رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

حکایت دوازدهم:

شاه و درویش یک‌شب‌نشین

شاه روزی مستِ جاه و تخت و تاج
در شکار افتاد در راهی خراج

اسب او لغزید و تنها گشت شاه
ماند در بی‌راهه، شب آمد به راه

در میان دشت و ظلمت، ناگهان
دید کلبه‌ای ز دور در نهان

در زد و پیرِ فقیری در گشود
شاه را نشناخت و گفت: «این‌جا چه بود؟»

شاه بگفتش: «گم شدم، پناه ده
یک شبی را از کرم، همراه ده»

پیر گفتش: «خانه تنگ است ای غریب
لیک دل باز است و مهرت را نصیب»

شاه در آن شب نشست اندر سکوت
دست پیر از آتش شب می‌فروخت

پیر گفتش: «ای جوانمردِ خموش
چشم تو از چیست این‌سان پر خروش؟»

گفت: «من شاه‌ام، ولی دیدم ز تو
ملک، در قلب تو باشد نه درو»

«تخت و تاجم در برابر صفای
خانه‌ات چون ذره‌ای در کهکشان»

پیر خندید و بگفت: «ای شهریار
ملک دل برتر بود زین روزگار»

صبح چون خورشید سر برداشت از خواب
شاه برگشت و دلش شد پر شراب

خانه‌ی پیر از طلا خوش‌تر بدید
سال‌ها هر شب بدو سر می‌کشید

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • ۰۴/۰۲/۱۳
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی