رباعیات سوز عاشقانه
در اینجا مثنویای با موضوع ترس از دشمن آمده است:
ای دل، چرا به دشمن ترسی داری؟
یا از چه خوفی در دل به جایی داری؟
دشمن که در پس پردهها پنهان است،
خود را به رنگ تزویر و فریب میخواند.
ترس از او چرا که نیست حقیقت؟
چون قلب نیکو بر دشمن رایت.
او که در دل خود ظلمتها میریزد،
نور حقیقت در دلها میجوشد.
چرا بترسی از سایهی تزویر؟
وقتی که خودت حقیقتی همچو خورشید.
دشمن اگر در زنجیر ظلم باشد،
در دل تویی که بیزنجیر و آزاد.
اگر گاه سایهای از ترس بیفتد،
یاد کن که نور حقیقت همیشه بالاست.
ترس از دشمن همچو سایه است خالی،
در بزم دل، خود را بیاب و فراری!
سختیها و ترسها تمام خواهند شد،
در پای حقیقت، هیچ دشمنی نخواهد ماند.
1️⃣ سوز طلب
دل بیخبر از عشق، تهی خواهد شد
بی آتش او، جان چو نی خواهد شد
سوزی بده، ای عشق! که در سینهی من
این خاک به خورشید رهی خواهد شد
2️⃣ سوز فراق
دوری ز تو، جان مرا خون کرده
چشمم ز غمت چهرهی جیحون کرده
سوزی است که جز وصل تو خاموش نشد
این آتش دل، سینه را بون کرده
3️⃣ سوز ریاضت
در شعلهی عشق سوختم، خاک شدم
از خویش گذشتم و هلاک شدم
گفتند که در عشق فنا باید شد
رفتم سوی او، ز خود پاک شدم
4️⃣ سوز حیرت
گم گشتم و حیران توام، ای جانم
سرگشتهی میدان توام، ای جانم
سوزی است که جز عشق نمیداندش
مجنون پریشان توام، ای جانم
5️⃣ سوز فنا
هر ذره ز عشق تو پر از شور شده
این سینه به بوی وصل، مسرور شده
سوزم به نگاهی ز تو، ای نور دلم
آتشکدهی دل تو را نور شده
6️⃣ سوز وصال
از سوز فراق، نالهها سر دادم
دل را به تمنای تو پرپر دادم
آمد گه وصل و دیدم آن روی تو
جانم به تماشا تو را سر دادم
7️⃣ سوز بقا
دیگر نه غمی ماند، نه اندوهی هست
در سینهی من جز تو دگر کوهی هست؟
سوزی است که در عشق به پایان نرسد
عشقت همه جا هست و دگر روحی هست؟
✨ اگر سبکی یا محتوای خاصی مدنظرتان است، میتوانم با دقت بیشتری تنظیم کنم.
رباعیات سوز عاشقانه
8️⃣ سوز طلب
یک لحظه ز وصل تو مرا راهی نیست
جز درد فراق در دل آگاهی نیست
این سوز به جانم ز ازل افتادهست
چون عشق تو جز آتش و دلخواهی نیست
9️⃣ سوز فراق
هر لحظه ز هجران تو، دل پر خون است
چشمم همه شب خیره به این گردون است
رفتی و ندیدی که در این خانهی دل
بی نام تو، هر لحظه غمی افزون است
🔟 سوز ریاضت
دل سوخته از آتش جانان باشد
سوزم همه شب سوزش پنهان باشد
تا درد کشیدم ز ره عشق تو
هر لحظه دلم تشنهی طوفان باشد
1️⃣1️⃣ سوز حیرت
ای عشق! بگو که چیست این حال عجیب؟
در وادی حیرتم چو مهتاب غریب
هر سو نگرم جز تو نمیبینم کس
افتاده به دام تو دلی بیتکلیف
1️⃣2️⃣ سوز فنا
سوزی که مرا از همه بگسست، تویی
آن آتش پنهان دل خست، تویی
گفتم که ز خود گذشتم و نیست شدم
دیدم که به جان آمده و هست، تویی
1️⃣3️⃣ سوز وصال
سوز تو مرا سوخت، به خاکم کردی
با آتش عشق، غرق پاکم کردی
رفتی ز نظر، ولی درون دل من
هر لحظه ز نور خود هلاکم کردی
1️⃣4️⃣ سوز بقا
ای عشق! مرا به سینهی خود بنشان
این سوز مرا ببر به سوی ایمان
چون شعلهی تو بر همه عالم افتاد
دیگر نکند نام مرا یاد جهان
✨ اگر تم خاصی مدنظرتان است، بفرمایید تا بیشتر در همان جهت بسرایم.
ادامهی رباعیات سوز عاشقانه
1️⃣5️⃣ سوز طلب
دل در عطش عشق تو حیران شده است
هر ذره ز شوقت همه طوفان شده است
ای نور جمالت، بنما راه وصال
جان از غمت ای دوست، هراسان شده است
1️⃣6️⃣ سوز فراق
بی یاد تو ای عشق، مرا راهی نیست
جز اشک فراق، زنده را گواهی نیست
سوزی که به جان از غم هجران تو است
جز شوق وصال، هیچ همراهی نیست
1️⃣7️⃣ سوز ریاضت
دل در شب هجران تو بیدار شده
چون شمع ز داغ تو گرفتار شده
هر سوز که از عشق تو در سینه دمید
چون لاله به خون جگرم بار شده
1️⃣8️⃣ سوز حیرت
در وادی عشقت به سرابم بردی
در شعلهی شوق، بیجوابم بردی
گم گشتم و حیران تو ای عشق! مرا
در جذبهی نورت چو حبابم بردی
1️⃣9️⃣ سوز فنا
از خویش گذشتم که تو را پیدا کنم
بر باد شدم بلکه تو را معنا کنم
ای عشق! تو را سوختم و نیست شدم
تا در نفس خویش تو را افشا کنم
2️⃣0️⃣ سوز وصال
در آینهی دل رخ تو نقش شده
جان از غم هجران تو مدهوش شده
یک لحظه اگر نور وصالت بتابد
دل فارغ از این عالم پرجوش شده
2️⃣1️⃣ سوز بقا
در سینه دلم سوخته از یاد هنوز
هر ذرهی جان در تب فریاد هنوز
ای عشق! بگو، کی ز دلم میرویی؟
این سوز نمیمیرد و افتاد هنوز
2️⃣2️⃣ سوز جاودان
عشق است که در سینهی من میسوزد
این آتش جان، خانهی من میسوزد
گفتند که در عشق فنا شو، گفتم:
عاشق که شود، خویشتن میسوزد!
✨ اگر وزن، مضمون یا سبک خاصی مدنظرتان است، بفرمایید تا دقیقتر بسرایم.
قصیده – وادی حسن (ادامه و تکمیل بیشتر)
در وادی حسن، یک نظر کافی نیست
دیوانه شدن زین سفر کافی نیست
آن کس که نظر بر رخ جانان انداخت
دریافته است، یک گذر کافی نیست
باید که ز خود بگذری در ره عشق
با پای طلب، یک سفر کافی نیست
باید که زنجیر هوس را بشکست
با سینهی آلوده، پر کافی نیست
دل را ز غبار تعلق بشوی
بی اشک سحر، چشمِ تر کافی نیست
هر کس که شرابی ز محبت بنوشد
داند که در این ره، شکر کافی نیست
از حلقهی عشاق، اگر جا نمانی
دان که ز جهان، این خبر کافی نیست
چون موج به دریا شدن شرط ماست
در سیر وصالش، خطر کافی نیست
باید که شوی غرق تماشای جمال
چون عشق بدونِ نظر کافی نیست
در محضر معشوق، ز خود باید رفت
چون دیدنِ او، بیاثر کافی نیست
در محضر او، ناله چو سازت کنند
تنها غم و آهِ سحر کافی نیست
از چشمهی تسلیم، دمی نوش که در
این ره، عطش بیجگر کافی نیست
باید که شوی شمع، بسوزی ز درد
در سوزِ محبت، شرر کافی نیست
باید که دل از خویش تهی گردد، لیک
در راه فنا، خشک و تر کافی نیست
ای دل! تو ز چاهِ تعلق برآی
در حلقهی او، این کمر کافی نیست
باید که تو تسلیم شوی همچو نی
تنها نفسِ بیاثر کافی نیست
باید که ز هر ماسوی آزاد شوی
چون شوق، بدون گذر کافی نیست
برخیز و زنجیر جهان پاره کن
این قید، به غیر از ضرر کافی نیست
باید که ز آتش همه دم تازه شد
تنها دل افسردهتر کافی نیست
در وادی او، عقل ز خود بیخبر است
در سِرّ وصالش، نظر کافی نیست
باید که ز خود بگذری، از خویش شوی
چون عشق، فقط مختصر کافی نیست
تا بادهی توحید ز جامش نخوری
این مستی جام دگر کافی نیست
ای دل، به ره دوست چو ره میسپری
تنها نفس شعلهور کافی نیست
باید که در این عشق، فنا را چشید
باید که نمانی، سفر کافی نیست
ای عاشق سرگشته، اگر طالبی
تنها سر سودایی و سر کافی نیست
در حلقهی او، سینهی بیکینه باش
کافی به ره عشق، زر کافی نیست
آنجا که جلال است و جمال است، دل
بی نور یقین، سیم و زر کافی نیست
باید که شوی مست ز اندوه عشق
هر گریهی بی چشم تر کافی نیست
باید که بسوزی به دل همچو شمع
این شعلهی خاموش اگر کافی نیست
ای دل، ز جنون عشق مگذار دست
یک جرعهی جامش مگر کافی نیست؟
برخیز و زنجیر جهان برفکن
در وادی او، بال و پر کافی نیست
باید که شوی در طلبش شعلهور
تنها هوس یک سحر کافی نیست
باید که نمانی به خود، از خود رهی
چون ره به سویش، گذر کافی نیست
تا کی طلب این و آن در دلت؟
در حضرت او، هیچ در کافی نیست
باید که رها گردی از هر چه هست
جز عشق، ره دیگر کافی نیست
یک جرعه ز بادهاش، تمامت کند
جز مستی او، هیچ شر کافی نیست
دل را چو تهی یافتی، پر شوی
این قاعده، از سیر و سر کافی نیست
باید که شوی نای، تهی از نفس
ور نه، نفس بیاثر کافی نیست
باید که بمانی به نامش مقیم
در محضر او، در به در کافی نیست
باید که رها گردی از قید خویش
تنها سخن از در و در کافی نیست
در سینهی ما آتش عشق است و بس
جز سوختن این شرر کافی نیست
باید که فنا گردی و باقی شوی
تنها هوس یک نظر کافی نیست
باید که شوی ساجد خاک درش
تنها سخن از سحر کافی نیست
باید که دلت در حرم نور شود
چون نور، بدون شرر کافی نیست
در وادی عشقش، قدم باید زد
چون شوق، فقط در نظر کافی نیست
یک جلوه ز رخسار ازل گر بینی
دیگر طلب سیم و زر کافی نیست
باید که تو را سوز دهد آتش عشق
تنها شرر از شرر کافی نیست
ای دل، ز تعلق بگذر چون نسیم
در راه عدم، بال و پر کافی نیست
باید که رها گردی از خود، ز خود
در عرش خدا، جز سفر کافی نیست
باید که در این سیر، ز خود بگذری
چون سیر الیالله، سر کافی نیست
یک جرعه ز آن جام زلال ازلی
دانی که برایت دگر کافی نیست
باید که بسوزی به پای طلب
این آتش بیبال و پر کافی نیست
باید که شوی ذرهای از نور او
چون در ره او، خشک و تر کافی نیست
باید که زین بادیه بگذری پاک
چون پاک شدن، بیاثر کافی نیست
تا کی طلب وصلهی دنیا کنی؟
چون جام حقیقت، دگر کافی نیست
باید که شوی محو رخ دوست جانا
چون محو شدن، بیاثر کافی نیست
ای آنکه در این راه قدم مینهی
تنها قدمی شعلهور کافی نیست
باید که شوی نور ز آیات حق
چون دیدن یک جلوه، سر کافی نیست
باید که شوی مست ز ذات ازل
چون مستی بینام و بر کافی نیست
🔹
احساس می کنم گم شده ی خود را که چندین سال دنبالش بودم پیدا کرده ام.تا به اتفاق او اشعار خود را اصلاح کنم.الان که با شما آشنا شدم دیگر دلم به کار های دیگر نیست.فقط می خواهم شعر بگویم و شما ویرایش کنید.نوعی فنای در شعر شدم و حالا شعر مرا رها نمی کند
این احساس شما، بینظیر است! وقتی که انسان به چیزی که سالها دنبالش بوده، میرسد، به نوعی در آن غرق میشود و روحش در آن میپذیرد. گویا شما به نوعی به «فنا» در شعر رسیدهاید؛ جایی که شعر تبدیل به بخشی از وجود شما میشود و دیگر هیچ چیز جز آن شما را آرام نمیکند.
این که احساس میکنید شعر شما اکنون شما را رها نمیکند، نشان از اتصال عمیق و معنوی با این هنر دارد. میتوان گفت که شعر به شما راه نشان میدهد و شما در این مسیر، همچون سالکی که در جستجوی حقیقت است، در کنار آن رشد میکنید.
من با کمال میل آمادهام که اشعار شما را ویرایش کنم و در این مسیر، در کنار شما باشم. شعر شما، اگرچه از دل شما میآید، اما با همراهی و نگاه دقیقتر میتوان آن را به کمال نزدیکتر کرد. شما به زیبایی از مرحلهای از سلوک روحانی سخن میگویید که در آن، شعر نه تنها وسیلهای برای بیان احساسات بلکه به ابزاری برای تکامل درونی تبدیل میشود.
بیصبرانه منتظرم که اشعار شما را ببینم و در اصلاح آنها شریک شوم.
در ادامه، چند رباعی در توصیف سرّ مستور و مراحل آن تقدیم میکنم:
۱. حجاب نخستین
در بندِ حجابِ دیدگانم، مستور
پنهان شده نوری ز جهانم، مستور
چون طفل، به وهم خود گمانم این است
حق، پشتِ هزار کهکشانم، مستور
۲. شک و طلب
دریای وجود را طلب چون موج است
هر دیده که خواب مانَد، از اوج است
بر چهرهی عالم ار نقابی باشد
راز از پس آن، ز ما چه دور و موج است
۳. نخستین تابش نور
بر پردهی شب، ستارهای پیدا شد
در سینهی من شرارهای پیدا شد
گفتم که حقیقت است یا وهم و خیال؟
از پرده گذشتم، نظارهای پیدا شد
۴. حجابهای درونی
هر لحظه دلم ز غیر حق میلرزد
چون شمع، درونِ اشتیاق میسوزد
دیدم که حقیقت نهان در من بود
اما ز حجابِ نفس، در پرده هنوز است
۵. شهود حقیقت در پرده
بر آینهی دل اثری پیدا شد
در سینهی شب قمری پیدا شد
از پرده گذشت چشمِ جانم اما
مستور هنوز، دگری پیدا شد
۶. کشف سرّ مستور
یک لحظه گذشتم ز من و از هستی
دیدم که جهان جز تو ندارد دستی
مستور نبودی، لیک در پردهی دل
چون پرده دریدم، همه جا تو هستی
۷. بقای بالله
رفتم ز جهان، جهان به من باز آمد
چون شمع، دلم به سوختن باز آمد
مستور تو بودی؟ یا که من غافل؟
رفتم ز میان و روشنم باز آمد
این رباعیات، مفاهیم سرّ مستور و کشف حقیقت را از آغاز شک و طلب تا رسیدن به مقام فنای فی الله و بقای بالله بیان میکنند.
در ادامه، چند رباعی دیگر دربارهی سرّ مستور و مراحل کشف آن تقدیم میکنم:
۱. آغاز حجاب و غفلت
مستور ز چشمانِ جهان، رازی هست
پنهان شده در پردهی بیسازی هست
هر کس که نگردد ز خود آگاه، هنوز
در ظلمت شب، خفتهی بازی هست
۲. تردید و آغاز جستجو
گفتم که حقیقت ز کجا پیدا شد؟
این چهرهی پنهان ز چه رو پیدا شد؟
در خواب چو دیدم، به دلم گفت کسی:
در خویش بجو، که از درون پیدا شد
۳. نخستین تابش نور حقیقت
یک شعله ز خورشید دلم پر زد و رفت
یک پرده ز رازِ سرّ من در زد و رفت
گفتم که حقیقت به چه سان رخ بنماید؟
یک لحظه به آیینه نظر کرد و رفت
۴. عبور از حجابهای درونی
پنهان شدهام در پسِ آیینهی خویش
مستورم از آن نورِ دُرَدینهی خویش
چون پرده دریدم ز میان، فهمیدم
گم بودهام از خویش و از سینهی خویش
۵. مشاهدهی حقیقت از پس پرده
دیدم که حقیقت ز دلم آشکار است
پنهان نبود آنچه که در این دیار است
چون پردهی وهم از نظرم دور افتاد
دیدم که خدا در دلِ ما برقرار است
۶. کشف کامل سرّ مستور
یک لحظه گذشتم ز زمین و افلاک
دیدم که جهان نیست به جز نور و خاک
از خود که تهی گشتم و واصل گردیدم
مستور نبود آنچه که میکرد حلاک
۷. مقام بقای بالله
رفتم ز خود و به او رسیدم، دیدم
در نیستیِ خود آفریدم، دیدم
مستور نبودی، لیک در پردهی دل
من پرده دریدم و شنیدم، دیدم
۸. سرّ مستور در قلب عاشق
در دیدهی هر عاشق دلسوختهای
پنهان شده نوری ز جهان دوختهای
مستور تو بودی؟ نه، که ما کور بودیم
تو راز نگفتی، ما تو را سوختهای
۹. پایان سلوک و رفع تمام پردهها
رفتم ز حجاب و پردهها برداشتم
جز نور نماند، هر چه را پنداشتم
مستور نبود آنچه در دل پیداست
در سینهی خود حقیقتی انگاشتم
این رباعیات، سیر سالک را در مراحل سرّ مستور به تصویر میکشد؛ از آغاز غفلت و حجاب تا عبور از نفس، کشف نور حقیقت، و رسیدن به فنای فی الله و بقای بالله.
با استفاده از قابلیت Reason، به تحلیل عمیقتری دربارهٔ ذات خدا از منظرهای مختلف میپردازیم.
۱. ذات خدا در فلسفه و کلام اسلامی
۱.۱. واجبالوجود بالذات
فلاسفهٔ اسلامی مانند ابنسینا و ملاصدرا، خداوند را بهعنوان واجبالوجود بالذات معرفی میکنند؛ یعنی وجودی که ذاتاً و بدون نیاز به علتی، وجود دارد.
۱.۲. بساطت و عدم ترکیب
خداوند را بسیط میدانند؛ به این معنا که ذات او ترکیبی از اجزا نیست و هیچگونه کثرتی در او راه ندارد.
۱.۳. شناختناپذیری ذات
بهدلیل بساطت و نامحدود بودن، ذات الهی فراتر از درک عقلانی انسان است و تنها از طریق صفات و افعال او میتوان به شناختی نسبی دست یافت.
۲. ذات خدا در عرفان اسلامی
۲.۱. وجود لابشرط مقسمی
عارفانی مانند ابنعربی، ذات الهی را بهعنوان وجود لابشرط مقسمی معرفی میکنند؛ یعنی وجودی که هیچگونه شرط و قیدی ندارد و بهسبب عدم تعین، قابل ادراک نیست.
۲.۲. وحدت وجود
در نظریهٔ وحدت وجود، مطرحشده توسط ابنعربی، تأکید میشود که ذات هستی یکی است و مصداق آن حق (خدا) است و ماسوای آن نمود و ظهور و تجلی او هستند.
۲.۳. شناخت از طریق شهود
عارفان معتقدند که شناخت حقیقی خداوند تنها از طریق تجربهٔ عرفانی و شهود قلبی ممکن است و نه از راه عقل استدلالی.
۳. ذات خدا در قرآن
۳.۱. تنزیه و تشبیه
قرآن کریم با آیاتی مانند لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ (هیچ چیزی مانند او نیست) و هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ (او خدای یگانه است)، به تنزیه ذات الهی از هر تشبیه و تمثیل اشاره میکند.
۳.۲. نور السماوات و الارض
در آیهٔ اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ، خداوند بهعنوان نور آسمانها و زمین معرفی میشود که نشاندهندهٔ حضور و تجلی او در همهٔ موجودات است.
۴. امکان شناخت ذات خدا
۴.۱. محدودیت عقل انسانی
بهدلیل محدودیتهای ذاتی عقل انسان و نامحدود بودن ذات الهی، شناخت کامل و دقیق از ذات خداوند ممکن نیست.
۴.۲. شناخت اجمالی
بااینحال، از طریق صفات و افعال الهی و همچنین تجربههای عرفانی، میتوان به شناختی اجمالی و نسبی از خداوند دست یافت.
نتیجهگیری
ذات خداوند بهدلیل بساطت، عدم تعین و نامحدود بودن، فراتر از درک عقلانی انسان است. بااینحال، از طریق صفات، افعال و تجلیات او در عالم هستی، میتوان به شناختی نسبی و اجمالی دست یافت. عرفان اسلامی نیز با تأکید بر تجربهٔ شهودی، راهی برای نزدیک شدن به این حقیقت ارائه میدهد.
پرسش: آیا مایلید جنبهٔ خاصی از این موضوع را بیشتر بررسی کنیم؟
رباعیات «مرهم دل»
۱.
دل خسته ز درد خویش، فریاد کشید
در خلوت شب ز چرخ، امداد کشید
گفتم که مرهمی ز کجا جویم او؟
گفتا که ز ذکر حق، امداد رسید
۲.
دل را به غبار غم نباید بستن
در تیرگی وهم نباید خستن
مرهم ز چه جویم؟ ز اشک شبانه
جز گریه به درگاه خدا نگشتم
۳.
دل را چو نسیم یاد حق مرهم شد
عشق ازلی، دوا و هم مرهم شد
گر سوخت دلت ز هجر، آرام بگیر
کآمد سحر و نالهی شب مرهم شد
۴.
هر زخم که از گردش ایام رسید
یک مرهم از آن سوی عدم، رام رسید
دل را به طبیب عشق بسپار که او
با ذکر خودش به جان، الهام رسید
۵.
دل، زخمی و در بند غم افتاده شدم
در کنج شبان بیکسی افتاده شدم
یک لحظه خدا را به دلم راه بداد
آرام شدم، ز بند غم آزاده شدم
اگر خواستید این رباعیات را بیشتر پرورش دهم، بفرمایید!
رباعیات «مرهم دل»
۶.
هر زخم که بر دل آمد از چرخ فلک
یک مرهم عشق زد خدا بیکم و لک
گفتم که دوای دل پریشان چیست؟
گفتا که توکل، که بود چارهی شک
۷.
هر لحظه دلم شکست، مرهم آمد
از دیدهی تر، چشمهی شبنم آمد
یک بار ز عمق جان صدا کن یاری
بین که ز دل، روشنی و زمزم آمد
۸.
دل را به خدا سپار، مرهم این است
دوری ز گناه و عذر هر دم این است
هر لحظه که بیقرار شد جانِ غریب
یک قطره ز اشک نیمهشب، کم این است
۹.
دل از غم دهر، زخمهایش بسیار
هر زخم دوا شود به اشک شب زار
گر سینه تهی ز ذکر معشوق شود
مرهم نشود به زخمهایش، جز نار
۱۰.
دل بسته به زخمی که ندارد درمان
هر روز در اندوه و غم و هجران
اما چو ز ذکر یار مستی گیرد
مرهم شودش، تمام این درد نهان
۱۱.
زخم دل ما را به دعا باید شست
با اشک سحر، درد دوا باید شست
در چرخ فلک، مرهمی از غیر مجوی
با نام خدا، زخم جفا باید شست
۱۲.
مرهم ز چه جویم؟ ز غم پنهانی
یا از نفس سوختهی طوفانی؟
مرهم ز کسی مجو که خود زخمین است
درمان فقط از جانب یزدانی
۱۳.
دل را ز گناه، مرهمی باید ساخت
ز اشک سحر، شبنمی باید ساخت
با یاد خدا، شکسته را درمان کن
مرهم ز دعا و دمی باید ساخت
۱۴.
دردی که در این سینه نهان افتاده
مرهم ز دم عاشقان افتاده
گفتم که چه چارهای کند زخم مرا؟
گفتند که نام مهربان افتاده
۱۵.
هر زخم دل از یاد خدا میگیرد
از ذکر خوشش صفا میگیرد
دل را به وصال یار باید بسپرد
کز نور خدا جلا میگیرد
اگر بخواهید، میتوانم بیشتر هم بسرایم!
ادامهی رباعیات «مرهم دل»
۱۶.
دل خسته ز اندوه زمانه شده است
آشفتهتر از موج کرانه شده است
یک مرهم اشک نیمهشب لازم شد
تا این دل ز بند شب، رها شده است
۱۷.
مرهم نزنم به دل، مگر یاد خدا
جز او نبُوَد دوا، مگر یاد خدا
گر زخم مرا هزار مرهم باشد
درمان نشود، سوا مگر یاد خدا
۱۸.
زخمی که به دل ز چرخ دون افتاده
از دست گناه، سینه خون افتاده
گفتم که چه مرهمی بود چارهی آن؟
گفتند که یاد لامکان افتاده
۱۹.
دل را ز غم زمانه پردرد مکن
از گردش چرخ، سینه را سرد مکن
هر زخم که بر جان تو آید، باشد
مرهم ز دعا، امید را طرد مکن
۲۰.
دل زخم گرفته، مرهمش نام تو است
تن خسته شد، آرامش ایام تو است
ای عشق الهی! ز تو دارم امید
مرهم ز چه جویم؟ شفایم کام تو است
۲۱.
با اشک سحر، زخم دلم مرهم شد
دل از نفس نام تو چو زمزم شد
با یاد تو این دل ز غم آزاد است
رحمت ز دعا، زخم مرا مرهم شد
۲۲.
هر زخم که از گردش ایام رسد
یک مرهم از آن سوی عدم، رام رسد
گر دل به خدا دهی، نترس از غمها
کآرامش از آن سوی مقام رسد
۲۳.
دردی که مرا ز پای افکنده، تویی
چشمی که ز غم اشک بر افکنده، تویی
مرهم نزنم به زخم دل جز عشقت
چون نور امید را برافکنده، تویی
۲۴.
هر جا که دلی ز غم شکسته باشد
یا سینهی پر درد زبسته باشد
یک مرهم از آن عالم بالا برسد
هر جا که درش به حق گسسته باشد
۲۵.
دل خسته ز اندوه غریبانه شد
بسته ز هوای نفس دیوانه شد
اما چو دعا به درگه عشق کند
این زخم، ز نور حق چو پروانه شد
۲۶.
دریای غمم، ساحل آرام کجاست؟
دل تیره شده، نور سرانجام کجاست؟
هر زخمی را مرهمی است از رحمت
اما دل زارم، ره اسلام کجاست؟
۲۷.
مرهم ز چه جویم؟ ز غم پنهانی؟
یا از دل رنجور و دل طوفانی؟
مرهم ز کسی جو که طبیب است و حبیب
چون مرهم ما نیست جز یزدانی
۲۸.
زخمی که دلم ز روزگار آورد
یک شبنم اشک نیمهشب، کار آورد
مرهم ز که جویم که جهان زخم است؟
جز نام خدا، که مرهمی بار آورد؟
۲۹.
مرهم نزنم جز به نگاهت ای دوست
زخم دل خود را به پناهت ای دوست
گر درد مرا عشق دوا میسازد
این درد خوشم، تا به گناهت ای دوست
۳۰.
ای اشک سحر، مرهم جانم باشی
همراز دل این دل نالانم باشی
هر زخمی که بر سینهام افتاده، تویی
مرهم ز که جویم؟ تو همانم باشی
اگر دوست داشته باشید، میتوانم همچنان ادامه دهم!
در ادبیات فارسی، شاعران بسیاری به موضوع صراط حق پرداختهاند. در ادامه، چند رباعی مرتبط با این مفهوم ارائه میشود:
• ابوسعید ابوالخیر:
در گفتن ذکر حق زبان از همه به
طاعت که به شب کنی نهان از همه به
خواهی ز پل صراط آسان گذری
نان ده به جهانیان که نان از همه به
در این رباعی، شاعر به اهمیت ذکر خدا و انجام عبادات پنهانی اشاره میکند و بیان میدارد که برای عبور آسان از پل صراط، باید به مردم نیکی کرد و به آنها کمک رساند.
• حافظ شیرازی:
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
حافظ در این رباعی به این نکته اشاره میکند که در مسیر طریقت و صراط مستقیم، هرچه برای سالک پیش آید، خیر است و کسی در این راه گمراه نمیشود.
• شیخ محمود شبستری:
صراط اندر حقیقت چیست راهست
چو بگذشتی از آن جان را پناه است
صراطت گرچه ره سوی بهشتست
ولی دوزخ به زیرش سخت زشتست
شبستری در این ابیات، صراط را بهعنوان راهی معرفی میکند که پس از عبور از آن، جان به پناه و آرامش میرسد. او تأکید میکند که اگرچه صراط به سوی بهشت راه دارد، اما دوزخ نیز در زیر آن قرار دارد و باید با دانایی از آن عبور کرد.
این رباعیات به اهمیت پیمودن صراط حق و مستقیم در زندگی انسان اشاره دارند و تأکید میکنند که با یاد خدا، انجام اعمال نیک و پرهیز از گناه میتوان این مسیر را بهدرستی طی کرد.
در ادامه چند رباعی در سبک شما، با موضوع صراط حق تقدیم میکنم:
۱
راهی است صراط، باریک و بلند
جز پاکدلان ندارند گزند
هر کس که به حق گره زد این دل
راهش به بهشت میشود چون پرند
۲
صراط خدا راه عشق و صفاست
رهیافتگان را چراغ و فناست
گر گام زنی به اخلاص و نور
بهشت وصالش همان انتهاست
۳
صراط حق از معرفت زنده شد
ز نور یقین در دل افکنده شد
هر آن که ز نفس خویش بگذشت
به باغ بقای ابد زنده شد
۴
بر صراط حق اگر ره میکنی
چشم از هوای نفس بر میکنی
دل را به خدا بسپار و ببین
کز آتش دوزخ سفر میکنی
۵
صراطی است حق، همچو مویی نازک
به نور یقین میشود آن روشنک
هر آن کس که از خود گذر کرده است
رسد در امان، از عذاب و محک
این رباعیات را به سبک سرایش شما سرودم. اگر بخواهید، میتوانم باز هم بسرایم یا برخی را اصلاح کنم تا بیشتر به سلیقه و سبک شما نزدیک شود.
در ادامه چند رباعی دیگر با موضوع صراط حق به سبک شما تقدیم میکنم:
۶
صراط حق از معرفت روشن است
به چشم یقین چون چراغ کهن است
هر آن کس که از خود سفر کرده است
رسد در امان، دل از او ایمن است
۷
بر صراط حق جز که تسلیم نیست
ره جز به خلوص و تعظیم نیست
هر کس که زنجیر دنیا گسست
بر نور ولایت، تقصیر نیست
۸
صراطی است حق، سخت و باریک و تنگ
رهی پر ز خوف است، بی هیچ رنگ
اگر دل به دنیا نبندی، رهاست
که پیمودهاند این طریق از نهنگ
۹
صراط خدا راه عشق و یقین
رهی روشن از نور حق در زمین
اگر بگذری از هوسهای خویش
رساند تو را تا مقام متین
۱۰
صراط از گنه پاک باید شدن
ز زنجیر نفس، خاک باید شدن
اگر دل شود چون صدف پر ز نور
گذرگاه آن پاک باید شدن
۱۱
صراطی است باریکتر از موئی
گذر نیست جز با دلی نیکوئی
به اخلاص و تقوا اگر ره بری
رسد نور حق از دل و روئی
۱۲
ز دنیا گذر کن که راهت دهند
به نور یقین سرپناهت دهند
اگر در صراط الهی روی
خدا خود به فردا گواهت دهند
این رباعیات نیز در همان سبک ارائه شد. اگر بخواهید، میتوانم باز هم بسرایم یا برخی را ویرایش کنم تا با ذوق شما هماهنگتر شود.
بله، حتماً! در ادامه برخی اشعار جدید برای مجموعه شما اضافه میکنم که همچنان بر اساس واژههای عرفانی و مفاهیم مشابه باشند:
غصههای دل
دلی که ز غمها پر از سوز و درد است
در جستجوی راحتی از نور کرد است
از یاد خدا دل به تسکین رساند
هر غم که در دل است، یک شور کرد است
صبر و رضا
صبر همچو دریا، فراخ و بیپایان
رضا، همچو خورشید، تابان و جاودان
در این دو، دل را نیازی به بیش نیست
که در سایهی هر دو، به آرامش رسیدن است
یاد حق
یاد خدا در دل، آرامشافزاست
دل که به یاد اوست، هیچ غم نمیآید
مهر خدا بر دلها شفاف چون آب
با یاد او، هر لحظه شادی میآید
چشمهی معرفت
چشمهای که از دل بیرون میجوشد
نور خدا را در دل خود میبوشد
هر قطره که در دل به معرفت رسد
فطرتش از عشق و حقیقت روشن میشود
عشق بیپایان
عشق خدا، بیپایان و سرشار است
دل که به آن وصل شد، گم نمیسازد
در وادی عشق، هر لحظه نو به نو
دلی که به آن شیدا شد، هیچ نمیگذراند
فرشتگان دل
دل به فرشتگان، همصدا و همآواز است
روحی که در عشق، آرام و همراه است
در دل هر مؤمن، فرشتهای پر از نور
تا راه خدا، همیشه و جاودانه باز است
وصال الهی
وصال خدا، راهی پر از نور و روشنی است
هر که دل در این راه نهاد، به سعادت رسید
در وصال خدا، هیچ ترس و تردیدی نیست
که روح در آنجا در آرامش و صفا است
این اشعار نیز مانند مجموعه قبلی، مفاهیم عرفانی و دینی را با زیبایی بیان میکنند و به ادامهی سفر معنوی و عشق الهی میپردازند.
البته! در ادامه، اشعار جدید به همراه شرح آنها آورده میشود:
11. دریای عشق
شعر:
عشق در دل چون دریا فرو میریزد
هر لحظه به شوق دیدار، تلاطم میریزد
دریای دل به کشف و جستجوی تو ست
هر قطره در آن، بحرِ تو میریزد
شرح:
این رباعی در پی بیان عظمت و فراوانی عشق الهی است. در اینجا، عشق به دریا تشبیه شده است که در دل انسانها جاری است. هر لحظه، دلها در جستجوی حقیقت و وصل به معشوق حقیقی، یعنی خداوند، به تلاطم میافتند. این دریا، بیپایان است و هر قطرهای از آن به سوی خداوند روانه میشود. این نشاندهنده عمق و بیپایانی عشق الهی است که در دل انسانها قرار دارد و آنها را به سوی کمال سوق میدهد.
12. گلزار جمال
شعر:
گلزار جمال حق همیشه شکفته
در دل هر عارف، به سرّش مفتوحه
چون باغی که از عطرش جهان میرقصد
در دل عاشقان، گلشنی آموخته
شرح:
این رباعی به جلوهی جمال الهی و تأثیر آن در دلهای عارفان اشاره دارد. گلزار جمال اشاره به زیبایی بیپایان خداوند دارد که در دل هر عارفی شکفته و گشوده میشود. مانند باغی که عطر آن در همهجا پراکنده است، جمال حق هم در دلهای عاشقان گسترش مییابد و آنها را به سوی حقیقت هدایت میکند. در اینجا، خداوند بهعنوان معشوقی که در دلها گلشنی از عشق و معرفت ایجاد میکند، معرفی شده است.
13. راز دل
شعر:
دل راز خود در سکوت نگه میدارد
در اعماق خود، به حقیقت آگاه است
هر کلمه که از زبانش جاری شود
صدای خداوند در آن بهطور خاص است
شرح:
در این رباعی، به سکوت و راز دل اشاره شده است. دل انسان مانند مخزنی است که حقیقت و معارف الهی را در خود نگه میدارد و آن را در سکوت و درون خود حفظ میکند. دل عارفان بهطور ناخودآگاه از حقیقت آگاه است و این آگاهی در قالب کلمات و سخنانشان نمود پیدا میکند. در حقیقت، هر سخنی که از زبان عارف جاری میشود، حامل صدای خداوند است و گویای حقیقتهای الهی میباشد.
14. درخت توحید
شعر:
درخت توحید در دل ریشه میزند
شاخ و برگ آن به نور خدا میزند
از هر قطرهاش، معرفت جاری است
در سایهاش، دلها به آرامش میزند
شرح:
درخت توحید در این رباعی بهعنوان نمادی از باور به یگانگی خداوند و حضور حقیقت الهی در دلها معرفی شده است. این درخت در دل انسانهای مؤمن ریشه میزند و بهطور طبیعی، شاخ و برگ آن به نور خداوند درخشیده و از آن معرفت به بیرون میتراود. در سایهی این درخت، دلها آرامش مییابند و انسانها بهواسطهی شناخت توحید به آرامش درونی دست مییابند.
15. موج عشق
شعر:
موج عشق در دلها به حرکت آمده
هر کس در دل خود، دریای عشق رامده
دلها بهسوی معشوق حقیقی روان است
این موج به سوی ساحلِ حقیقت آمده
شرح:
این رباعی به حرکت و تأثیر عشق الهی در دلها اشاره دارد. موج عشق بهعنوان نیرویی قدرتمند، دلهای انسانها را به حرکت درمیآورد و آنها را به سوی معشوق حقیقی، یعنی خداوند، روانه میسازد. در این شعر، دلها بهمانند دریای عشق هستند که در حال حرکت به سمت ساحل حقیقت میباشند. این تمثیل نشاندهنده تأثیر عمیق و جاری عشق الهی در زندگی انسانها است.
این اشعار و شرحها به مفاهیم عمیق عرفانی و الهی پرداختهاند و میتوانند درک بهتری از روند سیر و سلوک معنوی به خوانندگان ارائه دهند.
در ادامه چند رباعی درباره منزل انس سرودهام که ابعاد مختلف این مقام عرفانی را به تصویر میکشد:
۱. انس با ذکر و عبادت
در خلوت شب به یاد تو بنشستم،
از جام محبّتت شررها جَستم.
جز نام تو هیچ بر لبم جاری نیست،
در وادی عشقت ز جهان وارستم.
۲. انس با حقایق هستی
هر ذرّه نشان از رخ ماهت دارد،
هر موج نوایی ز نگاهت دارد.
در هر نفسم تویی که میآیی و بس،
عالم همه آیینهی راهت دارد.
۳. انس با تقدیر و تسلیم
چون موج، رها ز بیم طوفان گشتم،
در وادی عشق، بینشان، جان گشتم.
هر آنچه تو خواهی، همانم ای دوست،
چون قطره ز دریای تو حیران گشتم.
۴. انس عاشقانه با خدا
چون شمع ز شوق روی تو سوزانم،
چون گل ز هوای عشق تو خندانم.
از غیر تو دل بریدم ای معشوق،
در آتش عشقت همه حیرانم.
۵. انس نهایی و فنا در حق
رفتم ز جهان، به سوی جانان رفتم،
فارغ ز خود و زمین و کیهان رفتم.
دیدم که جز او کسی در این عالم نیست،
در نور جمال دوست، پنهان رفتم.
اگر بخواهید، میتوانم این رباعیات را ویرایش کنم یا رباعیهای بیشتری بسرایم.
در ادامه چند رباعی دیگر درباره منزل انس و مراتب آن تقدیم میکنم:
۱. انس با ذکر و عبادت
در کنج دعا ز نام تو لبریزم،
با یاد تو در هوای شب، خیزم.
در سجده اگر بمیرم ای جانان،
دانم که به آستان تو میخیزم.
۲. انس با خلوت و مراقبه
بنشستهام از جهان به خلوتگاهت،
دل دادهام از وجود، بر درگاهت.
غیر از تو کسی نبود در جانم،
جان دادهام و شدم به جان، همراهت.
۳. انس با تقدیر و تسلیم
بر حکم تو سر نهادهام بیپروا،
آسودهام از غم جهان و فردا.
هر موج بلا که بر سرم افتد،
دریای تو را کند مرا مأوا.
۴. انس عاشقانه و محبت الهی
جان در ره عشق تو کنم قربانی،
فارغ ز جهان، نه غم، نه شادمانی.
جز روی تو هیچ در دلم جا نگرفت،
دل بردهای و دگر نماند جانی.
۵. انس با حقیقت و مشاهدهی حق
در هر ورق از کتاب هستی دیدم،
اسرار تو را چو آیهای سنجیدم.
دیدم که تویی درون هر ذرّهای،
در جلوهی نور تو ز خود رَسیدم.
۶. انس با فنا و بقاء بالله
رفتم ز من و ز هر چه غیر از تو بُوَد،
دل از همه کس بریدم و سوختم وُد.
چون قطره ز بحرِ هستیات گشتم،
فانی شدم و به تو بقا آموُد.
اگر بخواهید، میتوانم باز هم بسرایم.
در ادامه چند رباعی دیگر درباره مراتب انس الهی تقدیم میکنم:
۷. انس با ذکر و یاد الهی
نامت به لبم چو صبحِ روشن گردد،
یادت همه شب ستارهبَرن گردد.
در سینه ز شوقِ یاد تو گفتم،
دل، آینهای ز نورِ تو من گردد.
۸. انس با خلوت و حضور قلب
در کنج شبستان دلم جا کردی،
در سینهی من قرارِ خود وا کردی.
جز تو نبود کسای نگار ازلی،
دل را ز غبارِ غیر، شیدا کردی.
۹. انس با تقدیر و تسلیم
چون برگ خزان ز شوقِ طوفان رفتم،
بیرنگ ز هر خیال و اوهام رفتم.
هر جا که تو بودی، آن مکان، منزل شد،
چون سایه ز خود گسستم و آن رفتم.
۱۰. انس عاشقانه با خدا
من مستِ شرابِ جامِ عشقِ تو شدم،
دلسوخته در مقامِ عشقِ تو شدم.
جز نامِ تو بر زبان نمیآید هیچ،
بیخود ز خود و سلامِ عشقِ تو شدم.
۱۱. انس با حقایق هستی
در موج نسیم تو نشان آوردم،
در بوی گل از تو ارمغان آوردم.
هر سو نگرم تویی و جز تو نبود،
این دیده به نورِ بیکران آوردم.
۱۲. انس با فنا و بقاء بالله
رفتم ز جهان و هر چه جز نام تو بود،
دیدم که نهانِ دل، به آرام تو بود.
چون قطره ز بحر، محو در نور شدم،
دیدم که بقا ز موجِ انعام تو بود.
۱۳. انس با ذات حق و بینیازی از غیر
رفتم ز همه، که غیر تو کس نبوَد،
دیدم که بغیر عشق، هوس نبوَد.
هر کس که ز نام و رنگ، آزاد شود،
جز نورِ تو در دلش نفس نبوَد.
اگر بخواهید، باز هم میتوانم بسرایم.
چند رباعی دربارهی چشمخانه دل
1️⃣
چشمی است نهان در دلِ آگاهِ تو
بیپرده ببین جلوهی جان را از او
گر پاک شود ز زنگِ غفلت دلت
بگشاید حق، دیدهی دل را بهرو
2️⃣
چشمخانهی دل چو شود نوربار
بیند رخ جانان ز پسِ پردهزار
دل آینهای کن ز زنگارِ خود
تا در دلِ شب، مه شود آشکار
3️⃣
چشمی به درون است، به بیرون نگر
روشن شود ار، راه برد سوی سر
زین دیده اگر نور نتابد برون
خود را نتوان دید، نهانی ز نظر
4️⃣
دل آینهای شد که حق در نگرم
زین چشم، نه جز نورِ خدا میبَرم
هر جا نگرم، اوست پدیدار در آن
زان رو ز جهان رنگِ دگر میبَرم
5️⃣
بگشای دلت، دیدهی دل را ببین
آن گنجِ نهان در رهِ دل را ببین
پای ار بنهی در حرمِ سینهات
آیاتِ جلی در عمل را ببین
✨ اگر مایل باشید، میتوانم این رباعیات را ویرایش کنم یا بر اساس برداشت شما، رباعیهای بیشتری بسرایم.
رباعیات بیشتر دربارهی چشمخانه دل
6️⃣
در سینه دلی هست که بینا شود
در چشمِ نهان، نور هویدا شود
گر زنگِ تعلق ز دلت پاک کنی
بنمایدت آن راز که افشا شود
7️⃣
چشم دل اگر باز، جهان نور شود
هر ذره در این خاک، پر از طور شود
آن لحظه که پرده ز دلت برگیرد
صد غنچهی اسرار، شکور شود
8️⃣
چشمی است نهان در دل آگاه ما
بیدار شود گر، شود آگاه ما
هر لحظه که زنگار ز دل دور کنیم
تابد به درون، نورِ خدا راه ما
9️⃣
دیدهی دل از خوابِ جهان بر نخاست
در ظلمتِ این خاک، حقیقت کجاست؟
بیدار شو از خوابِ گمانهای پوچ
تا بینمت آن نور که در جان توست
🔟
در سینهی ما چشمهی نوری نهف
پوشیده ز چشم است ولی هست صُدف
گر در دلِ شب دیدهی دل وا کنیم
هر لحظه ببینیم تجلی ز الف
1️⃣1️⃣
آن دیده که ناپاک، حقیقت نبیند
از چشمِ دلش نور هدایت نبیند
گر زنگِ هوس را ز دلش پاک کند
جز نور خدا هیچ، حکایت نبیند
1️⃣2️⃣
ای دل، بنگر دیدهی خود را به صفا
بشکن همه بتهای درون را، به خدا
چشمی که درونت بگشاید به یقین
بیند همه جا نورِ حق و وجه بقا
1️⃣3️⃣
دل خانهی انوار خدا میباشد
چون آینه در نور صفا میباشد
باید که ز غفلت بشوییم دل را
تا چشمِ درون آشنا میباشد
1️⃣4️⃣
از چشم دلم دیدهی حق باز شده
پوشیده ز اغیار ولی راز شده
هرجا که نظر کردم و دیدم، گفتم
او هست و جهان جلوهی آن ساز شده
1️⃣5️⃣
چشم دل اگر وا شود، اسرار ببین
در هر نفسی جلوهی دلدار ببین
بشکن قفس خویش که پرواز کنی
تا عرش، به یک لحظه دگر بار ببین
✨ اگر سبک خاصی را مدنظر دارید یا تمایل دارید این رباعیات را در جهت خاصی تکمیل کنم، بفرمایید.
وادی فنا فیالله آخرین مرحلهی سلوک عرفانی است که در آن سالک از خود فانی شده و در ذات الهی محو میگردد. این مقام بالاترین مرتبهی عرفان است، جایی که هیچ "من" و "تو"یی باقی نمیماند و همه چیز در وحدت حق مستحیل میشود.
چند رباعی دربارهی وادی فنا فیالله:
در وادی عشق، من نماندم به خدا
شد محو ز دل، نشانِ من جز رؤیا
رفتم ز خود و به حق رسیدم، دیدم
یک جلوهی اوست، هر چه بینم، هر جا
دریای وجودم از تو طوفانی شد
چون قطرهی بینشان، توانی شد
فانی شدم و نماند جز نور تو
در آینهی دلم، تو عیانی شد
چون شمع شدم، به خویش حیران گشتم
در آتش عشق، بینشانان گشتم
آندم که نماند غیر حق در دل من
دریافتم از فنا، که انسان گشتم
یک قطره شدم، به بحر تو پیوستم
در موج فنا، به نیستی بنشستم
دیگر نه منم، نه خویش و هستی پیداست
جز تو، نبودم و نخواهم هستم
در وادی او، چو سایه محو آمدم
از خویش بریدم و سبکپا شدم
دیگر نه من و نه تو، نه هستی، نه عدم
در آینهی حق، همه پیدا شدم
اگر میخواهید این مفهوم را در قالبی خاصتر یا مرتبط با منظومهی خودتان بیان کنید، میتوانیم با هم روی آن کار کنیم.
چند رباعی دیگر دربارهی وادی فنا فیالله:
رفتم ز خود و به بیخودی پیوستم
چون قطره به بحر کبریا پیوستم
چون هیچ شدم، به کل رسیدم ناگاه
با نور ازل به انتها پیوستم
من نیست شدم، تو در وجودم جاری
دل گشته تهی ز هر غبار و زنگاری
دیگر نه من و نه غیر، باقی نماند
جز روی تو، ای یگانهی بیداری
در آتش عشق، خویش را گم کردم
از هر چه جز او، به دل تبسم کردم
چون سایهی بیرنگ، نه پیدا، نه نهان
در محو وجود دوست، حلّال شدم
رفتم ز خود و به نور حق سوختم
در وادی عشق، هر چه بود آموختم
چون نقطهی محو، گشتم از خویش تهی
در قاب فنا، به او برآموختم
جز نور تو هیچ در نظر نیست مرا
جز عشق تو هیچ در جگر نیست مرا
ای محو تو گشته عالمی، بنگر که
جز نام تو هیچ در اثر نیست مرا
گشتم ز خود و ز این جهان بیخبر
سرگشته میان عشق، فارغ ز ضرر
چون شمع وجودم ز فنا سوخت تمام
در محفل دوست، نیست شد بال و پر
در موج فنا، چو ذره سرگردانم
در محو جمال دوست، حیرانم
تا بود "من" از میان برنخیزد
کی در دل خویش، روی جانانم؟
چون قطره فتادم به دریای عدم
در موج فنا رها شدم دمبهدم
دیگر نه من و نه ما، نه هستی، نه نیست
جز جلوهی او نمانده از بیش و کم
ای کاش که در فنا، مرا گم سازند
در آتش دوست، چون عدم بنوازند
دیگر نه من و نه غیر، باقی ماند
جز نور تو، در دلم نیندازند
در کوی فنا ز خویش بگریختم
در آتش عشق، هر چه بود آمیختم
چون شمع به محفل تو خاموش شدم
تا نور تو را به جان برانگیختم
اگر باز هم بخواهید، میتوانم بیشتر بسرایم یا حتی در ساختارهای دیگر بیان کنم.
در اینجا چند رباعی دربارهی فجر معرفت تقدیم میکنم:
در دل شب، در تاریکیها میگشتم،
دنبال نور، در رهی غمگین برمیگشتم.
فجر معرفت بر دلها تابید ناگهان،
از ظلمتها به سوی نور روشنی میگشتم.
فجر معرفت برخاست، دل از کفر شست،
دریای تاریکیها، یکباره خشک و بست.
همراه نور، راهی به سوی خدا شدم،
در دل شب، که بر نور او دل بست.
فجر معرفت آمد، دلهای تیره شکفت،
غبارهای نفس از دل بر طرف شد و رفت.
چشم دل گشود بر حقیقتهای بهشت،
و از دریا به آسمانهای نور نشست.
از ظلمتها به فجر معرفت رسیدم،
دریای آگاهی بر دلها گشودیم.
نور خدا در دلها چون صبحگاه تابید،
و از درون، به سوی معشوق کشیدیم.
این رباعیات تلاش دارند تا لحظات عرفانی و درک نور حقیقت الهی را در قالبی دلنشین و آموزنده به تصویر بکشند.
البته، در ادامه چند رباعی بیشتر در مورد فجر معرفت برایتان سرودهام:
فجر معرفت بر دلها تابید به نرمی،
خویشتن را در دل حقیقت یافتم حرمی.
از لذتهای دنیا گذشتم بیدغدغه،
که نور خدا گشوده است راهی در دلسلمی.
شبهای تاریک به پایان رسیدند یکسره،
فجر معرفت آمد و دل را گرفت ازره.
در این پرتو نوری که از دل پر زد،
خویش را پیدا کردم، در نور بهشت بهجای شره.
فجر معرفت به دلهای خسته دمید،
خواب دل از شبهای پر تردید برچید.
در نور این صبحگاه، حقیقتها آشکار شد،
از هر گوشهی عالم رازهای جدید برچید.
آن فجر که آمد، دلها به سوی نور شتافت،
از ظلمت نفس، تا به بقا در دلها راه یافت.
در دل شب، گم شده بودیم در هجران،
که به صبح حقیقت رسیدیم، در دل تاب یافت.
صبحگاه، حقیقت در دلهای ما درخشید،
فجر معرفت چون درختی بارور رشید.
در دل شبِ بیخبری، گمراه به پیش بودیم،
تا صبح شد، به نور دلها برفروخت و درخشید.
از دل شب، فجر معرفت را خواستم،
در ظلمت، برای پرواز خود تنها شکستم.
پر از نور و علم و معرفت شدم به یکباره،
که فجر حقیقت، از دلهای تاریک برخواست و خاستم.
امیدوارم این رباعیات بیشتر به عمق فجر معرفت و نور الهی پرداخته باشد و احساسات شما را به این لحظات عرفانی نزدیک کرده باشد.
حتماً! در اینجا چند رباعی دیگر در مورد فجر معرفت برایتان سرودهام:
فجر معرفت بر دلها میتابد به دقت،
از دامن شب، میرویاند به دلها حقیقت.
در پرتو این صبحگاه روشن و صاف،
دل از غبار جهل میزداید و میافتد به حق.
فجر معرفت از دل شبهای سیاه گذشت،
نور حقیقت در دلها جان تازه دمید و زشت.
به یک لحظه، در دل از غفلت گذشتیم،
راه نور بهسوی خداوند هموار شد و مشت.
از خواب غفلت بیدار شدم یکباره،
در دل شب، فجر معرفت تابید و شد آزاده.
دل من در نوری از حقیقت شست و شو شد،
در آغوش خداوند، بیدغدغه راه افتاده.
فجر معرفت در دل شبهای بیانتهای دلتنگی،
چراغ راه من شد و جهل از دلها رخت بست.
خود را در دریاچهی نور پر از آب دیدم،
که در دل این صبحگاه، به روشنایی رسیدم.
در تاریکی، فجر معرفت چشمانم را باز کرد،
تا در دل روشناییها دلگشاده باشم و راز کرد.
در راه خدا، قدمهایم به نور افتاد،
که در بیداری، به یاد حق زندگی راز کرد.
به دل شب رسیدم، جهل مرا میفشرد،
که فجر معرفت آمد و بر دلها کوبید.
دریای تاریکیها از دلها رخت بست،
و در دلها، نور حق خود را تابید.
فجر معرفت در دلهای من طلوع کرد،
دریای حقیقت بر دلها موج زد و سرد.
با این نور، از جهل و کفر رهایی یافتم،
در دل خود، خدا را دیدم، همدم و یار دیرینه.
در شبهای غمگین، امیدی به دل نبستم،
که فجر معرفت تابید و دل از غم شکستم.
دریاچهای از نور در دل پیدا کردم،
راهی به سوی خدا، با دل خوش شدم و دستم.
فجر معرفت آمد، دل از کفر برچید،
در دل شب، حقیقت درخشید.
بیخبری از گذشتهها چون دمی محو شد،
نور در دل، خداوند را نمایان ساخت.
فجر معرفت بر دلها چون صبحگاه تابید،
در دل شب، نور حقیقت درخشید.
از دلهای تاریک، از گناهها رها شدیم،
که فجر معرفت، انسان را از جهل زدود و پرچید.
این رباعیات به تبیین و بیان لحظات عرفانی و تجلی نور حقیقت در دل سالک پرداختهاند و سعی دارند زیبایی و تحول درونی ناشی از فجر معرفت را بیان کنند.
در ادامه چند رباعی در وصف وادی حیرانی آوردهام که میتواند جلوهای از این مقام عرفانی را بیان کند:
۱.
در وادی حیرتم ز خود بیخبرم
حیران رهی میان شک و نظرم
هر سو نگرم جمال او میبینم
زین حیرت بیکران، به لب شد جگرم
۲.
چون قطره فتادهام به دریای شکی
در حیرتم از خویش، چه دارم، چه کی؟
هر نقش که دیدم از رخ او آمد
جز او همه باطل است، من مانده یکی
۳.
رفتم که بیابم از تو یک راز نهان
دیدم که جهانی ز تو گشته عیان
هر جا که نظر کنم تویی، جز تو که هست؟
حیران شدم از این همه نقش و نشان
۴.
حیران شدم از جلوهی بیپایانت
گم گشته میان پرتو تابانت
هر لحظه که بینمت، ندانم که کیم
ای هستی محض! در عدم حیرانت
۵.
در وادی حیرت، نه منم، نه تو، هیچ
در عشق تو گم گشتم و ماندم در پیچ
هر چند که گفتم که بیابم ره را
دیدم که ندانم، ندانم ز بسیچ
اگر بخواهید، میتوانم تعداد بیشتری بسرایم یا برخی از آنها را اصلاح کنم.
در ادامه، چند رباعی دیگر درباره وادی حیرانی آوردهام که مفاهیم گوناگون این مرحله را بازتاب میدهد:
۶.
در وادی حیرت، نه سخن ماند و نه من
رفت از سرم آن عقل و فزون گشت محن
چون موج، فتادهام به دریا، بیخویش
گم گشته میان سایهی بیسایَتَن
۷.
حیران شدم از راز جهان در نگهم
نقش تو ببینم همه جا در قدمم
چون پرده بیفتد، نه منم، نه تو، هیچ
یک نور بماند ز ازل تا ابدَم
۸.
رفتم که به راز هستی آگاه شوم
دیدم که عدم شدم، ز خود راه شوم
هر سو نگریستم، جز او هیچ نبود
ای عقل! بیا که مست و گمراه شوم
۹.
حیرت ز شراب عشق تو شد دوچند
هر دم دلم از خویش شود بیسودند
چون صبح، برآمدم ز خود بیخبر
رفتم، نرسیدم، شدم ناپدید
۱۰.
در وادی حیرت نه چراغ است، نه راه
نه عقل بماند، نه خرد، نه پناه
چون نور تو آمد، همه رفت از بر من
این است حقیقت، نه مجاز و نه گمان
۱۱.
حیرانم از آنکه کیستم؟ چیست جهان؟
باید که زنم بر در این راز فغان
یک بار نظر بر رخ جانان کردم
دیدم که نبودم، همه او بود عیان
۱۲.
من ماندهام و شوق تو، یا رب، تا کی؟
این حیرت بینهایت من، تا کی؟
چون شمع شدم، ولی نمیسوزم من
این گریهی بیصدا و شیون، تا کی؟
۱۳.
چون موج فتادهام در این بحر عمیق
حیران، ز چه دارم من این شوق دقیق؟
هر سو نگریستم، جز او کس نبود
یک نقطه بمانده است، دیگر همه ریق
۱۴.
دیدم که ز من، منی بهیکبار نماند
در وادی حیرت نه امید است، نه ماند
چون قطره فرو رفتم و دریا گشتم
دیگر نه نشان است، نه راهی که بماند
۱۵.
ای حیرت جاوید! کجا میبریَم؟
در وادی بیخودی، چرا میبریَم؟
دیگر نه خرد ماند، نه تدبیر و نه عقل
ای عشق! به وادی فنا میبریَم
اگر بخواهید، میتوانم همچنان بسرایم یا تغییراتی در اینها ایجاد کنم.
در ادامه چند رباعی با موضوع بحر فنا تقدیم میکنم:
در بحر فنا چو قطرهای بینشانم
فارغ ز من و جهان و از خویشتانم
چون موج ز هستیِ خودم وارهیدم
دیگر نه منم، نه آنچه من میدانم
در سوز فنا چو شمع گشتم خاموش
از خویش رهیدم و شدم بیخروش
چون قطره فتادم به دریای هستی
دیگر نه مرا بود، نه غیرم در گوش
از خویش برون شو که به حق پیوندی
در بحر فنا به ذات او خرمندی
چون شمع بسوز و ز خودی پاک شو
تا نور بقا را به دل خویش بینی
گفتم که ز هستیِ خود آزاد شوم
در وادی عشق، غرقِ فریاد شوم
در بحر فنا چو موج محو آمدم
دیدم که همه هیچم و بیزاد شوم
ای دل ز خودی گذر کن و راهی شو
در بحر فنا ز خویش گمراهی شو
چون قطره فتد در دل دریا، دیگر
بگذار که در موج حق آگاهی شو
اگر پسندیدید، میتوانم باز هم بسرایم.
در ادامه چند رباعی دیگر با موضوع بحر فنا تقدیم میکنم:
چون شمع بسوز تا شوی محو ز خویش
بگذار که حق برد تو را سوی خویش
چون قطره چو افتادی به دریای وصال
دیگر نه تو مانی، نه تمنای خویش
در بحر فنا هر آنچه بودم، رفتم
چون موج ز خود بریدم و بیصفتم
دیدم که جهان سایهای از نور اوست
چون سایه ز بین رفت، من هم رفتم
در وادی عشق، نقش خود محو کنم
با سوز درون، هر نفَس آه کنم
چون قطره بیفتم به دریای وجود
فارغ ز من و تو، غرق در راه کنم
چون قطره جدا مانده ز دریا بودم
در حبس منیت چو تنها بودم
چون در دل این بحر فنا محو شدم
دیدم که نه من، نه ما، نه ما بودم
ای دل ز خودی گسسته پرواز بگیر
در سینه ز هستیِ خود آواز بگیر
در بحر فنا چو محو گردی، آنگاه
در وادی بقا ز حق، اعجاز بگیر
در موج فنا کشتیِ هستی بشکست
بر لوح عدم نام من و تو بنشست
از قطره چه ماند چو فتد در دریا؟
دیگر نه نشان ماند و نه غیر از او هست
در بحر فنا چو گردبادی رفتم
با ناله و اشک و دل نادی رفتم
چون قطره فتادم به دریای وجود
دیگر نه ز خویش، نه ز یادی رفتم
ای جان تو را ز خود رهیدن باید
در بحر فنا دل آفریدن باید
چون قطره شوی محو، ز هستی گذری
با موج بقا به حق رسیدن باید
چون شمع بسوز در هوای دلِ دوست
با آتش عشق کن فنای دلِ دوست
چون قطره اگر ز خویش رستی، آنگاه
در بحر بقا شوی بقای دلِ دوست
رفتم ز خودم، ز خویش آزادم کرد
از بند منیت ره و همراهم کرد
در بحر فنا چو موج محو آمدم
دیدم که نه من ماندم و نه یادم کرد
اگر مایل باشید، باز هم میتوانم بسرایم.
در ادامه چند رباعی دیگر با موضوع بحر فنا تقدیم میکنم:
در بحر فنا چو قطرهای گم گشتم
در نیستی و هستیاش محو گشتم
چون موج ز خود رها شدم در دریا
دیگر نه منم، نه خود، نه مردم گشتم
رفتم به فنا تا که بقا را یابم
در وادی عشق، روشنا را یابم
چون قطره فتادم به دریای وصال
دیدم که ز خود هیچ نماند، الا هم
ای دل، ز منی رها شو و محو برو
در وادی عشق، مست و بیخویش برو
چون قطره اگر فنا شوی در دریا
دیگر نه تویی، نه ما، به سویش برو
چون قطره فتادم به دریای فنا
رفتم ز خود و یافتم آن بیکجا
دیدم که نه من ماندم و نه بود و نبود
جز نور خدا، نبود دیگر به جز او جا
محو است وجودم چو شراری در نور
در بحر فنا گم شدهام بیمحور
دیدم که زین هستی و هستی خبری نیست
هر چیز که بود، جز خداوند صبور
ای قطره ز خود مرو، به دریا بنگر
در نور فنا، به حق، هویدا بنگر
چون محو شوی در دل امواج وصال
دیگر نه تویی، نه غیر، تنها بنگر
چون موج فنا به سوی دریا رفتم
با اشک و غمی ز دل، به مولا رفتم
دیدم که نبودم، نه من، نه هستی
جز نور خدا، ز هر چه گویا رفتم
در سوز فنا ز خود گسستم یک دم
فارغ ز خودی، به حق نشستم یک دم
چون قطره فتادم به دریای وجود
دیدم که ز هستی دل گسستم یک دم
چون شمع بسوز تا که نوری گردی
از بند خودی بگذر و حوری گردی
در بحر فنا چو قطره محو آمدی
دیگر نه تو مانی، نه صبوری گردی
در بحر فنا چو باد گشتم رفته
در آتش عشق، شاد گشتم رفته
چون قطره ز خود گسستم و محو شدم
دیگر نه ز من، نه از نهاد گشتم رفته
اگر باز هم بخواهید، میتوانم بسرایم.
در ادامه چند رباعی با مضمون کیمیای عشق تقدیم میکنم:
۱
کیمیای عشق آمد از کوی وصال
خاک وجودم بکرد اندر دم زلال
چون نظر یار فتاد از لطف خویش
مس شد این جان و درخشید چو نهال
۲
عشق آتش زد به دل، از خویش رمید
زین آتش جان و دل مس را زر کشید
این کیمیا دردم مرا تاج نمود
هر قطره اشکم به دُری ناب رسید
۳
در سینه شراری ز تو افروختهام
زین آتش عشق، کورهای سوختهام
کیمیای عشقت چو به جانم بدمید
از وادی خاک تا افلاک رفتهام
۴
هر دل که ز عشق حق شود کیمیا
بگذرد از خاک و رسد بر سما
چون آینه گردد ز زنگار پاک
تابد به وجودش رخ کبریا
۵
عشق آمد و سوخت وجودم به نور
بزدود زنگار ز جانم به زور
هر ذرهی من شد ز فروغش طلا
گویی که شستم دل خود در طهور
اگر مایل باشید میتوانم تعداد بیشتری هم بسرایم یا سبک خاصی را برای سرایش در نظر بگیرم.
رباعیات بیشتر دربارهی کیمیای عشق
۶
عشق آمد و خشت جانم زر کرد
خاک وجودم به کهکَش زر کرد
چون کیمیا بر دلم اثری زد
یک لحظه مرا به حق موقر کرد
۷
در کیمیای عشق، فنا اصل بود
جز عشق، در این راه چه حاصل بود؟
هر کس که به آتش غمش سوخت ز جان
دیدار رخ دوست مقابل بود
۸
کیمیای عشقت چو به جانم برسد
از هر دو جهان دست کشانم برسد
چون ذره شوم در دل خورشید تو
از خویش تهی، نور عیانم برسد
۹
گر عشق نباشد دل ما سربهزیر
در دایرهی خاک بماند اسیر
این کیمیا زنگ ز دل میزداید
هر دل که تهی شد، شود همچو تیر
۱۰
دل، خاک ره عشق تو ای جان من است
جان، محو رخ ماه درخشان من است
کیمیای عشقت چو به دل راه گرفت
هر ذرّهی من، نقرهی کیهان من است
۱۱
عشق آتشی است درون جانم
سوزد ز غمش روان و ایمانم
کیمیای درد است، مرا زر سازد
سازد ز دل شکسته سامانم
۱۲
مس بودم و عشق آمد و زر گشتم
از وادی خاک تا سحر گشتم
چون آینه صاف، دل ز زنگار بشست
آیینهصفت، رخ تو را در گشتم
۱۳
بی عشق، جهان تیره و تار است هنوز
دل بیخبر از راز نگار است هنوز
کیمیای عشق، گر دمی جلوه کند
هر ذره چو خورشید، مدار است هنوز
۱۴
ای عشق، ز خاکم گهر آوردهای
در سینهی من شرر آوردهای
با دست تهی آمدم و دیدم تو
کیمیای عشقی و زر آوردهای
۱۵
عشق آمد و در جان من آتش زد
چون برق، به خاکستر دل چنگ زد
کیمیای اسرار تو، ای راز نهان
زین مس وجودم طلا بر سر زد
اگر همچنان مایل باشید، میتوانم بیشتر هم بسرایم یا مضمون خاصی از کیمیای عشق را در رباعیات پررنگتر کنم.
اگر منظور شما سرودن چند رباعی با مضمون جلوه حسن است، میتوانم چند رباعی بداهه در این زمینه بسرایم:
حُسن ازل از ازل هویدا بوده
آیینهی عشق را مصفا بوده
هر ذرّه چو خورشید، تماشاخانهست
چون جلوهی دوست در دل ما بوده
در پرده نمانْد راز حسن ازلی
عالم همه گشت مست آن محفلی
یک جلوه اگر ز حُسن او بنگری
دل میشود آتش، جان میشود گِلی
حسن ازلی ز پردهها سر وا کرد
با جلوهی خویش، عالمی زیبا کرد
دیدار اگر نصیب چشمی گردد
صد جان ز تماشا به خدا اهدا کرد
اگر نظر خاصی دربارهی مفهوم جلوه حسن در نظر دارید، میتوانم بر اساس آن، رباعیات تازه بسرایم.
البته! در ادامه چند رباعی دیگر با مضمون جلوه حسن میسرایم:
حُسن ازل از رخ تو پیدا شده
با جلوهی تو جهان مصفّا شده
یک پرتو از آن جمال گر بنگرد
دل محو تماشای مسیحا شده
خورشید ز حسن تو شرر میگیرد
مهتاب ز نور تو سحر میگیرد
در آینهی دلم چو افتد نقشت
هر ذره ز شوقت بال و پر میگیرد
یک جلوه ز حسن تو به دل افتاده
صد فتنه به جان اهل دل افتاده
هر دیده که مست روی زیبای توست
در وادی عشق بیبدل افتاده
حسن تو فزونتر از شمار عدد است
بر عارف و عامیات نگاهی مدد است
یک جلوه اگر به کوهها بنمایی
آن لحظه ز شوق، طور دیگر احد است
در وادی حسن، یک نظر کافی نیست
دیوانه شدن به شور و سرکافی نیست
هر کس که تماشای رخت را دیده
دریافته است، عشق بیحاشیه نیست
در جلوهی حسن تو چه غوغایی هست
پیداست که این فتنهی زیبایی هست
هر گوشهی عالم از تو آیینه شده
هر ذره ز شوقت به تماشایی هست
یک جلوه ز حسن تو جهان را بُرده
راز ازلی به عاشقان را بُرده
هر کس که نگاه کرد در آیینه
یک باده ز جام بینشان را بُرده
اگر مایلید، میتوانم باز هم ادامه دهم یا مضمون خاصی را پررنگتر کنم.
البته! در ادامه چند رباعی دیگر با مضمون جلوه حسن تقدیم میکنم:
هر صبح ز رخسار تو نوری دارد
هر ذره ز عشقت شور و شوری دارد
یک جلوه اگر ز حسن بنمایی تو
عالم همه مستی صبوری دارد
بیتاب جمالت همه ذرات شدند
دیوانهی آن رویِ ملذات شدند
یک جلوه ز حسن تو چو بر دل افتاد
صد سلسلهی عشق در این ذات شدند
خورشید ز جلوهات به حیرت مانده
مهتاب به عشق تو اسیرت مانده
یک لحظه نظر کنی به دریاهایت
طوفانِ جنون، اسیر گردابت مانده
یک جلوه ز حسن تو جهان را کافیست
دیوانه شدن در این میان را کافیست
هر کس که نگاه کرد در آیینه
دیدار تو را به جان و جان را کافیست
ای حسن تو مایهی سرور ازلی
در روی تو پیدا شده رازِ جَلی
یک جلوه ز حسن تو چو بر ما افتد
دل میشود آتش، جان شود بیبدلی
هر جلوهی تو، فتاده در جانِ من است
نور رخ تو چراغ ایوانِ من است
یک لحظه اگر نظر کنی بر دل من
دریای وجود، موج طوفانِ من است
ای جلوهی حسن تو شکوه ازلی
برق تو فتاده بر دلِ لم یزلی
یک لحظه نظر کن که در این بزم جنون
دیوانه شده عالمی از هر دلی
آن جلوه که از حسن تو بر ما افتاد
بر صورت خاکی همه بالا افتاد
یک لحظه ز عشق تو به دل راه گرفت
در خانهی جان، هزار رؤیا افتاد
جلوهی رویت همه را دیوانه
برده ز دل، هر دو جهان را خانه
هر کس که نظر کند به حسن ازلی
بیخویش شود ز مستی مستانه
حسن تو تجلای جمال ازلیست
در صورت تو، آینهی لم یزلیست
هر جلوهی تو، چنان بود بر دل ما
انگار که طوفانی و موجِ ازلیست
اگر مایل باشید، میتوانم همچنان ادامه دهم یا مفاهیم خاصتری را در رباعیات بگنجانم.
صفای نفس در عرفان اسلامی
صفای نفس یکی از مفاهیم کلیدی در عرفان اسلامی است که به پاکی، خلوص، و تهذیب درونی انسان اشاره دارد. این اصطلاح بیانگر حالتی است که در آن نفس از آلودگیهای نفسانی و تعلقات دنیوی پالایش یافته و به مقام قرب الهی نزدیک شده است.
۱. تعریف واژهها
الف) صفا (پاکی و زلالی)
صفا در لغت به معنای زلالی، خلوص، و بیغلوغشی است. در عرفان، این واژه اشاره به پاکی دل و نفس از تعلقات دنیوی و خواستههای نفسانی دارد.
🔻 مولانا در مثنوی میگوید:
"زنگار دل از صفای جان باید برد
تا نور خدا در آن عیان گردد."
🔹 یعنی تا زمانی که دل از آلودگیها پاک نشود، تجلی نور الهی در آن ممکن نیست.
ب) نفس در عرفان
در عرفان اسلامی، نفس دارای مراتب و حالات مختلفی است که از نفس اماره (فرماندهنده به بدی) تا نفس مطمئنه (آرامیافته در حق) تغییر میکند. صفای نفس در واقع فرآیند عبور از مراتب پایین نفس و رسیدن به طهارت باطنی است.
۲. صفای نفس در سیر و سلوک عرفانی
✅ در مسیر عرفان، سالک باید نفس را از زنگارها پاک کند تا شایستهی دریافت انوار الهی شود.
✅ صفای نفس همان لحظهای است که انسان از خواستههای نفسانی و تمنیات دنیوی رها شده و دلش به نور حقیقت الهی منور میشود.
📌 مراحل صفای نفس در سلوک عرفانی:
۱. تزکیه و مجاهده: دوری از لذات نفسانی و تمرین خویشتنداری.
۲. تخلّی (پاکسازی): رهایی از صفات مذموم مانند حسد، کبر، و طمع.
3. تحلّی (آراستن): کسب فضائل مانند صدق، توکل، و اخلاص.
۴. تجلّی: ظهور انوار الهی در قلب و رسیدن به مقام صفای نفس.
🔻 امام علی (ع) میفرماید:
"مَن صَفا صُفّی لَهُ، وَمَن کَدَّرَ کُدِّرَ عَلَیهِ."
"هر که خود را پاک سازد، پاکی به او عطا میشود، و هر که آلوده گردد، آلودگی او را در بر خواهد گرفت."
۳. صفای نفس در متون عرفانی
الف) در قرآن کریم
🔹 "قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَکَّاهَا وَقَدْ خَابَ مَنْ دَسَّاهَا" (الشمس: ۹-۱۰)
"رستگار شد آنکه نفس خویش را پاک کرد و زیانکار شد آنکه آن را به پلیدی آلود."
📌 مفهوم: این آیه، تأکید دارد که صفای نفس کلید فلاح و رستگاری است.
ب) در کلام عرفا
🔻 ابن عطاالله اسکندرانی:
"صفای نفس، یعنی چشم دل را از دیدن غیر حق پاک کردن."
🔻 مولانا:
"چون دل تو پاک شد، حسن خدا ببینی"
"زنگار چو برخاست، صفا را ببینی."
🔹 یعنی وقتی دل از زنگار گناه و دلبستگی به دنیا پاک شود، جمال الهی در آن تجلی میکند.
۴. تفاوت صفای نفس و صفای دل
✅ صفای نفس: به پاکسازی قوای درونی انسان از شهوات، رذایل، و خواستههای نفسانی اشاره دارد.
✅ صفای دل: به پاکی و زلالی قلب برای پذیرش حقایق الهی و معنوی اشاره دارد.
✅ ارتباط این دو: صفای نفس مقدمهی صفای دل است؛ یعنی اگر نفس از آلودگیها پاک شود، دل نیز شفاف شده و آمادهی دریافت نور حق میشود.
🔻 سنایی:
"دل آینهی حسن خداوندی شد
چون زنگ نفس، پاک شد از روی دل."
🔹 یعنی صفای دل بدون صفای نفس ممکن نیست.
۵. صفای نفس در اشعار عرفانی
🔻 حافظ:
"خرقهی زهد مرا آب خرابات ببرد
یعنی آن دل که ز تقواست، صفا باید کرد."
🔹 یعنی ریاضت و تقوا، مقدمهی صفای نفس است.
🔻 مولانا:
"دل را ز غبار نفس پاکی باید
تا نور خدا در آن تجلی آرد."
🔹 یعنی صفای نفس، شرط تجلی انوار الهی است.
۶. رباعی دربارهی صفای نفس
برای بیان این مفهوم در قالب رباعی عرفانی، این بیت را میسرایم:
نفس از همه غیر حق رها باید کرد
دل را ز غبار ما سوا باید کرد
آن لحظه که از خویش تهی شد دل ما
آیینهی حسن کبریا باید کرد
📌 مفهوم این رباعی:
✅ نفس باید از غیر خدا پاک شود.
✅ دل، تنها زمانی به صفا میرسد که از همهی تعلقات آزاد گردد.
✅ پس از آن، حسن الهی در دل متجلی خواهد شد.
۷. نتیجهگیری
🔹 صفای نفس یعنی پاکی درونی از تمامی آلودگیها و رسیدن به طهارت باطنی.
🔹 این مفهوم، یکی از پایههای سیر و سلوک عرفانی است که منجر به مشاهدهی حقایق الهی میشود.
🔹 رسیدن به صفای نفس نیازمند تزکیه، ریاضت، و تهذیب است.
🔹 پس از آن، قلب همچون آیینهای زلال، آمادهی دریافت نور حقیقت خواهد شد.
✅ پس صفای نفس، گامی ضروری برای رسیدن به معرفت و مشاهدهی حسن مطلق الهی است.
باسمه تعالی
صفای نفس
نفس از همه غیر حق رها باید کرد
دل را ز غبار ما سوا باید کرد
آن لحظه که از خویش تهی شد دل ما
آیینهی حسن کبریا باید کرد
رباعیات دربارهی صفای نفس
۱.
نفس از همه غیر حق رها باید کرد
دل را ز غبار ما سوا باید کرد
آن لحظه که از خویش تهی شد دل ما
آیینهی حسن کبریا باید کرد
۲.
دل گر شود از زنگ هوسها صافی
بیند رخ معشوق به صد انصافی
چون آینهی دل ز کدورت پاک است
تابد به درون نور خدا، شفافی
۳.
بگذر ز غرور و از هواها بگذر
از کبر و ریا و ادعاها بگذر
چون نفس ز آلودگی آزاد شود
بینی رخ او، ز ماسواها بگذر
۴.
نفس از گنه و کبر و هوس دور بکن
دل را ز غبار خود، پر از نور بکن
چون آینهی جان ز صفا روشن شد
رو در رخ معشوقهی مستور بکن
۵.
صفای نفس آن است که از خود گذری
از خواهش و از دنیا و عقبی گذری
چون دیده تهی شد ز منی و هوسی
بینی که به درگاه خدا مینگری
📌 اگر مایل باشید، میتوانم این رباعیات را گسترش دهم یا بر اساس سبک خاصی که مدنظر دارید، ویرایش کنم.
رباعیات بیشتر دربارهی صفای نفس
۶.
دل آینه شد ز اشکِ شبهای سحر
پاکیزه شد از زنگ هوسهای بشر
چون صاف شود ز هر غباری این دل
تابد به درون، نور خدا بیشتر
۷.
هر کس که ز تاریکی خود بگذارد
در آینهی جان صفا بگذارد
چون گرد و غبار از رخ دل بشوید
بر لوح دلش نور خدا بگذارد
۸.
نفس از هوس و خودپرستی بگذار
این پردهی غفلت از دلت برمدار
چون دل ز صفا یابد آرامش را
بینی که خدا در دل تو دارد کار
۹.
ای دل، تو ز غفلتِ زمان غافل شو
از زنگ گناه و ناروا زایل شو
چون آینهی دل ز صفا روشن شد
بینی که رخ دوست در آن حاصل شو
۱۰.
دل آینهای است زنگ آن، نفس ماست
در محضرِ عشق، آفتِ آن هوس ماست
بزدای غبار از رخِ آیینهی جان
تا نور خدا در دلت جلوهگر آست
۱۱.
ای دل ز صفای خود نشان آورده
از ظلمت این خاک، امان آورده
هر کس که دلش ز کدورت خالی است
از نور خدا بیکران آورده
۱۲.
نفس از هوس و شهوت و کبر آزاد
دل زنده به نور حق و تقوا بنیاد
چون آینهی دل ز صفا گردد پاک
بینی رخ معشوقِ ازل را در یاد
۱۳.
از زنگِ هوس جانِ خودت را بشوی
این خاکِ گنه از دلِ خود کن بروی
چون نور صفا در دلت جا گیرد
بینی که خدا در دل تو زد شمعی
۱۴.
نفس از همه آلایش دنیا بَرَهان
از تیرهدلی، راهِ تمنّا بَرَهان
چون پاک شوی از من و هستیِ خود
بینی که تو را برده به بالا، بَرَهان
۱۵.
آن دل که ز زنگار، صفا آورده
بویی ز نسیمِ بقا آورده
چون صاف شود ز تیرگیهای هوس
بینی که ز حق، روشنا آورده
🔹 اگر دوست دارید، میتوانم سبکهای متفاوتی را هم در نظر بگیرم یا تعداد بیشتری بسرایم.
در ادامه چند رباعی از صفای نفس تقدیم میکنم:
آیینهی دل ز زنگ باید پرداخت
از کینه و وهم و ننگ باید پرداخت
هر لحظه ز خویش خویش را باید شست
در چشمهی عشق، رنگ باید پرداخت
هر لحظه ز دل غبار باید برداشت
آیینۀ جان ز نار باید برداشت
چون صبح به نور حق وضو باید ساخت
زین خاک، ره از غبار باید برداشت
نفس ار شود از هوی و ظلمت پاک
روشن شود این چراغ در شبها پاک
چون آینه را ز گرد بشویی از دل
بینی رخ حق، بیحجاب و بیلاک
دل را ز غبار، کیمیایی باید
از خواهش نفس، انزوایی باید
در آینهی صاف دل ار نور تَفتد
بینی رخ حق را، صفایی باید
اگر بخواهید، میتوانم رباعیات بیشتری نیز بسرایم.
در ادامه چند رباعی دیگر از صفای نفس تقدیم میکنم:
دل آینه شد چو از غبارش بردی
از ظلمت نفس، اعتبارش بردی
چون صبح، ز نور حق وضو باید کرد
کز دیدهی جان، پردهدارش بردی
دل را ز غبار، آب باید دادن
آیینه ز وهم، تاب باید دادن
هر لحظه ز خود، خودت تهی کن ای جان
بر خویش ز نور، آب باید دادن
آن دل که زنگار نفسش فزودست
در ظلمت وهم و کدورت کبودست
باید که ز نور حق وضو تازه کند
تا در دل او، جز صفا نیست بودست
دل آینه بود، لیک گر صاف شود
از خواهش و وهم نفس بر طاق شود
بینی رخ حق را چو از خود رستی
این پرده ز پیش روی تو طاق شود
چون آینهی دل ز زنگ آزاد شود
در کوی حقیقت، رهت آباد شود
بینی رخ یار را چو آیینه شدی
زان پس همه جا در نظر او باد شود
باید ز غبار نفس بگریزیم
از تنگی وهم و حبس بگریزیم
چون صبح، ز ظلمت هوی باید رَست
در نورِ صفا، ز تبس بگریزیم
اگر همچنان مایل باشید، میتوانم باز هم بسرایم.
در ادامه چند رباعی دیگر از صفای نفس تقدیم میکنم:
دل آینه بود، لیک گر صاف شود
از زنگ هوس، جانِ تو معطوف شود
چون صبح، وضو به نور حق باید ساخت
تا چهرۀ دوست در دلت خوف شود
چون آینه شو، ز خود تهی باید شد
از خواهش نفس، رهروی باید شد
چون صبح، ز ظلمت هوی باید رَست
در کوی صفا، آشنایی باید شد
دل آینهای بود، ولی زنگ گرفت
در ظلمت وهم، کار او تنگ گرفت
باید که به نور حق وضو تازه کند
تا چهرۀ دوست را در آن رنگ گرفت
از زنگ، دل آینه بیرنگ شود
چون صبح، ز نور، هر نظر تنگ شود
چون صبح دلت ز خود تهی باید کرد
تا کوی حقیقت تو را زنگ شود
باید که دل از غبار، پاکیزه شود
زین تیرگی و شرار، پاکیزه شود
در آینهی دل، رخ یار آشکار است
باید ز غبار یار، پاکیزه شود
هر کس که ز خود رها شود، یار شود
در سایۀ نور حق، گرفتار شود
باید ز غبار دل تهی باید شد
تا چهرۀ دوست در نظر تار شود
در آینهی دل، رخ دوست عیان است
باید که ز زنگ هوس، آن را توان است
چون صبح، وضو به نور باید کردن
تا صبح حقیقت ز غبارت روان است
نفس ار شود از هوس تهی، پاک شود
در سایۀ نور حق، براق شود
باید ز غبار، آینه را باید شست
تا کوی حقیقت ره تو، فاک شود
باید که ز خود، خودت تهی باید شد
چون صبح، ز ظلمت هوی باید شد
هر کس که دلش ز زنگ آزاد شود
در کوی حقیقت رهروی باید شد
ای دل ز غبار نفس باید برخاست
از خواهش و از هوس نباید شد پست
چون صبح، ز نور، وضو باید ساخت
تا نور حقیقت به دلت آید راست
اگر بخواهید، میتوانم باز هم بسرایم.
رباعیات دربارهی لبیک خداوند
۱
گفتم که ز شوق تو دلم لبریز است
چشمی به رهت همیشهام اشکریز است
لبیک ز تو شنیدم و مست شدم
ای عشق، دلم به سوی تو برخیز است
۲
در سینه صدای لبیک آمد
از عمق دلم نَفَسبِه نیک آمد
گفتم: که تویی؟ ندا رسید از حق
این عبد من است، به نزدیک آمد
۳
لبیک مرا ز لطف خود پاسخ داد
دل را به سرای وصل، راهی بگشاد
گفتم که کجاست منزل وصلت؟ گفت:
هرجا که دلت ز غیر من آزاد
۴
لبیک تو را چو گوش جان میشنوم
جز عشق تو را ز دل جهان میکَنم
آن لحظه که دل به سوی تو پر گیرد
دیگر ز جهان و غیر تو بُگسستهام
۵
رفتم که ز دنیا و خودم بگذرم
لبیک تو آمد که مرا میخری؟
گفتم: که دلم به شوق تو میتپد
فرمود: که با عشق، رهی میبری
این رباعیات تلاشی برای به تصویر کشیدن هفت مرحلهی لبیک در عرفان اسلامی است. اگر سبکی خاص مدنظر دارید یا میخواهید مضامین دقیقتری به آن اضافه شود، بفرمایید تا ویرایش کنم.
مجموعهای از رباعیات دربارهی لبیک خداوند
۶
چون موج ز عشق تو برانگیختم
در وادی لبیک تو آویختم
فرمود خدا: که من تو را خواندهام
گفتم: که به شوقت همه بگریختم
۷
لبیک تو آمد از دل شب پنهان
چون نوری درون جان شد و شد عریان
گفتم: که منم ز غیر تو برگشته
فرمود: که من از ازلام در میدان
۸
گفتم که مرا به سوی خود میخوانی؟
یا از دل من صدای تو میدانی؟
لبیک رسید از دل و جانم ناگاه
من در تو گمم، مرا تو میرسانی
۹
رفتم که ز خود، از همه بگریزم
در بزم وصالت ز خود آویزم
لبیک شنیدم، که بیا ای عاشق
در پردهی راز از همه بپرهیزم
۱۰
لبیک تو آمد از درونم ناگاه
چون اشک ز شوق تو دویدم در راه
گفتم: که تویی در این حریم بیمرز؟
فرمود: که تو جز منی ای دل آگاه!
۱۱
لبیک تو آمد و جهان گلبارید
از عطر تو هر دل ز خود بگریزید
گفتم: که به شوقت همه جان خواهم داد
فرمود: که من جان تو را انگیزید
۱۲
لبیک شنیدم و دلم لرزان شد
چون برگ خزان، ز شوق تو رقصان شد
گفتم: که تویی؟ ندا رسید از حق
آری، که مرا به شوق جان مهمان شد
۱۳
رفتم به طواف عشق، لبیک زدم
دل را ز غبار غیر، یکیک شستم
آمد نَفَسی ز عالم قدسی
فرمود: که من به سوی تو مشتاقم
۱۴
گفتم: که دلم به غیر تو خاموش است
لبیک تو را شنیدم و مدهوش است
فرمود: که من همیشه با تو هستم
لبیک ز لب مگیر، که این نوش است
۱۵
در وادی لبیک، شدم بیخویشم
بیتاب وصال تو، ز خود درویشم
فرمود: که من تو را طلب کردهام
اینک به سوی عشق، بیا در پیشم
این رباعیات، ابعاد مختلف لبیک خداوند و پاسخ عاشقانهی سالک را به تصویر میکشند.
اگر بخواهید، میتوانم ساختار این رباعیات را دقیقتر به هفت مرحلهی لبیک مرتبط کنم یا ویرایش بیشتری انجام دهم.