باسمه تعالی
مثنوی اصحاب کهف
حکایت(۲۷)
به نام خداوند روح و روان
صفابخشِ جان و شفایِ نهان
خدایی که جان آفرید از عدم
به خاک سیه داد جان و کرم
سخن از جوانان پاک و بصیر
که گفتند: حقّیم و پاک و دلیر
دلِ خستهشان سوی دادار گشت
زِ شرک و زِ بتخانه بیزار گشت
خدا هست ما را امید و پناه
بر او تکیه کردند در شامگاه
در آن شهر، شاهی ستمکار بود
دلش خالی از مهر دادار بود
ولی دلسپیدان روشنضمیر
شدند از رهِ باطل، آماج تیر
یکی گفت: یاران! دیاری رویم
زِ آشوبِ دوران، به غاری رویم
دگر گفت: با ظلم، دل یار نیست
که جز حق، سزاوار دیدار نیست
به پیمانِ پاکِ خدایی شدند
زِ هر بندِ دنیا رهایی شدند
جهان تار و پر فتنه از ماجرا
فقط نورِ حق ماند، باقی هَوا
به شب، بیخبر، سوی صحرا شدند
زِ دنیا گسستند و تنها شدند
زِ دنیای ظلمت، به نور آمدند
به خلوتگهِ راز و شور آمدند
نشستند در غار و سر بر زمین
به یادِ خدا، با دلی آتشین
دعای جوانان، دعای شبان
چراغی زِ لطفِ خدای جهان
شدند آن دلیران به خوابی دراز
که جز دادگر کس نداند ز راز
گذشت آن زمان، سالها در خموش
فقط مهرِ یزدان بُد آنجا سروش
زِ خوابِ درازی شود جان رها
ندانست کس آن شب از روزها
یکی گفت: دیگر توان نیست ما
کسی نان بیارد، نمانَد قوا
یکی سکه برداشت، با شوق جان
برون رفت، پنهان، به سوی نشان
چو آمد به بازارِ کسب و قرار
ندید آنچه باید، زِ عدل و وقار
نشان داد سکه، به بازارگاه
زِ حیرت، برآمد خروش و نگاه
که این چیست؟ از عرش بالا نشان؟
چه دارد در آن سکه، رازِ نهان؟
بگو از کجایی؟ کدامین دیار؟
که گویی زِ عهدِ خلیل و نگار
جوان گفت: ما از تبارِ قدیم
نه گنجی به کف، نی دلی پر ز بیم
بیامد گروهی، به شوقِ نجات
به غاری که یاران دین و ثبات
ازِ آن پس شد آن غار، جایی شریف
به یادِ دلیرانِ پاک و عفیف
بنایی به پا شد در آن روزگار
به نامِ دلیرانِ بیخوف غار
چه زیباست قرآن، چه نیکو بیان
" رجالی " حکایت کند بر کسان
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۴/۱۴