باسمه تعالی
حکایت پانزدهم:
درویش و پادشاه محتاج
در حال ویرایش
پادشاهی روزگاری سخت دید
خز نماند و تاج زر در باد دید
کشورش در قحط و مردم در فغان
خود غمین و غرقهی فکر جهان
با وزیران و طبیبان و رجال
جست درمانی برای آن زوال
لیک هر تدبیر چون در ریگ خشک
بیثمر میرفت و میافزود رُشک
شب به خوابی رفت با آهی بلند
در دلش طوفان، در اندیشه بند
دید در خواب آن سوی کوهسار
درویشی روشندل و بیداروار
دست در دامن، دلش در نور غیب
گفت شاها! چاره اینجاست، ای حبیب!
چون سحر شد، شاه بیدار آمدش
با سپاهی سوی آن کوه آمدش
دید درویشی به کنجی پر ز نور
بیکلام و بیغذا، بیغصه و زور
گفت: «ای مرد خدا، فقر آمدم
از غنا و تاج و تخت آزرمدم»
درویش گفتش: «از خدا دوری تو
نه که قحط افتاده از گرسنگی تو»
«تا نیاید توبه از عمق درون
نعمت آید؟ نه، نمیگردد فزون»
شاه بگریست و زین گفتار زار
سجده کرد آنجا، ز عمق جان و کار
قحط رفت و خاک، گل شد زیر پای
نعمت آمد، چون دعا شد با صفای
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۱۳