باسمه تعالی
حکایت سیزدهم:
عالمِ بیعمل و دهقانِ دانا
در حال ویرایش
عالمی بود اندر آن شهر بزرگ
درس میداد از فروع و اصل و برگ
هر که پرسیدی، جوابش نغز بود
لیک در گفتار، نه در فعل، سود
روزی از ره، دهقنی با حال خوش
آمد و بنشست پیش آن عرشنَوش
پرسشی کرد از عمل در راه حق
گفت عالم: «علم باشد بیقلق»
دهقن آهی کشید از جان پاک
گفت: «علمت بیعمل دارد هلاک»
«من اگر در کشت خود بذر افکنم
لیک آبش ندهم، حاصل کنم؟»
«تو زبانداری، ولی جان در خفا
چون چراغی بیحرارت، بیوفا»
«علم، گر در جان نتابد، تیرگیست
همچو شمشیری که بیتیزی، گیست»
عالم از گفتار او سر در فکند
اشک در چشمان او چون دُر فکند
گفت: «ای مرد خدا، شرمم بده
علم من بیثمر افتاد و بده»
دهقن آنگه گفت: «اکنون گام زن
هر چه دانی، در عمل آرام زن»
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۱۳