باسمه تعالی
ابو علی سینا
بو علی با اسب می رفت در سفر
تا امان باشد ز شر و هر خطر
بین ره ایستاد از بهر صلات
تا که جانش را دهد آب حیات
گوشه ای افسار اسب خود نهاد
کاه و جو از بهر او قدری ستاد
مردکی آمد ز ره با یک الاغ
او به ظاهر لات بود و قلچماق
در کنار اسب ، او خر را ببست
تا خورد کاه و جوی از آنچه هست
بو علی گفتا بکن دور این الاغ
چون لگد ها می زند بر پا و ساق
صاحب خر تفره رفت از صحبتش
ناگهان آمد لگد بر قامتش
دید لنگان می رود ، بیچاره خر
کرد سینا را دچار درد سر
نزد قاضی رفت از بهر خرش
بلکه گیرد حق آنرا از برش
بود شاکی از سکوت بو علی
گفت قاضی، کر بود شاید کمی
گفت در پاسخ، که او سالم بود
در سخن با یک دگر ،عالم بود
در خصوص بستن حیوان بگفت
دور کن آنرا ز اسب و او بخفت
گفت سینا، من نیم کر یا که لال
پا سخ ابله سکوت است، نی جدال
گر رجالی شرح نادان را بگفت
حکمتی را در حقیقت او شکفت
سراینده
دکتر علی رجالی
باسمه تعالی
بوی کباب
از کنار دکه ای نان و کباب
مستمندی می گذشت با مشک آب
از غدا و بوی مطبوع کباب
شد دچار رنج و تحقیر وعذاب
او دلش خواهان نان است و کباب
لیک بی پول است در شهر خراب
پیش خو گفتا که بو بی ارزش است
آن بود مازاد و باشد خوار و پست
نان خود آغشته برآن بو نمود
طبع خود آراست در اثنای دود
صاحب دکه سخن بر لب گشود
پول دود ش را طلب کاری نمود
نان تو آغشته ای بوی کباب
پول آن را ده ،نخواهم من ثواب
شاهدی بر ماجرا انظار داشت
گفت من حل می کنم ،اسرار داشت
داد رخصت بر فقیر و چاره کرد
او کمک بر سایل و بیچاره کرد
سکه ای انداخت بر روی زمین
تا دهد پاداش بویش اینچنین
گفت صوت پول باشد جای پول
همچو دود گوشت ماند جای پول
این بود پاسخ برای نا کسان
بینوا کی بهره برد از طعم آن
حرف بی منطق جوابش این بود
حرف تو بی ارزش اندر دین بود
گر رجالی گفت قصه بهر ما
تا دهد درسی برای عصر ما
سراینده
دکتر علی رجالی
باسمه تعالی
خر همسایه
افتاد به چاه، چون خر همسایه
شد خاک روان ، بر سر بیچاره
فریاد زد و مرگ طلب کرد
رسوایی این و آن سبب کرد
بشنید که خر ، مگر بها داشت
جز باربری ، فقط صدا داشت
خر با لگد ش ، خاک عقب کرد
آمد به سر چاه و غضب کرد
ای بی خردان ، مگر چه کردم
ظلم و ستم و جفا نکردم
جز کاه وعلف ، مگر چه خوردم
من سنگ و سقط مگر نبردم
من روی زمین ، چه ها نکردم
من بار و تو را که حمل کردم
در سختی و در مشقت و کار
همراه و رفیق و همدم و یار
لیکن تو به فکر من نبودی
در قعر زمین رها نمودی
گر خسته شدی ز عرعر من
شلاق زدی ، تو بر سر من
صاحب که نکرد ، درک ما را
تدبیر نمود ، به ترک ما را
با دفن الاغ ، دگر صدا نیست
افسوس که درد ما دوا نیست
افسانه چو گفته شد رجالی
شرحی ز حقیقت است گاهی
سراینده
دکتر علی رجالی
باسمه تعالی
سوال و پاسخ
پرسشی بنمود یک شه از وزیر
در خصوص خالق کل و کبیر
نقش حق در عالم هستی کجاست
خوردن و پوشیدنش دانی چه هاست
میدهد یک روز فرصت بر وزیر
تا بیارد پا سخی پیش امیر
او غلا مى داشت دانا و زرنگ
پاسخ هر سه بدانست بی درنگ
آن غلام پرسید، ای مولا بگو
چهره ات زرد است، علت را بگو
گفت شه دارد سوالاتی چنان
عاجزم از پاسخ و اسرار آن
گفت دانم پاسخش را ای وزیر
جای غم، غصه نباشد، ای شهیر
حق بپوشد عیب و نقص کار ما
او ببیند هر عمل، رفتار ما
پاسخ سوم به بعد موکول شد
نزد شه افشا و آن مقبول شد
پادشه جامه جدا بنمود وگفت
این غلام آید به جایت، راس پست
جامه وتخت و صدارت را نهاد
جملگی امیال خود را وانهاد
گفت پاسخ در عمل بر آن وزیر
حق بیارد چون تویی،از عرش زیر
دست حق دانی رجالی در کجاست
در ید و بازوی مولا مرتضی است
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۲/۱۱/۱۹