باسمه تعالی
مثنوی حضرت ابراهیم (ع)
حکایت(۲۶)
به نام خدایی که جان آفرید
خِرَد را زِ رازی نهان آفرید
خدایی که بر لوح هستی نوشت
قلم را به اسرارِ هستی سرشت
خدایی که آموخت راهِ کمال
طریق نیایش، طریق وصال
یکی کودک آمد به دنیا چو نور
زِ نسل نریمان، فروغ حضور
چو بگذشت کودک زِ دامانِ شیر
شد آگاه از رمز و رازِ ضمیر
بدید آسمان را، بدید اختران
بدید آفتاب و مه آنِ زمان
بگفتا که شمس و قمر، روز و شام
نشانیست از صنعِ آن نیکنام
همه نقش هستیست رازِ نهان
زِ آیاتِ یزدان بود آن نشان
چو خواهی که دانی زِ سرّ نهان
نظر کن به چرخ و فلک، آسمان
خدایم حکیم است و والامقام
که بخشد به هستی صفا و نظام
بگفتا: چرا بر چنین سنگ خوار
کنی سجده، ای مرد پاکیزهکار؟
عمو گفت: خاموش! این رسم ماست
همین است دین و سرانجام ماست
چو مردم به صحرا شدند آن زمان
زِ ره گشته گم، غافل از کهکشان
سخن گفت با دل، خلیلِ خدا
که شد وقتِ فرمان و عهد و وفا
چو شیر ژیان سوی معبد شتافت
به تیشه، بنایِ بتان را شکافت
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۴/۱۲