باسمه تعالی
حکایت یازدهم:
کودک یتیم و شب بارانی
دست ویرایش
باد میبارید و شب تاریک بود
ابر چون دریای بیتحریک بود
کودکی تنها به کنجی در گذر
پای بر خاک و نظر بر شمعِ در
در لباس کهنه و دل پر شکست
چشمِ او بر خانههای گرم و بست
هر کسی در خانه در شادی و نور
او ولی بیکس، نه گرما، نه سرور
مرد ثروتمندی از راهی رسید
دید طفلِ خسته را با آه و دید
گفت: «ای کودک، چرا اینجا شدی؟
در چنین باران، چرا تنها شدی؟»
گفت: «مادر مردهام در خاک شد
پدرم با نان شب هم پاک شد»
«این زمین هر شب پناه من شده
آسمان هم اشکِ آه من شده»
مرد برخاست و گرفتش در کنار
بوسه زد بر زخمهای روزگار
برد او را خانهاش با جانِ پاک
پیش تختش، بست بالین و هلاک
چند روزی شد که مرد اشک افکند
از دل آن کودک، او نوری پسند
گفت: «در این طفل دیدم چشم حق
یاد بردم من ز مال و تخت و دق»
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۱۳