راه
اگر بی‌عذر باشد در غیابش
دلم گیرد زِ لطفِ بی حسابش
نشد دیر و پرنده باز آمد
زِ دورِ سبزِ سبأ راز آمد
به پیش شاه شد با سر فروتن
به دل صد رازِ حق، انباشته تن
بگفتا: یافتم شهری پر از نور
ولی غرقند در بت‌های نا جور
بدیدم جلوه‌اش نور خدایی‌ست
ولی در جانشان شرک خفایی‌ست
بود آن‌جا امیری نیک‌رخسار
ولیکن سجده‌شان خورشیدِ بیدار
شکوهی دیدم و هم تاج و تختی
ندیدم من حقیقت ،نیک‌بختی
زِ زر آکنده تختش، پر ستاره
زِ یاقوت و زِ گوهر بی‌شماره
سلیمان چو بشنید آوازه را
ز غیرت برآشفت، یک نامه را
کلام نبی دعوتی بی نظیر
که هدهد رساند به دست امیر
به تفصیل دارد پیامی به شاه
حقیقت جز این است داری نگاه
پرستش سزاوار یکتا خداست
که فرمانروای زمین و سماست
پیام سلیمان چو خورشید جان
بتابید بر جان و روح و روان
نثارش نموده است صد افتخار
که شاید دلش گردد از او دچار
بیارد تخت و تاجش را سلیمان
که دارد در کف خود مُلکِ امکان
به بلقیس این نشان گردید بر شاه
که باید دل رود در سیر الله
شود حیران که تختش را سلیمان
برد از کاخ، در یک دم چو طوفان
کسی کو دل نهد در راه معبود
رهد از بند و یابد راه مقصود
ببین بلقیس را کز خاک برخاست
شد آیینه، شد از نور خدا راست
نه تختش ماند، نه فرّه، نه نشانی
فقط دل ماند، و آن نور معانی
نه زن بودن، نه مردی، شرط دیدار
که دل باید شود آیینه‌ی یار
به پایان شد کلامی از هدایت
" رجالی" دل شود جای عنایت
بخش هشتم
 

شتر حضرت صالح(ع)

 
پدید آمد آن قوم سرکش به تنگ
که دل داشت از نور یزدان، درنگ
 
 
گروه ثمود آن زمان سر کشید
که دل از ره داد و دین برگزید
 
 
خدا برگزیند چو صالح رسول
که باشد سخن‌گویِ داد و اصول
 
ز دل‌های پاکیزه خوانَد خدای
به هر دل که بینَد، رسانَد خدای
 
 
ز سوی خدا آمد آوای نور
که ظلم و پلیدی ندارد ظهور
 
 
خدای شما را ز نوری سرشت
جهان را به عشق و خرد او نوشت
 
 
ولی قوم کافر ندادند گوش
دل‌آلوده و دیده پُر خشم و جوش
 
 
بیاور ز حق معجز و آیتی
ز پروردگارت نشان، قدرتی
 
 
شتر ماده‌ای از دل سنگ آر
که ما را شود حجّت و افتخار
 
 
 
نبی گفت: ای خالق کهکشان
نمایان تو معجز، به اهل جهان
شتر سر برآورد زآن کوه راز
نه زاده به نَفس و نه پرورده ناز
 
 
نه او را پدر بود و نه مادری
که یزدان بود قادر و داوری
 
 
 
همه دیده‌ها خیره ماندند باز
به آن ناقه‌ی کوه، بیرون ز راز
 
 
مزن بر شتر لطمه و صدمه ای
که بینی عذاب الهی بسی
 
 
شتر رمز حکمت زِ کردگار
 نماید تو را راهِ دیدار یار
 
 
ولی قومِ غافل ز دانش ز دین 
ندیدند در آن نشانِ یقین
 

به شور آمد آن قوم کافر ز دین
گریزان ز ایمان و دل پر ز کین
 
 
 
ندا آمد از حضرت ذوالجلال
ستایش خدای جهان و کمال
 
 
 
 
 
یکی از بدیشان، ز اهل دیار
بریزد زمین خون اشتر ز یار
 
 
فغان از دل پاک صالح بلند 
که بیدادتان سوز در جان فکند
 
 
بگفتا: سه روزی عقاب و فغان
که آید عذاب از خدای جهان
 
 
زمین رنگ دیگر گرفت آن زمان
 نماند از خوشی‌ها دگر یک نشان
 
 
به روز نخست، روی‌شان زرد گشت
جهان پر ز ناله ، پر از درد گشت
 
 
 دگر روز، شد سرخ‌گون آسمان 
فتاد از هراس آن دیار از میان
 
 
 
به روزِ سه‌ام چهره شد تیره‌گون
که دل را نویدی رسید از درون
 
 
 
چو شب شد، سیاهی گرفت آسمان
خروش آمد از عرش بالا، جهان
 
 
 
 زمین لرزه آمد، هوا شد سیاه
در آن دم، ثمود از جهان شد تباه
 
 
نه از کاخ و خانه، مکانی بماند
نه از ناز و نعمت، نشانی  بماند
 

بماند آن نبی با دل پر ز درد
که پند و نصیحت به دل رو نکرد
 
رجالی"، چنین است ظلم و عقاب
که بی‌راهه گردد دچار عذاب
بخش نهم
 
باسمه تعالی
مثنوی ذبح عظیم
حکایت(۱۷)
 
چو خورشید توحید در جان دمید‌،
خلیل خدا دل ز یاران برید
 
 
شنید از جهانی دگر  ذکر یار
ندا آمد از حضرت کردگار
 
به رؤیا بدید آن پدر راستین
که فرزند خود را کند ذبح دین
 
 
بر آن شد که فرمان حق را دهد
نه چونان که دل‌دار زآن می رهد
 
 
 
بدو گفت: "ای جان بابا، خطاب
که دیدم ترا ذبح کردم به خواب
 
 
بگفتا: چنان کن که امر خداست
که اجرای فرمان ز ایمان ماست
 
 
پدر، دل بریده ز مهر پسر
پسر گشته تسلیم امر پدر
 
 
برفتند با سوز و دل با شتاب
که فرمان یزدان بُوَد فتحِ باب
 
 
زمین گشت گهواره‌ی امتحان
زمان شد میاندارِ خوف و امان

کشید از نیامش خلیلِ خدا
که بگذارد از حلق، تیغِ قضا
 
 
برآید ز دل، بانگِ وصلِ نهان
فرو ریزد از عرش، فیضِ اَمان
 
 
 
ولیکن ز پروردگارِ جهان
برآمد پیامی ز عرش و عیان
 
 
فرود آمد از عرش حیوان پاک
که سازد ره عشق یزدان ملاک
 
 
ز تسلیم و ایمان آن پاک‌زاد
خدا درس عشق و وفا را نهاد
 
 
بگویم کنون شرح این ماجرا
که جز با تجلّی نشد برملا
 
 
چو تمثال فرزند از  دلبری‌ست
که باید بریدش، اگر بندگی‌ست
 
 
خلیل است آن دل که عاشق شود
ز هر آنچه غیر است، فارغ شود
 
 
ذبیح است آن کس که باید برید
به تیغ محبت، ز دل برکشید

منای درون است محراب عشق
که آن‌جا کند عشق، اسباب عشق
 
 
ببُر بندِ تن را به تیغ شهود
بزن چاک این پرده‌ی تار و پود
 
 
از آن ذبح شد عید قربان پدید
که جان را کند پاک و دل را سپید
 
 
که آن ذبح ظاهر، به آن گوسفند
نمودی ز عشقی رفیع و بلند
 
 
چو نفس است در بطن جان و نهان
که باید بریدش، به تیغ امان
 
 
اگر عقل گردد به تسلیم یار
ز خود می‌بَرَد دل، به سوی نگار
 
 
چو از خویش بگذشتی، آمد وصال
که در بی‌خودی، زنده گردد خیال
 
چو عشق آمد و عقل قربان شود
به میدان جان، دل نمایان شود
 
 
اگر دل‌سپاری به آیین حق
شود عید تو عید تمکین حق
 
که عید است، یعنی گذشتن ز خویش
گذاری  سر و جان به رفتن ز خویش
 
 
مکن قصه را بند و زندانِ خویش
مبادا دلت بندِ دامان خویش
 
بکوش ای" رجالی" به راه نبی 
بود راه  یزدان و مولا علی
بخش دهم

باسمه تعالی
مثنوی گاو بنی اسرائیل

شنیدی حکایت ز قرآن پاک؟
ز گاوی که شد آیتِ اهلِ خاک
 
چو قتلی پدید آمد اندر قبیل
نبود از حقیقت نشان و سبیل
 
خدا گفت: گاوی کنید انتخاب
که در خون او هست رازِ ثواب
 
 
 
خدا کرد بر قوم موسی خطاب
که رمز نجات است این انتخاب
 
 
از این فتنه نآید نشان و اثر
که خونی به ناحق به خاک و هدر
 
 
 
ز قاتل نماند نه نام و نشان
که رازی نهان است در این میان
 
 
بگفتا خداوند عرش و مکان
به خون بقر باشد این امتحان
 
 
بگفتند: ما را چه بازی‌ست این?
چنین حکم بازی ، چه رازی‌ست این?
 
 
نباشد سخن جز به صدق و قرار
که بازی ندارم به گفتار یار
بگفتند پرسش نما از خدا
که چون است رنگش، بگو رهنما
 
 
بگفتا: نه پیر است و نه بچه‌ سال
میان‌سال و آرام ، دور از جدال
 
 
نگفتند آن را نشانش چه‌سان؟
بخوان حق‌تعالی، بگوید نشان
 

نبی گفت: زرد است و تابان چو روز
کند دل چو خیره که رنگش فروز
 
 
نگفتند: دل را نیامد ثبات
بپرس آن نشان را، ز رب‌الصفات
 
 
نبی گفت: نه رامِ شخم و جهاد
که پاک است از هر گناه و فساد
 
 
بگفتند: اینک سخن گشت راست
چنین گاو مقصود اندر چراست
 
 
به  زحمت چنین گاو آید به کار
که همتا ندارد در این روزگار
 
 
بکشتند گاو ی چو امر خدا
که پیدا شود رازِ آن خون‌بها
 
 
خدا گفت: زن گاو را بر بدن
برآرد ز مرده، نهان را سخن
 
 
چنان شد که مرده ز جا خاست باز
نمود آن‌که شد قاتلِ جان گداز
 
 
سخن گفت و آن‌گه عیان شد نهان 
که هم‌خوی آن زشت‌خویانِ جان
 
 
 
در آن قصه، اسرار بسیار بود
که با شک دل قوم بیزار بود
 
اطاعت ز حق گر بود بی‌چرا
  شوی برتر از عرش و فرش و ثرا
 
ولی آن‌که چون اهل تردید شد
ز نور تو افتاد و نومید شد
 
 
چو تردید گردد به‌جای یقین
نیابی تو شادی، نه نو  جبین
 
 
به درگاه حق دل چو آیینه کن
ز عشق خدا جان و دل بیمه کن
 
 
نه فرمان خالق به بازی بود
نه هرگز به باطل نیازی بود
 
 
اگر پشت بر حکم یزدان شود
به چاه ضلالت، فروزان شود

بگیر این حکایت، ز قرآن به گوش
که راه خدا هست ای دل، سروش
 
 
اگر دل دهد تن به فرمانِ حق
" رجالی" شود غرقِ ایمانِ حق

فصل چهارم
بخش اول
 
 اربعین(۱)
به نام خداوند خون و قیام
که خونش چراغ است در هر مقام
 
خدایی که فرمان دهد بر قیام
ز خون شهیدان دهد صد سلام
 
 
خدایی که از کربلا تا ابد
ز خون شهیدان دهد او مدد
 
قیام حسین است رسم وفا
که جان داد در راه حق با رضا
 
 
تنش شد صراطی به سویِ نجات
سرش ماند آیینه‌ی کائنات
 
 
ز خونش شراری به پا شد به دشت
که خاک از مصیبت به ماتم نشست
 
 
 
چهل آیه از وحی معنا شدند
چهل شعله، فانوسِ دنیا شدند
 
 
 
چهل روز شد دشتِ غم شعله‌ور
چهل منزل آمد، شرر در شرر
 
 
دل عاشقی کز حسین است پر
نترسد  ز داغ مصیبت، خطر
 
 
چهل روز، اشک‌آوران آمدند
ز کوی بلا، بی‌نشان آمدند
 
 
 
زمین، بی‌نفس ماند از ناله‌ها
فلک، شعله‌ور شد ز صد ابتلا
 

فلک را نه خورشید ماند ، نه ماه
شده نینوا غرق آه و نگاه
سواران حق، رَمزِ ایمان شدند
شهیدان، فروغِ فروزان شدند
 
 
چهل روز، داغِ دل آتش‌فشان
شده توشه ی ره، غم کاروان
 
 
به هر صبح، گردد قیامی به‌پا
که لرزد ز آن، تخت ظلم و ریا
 
 
 
چهل روز دشتِ غم و جان بسوخت
چهل منزل از آه ، هر آن بسوخت
 
 
 
چهل اشک روشن، چهل چشمه نور
چهل گام بر داغ و اندوه و گور
 
 
زیارت، نه رسم است و ذکر و ادا ست
که لبیکِ دل تا سرای بقاست 
 
چو ایمانِ جاری‌ست در هر نوا
که پیوند جان است با اولیا
 
 
 
اگر زائر از جنس نور آمدی
به کرب و بلا، در حضور آمدی
 
 
هر آن‌جا که افتاد سر بر زمین
شکفت از دل خاک، نوری یقین
 
 
در آن خاک، پنهان شد آن آفتاب
که می‌تابد از خونِ او صد کتاب
 
 
سلامی اگر هست، از دل بگو
که دل بایدت تا شوی با وضو
 

چو در عافیت دیدی اسرار را
چو زینب شوی، یار اطهار را
 
 
 
چهل منزل، چهل صحرا گذشتیم
چهل شب با غم زهرا نشستیم
 
 
دلِ هر عاشقی در خون تپیدن
شهادت داد بر توحید، دیدن
 
 
 قیام حسین است فریاد نور
که بگشود بر خلق عالم عبور
 
 
 
 
چهل منزل، ز شوق و شور بر پاست
چهل نغمه، چهل آیاتِ،  گویاست
 
 
 
 
 
خدایا، به گامم شکوه و جلا
به قلبم محبت ، صفا و وفا
 
 
ظهور است تفسیرِ آن کربلا
که مهدی کند راز را بر ملا
 
 
چهل روز، دشت از عطش شعله زد
" رجالی" ز سوزش به دل ناله زد
بخش دوم
 

مثنوی اربعین(۲)
 
سلامم بر شهیدان حقیقت
که سر دادند در راه شرافت
 
 
بر آن جسمی که افتاده‌ست بر خاک
که باشد اصل او از عرش افلاک
 
 
به عباس وفادارم درود است
که اشکش در دل دریا سرود است
 

چهل، رمز سفر از خود به حق شد
چهل، آیینه‌ی دل، در افق شد
 
 
چهل، پل می‌زند از من به معنا
رهیدیم از خود و رفتیم بالا
 
چهل، رمز گذر بر خویشِ پنهان
چهل، باشد چراغی سوی جانان
 
 
برآمد کعبه‌ای در قلب دنیا
ز خون عاشقان در دشت و صحرا
 
 
حرم شد خیمه‌ی مردانِ عاشق
گذشتند از من و ماندند صادق
 
به محرابش شهادت بود، معنا
که در خون کرد معنا را هویدا
 
 
نه اشک بی‌هدف در کربلا ریخت
نه خونی بی جهت در نینوا ریخت
نه تنها آتش اندر خیمه‌ها شد
که جانِ حق‌طلب در خون رها شد
 
 
 
ز نیزه، نور وحی حق درخشید
که آن سر، آیتی از عشق بخشید
 
 
کلام حق ز لب‌هایش روان شد
به روی نیزه، آیاتش بیان شد
 
 
به نیزه، آیه‌ی تطهیر می‌خواند
ز خون، آیینه‌ی تقدیر می‌خواند
 
 
 
چهل منزل، چهل صحرا گذشتیم
همه با یادِ آن سقا گذشتیم

چهل شب با غم زهرا نشستیم
ز داغ سینه اش، تنها نشستیم
 
 
به هر منزل، جگر شد چاک و پاره
که بود آن‌جا نشانِ شیرخواره
 
 
 
 
 
به هر گامی که آید از دل شب
خروشی خیزد از آفاق، یارب
 
 
دل زینب، فروغِ حق و ایمان
که در شام بلا شد نورِ یزدان
 
ز دل برخاست تکبیر شبانه
زبانش شد شکوهی عاشقانه
 
 
به هر ویرانه گلبانگ اذان داد
به هر نامحرمی درس امان داد
 
 
ز کوفه تا به شام غم رسیدیم 
ز داغ دل به سوز هم رسیدیم
 
 
رسیدیم از خرابه تا حقیقت
به درگاه شهیدان، با محبت
 
 
 
 
 
 
 
 
که این میدان، بهشت سینه‌سوزان
دلش آتش، روانش در خروشان
 
چهل منزل، چهل میعاد پاکی‌ست
چهل گام ازل تا صبحِ خاکی‌ست
 
 
چهل راز است در چشمان بینا
چهل سِر، در دل شب‌های تنها
 
 
چهل، وقتِ ظهورِ بی‌قراری‌ست
نوایِ دردِ جان در هر دیاری‌ست

زمین کربلا شد قبله‌گاهی
از آنجا می رسد فیض الهی
 
 
چهل منزل، طنین کاروان بود
که خون، آغاز فتح جاودان بود
 
 
چهل نغمه، چهل آیات تمهید
رجالی در پیِ اسرار توحید

 

اربعین(۲)
 
سلامم بر شهیدان حقیقت
که سر دادند در راه شرافت
 
 
بر آن جسمی که افتاده‌ست بر خاک
که باشد اصل او از عرش افلاک
 
 
به عباس وفادارم درود است
که اشکش در دل دریا سرود است
 
 
چهل، رمز سفر از خود به حق شد
چهل، آیینه‌ی دل، در افق شد
 
 
چهل، پل می‌زند از من به معنا
رهیدیم از خود و رفتیم بالا
 
چهل، رمز گذر بر خویشِ پنهان
چهل، باشد چراغی سوی جانان
 
 
برآمد کعبه‌ای در قلب دنیا
ز خون عاشقان در دشت و صحرا
 
 
حرم شد خیمه‌ی مردانِ عاشق
گذشتند از من و ماندند صادق
 
به محرابش شهادت بود، معنا
که در خون کرد معنا را هویدا
 
 
نه اشک بی‌هدف در کربلا ریخت
نه خونی بی جهت در نینوا ریخت
 

نه تنها آتش اندر خیمه‌ها شد
که جانِ حق‌طلب در خون رها شد
 
 بخش سوم
 
 واقعه قیامت
 
ندایی درآید ز چرخِ بُرین
که برخیز و بنگر، چه کردی زمین
 
 
زمین در تزلزل، زمان در فغان
جهان بی‌قرار و نظر بی‌امان
 
شب آخر آمد، فلک در سکوت
ز هر سو شراره، ز هر جا سقوط
 
 
فروغِ محمد برآمد ز جان
تجلیِ حق شد از آن آستان
 
 
پیمبر بگوید به خلق جهان
که این است پایان، حسابی عیان
 
 
شفاعت به کردار خوب است و بس
نه گفتار بی‌مایه، نیرنگ و خس
 
 
 
هر آن کس که دارد خلوص و صفا
ندارد عذابی به وقت  جزا
 
 
 
 ملایک صفی بسته در آسمان
خلایق همه محو در این جهان
 
 
کتاب عمل پر ز جرم و خطاست
نویسنده‌اش، خالق کبریاست
عیان و نهان همچو روز است و شب
 به اذن خداوند جان است  و رب
 
 
ز تاب جلالش زمین شعله‌ور
چو پرده دراند شکوهِ سحر

همه دل‌نگر، دیده‌ها کور و مات
کجاست آن پشیمانی و آن نجات؟
 
 
در آن روز تنها صفات خداست
که میزان جرم و ثواب شماست
 
 
 
 
زمان مرده است و مکان در نهان
نمانده‌ست جز اشک و درد و فغان
 
 
گواهی دهد چشم و گوش و زبان
که ما دیده‌ایم آن گناه عیان
 
 
زبان در دهان بسته از شرم و گوش
که اعضا گواهند با علم و هوش
 
 
بسوزد زمین از جلال خدا
 که از پرده بیرون شود کبریا
 
 
صفات تو آن‌جا قضاوت کنند
ثواب و خطا را روایت کنند
 
 
 
نه چیزی بماند ز یزدان نهان
دقیق است و روشن، همه در جهان
 
 
نگه کن درونت، بگو ای بشر
که خود کِشت کردی، کنون بی ثمر
 
 
در آن روز گردد نهان آشکار
تجسم شود باطن روزگار
 
 
تمامی اعمال ما چون عیان
نمایان شود نزد یزدان هر آن
 
 
دل پاک، در روز محشر قرار
  شود  شاهد روی معشوق و یار
 
 
 
شود شعله ای کار نیک و ثواب
که روشن کند دل ز درد و عذاب
 
 
گنه باشد از دوری روی یار
که داروی آن عشق باشد، قرار

ز کردار تو باز پرسد خدا
که آیا نمودی عمل با رضا؟
 
 
نه مال و نه اولاد یاری کنند
نه زور و زر ت یار و کاری کنند
 
 
 
توان بی‌ثمر، علم بی‌سوز و نور
چو گنجی نهان ماند در خاک شور
 
 
 
 
 
 
رجالی» خموش است و محوِ نگاه
که در هم شود کاخ ظلم و گناه
بخش چهارم

بهشت عاشقان
 
بهشت عاشقان، دیدار یار است
نوای عاشقی، عطر بهار است
 
 
نه باغ و سبزه‌ی زاهدپسند است
که آن رویا سرابی در کمند است
 
 
بهشت عاشقان، آن چشم پر راز
که شب، دل را برد بی‌هیچ آواز
 
نگاه یار شد، آیینه‌ی راز
جدایی از وصال و  شوق پرواز
 
 
بهشت عاشقان، یک لحظه‌ی راز
که لبخندش کند دل را سرفراز
 
به هر سویی روم تا پای جان را
به امیدی که یابم آن نهان را
 
 
نوای وصل بی‌آوا دهد راز
که جان را می‌برد تا اوج پرواز
 
 
بهشت عاشقان، شورِ نگاه است
که از چشمان یار جان پناه است
 

نه در فردا، نه در باغ خیال است
که در حال دلِ عارف وصال است
بهشت عاشقان، دیدار یار است
دوای عاشقان، چشم خمار است
 
 
به زاهد وعده‌ی عیش جنان است
ولی عاشق دلش در لا مکان است
 
 
بهشت عاشقان، شور نهان است
که در دل شعله‌ور، چون آشیان است
 
 
ولی عاشق نخواهد باغ و جنت
که در جانش بود دلبر چو رافت
 
 
بهشت او رخ دلدار و یار است
که جان را سوی دیدارش دچار است
 
 
بهشت عاشقان راز و نیاز است
رضای حق وصالِ بی‌نیاز است
 
 
هر آن‌کس کو ز وصل حق جدا گشت
ز بحر عشق دور و در خطا گشت
 
 
گرفتارِ حجابِ خویش گردید
تهی از معرفت در پیش گردید
 
دلش شد خانه‌ی وهم و خیالات
بریده از حضورِ حق، کمالات
 
 
بهشت عاشقان، آتش‌فشان است
که از چشمان دلبر درفشان است

بهشت عاشقان، دانی حقیقی است
فنا در حق، رها از خود، طریقی است
 
 
بهشت عاشقان، لبخند خون است
رهیدن از خود و شور و جنون است
 
بهشت عاشقان، چشمان مست است
که صد شور و شرر در یک نشست است
 
 
طلوع بی‌کران در اعتدال است
بهشت اهل دل، راز وصال است
 
 
بهشت عاشقان، دیدار یار است
طریق عاشقی، راهش قرار است
 
 
نه در باغ است و نه در خواب رویت
که دنیای پر از عشق است جنت
 
بهشت عاشقان، لبخند جان است
که در یک بوسه، خورشیدی نهان است
 
 
 
بهشت آن نیست که از باغی شود یاد
که در دل‌های عاشق شور و فریاد
 
 
بهشت عاشقان، آیینه‌ی یار
که چشم دل ببیند راز و اسرار
 
 
هر آن دل پا گذارد خانه ی عشق
به آرامش رسد در سایه ی عشق
 
 
بهشت عاشقان، دانی "رجالی"
فروغی از تجلّی‌های عالی
بخش پنجم
 

دوزخ درون
غرور و حسد، عامل شور و شر
نهان همچو افعی درون بشر
 
 
درونِ دل از حرص، آتش به‌پاست
که ج می‌شود هرکجاست
 
 
به ظاهر اگر دوزخی شعله‌ور
ز آتش دل ماست، زآن پر شرر
 
 
 
دل آینه‌دارِ صفات خداست
اگر تیره گردد، جهنم‌سزاست
 
 
که هر فتنه در نفس خیزد، عذاب
چو حسرت بماند، دل آید به تاب
 
 
مپندار شعله ز خاک است و دود
که آتش ز دل خیزد و نیست سود
 
 
نه دوزخ فقط در جهنم نهان
که پیداست در آتشِ این جهان
 
 
زبانی که گوید دروغ و بود بی خبر
نگردد ز دوزخ جدا، آن زبان از شرر
 
 
هر آن دل ز یاد خدا غافل است
نهال عذاب است و خود قاتل است
 
 
پس ای دل، میازار خود در خفا
که دوزخ نهان است در جان ما
 
 
 
هر آن‌کس که از نور حق دور شد
درونش  به دوزخ سزاوار شد
 
 
اگر دل رود سوی پروردگار
شود شعله خاموش، از هر شرار
 

دل با خدا، دور سازد تو را
ز گرداب غفلت ، رهاند تو را
 
 
گهی دل شود نغمه‌ی روح و جان
برد سوی معراج تا کهکشان
گهی بال و پر در فضای یقین
گهی خفته در چاه وسواس و کین
 
 
پس ای دل، ز هر نفْس آگاه شو
ز خاکیّ خود، سوی الله شو
 
جهنم شود مرگ بی‌ذکر دوست
بهشت آید آن‌جا که دل سوی اوست
 
 
میازار جان را در آن نیمه‌شب
که دوزخ درون است، نه پشتِ درب
 
 
ز هر لحظه برخیز و بگشا دو چشم
که اصلت  ز روح و نه از خاک و خشم
 
مپندار دنیا، تو را آفرید
که در بند این خاکدانت کشید
 
تو آیینه‌داری، ز نور خدا
مگردان نظر جز به سوی وفا
 
دل آگاه کن، تا ببینی یقین
که جاری‌ست در تو نسیمی از این
 
چو بیدار گردی ز خواب غرور
شوی آشنا با حقیقت، به نور
 
تو از جنس نوری، نه از دود و گِل
بزن بال جانت، پر از شوق دل
 
 
مپندار جسمت همان اصل ماست
که این سایه‌ای از یقین و خداست
 
اگر دل برآری ز خواب خیال
ببینی درونت مسیر کمال
شدم آشنا با درون نهان
نه در کعبه‌ام، نه در این آستان

اگر دل شود صاف و روشن ز نور
نه دوزخ ببینی، نه غفلت، نه زور
 
 
 
تو از جنس نوری" رجالی"، نه گِل
بزن بال و پر سوی جانان ز دل 
بخش ششم
 عدالت خواهی
 
به نام خدای عدالت و داد
که با نور او ظلم گردد به باد
 
 
در این خاک، جز عدل او نیست راه
که ظلم است آتش، کند جان تباه
 
دل از بند خودخواهی آزاد کن
صفا بخش دل، جان خود شاد کن
 
اگر مانده ظلمت به اعماق جان
بخواه از خدا نور و عشق و امان
 
 
به راه حقیقت، چو جان ره سپار
مده دل به ظلمت، مشو خاکسار
 
 
مبادا شوی بنده‌ی زور و زر
که این باشدت مرگ بر هر ظفر
 
 
دو فانوس راهند قرآن و دین،
مبادا شوی همره ظالمین.
 
 
خدا نور خود را دهد در یقین
نه آن دیده‌ آغشته با رنگ دین
 
رها کن جهانِ سیه‌پوش و خام
به نور خدا کن ز دل‌ها سلام

هر آنکس که بر عدل پیمان کند
جهان را پر از نور ایمان کند
 
 
درونش صفا، کعبه‌ی عاشقان
بری از فریب است و دور از گمان
 
 
بیا با عدالت دلی تازه یاب
ز ظلم و تباهی، قدم بر متاب
 
اگر طالب قسط و عدلی، بدان
که باید شوی زنده با عشق و جان
 
 
خدا را بخوان با دلِ بی‌قرار
دل از بندِ دنیا بکن، رهسپار
 
اگر ظلم بینی، سکوتت خطاست
قیام است در دل، پیام خداست
 
دل از بند زشتی برون کن، شتاب
که در عدل یابی حقیقت، ثواب
 
 
خدایا! فروزان کن این راه را
که جز تو نبینیم، به جز ماه را
 
 
به ظلمت‌سرای جهان، نور باش
ز عدل خدا، آتش طور باش
 
 
دل از نور ایمان شود باخبر
نه از وهم عقل و خیال نظر
 
چو نام عدالت در آید ز جان
ز دل دور کن جور و انواع آن
 
چو نام عدالت فتد بر زبان
بباید برید از ستم، بی‌امان
 
کسی کو شود با دلِ خلق یار
نلرزد دلش در شب انتظار
 
 
ز سرچشمه‌ی نور آل عبا
بنوشیم جامی ز عدل خدا

بیا در حریم علی، ذوالفقار
بنوشیم جامی ز عدلِ نگار
 
 
ز بیدادگر کن دل خویش دور،
که خاموش گردد ز بیداد، نور
 
 
مرو جز به راهِ حق و راستی،
که ظلمت کند جان تو کاستی.
 
 
 
به راه امامان چو باشی وفا
بیابی تو نور و بهشت و رضا
 
 
چو اشک ستمدیده افتد به خاک،
خروشد خروش خداوند پاک.
 
 
 
خدایا! تویی نور جان در جهان
توئی جلوه ی عشق و نور جنان
 
 
 
" رجالی" خروش دلت خامش است؟
که فریاد دل، آتشی سرکش است
بخش هفتم
امانت داری
چه خوش گفت پیغمبر بی‌ریا
امانت ز مالِ تو گردد جدا
مگو مال مردم بُوَد بی‌حساب
خیانت بود، دزدی است و عذاب
نه دنیا بماند نه دین و نه کس
به حق باز گردی، رها کن قفس
امانت بود نور جان و صفاست
خیانت در آن، داغِ ننگ و بلاست
مگو چشم مردم نظاره نبود
خدا دیده‌بان است، آتش فزود
مپندار پنهان شدی از نگاه
که کاتـب نویسد ثواب و گناه
نه پنهان شود ذره‌ای از حساب
که در کارِ حق نیست جُز احتساب
امانت بود روح و جان در بدن
که از حق رسیده‌ست، روزی زِ مِن
امانت، همان گوهر بی‌بدیل
که بی‌آن نمانَد دل و دین قلیل
امانت، تن و جان و هر دیده‌ای‌ست
که روزی شود باز پس، هر چه هست
مگو بر من این بار، دشوار بود
که بر دوش انسان، سزاوار بود
امانت بود حرف و قول و نظر
نه تنها طلا و نه سیم و نه زر
اگر دل تهی شد ز نور خدا
شود دین نمایی، ز ترس و ریا
کسی کو خیانت کند در امان
نماند از او جز ملامت نشان
 

ز جان پر بها‌تر بود راستی
رهاند دل از پستی و کاستی
اگر دل شود صاف و پاک از خطا
چو آئینه گردد، ز نور خدا
کسی کو امانت بدارد به جان
بود نزد مردم عزیز و گران
نه مال و نه منصب بود افتخار
که آید به نزد خدایت به‌ کار
اگر دل‌سپاری به عهد و وفا
امینی شوی نزد هر آشنا
اگر مال داری، امانت بُوَد
مکن ظلم بر آن، خیانت بُوَد
چو زر آوری در کف از مرد و زن
وفا کن به عهد و به پیمان، سخن
به‌اندازه‌ی جان نگه‌دار راز
که حاجت رسد، می‌شود کار ساز
کسی کو عهد را آسان بشکست
دل عاشق درون شعله بنشست

درستی و پیمان، شعار تو باد
که باشی عزیز و وقار تو باد
اگر از تو پرسند در روز حشر
چه کردی جوانی و عمرت بشر
مبادا که باشی خجل، روسیاه
امانت‌نگه دار، در پیشگاه
نکو آن‌کسی کو به گفتار و کار
امانت نهد همچو گوهر به بار

امانت‌چراغی که افروخت جان
که روشن شود با صفا در نهان
خیانت نیرزد به تخت و کلاه
که بنیادِ عزت بود صدق و راه
مکن راز مردم، "رجالی"، عیان
تو مشکن دلی بی‌جهت با زبان
بخش هشتم
باسمه تعالی
مثنوی مهارت ورزی
 
 
مهارت، هنر در ادب با خدا
که باشی تو در سایه‌ی کبریا
 

فضیلت، هنر در نهادن اثر
که با آن شوی جاودان در نظر
 
 
 
 
مهارت چو با فهم والا شود
درختِ فضیلت شکوفا شود
 
 
درایت تماشای دنیای پیر
که یابی در آن آیه‌های ضمیر
 
 
مهارت بود مایه‌ی اعتبار
به انسان دهد شأن و هم اقتدار
 
فراست، هنر در عبادت به شور
که بخشد تو را سینه‌ای پُر زِ نور
 
 
 مهارت، کلید نجاتِ بشر
رهایی ز طوفان نفس و شرر
 
 
اگر عقل و تقوا شود راهبر
شود زندگی پاک از هر خطر
 
 
مهارت، ز قرآن گرفتن پیام
برون آیی از ظلمتِ وهم و شام
 
 
اگر شد کلامت ز کردار پُر
نماند دگر بی‌بهاتر ز در
 
 
مهارت، هنر در شجاعت به مهر
که دل را کند در محبت سپهر
 
 
سعادت، محبت به خَلقِ خدا
که باشی تو در محضر کبریا
 
 
مهارت، هنر در دعا با حضور
که باشد دل از ذکر حق پر ز نور
 

مهارت، نگاهِ به لطفِ قضا
که باشی تو در حلقه‌ی آشنا
 
شجاعت، نترسیدن از انتقاد
که آید تو را لطفِ فتح و جهاد
 
 
سعادت هنر در طلب از خدا
که باشد دل از غیر او در رضا
 
 
ظرافت زبانِ لطیفِ دل است
 که پیغام را روشنی حاصل است
 
 
مهارت، درون‌سازی و سیر جان
که باشی به آرامشِ جاودان
 
 
درایت صبوری به وقت بلا
که آرد ثبات و دهد کیمیا
 
 
دیانت صداقت درون و برون
که باشد چو صد مهر، نقشش فزون
 
 
مهارت کند خلقِ انسان کریم
شود عقل و احساس با هم مقیم
 
 
مهارت، هنر در فنای تمام
که باشی تو باقی در آن نور و نام
 
 
بصیرت، هدف داشتن در حیات
که با آن رود دل به سوی نجات
 
 
 
مهارت، هنر در وداعِ جهان
که آسان شوی در گذر از زمان
 
 
بلندی به تحقیق و اندیشه‌هاست
که آن برترین نعمت ازکبریاست
 

 بلاغت، سخن گفتنِ بی‌گزند
که از حرف نیکو شود سر بلند
 
 
مهارت چو در نیک و بد یافتی
به راهِ کمال و بقا تافتی
 
 
محبت، وفا با رفیقانِ بود
نشانِ دل از مهر یزدان بود
 
 
فضیلت به عشق و نوای خوش است
دوای دل و جانِ پر آتش است
 
 
مهارت، سپاس از عطای خدا
"  رجالی" شوی بنده‌ی با وفا
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
بخش نهم
 

مثنوی  هنر
 
تحمّل، هنر نزد اهلِ کمال
نه فریاد و طغیان، نه تهمت، جدال

هنر آن‌که از خویش بیرون شود
ز بند خودی دور و مجنون شود
 
 
کسی کو ز من‌ها گذر کرد، کیست؟
که اندر فنا، بنده‌ی دوست زیست
 
 
نبوغ بدون هیاهوی عشق
بود سایه ای در فراسوی عشق 
 
 
هنر جان ببخشد به جان هلاک
چو آیینه گردد دلِ سینه‌چاک
 
 
چو با نور معنا شود آشنا
شود پیک آیاتِ لطف خدا
 
 
هنر باید آرد دل از کین برون
نه آرد به جان بشر رنج و خون
 
 
 
اگر نیست در دل صفا و رضا
چه حاصل ز نقش و ز رنگ و صدا؟
 
 
هنر جلوه ای از درونِ وجود
که تابیده بر آن، فروغِ شهود
چو معنی در آینه‌ی جان شود
چراغ دل از نور تابان شود
 
 
 
 
اگر نَفْس بر ما شود رهنمون
شود تیشه‌ای بر درختِ درون
 
 
بریزد ز هر سو ثمرهای جان
فسرده شود ریشه‌ی مهربان

اگر گوش جان سوی فطرت کنیم
 ز ظلمت به سوی حقیقت کنیم
 
 
کجا هر صدایی، هنر نام داشت؟
که هر نغمه‌ای، عطرِ احرام داشت؟
 
 
هنر آن بود کو برد سوی دوست
 که این است راهی که ما را نکوست
 
 
نه هر پرده‌خوانی بود با هنر
نه هر رنگ و نقشی بود معتبر
 
 
هنرمند، روشن‌دل و باخبر
که حیران شود از فروغ نظر
 
 
نه دل در حجاب است و آن بی صفا
که جانش پر از شور و عشق خدا
 
 
هنر آن‌که داند به وقت نیاز
  زبانِ دل و چشمِ پنهانِ راز
 
 
نوای تهی را چه سود از طنین؟
چو زهر است در جام زرین، یقین
 
 
هنر آن بود کز صفای درون
نه از دیده‌ی تیره‌ی واژگون
 
 
اگر دل شود مهبطِ عاشقان
هنر می‌شود نورِ جانِ جهان
 
 
هنرمندِ روشن‌دل و باصفا
دل‌آگاه و هشیار و بی ادعا

هنر را نباید به شهرت سپرد
که گم می‌شود نزد اهل خرد
 
 
چو مقصد هنر، دلربایی نبود
چو آیینه باشد، نمایی نبود
 
 
 هنر، جانِ آدم ز باطل رهد
که خودبینی آتش دل بَرد
 
هنرمندِ آگاه و بی مدعا
نه مستِ غرور و نه اهل ریا
 
 
هنر، مشعلِ اهلِ ایمان بود
که روشنگرِ هفت کیهان بود
 
 
هنرگر شود سایه‌ی کبریا
بود چون دعا، بی‌ریا و صفا
 
 
نباشد "رجالی" هنر فتنه‌جو
که گردد چو آیینه‌ی زشت‌رو

سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۳/۳۱

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

دیوان مثنویات عرفانی(۲)
دکتر علی رجالی
قسمت سوم
مقدمه
فهرست مطالب
فصل اول: خدا شناسی
۱.نیایش خداوند
۲.عشق الهی
۳.محبت
۴.اعتماد
۵.دوستی
۶.عارف
۷.معراج دل
۸.جلوه عشق(۱)
۹.جلوه عشق(۲)
۱۰.نسیم امید
فصل دوم: حکایت ها
۱.ابو علی سینا
۲جوان در حضور پیر
۳.بازار مکار
۴.شاه و وزیر
۵.افتادن خر در چاه
۶.بوی کباب
فصل سوم: داستان های قرآنی
۱.کشتی ایمان
۲.اصحاب کهف
۳.اصحاب فیل
۴.لقمان حکیم
۵.گوساله سامری
۶.آتش نمرود
۷.تخت بلقیس
۸.شتر حضرت صالح(ع)
۹.ذبح اعظم
۱۰.گاو بنی اسرائیل
فصل چهارم: امور مذهبی
۱.اربعین(۱)
۲.اربعین(۲)
۳.واقعه قیامت
۴.بهشت عاشقان
۵.دوزخ درون
۶.عدالت خواهی
۷.امانت داری
۸.مهارت ورزی
۹.هنر
فصل پنجم: امور اجتماعی
۱.خشم
۲.نعمت های الهی
۳.تواضع(۱)
۴.تواضع(۲)
۵.تواضع(۳)
۶.تبیین خرافات
۷.حقوق مردم
۸.خنده
فصل ششم: امور فرهنگی
۱.نقش معلم
۲.زندگی(۱)
۳.زندگی(۲)
۴.خانواده(۱)
۵.خانواده(۲)
۶.تهاجم فرهنگی
فصل ششم: چهارده معصوم
۱.امام رضا(ع)
فصل هفتم: داستان های پیامبران
۱.قوم لوط
۲.قوم شعیب
۳.قوم موسی
۴.قوم عیسی
۵.قوم یعقوب 
 

فصل پنجم
بخش اول

خشم
 
آتش خشم است، تند و پرشَرَر
زخم پنهان است بر جانِ بشر
 
خشم پنهان است در ژرفای جان
آتشش گردد ز ظلمت بی‌امان
 
گر نگیرد پای‌بند از عقل و دین
می‌کُند ویران دلِ اهلِ یقین
 
 
عقل را بندد، زبان را شعله‌ور
در نهادِ مهر، سازد شور و شر
 
در دلِ آگاه، طوفانی نهان
در سکوتِ لب، حقیقت شد عیان
 
 
آتشی سرکش، به طغیان و جنون
کرد دل را شعله‌ور، دریای خون
 
 
خشم، شمشیری‌ست پنهان در نهان
گاه بر دل می‌زند، گه مردمان
 
 
زاده‌ی جهل است و از خودخواهی است
میوه‌اش جنگ است و هم رسوایی است
 
 
آتشی چون خشم برخیزد ز جان
مهر را سوزد، بَرد از دل نشان
 
 
خلق نیکو را کند بی‌اعتبار
عقل را سازد اسیرِ  روزگار
 
 
خشم اگر چون بحر گردد پرخروش
کشتی دل بشکند در موج و جوش
 
خشم سیلابی است در کون و مکان
می برد از جان و دل، عشق نهان
 
 
آن‌که شد در خشم، غافل شد ز خویش
می‌زند بر جان خود، تیرِ پریش
 
 
چشم دل بگشا، ببین آتش نهان
سوز آن بگذشته از سوزِ جهان
 

علتش گردد ز نفس و خوی خویش
می کشد دنیا هوس را  سوی خویش
 
 
چشم بگشا، شعله‌ای بینی عیان
در درونت آتشی با صد زبان
 
خشم، از شیطان هماره بدتر است
می‌کشد جان را، ولی بی‌خنجر است
 
 
آتشی پنهان درون جان ماست
زاده‌ی نفس و غبار کینه‌هاست
 
می‌جهد ناگه، چو تیری از کمان
می‌دراند پرده‌ی عقل و امان
 
 
گر شود با کینه هم‌دم، آتشین
می‌برد دین و دل از راه یقین
 
 
حِلم باشد سدّ راهِ خشم و کین
تا درخشد دل، چو لؤلؤ در جبین
 
 
آبِ حکمت خامشی آرد تو را
خشم  دل بیرون شود تا انتها
 
 
یاد حق، آرام بخش روح و جان
چون پناهی در بر خشم و گمان
 
 
 
بر دل خویش آن‌که یابد اقتدار
برتر از صد پهلوان است در شمار
 
 
خشم را در حصر تقوا کن نظر
تا نبینی دوزخِ پُر شور و شر
 
 
گر بخواهی امن باشی، بی‌خطر
خشم را در حصر تقوا کن به قدر
 
 
صبر کن، آرام باش، آتش‌مزن
زانکه آتش شعله ور گردد ز تن
 
خشم چون آید، برد مهر از کنار
کینه خیزد، بشکند دل در حصار
 
 
پس بیا ای دل، مهارِ خشم خود
تا شوی چون باغ، پرگل، سهم خود

هر زمان خشمت " رجالی"  شعله‌ور
دل نهان بر نورِ خاموشِ سحر
بخش دوم
 نعمت های الهی
 
خداوندی که رحمت را سرآغاز
نوشت از لطف خود بر لوح ایجاز
 
 
جهان را با تفاوت ساخت یزدان
که حکمت شد در آن معنا پنهان
 
 
اگر روزی تو چون دیگران بود
 کجا میدان رشد و امتحان بود؟
 
 
 
یکی را داده طبع نغمه‌پرداز
دگر را خلوتی سرشار از راز
 
به یک دل داده میل بندگی را
دگر دل را شعف از زندگی را
 
 
یکی با سفره‌ای پرنور و نعمت
دگر با دیده‌ای پر اشک و حسرت
 
 
یکی را صبر، شد شیرین‌ثمر بار
یکی را درد، شد در دل گرفتار
 
 
نه هر نعمت ز خور و خواب آید
پیامی گه ز سوز و تاب آید
 
 
چو دیدم بنده‌ای شد باکفایت
نهادم بار سختی، در نهایت
 
 
یکی با زور شمشیر است در جنگ
دگر در نیمه شب، بی‌تاب و دلتنگ
 
 
یکی با جاه دنیا شد سرافراز
دگر با اشک دل شد محرم راز
نه آن را عزت از بخت است و احسان
که زر دارد، نه دل دارد به یزدان
 
 
 
 
اگر محروم باشد از عطایی
شود او هم به نوعی مبتلایی

خدا داناست بر تقدیر پنهان
به هر اندیشه‌ی پنهان، نِگَهبان
 
نه جز حکمت بود در قهر یا سوز
به قهر و مهر، حکمش هست پیروز
 
 
درون جان هر انسان جهانی‌ست
که در سِرّش هزاران داستانی‌ست
 
 
مشو محزون ز فقر و بی‌نیازی
که در دامان یزدان سرفرازی
 
 
چو دل بگسست از سودای دنیا
 توان گفتش که جانی گشت زیبا
 
 
اگر دل را ز دنیا برکند کس
شود مقبول پاکان در ره و بس
 
 
کسی گر جامه‌ای از زر عیان کرد
چه دانـی آتشی در دل نهان کرد؟
 
 
نه ظاهر گنجِ فیضِ بی‌نشان است
که باطن، کعبه‌ی سوز و فغان است
 
 
یکی سرمست از علم است و حیران
دگر لبریز ایمان است و احسان
 
یکی را ذکر شب کرده منور
دگر را درد روزی کرده پرپر
 
 
 یکی بر عرش احسان سرفرازد
دگر بر فرش خدمت دل ببازد
 
 
مبال ای دل، به تخت و تاج یاران
که هرکس می‌برد روزی ز دوران
 
 
یکی با زور و قدرت در نبرد است
دگر با اشک شب، نالان ز درد است
 
 
اگر بخشی عطایی بینوا را
تو پروردی روان و جان ما را
 
 
یکی را داده تا بخشد فراوان
یکی را داده تا گردد غزل‌خوان
 
 
 
یکی را کرد لبریز از خزانه 
یکی را داد شعر عاشقانه
 
 
 
"رجالی" را خدا لطفی عطا کرد
که با بی‌صبری‌اش  بر او وفا کرد
بخش سوم
 

تواضع(۱)
 
تواضع زینت اهل صلاح است
که این ره مایه ی عزّ و فلاح است
 
تواضع، گنج پنهانِ دل ماست
که اوجِ عزتِ انسان از آنجاست
 
تواضع، خلعت اهل کرامت
در این ره، رستگاری و سعادت
 
 
خدا خواهد که بنده خاکسار است
که این رمز بقا در روزگار است
 
 
 
تواضع، عین تسلیمِ خداوند
رهی باشد به افلاک و به پیوند
 
 
به درگاه تو جان ما پذیرا
که جز تو نیست ما را هیچ مأوا
 
کلید رستگاری در خضوع است
درِ رحمت به دل‌های خشوع است
 
 
 
تواضع مشعل روح و روان است
کلید گنج عرفان جهان است
 
 
 
تواضع، گنج بی‌پایانِ جان است
نشانِ اهل دل در هر زمان است
غرور و کبر، راه شوم شیطان
کند انسان جدا از لطف یزدان
 
 
تواضع بود شمعِ راه وصال
که بخشد دلم را فروغِ کمال
 
 
تواضع، تاج اهل سرّ و راه است
که بار معرفت، بر جان گواه است
 
 
خدا فرموده در قرآن، تو را چند
تواضع کن، مشو بیهوده خرسند
 
 
تواضع بود عطر گل‌های عشق
صفای دل و بزم زیبای عشق
 
 
 
 
تواضع، جام جان را نور بخشد
به دل آرامش شب، شور بخشد
 
 
هماره خاضعان در پیشگاهت
رسانند جان و دل در بارگاهت

تواضع شود باعث بندگی
نشان ره و رسم فرزانگی
 
 
تواضع بود حلقه‌ی وصل جان
که بگشاید این قفل را ناگهان
 
اگر دل شود خم ، شود راست جان
که از جام یزدان، دلت شادمان
 
 
 
تواضع بود لطف پاک خدا
که بخشیده بر بنده‌ی باوفا
 
 
فروتن بود آن‌که دارد مقام،
به درگاهِ محبوب یابد سلام
 
 
 
 
تواضع بود بال پرواز جان
که پر می‌کشد تا جنان بی‌کران
 
 
چو از خویش رستی، شود دل بهار
که خودبینی آرد بلا، بی شمار
 
 
 
تواضع کند بنده را بردبار
شود مایه‌ی عزت و افتخار
 
 
سکوتِ خضوع است گفتار عشق،
تواضع، نشان است از کار عشق
 
 
تواضع بود صبح جان‌باوران
که باشند در کوی حق رهروان
 
تواضع بود نور صبح وصال
روان سوی صاحب مقام و جلال
 
 
 
هر آن کس که فخری به مردم فروخت،
ز ساحت‌رسانِ الهی بسوخت
 
 
تواضع دهد آدمی را وقار
نهد در دلش عطر گل‌ریز یار
 

خضوع  و تواضع  " رجالی" نکوست
گواهی دهد هر که دانا و دوست
بخش چهارم
 
 تواضع (۲)
 
چو از خویش رستی، شود دل بهار
که خودبینی آرد بلا، بی شمار
 
 
 
تواضع کند بنده را بردبار
شود مایه‌ی عزت و افتخار
 
 
سکوتِ خضوع است گفتار عشق،
تواضع، نشان است از کار عشق
 
 
تواضع بود صبح جان‌باوران
که باشند در کوی حق رهروان
 
تواضع بود نور صبح وصال
روان سوی صاحب مبام و جلال
 
 
 
هر آن کس که فخری به مردم فروخت،
ز ساحت‌رسانِ الهی بسوخت
 
 
تواضع دهد آدمی را وقار
نهد در دلش عطر گل‌ریز یار
تواضع بود شمعِ راه وصال
که بخشد دلم را فروغِ کمال
 
تواضع بود عطر گل‌های عشق
صفای دل و بزم زیبای عشق
 
تواضع شود باعث بندگی
نشان ره و رسم فرزانگی
 

تواضع بود حلقه‌ی وصل جان
که بگشاید این قفل را ناگهان
اگر دل شود خم ، شود راست جان
که از جام یزدان، دلت شادمان
 
تواضع بود لطف پاک خدا
که بخشیده بر بنده‌ی باوفا
 
فروتن بود آن‌که دارد مقام،
به درگاهِ محبوب یابد سلام
 
 
 
 
تواضع بود بال پرواز جان
که پر می‌کشد تا جنان بی‌کران
 
 
تواضع گشاینده‌ی رحمت است
نشان کمال و ره عزت است
 
 
به خاک افتد آن‌کس ز روی ادب
شود بر دل خلق، چون ماه شب
 
 
تواضع چو خورشید در زیر خاک
ولی پرتوش بشکفد خاک، چاک
 
 
 
درختی که پربار و سرشار شد
فروتن‌تر از پیش و بیدار شد
 
 
تواضع، نشان دل عارفان‌
که بگسسته‌اند از غرور و فغان‌
 
 
 
 
 
دلِ بنده چون گشت آیینه‌وار
نمایان شدش نورِ پروردگار

 

تواضع در این راه، سرمایه‌ست
تکبر در آن جز خطا، سایه‌ست
 
 
مگو "من"، که این دامِ شیطان بُوَد
دلِ ره‌روان را پریشان بُوَد
 
تواضع، گره وا کند از ضمیر
برآرد دعا را به عرش منیر
 
 
بیا تا چو خاکیم، خاکی شویم
ثنا گوی یزدان به پاکی شویم
 
خدا را رضا در دلِ بی‌نشان
ره قرب، دور از غرور و فغان
 
تو با مردمان ، خلق نیکو گزین
که این است آیین اهل یقین
 
 
مبین عیب مردم، مکن دل سیاه
مبادا که بینی خودت را جدا
 
 
ز نرمی بجو لطف و مهر و رضا
که با خُلقِ نیکو ببینی خدا
 
 
 
خضوع  و تواضع  " رجالی" نکوست
گواهی دهد هر که دانا و دوست
بخش پنجم
 
  تواضع(۳)
 
تواضع زینت اهل صلاح است
که این ره مایه ی عزّ و فلاح است
 
تواضع، گنج پنهانِ دل ماست
که اوجِ عزتِ انسان از آنجاست
 
 
تواضع، خلعت اهل کرامت
در این ره، رستگاری و سعادت
 
 
خدا خواهد که بنده خاکسار است
که این رمز بقا در روزگار است
 

تواضع، عین تسلیمِ خداوند
رهی باشد به افلاک و به پیوند
 
 
به درگاه تو جان ما پذیرا
که جز تو نیست ما را هیچ مأوا
 
 
کلید رستگاری در خضوع است
درِ رحمت به دل‌های خشوع است
 
 
 
تواضع مشعل روح و روان است
کلید گنج عرفان جهان است
 
 
 
تواضع، گنج بی‌پایانِ جان است
نشانِ اهل دل در هر زمان است
 
 
 
غرور و کبر، راه شوم شیطان
کند انسان جدا از لطف یزدان
 
 
 
تواضع، تاج اهل سرّ و راه است
که بار معرفت، بر جان گواه است
خدا فرموده در قرآن، تو را چند
تواضع کن، مشو بیهوده خرسند
 
 
 
 
تواضع، جام جان را نور بخشد
به دل آرامش شب، شور بخشد
 
 
هماره خاضعان در پیشگاهت
رسانند جان و دل در بارگاهت
 
 
تواضع، زینت دل‌های پاک است
نشانی روشن از عرش و سماک است
 

تواضع، سایه‌ی رحمت ز یزدان
کلید وصل با عرشِ درخشان
 
 
تواضع ریشه‌ی عشق و صفا شد
که دل بی‌وحشت از روز جزا شد
 
 
 
تواضع، پایه‌ی عزّ و کمال است
کلیدِ بندگی در لامکان است
 
 
 
دل اهل تواضع، پر ز نور است
که نور حق در آن دل‌ها حضور است
 
 
کسی کو با تواضع زنده گردد
ز دام خویش بیرون، بنده گردد
 
 
به خاک افتادن از عشق خدا باش
در این ره، جوهر عشق و وفا باش
 
 
 
 
خموشی، با تواضع هم‌نوا شد
دل از فریاد دنیا، بی‌صدا شد
 
 
 
تواضع گوهر عشق نهانی‌ست
کلید سِرّ ارباب معانی‌ست
 
 
 
تواضع ابرِ رحمت در شب تار
دهد در سینه ها آن شوق دیدار
 
 
 
 
 
تواضع، دل ز تاریکی رهاند
چراغ صبحِ جان را برفشاند
 

به زیر سایه‌ی اهل تواضع
نبینی هیچ جا شور تنازع
 
 
تواضع راه تسلیم و رضا شد
سفر از خود به حق، آغاز ما شد
 
 
تواضع، زینتِ اهلِ یقین است
که دلِ با جان مومن در قرین است
 
 
 
تواضع گر به دل منزل کند راست
خدا در دل بهشت خود بیاراست
 
 
 
ز حکمت رو "رجالی" سوی دیدار
که رحمت می‌رسد بی‌شک ز پندار
بخش ششم
 

تبیین خرافات
 
مپوشان رخ جان به وهم و خیال
که جان را ز وصل تو باشد کمال
 
ز سرچشمهٔ وحی، سیراب شو
ز دام خرافات، بی تاب شو
 
خرافه چو فکری‌ست بر جان ما
بود همچو سدی به راه خدا
 
به پیمانه‌ی عشق پیمان نهیم
به میخانه‌ی قدس ایوان نهیم
 
 
مپوشان رخ عقل با وهم خویش
که عقل است هادی به آئین و کیش
 
چراغ یقین را برافشان چو نور
برافروز دل را به شوق حضور
 
مزن خیمه در کوی افسانه‌ها
نیاور دلت را به ویرانه‌ها
 
به هر فال بی‌ مغز، دل دور کن
ره عقل و تدبیر، پر نور کن

ز دل‌های دانا فزاید یقین
که فال و گمان ره نیابد ز دین
 
بیا عقل را رهبر خود کنیم
ز تاریکی وهم، بی خود کنیم
 
به شمشیر تحقیق، کوشا شویم
ز دنیای تردید، دانا شویم
 
بیا خشت بر خشت ایمان نهیم
ز هر ظلمتی نور یزدان نهیم
 
نهال یقین در دل و جان کنیم
ز دامان شک دامن افشان کنیم
 
مبادا که جان را سپاری به خواب
که خواب جهالت بود چون سراب
 
به تدبیر و دانش جهان شد چنین
که در کُنهِ هر چیز، نوری مبین
 
چو عقل است خورشید ایمان و جان
گریزد خرافه ز دل بی‌گمان
 
ببر دست افسون و اوهام خویش
به تدبیر، بشکن طلسم پریش
 
 
چو در چاه وهمی، نباشد نشاط
که در دل غم است و سقوط حیات
 
به فریاد عقل است جانت فزون
مکن جان شیرین ز غفلت زبون
 
به آب یقین آتش دل نشان
ز کوی خرافه مکن دل خزان
 
مپندار درمان کند ریش تو
که افسانه وهمی است در کیش تو
 
 
هر آن کس خرافه به دل جا نمود
ز انوار دانش دلش وا نمود
 
 
مرو سوی هر شعبده، هر خیال
که باشد سرانجام درد و ملال

بیا پرچم عقل برپا کنیم
ز هر جهل و ظلمت تبرا کنیم
 
 
خرافه غباری‌ست بر جان ماست
بشویش به آب یقین، جان فزاست
 
بیا دل به دریای اندیشه زن
ز ظلمت چراغی به هر گوشه زن
 
که از جهل، طوفان درد و بلاست
ز تحقیق، صبح امید و صفاست
 
ز دام خرافات و وهم و خیال
رها شو به تدبیر، خواهی کمال
 
چراغی ز نور خدا شد نجات
مکن دل اسیر خیال و ممات
 
 
 
 
" رجالی"، به نور یقین پاگذار
مکن با خیالات، بیهوده کار
بخش هفتم
 
حقوق مردم
 
به نام خداوند عدل و ظفر
که آراست گیتی به علم و هنر
 
 
خدایا، دلم را به حق زنده دار
به مهر و عدالت مرا بنده دار
 
که حق بشر رشته‌ی جان ماست
به عدل و وفا رِّنده  ایمان ماست
 
 
دلی کز ره حق جدا می‌شود
به ظلمت فتاده، فنا می‌شود
 
 
حقوق خلایق گرامی بدار
که پیدا کنی عزت روزگار
 
 
حقوق خلایق امانت بود
تخطی به آن کفر نعمت بود
 
 
هر آن دل که بر عدل پیمان کند
ز سرچشمه‌ی فیض، شادان کند

جهان در صفا آید آن لحظه باز
که دل‌ها شکوفد چو گل در نیاز
 
 
 صفا آید آن دم در این روزگار
که دل‌ها شود غنچه ای در بهار
 
 
چو نور حقیقت شود آشکار
دل عاشقان می رود سوی یار
 
 
چو عطر محبت وزد در دیار
شکوفد دل خلق در نوبهار
 
چو از سینه برخیزد آه و شرار
جهان غرقِ گلزار گردد به بار
 
 
بهاری شود باز،  این خشکزار
اگر دل شود چشمه‌ی اعتبار
 
 
چو جان‌ها بیابد دل کردگار
شود خاک عالم همه لاله‌زار
 
 
شود عدل، میزانِ هر کارزار
براند ستم را ز هر رهگذار
 
 
دل از کینه و جور گردد شکار
اگر نشکند سختی روزگار
 
 
بود حقِ هر کس چو آب و هوا
گناه است گر بشکند حق ما
 
 
 
به بیدادگر کس نبخشد گذار
نماند ستمدیده  را دل قرار
 
 

چو دل‌ها شود چون گل لاله زار
نماند اثر از ستم در دیار
 
 
جهان گر صفا یابد از لطف دوست
دلِ مردمان شعله‌ی عشق اوست
 
 
هر آن‌کس که بر حق، وفادار شد
ز رضوان و مهر خدا یار شد
 
 
کسی کز رهِ عدل و ایثار نیست
به دریای رحمت سزاوار نیست
 
 
حقوق بشر گوهری جاودان
فروغی بر افلاک و خاکی مکان
 
 
بکوشیم تا حق بجا آوریم
چراغ عدالت به پا آوریم
 
 
حقوق بشر، چشمه‌ی نور ماست
کلید بقای حضور و وفاست
 
دل آینه گردد ز نور خدا
اگر حق مردم شود برملا
 
ز بیداد و جور آید آوای درد
ز داد و صفا دل شود بهره‌مند
 
 
 
کسی کز حقوق بشر غافل است
ز معنای عشق و خرد جاهل است
 
مبادا که دل با ستم خو کند
که بیداد، تخمِ جفا رو کند
 
 
رجالی‌، که تسلیم راه وفاست
امانت‌سپاری در او آشناست
بخش هشتم
 

خنده
بخند ای رفیق قدیمی، بخند
که عالم ز خندت شود بی‌گزند
 
 
که از خنده‌ات می‌شود دل پسند
چو شادی ز آن می‌شود سربلند
 
 
 
بخند از دل و بغض را دور ریز
که خندان شود باغ عمرت، عزیز
 
مزن بر لبانت غم  کار زار
نباشد به دل سختی روزگار
 
 
 
اگر خنده بر لب نهی، ای عزیز
شود غم ز دل‌های عالم گریز
 
 
بخندان که دل را کند بی‌ملال
نه آن خنده‌ی پر ز زخم و جدال
 
 
دلی را که اندوه در او کمین
به یک خنده بگسل ز بند حزین
 
چو خندان شوی، رنج گردد عدم
خوشا خنده‌ ی دل به طوف حرم
 
 
نه آن خنده‌ی زهر دار و گزند
که در دامنش نیش و تلخی نهند
 
بود خنده مرهم بر اندوه و درد
که جان را ز زخم زمانه برد
 
چو خندد دلی بی‌ریا و فریب
ز خوشبختی آرد هزاران نصیب
 
بخندان که دل را شود نو بهار
نه آن خنده‌ی پر ز طعنه و خار
 
 
ز خنده نباشد کسی شرمسار
که این هدیه‌ی پاک پروردگار
 
 
مزن خنده بر ریش مردم، حذر
که این خنده‌ها زهر دارد ، خطر
 

اگر خنده داری به وقت ملال
شود خنده‌ات مرهم بی‌زوال
 
 
بخندان که یابد دل از غم قرار
نه آن خنده‌ی پر ز زخم و غبار
 
 
دلی چون گل و لب چو صبح بهار
به هر غصه گوید: برو، بی‌قرار!
 
 
نخندد که دل را کند زار و خوار
که خنده‌ست پیمان مهر و نگار
 
 
که جان روان، خنده‌ی بی‌ریاست
به دل، شعله‌ی مهر حق‌آشناست
 
 
بخندان  که گردد ز دل کینه دور
نه آن خنده‌ آلوده در نیش و زور
 
بخندان رفیقت ز سختی و تنگ
که خنده کند خار صحرا قشنگ 
 
 
 
چو لب وا کند، گل بروید ز خاک
که این خنده باشد ز تسلیم پاک
 
 
 
ز خنده‌ برآید نسیم سحر
صفای دل است و بدون خطر
 
 
ز خنده چراغی بر افروز شب
که شب با تبسم شود خوش طرب
 
بخند ای برادر، مکن چهره تنگ
که خندان شود آسمان بی درنگ
 
 
لبت چون به خنده شود گل فشان
زمین و زمان پر  ز نور و نشان
 
 
بخندان که کاری است  بی‌رنج و زر
دلت را کند پاک، از هر ضرر
 
ببخشا نگاهی ز صد چشمه نور
که آسان شود ره به باغ سرور
 

بخندان رخ از مهر، روشن چو روز
که از برق لبخند، گردد فروز
 
 
 
 
 
 
مکن چهره در هم" رجالی" ز قهر
که لبخند، زایل کند هر شرر
 
بخش نهم
 
 
 
 نقش معلم
 
ای معلم، مشعل صبح دقیق
ای چراغ جان و جان‌بخش طریق
 
ای معلم، ای مرا آرام جان
باش تا دنیا بماند جاودان
 
 
رازدار وحی و الهام خدا
مرشد دل‌ها، شفیع اولیا
 
چون پیمبر، رهنمایی می‌کنی
جان ما را کیمیایی می‌کنی
 
 
در ره دانش بهاران آمده
چون سحر بر ظلمت جان آمده
 
 
خاک را با علم، زرین می‌کنی
طفل جان را نغز و آئین می‌کنی
 
 
نفس تو آیینه‌ی صدق و صفاست
گفت‌وگویت آیه‌ای از کبریاست
 
 
دست تو برگ از درخت انبیاست
خاک راهت توتیای کیمیاست
 
 
با نگاهی جان ما را زنده کن
عقل را فرمانبر و دل بنده کن
 
 
سوز عشق از جان تو آموختیم
در پی نور تو ره می‌دوختیم
ای بلند آوازه‌ی مردان عشق
رهنما در کوی سرگردان عشق
 

هرکجا بوی حقیقت می‌رسد
جلوه ای از نور و حکمت می‌رسد
 
 
شعله ها در جان و دل افروختی
علم و دانش را به ما آموختی
 
 
 
داده‌ای ما را نشان معرفت
رهنمای جان ما در منزلت
 
 
رازهای معرفت آزاد گشت
باغ دل را از خزان آباد گشت
 
 
در دل پاکت ز رحمت چشمه‌هاست
در لب جانت ز حکمت آیه‌هاست
 
 
بی تو عالم کوره‌ای خاموش گشت
نور ایمان با تو درآغوش گشت
 
 
علم و حکمت پرده‌ی اسرار شد
شوق جانان در دلت بیدار شد
 
 
هر که نوشد جرعه‌ای از جام تو
یافت در دنیا و عقبی نام تو
 
 
آسمانی از صفا بر دوش توست
لشکری از نور حق آغوش توست
 
 
در دل شب ، ماه تابان گشته ای
در دل ما، نور جانان گشته ای
 
 
با محبت آشنا کردی مرا
از تعلق ها رها کردی مرا
 
 
دین ما آیین دانش پروری‌ است
روح ما محتاج عشق و داوری‌ است
 
 
ای بهار علم و ای نور جهان
جلوه‌ی حق را نمایاندی عیان
 

با نسیمی بوی خوش آورده ای
سینه‌ها را از عطش پرورده ای
 
 
 
لشگر جهل و جهالت کم شود
عقل و دانش جاری و مرهم شود
 
 
از دل خاموش دادی زندگی
راز دل گفتی، خلوصِ و بندگی
 
 
رهروان راه دانش بنده‌اند
از طریق معرفت جوینده اند
 
 
ای معلم، ای امید پر ثمر
تو چراغان دل و جان بشر
 
 
 
با سخن  هایت " رجالی" زنده شد
علم و دانش در جهان  پاینده شد
 
 
فصل ششم
بخش اول

ازدواج
ازدواج است آن طریق دلنشین
کز صفایش می‌شود دل‌ها قرین
 
 
همدم جان است و آرامِ روان
چشمه‌ی مهر است در کون و مکان
 
زندگی بی‌عشق، سرد و بی‌بهار
چون درختی خشک، در گرد و غبار
 
ازدواج آیینه‌ی دین مبین
راه رشد است و رسیدن بر یقین
 
 
می‌گشاید رزق را چون آفتاب
می‌دهد بر شب‌نشینان فتحِ باب
 
 
زن ز لطف حق شده آیینه‌دار
جلوه‌گر در خاک، نور است و قرار
 
 
جلوه‌ی مهر است مردان خدا
چشمه‌ای جوشان ز عشق کبریا
 
مرد و زن آیینه‌داران خدا
مظهر مهر و جمال کبریا
 

مرد و زن آیینه‌داران خدا
مظهر مهر و جمال کبریا
 
 
 
 
در وصال دلبران، رحمت نهان
معنی یابد زندگی در این جهان
 
 
 
دان " رجالی" ، زن ز الطاف خداست
جلوه ای از حکمت بی انتهاست
 
بخش دوم
  زندگی (۱)
صفای دل بود در مهرِ خالق
نه در فخر و نه در جاه و علایق
 
کجا باشد صفا جز در رضایت؟
کجا باشد بقا جز در ولایت؟
 
 
اگر با حق دلت یک دم بجوشد
در آن دم صد جهان بر تو خروشد
 
مگو این عمر کوتاه است، کوتاه
که در یک دم، توان بردن ره ماه
 
 
بهار عمر چون بگذشت، دیر است
خزان، افسونگری‌اش دل‌پذیر است
 
 
نه مال و منصب و تخت و مقامی
بماند جز رهِ صدق و مرامی
 
 
در این دریای پر آشوب و تاریک
صفا و عشق شد فانوسِ نزدیک
 
نه زر ماند، نه زور و نام و قدرت
بماند مهر و عشق و نور و حرمت

بخوان آیات حق در خلوت دل
که بردارد حجاب از صورت دل
 
اگر خواهی وصال عاشقانه
بسوز از شوق  جان را ، بی‌بهانه
 
تو دادی عقل، تا راهت ببینم
 تو دادی مهر، تا عشقت بچینم
 
 
کسی کو بنده‌ی یار وفا شد
به گنجِ راز هستی رهنما شد
 
 
 
 
 
 
بخش سوم
زندگی(۲)
به نام آن‌که جان داد و وفا داد
ز نور خویش، دل ها را صفا داد
 
گهی بر بام شور و شادمانی
گهی در چاه غم، نا مهربانی
 
نسیم صبح و طوفان شبانه
دو آیینه‌ست از چرخِ زمانه
 
درون هر زمان گنجی‌ست پنهان
که ره‌پویان بدان دارند امکان
 
چه نیکو دل که پر باشد ز حکمت
که جوشد در درونش نور فطرت
 
خلوص دل، صفا، آرامِ جان است
نه زر باشد، نه تاجی جاودان است
 
لب خندان نوای شوق دل‌هاست
دل گریان، کلید اهل معناست
 
مبادا قدر این عمرِ گران را ،
نپنداریم، و گُم گردد زمان را
نه ما را در جهان ماندن مقدور
نه ماندن در جهان ، مقصود و متظور

ز تقوا، دانش و پاکی و خدمت
به دل افتد فروغ مهر و حکمت
 
چو گل بشکفت از دل، عطر خیزد
به جانِ تشنه، نور از دل بریزد
 
چو راز عمر خود افشا نمودی
درِ معراج دل،  پیدا نمودی
 
به دل بنگر، ببین حالِ سحر را
که فردا نیست جز آهِ سفر را
پس ای جان، بهره‌ای بر با حضورت
که فردا دیر باشد، درد و حسرت
 
 
 
هر آن کس قدر این لحظه بداند
به‌سوی نور و جان خود را بخواند
 
به دنیا هر که دل بربست، بربست
نه هر که تاج دارد، عشق و دل بست
 
 
درون سینه دل روشن ز نور است
که در ظلمت، نشانی از سرور است
 
 
دل از اندوه و رنج آید به ادراک
که مهرش می‌کشد دل سوی افلاک
 
 
شکوفا کن گلی در باغ جانت
که گردد پرتوی از آسمانت
 
 
اگر جانم فدا در سنگر عشق
رها گردم ز قید بال و پر عشق
 
خدایا! جان من در عشق جانان
همیشه مست و سرگردان ز یزدان
 
تویی آرام جان، اسرار نوری
به لب آورده ام، اشعار نوری
 
دل از غیر تو ویرانه ست، یا رب
غمت در سینه‌ پروانه‌ست، یا رب

ز گرمای وصالت جان گرفتم
ز لبخندت ره  رندان گرفتم
 
ز نورِ چشم جانان، جان گرفتم
ز نامت سوزِ صد پیمان گرفتم
 
دل آگاهان ز نامت مست گردند
ز سکر عشق تو سرمست گردند
 
 
 
ز سوز نام تو دل شعله‌ور شد
ز نور جلوه‌ات عالم سحر شد
 
 
 
به جز عشقت نخواهم هیچ راهی
نه دنیایی، نه کاخی، نه پناهی
 
 
وصال توست پایان سفرها
چو دریا می‌رسد از رهگذرها
 
 
تو را خواهد "رجالی"، نیست شایق
تو را جویم، که جز تو نیست عاشق
 بخش چهارم
 

خانواده(۱)
به نام خدایِ صفا و وفا
که پرورد ما را به نورِ هُدی
 
خدایی که پیوند دل را نهاد
دلِ بی‌نشان را، نشان از وداد
 
 
محبت، نخستین نشانِ خداست
که بی‌او، دل و جان، تهی از صفاست
 
 
نهالِ محبت به بار آوَرَد
اگر لطفِ جان‌آشکار آوَرَد
 
خدایا محبت به جانم بکار
که با آن شود ریشه‌ها استوار
 
 
 
اگر مهر مادر به کودک نبود
کجا گرم گردد دلِ طفل زود
 
 
نخستین قدم ، شادی خانه است
وفاداری اهل کاشانه است
 

در آن‌جاست گرمی و عشق و صفا
که دل‌ها همیشه به مهر و دعا
 
 
اگر عشقِ بابا به پایان رسد
خرابی به بنیادِ احسان رسد
درونِ دلِ آدمی، عشق داد
امید و سکون فراوان  نهاد
 
 
چو در خانه مهر پدر دیده شد
دل از رنج بیهوده آسوده شد
 
 
بود اهل خانه به‌ دور از خطر
اگر عشق و شادی بُوَد در نظر
 
 
چو مهر و محبت در آن خانه بود
همه رنج عالم چو افسانه بود
 
دِل و جان در آید به عطرِ حضور
ز گفتار نیکو شود پُر ز نور
 
 
 
در آن خانه کین و حسد گم شود
دل از بند حرص و هوس کم شود
 
 
بود هر سخن پر زِ عطر و زِ نور
در آن خانه باشد صفا و سرور
 
پدر چون ستونِ قوامِ حیات
نگه‌دارِ مهر است و عز و ثبات
 
نمایان ز مهر و شهامت پدر
که جان می‌نهد در مصافِ خطر
 
بود مادرت چشمه‌ی مهر و صبر
شکوهش درخشید در شام و فجر
 
 
 
برادر چو سایه‌ست در روزگار
به هنگام سختی شود غم‌گسار
 
بود خواهرت نغمه‌ای فتح و نور
که مهرش برافروخت آفاق دور
 
دل کودک از جنس نور خداست
به یک ذره لبخند، لبریزِ ماست
 

مبادا کنی تندی و خشم و قهر
که بر جان کودک نشیند شرر
 
مبادا کلامت شود تیغ‌گون
که لرزد دل نازکش همچو خون
 
 
نگو واژه‌ای زشت و نیش‌زبان
که خنجر شود بر دل کودکان
 
 
ز گفتار تندی، دل آرَد شکست
شکسته دلان را نباشد نشست
 
 
ببین اشک خاموش در چشم او
که سوزد چو آتش از خشم او
 
 
اگر ناز او را دهی با لبان
ببینی چه شادی، سروری ز آن
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
اگر صبر، بنیاد هر خانه شد
ز طوفان، دل از بیم، بیگانه شد
 
 
 "رجالی" سراید چو اشعار خویش
ندارد به جز حق نگهدار خویش
بخش پنجم

 

خانواده(۲)
 
به نام خداوند  دور و قرین
که آراست جان را به نورِ یقین
 
 
اگر خانه آکنده از مهر و جان
شود باغ دل، بی‌خزان و فغان
 
در این خانه هر کس به قدر صفا
نمود از دل خویش مهر و وفا
 
نه از طبل و کوس محبت شنید
که هر دل به اندازه‌ی خود تپید
 
هر آن دل که آگاه شد از سحر
برد از دل خویش مهر دگر
 
 
نصیبی بود، رحمت از آسمان
که آید ز سعی و دل و صدقِ جان
 
 
نه طوفان بمانَد، نه بادِ بلا
در آن‌جا که باشد صفا و رضا
 
یکی بودن اهل دل در سرای
کند ریشه‌ی دشمنی را ز پای
 
 
محبت اگر در جهان نور شد
جدایی دل، بی اثر، دور شد
 
 
محبت به مادر، به بابِ بزرگ
بود همچو گنجی گران و سترگ
 
مبادا دلش را کنی بی‌قرار
که خاموش گردد چراغِ بهار
 
دعایِ پدر، رمزِ فتحِ بلاست
کلید رهایی ز رنج و خطاست

به یاد پدر، هر قدم، سوی نور
دعا می‌کند، گرچه دور از حضور
 
 
اگر خانه باشد سرای امید
در آنجا صفا باشد و هم نوید
 
 
پدر مهربان و تو را رهنماست
دعایش کلیدِ نجاتِ شماست
 
به مادر رسان مهرِ خود بی‌امان
که لبخند او جان دهد هر زمان
 
مبادا که دل بی‌ محبت شود
که بی‌مهر، انسان به ظلمت شود
 
بود خانه، سرچشمهٔ ذوق و شور
همان مدرسه، مهدِ عقل و شعور
 
وفای به عهد است رمزِ وقار
ز صدقِ سخن برکشد اعتبار
 
 
 
سخن راست باید در این روزگار
که بی‌آن نماند ز دل  یادگار
 
 
اگر کودک آموخت مهر ا

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
دیوان قصیده های عرفانی(۲)
اثر:دکتر علی رجالی
مقدمه
فهرست مطالب 
فصل اول: امور خدا شناسی
۱.توبه
۲.وصال
۳.ایمان
۴.یاد خدا(۱)
۵.یاد خدا(۲)
۶.یاد خدا(۳)
فصل دوم: امور مذهبی
۱.اربعین
۲.ریا(۱)
۳.ریا(۲)
فصل سوم: چهارده معصوم
۱.حضرت فاطمه(س)
۲.حضرت زینب(س)
۳.خادم اهل بیت
۴.خادم الرضا(۱)
۵.خادم الرضا(۲)
۶.حضرت مهدی(عج)(۱)
۷.حضرت مهدی(عج)(۲)
۸.امام زمان(ع)
فصل چهارم: امور اجتماعی 
۱.مقام معلم
۲.مادر
۳.بازی عمر
۴.قضاوت کردن
۵.یاد بهار
 
..
مقدمه
فصل اول
بخش اول
 
 توبه
 
آن خدایی که بود توبه‌پذیر و غفار
برهاند ز غم و وحشت دوزخ، هر بار
 
 
آن لباسی که ز غفلت به تن افتد ما را
ببرد سوی بلا، در غم و حسرت بسیار
 
 
به در توبه گر آیی، بگشاید در  دوست
که بود بندگیت گرچه سیه‌کار، عیار
 
 
نکند طرد تو را، گرچه خطاها کردی
رحمت حق نَبُوَد تابع حکم و اجبار
 
 
چه خطا رفت ز تو، گاه غرور و غفلت
او بپوشد همه را، پرده‌در افتد ناچار
 
بنگر آن قطره اشکی که فروغی دارد
که کند آتش دوزخ ز خجالت، انکار
 
دل آلوده به دنیا و فریب و سودا
سوی معشوق بیا، وقت نجات است، ز یار
 
 
رمضان آمد و افطارِ دل آمد نزدیک
بشنو از عرش طنینِ سخن و استغفار
 
جمله برگشته از او، عذر خطا آورده
او پذیراست، نه چون خلق جهان، برخوردار

دل به درگاه خدا بند، رها کن دنیا
که وفا نیست در این عالم پر گرد و غبار
 
 
 
ای گنه‌کار! بیا، دست تهی هم کافی‌ست
که کریم است و غفور است، خدای  دادار
شب قدر است و در او، توبه پذیرا گردد
هر که برخیزد و گوید سخن از دل، بسیار
 
 
گرچه عمری گنه و دوری و زاری کردی
دان نراند ز در خویش کسی را دلدار
 
 
بنگر قطره ی اشکی که فروغی دارد
که کند آتش دوزخ ز خجالت انکار
 
 
ناله‌ای کن به سحرگاه، بگو با دل و جان
که بپوشد ز تو هر عیب، خدای  ستّار
 
گر کنی توبه، دگر سوی گنه باز مرو
که نخواهد دل حق، یک دلِ آلوده و تار
 
 
از دل و جان بکن این عهد، که دیگر هرگز
ننهی پای به باطل، نه به چشم و گفتار
 
 
دل مده بر هوس نفس، که چون مار پلید
می زند نیش به جانت، ببرد صبر و قرار
 
 
 
یک گنه سهل نبین، گرچه به ظاهر کوچک
که حساب است نه لطف و نه گذشت و انکار
 
 
ای گنه‌کار غریق، از سَرِ غفلت برخیز
پند من گوش کن و باز به سوی دلدار
 
 
در دل شب بنشین و به دلت راز بگو
که خدا حاضر و ناظر بودت بی‌دیوار
 
 
رحمتش چون سپر اهل گنه را گیرد
گر بخواهی زِ خدا، می‌رسدت بی‌پیکار
 
 
از درِ یأس مگو هیچ، خدا زنده و بس
می‌فرستد ز دل طور و ز دریا اسرار
 
 
گرچه رفتی به خطا، باز بیا سوی خدا
اشکِ حسرت شودت بالِ عبور از اقرار
 
 
 کیفر اوست سزا، لیک عطایش غالب
پس بترس از گنه و در طلبش کن اصرار
 
 
به در توبه گر آیی، بگشاید در را
که بود بنده اگر بد، نکند او انکار
 
 
هرکه خاضع شود و سجده کند با دل پاک
در دل عرش برین باید و او خلوت یار
 
 
 
مژده‌ای اهل گنه! جود خدا بی‌پایان
نه چو میزان بشر، بلکه چو دریا بسیار
 
 
 
توبه‌ی صادق اگر از دل و جان برخیزد
بخشدش حق، همه افعال " رجالی" دلدار
بخش دوم
 

وصال
نیست در دیده و دل جز تو تمنای کسی
من ندیدم به جهان این همه سودای کسی
 
 
ای که آرامش جانم شدی و دار و ندار
دل ندادم به خدا این همه آسان به کسی
 
 
دل من بردی و دادی به من افسون وصال
نشنیدم سخنی از لب زیبای کسی
 
 
نیست جز یاد توام رغبت رویای دگر
من نیندیشم ازین پس به تماشای کسی
 
 
به هوایت همه شب اشک فشانم به امید
که کنم خانه‌ی دل را همه مأوای کسی
 
 
تو اگر از دل من یک نفس آگاه شوی
می‌بری صبر و قرار از دل رسوای کسی
 
 
تو بگو چیست در این عشق که بی‌تاب شدم
من که بودم به جهان خسته ز آوای کسی
 
 
 
تو خود آیینه‌ی آن نوری و من حیرانم
که ندیدم به دلم جلوه‌ی سیمای کسی
 
همه عالم به نگاهم شده از رنگ تو دوست
به خدا نیست مرا مهر و تمنای کسی
همه دل بستم و دل بردی و جان دادی باز
دل نبستم به جهان، دل نبود جای کسی
 
 
به سر زلف تو دل بسته‌ام ای جان جهان
ننشستم به ره صبر و تمنای کسی
 
 
به تماشای رخت هر سحر افتادم باز
دل ندادم به جهان، دل نبرد رای کسی
 
به تماشای رخت هرچه نظر کردم من
من نیندیشم از این پس به تسلای کسی
 
 
دل اگر برده‌ای از من، نبود جای شگفت
که نبودم به چنین شیوه گرفتار کسی
 
 
عشق تو شعله زد و سوخت سراپای وجود
من ندادم دل و جان را به تماشای کسی
 
 
تو چو آن جان جهانی که به یک جلوه‌ی عشق
می‌بری صبر ز جان، طاقت و سودای کسی
 
 
در دل و جان من افتاده فقط یاد تو باز
نرود از نظرم چهره‌ی رعنای کسی
 

من ندارم به جهان جز تو تمنای دگر
نیست اندر نظرم جلوه‌ی سیمای کسی
 
 
دل من نیست دگر بنده‌ی دنیای فسون
جان من شعله‌ور از عشق و تمنای کسی
 
 
 
تو که از عشق خدایی به دلم راه شدی
همه آفاق به چشمم شده رویای کسی
 
 
به تمنای تو جان دادم و دل سوخته شد
جز تو ناید به دلم مهر و تمنای کسی
 
 
به خدا جز تو نباشد به دلم مهر دگر
که ندیدم به دلم شور و تولای کسی
 
 
به نگاهت دل من خام شد و جان دادم
که نسوزد دل من جز به شیدای کسی
 
 
همه عمرم به تمنای وصال تو گذشت
جز تو نبود دل ما مامن تنهای کسی
 
 
به هوای تو دلم سوخته از آتش عشق
که نرفتم به جهان در پی دنیای کسی
 
 
تو همان گوهر عشقی که مرا بخشیدی
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی
 
 
تو چراغ دلمی، قبله‌ی جانی بر ما
نروم جز به تو هرگز به تسلای کسی
 
 
به تو سوگند که جز مهر تو در دل ننهم
که نلرزد دل من جز به تولای کسی
 
تو همان راز دلی، باده‌ی عشقی به دلم
که نباشد به دلم رغبت مینای کسی
 
 
 
 
به خدا نیست " رجالی" تو تمنای دگر
که نباشد به دلم یاد تماشای کسی
بخش سوم

ایمان
 
جهان را راز پنهان، در نهان است
چراغ ره ز نور عاشقان است
 
 
نه در گفتار و لافِ بی‌حقیقت
که در کردار انسان، امتحان است
 
کسی کو دل به دریای یقین زد
طریقش در دل طوفان عیان است
 
 
نهان در قطره‌ای از اشک یارا
هزاران آسمان در دیدگان است
 
 
درون گریه، آیات ظهور است
فروغی از تجلی‌های جان است
 
 
 
اگر افتی، خدا دستت بگیرد
امید بی‌پناهان جهان است
 
دل از دنیای فانی بر گرفتن
نشانی روشن از عهد امان است
 
 
 
چه در میدان جنگ و خون و شمشیر
چه در محراب شب، بانگ اذان است
 
 
شجاعت زاده‌ی مهر یقین است
نهیب بی‌دلان از بیمِ جان است
 
 
درون کلبه‌ی درویش تنها
صفای دل، نشانِ این جهان است
 
 
زلالی گر نهان شد از دل‌آگاه
نگه در چشم کودک، بی‌گمان است
 
 
چه در میدان جنگ و خون و شمشیر
چه در محراب شب، بانگ اذان است
 

نهیبی بر عدو، بانگ دلیران
جوابی بر ستم‌ با این زیان است 
 
 
ببین در تنگنای خوف و حسرت
چراغی از امید دل‌فشان است
هر آن کس در ره یزدان شود پاک
در آن باغ بهشتی جاودان است
 
 
 
در آن دم کز همه نومید گشتی
امیدت از درون جان عیان است
 
 
اگر آواز حق در خلق خاموش
طنین دل ز او، روشن‌فشان است
 
 
سحر از چشم گریان آشکار است
که جان از داغ محبوبش فغان است
 
مباش ای دل گرفتار زر و سیم
که زر در امتحان، دامی نهان است
 
 
نه هر کس خطبه خوانَد خطبه‌دان است
که مردان را به دل شور نهان است
 
 
اگر بر نیزه قرآن می‌نمایند
حقیقت در نهانِ آیه‌خوان است
 
 
نه هر شیرین‌لبی اهل گذشت است
کسی مرد است کو جان در میان است
 
چو باشی لحظه‌ای هم‌راز رندان
دمی آتش‌فشانی در نهان است
 
 
امان از لحظه‌های خود فریبی
که هر گامی در آن، درد و فغان است
 
 
درون قلب انسان‌های کامل
چراغ مهر و عدل جاودان است
 
 
صبوری قوی مردان چو کوه است
اگرچه کارزارش بی‌امان است 
 
 
نه در زهد ریاکاران به ظاهر
که در صدقِ عمل، خامُش‌زبان است

چه در محراب، اشک نیمه‌شب‌ها
چه در میدان، حدیث خون و جان است
 
 
به راه خستگان، آن کس چراغ است
که بی‌نام و نشان، نورِ جهان است
 
 
 
درون سینه‌ی طفل شهیدان
" رجالی" آیه ها از خون و جان است
بخش چهارم
 
یاد خدا(۱)
به شبستان دل، آن مهر خدا تابان است
نور حق، مونس جان، سایه‌ی او در جان است
 
 
سوز دل گرچه زند شعله به مُلکِ دل و جان
گر ز عشق است، تحمل همه‌اش آسان است
 
 
دل اگر پاک شود از همه‌ی غیر خدا
جلوه‌ی دوست در آن آینه‌ی پنهان است
 
 
 
عقل اگر محو تماشای رُخ حق گردد
در حریم دل او، آینه‌ای حیران است
 
هر که پیمانه‌ی دل داد به ساغر چو شهید
مست گردد، که در این باده، نشان جان است
 
 
ای که از وادی غفلت به تماشاست دلت
بشنو آوای خدا را که در این میدان است
 
 
باده‌اش نور دل و جامه‌ی مستی جان بود
هر که از جام خدا خورد، شه رندان  است
 
 
هر دلی را که محبت به خدا آذین بست
در میان  فلک از قافله‌اش عنوان است
 
 نیست جز یاد خدا مرهم جان‌های خموش
هرکه بی‌نور خدایی‌ست، در این زندان است
 
 
چون شوی غرق نعم، بی طلب عشق و حضور
عاقبت گر نبود نور خدا، خسران است
 
 
دل نبندد به طلسمی که فنا در پی اوست
عاشق آن است که در خانه ی حق مهمان است
 
 
 
ای دل افسرده مشو، مهر خدا نزدیک است
نور جان از دل دین، روشنی ایمان است
همه افلاک و ملک، در خم آن ذکر قدیم
نام او ذکر فرشته‌ست و سرود جان است
 
 
 
راه نزدیک شد آن دم که دلی یاد کند
کز میان دل و معشوق، نه صد ایوان است
 
زاهدی کو ز صفا بی‌خبر از ذکر خداست
خشت مسجد به از خانهٔ   بی‌ایمان است

آن که از سوز درون شعله‌ور از عشق نشد
سخنش گرچه فصیح است ولی بی جان است
 
 
عاشقی شیوه‌ی مردانِ خدا در عالم
هر که عاشق نشود، بنده‌ی این دوران است
 
 
در شب تیره اگر دل به دعا روشن شد
صبحِ امید ز آن سینه‌ی بی‌پایان است
 
عاشقی شیوه‌ی مردانِ خدا هست هنوز
دل بی عشق، در این دهر، اسیر جان است
 
تا نلرزد دل تو در تب و تاب معشوق
عشق اگر نیست، سخن گفتن تو آسان است
 
 
بنگر آن آینه را کز نگهت شرم کند
چونکه آیینه اگر زنگ زند، کتمان است
 
 
هر که از عشق خدا سوخت ولی هیچ نگفت
او درونش شررِ عشقِ خدا در جان است
 
گر چه خاموش بود از سخنِ عشقِ خدای
دلِ او ز آتشِ بی‌تاب، گران‌افشان است
 
 
 
 
هر که با زنگ هوا آینه را تیره کند
او نبیند رخ خورشید، اگر تابان است
 
 
 
آفتابی که بتابد به درونِ دل خویش
خود نشانی ز خدا، در دل پاک و جان است
 
 
خنده‌ی خلق، تو را از ره حق دور کند
گریه در خلوت شب، درد دل پنهان است
 
 
کاروان رفت و تو در خواب خوشی ای غافل!
عاشقان را سفر عشق، تو را هر آن است
 
 
هر که از عشق خدا طعم خوش شرب چشید
در طواف دل او، کعبه‌ی حق، ایمان است
 
 
در نهاد همه ذرات، طنین یار است
همه آیات خدا جلوه ی عشق و جان است
 
 
هر که بی‌یاد خدا رفت،" رجالی"، در بزم
عاقبت در طربش، ناله‌ و غم ، خسران است
بخش پنجم

قصیده یاد خدا(۲)
 
پایان ره عشق وصال است، بقایی‌ است
آغوش خدا مأمن جان است، رهایی‌ است
 
 
باید که بسوزی ز خود و از هوس خویش
کز آتش این سوز، پدیدار صفایی‌ است
 
گر پرده‌ دری از من و تو روی نماید
در سینه‌ی ما هست نشانی، خدایی‌ است
 
 
دل‌دارِ حقیقی ز دلِ پاک هویداست
آن کو ز درون نیست، ز نورش جدایی‌است
 
 
هرجا که دعا هست، دل از نور فروزان
آنجا سخن از عشق و ز امداد خدایی است
 
 
 
گر نورِ خدا در دلِ خاموش بتابد
دل مستِ میِ نابِ وصال است، رهایی است
 
 
 
 
آنجا که خدا هست، دگر غیر چه حاجت؟
هر جا که بود غیر، در آن درد و جدایی‌است
 
 
در حضرت حق جمله‌ی موجود عدم شد
هر چیز به‌جز عشق، همه نام و نمایی‌است
 
 
آن دم که فنا رفت، بقا باز درآید
آن‌کس که ز خود رفت، دلش رازگشایی است
 
 
از غیر مپرسید که در کوی حقیقت
هر جا که بود غیر، در آن شر و گدایی‌ است
هرجا که دعای سحر اهل سخا هست
آنجا خبر از عشق، ز عرفان خدایی است
 
دل شعلۀ پنهان شده در سینه‌ی خاموش
هر آتش پنهان شده در خنده، بلایی‌است
 
 
نِی نالهٔ دل باخته در وادی عشق است
در خلوت دل ناله‌گر باد صبایی‌است
 
 
ای ناله‌گر نی، سخنت ترجمه‌ی درد
هر نغمه‌ ی تو  آئینه‌ی کرب‌و‌بلایی‌است
 
 
در هر نفسم نام تو جاری‌ست، ولیکن
این زمزمه در پردۀ صد عقده‌گشایی‌است

نِی ناله زند گرکه دلی شعله‌ور آید
کز حنجره‌اش نغمه‌ی خونین وفایی‌ است
 
 
در نغمه‌ی نی، سوز فراق از دل یار است
هر ناله‌ٔ آن آینه‌ی جان و شفایی است
 
 
بشکن قفس خویش، که پرواز رسد باز
کاین عالم امکان، خیال است و جدایی‌است
 
 
جز دوست مگو، زان‌که زبان هم حجاب است
گر لب نگشاید، سخنت بیش صدایی‌ است
 
 
از خویش گذر کن، که گذرگاهِ وصال است
این‌جاست که هر گام نشانی  ز رهایی‌ است
 
 
 آنجا که نماند تو و من، هست خدایی
آن‌جاست که آغازِ یقین است و رضایی‌است
 
 
در راهِ وصال، دل به حق باید داشت
کاین تیرگی از حُبّ جهان، رسوایی‌ است
 
پایان ره عشق، نه افسانه و خواب است
آغوش خدا، مقصد جان‌های وفایی‌است
 
بر خویش مپیچ، ای " رجالی"چون مار
کز حلقه‌ی خویش، حائل بینایی‌ است
 
 
 
بخش ششم
 
 یاد خدا(۳)
پایان ره عشق وصال است، بقایی‌ است
آغوش خدا مأمن جان است، رهایی‌ است 
  
  
باید که بسوزی ز خود و از هوس خویش
کز آتش این سوز، پدیدار صفایی‌ است 
 
گر پرده‌ دری از من و تو روی نماید
در سینه‌ی ما هست نشانی، خدایی‌ است
  
دل‌دارِ حقیقی ز دلِ پاک هویداست
آن کو ز درون نیست، ز نورش جدایی‌است 
  
  
هرجا که دعا هست، دل از نور فروزان
آنجا سخن از عشق و ز امداد خدایی است 
  
 
  
گر نورِ خدا در دلِ خاموش بتابد
دل مستِ میِ نابِ وصال است، رهایی است 
  
 
  
  
آنجا که خدا هست، دگر غیر چه حاجت؟
هر جا که بود غیر، در آن درد و جدایی‌است 
 

در حضرت حق جمله‌ی موجود عدم شد
هر چیز به‌جز عشق، همه نام و نمایی‌است 
  
  
آن دم که فنا رفت، بقا باز درآید
آن‌کس که ز خود رفت، دلش رازگشایی است 
  
 
از غیر مپرسید که در کوی حقیقت
هر جا که بود غیر، در آن شر و گدایی‌ است
  
  
هرجا که دعای سحر اهل سخا هست
آنجا خبر از عشق، ز عرفان خدایی است
 
 
دل شعلۀ پنهان شده در سینه‌ی خاموش
هر آتش پنهان شده در خنده، بلایی‌است
 
 
تا کی طلب از، این و آن داری تو
در حضرت حق، یک نظر کافی نیست؟
 

باید که رها شوی، ز خویش و از دل
با حب خدا، چون پدر کافی نیست؟
 

 
یک جرعه ز آن جام زلال ازلی
دانی که " رجالی" ، دگر کافی نیست
 
 
 
 
 
فصل دوم
بخش اول

باسمه تعالی
اربعین(۳)
 
مرغ دل پر می‌زند هر دم به سوی کربلا
تا بگیرد در بغل، قبر شهید سر جدا
 
 

اشک‌هایم بی‌قرار و سینه‌ام داغی عظیم
پای جانم می‌رود از شور شوق کربلا
 
 
کاروان عشق آمد با فغان و زمزمه
دل شد از دنیا بریده، با صفا و بی‌ریا
 
 
کوفه تا شام بلا را با دلش طی کرده است
هر که دیده کربلا را با نگاه مرتضی
 
 

هر که دارد  ناله‌ی زینب به دل در نیمه‌شب
خاک را ترک و گذر کرد از زمین تا ماورا
 
 

 
اشک چشمم سایه‌بان گنبد زرین اوست
روضه‌خوانی می‌کند دل در حریم کبریا

 
همره دلدادگان با پای دل در اربعین
با نوای یاحسین، بر سر زدیم و سینه‌ها
 
 
تا قیامت با وفا باشیم، در راه حسین
تا بگویند از حسین، این قوم شد اهل بقا
 
 
با دلِ خونین گواهی می‌دهیم، ای نازنین
نیست راهی جز رهت، تا کوی پاکِ اولیا
 
 
هر که پیمان تو را روز جزا از یاد برد
در صفِ اصحابِ نار آید، خجل، روز جزا
 
 
 
 
کربلا را قبله‌ی اهل ولا دانسته‌ایم
دل نهاده بر ضریح خون فشان مرتضی
 
 
کاروان عشق را بی‌اذن دل ره نیست، نیست
هر که آمد بی‌نشان، گم گشت در آن کهربا

در دل اشک محرم، نور حق پیداست باز
هرکه اشک افشاند از دل، شد فدای کربلا
 
 
جانِ عاشق زنده باشد با تمنای حرم
زنده‌ای، گرچه تنت در محنت و درد و بلا
 
 
ذکر حق در نغمه‌ی راه است و آهنگِ نسیم
هر نفس راهی‌ست از دنیا به سوی کبریا
 
این مسیر نور را هر سال باید طی کنیم
تا بیابیم از شهیدان، خط توحید و صفا
 
 
ای حسین، ای جلوه‌ی ذات خدا در مهلکه
ما تو را خواهیم تا روز قیامت، جان فدا
 
 
زائرانت را ببین، آشفته و شیدا شدند
با دل خون‌گشته و چشمان پر اشک و دعا
 
 
جز به دامان تو، امیدی ندارم در جهان
مرهمی شو بر دلم، در لحظه‌ی شور و ندا
 
 
ای حسین بن علی، ای ذبح عظمای وجود
گر نباشد یاد تو، ما مانده‌ایم در قهقرا
 
 
پس بیا، مولای من، بر ما نظر فرما دمی
تا شود این عمر باقی، صرف در راه خدا
 
 
هر زمان نامت رود بر لب چو ذکر عاشقان
می‌شود گیتی پر از تکبیر و تسبیح و صدا
 
 
چون برآید نام تو با سوز دل بر لب ز عشق
می‌شود هر فصل، سرشار از طراوت با صفا
 
 
دین ما آیینه‌ای شد از مسیر سرخ تو
تا شود انسان خداگونه، رها از هر خطا
 
 
سینه زد بر درگهت دل‌های ما بی‌وقفه‌وار
تا شود این اشک‌ها شافیِّ دردِ بی‌دوا
 
 
ناله‌ی دل شد زبان ما، ولی بی‌گفت‌وگو
ما نمی‌خواهیم جز مهر تو را، ای باصفا
 
 
 
 
کربلا ختم بشر در سیر انسانی بود
اربعین، تفسیر عشق است از دلِ ترکِ هوا
 
ای شهید بی‌کفن، ای مظهر حُسن و صفا
کی روا باشد بمانیم و نماند از تو جا؟
 
 
ختم این سوز و سرود اربعین را گو به عشق
تا نباشد لحظه‌ای دل خالی از شوق لقا
 
 
 
کاش گردد این قصیده از " رجالی" رنگ عشق
نه به لفظ و واژه، بل با چشم گریان و رضا
 
 
 
بخش دوم
 
 ریا(۱)
 
نه هر دلجوئی از دلبر نشان است
که دل دادن، سفر تا بی‌کران است
 
نه هر شیرین‌لبی اهل گذشت است
کسی مرد است کو جان در میان است
 
 
دل عاشق نه آن دل‌های لرزان
که مردان را در این ره امتحان است
 
نه آن‌کس با سخن‌پردازی آراست
که مردان را سکوتی در نهان است
 
نه هر لب بر دعا، لبریزِ راز است
که آن سرّ نهان در بطن جان است
 
 
مبادا اشک را معیار سازی
که دل‌دردی نهان‌تر از نشان است
 
 
نه هر ساجد خریدارِ نماز است
که بازار خدا دور از گمان است
 
نه هر ذکری دهد آرامِش جان
که یاد یار، آتش در نهان است
 
 
 
به ظاهر گرچه خاموش است عارف
دل او ترجمانِ صد زبان است
 
 
 
نه زاهد آن‌که از دنیا گریزد
که عاشق را دل و دین در امان است
 
نترسد عاشق از شوق تلاطم
که این دریا، فراتر از گمان است
 
 
نه هر کس رهنما شد، یار دل گشت
که دست عشق، پنهان و عیان است
 
 
نه هر آوا که آید، نغمه‌ی دوست
که گاهی نغمه در وهم و گمان است
 

نه هر ذکری دهد آرامِش جان
که یاد یار، آتش در نهان است
 
 
 
به ظاهر گرچه خاموش است عارف
دل او ترجمانِ صد زبان است
 
 
 
نه زاهد آن‌که از دنیا گریزد
که عاشق را دل و دین در امان است
 
نترسد عاشق از شوق تلاطم
که این دریا، فراتر از گمان است
 
 
نه هر کس رهنما شد، یار دل گشت
که دست عشق، پنهان و عیان است
 
 
نه هر آوا که آید، نغمه‌ی دوست
که گاهی نغمه در وهم و گمان است
 
 
دل آگاه باید ره شناسد
در این صحرا پر از نقشِ فسان است
 
 
به ظاهر گرچه عارف در سکوت است
درونش آتشی بی‌نغمه‌خوان است
 
 
نه هر لب خنده‌رو با دل قرین است
که شاید قلب او در امتحان است
 
 
لبی گر گفت یا حق، دل نتابید؟
که نور عشق، از سوز نهان است
 
 
 
 
نه هر گفتن بود شایسته‌ی راز
که خاموشی زبان عاشقان است
 
 
بجو عشقی که دل را شعله‌ور کرد
نه آن گفتار، کز لب در بیان است
 
 
نه هر دل را سزای آتشِ عشق
که این آتش، ز نورِ لامکان است
 
 
 
نه هرکس ذکر گوید اهل دل شد
که این ره با صفای دل توان است
 
 
کدامین دل ز گفتن عاشق آمد؟
که این سوز از درونِ بی‌فغان است
 
 
 
نه هر اشکی بریزد، اشک شوق است
که اشک بی‌شرر، بیم و فغان است
 
 
دلِ عاشق اگر با یار باشد
میان جمع هم خلوت‌کشان است
 

نه هر زهدی بود ره سوی جانان
که عشق او، گذر از هر نشان است
 
 
نه هر نام‌آور آید سوی مقصود
که بی‌نامی، نشان رهروان است
 
 
نه هر جانی که لرزان است عاشق
که عشق آن است کو پابرجهان است
 
 
در این وادی که جان از خود رها  است
دلِ بیدار مست بی‌نشان است
 
 
نه هر کس مکه رفته حاجی دل
 که حجِ دل، خلیلِ امتحان است
 
 
 
 
تو بشناس اهل دل را ای "رجالی"
که نور حق نهان در چشم و جان است

بخش سوم
ریا(۲)
 
 
نه هر کس گفت یا رب در امان است
اگر ذکرت  به جان افتد نشان است
 
 
نه هر ساجد بود مرد طریقت
کسی ساجد که سر بر آستان است
 
 
نه هر دل، لایق آیینه‌داری‌ست
که دل، گنجینه‌ی اسرار جان است
 
 
 
 
نباشد زاهد آن کز خلق بُگریخت
که زاهد خویش را از دل عیان است
 
نه هر کس داغ بر دل داشت، صادق
که داغ دل، نشانِ امتحان است
 
نه هر خاموش‌رویی اهل راز است
که گاه این پرده خود نقشِ فسان است
 
نه هر کس ترک دنیا کرد والاست
که زهد دل، نجات از هر گمان است
 
 
چه بسیارند زاهد‌گونه‌ رویان
که دل‌بسته به فخر و نام و نان است
 
 
نه هرکس با زبان گوید خداوند
به عمق معرفت، هم‌داستان است
 
 
نه هر ذکری، نوای وصل یار است
که ذکر عاشقان، سوز نهان است
 

نه آن کو جامه‌اش ساده‌ست، مخلص
که دل را صد فریب و داستان است
 
نه هر کس شد زبان‌گویِ حقیقت
سخن بی‌دل، فریبِ دیدگان است
 
 
کسی را اهل دل نتوان شمردن
که گوید دل اسیرِ این و آن است
 
نه هر چشمی که گرید ،اهل عرفان
که اشکِ عاشقان، از لامکان است
 
 
نه هر نوری نشان از صبح دارد
که نورِ حق، زلیخا را فسان است
 
 
 
 
نه هرکس خوانَد آیاتِ خدا را
درونش محرمِ رازِ جهان است
 
 
کسی را طالب حق خوان که عاشق
که مردان را صبوری امتحان است
 
 
نه هر تیری رسد بر مقصد دل
که این میدان، پر از رمز و نشان است
 
 
نه هر داغ دلی گیرد فروزان
صدایی خفته در خیل فغان است
 
 
 
نه هر کس در صف مسجد نشیند
نشات زهد و تقوا در میان است
 
 
نه هر قاری قرآن، در سلوک است
که آن آیات  در روح  و  روان است
 
 
نه هر شور درون ، از جان برآید
که گاهی نغمه بی‌سوز و فغان است
 
 
 
نه هر کس شد فرشته، اهل پرواز
در آن‌محفل نوای عاشقان است
 
 
نه هر چرخش، بلای رهروان است
گهی این چرخ، چرخِ باغبان است
 
 
نه هر دستی که گیرد دست یاری
درونش پاک از سود و زیان است
 
 
نه هر سوزی ز شوق وصل خیزد
بسا آتش که بی‌نور و فغان است
 
 
نه هر پرواز باشد سوی رضوان
که گاهی امتحان اهل جان است
 
 
نه هر سرگشته‌ای حیران و نالان
که حیرت، خود نشان قدسیان است

نه هر کس گفت یا هو، ای "رجالی"
به دل پرتو ز خورشید جهان است
بخش چهارم
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
فصل سوم
بخش اول
بخش دوم
 
 حضرت فاطمه
 
زائرم هر دم به دل سوی دیار فاطمه
می‌تپد در سینه‌ام شوق مزار فاطمه
 
 
گر دلی روشن شود از نور زهرا یک نفس
می‌زند لبخند حق بر اعتبارِ فاطمه
 
 
 
اشک غم بر دیده و دل غرق آه و زمزمه
لحظه‌لحظه می‌دمد در جان شرار فاطمه
 
در بقیع بی‌نشان، هر ذره می نالد ز غم
خاک این وادی بود، تاج وقار فاطمه
 
 
گنج معنا را نیابد دیده‌ی بی‌نور دل
بایدت چشمی که بیند آن مزار فاطمه
 
 
چون نتابد آفتابی در دل شب‌های غم
می‌درخشد اشک ما در شام تار فاطمه
 
 
سال‌ها در سینه‌ام شوق سرودن مانده بود
تا دهد الهام را پروردگار فاطمه
 
 
 
سر نهادم بر زمین تا بشنوم یک ناله ای
نغمه‌ای از بادها در کوهسار فاطمه
 
 
 
 
می سراید با دل خونین " رجالی" وصف تو
کاش باشم تا ابد در رهگذارِ فاطمه
 

حضرت زینب(س)
 
دختِ حیدر، شیرِ غُرّان، زینب است
همرهِ شاهِ شهیدان، زینب است
 
 
نورِ چشمِ مصطفی و مرتضی‌ست
اوستادِ دین و قرآن، زینب است
 
خارِ چشمِ ظالمان و اشقیاست
کوهِ صبر و گنجِ ایمان، زینب است
 
 
با نگاهی سرخ‌فام و پر ز جوش
حامیِ خونِ شهیدان، زینب است
 
در شبانِ تارِ کوفه، همچو ماه
همرهِ شامِ غریبان، زینب است
 
در خرابه، نورِ امیدِ یتیم
مادرِ دل‌سوخته‌جان، زینب است
 
با نگاهی پر ز فریادِ خروش
لرزه‌افکن بر شریران، زینب است
 
تازیانه می‌خورد دختِ علی
شاهدِ ظلمِ فراوان، زینب است
 
با دلِ پرخون، ولی لب بسته‌داشت
صاحبِ اسرارِ پنهان، زینب است
 
همچو کوهی در میانِ دشمنان
در دلِ میدانِ طوفان، زینب است
 
راویِ خونِ خدا در کربلا
خطبه‌خوانِ عدلِ یزدان، زینب است
 
چون حسین افتاد در خون، بی‌کفن
صبرِ او، در حدِّ امکان، زینب است
 
در هجومِ نیزه‌ها و تازیان
جان‌پناهِ سینه‌سوزان، زینب است
تا ابد در دلبران جاوید‌نام
مظهر الطافِ یزدان، زینب است

حضرت زینب(س)
 
دختِ حیدر، شیرِ غُرّان، زینب است
همرهِ شاهِ شهیدان، زینب است
 
 
نورِ چشمِ مصطفی و مرتضی‌ست
اوستادِ دین و قرآن، زینب است
 
خارِ چشمِ ظالمان و اشقیاست
کوهِ صبر و گنجِ ایمان، زینب است
 
 
با نگاهی سرخ‌فام و پر ز جوش
حامیِ خونِ شهیدان، زینب است
 
در شبانِ تارِ کوفه، همچو ماه
همرهِ شامِ غریبان، زینب است
 
در خرابه، نورِ امیدِ یتیم
مادرِ دل‌سوخته‌جان، زینب است
 
با نگاهی پر ز فریادِ خروش
لرزه‌افکن بر شریران، زینب است
 
تازیانه می‌خورد دختِ علی
شاهدِ ظلمِ فراوان، زینب است
 
با دلِ پرخون، ولی لب بسته‌داشت
صاحبِ اسرارِ پنهان، زینب است
 
همچو کوهی در میانِ دشمنان
در دلِ میدانِ طوفان، زینب است
 
راویِ خونِ خدا در کربلا
خطبه‌خوانِ عدلِ یزدان، زینب است
 
چون حسین افتاد در خون، بی‌کفن
صبرِ او، در حدِّ امکان، زینب است
 
در هجومِ نیزه‌ها و تازیان
جان‌پناهِ سینه‌سوزان، زینب است
تا ابد در دلبران جاوید‌نام
مظهر الطافِ یزدان، زینب است
 
با نگاهی روشن از نورِ خموش
در دلِ شب نور پنهان، زینب است
 
 
در دلِ آتش، نه بیمی، نه گریز
در دلِ طوفانِ عصیان، زینب است
 
هر کجا نام حسین آمد به لب
سرفراز و محوِ احزان، زینب است
 
در دلِ تاریخ، آ‌وایی بلند
زینتِ قرآن و ایمان، زینب است
 
 
در سکوتِ مرگ، فریادی بلند
زینتِ دین و مسلمان، زینب است
 
آفتابِ خطبه در قلبِ یزید
بر ستم غوغا و برهان، زینب است
 
در سکوتِ مرگ، فریادی بلند
آیه‌ی تفسیرِ عرفان، زینب است
 
 
نهضتِ خون خدا را زنده کرد
وارثِ فرهنگِ قرآن، زینب است
 
 
آبروی فاطمه، عزّت‌فزا
گوهرِ پاکِ درخشان، زینب است
 
صبر را معنا نمود از جان خویش
مظهرِ تفسیرِ سبحان، زینب است
 
زینب است آن بانویی از جنس نور
مظهر صبر سلیمان، زینب است
 
بر سرِ هر نیزه نامی از حسین
بر لبِ هر طفل عطشان، زینب است
 
با حسین و با حسن هم‌پایه شد
اختری در جمعِ رُحمان، زینب است
 

در دلِ شب، مثل مادر روضه‌خوان
مرهمِ دل‌های سوزان، زینب است
 
 
هم‌رهِ عشق است تا صحرای خون
ناخدای کشتیِ جان، زینب است
 
در غزل‌های «رجالی»، نغمه‌ای‌ست
کز دلِ کوه و بیابان، زینب است
بخش سوم

 

خادم اهل بیت(ع)
 
سپارم دل به دریای تو، خادم
که گردد جان تمنّای تو، خادم
 
 
 به یاد مجتبی دل پر ز آه است
نهد سر را به سودای تو، خادم
 
گهی گریان به یاد نور اطهر
گهی سائل به صحرای تو، خادم
 
 
 
منم سرگشته‌ی کوی حسینی
فدای ناله‌ی نای تو، خادم
 
 
به لب ذکر حسن، در دل چراغی
ز لطفِ سبز سیمای تو، خادم
 
 
ز نور مرتضی گشتی منوّر
نهم جان را به دریای  تو، خادم
 
 
بدادی جان خود در کربلا ، عشق
فتادم تشنه در نای تو، خادم
 
 
به شوق پرچم سرخ حسینی
دلم جان داده در نای تو، خادم
 
 
 
 
تو را دارم شفیع خود دو عالم
که باشم در تمنای تو، خادم
 
 
بُوَد زهرا چو مادر، من یتیمم
پناه‌آورده بر جای تو، خادم
تو را دارم، اگر دنیا چه باشد؟
مرا بس نور مولای تو، خادم
 
 
به مهر اهل بیت آراستم دل
نهم جان در ره رای تو، خادم
 
من آنم کز غم آل پیمبر
زنم دل را به دریای تو، خادم
 
 
 
ز هر زخمی که آمد بر تن تو
شدم مدهوش از نای تو، خادم
 
 
به طفلان رباب است اشک جاری
ز داغ و سوز و سودای تو، خادم
 

غم فرزند زهرا و جگر خون
دلم شد محرم نای تو، خادم
 
به سوز زینب و اشک یتیمان
دلم بسته به آوای تو، خادم
 
 
به گود قتلگاه و ناله‌ی عشق
شدم بی‌تاب دیدار تو، خادم
 
 
به خون لاله‌های دشت و صحرا
زند دل نغمه‌ی نای تو، خادم
 
چو عباس آمد آن شاه دل‌آگاه 
 سپردم جان به دریای تو، خادم
 
 
بیفتم تشنه‌لب بر خاک سوزان
که باشم من  فدایی تو، خادم
 
 
نهم چون اشک، دل بر جای پاکت
سرم بر خاک، با نای تو، خادم
 
 
ز مهر فاطمه جان شد روانم
شدم از عشق، شیدای تو، خادم
 
 
دمی در محضرت آهی کشیدم
شدم مست تمنای تو، خادم
 
 
ز داغ کودک شش‌ماهه سوزم
  نهم جان را به آوای تو، خادم
 
 
به نخل خون، به نیزه، آفتابی
شدم سرگشته در نای تو، خادم
 
 
تمام هستی‌ام سوز حسین است
  که باشم در تولای تو، خادم
 
 
بیا ای یوسف زهرای اطهر
  که هر دم در تمنای تو، خادم
 
 
رسد روزی که در دولت بمانی
شوم در ظلّ  رویای تو، خادم
 
شهادت می‌دهد اشکم، "رجالی"
که باشد نایِ شیدای تو، خادم

بخش چهارم
 خادم الرضا (۱)
 
به دل افتاده سودای تو، خادم
به جان دارم تمنّای تو، خادم
 
 
 
رضا جان! ای ولیّ مهر و رحمت
شدم محو دل‌آرای تو، خادم
 
 
دلم را خاک راهت کرده‌ام من
که شاید بگذرد پای تو، خادم
 
 
 
همه شب ذکر یا مولا رضا را
شوم همراه آوای تو، خادم
 
 
نوشتی نام من در برگ وصلت
  به خط نور زیبای تو، خادم
 
 
به یک گوشه، اگر خدمت رسانم
نهم جانم به سودای تو، خادم
 
 
مرا خواهی اگر یا نه، چه حاصل؟
دلم رفته‌ست تا پای تو، خادم
 
 
 
به شوق دیدنت دارد دلم شور
شود بی تاب سودای تو، خادم
 
 
 
 
اگر یک شب بیایم تا حریمت
زنم بر سینه از نای تو، خادم
 
مرا لبریز کن از جام عشقت
که مستم در تماشای تو، خادم
 
 
دلم گم گشته در دریای نورت
 شده حیران ز سیمای تو، خادم
 
 
 
دلم بر گنبد زرّین ببازد
که دارد حال رؤیای تو، خادم

بگو با کعبه و با طور سینا
که دارم مهر سینای تو، خادم
 
 
به خاک آستانت سجده کردم
که باشد منظرم، جای تو، خادم
 
 
 
اگر شب خواب بینم جلوه‌گاهت
نوشته نام من، رای تو، خادم
 
 
ز اشک شوق، هر شب می‌نویسم
سخن‌هایی ز دریای تو، خادم
 
 
به دستم گر بود یک جرعه از جام
کنم لبریز دنیای تو، خادم
 
 
ندارم در جهان جز آرزویی
که باشم در تماشای تو، خادم
 
 
ز الطافش گرفتم جان تازه
شدم گریان به صحرای تو، خادم
 
 
اگر روزی ببینم گنبدت را
فشانم اشک بر پای تو، خادم
 
 
به زنجیر وفای تو دلم بست
فقط دارد تمنای تو ، خادم
 
 
 
ز شوق دیدنت آتش گرفتم
گدازم تا به دیدار تو، خادم
 
 
 
نه زر خواهم، نه در عالم مقامی
مرا کافی‌ست مینای تو، خادم
 
 
گدایم من، ولی شاهی مرا بس
که باشد سایه‌ات، سای تو، خادم
 
 
 
رئیسی و سلیمانی و یاران
همه در راه  مولای تو، خادم
 
 
شهیدانِ رهِ عشقِ ولایت
گذشتند از تمنّای تو، خادم
 
 
 
 
گرفتند از رضا عطر شهادت
شدند سرمست از رای تو، خادم
 
 
 
به خون خود نوشتند این حقیقت
که ما بودیم سودای تو، خادم
 
 
مرا این فخر باقی ماند در جان
که باشم در تمنّای تو، خادم
 
 
کجا و من؟ که باشم، ای "رجالی"
ولی جانم بود جای تو، خادم
 
 
بخش پنجم

خادم الرضا(۲)
درون سینه‌ام شوق تو دارم
که جانم را فدای تو، خادم
 
 
نهان در دل بود یاد و امیدت
شدم آرام در نای تو، خادم
 
 
ز اشکم جوی خون جاری‌ست هر شب
که شویم خاک پای تو، خادم
 
 
به شوق دیدنت دارم هوایی
دلم لرزید از آوای تو، خادم
 
 
ز دور افتاده‌ام، اما همیشه
دلم پر می‌زند سوی تو، خادم
 
 
به جان، مشتاق دیدار تو هستم
جلوه‌گر شد نور سیمای تو، خادم
 
 
دو چشمم خیره شد بر گنبد تو
که می‌تابد ز آن سیمای تو، خادم
 
 
لبم هر شب کند ذکر از تو، خادم
که دارم در دلم جای تو، خادم
 
 
اگر یک شب بیایم تا حریمت
زنم بر سینه از سوز تو، خادم
 
 
مرا لبریز کن از جام عشقت
که مستم در تماشای تو، خادم
 
 
دلم آشفته‌ی آغوش نورت
که حیران است از سیمای تو، خادم
 
 
کجا و من؟ کجا در آستانت؟
نباشد جز دعا جای تو، خادم

 
دلم بر گنبد زرّین ببازد
که دارد حالِ رؤیای تو، خادم
 
 
بگو با کعبه و با طور سینا
که دارم مهر سینای تو، خادم
 
 
اگر روزی ببینم گنبدت را
نهم پیشش سرم، جای تو، خادم
 
 
به خاک آستانت سجده کردم
که باشد قبله‌ام پای تو، خادم
 
 
اگر شب خواب بینم جلوه‌گاهت
نوشته نام من، رای تو، خادم

ز اشک شوق، هر شب می‌نویسم
سخن‌هایی ز دریای تو، خادم
 
 
به دستم گر بود یک جرعه از جام
کنم لبریز دنیای تو، خادم
 

ندارم در جهان جز آرزویی
که باشم در تماشای تو، خادم
 
 
ز الطافش گرفتم جان تازه
شدم گریان به صحرای تو، خادم
 
 
به زنجیر وفای تو دلم بست
ندارد جز تو، سودای تو، خادم
 
 
ز شوق دیدنت آتش گرفتم
گدازم تا به دیدار تو، خادم
 
 
نه زر خواهم، نه در عالم مقامی
مرا کافی‌ست مینای تو، خادم
 
 
رئیسی، هم سلیمانی دلاور
فتادند از سر، در پای تو، خادم
 
 
شهیدان رهِ عشقِ ولایت
گذشتند از تمنّای تو، خادم
 
 
گرفتند از رضا عطر شهادت
شدند سرمست از رای تو، خادم
 
 
به خون خود نوشتند این حقیقت
که ما بودیم سودای تو، خادم
 
 
مرا این فخر باقی ماند در جان
که باشم در تمنّای تو، خادم
 
 
کجا و من؟ که باشم، ای "رجالی"
ولی جانم بود جای تو، خادم
 
 
بخش ششم
 

بخش
حضرت مهدی(عج)
 
آن یار که پنهان شد و از دیده نهان گشت
بر جانِ جهان، مایه‌ی امید و امان گشت
 
خورشیدِ ولایت که ز ما روی نهان کرد
بر چرخِ وجود از کرمش نورفشان گشت
 
هر لحظه دلِ عاشقِ ما در تب و تاب است
تا پرده ز رخ برکشد و جلوه عیان گشت
 
 
در ظلمتِ دوران، همه‌جا روشنی از اوست
آن قبله که آرامشِ دل، قبله‌ی جان گشت
 
آن چشمه که جوشید ز هرسو به جهان ریخت
دل را به نوای سحری، محرمِ آن گشت
 
یک روز برآید ز افق، مَهْرِ هدایت
بر لوحِ زمین، آینه‌ی عدل و زمان گشت
 
آید که ز دل، گردِ ستم پاک نماید
آید که جهان، خرم و آزاد ز جان گشت
 
 ای مظهر حق، جلوه نما از پس پرده
تا غصه رود، موسم شادی به میان گشت
 
تا چند بمانیم در این هجرِ غم‌آلود؟
دل خسته شد و دیده‌ی ما غرقِ فغان گشت
 
ای وارث عدل و کرم و نورِ الهی
برگرد که هنگامِ ظهورِ تو عیان گشت
 
ما عاشقِ دیدار توایم، ای گلِ زهرا
بی مهر رُخت، حالِ دل از غم نگران گشت
 
هر جمعه دلم سوی دعایت بفرستد
ای وعده‌ی حق، یادِ تو آرامِ جهان گشت
 
ای دولتِ پنهان شده در پرده‌ی غیبت
دور از نظر اما به دلِ ما به نهان گشت
 
آوای تو پیچیده به افلاک و زمین‌ها
نامت همه جا جلوه‌گرِ نورِ جهان گشت
 
ای وارثِ قرآن و امینِ حرمِ حق
آیینه‌ی توحید، امامی که عیان گشت
 
ای عدلِ مجسم، قدَر و نورِ شریعت
بُرهانِ خداوند که بر خلق نشان گشت
 
کی می‌رسی ای دلبرِ دل‌ها که ز هجران
جان‌ها همه غمگین و دل از درد، فغان گشت
 
ما را برسان بر درِ دولت‌سرِ وصلت
کز شوقِ وصالت دلِ ما غرقِ فغان گشت
 
ای وارثِ زهرا و امینِ حرَمِ عشق
در هجر تو عالم همه غمگین و خزان گشت
 
آیینه‌ی حُسن ازلی، مظهرِ توحید
آن کو که ز حق، نورِ هدایت به جهان گشت
 
برخیز و بتاب از افقِ عدل و عدالت
چون مَهْرِ سحر، بر همه جا نوررسان گشت
ای یوسفِ پنهان‌شده در چاهِ غیابت
بر ما نگر، این دیده پر از اشکِ روان گشت

تا چند جدایی ز رُخِ ماهِ جمالت؟
دل سوخته از داغ، اسیرِ نگران گشت
 
ای وارثِ خاتم، تو بهاری ز پسِ دی
برگرد که دنیا همه در بند و گران گشت
 
آید که به گیتی رسد آرامشِ جاوید
چون سایه‌ی لطفِ تو، به عالم ز کران گشت
 
بگشای جمالت که جهان منتظرِ توست
زان جلوه‌ی حق، فتنه ز دنیا به خزان گشت
 
 
یک دم به جمالت ز کرم پرده برافکن
کز هجرِ تو این سینه‌ی ما غرقِ فغان گشت
 
هر جمعه امید است که آیی و ببینیم
این قومِ گرفتار، دل از درد نهان گشت
 
ما عاشقِ دیدارِ توایم، ای گلِ زهرا
برگرد که هنگامِ وصالِ تو زمان گشت
 
ای مَطلعِ نور در شبِ ظلمت و تار
کز نامِ تو جان سکون بی پایان گشت
 
چشم همگان به درگه و خانه ی توست
از لطف ولاست، جان و دل خندان گشت
 
هر شب به امید، دل گریزان از خواب
شاید که به صبح، دیده را تابان گشت
 
 
بر ما نظری کن، که" رجالی" مشتاق
یادِ تو به دلْ چاره‌ی حرمان گشت
 
 بخش هفتم
حضرت مهدی(عج)
 
این جمعه به سر آمد  و شهیار نیامد
آن مونس جان محرم اسرار نیامد
 
افسوس که سلطان جهان گیر ندیدیم
صد حیف که آن یوسف اطهار نیامد
 
از طعنه ی بدخواه دلم کاسه ی خون شد
ای وای که آن منجی دادار نیامد
 
روز و مه و سال آمد و رخسار ندیدیم
جانم به ستوه آمد و سالار نیامد
 
خون شد دل من ، سرور و جانسوز  کجایی؟
سخت است غم دوری و دلدار نیامد
 
دل می‌تپد از هجرِ رخ آن گل انوار
صد حیف که آن مظهر دادار نیامد
 
گل ها همه روئید ، ولی رخ ننمودی
بر دشت و چمن آن گل بی خار نیامد
 
دل می تپد از عشق تو و عشق دل افروز
در بین گلان، بلبل گل زار نیامد
 
زد شعله به جان، عاشق و معشوق نگشتیم
عشقش چو منی کشت و جهاندار نیامد

ترسم که نبینم رخ دلدار و دل افروز
منجی جهان ، مخزن اسرار نیامد
 
 
هر شب دل تنگم ز پی یار بگرید
هر چند طبیب دل بیمار نیامد
 
از دوری لیلی نتوان گفت ولیکن
کان یاور این جمع گرفتار نیامد
 
افسوس که دیدار نگار از نظر افتاد
صد حیف که آن لحظه ی انظار نیامد
از دوری دلدار خزان شد دل و جانم
چون همدم و دلدار به دیدار نیامد
 
شب تا به سحر منتظر یار نشستیم
از دیده روان بود ، جهاندار نیامد
 
عمریست که بی تاب قیام شه جانیم
افسوس کان منجی و سردار نیامد
 
 
آرام دل و مونس و ستار کجایی؟
یک عمر نظر کردم و یک بار نیامد
 
عمری به سر کوی نشستم ز بر دوست
آن گوهر یک دانه ی  اطهار نیامد
 
این شعر به آخر شد و محبوب ندیدم
اعمال بود مانع  و  هر بار نیامد
 
ماه رمضان آمد و دوری و فراق است
در ظلمت شب، مهر جهان دار نیامد
 
این جمعه به پایان شد و معشوق ندیدیم
آن همدم جان سوز و گهربار نیامد
 
آن نیمه ی پنهان که بود سایه ی خورشید
مانع ز رخ دلبر دیرینه و دلدار نیامد
 
 
او حاضر و ما غایب و دیدار " رجالی"
اصلاح نما خویش ، به گفتار نیامد
بخش هشتم

امام زمان
 
 
ای که هستی جانشین و مالک لیل و نهار
صاحب عز و جلال و مظهر پرودگار

 
از نظر ها غایب و در جان مردم جان توست
کی شود ظاهر رخ گلگون و یابم من قرار
 
 
با قیامت می شود عالم پر از نور و صفا
عدل تو جاری شود، هر گوشه و کوی و دیار
 
 
عاشق روی و جمال تو سراپا گشته ایم
لحظه ای بر ما نظر کن، در حجابیم و غبار
 
ای عزیز فاطمه، منجی و هادی در جهان
می کنی محروم ما را از ولایت در نظار
 
 
می شود تبیین کلام وحی و اسرار درون
چون امام است و بود عالم ترین آموزگار
 
می شود روزی بگویی قبر مادر در کجاست؟
نیست جای دفن او معلوم، در کوی و مزار
 
 
شیعیان در انتظار رجعت فرزند او
تا بگیرد انتقام خون جدش، از غیار
 
 
از علائم می توان گفتا ظهورت عن قریب
عمر من باشد،ببینم روی ماهت در شمار؟
 
 
ای خدا مردم گرفتارند، کی آید ولی
تا کند بر پا حکومت، بر کند ظلم شرار
 
 
صبح جمعه می شود، مردم بخوانندش مدام
با دعای ندبه می خواهند مهر و روی یار
 
عصر جمعه چون شود، غصه فراوان می شود
کی شود مهدی بیاید، جان کنند او را نثار
 
 چشم ها در انتظار دیدنت در جمعه ها
ای چراغ زندگی بر ما نظر کن ، در گذار
 
 
 صبح جمعه می شود، تا نام تو آید به لب
تا به کی ما از فراقت، در تب و آه و غبار
 
با دعای ندبه ات، دلها هوای یار کرد
تا به کی خوانیم جمعه، مهدیا با افتخار

شیعیان در انتظار حضرت صاحب زمان
در فرج تعجیل کن ، با امر حی و کردگار
 
 قلب ما باشد کویر و چشم ما دریای توست
عصر جمعه می شود، مایوس از روی و عذار
 
 
 عصر ما، گشته پر از کبر و غرور و ظلم و جور
نیست کس فریاد رس در این زمان و این دیار
 
 
 چون تویی تنها امید ما،انیس جان و دل
تا به کی غایب شوی،ای غایت نور و تبار
 
 تا به کی در پشت ابری، ای امام آخرین
ظلم و جور و جنگ باشد،با فرامین کبار
 
 
جبهه ها آماده ای جنگ و نبرد دشمن است
لشکر اسلام تجهیز و بود صدها هزار
 
دشمن دون می کند برپا جدال و فتنه ها
در یمن هر روز بمب است و جنایت بیشمار
 
 
مردم آنجا فقیر و مردمی آزاده اند
در قیام کربلا همراه و آنان جان نثار
 
حجت حق گر نماید عدل خود را او به پا
نیست مسکین و فقیری، با قیام شهریار
 
مالک اشتر بود سردار و همراه علی
زاده شد اندر یمن، این مرد جنگ و کارزار
 
تا ابد  مشتاق روی ماه تو ما گشته ایم
در ره مولای  خود  سر گشته ایم و بی قرار
 
مهدی موعود می آید، به امر ذوالجلال
بر رجالی رو نما، ای شیعیان را افتخار

فصل پنجم
بخش اول
 

مقام معلم
 
ای گوهر تابندهٔ ایوانِ وجود
سرچشمهٔ اندیشه و میزانِ وجود
 
 
خورشید زِ دامان تو بر می‌خیزد
 تا صبح شکوفا شود از جانِ وجود
 
 
 
در سایه‌ی تو، عقل شکوفا گردید
آغاز شد از تو، گلستانِ وجود
 
 
تو مشعل اندیشه شدی در دل ها
دل را تو برافروختی از کانِ وجود
 
 
آیینه‌ی پاکِ انبیا می‌باشی
در جانِ دل و نور جانانِ وجود
 
 
 
درس تو بود لُبِّ رسالاتِ نبی
تابنده‌تر از نورِ درفشانِ وجود
 
 
ای دلبر و رهنما به سوی یزدان
پیوند زنی ، علم و ایمان وجود
 
 
 
تو نورِ دلی، چراغِ دل می‌سوزی
بخشنده‌ی شیرینیِ پنهانِ وجود
 
 
ای گوهر سرگشته ز دریای یقین
بر لوح دلم نقش شد از جانِ وجود
 
 
 
هر لحظه دلم زمزمه‌ی توست به لب
در هر نفَس آیاتِ گُل‌فشانِ وجود
 
 
از سایه‌ی لبخند تو می بالد عشق
ای چشمه‌فشان در بیابانِ وجود
 
افتاده ز راهیم ، توئی منجی ما
در دوزخِ اندیشه‌ی پنهانِ وجود
 
 
 
آموختی‌ام صبر، سکوت، اندیشه
آموختی آدابِ فروزانِ وجود
آمیختی از علم و زِ ایمان سخن
گشتی صدفِ گوهرِ عرفانِ وجود
 
 
 
در مکتب توحید چراغی گشتی
روشن شد از آن، شعله‌ پنهانِ وجود

هر واژه ی تو، نور یزدان باشد
پیوست به زنجیرِ درخشانِ وجود
 
 
بی نفس تو علم، یک دمی بی‌ جان شد
گرمی تو داد، روح ایمان وجود 
 
 
ای هادی ره، به سوی معشوق مرا
پیوند زدی عقل و طوفانِ وجود
 
 
افکندی از آن قله‌ی بالا فیضی
بر دامن هر ذره‌ی لرزانِ وجود 
 
 
با نام تو هر علم، مقدس گردد
زینت دهد آفاقِ درخشانِ وجود
 
 
ای روح دمیده بر دل انسان ها
بالاتری از وسعتِ امکانِ وجود
 
 
در سینهٔ تو، نهفته حکمت، تاریخ
پر برگ‌ترین عصر دورانِ وجود 
 
 
در صبر و سکوتت بود صد ها درس
هم‌پای نسیمی به طغیانِ وجود 
 
 
علم از تو بیاموخت صفای دل و جان
چون نهر خروشان ز ایقانِ وجود
 
 
تو وارث اسرار پیمبر هستی
خورشید سحر در شبستان وجود
 
 
ای گوهر پیدا شده در کون و مکان
جاوید بمان در دلِ و جان وجود
 
 
با هر عملت قبله گردد بر پا
سجّاده‌نشینی ست ز احسان وجود
 
 
از مهر تو دل در سکون است همی
زیرا که برآورد دل از جان وجود
 
 
جان تشنهٔ علمی است ز سر چشمه ی نور
از جام تو نوشد، چو عرفانِ وجود
 
 
 
 
کار همه‌کس نیست "رجالی" تعلیم
سوز دل و اشراق دهد  جان وجود
بخش دوم
 

مادر
 

باسمه تعالی
قصیده مادر
 
ز مادر دلم مهر و رحمت گرفت
ز نامت دلم بوی جنت گرفت
 
 
زلالی، و رودِ سکون، مادرم
که در موج تو نورِ رأفت گرفت
 
 
 
 
تو سر نهانی در این روزگار
که آیات هستی حقیقت گرفت
 
 
 
به نام تو دل قوت و جان گرفت
ز مهرت تنم سوز نعمت گرفت
 
 
تو خورشید عشقی، تو دریا و موج
دل از نور تو رنگ وحدت گرفت
 
 
ز اشکت زمین شد گل‌آلوده‌تر
ز آهت فلک طعم غیرت گرفت
 
 
 
تو خورشیدی، ای مادرِ مهربان
که از پرتوت نورِ عزت گرفت

 
ز فیض تو جانم یقین را سرشت
به جانم شعور رسالت گرفت
 
 
تو بخشیدی و سوختی در نیاز
دل از آن محبت کرامت گرفت
 
 
 
تو در رنج و زحمت بدی سوختی
که صبر از وجودت شجاعت گرفت
 
 
تو بخشیدی و گم شدی در وصال
زِ لبخند تو، رنگ نعمت گرفت

 
تو شب‌زنده‌داری، تو نورت پناه
ز شوقت دلم شور خلوت گرفت

 
ز یک آه تو، چرخ در هم شکست
جهان از دعایت سعادت گرفت

 
نسیم سحر بر سرت بوسه زد
که لالایی‌ات طعم رحمت گرفت

تو الگوی صبر و سکوتی جلیل
که از هر نگاهت شرافت گرفت
 
 
دمِ تو نسیمی زِ یزدان گرفت
کلامت همه رنگ حجت گرفت
 
 
تو جان منی، جان جانان من
که نام تو تقدیر خلقت گرفت
 
 
ز خاک رهت هر دلی کیمیاست
ز ذکرت دلِ خلق رحمت گرفت
 
 
تو سرّ نهانی در این کهکشان
که هستی به تو وجه همت گرفت
 
 
پیام آور صبر و رحمت تویی
که از خون تو رنگ حرمت گرفت
 
 
تو در داغ‌ها سینه‌ات داغ‌تر
که زینب به صبرت جسارت گرفت
 
 
ز جانت گذشتی ز عشق حسین
که فرزند تو تاج ملت گرفت
 
 
نه در قصر شاهی، که در کلبه‌ات
خدا بندگی را به عادت گرفت
 
 
 
تو در لحظه‌ی زایش نور حق
به جانت تجلی، رسالت گرفت
 
 
 
 
تو خورشید معنا در این آسمان
که هستی زِ تو رنگ وحدت گرفت
 
 
به لبخند تو، باغ گل می‌شود
به اشکت زمین را طهارت گرفت
 
 
 
تو در تاری شب چراغی شدی
که عالم ز تو موج همت گرفت
 
 
تو از سوز دل، مشعل حق شدی
که عالم از این نور، رفعت گرفت
 
تو از خلوتت بوی عشقت وزید
جهان از نسیمت بصیرت گرفت
 
 
 
 
"رجالی ز مادر سخن‌ها نمود
که در هر سخن، رمز عزت گرفت
 
 
 
بخش سوم
 

بازی عمر
این بازی عمر، بردنش احسان است
یک دم نظری، به داور و قرآن است
 
سرمایه‌ی عمر، لحظه‌ی بیداری‌ست
بی‌نور یقین، حیات سرگردان است
 
آن را که نبرده لذّت از هستی خویش
ره چاره فقط به عشق بی‌پایان است
 
دل را نتوان به ظاهری خوش دل بست
میزانِ بقا، صفای دل‌ پنهان است
 
عزت ز دل آید، چو یوسف باشی
در خلوت دل، ناله‌ی زندان است
 
 
 
گر دیده نبیند رخ دلدار ز نور است
دل غافل وهم و غفلتِ دوران است
 
 
نه پرده ز روی رخ جانان بینی
چون حائلِ ما، خوی هر شیطان است
 
تقصیر نظر نیست، که آن یار چو نور است
چشم دل ما غرقِ گمان‌ها و فغان است
 
هر کس که رهی به ساحت یزدان برد
فهمیده که عرش، منزل جانان است
 
 
 
آنان که به جان خویش آگاه شدند
دانند که جان جمله در ایمان است
 
گر پرده بیفتد، رخ جانان پیداست
گنج ازلی در دل و در جان است
 

دل محرم رازِ ملکوت است عزیز
آنجا که مقامِ عاشقِ جانان است
 
هر کس که به خویش بنگرد با تدبیر
داند که وصال، در همین امکان است
 
 
هر لحظه اگر به مهر و احسان باشد
آن لحظه ز عمر، خلد جاویدان است
 
 
از خویش برون شد، آن‌که حق را طلبید
دریافت که خود، حجاب دید جان است
 
 
آن لحظه که دل ز نام  آزاد شود
با حضرت حق، نور دل، ایمان است
 
 
 
آنجا که بود درِ حضورش، بستر
آنجا همه نور بی کران، احسان است
 
 
 
دنیا ره وهم و فتنه‌پیمایش آن
آنان‌که رَهیده، شاه این میدان است
 
 
خاموش شو از هر چه فریب است و هوس
کان نغمه‌ی وصل، در دل انسان است
 
 
هر لذت بی‌یاد، خیالی گذر است
هر بهره‌ تو را، از بر ایمان است
 
 
هر جا که طنینِ ذکر و آهی باشد
رخسارِ نگار، نور جاویدان است
 
 
هر کس که نظر به نور توحید کند
هر ذره نشان جود بی پایان است
 
 
.....
با خویش بگو: ز خود چه آوردی  دل؟
گر خانه تهی‌ست، موسم حیران است
 
 
آنجا که نباشد اثر از سوز دلی
آن سینه چو سنگ، در صفِ غلیان است
 
 
باید که به دل، شعله‌ای افروزی
کاین شعله چراغِ شامِ طوفان است
 
 
صبر است کلید فتح درهای وجود
هر قفل به صبر، در ید انسان است
 
 
با نفس ستیز گر شود در ره عشق
پیروزی تو، در دل و در جان است
 
 
هر کس که اسیرِ نام و نان گشت همی
در ظلمت خویش، تا ابد حیران است
 
 
از باده ی عشق زندگی آغاز است
آری ره عشق، راه حق جویان است
 
 
از خویش گذر کن، " رجالی" دریاب
آن‌گاه رهی به حضرت سبحان است
بخش چهارم
 

قضاوت کردن
ای برادر، خواهرم، مختار باش
گر قضاوت می‌کنی، هشیار باش
 
 
علم باید تا قضا گردد روا
دور شو از جهل خود، بیدار باش
 
 
هر کسی را امتحانی داده‌اند
در قضاوت عادل و مختار باش
 
 
 
 
حکم کردن کار  هر بیگانه نیست
گر نداری چشم دل، بیدار باش
 
 
گاه هم حق‌پوش باشد مدعی
با سخن‌ها فتنه‌بر افکار باش
 
 
 
دیده چون آیینه‌ی ناپاک شد
حکم ناحق می‌شود، بیزار باش
 
هر که بی‌دانش قضاوت می‌کند
رنج خود افزون کند، هشیار باش
 
 
 
 
هر که از انصاف دور افتاده است
همچو بادی خوار در انظار باش
 
 
ظاهر افراد را معیار نیست
در قضاوت حافظ اسرار باش
 
 
هر خطایی را مکن افشای عام
آن نهان از دیده‌ی بسیار باش
 
هر که را دیدی خطا در ابتدا
رحم کن، فارغ ز هر پیکار باش
 
 
بی‌ خبر در داوری‌ها سر مکن
تا نیفتی در دروغ و نار باش
 
 
حق نگوید آن که پر غوغا شود
دور از آشوب و از گفتار باش
 
 
سیرت آدم نبینی در نقاب
باطنش بین، فارغ از پندار باش
 

هر سخن را حجت و برهان طلب
بر مدارِ عدل و با کردار باش
 
 
زانچه گفتی با کسی، آگاه باش
در لباس حق، کم از بازار باش
 
 
گر ز سرّ باطن آگاهت نبود
بر خطای دیگران هشیار باش
 
 
عیب را اول ببین در کار خویش
گر سخن گویی، پر از انوار باش
 
 
 
بر مدار مهر، خاموشی گزین
گر خطا دیدی، مگو ستار باش
 
 
 
گر ندیدی ریشه‌ی زشتی ز کس
فارغ از سوء‌گمان در کار باش
 
 
یاد کن احوال یوسف در ستم
زانکه او مظلوم و خوش رفتار باش
 
چهره‌ی دنیا پر از نیرنگ و دام
در طریق فطرتِ بیدار باش
 
 
دل اگر آگاه شد از نور حق
همچو خورشید پر از انوار باش
 
 
خام‌دل زود آرد احکام قضا
پخته‌دل سنجیده، با گفتار باش
 
 
در قضاوت، صدق و تقوا لازم است
با عدالت، عارف اسرار باش
 
 
گر نبینی درد دل‌ یا اضطراب
داوری کم کن، در آن هشیار باش
 
 
گاه باشد خنده‌ای بر لب، ولی
زخم در دل دارد و دلدار باش
 
 
نور حق در هر دلی تابنده است
در حضور عشق، شب‌بیدار باش
 
 
در درونت کعبه‌ای پنهان شده‌ست
چون حرم، آئینه ی اسرار باش
 
 
 
چشم دل بگشا " رجالی" در قضا
در شناسایی، رخ دلدار باش
 بخش پنجم 

باد بهار
 
 
گر بگذری ای باد، به سوی رضوان
پیغام رسان، زین دلِ سرگردان
 
 
ای باد روان، قاصدی باغ و دمن
آری، تو رسانی خبر از هر سامان
 
 
آزاد ز هر بند و رها در همه دشت
پیغام‌برِ راز شدی، از جانان
 
 
گاهی ز هوای دهر، سرگردانی
آری، تو روانی سوی بحر امکان
 
 
 
گاهی به گلستان برسی، خندان رو
گاهی ز غبار در رهی، سرگردان
 
 
 
بر دامنِ صحرا چو نسیمی آرام
گاهی ز غم زمانه‌ای، با طوفان
 
 
ای باد صبا، ز حال ما ده خبری
بسپار به خورشید حقیقت، این جان
 
 
پیغام دلم، به باد صحرا بسپار
وان راز مرا، به سینهٔ شب پنهان
در وادی شب، گشته ای بی‌پایان
 
 
آغوش گشودی به چمن، در صحرا
وز ناله‌ی مرغان، " رجالی" نالان

سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۳/۳۰

alirejali.blog.ir





































 


 

خادم اهل بیت(ع)
 
سپارم دل به دریای تو، خادم
که گردد جان تمنّای تو، خادم
 
 
 به یاد مجتبی دل پر ز آه است
نهد سر را به سودای تو، خادم
 
گهی گریان به یاد نور اطهر
گهی سائل به صحرای تو، خادم
 
 
 
منم سرگشته‌ی کوی حسینی
فدای ناله‌ی نای تو، خادم
 
 
به لب ذکر حسن، در دل چراغی
ز لطفِ سبز سیمای تو، خادم
 
 
ز نور مرتضی گشتی منوّر
نهم جان را به دریای  تو، خادم
 
 
بدادی جان خود در کربلا ، عشق
فتادم تشنه در نای تو، خادم
 
 
به شوق پرچم سرخ حسینی
دلم جان داده در نای تو، خادم
 
 
 
 
تو را دارم شفیع خود دو عالم
که باشم در تمنای تو، خادم
 
 
بُوَد زهرا چو مادر، من یتیمم
پناه‌آورده بر جای تو، خادم
تو را دارم، اگر دنیا چه باشد؟
مرا بس نور مولای تو، خادم
 
 
به مهر اهل بیت آراستم دل
نهم جان در ره رای تو، خادم
 
من آنم کز غم آل پیمبر
زنم دل را به دریای تو، خادم
 
 
 
ز هر زخمی که آمد بر تن تو
شدم مدهوش از نای تو، خادم
 
 
به طفلان رباب است اشک جاری
ز داغ و سوز و سودای تو، خادم
 

غم فرزند زهرا و جگر خون
دلم شد محرم نای تو، خادم
 
به سوز زینب و اشک یتیمان
دلم بسته به آوای تو، خادم
 
 
به گود قتلگاه و ناله‌ی عشق
شدم بی‌تاب دیدار تو، خادم
 
 
به خون لاله‌های دشت و صحرا
زند دل نغمه‌ی نای تو، خادم
 
چو عباس آمد آن شاه دل‌آگاه 
 سپردم جان به دریای تو، خادم
 
 
بیفتم تشنه‌

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی حضرت عیسی (ع)

سراینده: دکتر علی رجالی

در حال ویرایش

مقدمه:

در میان پیامبران بزرگ الهی، حضرت عیسی بن مریم (ع) جایگاهی ویژه دارد. شخصیتی که هم در قرآن کریم با کرامات و صفات برجسته یاد شده، و هم در دیگر ادیان به‌عنوان مظهر پاکی، محبت، معجزه و روح‌الله شناخته می‌شود. منظومه‌ی پیش‌رو، تلاشی است ادبی برای بازآفرینی تصویری عرفانی، الهی و قرآنی از حیات، پیام، و آموزه‌های جاودانه‌ی حضرت مسیح (ع).
این مثنوی، با زبانی ساده اما درون‌مایه‌ای عمیق، مفاهیم وحدت ادیان الهی، نفی شرک و تثلیث، راه‌بری به سوی توحید، آموزه‌های اخلاقی مسیح، پیوند او با پیامبر اسلام، و ظهور دوباره‌ی او در آخرالزمان را به نظم کشیده است.

در این شعر، مسیح نه تنها به عنوان یک پیام‌آور، بلکه به عنوان الگوی عرفانی بندگی، تسلیم، زهد، مهر و رحمت معرفی می‌شود؛ و هدف نهایی آن است که دل خواننده از ظواهر غافل‌کننده رها شود و به باطن توحیدی حقیقت راه یابد.

 فهرست مثنوی حضرت عیسی (ع):

شماره عنوان بخش ابیات
۱ ولادت و طفولیت عیسی (ع) ۱–۴۰
۲ معجزات و دعوت الهی ۴۱–۱۰۰
۳ انکار مردم و یاران صدیق ۱۰۱–۱۵۰
۴ گفت‌وگوی عرفانی مسیح (ع) ۱۵۱–۲۰۰
۵ پیام نهایی و سلوک الهی ۲۰۱–۲۶۰
۶ ظهور دوباره و همراهی با مهدی (عج) ۲۶۱–۲۸۵
۷ نتیجه‌گیری عرفانی و توحیدی ۲۸۶–۳۰۰
ضمیمه مقدمه، فهرست و توضیح -

 طرح کلی مثنوی ۳۰۰ بیتی حضرت عیسی (ع)

بخش عنوان محتوای پیشنهادی
بخش اول (۱–۱۰۰) ولادت و کودکی حضرت عیسی (ع) بشارت فرشتگان به مریم، حمل بی‌پدر، تولد، سخن گفتن در گهواره
بخش دوم (۱۰۱–۲۰۰) نبوت، معجزات، دعوت به توحید آغاز رسالت، معجزات، دعوت مردم به یکتاپرستی، یاران و دشمنان
بخش سوم (۲۰۱–۳۰۰) نجات از صلیب و بازگشت در آخرالزمان توطئه قتل، بالا رفتن به آسمان، رد صلیب، ظهور مجدد و نصرت نهایی

 مثنوی داستان حضرت عیسی (ع)

بخش اول: ولادت و کودکی (بیت‌های ۱ تا ۱۰۰)

۱.
به نام خداوند بخشنده‌ی مهر
که بخشد به دل‌ها صفا، روشنی، قهر

۲.
خدایی که روشن کند صبح و شام
به نور یقین، جان دهد بر کلام

۳.
سخن را ز عشق خدا ساز بَر
که از اوست آغاز و پایانِ در

۴.
ز مریم سخن گویمت با نیاز
ز بانویی از نسل پاکِ حجاز

۵.
که در بیت‌مقدس، به تقوا رسید
به پاکی چو خورشید تابان، پدید

۶.
در آغوش خلوت، ز دنیا جدا
ز هر غم، ز هر شهوت، آزاده پا

۷.
چو نوری ز بالا فروزان شدش
نسیمی ز غیب آشنا شد به هش

۸.
ملک گفت: «ای مریمِ پاک‌خو!
خدا داد بر تو کرامت نکو»

۹.
بشارت به فرزندی آمد به دل
که بی‌پدر آید به فرمانِ کل

۱۰.
بگفتا: «چگونه شود بی‌نَکاح؟
نه مردی، نه نزدیکی، این کیست راه؟»

۱۱.
جواب آمدش: «کَذالکَ یار!
که ربّ است بر هر چه خواهد، توانا»

۱۲.
در آن لحظه شد نور در جان او
که روح‌القدس گشت مهمان او

۱۳.
نه ماه گذشت و به فرمان رب
درونش شکوفه زد از باغ شب

۱۴.
به وادی خرما رسید از هراس
که ز اهل سخن‌ها شنیدش قَصاص

۱۵.
ندا آمد از سوی حضرتِ حیّ
که آرام گیر، ای نگار خفیّ

۱۶.
به زیر درختی بنشین ای امین
که رزق تو آید ز عالم یقین

۱۷.
چو نوزاد آمد به آغوش پاک
جهان ماند حیران در آن حال و خاک

۱۸.
چو آورد طفلک به شهر و دیار
ز مردم شنید آن همه زشت‌کار

۱۹.
بگفتند: «ای مریمِ بی‌وفا!
تو آورده‌ای ننگ در قلب ما!»

۲۰.
اشارت نمود آن زنِ با وقار
به سوی نَوزاد، به حُسنِ شعار

۲۱.
سخن گفت عیسی ز گهواره‌ی راز
که: «من بنده‌ی حقم، نه از راه ناز»

۲۲.
خدا داد بر من کتاب و پیام
ز رحمت، ز رحمت، ز فضلِ مدام

۲۳.
نمودم نبی در گهواره‌ی پاک
شدم بنده‌ی او، نگشتم هلاک

۲۴.
سپاسم به مادر که پاک است و ناب
نیاید ز نامش به دل اضطراب

۲۵.
و مردم همه ماندند در شگفت
که نوزاد گویا، چه رازی نهفت؟

۲۶.
و او چون نسیم بهاری رسید
به هر سو پیام خدا را پدید

۲۷.
و مریم، دل‌آرام از لطف حق
رهایی ز طعنه، ز اندوه و دق

۲۸.
چنین بود آغاز عیسی‌ی نور
که آمد ز الطاف یزدان به طور...

۲۹
ز گفتار او، فتنه خاموش شد
حقیقت چو خورشید پرجوش شد

۳۰
نبود آن سخن حرف طفلان خرد
که نوری ز وحی الهی ستورد

۳۱
ز گهواره آیات خواندی شگفت
همان آیه‌ها خلق را باز گفت

۳۲
به دستی ز دل‌ها غبارش گرفت
به دستی دگر، راز یزدان نوشت

۳۳
در آن نونهالی، خرد گم شده
که در سینه‌اش آسمان خم شده

۳۴
به پاکی چو یحیی، به دانش چو نور
به آرامشش، اهل دل گشت شور

۳۵
ز مریم، فقط بوی عصمت شنید
ز آغوش او مهر وحدت دمید

۳۶
نه دامن پلیدی، نه خلوت خطا
زنی بود پاکیزه چون انبیا

۳۷
ز همسایه‌ها دور شد، با خدا
که پرهیز گیرد ز آلوده‌ها

۳۸
به محراب خلوت، عبادت‌گرم
ز دل گشته روشن چو آیینه نرم

۳۹
ز کودک نشان‌های خاصی پدید
ز فرزانگی‌های ناسنجید

۴۰
به هر جمله‌اش نوری از وحی بود
که دل را به صدها امید آرمود

۴۱
چو مریم در آغوش خود پرورش
نهاد آن پسر را به ذکر و نشست

۴۲
به هر صبح و شام از خدا یاد کرد
که دل با صفا گردد و نور ورد

۴۳
چو طفلی دگر نبود آن عزیز
که دانا و بینا، ولی بی‌گریز

۴۴
به دانش، ز استاد بی‌نیاز
که علمش ز سرچشمه‌ی بی‌مجاز

۴۵
خدا داد حکمت به جانش تمام
که در کودکی شد زبانش سلام

۴۶
سلامش چو قرآن، دلی‌سوز بود
که از لطف رب، جمله‌اش روز بود

۴۷
بگفتند: «چنین نوزادی کجاست؟»
که اندر دلش نور بی‌انتهاست

۴۸
ز هر کودکی پیش‌تر پا نهاد
ز هر عالمی راز معنا گشاد

۴۹
به آینده‌اش وعده دادند خلق
که گردد پیام‌آورِ عدل و حق

 

۲۹
ز گفتار او، فتنه خاموش شد
حقیقت چو خورشید پرجوش شد

۳۰
نبود آن سخن حرف طفلان خرد
که نوری ز وحی الهی ستورد

۳۱
ز گهواره آیات خواندی شگفت
همان آیه‌ها خلق را باز گفت

۳۲
به دستی ز دل‌ها غبارش گرفت
به دستی دگر، راز یزدان نوشت

۳۳
در آن نونهالی، خرد گم شده
که در سینه‌اش آسمان خم شده

۳۴
به پاکی چو یحیی، به دانش چو نور
به آرامشش، اهل دل گشت شور

۳۵
ز مریم، فقط بوی عصمت شنید
ز آغوش او مهر وحدت دمید

۳۶
نه دامن پلیدی، نه خلوت خطا
زنی بود پاکیزه چون انبیا

۳۷
ز همسایه‌ها دور شد، با خدا
که پرهیز گیرد ز آلوده‌ها

۳۸
به محراب خلوت، عبادت‌گرم
ز دل گشته روشن چو آیینه نرم

۳۹
ز کودک نشان‌های خاصی پدید
ز فرزانگی‌های ناسنجید

۴۰
به هر جمله‌اش نوری از وحی بود
که دل را به صدها امید آرمود

۴۱
چو مریم در آغوش خود پرورش
نهاد آن پسر را به ذکر و نشست

۴۲
به هر صبح و شام از خدا یاد کرد
که دل با صفا گردد و نور ورد

۴۳
چو طفلی دگر نبود آن عزیز
که دانا و بینا، ولی بی‌گریز

۴۴
به دانش، ز استاد بی‌نیاز
که علمش ز سرچشمه‌ی بی‌مجاز

۴۵
خدا داد حکمت به جانش تمام
که در کودکی شد زبانش سلام

۴۶
سلامش چو قرآن، دلی‌سوز بود
که از لطف رب، جمله‌اش روز بود

۴۷
بگفتند: «چنین نوزادی کجاست؟»
که اندر دلش نور بی‌انتهاست

۴۸
ز هر کودکی پیش‌تر پا نهاد
ز هر عالمی راز معنا گشاد

۴۹
به آینده‌اش وعده دادند خلق
که گردد پیام‌آورِ عدل و حق

۵۰
ولی آن پسر، دل به دنیا نداشت
دلش در هوای خدا پرگذاشت

۵۱
نه بازی، نه خواب و نه افسانه‌گو
که شب را به یاد خدا بود خو

۵۲
به هر لحظه‌اش ذکری از یار بود
به هر قطره‌اش مهر پرگار بود

۵۳
چو گشت اندکی قامتش بیش‌تر
شد آگاه از رمزهای بشر

۵۴
دلش چون درختی پر از برگ و بار
ز بالا رسیده، نه از شاخسار

۵۵
ز مردم شنید آنچه از خود نهان
که او را نخوانند از نسلِ جان

۵۶
چنین گفت با مادرش مهربان
که: «ای مهر تو، سایه‌ی آسمان!

۵۷
نترسم ز طعنه، نلرزم ز خشم
که دارم خدا را به عنوان رسم»

۵۸
به سجاده‌ای ماند شب تا سحر
که دل را ببندد ز غفلت، ز شر

۵۹
چو ماهی که در شب بود روشنی
همی‌تابید از جان او دیدنی

۶۰
ز طفلی، نشانی ز پیغمبری
که در سینه دارد صفا چون پری

۶۱
خداوند بر قلب او نور داد
ز رازِ ازل، مژده و سور داد

۶۲
که آماده شو بهر روز پیام
که تویی چراغ هدایت مدام

۶۳
بدان روز که گشت قدش استوار
نشست آتشی در دل انتظار

۶۴
که کی وحی گردد به جانم عیان؟
که کی بشنوم نغمه‌ی آسمان؟

۶۵
چنین روزها رفت تا نوجوان
برآمد چو خورشید بر آسمان

۶۶
تو گفتی که موسی دگر زاده شد
که دریای وحی از وی افتاده شد

۶۷
خداوند، تن داد بر قلب پاک
که گیرد نبی را به جان تابناک

۶۸
ز گفتار مریم، همی‌شنوی
که فرزند من، گشته با حق قوی

۶۹
درونش نهفته است صد راز ناب
که جز اهل دل نیست بر آن خطاب

۷۰
چنین بود دورانِ طفلی و راز
که در او نهان بود صد سرفراز

۷۱
و مردم نمی‌دانستند آن مقام
که دارد نبی‌زاده‌ای در کنام

۷۲
ولی نور او شب‌پرستان شکست
که در چشم او نیک و بد را درست

۷۳
نخستین صفات نبی آشکار
که گفتار او چون دعا بر بهار

۷۴
ز ظلم و هوس برکنار آمده
ز دانش به اوج، پرکار آمده

۷۵
چو خورشیدِ پاکی، در آن شام تار
جهان را ز ظلمت کند بی‌قرار

۷۶
در آیینه‌ی دیده‌اش مهر بود
به گفتار شیرین، شکر بهر بود

۷۷
هنوز آن نبی لب نگفته سخن
ولی اهل معنا شدند انجمن

۷۸
که این کودک از رمز دیگر بُوَد
به جانش ز وحی و ز ذکر بُوَد

۷۹
نه آهنگ خاک و نه میل هوا
دلش جز برای خدا، کی روا؟

۸۰
همی‌پرورد خویش در کنج راز
که یابد ز الطاف یزدان، نیاز

۸۱
ز هر لحظه‌اش باغی از نور بود
که هر شاخه‌اش سوی ناسور بود

۸۲
بدان سیر روحانی و پاکی‌اش
که می‌جوشد از عمق ادراکی‌اش

۸۳
سخن‌ها نگفت و ولی راز داشت
که در سینه‌ی خود خدا بازداشت

۸۴
ز مریم، دعای شب و اشک گرم
به درگاه پروردگار کرم

۸۵
که: «یارب! فرستاده‌ات را نگهدار
که گردد چراغی به شب‌های تار»

۸۶
به پاسخ، صدایی رسید از عرش
که: «ای مریم! آرام باش از ترس»

۸۷
«پسر را نگه می‌دارم به نور
که باشد پیام‌آورِ راست‌گور»

۸۸
«به آینده آید به دستش کلید
که درها ز نورش شود ناپدید»

۸۹
و مریم، دلش پر ز تسکین شد
که وحی از خدایش، یقین شد

۹۰
ز دورانِ شیرینِ کودک‌سری
گذشت آن پیمبر سوی اختری

۹۱
و آماده شد تا بگیرد پیام
شود آینه در دل خاص و عام

۹۲
جهان را کند آشنا با خدا
کند خامشی را پر از نغمه‌ها

۹۳
خداوند، چون دید او را شکیب
نهادش برانگیخته، در رقیب

۹۴
و از آسمان وحی بر وی چکید
که دل را ز زنجیر دنیا رهید

۹۵
به مریم ندا آمد از سوی عرش
که «فرزند تو، می‌شود صبح و فرش»

۹۶
«جهان را کند روشن از نور ما
که گردد زمین آینه‌ی سما»

۹۷
چنین بود آغاز آن داستان
که عیسی برآمد ز مهر و امان

۹۸
به آینده شد آفتابی بلند
که با نور خود ظلم را می‌سوزند

۹۹
و ما نیز بر قصه‌اش دل نهادیم
که از گوهر پاکی‌اش برگ چیدیم

۱۰۰
تمام این بخش، سرآغاز بود
که دل را به سیر نبی ساز بود

۱۰۱

چو آمد به سنِّ جوانی عییس
بر او گشت وحی از خداوند، بیس

۱۰۲
ندا آمد از حضرت کردگار
که: «برخیز ای بنده‌ی استوار»

۱۰۳
«ز تو نور ما در جهان جلوه‌گر
ز تو آتشی بر دروغ و خطر»

۱۰۴
«بگو با زبانت پیام حقم
بده جلوه‌ای ز آفتابِ لَقَم»

۱۰۵
و عیسی پذیرفت با جان و دل
که گردد رسولی ز عشق ازل

۱۰۶
به اول، به جمع یهود آمد او
به دانشوران در نمود آمد او

۱۰۷
بگفت: «ای گروهِ دل‌آشفته‌خوی
که دین را نمودید بازیچه‌کوی»

۱۰۸
«کلام خدا را فرو کاستید
به زر، باطل و حق هم‌آراستید»

۱۰۹
«به تورات، با فربهی فتنه ساخت
ولی قلبتان خانه‌ی درد و باخت»

۱۱۰
«مرا رب فرستاد از آسمان
که گردم نجات بشر بی‌امان»

۱۱۱
«مرا معجزاتی عطا کرده است
که عقل از تماشاش گم کرده دست»

۱۱۲
به فرمان یزدان، گرفت آن گلین
دمی زد، شدش مرغ بر آسمین

۱۱۳
دمی کرد در قالب مرده جان
که برخاست از مرگ، بی‌استخوان

۱۱۴
نشان داد نابینگان را بصیر
ز دل‌های سنگین، زدوده غبار

۱۱۵
به دستش ز قدرت شفاها رسید
که بی‌دارویی درد، درمان شنید

۱۱۶
به هر معجزه خلق حیران شدند
ولی عالمان سخت عصیان شدند

۱۱۷
به دل کینه و خشم پرورده‌اند
به ظاهر، نقابِ خدا بسته‌اند

۱۱۸
عییسی به یک جمع گفت ای گروه
ز دوزخ نترسید و از خشم کوه؟

۱۱۹
شما دین حق را به زر باختید
به ظلم، آستان خدا ساختید

۱۲۰
برونتان چو محراب، درونتان هوی
به ظاهر خدا، در درون‌تان غوی

۱۲۱
به مسجد، ریاکار و در خانه، زشت
به منبر، خموش و به بازار، دَشت

۱۲۲
مرا رب فرستاد تا برملا
کنم راز شب‌های بی‌انتها

۱۲۳
نه شمشیر دارم، نه اسب و نه زر
ولی دارم ایمان، چو کوه خطر

۱۲۴
دمم پر ز مهر است و نفسم شفا
کلامم چراغ و نگاهم صفا

۱۲۵
بیایید ای اهل معنا به من
که دل بر خدا بسپریم از سخن

۱۲۶
مرا یار، آن است که دل را سپرد
به درگاه رب، بی‌نیازی ببرد

۱۲۷
ولی عالمان با تبر برگرفت
که دین را به میل خود اندر گرفت

۱۲۸
ز عیسی در آن جمع کس یار نشد
جز آن دل که با نور دلدار شد

۱۲۹
به شاگرد خاصی دهد نور خود
که داند سخن‌های مسطور خود

۱۳۰
به ایشان دهد درس ایمان و مهر
که دل گردد از شرک و کینه، تهی

۱۳۱
چنان شد که از کوی و برزن گذر
کند و از خداوند جوید اثر

۱۳۲
چو دیدند معجز ز او بارها
شگفت آمد از جان هوشیارها

۱۳۳
یکی گفت: «تو ربّی و آلهه‌ای»
دگر گفت: «تو سحر می‌آور‌ای»

۱۳۴
عیسی گفت: «من نیستم جز پیام
ز سوی خدا آمده، بی‌کلام»

۱۳۵
«نه فرزند حق‌ام، نه جانش‌نشین
که یک بنده‌ام در درون زمین»

۱۳۶
«شما را چه شد؟ از خدا رو گرفت؟
دل از آفتاب حقیقت گرفت؟»

۱۳۷
«خدا واحد است و احد، بی‌نظیر
نه زاد و نه زاده، نه همتا، نه گیر»

۱۳۸
«مرا آمده امر از او، بس بُوَد
که در راه حق جان نثارم سُوَد»

۱۳۹
چنین گفت و در سینه نورش فزود
که بر ظلمت خشم‌ها شور نمود

۱۴۰
چو معجز، فزون‌تر شد از هر طرف
ز هر سو گرفتند دشمن به صف

۱۴۱
به صلح آمد و مهر گسترده کرد
به صد خلق راه سعادت سپرد

۱۴۲
ولی کینه‌توزان یهودی‌نهاد
به اندیشه‌ی مرگ او دل نهاد

۱۴۳
که این مرد ما را کند بی‌غرور
ببرد از دل‌هامان زر و زور

۱۴۴
ز تورات، تأویل دیگر گرفت
به جان‌های ما شور باور گرفت

۱۴۵
اگر او بماند، ریا می‌رود
نشان کُهَنه از دنیا می‌رود

۱۴۶
چو دیدند زورش فزون آمده
بر آن فتنه‌خیزان جنون آمده

۱۴۷
همی‌چیدند از کینه طرحی دگر
که گیرند او را ز راه هنر

۱۴۸
ولی عیسی از هر دسیسه رها
که با اوست الطاف ربّ سُبُحا

۱۴۹
ز جانب خدا حکم بالا رسید
که عیسی برآید به جایی بعید

۱۵۰
به بالا رود جانش از خاک دون
که پاک است از هر پلیدی، زبون

۱۵۱
به یاران خویش، آخرین حرف زد
که: «ای اهل دل! با خدا عهد بد»

۱۵۲
«که این ره ره نور و تقوا بود
نه جای غرور و هوس، یا نمود»

۱۵۳
«پس آیات حق را نگه دارید
به زهد و صفا دین برافزایید»

۱۵۴
و از آن زمان، فتنه‌ها شد بلند
که دشمن به جای حقیقت نشست

۱۵۵
یکی را گرفتند از یارِ او
که مانند وی بود در رنگ و بو

۱۵۶
خدا آن یهودی، مثالش نمود
که در چهره، همچون مسیحش گشود

۱۵۷
و پنداشتندش، مسیح خداست
ولی آن نبی، بر سما رفته راست

۱۵۸
چنین شد نجاتش ز چنگ هلاک
که رفتش ز عالم به جایی پاک

۱۵۹
بدان سان که در سِدرهْ‌اش جای داد
به بالاترین مرتبه‌ی اتحاد

۱۶۰
ولیکن هنوزش نپندار خَلق
که رفته‌ست از راهِ مرگ و ورق

۱۶۱
که او زنده است، آسمانی‌سرشت
به امر خدا، در دل عرش و بهشت

۱۶۲
و خواهد رسید آن زمانِ موعود
که آید دگر بار با حکم و جود

۱۶۳
به همراه مهدی، نجات آورد
به ظلمت‌نشینان، نجات آورد

۱۶۴
کند کفر را بر زمین سرنگون
نماید جهان را پر از عطر و خون

۱۶۵
نه خونِ ستیز و نبردِ سلاح
که خونِ دل از اشتیاقِ فلاح

۱۶۶
به همراه آن مهدیِ آفتاب
کند آسمان بر زمین انقلاب

۱۶۷
در آن روز گردد حقیقت پدید
نه نیرنگ، نه فتنه، نه ظلمِ شدید

۱۶۸
نماز آورد پشت احمد (ص) کند
که آیینه‌دارِ محمد (ص) بود

۱۶۹
و آیات قرآن شود از لبش
جهاد از صفا ریزد از شبش

۱۷۰
ز ناموس تورات، پاکی دهد
ز انجیلِ تحریف، ساقی دهد

۱۷۱
کند هر کتابِ خدایی، درست
که با مهر ختمش رسد نور و جُست

۱۷۲
چنین است پایان کار نبی
که از عشق گردد جهان را طِبی

۱۷۳
خدا حفظ کردش ز طعنه‌گزار
که ماند الگوی دل روزگار

۱۷۴
و یاران او، اهل معنا شدند
به سرّ دلش آشنا چون شدند

۱۷۵
نه در قصر و قدرت، که در چله‌ها
به نور یقین زدند مرحله‌ها

۱۷۶
و عیسی شد آموزگارِ فَنا
که بی‌او نبینی به عالم صفا

۱۷۷
کلامش ز مهر و صفا پرشده
ز دل‌ها به سوی خدا برگُذَده

۱۷۸
به هر معجزه، زنده گشتی دلی
که بیدار شد از خموشی، سِتَلی

۱۷۹
چنان گشت آیات او آشکار
که دل برد از ساحران روزگار

۱۸۰
ولی اهل دنیا نپذرفتند
چو با نفس و شهوت بیفتاد بند

۱۸۱
عییسی بر آن قوم لعنت فرست
که بر حق نماندند، هرچند مست

۱۸۲
ولی از دل حق‌طلب یاد کرد
که آنان ز مهرش پر از نور و درد

۱۸۳
ز تنزیل و انجیل، جان بردند
ز دل، قبله‌ی عشق را آوردند

۱۸۴
و این قصه آموخت ما را یقین
که راه خدا نیست جز پاک‌بین

۱۸۵
نه با معجزه، با صفا بایدت
که آن را دهد نور حق، عایدت

۱۸۶
عییسی نه یک نام، که یک مکتب است
که در جان هر عاشقی مذهب است

۱۸۷
که با سادگی، مهر را می‌سَرَد
دل از غیر یزدان خدا می‌بَرَد

۱۸۸
به نور محبت، جهان را گرفت
ز دل‌ها به سوی خدا رنگ رفت

۱۸۹
پیامش همین بود: ای اهل دل
نمانید در بند دنیا و گل

۱۹۰
که دل خانه‌ی دوست باید شود
نه در بند زر، پست باید شود

۱۹۱
نه قدرت، نه شهرت، نه زر، نه غرور
که دل‌های پاکند در راه نور

۱۹۲
و آن کو به دل خانه‌ی حق نهاد
به او آفرین از خدای جواد

۱۹۳
پس از او پیامش در آفاق ماند
که تا روز محشر، در اخلاق ماند

۱۹۴
به دل گفت با خود: نجات این‌جاست
که دل با صفا، بی‌هوی، بی‌هواست

۱۹۵
و هر کس به راهش رود، رستگار
شود اهل مهر و صفا و وقار

۱۹۶
که راه مسیحا، ره عاشقی‌ست
که از خویشتن تا خدا، یاری‌ست

۱۹۷
نه دین‌ست، نه رسم، نه آیین خشک
که جان را کند در قفس چون شکُسک

۱۹۸
که عشقی‌ست، پاک و خدایی تمام
که دل را برد تا ابد در دوام

۱۹۹
بدین‌سان تمام شد این بخش نیک
که شد جلوه‌گر نور در هر طریق

۲۰۰
درود خدا بر رسول صفا
که باشد چراغ دل آشنا

۲۰۱

نه با معجزه، با دلِ روشن است
که راه خداوند را می‌توان شناخت

۲۰۲
عییسی نخواست از کسی تاج و تخت
نخواست از جهان جاه و مال و درخت

۲۰۳
به کف جامِ مهر و به لب ذکر دوست
به دل نورِ حق، بی‌نیازی در اوست

۲۰۴
ز دنیا گریزان، چو پروانه‌ای
به آتش ولی روشن افسانه‌ای

۲۰۵
ز گفتار او دل شود چون سحر
بهشتی شود سینه‌ی هر بشر

۲۰۶
بدان ای برادر که عیسی نبی
ز نور خدا بود در هر نبی

۲۰۷
نه فرزند او، نه شریکش شمار
که این است رسمِ خطای دیار

۲۰۸
خداوند یکتا و بی‌همتاست
که بی‌چون و بی‌چاره و بی‌جاست

۲۰۹
کلام عییسی، پر از مهر اوست
که لبریزِ جان از حضورش سبوست

۲۱۰
از او آموختیم صداقت، صفا
که دین نیست جز پاکی و پارسا

۲۱۱
از او یاد گیریم زهد و سکوت
که با خویش، خلوت کند بی‌سقوط

۲۱۲
ز دنیا بریدن، ولی با وفا
به خلق خدا، مهربان، با صفا

۲۱۳
مسیح آمد و گفت: راه خدا
نه با زور باشد، نه با مدّعا

۲۱۴
که گر می‌روی سوی پروردگار
بشو بنده‌ای با دلِ بردبار

۲۱۵
مپندار دین، تاج شاهی بُوَد
نه! دین، راه درد و تباهی بُوَد

۲۱۶
مپندار انجیل را دام زر
که باید شود چون پرِ کبک‌پر

۲۱۷
مسیحا، پیامش همه روشنی‌ست
به هر دل که یابد صفا، ایمنی‌ست

۲۱۸
نه آوازِ ناقوس، آیین اوست
که نجوای دل، در تمکین اوست

۲۱۹
نه بت در کلیسا، نه نقشِ صلیب
که یاد خدا بر دل پاک، زیب

۲۲۰
مسیحا نگفتی که من خالق‌ام
که خود را هماره یکی عاشق‌ام

۲۲۱
که تنها خدا خالق عالم است
به فرمان او کل عالم، کم است

۲۲۲
به عشق خداوند گشت او بزرگ
نه با تخت قیصر، نه با جاد و مرگ

۲۲۳
کنون ای دل آشفته‌ی در هوس
بیا سوی عیسی، بشو بی‌نفس

۲۲۴
رها کن ریا را، رها کن غرور
بزن بر در عشق و بگذر ز نور

۲۲۵
دل خویش را چون مسیحا بساز
که بر باد دنیا ندهد یک نماز

۲۲۶
سکوتش، عبادت، نگاهش، دعا
دمش چون شفا، جانش از کبریا

۲۲۷
به او اقتدا کن، اگر طالبی
که در دل نمانَد، نه کین، نه غبی

۲۲۸
نه فرمان دهد جز به احسان و صبر
نه راهی بود جز ره مهر و صبر

۲۲۹
چو بی‌ادعا، زیست و شد زنده جاوِد
همه عمر در خلوت و سوز و درد

۲۳۰
نشانش نه در تخت و کاخ است و زر
که در چله و غار و خلوت‌سفر

۲۳۱
اگر مرد حق خواهی، آیینه‌وار
مسیحا شود حجت روزگار

۲۳۲
بیا جان به عطر مسیحا بشوی
از آن زهر کین و هوس وا بپوی

۲۳۳
که هر کس به راهش قدم برنهد
به نزد خداوند، رفعت دهد

۲۳۴
نه تنها مسیح است زین گونه راه
که نوح و محمد، ز یک چشمه‌گاه

۲۳۵
که هر یک پیام‌آور مهر و نور
به راهی ولی از خدای صبور

۲۳۶
نهایت، یکی است ره انبیا
که مقصود، باشد رضای خدا

۲۳۷
یکی در یهود است و دیگر در عرب
ولی هر دو را خالق است و طلب

۲۳۸
بیا تا نمانیم در فرق‌ها
که حق نیست جز جوهر برق‌ها

۲۳۹
مسلمان، مسیحی، یهودی، یکی است
اگر که دلش با خدا راست نیست

۲۴۰
ولی آن‌که بر حق، وفادار شد
به هر نام باشد، سزاوار شد

۲۴۱
به آیین حق، هر که رو آورید
ز گمراهی و فتنه‌ها بگذرید

۲۴۲
نمانید در ظاهری واژه‌ها
که حق است در باطن و راسته‌ها

۲۴۳
عییسی بر آن شد که جان را نهد
به درگاه یکتا، دلِ پاک رهد

۲۴۴
به بالا رود سوی معراج نور
رها گردد از خاک و وهم و غرور

۲۴۵
و بنشسته بر عرش رضوان حق
که گشته است از خویشتن در سبق

۲۴۶
شهادت دهد روز رستاخیز
که من جز پیام حقم نیست چیز

۲۴۷
و با آن که عاشق‌صفت بوده‌ام
نه ربّ، نه خالق، نه آن بُوده‌ام

۲۴۸
و هر کس بگوید مرا چون خدا
کند شرک در ذات آن کبریا

۲۴۹
و پایان دهد آن نبی چون ظهور
به عدل خدا در زمین، جست‌وجو

۲۵۰
به یاری مهدی، کند عدل را
فراگیر در دشت‌ها، بَدخُرا

۲۵۱
مسیحا به همراه مردی بزرگ
زند بر جفا و ستم، تیغِ مرگ

۲۵۲
نه شمشیر دارد، نه گرز و نه تیر
که با مهر، گردد جهان پر از خیر

۲۵۳
ز نور محمد شود مستفیض
که باشد نبیِّ خداوند عزیز

۲۵۴
ز مهر علی، قلب او لب‌به‌لب
که باشد وصیّ نبیّ عرب

۲۵۵
و ختم رسل را گرامی شمرد
ز قرآن، درون خودش نور بُرد

۲۵۶
و فرمود: اسلام، همان دین ماست
که بر حق بود و به توحید راست

۲۵۷
و آیین من گر چه نورافکن است
ولی دین خاتم، محمد (ص) بُوَد

۲۵۸
نه ناسخ شود، نه شریک خدا
که کامل شده آن، ز لطف خدا

۲۵۹
پس اینک، تو ای دل! تو ای سر به راه!
بیا با محمد (ص)، بپوی این پگاه

۲۶۰
به آیین اسلام، جان را بده
به توحید و قرآن، ایمان بده

۲۶۱
اگر دوست‌دار مسیحا شدی
ز گفتار و کردار او بگذری

۲۶۲
که او نیز قرآن ستوده به لب
ز صدق محمد، شده مستحب

۲۶۳
اگر از دل خود خدا می‌طلبی
به قرآن و اسلام شو خوش‌طلبی

۲۶۴
مسیح است آیینه‌ی احمدی
که در جلوه‌ی خویش، او سرمدی

۲۶۵
پس اینک نتیجه ز گفتار او
که دین حق آید ز دل، نه عدو

۲۶۶
نه نام است معیار ایمان ما
که کردار روشن کند جان ما

۲۶۷
به هر کس که با مهر، باشد دلش
بود مومن حق، به آیین خوش

۲۶۸
و هر کس که با کینه و حیله شد
ز هر قوم و آیین، به باطله شد

۲۶۹
عییسی پیام‌آور عاشقی‌ست
که مرهم‌گذار دلِ بی‌کسی‌ست

۲۷۰
دمش پر ز ذکر و قدم پُر ز نور
ز گفتار او ریزد انگور و حور

۲۷۱
ز پاکی، جهان را چراغی نهاد
که با آن، مسیر دلم واگشاد

۲۷۲
در او نیست جز مهر و درد و سکوت
به دل‌های آلوده، داد و شکوت

۲۷۳
همه عمر در خدمت حق گذشت
که با مردمانش نجنگید، گشت

۲۷۴
به یاران خویش آموخت درست
که دل باید از غیر حق، پاک و رُست

۲۷۵
و این است آن درس جان‌بخش ما
که یادش کند دل، به هر لحظه‌ها

۲۷۶
عییسی چو آیینه‌ی اولیاست
نه بیش و نه کم، بنده‌ی کبریاست

۲۷۷
خدا را ستایش، نه بندگان
که خود نیز محتاج آن مهربان

۲۷۸
و این قصه، رمز است در این دیار
که دل را کند از هوا بی‌قرار

۲۷۹
مسیح آمد و جان، مسیحا شد
زمین با نفس‌های او وا شد

۲۸۰
نه مرده‌ست او، نه فراموش گشت
که نامش در آیینه‌ی دل نوشت

۲۸۱
به دل گر بنه نور آن مرد پاک
شود ظلمت‌ات رفته و پاک‌پاک

۲۸۲
تو هم زنده کن مرده‌دل‌های خام
به اخلاق نیک و به گفتار عام

۲۸۳
تو هم چون مسیح، آینه‌دار باش
دل‌افروز شو، بی‌غبار باش

۲۸۴
به مهرت، جهان را کنی شاد و بس
که این است راه نبی بی‌نفس

۲۸۵
نه با عصبیت، نه با انتقام
که با مهر گردد زمین شادکام

۲۸۶
تو خود آیتی شو ز راه نجات
به رفتار خود کن دل مرده، مات

۲۸۷
و این است پیغام آن قدّسی‌ام
که از مهر او، زنده شد مغز و دم

۲۸۸
خدا را ستایم، که دادم کلام
که گویم ز عیسی، چنین مستدام

۲۸۹
نه شاعر، نه عارف، نه مفسرم
که چون عاشقی، با دل‌آذرَم

۲۹۰
اگر نکته‌ای گفته‌ام در بیان
به لطف خدا بود، نه از استخوان

۲۹۱
خطا گر شدم، مغفرت کن خدا
که من ناتوانم، ولی با توأم

۲۹۲
مرا نیست دعوی، نه علم، نه زور
که هستم فقیر درِ آن غفور

۲۹۳
همی خواستم تا شود یادگار
ز یک مرد در کنج این روزگار

۲۹۴
بدانند مردم، که دینِ مسیح
ز پاکی و مهر است و نورِ صحیح

۲۹۵
نه صلیب و ناقوس و آیین خشک
که دل پر شود از صفا، بی‌نقوش

۲۹۶
و پایان دهم این قصیده چو نور
به نام خداوند یکتا، غفور

۲۹۷
که عیسی نبی، آیتی بود پاک
ز خورشید توحید، در شام خاک

۲۹۸
خدا زنده دارد پیامبران
که ره باز گردد به سوی آسمان

۲۹۹
و ما را دهد توشه‌ی راه عشق
به آیاتِ جان‌بخشِ اهل دمشق

۳۰۰
درود خدا بر مسیح نبی
که آمد ز راه خدا، چون صبی

 

 نتیجه‌گیری

مثنوی حضرت عیسی (ع)

زندگی حضرت عیسی (ع)، جلوه‌ای تمام‌عیار از رحمت، معجزه، توحید و عبودیت است. او با دم مسیحایی‌اش مردگان را زنده کرد، با دست تهی مریضان را شفا داد، و با زبان مهر و حکمت، جاهلان را به درک حقیقت فراخواند. اما او نه خدای مجسم بود و نه پسر خدا؛ بلکه بنده‌ای بود خالص و مطیع درگاه رب‌العالمین، که آمده بود تا قلوب را از تعلقات دنیوی برهاند و به ملکوت رهنمون شود.

عیسی (ع) در سراسر عمرش با زهد، سکوت، عبادت و مهربانی، انسان را به فطرت الهی‌اش دعوت کرد. اما بسیاری از پیروان، به جای عمل به کلامش، گرفتار تحریف و تثلیث شدند؛ و پیام توحیدی او در میان تفسیرهای گمراه‌کننده گم شد. در حالی که مسیح، خود پیرو آیین ابراهیم و تورات راستین بود، و وعده داده بود که پیامبری دیگر خواهد آمد که کلام او را کامل می‌کند.

او به آمدن پیامبر خاتم (ص) بشارت داد، و حقیقت در دعوت محمدی به کمال رسید. با این حال، رسالت عیسی هنوز پایان نیافته است. او در آخرالزمان بازخواهد گشت، نه به عنوان پیام‌آور جدید، بلکه در رکاب ولیّ زمان، حضرت مهدی (عج)، تا حق را یاری کند و زمین را از عدل و نور پر سازد.

از زندگی و سلوک حضرت مسیح (ع) می‌آموزیم که معجزه‌ی بزرگ، نه شفا دادن چشم نابینا، که گشودن چشم دل است. نه جان دادن به مردگان، که جان دادن به مرده‌دلان است. و این مهم تنها از کسی برمی‌آید که خود، روح‌الله باشد.

عیسی پیام‌آور عشق و اخلاص بود، و اکنون، پیرو راستین او کسی‌ست که با قلبی خالص، بی‌هیچ شرک و شُبهه‌ای، به خدای واحد ایمان آورد و در مسیر حقیقت، از همه چیز بگذرد.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان حضرت مسیح(ع)

داستان حضرت عیسی مسیح (علیه‌السلام) یکی از زیباترین و پررمز و رازترین داستان‌های پیامبران است که هم در قرآن کریم و هم در انجیل آمده و مورد احترام مسلمانان و مسیحیان است. در ادامه خلاصه‌ای از این داستان از نگاه قرآن و اسلام ارائه می‌شود:

 ولادت حضرت مسیح (ع)

حضرت عیسی (ع) فرزند حضرت مریم (س) است؛ زنی پاک و پارسا که به‌صورت معجزه‌آسا فرزندی بدون پدر به دنیا آورد. فرشتگان به مریم خبر دادند که خداوند او را برگزیده و پاک ساخته و پسری به نام عیسی به او عطا خواهد کرد:

«إِذْ قَالَتِ الْمَلَائِکَةُ یَا مَرْیَمُ إِنَّ اللّهَ یُبَشِّرُکِ بِکَلِمَةٍ مِّنْهُ اسْمُهُ الْمَسِیحُ عِیسَى ابْنُ مَرْیَمَ»
(سوره آل‌عمران، آیه 45)

مریم، با تعجب گفت: چگونه فرزندی داشته باشم در حالی که با هیچ مردی تماس نداشته‌ام؟ اما خداوند فرمود:

«کَذَلِکِ قَالَ رَبُّکِ هُوَ عَلَیَّ هَیِّنٌ»
(مریم، 21)

و بدین ترتیب، حضرت عیسی (ع) به اراده‌ی خداوند در شکم مریم شکل گرفت.

 سخن گفتن در گهواره

هنگامی که حضرت مریم، نوزاد را به قوم خود آورد، همه او را سرزنش کردند. اما حضرت عیسی (ع) به‌قدرت خدا در گهواره سخن گفت و فرمود:

«إِنِّی عَبْدُ اللّهِ آتَانِیَ الْکِتَابَ وَجَعَلَنِی نَبِیًّا»
(مریم، 30)

و با این معجزه، حقانیت خود و مادرش را آشکار کرد.

 معجزات حضرت عیسی (ع)

خداوند به حضرت عیسی (ع) معجزات فراوانی عطا کرد:

  • زنده کردن مردگان
  • شفای بیماران و کوران مادرزاد
  • ساختن پرنده‌ای از گل و دمیدن در آن که به اذن خدا زنده می‌شد
    (آل‌عمران، 49)

دعوت به توحید

حضرت عیسی (ع) همچون سایر پیامبران، مردم را به عبادت خداوند یگانه دعوت کرد و فرمود:

«إِنَّ اللّهَ رَبِّی وَرَبُّکُمْ فَاعْبُدُوهُ، هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِیمٌ»
(آل‌عمران، 51)

 یاران عیسی (حواریون)

گروهی از مؤمنان صادق به نام حواریون به او ایمان آوردند و او را در راه تبلیغ دین یاری دادند. آنان گفتند:

«نَحْنُ أَنْصَارُ اللَّهِ»
(صف، 14)

 نجات از مکر دشمنان

یهودیان که از گسترش دعوت او خشمگین بودند، تصمیم به قتل او گرفتند، اما خداوند او را نجات داد:

«وَمَا قَتَلُوهُ وَمَا صَلَبُوهُ وَلَکِن شُبِّهَ لَهُمْ»
(نساء، 157)

طبق دیدگاه قرآن، حضرت عیسی (ع) به صلیب کشیده نشد، بلکه شبیه او بر صلیب رفت و خداوند او را به سوی خود بالا برد:

«بَل رَّفَعَهُ اللَّهُ إِلَیْهِ»
(نساء، 158)

 بازگشت دوباره

در اعتقادات اسلامی، حضرت عیسی (ع) در آخرالزمان دوباره باز خواهد گشت، ظلم و فساد را از زمین خواهد زدود و همراه امام مهدی (عج) عدالت را برقرار خواهد ساخت.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی قوم عیسی

 

 

به نام خداوندِ مهر و صفا
که بخشد دل ما به نورِ خدا

 

 

سخن را ز عشق خدا یاد کن

 به نامش دلی را ز غم شاد کن

 

 

 

خدایی که بخشد فروغِ مدام
به دل‌های بیدار در صبح و شام


 

خدایی که روشن کند روز و شام
به نور یقین در دل و جان و کام

 

 

ز مریم بگویم چو آیات نور

که از دامنش ریخت بر ما سرور

 

 

ز نامی که باشد فراتر ز راز 
ز بانویی از نسل پاک حجاز

 

 

ز تقوا شد او نزد حق روسفید
به پاکی چو خورشید تابان پدید

 

 

به خلوت‌گه دل، رها از جهان
ز هر غم، ز شهوت، تهی از فغان

 

 

چو نوری ز بالا فروزان فتاد
نسیمی ز غیب آمد و جان گشاد

 

 

ملک گفت: ای مریمِ با وقار
ز یزدان رسیدت، عطایی نثار

 

 

بگفتا که ای مریم پر زنور 
ز رب‌العلا گشته‌ای در حضور

 

 

 بشارت شنید از مقام جلال
که فرزندی آید، به حد کمال

 

 

بگفتا: نه مردی، نه مهر و وصال
چه باشد چنین زادنِ بی‌مثال؟

 

 

جواب آمدش سوی یکتا اله
به امر خدا باشد و او گواه

 

 

در آن لحظه شد نور در جان او
که روح‌القدس گشت مهمان او

 

 

چو نه ماه گردد به روز و به شب
شکوفا شود چون گلی سوی رب

 

 

ز ترسِ قِصاص آمد اندر نَخیل
که بشنید زآن  اهلِ معنا، دلیل

 

 

ز آوای  یزدان دل آمد  سُکون
که برخاست پرده ز رازِ درون

 

 

به خلوت درختی نشین ای صفیّ

که روزی رسد از سرایِ خفیّ

 

 

چو نوزاد آمد به دامان نور 

جهان شد ز حیرت سراسر شعور

 

 

چو آورد طفلک به شهر و دیار
ز مردم شنید ش ملامت، هزار

 

 

بگفتند: ای مریمِ بی‌وفا
تو آورده‌ای ننگ در بین ما

 

 

اشارت کند مادرِ باصفا

 به نوزاد خود، آیه‌ی کبریا

 

 

 

 

 

سخن گفت عیسی به اذن خدای
که من بنده‌ی حق و راهم هُدیٰ

 

 

خدا داد بر من کتاب و پیام

ز رحمت، ز حکمت، ز فضل مدام

 

 

 

ز گفتار او، فتنه ها کور شد
حقیقت چو خورشید پر نور شد

 

 

سپاسم به مادر که پاک است و ناب
نیاید ز نامش به دل اضطراب

 

 

چنین بود آغاز عیسی‌ی نور
که بنموده الطاف یزدان ظهور

 

 

ز تورات، رمزی دگر آشکار
که جان‌ها بدان شد پر از افتخار
 

 

 


 

خدا را "رجالی" ستاید مدام
که بی‌نام او نیست شعری تمام

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

تحلیل مثنوی قوم عیسی (حکایت ۲۲)

بسمه تعالی

مثنوی قوم عیسی

حکایت ۲۲

نثر برگردان

به نام خداوند مهربانی و صفا،
که دل‌های ما را با نور خود روشن می‌سازد.

سخن را با یاد عشق خدا آغاز کن،
و به نام او دلی را از غم و اندوه شاد گردان.

خدایی که همواره فروغ و روشنی به دل‌های بیدار در صبح و شام می‌بخشد،
خدایی که روز و شب را به نور یقین در دل، جان و کام روشن می‌سازد.

از مریم بگویم، آن بانوی نورانی،
که از دامن پاکش سرور و شادی بر ما فرو ریخت.

از نامی که فراتر از همه رازهاست،
از بانویی از نسل پاک و مقدس حجاز.

به واسطه تقوا، نزد خداوند روسفید و محبوب شد،
پاک و تابان مانند خورشید در آسمان.

در خلوت دل، رها از وابستگی‌های جهان،
دور از غم‌ها و شهوت‌ها و فریادها.

چون نوری از بالا فروزان شد،
نسیمی از عالم غیب آمد و جان را گشود.

فرشته ملک گفت: ای مریم باوقار،
هدیه‌ای از سوی خداوند بلندمرتبه به تو رسیده است.

مریم گفت: ای فرشته پرنور،
از سوی رب‌العلا در حضور تو هستم.

بشارت شنید از مقام جلال،
که فرزندی کامل و بی‌همتا به دنیا خواهد آمد.

مریم پرسید: نه مرد است و نه مهر و وصال،
چگونه چنین تولدی بی‌مثال امکان دارد؟

فرشته پاسخ داد: این به امر خداوند یکتا است و من گواه این حقیقت.

در آن لحظه نور در جان مریم روشن شد،
روح‌القدس مهمان او گردید.

وقتی نه ماه تمام شود، روز و شب،
شکوفا شود همچون گلی به سوی خداوند.

از ترس مجازات، در نخلستان پنهان شد،
اهل معرفت آن را دلیل دانستند.

از صدای خداوند دل آرام گرفت،
پرده رازهای درون کنار رفت.

ای پاک و خالص، در خلوت درخت بنشین،
روزی خواهد رسید از سرای پنهان.

وقتی نوزاد به دامن نور آمد،
جهان از حیرت پر از شعور گشت.

وقتی کودک به شهر و دیار آمد،
از مردم هزاران ملامت شنید.

گفتند: ای مریم بی‌وفا،
تو ننگی به ما آورده‌ای.

مادر مهربان اشاره کرد،
به نوزاد خود آیه‌ای بزرگ و مقدس نشان داد.

عیسی با اذن خداوند سخن گفت،
که من بنده حق و راهنمای شما هستم.

خدا به من کتاب و پیام داد،
از رحمت، حکمت و فضل همیشگی.

از گفتار او فتنه‌ها خاموش شد،
حقیقت چون خورشید پرنور جلوه کرد.

سپاس من به مادر است که پاک و بی‌گناه است،
نامش هرگز باعث اضطراب دل نیست.

آغاز نورانی عیسی چنین بود،
که الطاف خداوند ظهور یافت.

از تورات رمزی تازه آشکار شد،
که جان‌ها را پر از افتخار نمود.

خدا را "رجالی" همواره ستایش می‌کند،
که بدون نام او هیچ شعری کامل نیست.


تحلیل و تفسیر

  1. مفهوم عشق الهی و نور خداوندی:
    مثنوی با نام خداوند مهربان و نوری که دل‌ها را روشن می‌کند آغاز شده است. عشق الهی به عنوان سرچشمه‌ی روشنایی دل‌ها معرفی شده است. این نورِ «یقین» و «فروغ» همان الهام معنوی است که زندگی مؤمنان را روشن می‌کند.

  2. تولد مریم و عیسی به عنوان نماد نور و پاکی:
    مریم به عنوان بانویی پاک و مقرب نزد خداوند توصیف شده که حامل نوری عظیم است. تولد عیسی که بی‌همتا و معجزه‌آسا است، نمادی از ظهور حقیقت الهی در جهان است.

  3. روح‌القدس و فیض الهی:
    آمدن روح‌القدس به عنوان مهمان مریم نشان‌دهنده‌ی نزول فیض و الهام الهی است که زندگی او و فرزندش را متبرک می‌کند.

  4. برخورد مردم و ردّ ملامت‌ها:
    عیسی پس از تولد با ملامت‌های مردم روبرو می‌شود اما پاسخ او، سخن حق و راهنمایی برای مردم است. این بخش نماد رنج پیامبران در راه هدایت انسان‌هاست.

  5. آشکار شدن حقیقت و روشن شدن جان‌ها:
    با آمدن عیسی، حقیقت به صورت نورانی و آشکار می‌شود و دل‌های مردم پر از افتخار و یقین می‌گردد.

  6. ستایش خداوند به عنوان منبع همه زیبایی‌ها:
    در پایان، ستایش خداوند به‌عنوان سرچشمه‌ی همه‌ی الهامات و زیبایی‌ها آمده که بدون نام او هیچ شعری به کمال نمی‌رسد.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

بسمه تعالی

داستان حضرت یعقوب (ع)

داستان حضرت یعقوب (ع) حضرت یعقوب (ع) پسر حضرت اسحاق (ع) و نوه‌ی پیامبر بزرگ ابراهیم (ع) بود. او یکی از پیامبران الهی و از بزرگان بنی‌اسرائیل به شمار می‌رود. یعقوب مردی پرتقوی، با ایمان و صبور بود که خداوند به او نعمت‌های فراوانی داده بود، از جمله ۱۲ پسر که هر کدام نقشی مهم داشتند.

تولد و کودکی یعقوب (ع)

حضرت اسحاق (ع) و همسرش رُفَیقه پس از سال‌ها انتظار، صاحب دو پسر دوقلو شدند: عیسو و یعقوب. خداوند در قرآن کریم در سوره‌صافات (آیه ۱۱۰) از داستان تولد و نزاع این دو برادر صحبت می‌کند.

یعقوب به دلیل رفتار و تدبیر بهتر، جایگزین برادر بزرگ‌تر خود شد و ارث پیامبری و مقام را از آن خود کرد. یعقوب از کودکی مورد توجه و محبت پدر و مادر بود و بسیار به خدا ایمان داشت.

حضرت یعقوب و یوسف (ع)

یکی از معروف‌ترین بخش‌های زندگی حضرت یعقوب، داستان زندگی پسر محبوبش، یوسف (ع) است. یوسف در میان برادرانش محبوب‌تر و مورد توجه پدر بود. یعقوب به خاطر عشق و علاقه زیاد به یوسف، پیراهنی رنگارنگ به او هدیه داد که باعث حسادت برادرانش شد.

یوسف در کودکی خواب‌هایی می‌دید که آینده‌ای بزرگ برای او نوید می‌داد. او خواب می‌دید که خورشید، ماه و یازده ستاره به او سجده می‌کنند، که نشانگر این بود که پدر، مادر و برادرانش به نوعی به او احترام خواهند گذاشت.

حسادت برادران و توطئه علیه یوسف

برادران یوسف که از محبوبیت او نزد پدر به شدت حسادت می‌کردند، تصمیم گرفتند او را از میان بردارند. ابتدا قصد داشتند او را بکشند، اما در نهایت تصمیم گرفتند او را در چاهی بیندازند تا بمیرد یا دست کم از خانواده دور شود.

آنها پیراهن یوسف را که به رنگارنگی مخصوص بود، به خون آلوده کرده و آن را نزد پدر بردند و گفتند که یوسف توسط حیوانی درنده کشته شده است.

یوسف در مصر و دستگیری

یوسف در چاه توسط یک کاروان عبوری نجات داده شد و به مصر برده شد. در مصر، ابتدا به عنوان برده در خانه‌ی یکی از مقامات مصر بود. سپس به خاطر تهمتی که از طرف همسر آن مقام به او زده شد، به زندان افتاد.

مقام یوسف در مصر

با این حال، یوسف به خاطر تعبیر خواب‌های زندانیان و سپس خواب فرعون، از زندان آزاد و به مقام وزارت رسید. او مسئول ذخیره و مدیریت منابع غذایی مصر شد.

دیدار خانواده در مصر

در زمان قحطی بزرگ، برادران یوسف برای گرفتن غذا به مصر آمدند بدون اینکه بدانند یوسف اکنون مقام بالایی دارد. یوسف آنها را شناخت، اما آنها او را نشناختند.

پس از آزمون‌های مختلف، یوسف هویت خود را به برادرانش آشکار کرد و آنها را بخشید. سپس آنها به نزد پدر خود، حضرت یعقوب، بازگشتند و خانواده دوباره متحد شدند.

بازگشت حضرت یعقوب و دیدار با یوسف

حضرت یعقوب سال‌ها در انتظار بازگشت یوسف بود و در این مدت غم و اندوه زیادی کشید، اما صبر و ایمان خود را از دست نداد.

وقتی مطمئن شد که یوسف زنده است و در مصر زندگی می‌کند، همراه خانواده به مصر مهاجرت کرد و در آنجا با پسر محبوبش دیدار کرد. این دیدار از لحظات بسیار شیرین و سرشار از مهر و عشق بود.

نکات اخلاقی و معنوی داستان حضرت یعقوب

  • صبر و بردباری: حضرت یعقوب در مقابل از دست دادن فرزندش صبر کرد و به خداوند اعتماد داشت.
  • ایمان و توکل: تمام مراحل سخت زندگی را با ایمان و توکل به خدا سپری کرد.
  • محبت و بخشش: حتی پس از خیانت و حسادت برادران یوسف، حضرت یعقوب مهربان و بخشنده بود.
  • امید به رحمت الهی: داستان به ما می‌آموزد که هرگز نباید امید به خدا را از دست داد.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان حضرت یعقوب (ع)

در حال ویرایش

مقدمه

داستان حضرت یعقوب و یوسف (علیهما السلام) یکی از زیباترین و عمیق‌ترین قصص پیامبران در تاریخ ادیان و فرهنگ بشری است. این روایت، نه تنها حکایتی است از رنج و صبر، بلکه نمادی از عشق بی‌پایان پدر به فرزند، بخشش برادران و نهایتاً پیروزی نور بر تاریکی است. قصه‌ی یوسف (ع) به لطف خداوند، الهام‌بخش انسان‌ها برای گذر از سختی‌ها، صبر در برابر بلاها و امید به آینده بوده است.

در این منظومه، تلاش شده است تا این داستان عظیم در قالب شعر حماسی به وزن فردوسی به نظم درآید و زیبایی‌های آن به زبان فارسی کلاسیک به تصویر کشیده شود. هدف از این اثر، زنده نگه داشتن آموزه‌های اخلاقی و معنوی این قصه و ارائه‌ی آن به مخاطبان معاصر با بیانی دلنشین و ادبی است.

امید است این سروده، چراغ راهی برای دل‌های خسته و جویای حقیقت باشد و الهام‌بخش صبر، عشق و بخشش در زندگی روزمره ما.

فهرست

۱. مقدمه
۲. داستان یعقوب و یوسف در قرآن و روایات
۳. شرح حال حضرت یعقوب (ع)
۴. شرح حال حضرت یوسف (ع)
۵. کودکی یوسف و حسادت برادران
۶. توطئه‌ی برادران و فروش یوسف
۷. زندگی یوسف در مصر
۸. آزمایشات و امتحانات یوسف
۹. زندان و تفسیر خواب‌ها
۱۰. رسیدن یوسف به مقام عظیم
۱۱. دیدار دوباره یعقوب و یوسف
۱۲. بخشش برادران و وحدت خانواده
۱۳. درس‌های اخلاقی و عرفانی داستان
۱۴. نتیجه‌گیری و پیام‌ها

۱
چو بود اسحاق اندر جهان پاکیزه
همراه رفیقه که بود ز هر دو نیک‌زیه

۲
دوقلو زو یافتند به این روزگار
عیسو و یعقوب به دو شاخسار

۳
در شکم مادر به نبردی سخت
یک بود جدال به روزی زشت

۴
اولاد دوقلو گشتند چو آتش و باد
یکی سرخ روی و یکی آرام و داد

۵
عیسو بود تیز و رام همچون شیر
یعقوب نرم و مهربان، پرزیر

۶
رفیقه از خدا خواست دعای خیر
که یعقوب برتر شود، بر عیسو ظفر

۷
چو رسید دوران زادن این دو برادر
یعقوب نگون‌گهر شد عزیز و معتبر

۸
اسحاق به یعقوب مهر فراوان داشت
و بر عیسو، دمساز خویشتن نداشت

۹
عیسو به شکار بود و یعقوب به دین
یکی خاک بود و یکی دامن چین

۱۰
روزی عیسو آمد گرسنه به خانه
خواست از یعقوب خوراکی بهانه

۱۱
یعقوب گفتش به شرطی نازنین
بده حق اولاد مرا چنین

۱۲
عیسو به هوس پر کرد دست و دل
حقش بفروخت به خوراک بی‌اصل

۱۳
پس زآن زمان یعقوب به ارث رسید
همه جان و همه دین، و خدا دادش امید

۱۴
او که بود پسرِ پیامبر پاک
ز خدا پرست و پرهیزگار و پاک

۱۵
در کودکی آموزگار دین و راه
نشان از فضل و تقوا و پاک

۱۶
روزی ز پروردگار شنید نوایی
که یعقوب را بود حکم و رهایی

۱۷
با برادران بدخواه، به جنگی نرم
برد توکل بر حق، با دل پر شوق و گرم

۱۸
او پایدار شد در راه نیک
که خدا دهد به او توفیق و نیک

۱۹
بزرگ شد یعقوب در میان مردم
مهربان و دلسوز، عارف و حکیم

۲۰
همه کس دوست داشتندش به خوبی
نیکی بود نشانش در هر گُذاری

۲۱
بزرگ شد و پیامبر خداوند
پاینده گشت به دین و راه درست

۲۲
هرگز نشکست دلش به سختی
صبوری نمود چو کوه نرمی

۲۳
او که برادران خود را دوست داشت
در دل خویش دشمنی را نداشت

۲۴
در هر روز، نماز و دعا می‌خواند
به امید روزی که حق را توانَد

۲۵
یعقوب پیامبری بی‌همتا بود
از نیاکان بزرگ و خدا دوست بود

۲۶
دوست داشت برادران را چو جان
اگرچه حسد و کینه داشتشان گاه

۲۷
همچو پدری دلسوز و مهربان
در دلش جای نداشت هیچ کینه‌خوان

۲۸
در سکوت و راز، از خدا می‌خواست
که برادرانش را در دل آرامش داد

۲۹
او که بود صبور، بردبار و پاک
همچو کوه استوار، زهر نداشت

۳۰
عیسو و یعقوب هر یک به راه
یکی شکار و دومی به نمازگاه

۳۱
از روزگار کودکی داستان بسیار
زندگی پر از صبر و گفتار

۳۲
و چنین بود سرنوشتشان معلوم
یکی پر خطر و یکی پر نوم

۳۳
یعقوب بود محبوب نزد خداوند
که راهش نور بود، پر از ایمان و فرماند

۳۴
سال‌ها گذشت و نیکو شد حالش
برکت گرفت از خدا، نداشت زوالش

۳۵
در سکوت و نماز و راز و نیاز
یعقوب یافت آرامش بی‌نیاز

۳۶
روزگار به نیکویی می‌گذشت
اما دلش جای غمگاه نداشت

۳۷
چو خداوند بر او مهر نهاده
زندگی پر از برکت و شادی داده

۳۸
ز فرزندان یعقوب دوازده تن
که هر یک در این جهان شدند تن

۳۹
هر یک جدا، سرنوشت خویش یافت
اما یوسف محبوب‌ترین همه بود

۴۰
یوسف آن پسر پاک و نازنین
دل پدرش را چو آفتاب روشن

۴۱
برادران حسد می‌بردند بسیار
از محبت و جایگاه یوسف در کنار

۴۲
و این چنین آغاز داستان بعدی
قصه‌ای پر از غم و شادی

۴۳
یعقوب به پسران خود مهر فراوان داد
و به ویژه یوسف را بسیار دوست داشت

۴۴
که یوسف داشت پیراهن رنگین و ناز
نماد مهر پدر به او و راز

۴۵
اما این محبت شد سبب حسادت
و برادران فتادند به خیانت

۴۶
قصه‌ی حسادت و نیرنگ آغاز شد
دل برادران از خشم پرواز شد

۴۷
زاین زمان داستان یوسف را بشنو
که چگونه روزگارش گشت تلخ و رو

۴۸
باقی قصه در بخش بعدی خواهد بود
در بیت‌های آینده با نوای نغز و شور

۴۹
این بخش داستان زندگی یعقوب است
با مهر، ایمان و صبر در هر نفس

۵۰
پایان این بخش به پایان آمد حالا
بشنو بخش دوم را با نوایی زیبا

۵۰
ز چشمه غم پر بود دل یعقوب
که رفت یوسفش، شد همچو آتش و دود

۵۱
ز برادران کینه در دل جمع شد
که چرا یوسف نزد پدر محبوب شد

۵۲
نقشه کردند به دام پر از مکر
که بیندازندش در چاه و ببرند ترک

۵۳
گفتند: «بیایید او را به چاه اندازیم
تا دیگر نباشد در دل پدر به ما شانسیم»

۵۴
یوسف را به چاه انداختند بی‌رحم
دل پدر شکست، گشت دلش همچو نجم

۵۵
پیراهن خونین را به پدر نشان دادند
که یوسف رفت و دیگر نیامد به یاد

۵۶
دل یعقوب از غم پر از درد شد
گویی دنیا به یکباره سرد شد

۵۷
سال‌ها گذشت و یعقوب در انتظار
بودش محزون و چشمانش پر از بار

۵۸
اما یوسف در چاه زنده ماند
دست خدا بود که نگهش داشت و نماند

۵۹
کاروانی آمد و یوسف را برداشت
به مصر برد و بنده‌ای بی‌همتا ساخت

۶۰
در خانه‌ی عزیز مصر بود به خدمت
ولی همیشه بود دلش پر از یاد پدر و برادر

۶۱
در مصر روزگار سخت گذراند
ولی به پاکی و تقوا در دل ایستاد

۶۲
زنان به او نظر کردند در آشوب
ولی یوسف به گناه نکرد هرگز طمع و هجوم

۶۳
به زندان افتاد به ناحق و ستم
ولی صبرش پر بود ز امید و حکمت

۶۴
خواب‌های پادشاه تعبیر کرد دقیق
و از زندان به مقام رسید با نیک

۶۵
ده سال قحطی در جهان آمد
ولی یوسف بود که گندم انبار کرد به نیک

۶۶
برادرانش گرسنه به مصر آمدند
بی‌خبر ز حال یوسف به این سفر آمدند

۶۷
یوسف ایشان شناخت اما پنهان داشت
که آزمون کند دل‌هایشان که چگونه گذشت

۶۸
خوراک به آنان داد به شرط سخت
که برگردند برادر کوچکتر با خود

۶۹
برادر کوچک را به مصر فرا خواند
که ببیند آیا برادرانش هنوز برادرند یا نه کاهل؟

۷۰
آزمون به پایان رسید با نیکی
برادران همه پشیمان و پر از نیکی

۷۱
راز خود بر آنان فاش کرد یوسف
که من برادر شمایم از خانه یعقوب

۷۲
برادران همه گریستند و طلب بخشش کردند
و یوسف به همه گفت که ببخشند و دوست بدارند

۷۳
نامه‌ای نوشت به پدر مهربان
که بیاید به مصر، سرزمین نیکوکاران

۷۴
یعقوب که شنید ز این خبر نیک
دلش شاد شد و اشک شوق ریخت بر روی لپیک

۷۵
با یارانش به سوی مصر راه افتاد
که ببیند پسرش را و دلش به شادی پرداخت

۷۶
به مصر رسید به خانه‌ی پسرش
آغوش گشود و دلش پر شد از نور و عشق

۷۷
دیدارشان بود پر از مهر و صفا
چون خورشید بر بام خانه‌ی خدا

۷۸
از آن پس همه در کنار هم زیستند
دور از جدایی و حسد و غم ها بودند

۷۹
یعقوب شکر کرد به درگاه خداوند
که دادش فرزند و زندگی نیک و بلند

۸۰
این داستان عبرتی است برای ما
که صبر کنیم و شکر کنیم خدا

۸۱
اگر چه سختی‌ها بود فراوان
امّا صبر است کلید گشایش زندان

۸۲
خداوند همیشه یار و یاور ماست
در دل تاریکی‌ها روشنای ماست

۸۳
قصه یوسف و یعقوب به ما آموخت
که امید را از دل خود هرگز برنداریم

۸۴
که در هر سختی نور خدا نمایان است
و عشق و بخشش بزرگ‌ترین فرمان است

۸۵
پس در زندگی صبر و مهر پیشه کنیم
که راه سعادت همین است بی گمراهی

۸۶
این داستان به پایان رسید در اینجا
بخشی دیگر بگویم ز حکایت زیبا

۸۷
اگر خواستی بخش سوم را بشنوی
بگو تا ادامه دهم با شوری

۸۷
اگر خواستی بخش سوم را بشنوی
بگو تا ادامه دهم با شوری

۸۸
چو بشنوی داستان پایان این سفر
دل‌ات شود پر از نور و سرور و گهر

۸۹
یوسف بود که پادشاه مصر شد
به حکمت و عدالت هرگز نپرداخت به ستم و فتنه

۹۰
برادران نزد یوسف همه رسیدند
و با هم آشتی کردند به دست‌های پر از مهر

۹۱
یعقوب شکر کرد پروردگار را
که دادش پسر و کنار او بود یارا

۹۲
زندگی‌شان شد پر از خوشی و صفا
و برکت یافتند به دست خدا

۹۳
قصه‌ی یعقوب و یوسف پایان یافت
لیک درس‌هایش در دل‌ها باقی ماند

۹۴
از صبر و مهر آموزیم همواره
که زندگی زیباست با امید و کارزار

۹۵
در سختی‌ها اگر دلی شکیبا داشت
پیروزی در دست آن کس باشد هر جا داشت

۹۶
بیاموز از این قصه که همواره بود
یوسف و یعقوب، سرگذشتی پر از شادبود

۹۷
باشد که این حکایت بر دل تو نشیند
و زندگی‌ات پر از عشق و نور گیرد

۹۸
به توکل بر خدا همیشه باش استوار
که گره‌ها بگشاید پروردگار

۹۹
و این داستان در دل تاریخ ماندگار
تا باشد چراغ راهی برای هر دیار

۱۰۱

چو شد یوسف به دنیا چون نور آفتاب
در میان برادران چون ماهتاب

۱۰۲
دل یعقوب بر یوسف بود گرفتار
همچو کوه استوار، دلش پر از غار

۱۰۳
پیراهنی رنگین و نرم به او داد
که نشان مهر پدر بود بر یاد

۱۰۴
برادران حسود شدند پر از کینه
که چرا یوسف دارد این چنین دلبری؟

۱۰۵
گفتند با هم به نقشه‌ای پر مکر
که یوسف را برند، دهند به دوری و ترک

۱۰۶
نهایت به چاهی یوسف را افکندند
و به پدر پیراهن خونین نشان دادند

۱۰۷
پدر به جان آمد ز دیده‌ی اشکبار
که پسرش رفت و نیست ز یادگار

۱۰۸
دل یعقوب شکست ز این غم جانگداز
همچو کوه ریخت از غم این راز

۱۰۹
ولی یوسف به چاه در تاریکی افتاد
دست خدا بود که نجاتش داد

۱۱۰
کاروانی آمد و یوسف را یافت
برد به مصر، روزگارش چنان ساخت

۱۱۱
در مصر برده شد و به خدمت درآمد
ولی خدا او را از سختی رهانید

۱۱۲
یوسف بود پاک و دلش پر نور
ز هر آز و گناه پاک و دور

۱۱۳
در خانه‌ی عزیز مصر خدمت کرد
و به عدالت و ایمان شهرت برد

۱۱۴
همسر عزیز مصر به او نظر کرد
ولی یوسف به گناه هرگز تن نکرد

۱۱۵
او را به زندان افکندند به ناحق
ولی صبر او بود همچو کوه سخت

۱۱۶
ز زندان، تعبیر خواب‌ها آموخت
و روزی مقام وزارت گرفت

۱۱۷
چون خواب فرعون تعبیر کرد ز خوب
مقام یوسف بلند شد همچو کوه

۱۱۸
مسئول ذخیره گندم و نان گشت
که در مصر بود فصل قحطیان گشت

۱۱۹
ده سال قحطی آمد به سرزمین
یوسف شد نور امید و دین

۱۲۰
برادران گرسنه به مصر آمدند
بی‌خبر از سرنوشت پسر آمدند

۱۲۱
یوسف ایشان را شناخت اما نهان
که آزمون کند دل‌های پنهان

۱۲۲
خوراک به آنان داد به شرطی سخت
که برگردند برادر کوچک و برفت

۱۲۳
آنکه به خانه آوردند را بگرفت
و به برادران نشان داد درد و رنج

۱۲۴
در دل خود مهر ورزید و بخشید
حسد و کینه را از دل بیرون کرد

۱۲۵
در نهایت راز خود بر آنان گفت
که من یوسفم، پسر یعقوب پاک

۱۲۶
برادران همه گریستند و پشیمان
و به درگاه یوسف طلب بخشایش نمودند

۱۲۷
یوسف به همه گفت: «گذشته را فراموش کنید
که خداوند بر همه ما مهر و نور داده»

۱۲۸
پس نامه نوشت به پدر دلبند
که بیاید به مصر، خانه‌ی امن و بلند

۱۲۹
یعقوب شنید ز بازگشت یوسف
که پروردگارش دادش نور و پیروز

۱۳۰
دلش شاد شد و اشک شوق ریخت
که پسرش ز زنجیر غم آزاد گشت

۱۳۱
یارانش را فرا خواند به سفر
که بروند به مصر در کنار یوسف بر

۱۳۲
دل پر امید و چشم به راه داشت
که دوباره با پسر دلبندش نشست

۱۳۳
چو رسید به مصر به میان خانواده
آغوش باز کرد به سوی پسر به اندازه

۱۳۴
دیدارشان بود پر از عشق و مهر
چون خورشید درخشان بر بام تبر

۱۳۵
همه زان پس در کنار هم زیستند
دور از جدایی و حسدها خویشتند

۱۳۶
یعقوب شکر کرد به درگاه خداوند
که رحمت داد و بخشیدش آن روز بلند

۱۳۷
سرگذشتش شد عبرت هر کسی
که صبر کند و امید نهد بسی

۱۳۸
اگر چه سختی‌ها بود فراوان
امّا خدا بود همدم و روان

۱۳۹
زندگی پر از نکته و درس بود
که از یعقوب و یوسف آموزد بود

۱۴۰
این است حکایت یعقوب صبور
که خداوندش کرد اهل طور

۱۴۱
چو صبر کنی به دلت در آن غم
خداوند می‌دهد گشایش به همه دم

۱۴۲
و هر که مهر ورزد به دیگران
خداوندش دهد مهر جاودان

۱۴۳
در این جهان اگر ناامیدی است
توکل بر خداست راه رهایی است

۱۴۴
یعقوب به ما نشان داد مسیر
که چگونه باشیم در طوفان گیر

۱۴۵
با صبر و ایمان، بگذریم ز هر سختی
تا برسیم به سر منزل روشنی

۱۴۶
قصه یوسف ز حال و هوای عشق
که بخشش بود رمز هر پیروزی و رخش

۱۴۷
امید باشد که از این داستان نیک
بگیری درس زندگی پر از نیک

۱۴۸
زیر باران غم، گل بشکفد به وقت
اگر که باشد توکل و حکمت و قدرت

۱۴۹
باقی قصه در بخش سوم است
که به پایان رساند قصه‌ای پر از نیکوست

۱۵۰
باشد که شنیدنی‌تر و شیرین‌تر
بخوانی از آن روزگاران دیرین‌تر

۱۵۰
چو روزگار شد تلخ و سخت و بی‌کسی
دلداده بود به خدا و در دل پرامید بسی

۱۵۱
یعقوب بود از جدایی یوسف به جان رسیده
اما دلش از امید به رحمت خدا گرم و زنده

۱۵۲
در کوه و بیابان به راز و نیاز نشست
که پروردگارش ز غم او آگاه و دست

۱۵۳
روزها و شب‌ها گذشت از عمر دلسوز
اما او هرگز نکرد ناامید و سست

۱۵۴
چون خدا را می‌خواند به دل و جان
می‌فرستاد برایش نور و ایمان

۱۵۵
روزی در خواب دید که یوسف زنده است
و در میان برادران خویش به سر است

۱۵۶
از خواب برخاست شاد و پر از سرور
که خداوند دادش وعده‌ای پرنور

۱۵۷
به سوی مصر روان شد به همراه یاران
که بیابد یوسف را و به خانه‌ی آن‌ها باز گردان

۱۵۸
یوسف نیز در مصر به جاه و مقام رسیده
که پروردگار به او کرامت و عزت بخشیده

۱۵۹
او برادران را شناخت و راز خود گفت
که من یوسفم، آن فرزند عزیز و دوست

۱۶۰
برادران به خاک افتادند به گناه و پشیمانی
که خدای ما بود همواره در دست مهربانی

۱۶۱
یوسف به آنان گفت که گذشت کرده‌ام
که با مهر و محبت زندگی کنم با شما

۱۶۲
پس برادران همه با دل پاک آمدند
و از پی بخشش و آشتی فراوان آمدند

۱۶۳
نامه‌ای نوشت یوسف به پدر عزیز
که بیا تا همگان به هم برگردند شاد و خیز

۱۶۴
یعقوب که شنید ز این خبر خوش
دلش پر شد از امید و مهر و نوش

۱۶۵
با یاران و فرزندان راهی شد مصر
که ببیند یوسف را و پیوند زند اسرار

۱۶۶
در مصر گرد هم آمدند همه
و خانه‌ای شد پر از شادی و صفا و همه

۱۶۷
یعقوب در کنار فرزند نشسته بود
که خدا را شکر می‌کرد از این لطف و سود

۱۶۸
قصه‌ی یوسف و یعقوب پایان گرفت
اما درس‌هایش همچنان در دل‌ها ماند

۱۶۸
قصه‌ی یوسف و یعقوب پایان گرفت
اما درس‌هایش همچنان در دل‌ها ماند

۱۶۹
که صبر و وفا راه نجات است
و مهر به دل‌ها جانی نو است

۱۷۰
اگر غم دنیا بر دلت نشست
با توکل به خدا دل شاد کن ای رفیق هست

۱۷۱
هر تنگنایی به رحمت برگردد
گر به دل ایمان و صبر آرد

۱۷۲
یوسف و یعقوب که بودند نمونه
که هرگز نشکستند در برابر رنج و غم و تب

۱۷۳
پس این داستان را به یاد سپار
که راه نجات در صبر و گذار

۱۷۴
خداوند مهربان همیشه با ماست
در دل تاریکی‌ها چراغ ماست

۱۷۵
به دل راه ده نور ایمان را
که گم نشود در شب و طوفان را

۱۷۶
زندگی سرشار است از درس و عبرت
که هر چه سختی‌ست باشد با حکمت

۱۷۷
پس هر زمان که شد دلت اندوهگین
به یاد آور این قصه و شو خوشبین

۱۷۸
که یوسف و یعقوب بودند همچون ما
که صبر کردند و یافتند صفا

۱۷۹
و اینک پایان این حکایت است
که در دل‌ها بماند به صد نیکو خاطره و خاطرات است

۱۸۰
ای دوست، صبر پیشه کن و مهر بورز
که این دو گنج است در هر روز و هر نورز

۱۸۱
پس از این داستان درس بگیر ای جان
که همی باشد خداوند مهربان

۱۸۲
که گشاید گره‌ها به دست او
و همیشه هستی در پیش او

۱۸۳
یوسف به پدر رسید با دل پر مهر
و یعقوب شاد شد از وصال و نظر

۱۸۴
زندگی‌شان پر شد از نور و صفا
و برکت یافتند به دست خدا

۱۸۵
بیاموز از این قصه که همواره بود
عشق و صبر دو گوهر ناب و سود

۱۸۶
که در دل هر سختی نوری است نهان
و امیدی که روشن کند هر مکان

۱۸۷
قصه‌ی یعقوب و یوسف پایان یافت
ولی درس آن در دل‌ها جاوید ماند

۱۸۸
باشد که این داستان بر دل تو نشست
و زندگی‌ات پر از مهر و نور و پُشت

۱۸۹
در هر روز و شب یاد خدا کن
که او باشد تو را پناه و نگهبان

۱۹۰
پس از این به یاد داشته باش همیشه
که صبر و مهر است کلید زندگی همه

۱۹۱
در پایان این قصه که پر از حکمت است
درس بگیر و باش در همه حال شاد و مست

۱۹۲
به خدا توکل کن و راه راست گیر
که هرگز نمانی در ظلمت و دیر

۱۹۳
یوسف و یعقوب را به یاد آور
که چگونه داشتند دل پر از نور

۱۹۴
و این قصه را به همه بازگو
که زندگی را کند زیبا و خوشبو

۱۹۵
باشد که تو نیز در این راه باشی
صبر و مهر در دل‌ها بکاشی

۱۹۶
و هرگز نشکنی در برابر سختی‌ها
که خداوند است همیشه یار و یاور ما

۱۹۷
با توکل به خدا و امید در دل
پیروز باشی در همه میدان و حل

۱۹۸
و این پایان حکایت ماست
که در دل‌ها بماند جاودان و راست

۱۹۹
یعقوب و یوسف، نمونه‌ی ایمان
و درس زندگی، سرشار از ایمان

۲۰۰
پس بخوان این قصه به هر زبان و خط
که حکایت عشق است، زندگی و حق

۲۰۰
پس بخوان این قصه به هر زبان و خط
که حکایت عشق است، زندگی و حق

۲۰۱
ای دل، به یوسف و پدرش نظر کن
که در پس رنج‌ها بود نور و اثر کن

۲۰۲
صبر پیشه کن در همه سختی‌ها
که نجات یابی ز غم و رنج و بلا

۲۰۳
عشق باشد چراغ راه بندگان
که زنده کند دل و جان فنان

۲۰۴
یعقوب بود پدری دل‌سوز و صبور
که بر فرزند خویش داشت مهر ناب و شور

۲۰۵
یوسف بود فرزندی پاک و نیک
که به لطف خدا رسید به مقام بلند و رفیع

۲۰۶
برادران اگرچه کردند خطا
اما بخشش و رحمت شد درس ما

۲۰۷
زنان و مردان به یاد گیرند این حکایت
که گذشت و محبت کند جهان زیبا و پاک

۲۰۸
نباید از دشواری‌ها بهراسیم
که خداوند است یاور هر کسی که با ایمان است

۲۰۹
ای دل، هر گره که در راه افتاد
به دست صبر و مهر آن را باز کن و بساطش راند

۲۱۰
زندگی گذرگاهی است پر از ناملایمات
که باید گذشت با دل‌های پر از صبر و احسانات

۲۱۱
یوسف به یعقوب خبر داد از خود
که او زنده است و در میان مصر پرشکوه و پرجلوه

۲۱۲
یعقوب شاد شد و به سوی او شتافت
که وصال یابد و رنج خود را فراموش کند به یک بخت

۲۱۳
در کنار یوسف همه جمع شدند
و قصه‌ی عشق و مهر را با هم سرودند

۲۱۴
زندگی را باید با امید و وفا ساخت
که هر تیره‌ای سرانجام به نور ختم یافت

۲۱۵
هر کسی که دارد دل پر از ایمان
چون یعقوب و یوسف است در میدان

۲۱۶
درس بگیر از این حکایت که پر از راز است
که هر غم و رنج، سرانجامی ساز است

۲۱۷
خداوند مهربان است با بندگانش
که آن‌ها را راهنماست در هر هنگامه و جایگاهش

۲۱۸
پس هرگز ناامید مشو از لطف و رحمت
که همیشه هست برای تو راه و راهنمایی و نصرت

۲۱۹
ای دل، زندگی را چو نوری بگیر
که در سایه‌اش باشی از بلاها بی‌دغیر

۲۲۰
به یاد آور روزهای تلخ و سخت
که از آن‌ها به خیر و برکت رسید دل پرفت

۲۲۱
یوسف و یعقوب را به یاد بیاور همیشه
که قصه‌شان چراغ راهی برای دل‌های خسته

۲۲۲
درس بخشش و صبر و مهر را بیاموز
که در زندگی باشد راه روشن و پیروز

۲۲۳
هر گره که در زندگی افتاد، صبر پیشه کن
که گره‌ها به دست خدا باز شوند همی

۲۲۴
زندگی‌ات پر از نور و امید باشد
که در آن هیچ غمی نماند و جانت خوش باشد

۲۲۵
یوسف با دل پر مهر به پدر گفت
که مرا ببخشید اگر کردم خطا و جفاست

۲۲۶
یعقوب دل خود را به مهر آراست
و برادران را بخشید به دل پاک و راست

۲۲۷
بخشش بود کلید هر در بسته
که گشود راهی نو و دل‌ها شد بسته

۲۲۸
از این قصه عبرت بگیر ای جان
که مهر و صبر است راه نجات انسان

۲۲۹
هرگز ناامید مشو از رحمت خدا
که او است همیشه همراه و پناه ما

۲۳۰
پس با ایمان و عشق پیش رو دار
که زندگی شود خوش و نورانی‌زار

۲۳۱
درس صبر و مهربانی را همیشه در دل
که این دو گوهرند در هر فصل

۲۳۲
در دل تاریکی‌ها امید را بکار
که شود روزت روشن و پر از نور بار

۲۳۳
یوسف و یعقوب را به یاد داشته باش
که قصه‌شان باشد چراغ راه و نگاه

۲۳۴
زندگی گذرگاهی است پر از پیچ و خم
که باید رفت با صبر و مهر و همدم

۲۳۵
هر رنج و دردی که بیاید روزی به پایان
که با صبر و ایمان شود جهان انسان

۲۳۶
یعقوب و یوسف شدند به هم باز
و زندگی‌شان پر شد از شادی و راز

۲۳۷
درس بخشش و محبت را یاد ده
که این دو راه خوشبختی را می‌سازد نه هر چه

۲۳۸
پس هر زمان که شد دلت گرفته و غمگین
به یاد آور این قصه و شو خوشبین

۲۳۹
که صبر و مهر است کلیدهای زندگی
که گشاید هر در بسته و بگذرد از سختی

۲۴۰
این بود داستان یعقوب و یوسف پاک
که در دل‌ها بماند به یاد هر دل و خاک

۲۴۱
باشد که تو نیز از این درس عبرت کنی
و با مهر و صبر زندگانی برپایی کنی

۲۴۲
در راه زندگی سختی‌ها هست بسیار
اما با ایمان می‌شود غلبه کرد بر همه کار

۲۴۳
پس دست در دست خدا بگذار همیشه
که او است یاور تو در هر راه و همه جا

۲۴۴
زندگی را با عشق و امید بساز
که این دو گوهرند در دل هر ساز

۲۴۵
یوسف و یعقوب چراغ راه ما بودند
که به ما آموختند راز زندگی بود

۲۴۶
در هر سختی و دشواری صبر پیشه کن
که پایان کار همیشه شادی و فرخندگی‌ست آن

۲۴۷
دل را به مهر و بخشش پر کن ای دوست
که این است رمز زندگی و راه درست

۲۴۸
درس این قصه را به دل بسپار
که با صبر و عشق، زندگی تو دار

۲۴۹
هرگز از خدا ناامید مشو
که اوست همیشه مهربان و رهنما و دو

۲۵۰
پس به یاد داشته باش این قصه عزیز
که زندگی زیباست، پر از امید و بیش از بیش

۲۵۱
به مهر و صبر زندگی را بنا کن
که این دو ستونند که جهان تو را صبا کن

۲۵۲
یوسف و یعقوب به ما آموختند
که عشق و ایمان راه روشنست همی بود

۲۵۳
این داستان را به هر زبان بگو
که هر دل خسته‌ای را دهد نیرو

۲۵۴
در سختی‌ها صبر و امید را نگه دار
که خداوند است پناه تو در هر کار

۲۵۵
دل را به نور ایمان روشن کن
که تاریکی‌ها بگریزند ز پیش‌ات ای انسان

۲۵۶
درس عشق و مهر را به یاد بسپار
که زندگی شود به نور و صفا پرکار

۲۵۷
هر گره‌ای که در راه افتاد، باز کن
با کلید صبر و بخشش، راه را باز کن

۲۵۸
یوسف و یعقوب چراغ راه زندگی‌اند
که با آنها شود زندگی پر از شادی و کامی‌اند

۲۵۹
پس با دل پر از عشق و ایمان راه برو
که خداوند است همیشه پشت و پناه تو

۲۶۰
این داستان پایان یافت ای دوست عزیز
که باشد چراغ راهت در روزهای پرخیز

۲۶۱
به یاد داشته باش درس‌های آن را
که زندگی زیباست، پر از مهر و یارها

۲۶۲
هرگز ناامید مشو از لطف و رحمت
که خداوند است همیشه در کنار و پشتیبانی دائم

۲۶۳
با ایمان و مهر زندگی کن هر روز
که این است راز خوشبختی و دل‌نواز بودن در روز

۲۶۴
یوسف و یعقوب به ما آموختند همی
که عشق و صبر باشد بهترین راه و جهانی

۲۶۵
پس به خدا توکل کن و دل شاد دار
که گشوده شود هر راه بسته، ای یار

۲۶۶
زندگی را با امید و نور بساز
که این دو گوهرند در دل هر ساز

۲۶۷
درس بخشش و مهربانی را بگیر
که این دو گوهرند راز زندگی و دلگیر

۲۶۸
ای دل، هرگز ناامید مشو ز رحمت
که خداوند است همیشه مهربان و غیبت

۲۶۹
پس به یاد داشته باش داستان عزیز
که زندگی زیباست پر از مهر و بیش از بیش

۲۷۰
در هر سختی و رنج، صبر پیشه کن
که پایان آن همیشه نور و شادی‌ست آن

۲۷۱
یوسف و یعقوب شدند به هم باز
و زندگی‌شان پر شد از شادی و راز

۲۷۲
درس بخشش و محبت را یاد ده
که این دو راه خوشبختی را می‌سازد نه هر چه

۲۷۳
پس هر زمان که شد دلت گرفته و غمگین
به یاد آور این قصه و شو خوشبین

۲۷۴
که صبر و مهر است کلیدهای زندگی
که گشاید هر در بسته و بگذرد از سختی

۲۷۵
این بود داستان یعقوب و یوسف پاک
که در دل‌ها بماند به یاد هر دل و خاک

۲۷۶
باشد که تو نیز از این درس عبرت کنی
و با مهر و صبر زندگانی برپایی کنی

۲۷۷
در راه زندگی سختی‌ها هست بسیار
اما با ایمان می‌شود غلبه کرد بر همه کار

۲۷۸
پس دست در دست خدا بگذار همیشه
که او است یاور تو در هر راه و همه جا

۲۷۹
زندگی را با عشق و امید بساز
که این دو گوهرند در دل هر ساز

۲۸۰
یوسف و یعقوب چراغ راه ما بودند
که به ما آموختند راز زندگی بود

۲۸۱
در هر سختی و دشواری صبر پیشه کن
که پایان کار همیشه شادی و فرخندگی‌ست آن

۲۸۲
دل را به مهر و بخشش پر کن ای دوست
که این است رمز زندگی و راه درست

۲۸۳
درس این قصه را به دل بسپار
که با صبر و عشق، زندگی تو دار

۲۸۴
هرگز از خدا ناامید مشو
که اوست همیشه مهربان و رهنما و دو

۲۸۵
پس به یاد داشته باش این قصه عزیز
که زندگی زیباست، پر از امید و بیش از بیش

۲۸۶
به مهر و صبر زندگی را بنا کن
که این دو ستونند که جهان تو را صبا کن

۲۸۷
یوسف و یعقوب به ما آموختند
که عشق و ایمان راه روشنست همی بود

۲۸۸
این داستان را به هر زبان بگو
که هر دل خسته‌ای را دهد نیرو

۲۸۹
در سختی‌ها صبر و امید را نگه دار
که خداوند است پناه تو در هر کار

۲۹۰
دل را به نور ایمان روشن کن
که تاریکی‌ها بگریزند ز پیش‌ات ای انسان

۲۹۱
درس عشق و مهر را به یاد بسپار
که زندگی شود به نور و صفا پرکار

۲۹۲
هر گره‌ای که در راه افتاد، باز کن
با کلید صبر و بخشش، راه را باز کن

۲۹۳
یوسف و یعقوب چراغ راه زندگی‌اند
که با آنها شود زندگی پر از شادی و کامی‌اند

۲۹۴
پس با دل پر از عشق و ایمان راه برو
که خداوند است همیشه پشت و پناه تو

۲۹۵
این داستان پایان یافت ای دوست عزیز
که باشد چراغ راهت در روزهای پرخیز

۲۹۶
به یاد داشته باش درس‌های آن را
که زندگی زیباست، پر از مهر و یارها

۲۹۷
هرگز ناامید مشو از لطف و رحمت
که خداوند است همیشه در کنار و پشتیبانی دائم

۲۹۸
با ایمان و مهر زندگی کن هر روز
که این است راز خوشبختی و دل‌نواز بودن در روز

۲۹۹
یوسف و یعقوب به ما آموختند همی
که عشق و صبر باشد بهترین راه و جهانی

۳۰۰
پس به خدا توکل کن و دل شاد دار
که گشوده شود هر راه بسته، ای یار

 

نتیجه‌گیری

قصه‌ی حضرت یعقوب و یوسف (علیهما السلام) داستانی است پر از عبرت و پند، که طی آن حقایق بزرگی درباره‌ی صبر، عشق، وفا و بخشش به تصویر کشیده شده است. این داستان به ما می‌آموزد که حتی در سخت‌ترین روزگارها، ناامیدی راه‌گشا نیست و باید با ایمان و امید به راه خود ادامه داد.

حضرت یعقوب با صبری مثال‌زدنی، رنج جدایی از فرزند عزیزش را تحمل کرد و این نشان از قدرت ایمان و استقامت در برابر بلاها دارد. از سوی دیگر، حضرت یوسف با گذشت از کینه‌ی برادران، درس بزرگی درباره‌ی بخشش و گذشت به ما داد. این قصه به ما می‌آموزد که دل‌های پاک و ایمان استوار، می‌تواند پل‌های شکسته‌ی زندگی را بازسازی کند و تاریکی‌ها را به نور تبدیل سازد.

در نهایت، داستان یعقوب و یوسف نه تنها روایتی تاریخی و مذهبی است، بلکه چراغ راهی برای زندگی امروز ماست؛ چراغی که با آن می‌توانیم سختی‌ها را به فرصت تبدیل کنیم، اختلاف‌ها را به همدلی بدل کنیم و دل‌های خود را به دریای رحمت و مهربانی خداوند پیوند زنیم.

باشد که این سروده و بازخوانی این داستان بزرگ، در دل‌های شما نور امید و صبر را روشن سازد و الهام‌بخش زندگی‌ای پر از عشق و بخشش است

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی