باسمه تعالی
حکایت چهاردهم:
ریاکار و آیینهی مسجد
در حال ویرایش
مردکی در مسجدی دائم نماز
هم قیام و هم رکوع و هم نیاز
هر سحر میآمد و با شور و شوق
میکشید آهی بلند از سوز و ذوق
لیک در دل نیتش جز حق نبود؟
نه، که با هر سجدهاش قصدی فزود
چون که مردم گرد او جمع آمدند
نام او را عارف کامل زدند
شد قمیص شهرتش پر زر و زر
زهد او را مدح گفتند از بَـر
روزکی آیینه آوردند نو
در شبستان جای آن بر چید خو
مردک آمد، تا عبادت ساز کند
لیک آیینه ز نیرنگش کند
دید خود را، ژستهای بیحیا
چشمهای نیمهباز و لب دعا
سجدهاش چون خطبهای بر روی خلق
چون امامی بیمقام اندر محلق
خجل و لرزان، ز مسجد برفت
در دلش طوفان و در جانش نهفت
گفت: «خدایا! من پر از تزویر بودم
در لباس زهد، در تقصیر بودم»
از همان شب کنج خانه شد خموش
با دلی بشکسته و اشکی بهجوش
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۱۳