رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

حکایت یازدهم:

کودک یتیم و شب بارانی

دست ویرایش

 

 

باد می‌بارید و شب تاریک بود
ابر چون دریای بی‌تحریک بود

کودکی تنها به کنجی در گذر
پای بر خاک و نظر بر شمعِ در

در لباس کهنه و دل پر شکست
چشمِ او بر خانه‌های گرم و بست

هر کسی در خانه در شادی و نور
او ولی بی‌کس، نه گرما، نه سرور

مرد ثروت‌مندی از راهی رسید
دید طفلِ خسته را با آه و دید

گفت: «ای کودک، چرا اینجا شدی؟
در چنین باران، چرا تنها شدی؟»

گفت: «مادر مرده‌ام در خاک شد
پدرم با نان شب هم پاک شد»

«این زمین هر شب پناه من شده
آسمان هم اشکِ آه من شده»

مرد برخاست و گرفتش در کنار
بوسه زد بر زخم‌های روزگار

برد او را خانه‌اش با جانِ پاک
پیش تختش، بست بالین و هلاک

چند روزی شد که مرد اشک افکند
از دل آن کودک، او نوری پسند

گفت: «در این طفل دیدم چشم حق
یاد بردم من ز مال و تخت و دق»

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • ۰۴/۰۲/۱۳
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی