باسمه تعالی
برداشتهایی از اشعار مولانا
ابیات۱۴۵۶ الی۱۴۶۲
گوش و چشم جان
انسان های معمولی برای زندگی دنیوی خود دارای حواس ظاهری هستند.اما اولیای الهی علاوه بر حواس ظاهری دارای حواس باطنی نیز می باشند.
مولانا می گوید:
در تردد هر که او آشفته است
حق به گوش او معما گفته است
اگر می بینی کسی در شک و تردد است و مو جبات آشفتگی او فراهم شده است ،بدان این کار خداست.همان خدایی که دستور به وزیدن به باد داد و غنچه ها به گل تبدیل شدند.همین خدا معمایی برای او ایجاد کرده است.این بخاطر رفتار خود اوست.
تا کند محبوسش اندر دو گمان
آن کنم آن گفت یا خود ضد آن
خداوند بخاطر بعضی از اعمالش او را بین دو گمان قرار داده است.خداوند او را محبوس بین دو گمان می کند که مردد بین دو کار باشد، که این کار را انجام دهم و یا ضد آنرا.
هم ز حق ترجیح یابد یک طرف
زان دو یک را برگزیند زان کنف
همان خدایی که او را آشفته و محبوس بین دو گمان کرده است.تنها خدا می تواند او را از این آشفتگی نجات دهد ، بطوریکه بتواند تصمیم بگیرد و یکی را انتخاب کند.
گر نخواهی در تردد هوش جان
کم فشار این پنبه اندر گوش جان
اگر می خواهی قوه ادراک تو دچار شک و تردد نشود.بیا و این پنبه غفلت را از گوش جانت بیرون کن.نتیجه غفلت از دستورات الهی باعث شده که دچار تردید شوی.
تا کنی فهم آن معماهاش را
تا کنی ادراک رمز و فاش را
اگر بخواهی مشکلات دیگر برایت معما نباشند و آنها مانند روز برایت شفاف باشند،بایداز غفلت ها خارج و مطیع اوامر الهی باشی.
پس محل وحی گردد گوش جان
وحی چه بود گفتنی از حس نهان
پس از رهایی از غفلت است که گوش جان تو پیام و وحی الهی را می شنود.بعلاوه با این حواس ظاهری نمی توان پیام وحی را شنید.
گوش جان و چشم جان جز این حس است
گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است
گوش جان و چشم جانت غیر از گوش و چشم ظاهری تو هستند.بعلاوه گوش عقل حسابگر و گوش ظن و گمان تو قادر به درک و شنوایی وحی را نیستند.
قلبم شده صد پاره و تکه
از دست زبان و دل وغصه
بر چشم سر و دیده بکوبید
تا نفس شود خاشع و بنده
ابیات : ۱۴۶۳ تا ۱۴۶۶
جبر و اختیار
لفظ جبرم عشق را بیصبر کرد
وانک عاشق نیست حبس جبر کرد
این معیت با حقست و جبر نیست
این تجلی مه است این ابر نیست
ور بود این جبر جبر عامه نیست
جبر آن امارهٔ خودکامه نیست
اگر گلها از غنچه باز می شوند و اگر ابرها به باران تبدیل می گردند و اگر خورشید باعث روشنایی می گردد.همگی به اذن خدای متعال است.لذا این برداشت می شود که کلیه کائنات حرکتشان به خاطر جبر است.یعنی اثر و نمو هر چیزی دراراده و مشیت الهی ریشه دارد.کسی که عاشق نیست عالم را عالم جبر می داند.
مولانا می گوید این مطالبی که می گویم نشان دهنده این است که من جبری هستم.عشق من را بی تاب کرده است . جبر و اجبار چیست.گل و ابرو خورشید و امثال آن به اختیار، خود را عرضه به خداوند کرده اند.لذا لفظ جبر بی معناست.
آنکه عاشق نیست همه چیز را محدود به جبر می کند.درحقیقت کسی که عاشق نباشد جبری می شود.یک جبر داریم و یک تبعیت.فرد عاشق خود را در معیت حق قرار می دهد و هر آنچه خدا بخواهد او هم می خواهد.
همانطوریکه ابر مانع دیدن ماه می شود و با کنار رفتن ، ماه خود نمایی می کند.انسان ها نیز اگر جبر را کنار بگذارند حق خود نمایی می کند.بعبارت دیگر با رد تفکر جبری، معیت خداوند آشکار می گردد.
مولانا می گوید از سخنان من برداشت جبر شود.اما جبر من با جبری که عوام می فهمند و قبول دارند متفاوت است.عوام اگر کار خطایی انجام دهند می گویند شیطان من را گول زده است.لذا خطای خود را بخاطر نوعی جبر می دانند.
دانی که جهان در اختیار است تو را
دانی که بشر اسیر نفس است چرا
در کون و مکان مجو بجز جبر و خیار
دانی که خدا امید ما در دو سرا
ابیات : ۱۱۶۷ تا ۱۱۷۳
جبر از دیدگاه اولیای الهی
جبر را ایشان شناسند ای پسر
که خدا بگشادشان در دل بصر
غیب و آینده بریشان گشت فاش
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش
اختیار و جبر ایشان دیگرست
قطرهها اندر صدفها گوهرست
هست بیرون قطرهٔ خرد و بزرگ
در صدف آن در خردست و سترگ
طبع ناف آهوست آن قوم را
از برون خون و درونشان مشکها
تو مگو کین مایه بیرون خون بود
چون رود در ناف مشکی چون شود
تو مگو کین مس برون بد محتقر
در دل اکسیر چون گیرد گهر
مولانا می گوید کسی جبر و اختیار را می فهمد که چشم دلش باز باشد و به یقین رسیده باشد.خداوند کسانی را که چشم دلشان گشوده باشد،چیزی برایشان پنهان نمی باشد.آینده و گذشته که برای افراد معمولی مشخص نیست،برای اولیای خدا همانند روز روشن است.
مولانا می گوید جبر و اختیار همانند قطره ای می ماند که درون صدف بریزد و یا درون یک ظرف ریخته شود.لذا ارزش متفاوتی پیدا می کند.برداشت جبر و اختیار نیز از دید اولیای الهی و افراد عادی متمایز است.قطره ای آب در بیرون صدف کمی آب روان است.اما قطره ای آب در صدف دری محکم و گرانبهاست.
یک قطره خون در ناف آهو به مشگ خوش بو تبدیل می شود.در صورتی که در خارج از آن قطره خونی بیش نیست.جبر و اختیار نیز همانند یک قطره خون می ماند.اگر در دل ما ذره ای از معرفت الهی ریخته شود،روح و روان ما شاداب می گردد.
مثال دیگر قرار گرفتن ظروف مسی در ماده اکسیر است که آنرا به طلا تبدیل می کند.در صورتی که بدون آغشته شدن به اکسیر چیزی جز مس نمی باشد.
مولانا می گوید دل و قلب اولیای الهی همانند اکسیر می ماند ، بطوریکه یک چیز بی ارزش نزد عوام ، در نظر آنها ارزشمند است.همین جبر که به نظر عوام خوب نیست،در نرد اولیای الهی ارزشمند است.اهل باطن جبر را تسلیم بودن کامل در برابر اوامر الهی می دانند.
چو خواهی سعادت در این روزگار
مشو غافل از مرگ و از کردگار
فراموشی کار نیک و بدی
شود موجب رشد و یابی قرار
ابیات : ۱۴۶۸ تا ۱۴۷۳
شق القمر
اختیار و جبر در تو بد خیال
چون دریشان رفت شد نور جلال
نان چو در سفرهست باشد آن جماد
در تن مردم شود او روح شاد
در دل سفره نگردد مستحیل
مستحیلش جان کند از سلسبیل
قوت جانست این ای راستخوان
تا چه باشد قوت آن جان جان
گوشت پارهٔ آدمی با عقل و جان
میشکافد کوه را با بحر و کان
زور جان کوه کن شق حجر
زور جان جان در انشق القمر
مولانا در این ابیات تفاوت اولیای الهی با مردم عوام را بیان می کند.همین جبر و اختیار که از نظر ما خوب نیست.در نظر اولیای الهی نور رخشان می باشد.برای مثال همین نان که در سفره قرار دارد و از جمادات می باشد.با خوردن آن به انسان انرژی می دهد و باعث شادی رو ح و روان می گردد.در حقیقت یک چیز در دو محیط اثر بخشی متمایز دارند.در بدن انسان به جان تبدیل می شود در صورتیکه بیرون از بدن یک جسم جامد است.
همین نان در خارج از بدن امکان تبدیل به جان شدن ندارد.اما خداوند شرایطی را در بدن ایجاد کرده است که در درون بدن وقتی قرار می گیرد به جان تبدیل می شود.
مولانا می گوید در نظر افراد فهیم،خداوند قدرتی در انسان قرار داده که می تواند نان را به انرژی تبدیل کند و متعاقبا به انسان جان و قدرت دوباره دهد.اما قدرت جان اولیای الهی فوق جانها می باشد و بسیار زیاد است.
انسان در ظاهر از گوشت و استخوان تشکیل شده است.اما خداوند با عقلی که به انسان داده است می تواند کوه ها رابشکافد و به عمق دریاها برود و صدف بیرون آورد.
مولانا می گوید انسانها با جان خود کوهها را می شکافند.اما جان جانان می توانند ماه را بشکافند.
اهل دل آگاه بر غیب و شهود
چونکه دل لبریز از باران جود
اولیا جز حق نخواهند دیگری
ما چه می دانیم از بود و نبود
ابیات : ۱۴۷۴ تا ۱۴۸۱
صورت و معنا
گر گشاید دل سر انبان راز
جان به سوی عرش سازد ترکتاز
کرد حق و کرد ما هر دو ببین
کرد ما را هست دان پیداست این
گر نباشد فعل خلق اندر میان
پس مگو کس را چرا کردی چنان
خلق حق افعال ما را موجدست
فعل ما آثار خلق ایزدست
ناطقی یا حرف بیند یا غرض
کی شود یک دم محیط دو عرض
گر به معنی رفت شد غافل ز حرف
پیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف
آن زمان که پیشبینی آن زمان
تو پس خود کی ببینی این بدان
چون محیط حرف و معنی نیست جان
چون بود جان خالق این هر دوان
مولانا می گوید دل من مخزن و انبان اسرار است.اگر سر این دل را باز کنم واسرار آنرا فاش کنم ، دیگر جانی در بدن شما باقی نمی ماند.شما قالب تهی می کنید و جانتان به سرعت از بدنتان خارج می شود.
خداوند و انسان هر دو کارهایی انجام می دهند.بیا و هر دوی آنها را ببین.کارهایی که ما می کنیم آشکار است.لذا کارهای خود را به خدا نسبت ندهیم.
اینکه می گوئید خدا همه کارها را انجام می دهد و ما کاری انجام نمی دهیم.شما مجاز نیستید که بگوئید چرا دیگران چنین و چنان می کنند.برای مثال اگر کسی به تو اهانت کرد، شما حق اعتراض نداری.
هر کاری دو جنبه دارد.یکی جنبه خالقی و دیگری جنبه افعالی .فاعل هر کار انسان ها هستند و خالق هر کار خداوند است.همینکه ما کاری را بخواهیم، خداوند فرمان می دهد و ما انجام می دهیم.لذا خدا پدید آورنده کارهایی است که ما تمایل به انجام آنها داریم.
برای مثال میوه درخت از درخت است.اما درخت بدون باغبان که آنرا بکارد محصولی ندارد.
مولانا می گوید یک گوینده در آن واحد یا باید مراقب الفاظ و عبارات سخن گفتن خود باشد و یا دقت در مفاهیم و معنا و مضامین سخنان خود کند.یک انسان نمی تواند در یک لحظه دو کار متمایز انجام دهد.یک راننده ماشین نمی تواند هم رانندگی کند و همزمان ببیند که وسایل ماشین چگونه عمل می کنند.لذا اگر گوینده به معنای سخن توجه کند از گفتن باز می ماند.برای مثال چشم نمی تواند در یک لحظه نگاهش به جلو و عقب سر خود باشد.
مولانا می گوید همانطوریکه جان تو نمی تواند همزمان به صورت و معنا توجه کند.لذا تو هم بپذیر که جان تو نمی تواند خالق دو چیز در یک لحظه باشد.لذا برای انجام هر کاری علاوه بر انسان، خالقی چون خداوند نیاز است تا کاری انجام گردد.
در حقیقت انجام کارها همانند یک سکه دو رو می ماند که یک طرف آن انسان بعنوان مجری و طرف دیگر آن خدا بعنوان هادی می باشد.آنهایی که فقط خدا را می بینند و نقش انسان را نمی بینند.اینان اعتقاد به جبر دارند.آنان که فقط انسان را می بینند و از نقش خدا غافل هستند اعتقاد به اختیار دارند و انسان را همه کاره در امور می دانند.
بنابراین نتیجه می گیریم که جبرو اختیار لازم و ملزوم یکدیگر ند و برای انجام هر کاری هر دو نقش آفرین هستند.
جان جانان می شکافد ماه را
جان و عقل ما نبیند جاه را
جان ما ناچیز با شد در قیاس
جان جانان می نماید راه را
ابیات : ۱۴۸۲ تا ۱۴۹۰
نقش ادب
حق محیط جمله آمد ای پسر
وا ندارد کارش از کار دگر
گفت شیطان که بما اغویتنی
کرد فعل خود نهان دیو دنی
گفت آدم که ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نبد غافل چو ما
در گنه او از ادب پنهانش کرد
زان گنه بر خود زدن او بر بخورد
بعد توبه گفتش ای آدم نه من
آفریدم در تو آن جرم و محن
نه که تقدیر و قضای من بد آن
چون به وقت عذر کردی آن نهان
گفت ترسیدم ادب نگذاشتم
گفت هم من پاس آنت داشتم
هر که آرد حرمت او حرمت برد
هر که آرد قند لوزینه خورد
طیبات از بهر کی للطیبین
یار را خوش کن برنجان و ببین
مولانا می گوید خداوند نسبت به هر عمل و نیت آن عمل آگاه است و انگیزه عمل شما را می داند.وقتی خدا از فرشتگان خواست که به آدم سجده کنند،شیطان تبعیت نکرد.خداوند نیز او را از درگاه خود دور نمود.شیطان هم گفت من انسان ها را وسوسه به گناه می کنم. شیطان سجده نکردن خود را به خدا نسبت داد.در صورتی که رانده شدن او ریشه در عمل او دارد.برای مثال در میدان فوتبال،یکی از بازیکنان برای دیگری توپ ارسال می کند.اگر او بجای فرستادن با پا برای دیگری آنرا با دست بگیرد.عمل او خطاست و نه عمل کسی که توپ را پاس داده است.خلق و آفرینش هر چیزی به امر حق تعالی است.اما خطای ما موجب ایجاد مشکلات برای ما می گردد.اما آدم بر خلاف شیطان نگفت که خطای من ریشه در اراده خداوند دارد،بلکه می دانست که خطای او در هوای نفس خود ریشه دارد و نه در خداوند در ایجاد گیاه گندم.آدم بخاطر قبول کردن خطای خود و عدم اطلاق آن به خداوند به درجاتی تا پیمبری ارتقا یافت.
نتیجه می گیریم که انسانها باید در سخن گفتن رعایت ادب را بکنند.زیرا انسان با سخنان خود می تواند بالاترین درجات معنوی و کمترین درجات مادی را اختیار کند.اعمال و گفتار و افکار می توانند انسان را از عرش به فرش ببرند.همانند آفتاب و آفتابه که با اضافه شدن یک حرف از جایگاهی بالا به جایگاهی پائین تنزل می کند.
بعد از آنکه انسان توبه نمود.خداوند به او گفت تو می توانستی عمل خود را به من نسبت دهی ولی عمل خود را کاملا به خود نسبت دادی.آدم گفت ادب کردم و سخنی نگفتم که قضا و تقدیر الهی موجب انجام این کار شد.لذا خداوند نیز به خاطر داشتن ادب او را تا درجات بالای پیمبری ارتقا داد.
نتیجه می گیریم که هر عملی را عکس العملی است.اگر حرمت و ادب را در برابر دیگران رعایت کردی، قطعا دیگران نیز چنین خواهند کرد. قدیما رسم بود که قند را برای هدیه برای دیگران می بردند.متقابلا هدیه بالاتری چون شیرنی لوز به عنوان هدیه برگشت می دادند.اگر انسان پاک شد ، متقابلا یک همسر پاک نصیبش می شود.اگر سخنی خوب یا بد به کسی گفتی، عکس العمل آن نیز خوبی یا بدی است.
صبر باشد شاه کلید مشکلات
بی ادب در منجلاب و معضلات
رشد ما در صبر و در آداب ما
بی ادب کی نوشد از آب حیات
ابیات : ۱۴۹۲ تا ۱۵۰۳
علم و حکمت
یک مثال ای دل پی فرقی بیار
تا بدانی جبر را از اختیار
دست کان لرزان بود از ارتعاش
وانک دستی تو بلرزانی ز جاش
هر دو جنبش آفریدهٔ حق شناس
لیک نتوان کرد این با آن قیاس
زان پشیمانی که لرزانیدیش
مرتعش را کی پشیمان دیدیش
بحث عقلست این چه عقل آن حیلهگر
تا ضعیفی ره برد آنجا مگر
بحث عقلی گر در و مرجان بود
آن دگر باشد که بحث جان بود
بحث جان اندر مقامی دیگرست
بادهٔ جان را قوامی دیگرست
آن زمان که بحث عقلی ساز بود
این عمر با بوالحکم همراز بود
چون عمر از عقل آمد سوی جان
بوالحکم بوجهل شد در حکم آن
سوی حس و سوی عقل او کاملست
گرچه خود نسبت به جان او جاهلست
بحث عقل و حس اثر دان یا سبب
بحث جانی یا عجب یا بوالعجب
ضؤ جان آمد نماند ای مستضی
لازم و ملزوم و نافی مقتضی
زانک بینایی که نورش بازغست
از دلیل چون عصا بس فارغست
مولانا در اینجا مثالی می آورد تا اختلاف بین جبر و اختیار مشخص گردد.او می گوید کسی که دستش بی اختیار خود لرزان است را با کسی که با اختیار و اراده خود دستش را می لرزاند در نظر بگیرید.در اولی حرکت دست از روی جبر است ولی در حالت دوم از روی اختیار است.اگر چه ریشه هر دو حرکت در فرمان خالق می باشد.اما حرکت دست در حالت اول مسئولیت آور نیست.اما در حالت دوم مسئو لیت آور است.لذا این دو حرکت قابل قباس نمی باشند.در حالت دوم اگر انسان با حرکت دست اتفاقی نا خوشایندی انجام شود فرد ناراحت و پشیمان می شود.اما در حالت اول اگر چه ممکن است ناراحت شود ولی چون از روی جبر بوده است، پشیمانی ندارد.
مولانا می گوید این گونه بحث ها جنبه عقلانی و حسابگری دارد.لذا ارزش آنچنانی ندارد .حتی اگر در و مرجان باشد ، خشک و بی روح هستند.بیا و بحث های جانانه را تعقیب کن.انسان با شنیدن آنها روح و روانش شاد می شود.بحث های عقلانی همانند پستانک خوردن بچه ها می ماند که آرام برای مدتی می شوند ولی هرگز سیر نمی شوند.اما بحث های معنوی جان انسان را تغدیه می کند.
مولانا می گوید مباحثی که در رابطه با روح و جان هستند دارای جایگاه و مقام والایی هستند، در قیاس با مطالبی که با عقل و هوش انسان می باشند.آن چیزی که موجب تغذیه روح و روان می گردد،بسیار ارزشمند است و دارای قوام و لذت خاصی است.
مولانا می گوید آن زمانی که مباحث عقلانی رونق و رواجی داشت.خلیفه دوم و بوالحکم قبل از اسلام دوست بودند.عمر اسلام آورد ولی بوالحکم اسلام نیاورد.بوالحکم به پدر حکمت ها شهرت داشت.با قبول نکردن دین اسلام ابو جهل نامیده شد.زیرا دین با روح و جان افراد سر وکار دارد و می خواهد انسانها به درجات بالای معنوی دست یابند.مولوی انتخاب دین را ، بجای حکمت،رفتن از عقل به جان تشبیه می کند.بو حکم از نظر مسائل عقلی و مادی عالم و عاقل بود ولی در مباحث معنوی و دینی جاهل می باشد.
مباحث فلسفی و حسی پی بردن موثر از آثار را بحث می کند.اما مباحث معنوی ،ورود به اینگونه مسائل ندارند.مباحث معنوی در گیر واژه های عقلی و فلسفی نیست.بلکه آنقدر دلنشین هستند که نیاز به استدلال نمی باشد.همانند وقتی آفتاب می آید ، با خود وجود خورشید را اثبات می کند. لذا ضروت بحث و استدلال برای اثبات وجود معنا و مفهومی ندارد.
مولانا می گوید کسی که چشم دلش روشن است همانند انسان بینا می ماند که نیازی به عصا برای راه رفتن ندارد.
اگر خواهی سخن از علم و حکمت
برو در زن سرای اهل عصمت
طبیب جان و دل باشند آنان
شود روح و روان با دین در الفت
ابیات : ۱۵۰۵ تا ۱۵۱۰
نقش خدا در زندگی
بار دیگر ما به قصه آمدیم
ما از آن قصه برون خود کی شدیم
گر به جهل آییم آن زندان اوست
ور به علم آییم آن ایوان اوست
ور به خواب آییم مستان وییم
ور به بیداری به دستان وییم
ور بگرییم ابر پر زرق وییم
ور بخندیم آن زمان برق وییم
ور بخشم و جنگ عکس قهر اوست
چور بصلح و عذر عکس مهر اوست
ما کییم اندر جهان پیچ پیچ
چون الف او خود چه دارد هیچهیچ
مولانا در اینجا ادامه قصه را بیان می کند. اگر چه به ظاهر از قصه بیرون رفته است .خداوند در قرآن می فرماید شما همواره در قلمرو و حیطه من قرار دارید من با شما هستم.مولانا می گوید انسان یا در وادی علم است و یا در وادی جهل.اگر در وادی جهل باشددر زندان خدا قرار دارد.اما اگر در وادی و حیطه علم قرار داشته باشد،او در ایوان خدا می باشد.در حقیقت انسانی که از علم و حکمت دور است از نور الهی دور است و لذا از روشنایی بهره ای نمی برد.کسی که در ظلمت و تاریکی قرار دارد امکان دیدن حقایق را ندارد.لذا دچار گمراهی و جهل می گردد.در این حالت با اعمال خود، خود را در زندان غفلت و جهل قرار داده است.همانند کسی که در پرتوی نور خورشید قرار نداشته باشد.لذا در تاریکی محبوس است و نمی تواند چیزی راببیند.
انسانها یا خوابیده اند و یا بیدارند.اگر خواب باشند.خداوند او را مست خواب کرده است.لذا در سیطره او قرار دارد.چنانچه بیدار باشیم،باز توسط دستان پر مهر خداوند بیدار هستیم.لذا می توان گفت که همواره تحت سیطره و اراده خداوند هستیم.
انسانها گاهی خندان و گاهی گریان هستند.گاهی چون ابر می گریند و گاهی چون رعد و برق می خندند.در هر حالت خداوند است که ما را می گریاند و یا می خنداند.در حقیقت اگر ما در چهارچوب مقررات الهی حرکت کنیم موجبات شادی ما فراهم می شود.چنانچه در چهار چوب هوای نفس حرکت کنیم و از دستورات الهی خارج شویم،دچارناراحتی می شویم.
اگر مشکلاتی که برای انسان پیش می آید را ریشه یابی کنیم.به جایی می رسیم که دچار غفلت شده بودیم و بجای اینکه پیرو فرامین الهی باشیم،پیرو هوای نفس خود شده بودیم.اگر به دین به دقت نگاه کنیم،مجموعه ای از دستور العمل هاست که انسان را به فلاح و رستگاری در دو دنیا می رساند.در حقیقت کاتالوگ انسانها ، عنوان دین نام دارد.هر قدر آگاهی خود را به دین بیشتر کنیم، خود را در مقابل حوادث و بیماری ها بیمه می کنیم.
اگر شادی روح و روان خود را ریشه یابی کنیم، به نقطه ای می رسیم که به دستورات الهی گردن نهادیم.خداوند نیز ما را یاری نموده و اسباب رسیدن به هدف خود را هموارنموده است.لذا با رسیدن به مقصود،پس از تلاش و کوشش، مو جبات شادی فراهم شده است.گاهی می بینیم با یک اقدام و حرکت ساده دل کسی را شاد و یا لبخند به روی لبان کسی نشانده ایم.خداوند نیز متقابلا دل ما را شاد و یا ما را خندان می کند.
همینطور گاهی در جنگ و گاهی در صلح هستیم.اگر در حال جنگیدنیم، خشم و قهر الهی را داریم نشان می دهیم.اما اگر در حالت صلح هستیم، داریم مهر و عطوفت خدا را نشان می دهیم.اگر رابطه انسان با یک نفر دچار خدشه و موجبات ناراحتی شده است، باید به خود برگردیم که ما عملی کرده ایم که موجبات قهر خداوند شده است.متقابلا اگر کسی به شما مهربانی می کند،ریشه در عطوفت خداوند دارد.با پی گیری و خلوت کردن با خود به این نتیجه می رسیم که این امور عکس العمل عمل ما در حق یک فردی است.البته این قاعده در خصوص جنگ و یا صلح اولیای الهی متمایز است.زیرا آنها با توجه به شرایط و شناختی که دارند اقدام می کنند.لذا صلح و یا جنگ آنها باعث اعتلای جوامع است.
نتیجه می گیریم، اگر می خواهیم آدم شویم،نباید از اتفاقاتی که دور ورمان می گذرد ساده بگذریم.باید زمانی در شبانه روز را با خود خلوت کنیم و اتفاقات روزانه را ریشه یابی کنیم.اگر دچار خطا و اشتباهی شده ایم، در صدد اصلاح آن برآییم.
لذا این سوال به ذهن ما ها خطور می کند که همه چیز که در اختیار خداوند است.ما در این عالم چه کاره هستیم.ما همچون الف و نی تو خالی می مانیم.اگر صدایی از ما بلند می شود او دمیده است.ما یک وسیله ای بیش در دست خدای متعال نیستیم.هر جور او بخواهد، همان اتفاق می افتد.لذا وجود ما و حیات ما به خاطر اراده و خواست خداوند است.
منشا هر چیز از ذات خداست
قدرت حق در ید و بازوی ماست
ما درون کشتی و بر روی آب
ناخدای ما ، خدای کبریاست
ابیات : ۱۵۱۱ تا ۱۵۲۱
نقش روح در انسان
گفت یا عمر چه حکمت بود و سر
حبس آن صافی درین جای کدر
آب صافی در گلی پنهان شده
جان صافی بستهٔ ابدان شده
گفت تو بحثی شگرفی میکنی
معنیی را بند حرفی میکنی
حبس کردی معنی آزاد را
بند حرفی کردهای تو یاد را
از برای فایده این کردهای
تو که خود از فایده در پردهای
آنک از وی فایده زاییده شد
چون نبیند آنچ ما را دیده شد
صد هزاران فایدهست و هر یکی
صد هزاران پیش آن یک اندکی
آن دم نطقت که جزو جزوهاست
فایده شد کل کل خالی چراست
تو که جزوی کار تو با فایدهست
پس چرا در طعن کل آری تو دست
گفت را گر فایده نبود مگو
ور بود هل اعتراض و شکر جو
نماینده قیصر روم از خلیفه دوم سوال می کند، علت اینکه خداوند روح لطیف خود را در بدن کدر ما قرار داده چیست.چرا مرغ جان ما را در قفسی چون بدن زندانی کرد.مثل این است که آب صاف و پاک در مقداری گل پنهان شده است.
با توجه به مطالب اهل سنت، لازم به ذکر است که چنین ملاقاتی بین نماینده پادشاه روم و خلیفه دوم انجام نشده است.مولانا خواسته بدین طریق حقیقتی را برای ما ارائه نماید.این سخنان حکیمانه از مولانا می باشد.اما با توجه به شرایطی که او زندگی می کرده است،سخنان خود را لابلای بعضی مطالب ارا ئه می کند.همانند تاجرانی که برای عدم سرقت طلاهای کارون، آنها را در گونی های ذغال مخفی می کردند.
مولانا می گوید همانطوریکه شما مفهوم و سوال مهمی را در قالب کلمات بیان می کنید تا امکان فهم و پاسخ آن باشد.خداوند نیز روح بلندی را در جسم خاکی ریخت.تا انسانها بتوانند با یکدیگر ارتباط برقرار کنند.در حقیقت تو معنای بلندی را حبس در کلمات نموده ای.بعلاوه نفس که باد لطیفی است با سخنان شما محبوس شده است.تو بخاطر اینکه منظور خود را برسانی و فایده ای ببری چنین کاری کرده ای.خداوند نیز برای اینکه به مخلوقات خود فایده ای برساند، چنین کرده است.
همانطوریکه ما می فهمیم و می دانیم برای رساندن یک پیام باید آنرا در قالب کلمات ارائه نمود.قطعا خدای متعال که خالق ماست،می داند چگونه سخن خود را به انسانها با قرار دادن روح در بدن انعکاس دهد.ما با محبوس کردن مطالب خود از طریق کلمات،صد ها هزار مفهوم را منتقل می کنیم.بعلاوه کلیه این فواید در مقابل یک فایده که خدای متعال روح را در بدن قرار داد ناچیز است.سخنان شما که جزئی از عالم هستید مفید است.لذا قطعا قرار دادن روح در بدن انسان فواید بسیار دارد.
همانطوریکه انسانها که جزیی از کل هستند ،برای کارهای خود دلیل دارند، خدای متعال نیز قطعا اهدافی از خلقت انسان داشته است. بنابراین اگر سخن گفتن فایده دارد، لذا اعتراضی به اینکه چرا خدا روح را در جسم قرار داده مکن، زیرا آن نیز فواید زیادی دارد.
آدمی تشکیل گردد از علق
جان بگیرد از خدا رب الفلق
قطره ای وارد شود در هسته ای
چون شود کامل ، بیاید با طلق
ابیات : ۱۵۲۲ تا ۱۵۲۶
شکر خدا
شکر یزدان طوق هر گردن بود
نی جدال و رو ترش کردن بود
گر ترشرو بودن آمد شکر و بس
پس چو سرکه شکرگویی نیست کس
سرکه را گر راه باید در جگر
گو بشو سرکنگبین او از شکر
معنی اندر شعر جز با خبط نیست
چون قلاسنگست و اندر ضبط نیست
مولانا می گوید شکر خداوند همانند طوقی می ماند که به گردن هر شخص می باشد.بعبارت دیگر، بر هر کسی ، شکر حق واجب است.حتی اگر در وضعیت خوشی نباشید.بعلاوه هر گز ابراز ناراحتی از خداوند نداشته باشید.
انسان در همه حال باید شکر گزار خدای متعال باشد.از سرکه مایعی ترش تر وجود ندارد.اگر سرکه بخواهد جگر انسان را حال بیارد ،باید با شکر و یا عسل مخلوط شود و به شربت سکنجبین تبدیل گردد تا موجب نشاط آدمی فراهم شود .
مولانا می خواهد بگوید که انسانهای ناسپاس،برای اینکه بتوانند کسب معرفت کنند، باین شکر گزار خدای متعال باشند.
مولانا می گوید بیان معنا و بعضی حقایق بصورت شعر بعضا امکان ندارد و ممکن است حق مطلب خوب ادا نشود.همانند کسی که توسط فلاخن سنگی را پرتاب می کند.لذا امکان دارد که به هدف نخورد.در هر صورت سعی کرده مفهوم شکر گزاری نعمات الهی را با شعر بیان کند.اگر چه بعضی مفاهیم حتی با نثر نیز بطور دقیق قابل ارائه نباشد.
شکر نعمت بر همه واجب بود
هر که آرد بر زبان غالب بود
موجب افزایش رزق است و قوت
بین خدا بر جملگی صاحب بود
ابیات : ۱۵۲۷ تا ۱۵۳
زنده دلان
آن رسول از خود بشد زین یک دو جام
نی رسالت یاد ماندش نی پیام
واله اندر قدرت الله شد
آن رسول اینجا رسید و شاه شد
سیل چون آمد به دریا بحر گشت
دانه چون آمد به مزرع گشت کشت
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و با خبر
موم و هیزم چون فدای نار شد
ذات ظلمانی او انوار شد
سنگ سرمه چونک شد در دیدگان
گشت بینایی شد آنجا دیدبان
ای خنک آن مرد کز خود رسته شد
در وجود زندهای پیوسته شد
وای آن زنده که با مرده نشست
مرده گشت و زندگی از وی بجست
مولانا می گوید وقتی که نماینده پادشاه روم پاسخ خود را شنید و جامی از معرفت الهی نوشید،از هوش رفت و فراموش کرد که برای چه کاری آمده است.
سفیر روم مبهوت قدرت لا یتناهی خداوند شد.در این حالت از نظر معنوی به درجات بالا رسید.در اینجا مولانا می گوید سیل گل آلود وقتی به دریا می رسد،اثری از سیلاب نیست و شما تنها دریا را می بینید.همینطور وقتی دانه ای به مزرعه می آید و کاشته می شود،دیگر دانه ای نیست، بلکه یک کشت از دانه ها است.
نان مرده، وقتی توسط انسان خورده می شود زنده می شود و موجبات ادامه حیات انسان را فراهم می کند.همچنین شمع و هیزم با سوختن خود باعث روشنانی و برون رفت از تاریکی انسان می شوند.همچنین سنگ سرمه وقتی به چشمان انسانها مالیده می شود موجب تقویت و نور چشم می گردد.
مولانا می گوید انسان نیز همانند همان سیل و دانه و شمع می ماند.اگر دست از خود خواهی ها و خود بزرگ بینی ها بردارند و خود را در راه خدا فدا کنند و همنشین اولیای الهی گردند،آنگاه به دریای رحمت الهی متصل می شوند.
مولانا می گوید، خوشا به حال انسانهایی که با دل مرده به کنار زنده های واقعی می روند و زنده می شوند.همچنین بدا به حال انسانهایی که در جوار دل مردگان می روند ودل مرده می شوند.
بار الها دل من عاشق و شیدای تو شد
عاشق شیوه ی پردازش دنیای تو شد
من ندانم تو کجایی که بیایم سویت
گر نمایی نظری،کوی دلم جای تو شد
ابیات : ۱۵۳۷ تا ۱۵۴۶
بهترین همنشین
چون تو در قرآن حق بگریختی
با روان انبیا آمیختی
هست قرآن حالهای انبیا
ماهیان بحر پاک کبریا
ور بخوانی و نهای قرآنپذیر
انبیا و اولیا را دیده گیر
ور پذیرایی چو بر خوانی قصص
مرغ جانت تنگ آید در قفس
مرغ کو اندر قفس زندانیست
مینجوید رستن از نادانیست
روحهایی کز قفسها رستهاند
انبیاء رهبر شایستهاند
از برون آوازشان آید ز دین
که ره رستن ترا اینست این
ما بذین رستیم زین تنگین قفس
جز که این ره نیست چارهٔ این قفس
خویش را رنجور سازی زار زار
تا ترا بیرون کنند از اشتهار
که اشتهار خلق بند محکمست
در ره این از بند آهن کی کمست
در اینجا مولانا به اثر پذیری همنشین اشاره می کند.بالاخص اگر قرآن همنشین انسان گردد.در حقیقت با روح و روان انبیا در آمیخته می شوی.زیرا قرآن حال و احوال انبیا را بیان می کند.اینان ماهیان دریای بی کران معرفت حق هستند.چنانچه قرآن بخوانی و تاثیر پذیر نباشد و به آیات الهی عمل نکنی،مثل این است که در کنار آنها نشسته ای و از آنها بهره مند نشده ای.اما اگر قرآن را بخوانی و پذیرای حقایق آیات قرآن شوی، آنگاه روح تو همانند مرغی می ماند که در قفسی چون بدن سخت به تنگ می آید و می خواهد بیرون رود و جان از تن خارج شود.
مولانا می گوید مرغی که در قفس است وبرای بیرون رفتن دلتنگی و ناراحتی نمی کند، دلالت برجهل و نادانی او دارد.اولیای الهی دارای روحی بلند هستند که این جسم مانع پرواز روح بزرگ آنهاست واین جسم برایشان برای کوچک است.روح پیامبران به پرواز آمده و ندا می دهند که تنها راه آزادگی و رهایی تمکین از دستورات خداوند متعال است.بعلاوه ما تنها از طریق دین و دیانت از این قفس تنگ رهایی پیدا کردیم.
مولانا می گوید شهرت و داشتن آوازه ای بلنددر نزد مردم همانند بندی می ماند که به دور تو انسان بسته شده است و نمی گذارد که روح تو پرواز کند.لذا بیا و گمنام زندگی کن تا زود تر از این قفس رهایی پیدا کنی.این بندها از زنجیر های آهنی کمتر نیستند.
دوستی گردد عیان، اندر مصیبت یا که فقر
جز خدا حامی نباشد، در سرا شیبی قبر
تا به کی غافل ز خود در این سرای بی وفا
دشمن ما در درون جان بود تا روز حشر
ابیات : ۱۵۴۷ تا ۱۵۶۲
طوطی و بازرگان(1)
بود بازرگان و او را طوطیی
در قفس محبوس زیبا طوطیی
چونک بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندستان شدن آغاز کرد
هر غلام و هر کنیزک را ز جود
گفت بهر تو چه آرم گوی زود
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیک مرد
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
کارمت از خطهٔ هندوستان
گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان
چون ببینی کن ز حال من بیان
کان فلان طوطی که مشتاق شماست
از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست
گفت میشاید که من در اشتیاق
جان دهم اینجا بمیرم در فراق
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
این چنین باشد وفای دوستان
من درین حبس و شما در گلستان
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صبوحی درمیان مرغزار
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود
ای حریفان بت موزون خود
من قدحها میخورم پر خون خود
یک قدح مینوش کن بر یاد من
گر نمیخواهی که بدهی داد من
یا بیاد این فتادهٔ خاکبیز
چونک خوردی جرعهای بر خاک ریز
بازرگانی یک طوطی زیبا در قفس داشت.همینکه بازرگان قصد سفر به هندوستان را نمود.بازرگان از روی سخا به کنیزان و غلامان خود گفت که برای شما از هندوستان چه چیزی بیاورم.هریک از آنها درخواستی داشتند.بازرگان نیز قول داد که تقاضای آنها را عملی کند.
در پایان بازرگان به سراغ طوطی رفت و به او گفت که تو چه درخواست و تقاضا از من داری.طوطی گفت من چیزی به عنوان سوغات نمی خواهم.تنها درخواستی که دارم این است که هندوستان کشور طوطیان است.شما حال و احوال مرا به آنها بگوئید که یک طوطی به ناچار در قفس است و دلش می خواهد شما ها را ببیند.ضمن عرض سلام به آنها، تقاضای راه و چاره برای رهایی از قفس از آنها خواستار باش.به آنها بگو که آیا درست است که من با داشتن شوق دیدار نتوانم شما ها را ببینم و در قفس از فراق شما بمیرم.
طوطی گفت به طوطیان بگو آیا صحیح است که من در بند باشم و شما آزاد باشید و در روی درختان بنشینید.آیا وفاداری شما دوستان این است که من در حبس باشم و شما آزادانه پرواز کنید.به آنها بگو حداقل وقتی که در صحرا در صبحگاهی هستید یادی هم از من کنید.طوطی گفت یاد یاران با ارزش است.بالاخص وقتی یکی لیلی و دیگری مجنون باشد.به آنها بگو شما در کنار یارانتان خوش و من در حبس و تنها هستم.
طوطی گفت به آنها بگو، اگر می خواهید یادی از من کرده باشید،جامی از می نیز به یاد من بنوشید و قطره ای از آنرا به خاطر یاد کردن از من به روی زمین بریزید.
عشق اسطرلاب اسرار ولاست
دیده بان حکمت و وصل وصفا ست
خوش بر آن مردان با تقوای دین
کارشان هر روز و شب یاد خداست
ابیات : ۱۵۷۵ تا ۱۵۸۴
طوطی و بازرگان(3)
قصهٔ طوطی جان زین سان بود
کو کسی کو محرم مرغان بود
کو یکی مرغی ضعیفی بیگناه
و اندرون او سلیمان با سپاه
چون بنالد زار بیشکر و گله
افتد اندر هفت گردون غلغله
هر دمش صد نامه صد پیک از خدا
یا ربی زو شصت لبیک از خدا
زلت او به ز طاعت نزد حق
پیش کفرش جمله ایمانها خلق
هر دمی او را یکی معراج خاص
بر سر تاجش نهد صد تاج خاص
صورتش بر خاک و جان بر لامکان
لامکانی فوق وهم سالکان
لامکانی نه که در فهم آیدت
هر دمی در وی خیالی زایدت
بل مکان و لامکان در حکم او
همچو در حکم بهشتی چار جو
شرح این کوته کن و رخ زین بتاب
دم مزن والله اعلم بالصواب
در نگاه عرفا بدن انسان به قفس و روح و جان انسان به طوطی تشبیه شده است.این طوطی تلاش می کند که از این قفس رهایی پیدا کند. روح ما ، همانند طوطی در داستان طوطی و بازرگان می ماند.کجاست آن محرم و کسی که زبان طوطی را بفهمد و می تواند راه نجات او را فراهم کند.
مولانا می گوید اولیای الهی همانند مرغان بهشتی می مانند.اگر چه به ظاهر ضعیف جثه هستند،اما دریا دل هستند.گوئیا سلیمان با لشکریانش تحت سیطره آنها هستند.اولیای الهی اگر شروع به نیایش کنند، در هفت آسمان غلغله ای بپا می شود.اهل دل با هر نیایش خود صد ها پیک الهی جواب آنها را از طرف خدای متعال می آورند.اینان باهر لبیکی که می گویند شصت لبیک دریافت می کنند.
مولانا می گوید لغزش مردان خدا از کسانی که به ظاهر از خدا اطاعت می کنند و مردان خدا را کافر می دانند، بهتر می باشد.او می گوید که اولیای الهی هر لحظه در حال معراج هستند و تاج هایی بر سر آنها گذاشته می شود، یعنی به طور مرتب به درجات معنوی آنها افزوده می شود.آنها سرشان بر خاک است ولی روح آنها بلند و در لامکان قرار دارد.حتی سالکان که سالها در سیر و سلوک بوده اند، نمی توانند مکان و حد آنرا معرفی نمایند.مولانا می گوید که لا مکان حتی توسط ذهن نیز قابل تصور نمی باشد.
خداوند در قرآن می فرمایند در بهشت چهار جوی وجود دارد که در اختیار بهشتیان می باشد.مولانا می گوید مکان و لامکان همانند جویهای بهشتی در اختیار اولیای الهی قرار دارد.لذا بحث و ذکر درجات اولیای الهی همین قدر کافی است.خداوند به صحت و درستی اینها داناتر و آگاه می باشد.او می داند که آشیانه و مکان این مرغان الهی کجاست.
عشق باشد عاملی در جذب الطاف خدا
می شوی مجذوب یزدان، گر کند ما را صدا
گه تو عاشق می شوی،گه او کند بر ما نظر
عشق خورشید دل است و می دهد دل را شفا
ابیات : ۱۵۸۵ تا ۱۵۹۵
طوطی و بازرگان(4)
باز میگردیم ما ای دوستان
سوی مرغ و تاجر و هندوستان
مرد بازرگان پذیرفت این پیام
کو رساند سوی جنس از وی سلام
چونک تا اقصای هندستان رسید
در بیابان طوطیی چندی بدید
مرکب استانید پس آواز داد
آن سلام و آن امانت باز داد
طوطیی زان طوطیان لرزید بس
اوفتاد و مرد و بگسستش نفس
شد پشیمان خواجه از گفت خبر
گفت رفتم در هلاک جانور
این مگر خویشست با آن طوطیک
این مگر دو جسم بود و روح یک
این چرا کردم چرا دادم پیام
سوختم بیچاره را زین گفت خام
این زبان چون سنگ و هم آهن وشست
وانچ بجهد از زبان چون آتشست
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف
زانک تاریکست و هر سو پنبهزار
درمیان پنبه چون باشد شرار
حال داستان طوطی و بازرگان را ادامه می دهیم.طوطی بجای اینکه چیزی به عنوان سوغاتی از بازرگان بخواهد، تقاضای بردن پیام خود به طوطیان هندوستان را نمود.بازرگان هم پذیرفت که پیام طوطی را به هم جنسان خود برساند.
در نقاط دور افتاده هندوستان بازرگان
دید طوطیانی زندگانی می کنند.از مرکب خود پائین آمد.سپس با صدای بلند پیام طوطی خود را به طوطیان رساند.یکی از طوطیان به محض شنیدن پیام طوطی، لرزید و افتاد و از نفس افتاد،گوئیا که مرد.خواجه از این اتفاق ناراحت شد که جان یک پرنده ای را با پیام خود گرفته است.
بازرگان با خود می گفت که آیا این طوطی با طوطی خود خویشاوندی داشت.آیا آنها یک روح در دو جسم بودند.او از کرده خود پشیمان شد که چرا این پبام را دادم و این پرنده را به هلاکت رساندم.
قدیما برای ایجاد آتش، سنگ و آهن را بهم می زدند تا جرغه ای ایجاد شود و آن جرغه به پارچه یا کاغذ آغشته به نفت مشتعل می شد.مولانا می گوید این زبان نیز نقش همان آهن را در دهان بازی می کن .همینکه به حرکت در آید آتشی را به پا می کند.این زبان هم نقش آهن و هم سنگ را بازی می کند .چیزی که از دهان خارج می شود همانند آتش است.اگر بجا بکار رود مفید است و اگر نابجا بکار رود موجب آتش سوزی و ناراحتی می گردد.لذا مولانا می گوید که بیهوده و نابجا حرف نزنید.بالاخص در نقل قول کردن سخنان دیگران که ممکن است از روی لاف باشد و هیچ پایه و اساسی نداشته باشد.گاهی نقل قول ها ممکن است از روی تفاخر سخنی به زبان جاری شود.
مولانا می گوید ما در موقعیتی چون پنبه زار زندگی می کنیم.همانطوریکه آتش ، پنبه زار را نابود می کند.آتش زبان نیز بسیاری از دلها را به آتش می کشد.ما در تاریکی زندگی می کنیم و تا زمانی که چیزی همانند روز برایمان روشن و شفاف نگردد نباید به زبان جاری کنیم.بسیاری از چیزها برای ما مخفی هستند.لذا باید در سخن گفتن حداکثر دقت بعمل آید تا دل کسز شکسته نشو د.
نابودی ما ز دست وقلب و دهن است
شمشیر دو لب، صدای جان، در بدن است
ایمان به خدا سعادت و خوشبختی است
همراه تو در روز پسین یک کفن است
ابیات : ۱۵۹۶ تا ۱۵۹۹
دم مسیحایی
ظالم آن قومی که چشمان دوختند
زان سخنها عالمی را سوختند
عالمی را یک سخن ویران کند
روبهان مرده را شیران کند
جانها در اصل خود عیسیدمند
یک زمان زخمند و گاهی مرهمند
گر حجاب از جانها بر خاستی
گفت هر جانی مسیحآساستی
مولانا می گوید کسانی که چشمانشان را می بندند و دهانشان را باز می کنند ،افرادی ظالم هستند که با سخنان خود دنیا را به آتش می کشانند.در وضعیت بحرانی،روباه صفتان مرده دل، بیدار می شوند و شیران زمانه می گردند.
مولانا علت اینکه چرا یک سخن می تواند عالمی را ویران کند بیان می کند.او می گوید ریشه حرف و سخن در جان انسان ها می باشد.همانطوریکه عیسی با دم مسیحایی خود توانست مردگان را زنده کند.سخنان بیهوده نیز می تواند مرده صفتان را زنده کند.
یک سخن می تواند مرهمی بر دل انسانهایی شود که دچار هوای نفس نشده باشند . افراد دو گونه اند.یکی آنها که دم مسیحایی دارند و با سخنان خود موجب زنده شدن روح و روان افراد می گر دند.دسته دوم کسانی که دم شیطانی دارند و با سخنان خود افراد را به گمراهی و ظلالت می کشانند.
اگر گناهان و حجابها از روی جانهای افراد برداشته شود،آنگاه دم مسیحایی پیدا می کنند.بعلاوه سخن آنها حیاتبخش می گردد و روح انسان را زنده می کند.
شب برو در منزل و کوی خدا
حاجت خود را بگو با یک ندا
جان خود را از گناهان بیمه کن
با توسل ،با نیایش، با دعا
ابیات : ۱۶۰۰ تا ۱۶۰۲
حرص و طمع
گر سخن خواهی که گویی چون شکر
صبر کن از حرص و این حلوا مخور
صبر باشد مشتهای زیرکان
هست حلوا آرزوی کودکان
هرکه صبر آورد گردون بر رود
هر که حلوا خورد واپستر رود
مولانا می گوید اگر می خواهی سخنانت چون قند و شکر به دل دیگران شیرین باشد و بنشیند، طمع ورزی و حرص را کنار بگذار.صبر و تحمل در ابتدا سخت است ولی شیرینی و لذت به دنبال خود دارد.بر خلاف حلوا که در ابتدا شیرین است ولی مضراتی نیز پس از خوردن آن برای بدن دارد.او می گوید که صبر خواسته انسان های باهوش و زیرک است.در صورتی که حلوا تقاضای بچه ها و کودکان می باشد.در حقیقت حرص و طمع که چون حلوا در ابتدا شیرین می باشند،آرزوی افراد کودک صفت و عجول است.
مولانا می گوید هر کسی که صبررا پیشه کند، ملکوتی و آسمانی می شود و روح او به افلاک به پرواز درمی آید.متقابلا کسانی که از حرص و طمع پیروی کنند، روز به روز از جایگاه رفیع انسانیت تنزل پیدا می کنند.
روح من سرکش و فرمانبر میل و هوس است
منم آن بنده شیطان که اسیر قفس است
چه کنم تا که شوم دور ز نفس و دل خود
هر چه آورد سرم مستی و کار عبث است
ابیات : ۱۶۰۳ تا ۱۶۰۸
صاحب دلان
صاحب دل را ندارد آن زیان
گر خورد او زهر قاتل را عیان
زانک صحت یافت و از پرهیز رست
طالب مسکین میان تب درست
گفت پیغامبر که ای مرد جری
هان مکن با هیچ مطلوبی مری
در تو نمرودیست آتش در مرو
رفت خواهی اول ابراهیم شو
چون نهای سباح و نه دریایی
در میفکن خویش از خودراییی
مولانا می گوید به اهل معرفت و صاحبان دل ، زیانی متوجه آنها نمی شود، حتی اگر از طرف دشمنشان زهری خورانده شود.زیرا اهل دل انسانهایی پاک و سالم هستند، لذا ضرورتی ندارد که نگران خوبی یا بدی افراد به خود باشند.در مقابل افرادی که در سیر و سلوک الی الله نیستند، همانند بیماری می مانند که در دمای بالا می سوزد.لذا آنها باید از خوردن همه چیز پرهیز کنند.
بنابراین این استدلال که افراد صاحب دل باهمه مردم همنشینی می کنند، لذا ما نیز می توانیم هر دوست و همنشینی را انتخاب کنیم،برداشت نادرستی می باشد.زیرا آنان همانند انسان سالم و ما همانند انسان بیمار هستیم که باید پرهیز داشته باشیم.
پیامبر گرامی به کسانی که طالب معرفت الهی هستند ، می گوید اگر می خواهید جیره معرفتی شماقطع نگردد، با اولیای الهی ستیزه نکنید.مولانا می گوید، اگر می خواهید آتش به گلستان تبدیل شود، ابتدا باید ابراهیم گونه شوید و سپس داخل آتش بشوید.مراقب باشید که نمرودی در دل ماست و پرهیز از آتش برای ما لازم است ولی آتش در ابراهیم تاثیری ندارد.
مولانا می خواهد بگوید که این دنیا همانند آتش می ماند.تا زمانی که تهذیب نفس نداریم نباید به طرف آنها وارد شویم.زیرا آن همانند آتش ما را می سوزاند.اما اگر همانند ابراهیم شدیم، دیگر جاذبه های دنیا یی ما را فریب نمی دهد.ما که نه دریا نوردیم و نه شناگر، لذا نباید خود را بی جهت به دریا بیندازیم. زیرا غرق می شویم و به هلاکت می رسیم.دریا نمی تواند غواصان را به هلاکت برساند، بلکه آنها به قعر دریا می روند و گوهر از دریا استخراج می کنند. به اولیای الهی دنیا لطمه ای نمی زند، بلکه دنیا نردبان ترقی آنها می باشد.
گفت پیغمبر به دینداران چنین
گر بخواهی علم و ایمان و یقین
از جدل پرهیز کن با اهل دل
موجب رشدند اصحاب یمین
ابیات : ۱۶۰۹ تا ۱۶۱۵
بحث و جدل
کاملی گر خاک گیرد زر شود
ناقص ار زر برد خاکستر شود
چون قبول حق بود آن مرد راست
دست او در کارها دست خداست
دست ناقص دست شیطانست و دیو
زانک اندر دام تکلیفست و ریو
جهل آید پیش او دانش شود
جهل شد علمی که در منکر رود
هرچه گیرد علتی علت شود
کفر گیرد کاملی ملت شود
ای مری کرده پیاده با سوار
سر نخواهی برد اکنون پای دار
مولانا می گوید که انسان های کامل همانند گل می باشند که اگر آب پای خاک آنها ریخته شود ، از آنها بوی عطر به مشام می رسد.همچنین انسانهای ناقص همچون خار می مانند که اگر آب هم پای خاک آنها بریزید بوته خار رشد می کند.
اگر به انسانهای کامل، چیزهای بی ارزش بدهید،آنرا به چیزهای با ارزش تبدیل می کنند.حتی اگر به آنان مشتی خاک بدهید،آنرا می توانند به طلا تبدیل کنند.بالعکس اگر به انسانهای ناقص حتی زر بدهید ،آنرا به خاکستر تبدیل می کنند.شما اگر همنشین انسانی کامل شوید، بتدریج کامل می گردید.متقابلا حتی اگر انسان کامل باشید ، اگر همواره همنشینی با یک انسان ناقص داشته باشید، بتدریج شما هم ناقص می گردید. زیرا انسان کامل، مورد تائید خدای متعال می باشد.لذا دست او، همانند دست خدا عمل می کند.متقابلا انسان های ناقص که از معرفت های الهی بهره ای نبرده اند، دست آنها همانند دست شیطان می ماند.اینان اگر کاری را انجام دهند از روی عشق نیست، بلکه از روی حیله و تزویر می باشد.اینان حتی اگر تظاهر به دینداری و انجام عبادات نمایند، برای فریب مردم است.
مولانا می گوید انسان کامل، می تواند انسان جاهل را عالم کند.متقابلا یک انسان جاهل، یک انسان کامل را به یک انسان ناقص و جاهل تبدیل می کند.انسان های ناقص همانند انسان های بیمار می مانند که اگر یک چیز خوب هم به آنها بدهید، بیماری آنها تشدید می گردد.برای مثال خربزه برای انسان سالم خوب است ولی اگر انسانی که بیمار است آنرا بخورد بیماریش تشدید می گردد.
انسانهای ناقص همانند افراده پیاده و انسانهای کامل همانند افراد سواره هستند.مولانا می خواهد بگوید که ریشه جدال و ستیزه جویی انسان های ناقص با انسان های کامل در هوای نفس تو دارد.بیا و پا روی نفس خود بگذار و از جدال با آنها پرهیز کن.
از جدل پرهیز کن ای با خرد
آن تجارت نیست چون داد و ستد
جهل و نادانی بلای جان ماست
ریشه در نفس است و در کبر و حسد
انسان کامل و انسان ناقص
ابیات : ۱۶۲۳ تا ۱۶۳۰
لقمه و نکتهست کامل را حلال
و نهای کامل مخور میباش لال
چون تو گوشی او زبان نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود انصتوا
کودک اول چون بزاید شیرنوش
مدتی خامش بود او جمله گوش
مدتی میبایدش لب دوختن
از سخن تا او سخن آموختن
ور نباشد گوش و تیتی میکند
خویشتن را گنگ گیتی میکند
کر اصلی کش نبد ز آغاز گوش
لال باشد کی کند در نطق جوش
زانک اول سمع باید نطق را
سوی منطق از ره سمع اندر آ
وادخلوا الابیات من ابوابها
واطلبوا الاغراض فی اسبابها
مولانا می گوید اگر انسان کاملی از مواهب دنیوی بهره ببرد، برای او مجاز و عمل او برای انسانها نیز خوب می باشد.زیرا همانند زنبور عسل، اگر روی گلی بنشیند، بعدا عسل ارائه می کند که ارزش آن بسیار بالاتر از نشستن روی گل است.در حقیقت مولانا می خواهد بگوید اگر مواهب الهی و دنیوی در اختیار اولیای الهی قرار گیرد، آنان این مواهب را ضایع نمی کنند.اما افراد معمولی به خاطر ناقص بودن، نمی توانند بطور کامل از آن مواهب بهره ببرند، لذا آنرا ضایع می کنند.لذا پیشنهاد می کند که از آنها استفاده نکند و مدتی سخن نگوید .این همانند لقمه ای می ماند که برای دهان انسان بزرگ باشد.
مولانا می گوید انسان های ناقص با انسانهای کامل همسطح نمی باشید.انسان های کامل همانند زبان و انسان های ناقص همانند گوش می مانند.لذا از یک جنس نمی باشند.زبان می گوید ولی گوش می شنود.باید همواره شنونده باشیم، بجای اینکه همواره گوینده باشیم.خداوند می فرماید، خاموش باشید و کلام الهی را بشنوید.گوش داشتن کفایت نمی کند، شنیدن توسط گوش اهمیت دارد.وقتی سخنان ارزشمندی را شنیدی، می توانی آنها را بازگو کنید.لذا یاد گیری مقدمه یاد دادن است.
همانند بچه های شیر خوار باش، وقتی بدنیا می آیند ،مدتی سخن نمی گویند و سراپا گوش می باشند و نظاره گر اعمال و رفتار و گفتار ما هستند.بعد از فرا گیری، به تدریج شروع به سخن گفتن می کنند و نظرات خود را ابراز می کنند.چقدر شیرین باز گو می کنند و همه منتظر سخن گفتن آنها هستند و از آنها لذت می برند.
انسان ناقص باید مدتی خاموش باشد تا سخن گفتن را یاد بگیرد.چناچه گوش به سخنان دیگران ندهد، چیزی هم یاد نمی گیرد.لذا چیزی برای گفتن ندارد و مردم او را یک انسان گنگ خطاب می کنند.
کسانی که مادر زاد کر بودند، همواره لال نیز بودند و قادر به سخن گفتن هم نشدند.لذا داشتن گوش ظاهری کفایت بر سخن گفتن نمی کند.باید مدتی را به شنیدن اختصاص دهند، تا امکان سخن گفتن پیدا کنند .زیرا راه و مسیری که باید طی شود تا نطق انسان گویا گردد،از طریق شنیدن است.انسانهایی که معارف الهی را گوش نمی دهند و به دستورات الهی بی اعتنا هستند،همانند انسان های مادر زاد کر هستند، که هرگز از نعمات الهی در جهت اعتلای خود بی بهره هستند.
همانطوریکه برای ورود به خانه باید از درب منزل وارد شوید،برای انجام هر کاری نیز باید ابتدا راه صحیح ورود به آن کار را پیدا کرد و با عمل به آن به نتیجه رسید.اگر انسان بخواهد در جامعه بزرگ شود،ابتدا باید اسباب بزرگی را فراهم نماید.
آدمی را دین و ایمان و یقین
می کند کامل چو اصحاب یقین
آدمی را فهم و ادراک و شعور
می کند با ارزش و در ثمین
ابیات : ۱۶۳۱ تا ۱۶۳۳
تکیه گاه
نطق کان موقوف راه سمع نیست
جز که نطق خالق بیطمع نیست
مبدعست او تابع استاد نی
مسند جمله ورا اسناد نی
باقیان هم در حرف هم در مقال
تابع استاد و محتاج مثال
موقوف، به معنای متوقف بودن است.
سمع، یعنی شنیدن می باشد.بی طمع، به معنای بی چشم داشت بودن است.در اشعار قبل گفته شد که راه سخن گفن، از طریق شنیدن است.شنیدن مقدمه و لازمه گفتن است.البته یک استثنا در این اصل کلی وجود دارد.خداوند،از کسی چیزی نشنیده است.لذا او ابتدا به ساکن با انسان ها صحبت می کند.
مبدع ، به معنای نو آورنده و پدید آورنده است.مسند، یعنی تکیه گاه می باشد.مولانا می گوید که خدا پدید آورنده هر چیزی است.لذا استادی که بخواهد از او تبعیت و الگو برداری کند وجود ندارد.خداوند تکیه گاه کلیه مخلوقات هستی می باشد.لذا خدای متعال نیازی به تکیه گاه ندارد.
باقیان در اینجا اشاره به خلایق دارد. حرف ، به معنای شغل و حرفه است.مقال، یعنی سخن گفتن می باشد.مثال، به معنای مدل و الگو می باشد.مولانا می گوید، کلیه انسان ها برای یادگیری چه در پیشه و حرفه و چه در سخن گفتن نیاز به استاد و الگو دارند.
علم بی عالم از آن کبریاست
آن برای اولیا و انبیاست
علم ما از عالم و از آدم است
بی تعلم آدمی در قهقراست
ابیات : ۱۶۴۱ تا ۱۶۴۶
لقمه حلال
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
لقمهای کو نور افزود و کمال
آن بود آورده از کسب حلال
روغنی کاید چراغ ما کشد
آب خوانش چون چراغی را کشد
مولانا می گوید اگر انبان وجودت را از مادیات خالی کنی، آنگاه آن از گوهرهای گرانبها پر می شود، یعنی معارف الهی در انبان وجودت ریخته می شود.
انسان ها در این دنیا همواره در حال تغذیه و شیر خوردن هستند.بعد از دوران شیر خوارگی، ما از شیطان تغذیه می شویم.او مادر همه ما می گردد.چنانچه روح ما توسط شیطان تغدیه نگردد و همانند دوران شیر خوارگی شیر شیطان را نخوریم ،آنگاه با فرشتگان دمساز و همراه می شویم.
مولانا می گوید تا وقتی که دلتنگ و ملول هستی، بدان که شیطان همنشین و همدم و همراه تو است.مولانا می گوید ،برای رهایی از این تاریکی و ظلمت و رفتن به روشنایی ها، باید مراقبت کنی و لقمه حلال بخوری. در اینجا لقمه به چیزهایی گفته می شود که انسان با خوردن، شنیدن، گفتن و اعمال خود، سبب تغییراتی در انسان می شود.اگر روح و روان انسان بعد از استفاده از آن لقمه شاداب گردید، بدانید که لقمه حلال بوده است.در غیر اینصورت لقمه حرام استفاده شده است.
لقمه های حرام همانند آبی می مانند که بجای روغن در فانوس ریخته شوند. بدیهی است که فانوس وجود انسان هیچ روشنایی پیدا نمی کند.اما لقمه حلال چون روغن برای فانوس می ماند، که باعث روشنایی و شادابی روح و روان انسان می گردد.
ما چرا افسرده و درمانده ایم
گوشه گیر و خسته و افتاده ایم
لقمه های ما حرام و شبهه ناک
می دهد شیطان غذا وبنده ایم
آثار لقمه ای حلال
علم و حکمت زاید از لقمهٔ حلال
عشق و رقت آید از لقمهٔ حلال
چون ز لقمه تو حسد بینی و دام
جهل و غفلت زاید آن را دان حرام
هیچ گندم کاری و جو بر دهد
دیدهای اسپی که کرهٔ خر دهد
لقمه تخمست و برش اندیشهها
لقمه بحر و گوهرش اندیشهها
زاید از لقمهٔ حلال اندر دهان
میل خدمت عزم رفتن آن جهان
مولانا می گوید از لقمه ای پاک و حلال است که علم و حکمت ایجاد می گردد.همچنین داشتن عشق و مهربان بودن انسان ریشه در لقمه ای دارد که خورده،یا شنیده و یا دیده است .همانطوری که از میوه یک درخت، نوع درخت قابل تشخیص است.از خلق و خوی انسان ها نیز می توان به لقمه ای که خورده است پی برد.
حسد ورزی و کینه توزی در حق دیگران از اثرات لقمه حرام است.همچنین اگر انسان دچار جهل و غفلت شد، بداند که ریشه در لقمه ناپاکی دارد که خورده است.مولانا می گوید همانطوریکه از کاشتن گندم، جو بدست نمی آید.بعلاوه از یک اسب، یک بچه الاغ متولد نمی شود.اگر انسان لقمه ای حرام بخورد،نتیجه آن نا آگاهی و غفلت و حسد و قساوت قلب است.
شما می توانید از روی افکار و اندیشه های خود به لقمه ای که خورده اید نیز پی ببرید.زیرا لقمه ها هستند که نوع تفکر شما را نسبت به جهان هستی و زندگانی شما تعیین می کند.لقمه همانند دریایی است که گوهر های آن اندیشه های انسانها می باشد.
مولانا می گوید، یکی دیگر از آثار لقمه ای حلال اینست که انسان را تشویق می کند که به دیگران خدمت کند.بعلاوه لقمه حلال موجب می شود که انسان تعلق خاطری به این دنیا نداسته باشد و تمایل به رفتن به جهان دیگر دارد.بعبارت دیگر اگر مرگ برای تو شیرین شد و از مرگ هراسی نداشتید ، بدانید که لقمه ای که مصرف کرده اید پاک و حلال بوده است.
هر که خواهد حکمت و علم و یقین
تخم آن کارد به جان همچون زمین
لقمه ای پاک است تخم فضل و جود
هر که کارد نیست اندوه و حزین
داستان طوطی و بازرگان( ۵ )
کرد بازرگان تجارت را تمام
باز آمد سوی منزل دوستکام
هر غلامی را بیاورد ارمغان
هر کنیزک را ببخشید او نشان
گفت طوطی ارمغان بنده کو
آنچ دیدی و آنچ گفتی بازگو
گفت نه من خود پشیمانم از آن
دست خود خایان و انگشتان گزان
من چرا پیغام خامی از گزاف
بردم از بیدانشی و از نشاف
گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست
چیست آن کین خشم و غم را مقتضیست
گفت گفتم آن شکایتهای تو
با گروهی طوطیان همتای تو
آن یکی طوطی ز دردت بوی برد
زهرهاش بدرید و لرزید و بمرد
من پشیمان گشتم این گفتن چه بود
لیک چون گفتم پشیمانی چه سود
بازرگان پس از انجام تجارت خود، به منزل نزد دوستانش برگشت.بازرگان طبق قولی که قبل از رفتن به سفر داده بود،برای غلامان و کنیزان خود سوغات و هدیه ای از هند آورده بود.
طوطی به بازرگان گفت که هدیه من چه شد.برایم تعریف کن که چه اتفاقاتی در سفر به هند برایت افتاده است.هر آنچه دیدی و گفتی برای من بازگو کن.بازرگان در جواب گفت که من پشیمانم و انگشتانم را بخاطر گفتن سخنانت به طوطیان هند گاز می گیرم.
بازرگان گفت من پشیمانم از اینکه سخنی نسنجیده بخاطر نا آگاهی باز گو کردم .طوطی در جواب گفت پشیمانی تو ریشه در چه چیزی دارد.بازرگان گفت که من شکوائیه های تو را به جمعی از طوطیان هند گفتم.در این بین یک طوطی که شرایط تو را شنید، زهره ترک شد و لرزید و افتاد و مرد.لذا از گفتن سخنان تو به طوطیان پشیمان هستم.اما پشیمانی من بعد از این اتفاق چه سودی ندارد.
به که گوییم غم و قصه خویش
تا نگوید دل پر غصه خویش
هر کجا می نگرم نیست کسی
با خدا گو سخن و گفته خویش
ابیات : ۱۶۵۸ تا ۱۶۶۱
نکتهای کان جست ناگه از زبان
همچو تیری دان که آن جست از کمان
وا نگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید کرد سیلی را ز سر
چون گذشت از سر جهانی را گرفت
گر جهان ویران کند نبود شگفت
مولانا می گوید سخنی که از دهان خارج می شود ،همانند تیری است که از کمان رها می گردد و قابل برگشت نیست.حرف هم اگر بر زبان جاری شد، اثر خود را می گذارد .
مولانا می گوید تا وقتی سخنی گفته نشده قابل مهار کردن در دهان می باشد.اما همینکه از دهان خارج می سود ،همانند سیل می ماند که قابل کنترل نیست و به هر جهت می رود.همانطوریکه سیل ویرانگر است، سخنان بی مورد نیز اختلاف برانگیز و آشوب به پا می کند.
امیر المومنین علی (ع) می فرمایند مهار حرف و سخن تا زمانی که بیان و اظهار نشود در اختیار تو می باشد.هر وقت که بخواهی می توانی اظهار نمائی.اما اگر گفتی دیگر از مهار تو خارج می شود.آن سخن است که تو را به جهات گوناگون می کشاند.همانطوریکه انسان چیزهای با ارزش خود را مخفی و پنهان می کند.باید حرف و سخن خود را پشت زبان مخفی کند.در صورت صلاحدید در حد ضرورت بیان کند.
تا سخن مخفی بود، مرجان توست
گفتن بی جا ، بلای جان توست
تا توانی در بیان اندیشه کن
گر ادا شد هر سخن، خسران توست
ابیات : ۱۶۶۲ تا ۱۶۶۹
آثار عمل
فعل را در غیب اثرها زادنیست
و آن موالیدش بحکم خلق نیست
بیشریکی جمله مخلوق خداست
آن موالید ار چه نسبتشان به ماست
زید پرانید تیری سوی عمرو
عمرو را بگرفت تیرش همچو نمر
مدت سالی همی زایید درد
دردها را آفریند حق نه مرد
زید رامی آن دم ار مرد از وجل
دردها میزاید آنجا تا اجل
زان موالید وجع چون مرد او
زید را ز اول سبب قتال گو
آن وجعها را بدو منسوب دار
گرچه هست آن جمله صنع کردگار
همچنین کشت و دم و دام و جماع
آن موالیدست حق را مستطاع
هر کاری که انسان در عالم طبیعت انجام می دهد در عالم معنا و عالم حقیقی، که بر ما پوشیده است، دارای اثر و آثاری می باشد.بعبارت دیگر هر عملی دارای اثر و نتایجی می باشد.این آثار و موالید دیگر در اختیار ما نیست.همانند بازی دو مینو،افتادن اولی بوسیله شما انجام می گردد ولی بقیه آنها در اختیار شما نیست.بعنوان مثال شما سخنی را می گوئید، ولی تبعات و آثار سخن شما دیگر در اختیار شما نیست.
مولانا می گوید،نقش شما در ابتدای هر عملی است، اما نقش خدا در آثار عمل شماست و تنها خداوند از آثار عمل شما آگاه است و نقش دارد.اگر چه در ابتدا پدید آورنده این عمل شما هستید و آثار این عمل به شما نسبت داده می شود.اما دیگر شما در خلق آثار نقشی ندارید و تنها خداوند در خلق آن نقش دارد.خداوند تنها تاثیر گذار امور است.
برای مثال شما به یک نفر تیری پرتاب می کنید.چنانچه تیر به هدف بخورد.او را برای مدتها زمین گیر می کنید و او دچار درد و عذاب می گردد.لذا شما با عملتان موجب مشکلاتی می شوید که در اختیار شما نیست.این مشکلات دیگر در اختیار پرتاب کننده تیر نمی باشد.حتی نمی داند که چه عواقبی برای فرد ایجاد کرده است.
مولانا برای اینکه ثابت کند که تیر انداز در آثار پرتاب تیر دیگر نقش ندارد، می گوید فرض کنید تیر انداز پس از پرتاب تیر به هلاکت رسید.آیا مردن او در کاهش یا افزایش فرد تیر خورده تاثیر دارد؟بدیهی است که بی تاثیر است.لذا خداوند است که میزان درد و زمان درد را مشخص می کند و نه تیر انداز.کسی که مرده است دیگر زاینده اثر نیست.
مولانا می گوید، چنانچه فرد تیر خورده بمیرد.ما شخص تیر انداز را مقصر می دانیم.در صورتی که مردن فرد در اختیار پرتاب کننده تیر نمی باشد.برای مثال دو نفر شغلی یکسان را راه اندازی می کنند.یکی سود زیاد و دیگری سود کم بدست می آورد.لذا یک عمل دارای آثار گوناگون است.این نشان می دهد که نتایج امور در اختیار مانیست.
مولانا می گوید ،سایر امو چون کشاورزی، زناشویی نیز دارای موالیدی هستند.اما خداوند است که در اثر بخشی نتایج موثر است.
دل اگر رنجیده شد، کی مى توان ترمیم کرد
آدمی چون رانده شد، کی مى شود تعلیم کرد
در جوار حق شدن، تسلیم شرط لازم است
روح و جان یاغی بود، کی میتوان تسلیم کرد
ابیات : ۱۶۷۰ تا ۱۶۷۴
قدرت اولیای الهی
اولیا را هست قدرت از اله
تیر جسته باز آرندش ز راه
بسته درهای موالید از سبب
چون پشیمان شد ولی زان دست رب
گفته ناگفته کند از فتح باب
تا از آن نه سیخ سوزد نه کباب
از همه دلها که آن نکته شنید
آن سخن را کرد محو و ناپدید
مولانا در ابیات قبلی گفت که سخن همانند تیری می ماند که از کمان خارج می شود و آثار این پرتاب دیگر در اختیار انسان نیست.اما اولیای الهی به خاطر قدرت الهی که در اختیار دارند، قادرند که اثرات یک سخن گفته شده را بی تاثیر کنند.
مولانا می گوید اگر اولیای الهی از نتیجه یک عملی خوشایند نباشند،می توانند با تصرف در آن عمل، آنرا از خاصیت و تاثیر بیندازند.گویند حافظ یک بیت شعری گفته بود که عوام برداشت می کردند که حافظ به معاد اعتقادی ندارد.حافظ پیش یکی از اولیای الهی می رود و خواهان عملی برای بی اثر کردن این بیت شعر می شود.آن عارف پیشنهادی می کند که با آوردن یک بیت قبل از آن بیت ، مفهوم بیت بعدی را به آن برگردد.لذا با گفتن اشعار زیر خود را از تهمت مبرا می کند.
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
خداوند بخاطر قدرتی که در اختیار اولیای الهی قرار داده است.آنان می توانند از اثر بخشی سخنی جلوگیری کنند.گویا همانند اینکه حرفی گفته نشده است ، بطوریکه گوینده و شنونده دچار آسیبی نگردند.حتی این امکان دارد که سخن شنیده از کسی را به فراموشی بسپارند.لذا مثل این است که تیری از کمان خارج نشده و در تیردان قرار دارد.
نیست آثار عمل دست بشر
هر عمل دارد مزایا و خطر
حق دهد پاداش و اجر هر عمل
نقش ما در ابتدا دارد اثر
ابیات : ۱۶۸۰ تا ۱۶۸۸
صاحبان جسم و جان
صاحب ده پادشاه جسمهاست
صاحب دل شاه دلهای شماست
فرع دید آمد عمل بیهیچ شک
پس نباشد مردم الا مردمک
من تمام این نیارم گفت از آن
منع میآید ز صاحب مرکزان
چون فراموشی خلق و یادشان
با ویست و او رسد فریادشان
صد هزاران نیک و بد را آن بهی
میکند هر شب ز دلهاشان تهی
روز دلها را از آن پر میکند
آن صدفها را پر از در میکند
آن همه اندیشهٔ پیشانها
میشناسند از هدایت خانها
پیشه و فرهنگ تو آید به تو
تا در اسباب بگشاید به تو
پیشهٔ زرگر به اهنگر نشد
خوی این خوشخو با آن منکر نشد
مولانا می گوید که کدخدای یک ده بر جسم شما حکمفرمایی می کند و نه دل شما.اما اولیای الهی بر دلهای شما حکومت می کنند. شاخه های یک درخت فرع و ریشه آن اصل است.جسم شما هم فرع است و دلهای شما اصل می باشد.اعمال شما در زندگی فرع است.اصل اندیشه و نطر و دیدگاه شما به جهان هستی است.بقول مولانا مردم بدون مردمک، یعنی دید، وجود ندارند.اولیای الهی هستند که هدایت مردم به سوی رستگاری را بعهده دارند.چنانچه انسانها بدون هادی باشند، نابود می شوند.
مولانا می گوید من بیش از این نمی توانم نقش پیامبران و اولیای الهی را برای مردم ذکر کنم.اینان صاحبان قدرت و حکمرانان عالم هستی به اذن خدای متعال هستند.اولیای الهی حتی بر افکار شما می توانند حکومت کنند بطوریکه موضوعی را از ذهن شما پاک کنند و شما نتوانید به خاطر آنرا بیاورید.
مولانا می گوید اولیای الهی بر دلهای مردم حکومت می کنند و خداوند بر دلهای اولیای الهی حکمفرمایی می کند.خداوند صد ها افکار خوب و بد را هر شب از اذهان اولیای الهی پاک می کند.البته خطا های ما با خطا های اولیای الهی متفاوت است.خداوند شبها ظرف وجودی اولیای الهی را خالی می کند و در روز آنرا پر از گهرهای گرانبها می کند.
انسانها، افکاری که در شب داشتند، روز به خاطرشان می آید تا آنها را عملی کنند.هنر هر فرد به خود فرد منعکس می گردد و نه غیر آن .مثلا حرفه و هنر یک زرگر به ذهن یک آهنگر برای شغلش ظهور پیدا نمی کند.مولانا می خواهد بگوید که خداوند است که به اذهان هر فرد حرفه او را یاد آوری می کند.همچنین خلق نیکو پیش یک انسان خوش اخلاق تجلی پیدا می کند و نه انسانهای بد اخلاق.لذا اگر می خواهیم هدایت الهی به طرف ما آید، در ابتدا ّباید زمینه آنرا با اعمال و گفتار و کردار خود فراهم نمائیم.
هفت شهر عشق چون پیموده شد
سر به خاک دوست هر دم سوده شد
جان رها شد،گر ز بند نفس پست
دل ز عصیان و غضب آسوده شد
ابیات : ۱۶۸۹ تا ۱۶۹۲
روز رستاخیز
پیشهها و خلقها همچون جهاز
سوی خصم آیند روز رستخیز
پیشهها و خلقها از بعد خواب
واپس آید هم به خصم خود شتاب
پیشهها و اندیشهها در وقت صبح
هم بدانجا شد که بود آن حسن و قبح
چون کبوترهای پیک از شهرها
سوی شهر خویش آرد بهرها
مولانا می گوید، بعد از پایان شب و فرا رسیدن روز، گویا روز رستاخیز شده است و افراد مشغول کار و جنب و جوش می شوند.با پدید آمدن روز، افکارها و اندیشه ها به حرکت در می آیند.انسان ها مثال ساحل و اندیشه ها مثال کشتی را دارند.هر کسی با توجه به شغل و حرفه ای که دارد، در روز رستاخیز کشتی او به طرف ساحل حرکت می کند.
روز رستاخیز، به روز قیامت هم گفته می شود.در آن روز همه از خانه گور بیرون می آیند.اما در رستاخیز دنیوی، هر کسی از خانه خود با روز شدن بیرون می آید.در رستاخیز دنیوی، افکار و اندیشه فرد دررابطه با حرفه فرد یاد آوری می شود.در روز قیامت نیز اعمال دنیوی ما آشکار می شود.
انسانها بعد از بیداری از خواب،اخلاق و صفات و افکار فرد برگشت می کند.اندیشه ها و پیشه های افراد با خواب رفتن کنار گذاشته می شود.صبحدم که فرا می رسد و بیدار می شوند، تمام خلقیات و اندیشه ها بر می گردند.
مولانا می گوید اندیشه های ما همانند کبوتر های نامه رسان هستد که با خوابیدن ما متفرق می شوند و به شهرهای خود می روند.صبح که می شود آنها بر می گردند و نامه های خود را می آورند.
حج تجلی گاه روز محشر است
خود مثالی از سرای دیگر است
طوف و قربانی ز حج اصغر است
طوف حق اما ز حج اکبر است
ابیات : ۱۶۹۳ تا ۱۷۰۲
طوطی و بازرگان(۶)
چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد
پس بلرزید اوفتاد و گشت سرد
خواجه چون دیدش فتاده همچنین
بر جهید و زد کله را بر زمین
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه بر جست و گریبان را درید
گفت ای طوطی خوب خوشحنین
این چه بودت این چرا گشتی چنین
ای دریغا مرغ خوشآواز من
ای دریغا همدم و همراز من
ای دریغا مرغ خوشالحان من
راح روح و روضه و ریحان من
گر سلیمان را چنین مرغی بدی
کی خود او مشغول آن مرغان شدی
ای دریغا مرغ کارزان یافتم
زود روی از روی او بر تافتم
ای زبان تو بس زیانی بر وری
چون توی گویا چه گویم من ترا
همین که بازرگان ماجرای رفتن خود به هند و رساندن پیام طوطی خود را به دوستان او رساند ومتعاقبا یک طوطی لرزید و افتاد.طوطی در قفس با شنیدن آن ، او هم لرزید و در قفس افتاد.
بازرگان با دیدن این صحنه و به خاطر مصیبتی که برایش اتفاق افتاد، کلاه خود را برداشت و به روی زمین پرتاب نمود.بازرگان از جای خود بلند شد و گریبان پاره کرد و گفت ای طوطی خوش آواز و سخن من، چرا اینگونه شدی.
بازرگان مرتب افسوس می خورد از اینکه مرغ خوش الحان خود را از دست داده است.دریغا که طوطی خوش سخنم را از دست دادم.او باعث مستی جان و روح من می شد.اگر سلیمان نیز چنین مرغی داشت، دیگر به سایر مرغان اطراف خود توجه نمی کرد.افسوس از اینکه چنین مرغ خوش الحان را که براحتی بدست آورده بودم، زود از دست دادم.
در اینجا مولانا گریزی به نقش زبان دارد.او می گوید ای زبان تو باعث ضر و زیان من شدی.تو گوینده هستی، من چه می توانم به تو گویم.چیزی که مطمئن هستم تو باعث شدی که طوطی زیبا سخنم را از دست بدهم.
تا توانی کن زبان، در بند خود ، اندر دهان
می زند آتش به عالم، می کند ویران جهان
آن چو تیراست در کمان، باید نگردد آن رها
چون رها گردد به ناحق، می خورد بر این و آن
بر سرم آرد بلا، هر دم زبان
این کند شرها به پا ،در هر زمان
ای خدا ما را ز شرش کن رها
تا نجنبد نابجا، اندر دهان
نقش مثبت و منفی زبان
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی
در نهان جان از تو افغان میکند
گرچه هر چه گوییش آن میکند
ای زبان هم گنج بیپایان توی
ای زبان هم رنج بیدرمان توی
هم صفیر و خدعهٔ مرغان توی
هم انیس وحشت هجران توی
چند امانم میدهی ای بی امان
ای تو زه کرده به کین من کمان
نک بپرانیدهای مرغ مرا
در چراگاه ستم کم کن چرا
یا جواب من بگو یا داد ده
یا مرا ز اسباب شادی یاد ده
مولانا می گوید که زبان هم می تواند نقش آتش را داشته باشد و هم نقش خرمن را بازی کند.زیرا اگر حرف تو با ارزش باشد، با سخنانت خرمنی از حسنات ایجاد می شود.اما اگر سخنان بیهوده بزنی، آنگاه آتشی ایجاد می کنی که خرمن حسنات را به آتش می کشد و آنها را خاکستر می کنی.ای زبان از بس که اذیت می کنی،جان من از دست تو به فغان و ستوه آمده است.همین جانی که سرا پا گوش و تسلیم تو می باشد.
مولانا می گوید که زبان می تواند با سخنانی گهر بار چون گنجی باشد و هم می تواند با سخنان بیهوده موجب رنج و عذاب شود و دلهایی را بشکند بطوریکه دیگر قابل جبران و تر میم نباشد.
مولانا می گوید همانطوریکه صیادان با تقلید صدای پرندگان، آنها را بسوی خود می کشانند و به دام می اندازند.توی زبان نیز گاهی با مکر و حیله هایی که بکار می بری، دیگران را بدام می اندازی و اذیت می کنی.گاهی هم با سخنان خوش خود، موجب شادی روح و روان دیگران را فراهم می کنی.بعبارت دیگر، ای زبان تو با سخنانت هم می توانی موجبات رهایی و هم موجبات اسارت و ناراحتی دیگران شوی.
مولانا می گوید، ای زبانی که در امان نیستی.کی به من امان و فرصت می دهی که بتوانم در آرامش باشم.ای وجودی که آماده زیان زدن به من هستی و چون تیری در کمان هستی که آماده پرتاب می باشد.ای زبان تو روح و روان مرا کشته ای.بیا و دست از این کارها بردار.
مولانا می گوید، ای زبان بیا و راه و علاج اینکه از دست تو چگونه در رنج و بلا نباشم را به من یاد بده.من چه کنم تا دست از سر من برداری و مرا رها کنی و از اسارت بیرون آیم.بیا و اسباب شادی روح و روان را برایم فراهم کن.تو که می توانی خوب هم سخن بگویی.بیا و رازهای شادی را به من بیاموز.
این زبان دارد عملکردی دو جور
گاه می گردد چو آتش در تنور
آن بسوزاند هر احسانی و جود
گاه گردد مشعلی از عشق و نور
ابیات : ۱۷۱۱ تا ۱۷۱۵
تاریکی وروشنایی
ای دریغا نور ظلمتسوز من
ای دریغا صبح روز افروز من
ای دریغا مرغ خوشپرواز من
ز انتها پریده تا آغاز من
عاشق رنجست نادان تا ابد
خیز لا اقسم بخوان تا فی کبد
از کبد فارغ بدم با روی تو
وز زبد صافی بدم در جوی تو
مولانا صبح را ظلمت سوز می داند. با آمدن صبح ،چادر سیاه شب به آتش کشیده می شود.با آمدن صبح، مرغ دل مولانا به آتش کشیده می شود.مولانا می گوید،تاریکی شب با طوطی دل روشن می شد.با آمدن روز،تاریکی دل فرا می رسد . مشعل روز با آمدن صبح روشن می شود. اما مشعل شب ، با نور دل روشن می شود.
مولانا می گوید، انسانها بخاطر جهالت و نادانی و کم عقلی، خود را دررنج و عذاب قرار می دهد.گویا آنها عاشق رنج و زحمت هستند. انسان نادان همیشه خلاف مصلحت خویش قدم بر می دارد.در نتیجه موجباب رنج خود را فراهم می کند.شاید به خاطر این است که وقتی پا به این دنیا نهاد،آمدنش همراه با گریه و درد بوده است.خداوند در قرآن مجید در سوره بلد می فرمایند ،که ما انسانها را با رنج آفریده ایم.
مولانا می گوید، وقتی که در کنار روشنایی طوطی دل خود هستم،آسوده خاطر هستم و آرامش دارم.همانند آب خالص در جوی بدون زباله و خش و خاشاک در حرکت می باشم.
گر بخوانی حق ز اعماق وجود
استجابت می کند دریای جود
نور مطلق صاحب فیض و کمال
در قیام و در رکوع و در سجود
ابیات : ۱۷۱۶ تا ۱۷۱۹
غیرت
این دریغاها خیال دیدنست
وز وجود نقد خود ببریدنست
غیرت حق بود و با حق چاره نیست
کو دلی کز عشق حق صد پاره نیست
غیرت آن باشد که او غیر همهست
آنک افزون از بیان و دمدمهست
ای دریغا اشک من دریا بدی
تا نثار دلبر زیبا بدی
مولانا راز افسوس خوردن انسان را می گوید.او می گوید، وقتی انسان عزیزی را از دست می دهد دلش نمی خواهد که از ذهنش پاک گردد.لذا با دریغا گفتن های خود، یاد و خاطرات او را درذهن می آورد.با تصورات خود، گویا احساس می کند که او رادر کنار خوددارد.همه این افسوس خوردن ها، بخاطر این است که انسان عاشق محبوب و یار خود است.او می خواهد از این اتفاق و حالتی که دارد جدا شود و به یاد گذشته ها در کنار معشوق خود باشد.انسان عاشق هر آنچه دارد می خواهد به پای معشوق خود بریزد.
مولانا می گوید، همانطوریکه انسانها تحمل غیر را نمی کنند که به معشوق و محبوب خود نظر کند.خداوند متعال نیز که صاحب غیرت کامل است، نمی تواند تحمل کند که انسانهای خوب خود نگاهشان به غیر از او باشد.لذا خداوند عکس العمل نشان می دهد و انسانهای خوب ها را گلچین می کند و به کنار خود می برد.
مولانا می گوید، هر دلی می خواهد که کنار معشوق خود باشد.طوطی دل من هم مایل است که از بند این قفس و زندان بدن رهایی پیدا کند و پیش یار خود پرواز کند.
مولانا می گوید می خواهی بدانی که غیرت خدا چیست.یعنی خداوند متمایز و غیر و متفاوت از سایر مخلوقات خویش است.او قابل توصیف نیست و غیر از دیگران است.شهرت و آوازه او در همه جا هست.هیچ چیزی مانند خدا نمی شود.لذا خدا حق دارد که نسبت به مخلوقات خوبش غیرت
داشته باشد و اجازه ندهد که غیر از خدا به چیز دبگری توجه کنند.
مولانا می گوید، کاشی دریایی از اشک داشتم و نثار دلبر زیبا روی خود ، خدای متعال می کردم.
از آن روز نفس و هوس اصل شد
که ایمان و باور زما فصل شد
غرور و تعصب به بیگانگان
شعار مقدس بر این نسل شد
طوطی دل
طوطی من مرغ زیرکسار من
ترجمان فکرت و اسرار من
هرچه روزی داد و ناداد آیدم
او ز اول گفته تا یاد آیدم
طوطیی کآید ز وحی آواز او
پیش از آغاز وجود آغاز او
اندرون تست آن طوطی نهان
عکس او را دیده تو بر این و آن
می برد شادیت را تو شاد ازو
میپذیری ظلم را چون داد ازو
در اینجا مولانا، از روح خود بعنوان طوطی یاد می کند.او می گوید ای روحی که زیرک و هوشیار هستی.ای طوطی که ترجمان افکار و اسرار من هستی و نظرات من توسط تو باز گو می شود.
مولانا در اینجا مطلبی را از قرآن اشاره می کند. روح است که خوبی و بدی را به انسان نشان می دهد.همینطور او همه گذشته ها را به خاطر من می آورد.روح است که هر ظلم و عدلی را برای ما معین و مشخص می کند.
مولانا می گوید که روح ما ریشه در وحی و الهام از طرف خدای متعال دارد.قبل از اینکه این روح در بدن ما بیاید، وجود داشته است.این روح در یک عالم ملکوتی بوده است.حافظ می گوید:
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند بر بدنم
مولانا می گوید که این مرغ ملکوتی در بدن ما نهان است.هر از چند گاهی جلوه هایی از آن همانند خوشی ها و ناراحتی ها تجلی می کند.این روح گاهی شادی و خوشحالی را از ما می گیرد ولی ما از او بیزار نمی گردیم.گاهی به ما ظلم می کند ولی آن را چون عدل از او پذیرا می شویم.
این دل رها و مست است
در بند نفس پست است
یارب نما تو لطفی
چون او خدا پرست است
ابیات : ۱۷۲۰ تا ۱۷۲۲
روشنایی
ای که جان را بهر تن میسوختی
سوختی جان را و تن افروختی
سوختم من سوخته خواهد کسی
تا زمن آتش زند اندر خسی
سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بستان که آتشکش بود
بدن انسان همانند چوب کبریتی می ماند که باید فانوس جان انسان را روشن کند.چوب کبریت برای روشن بودن نیست، بلکه برای روشن کردن است.خداوند انسان را خلق نمود، تا روح ملکوتیش به درجات عالی رشد و نمو کند. بدن ما ایجاد شده تا فدایی روح و روان ما شود.متاسفانه بر عکس شده ، تمام دغدغه ما این تن خاکی شده است و روح خود را فدای آن می کنیم.
مولا نا می گوید، عمری روح خود را برای جسم خود سوزاندی ، در صورتی که باید عکس آنرا انجام می دادی.جان خود را سوزاندی تا بدن تو فربه گردد.او می گوید من همانند فتیله فانوس می مانم، اگر کسی روشنایی و یا گرمایش می خواهد به سراغ من بیاید و مرا به آتش بکشد تا توسط آن روشنایی ایجاد گردد.
در حقیقت مولانا می خواهد بگوید اگر کسی بخواهد هوای نفس خود را که همانند خار و خاشاک می ماند بسوزاند، باید پیش من بیاید تا با از بین بردن هیزم های هوای نفس ،زمینه رشد و تعالی معنوی فرد فراهم گردد.
مولانا می گوید فتیله چراغ وسیله ای است که می تواند آتش را برای تو جابجا کند، تا امکان شعله ور شدن هیزم فراهم گردد.لذا هر کجا که فانوسی دیدی ، به سراغش برو تا با سوختنش امکان روشنای برایت مقدور گردد.
در حقیقت مولانا می خواهد بگوید، اگر به طرف اولیای الهی بروی، آنها عشق و آتش الهی را برایت شعله ور می کنند و به برکت نور الهی امکان دید و حرکت به سوی حق را پیدا می کنی.
چو خواهی سعادت در این روزگار
مشو غافل از مرگ و از کردگار
توسل، تضرع، به درگاه حق
شود موجب رشد و یابی قرار
ابیات: ۱۷۲۳ تا ۱۷۲۶
شمس تبریزی
ای دریغا ای دریغا ای دریغ
کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ
چون زنم دم کآتش دل تیز شد
شیر هجر آشفته و خونریز شد
آنک او هشیار خود تندست و مست
چون بود چون او قدح گیرد به دست
شیر مستی کز صفت بیرون بود
از بسیط مرغزار افزون بود
در اینجا مولانا از اینکه شمس خود در پشت ابر ها پنهان شده است، افسوس های بسیاری می خورد.
مردم از شیر می ترسند و عاشقان از فراق یار می ترسند.مولانا می گوید فراق یار، دارد جان مرا می گیرد و چون شیری که حمله می کند دارد خون مرا می ریزد.
مولانا می گوید من مست روی حق تعالی بودم.وقتی در کنار شمس خود باشم، مثل این است که قدحی از شراب در دست دارم.لذا مستی در این حالت کجا و مستی معمولی کجا.
مولانا می گوید، وصف شمس من همانند شیری می ماند که توصیفش در این مقال امکان ندارد.او از قفسی کوچک به یک مرغزار سبز و خرم و دشت وسیع رها شده بود.
آتش عشق کند، روح و روان را ویران
آتش عشق بود، شعله ور و هم سوزان
عشق بی صبر و وفا عشق حقیقی نبود
آتش عشق کند، کور و کر و دل لرزان
ابیات : ۱۷۲۷ تا ۱۷۳۵
کسب معرفت
خوش نشین ای قافیهاندیش من
قافیهٔ دولت توی در پیش من
حرف چه بود تا تو اندیشی از آن
حرف چه بود خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان
آن دمی را که نگفتم با خلیل
و آن غمی را که نداند جبرئیل
آن دمی کز وی مسیحا دم نزد
حق ز غیرت نیز بی ما هم نزد
ما چه باشد در لغت اثبات و نفی
من نه اثباتم منم بیذات و نفی
من کسی در ناکسی در یافتم
پس کسی در ناکسی در بافتم
مولانا می گوید ،تمام فکر و ذهن من این است که اشعارم دارای وزن و قافیه باشد.توجه من به ظواهر است ولی خدای متعال من را توصیه به خود می کند.خداوند نمی خواهد وقت گرانبهای من به ظواهر طی شود.او می خواهد که توجه من تنها به او باشد. خداوند می گوید تو خود قافیه هستی و نیازی نیست که دنبال قافیه باشی.با قافیه کلمات نظم و سامان می گیرند.تو نیز می توانی دولت باشی و به خود و دیگران سامان ببخشی و از پرتوی تو دیگران عظمت و جایگاهی پیدا کنند.
مولانا می گوید، این حروف و اشعار همانند موانعی بالای دیوار باغ معنا می مانند تا کسی نتواند از طریق دیوار وارد باغ شود.لذا از خوردن میوه های باغ به خاطر این موانغ محروم می گردد.عده ای آنقدر با الفاظ و کلمات بازی می کنند، که مخاطب منظور آنها را متوجه نمی شود.
مولانا می گوید که خداوند می خواهد جرقه ای از امید و معرفت در دل ما قرار دهد.لذا باید موانعی چون حرف و صوت و گفتار را از پیش پای خود برداریم.خداوند می خواهد سخنانی به ما بگوید که تا کنون به بشرهای قبل ما نگفته است.در حقیقت مولانا می خواهد بگوید که انسان آنقدر ظرفیت داری که می توانی مراتبی بالاتر از آدم داشته باشید.حتی سخنانی را با تو بگویم، که به حضرت آدم با توجه به ظرفیتش نگفته بود م.ای انسانی که تمام کائنات به خاطر تو وجود تو ایجاد و معنا دارد.تو هستی که رمز گشایی می کنی و به آنها معنا می دهی.
خداوند می فرماید ای انسان تو ظرفیتهایی داری که می توانم به تو بگویم و آنها را حتی به حضرت ابراهیم نگفته ام.مگر حضرت محمد نبود که به معراج رفت.تو آنقدر ظرفیت دارای، که می توانم دغدغه هایی را با تو بازگو کنم که حتی به جبرئیل نگفته ام.جبرئیل در معراج پیمبر، تا حدی توانست با حضرت محمد همراهی کند.
مولانا می خواهد بگوید، انسان آنقدر ظرفیت پیدا می کند که با گذشت زمان می تواند حتی درجاتی بالاتر از حضرت عیسی بدست آورد. مولانا می گوید کلمه ما در عربی به دو معنای مثبت و منفی بکار می رود.ولی من فقط به معنای نیستی و نفی می باشد.او می گوید من ذات و هویتی ندارم و سراپا نیستی هستم.مولانا می خواهد بگوید اگر انسان در راه خدا فناشد،آنگاه خداوند سخنانی به او می گوید که به انسان های ماقبل او نگفته است.البته فنا شدن دارای مراتب و درجاتی است.انسان ها با توجه به ظرفیت وجودی که دارند می توانند طی مراتب کنند.
برای مثال حضرت محمد و حضرت عیسی هر دو از پیامبران الهی بودند که فانی در حق شده بودند.اما مراتب آخرین پیامبر الهی بالاتر بود.
مولانا می گوید من این را فهمیدم که اگر بخواهم کسی در این عالم هستی شوم، باید خود را کسی ندانم و برای خود جایگاه و منزلتی در این دنیا قائل نباشم.بطور خلاصه هر کسی خود را کسی تصور کرد، بدانید که اوکسی در این عالم نیست.کسی شدن در ناکسی بودن گره خورده است و آنها دو روی یک سکه هستند و از هم جدا شدنی نیستند.
نردبان معرفت،طی کردنش، هموار نیست
در نگاه عارفان،عشقی بجز دلدار نیست
همدم و محبوب تو، در انتظار روی توست
در دیار عاشقان،دیوانگی هم عارنیست
ابیات : ۱۷۳۶ تا ۱۷۴۲
عاشق و معشوق
جمله شاهان پست پست خویش را
جمله خلقان مست مست خویش را
میشود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار
بیدلان را دلبران جسته بجان
جمله معشوقان شکار عاشقان
هر که عاشق دیدیش معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان
چونک عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشت میکشد تو گوش باش
انسان دارای غرایض و صفات گوناگون چون خشم و شهوت است.اما متاسفانه انسانها بجای اینکه امیر و حاکم بر صفات و غرایض خود باشند، اسیر آنها می گردند.برای مثال، پادشاهان اسیر و بنده ای خشم و غضب خود هستند.بعلاوه مردم شیفته ای شیفتگان خود می باشند.همانطوریکه پادشاهان اسیر آن چیزی هستند که باید آن چیز بنده ای آنها باشد.
مولانا از زبان یک عارف به یک پادشاه می گوید، آنچه امیر توست، آن بنده من است.آن هم خشم و غضب است.مولانا می گوید پادشاهان حقیر و پست هستند، حقیر چیزی که آن پست است.
مثال دیگر اینگه یک قهرمان مشهور، به خاطر هوادارانش مست می گردد.در صورتیکه هوادارانش مست او می باشند.لذا انسان در ابتدا بنده ای هوای نفس خود می شود که باعث می گردد که هوای نفس امیر او شود.یک شکارچی قبل از اینکه یک آهو را شکار کند، عشق به آهو او را شکار کرده است.لذا به دنبال شکار آهو می رود.تا عشق و انگیزه در کاری نباشد، حرکت موثر و خوبی انجام نمی شود.یک طوطی قبل از اینکه در قفس قرار گیرد و اسیر قفس شود.دل و نگاه صاحب خود را به خود جلب کرده است.
مولانا می گوید کسانی که محبوبند و دلها را شیفته خود کرده اند، قبلا خود شان اسیر و شیفته دلها بوده اند.لذا می توان گفت که همه ای معشوقان هستند که با عشوه گری و رفتار خود دل عاشقان را شکار کرده اند.بنابراین می توان گفت هر عاشقی از طرفی معشوق است و هر معشوقی خود به نوعی عاشق است.
عشق و عاشقی همانند آب و تشنگی می ماند.انسان تشنه به دنبال آب می رود و ارزش آب را می داند.آب است که عطش تشنگان را بر طرف می کند.لذا عشق و عاشقی ملزوم یکدیگرند.لذا آب و تشنگان در عالم جویای همدیگرند و قدر یکدیگر را می دانند.
مولانا با طرح این مطالب نتیجه گیری می کند.حالا که عاشق و معشوق لازم و ملزوم یکدیگرند.بعلاوه خداوند عاشق دیدار توست، لذا در برابر دستورات حق تعالی مطیع باش و اگر به تو مصیبتی وارد شد، ناراحتی مکن.اگر خداوند تو را به ظاهر تنبیه نمود، باید همانند گوش که وظیفه اش حرف شنوی است باید آنرا پذیرا باشی.
آن خدایی که پرستیم کجاست
او بود ظاهر وپنهان از ماست
اوبزرگ است و امید من و توست
خلق را هادی و خود نا پیداست
گنج پادشاهی
بند کن چون سیل سیلانی کند
ور نه رسوایی و ویرانی کند
من چه غم دارم که ویرانی بود
زیر ویران گنج سلطانی بود
غرق حق خواهد که باشد غرقتر
همچو موج بحر جان زیر و زبر
زیر دریا خوشتر آید یا زبر
تیر او دلکشتر آید یا سپر
مولانا می گوید همانطوریکه آب انباشته می شود ، سیلاب راه می افتد و آبادی ها را در مسیر خود خراب می کند. سخنان عارفانه وقتی بیش از حد گفته شد، سالکان را خسته می کند.زیرا ظرفیت وجودی افراد متمایز است و امکان دارد که تحمل بعضی سخنان را نداشته باشند و دست از مشی و راه سلوکی که در پیش گرفته اند بردارند.بعلاوه ممکن است باعث سستی ایمان آنها هم بشود.لذا مولانا به خود تذکر می دهد که در گفتن مطالب عرفانی حدود را رعایت کن.از ادامه آنها خود داری کن.زیرا امکان دارد رسوایی و خرابی و تباهی به دنبال داشته باشد.سالکی که تازه قدم در این راه گذاشته است، نمی تواند تحمل کند.همانند بچه شیر خواری که بجای شیر به او لقمه های غذا داده شود.لذا نه تنها باعث رشد او نمی گردد بلکه امکان خفگی و هلاکت او وجود دارد.
مولانا در ادامه می گوید من طالب ویرانی هستم.زیرا در اثر همین ویرانی هاست که گنج های گران قیمت خودشان را در زیر خاک نشان می دهند.او می گوید کسی که عاشق خداست، دلش می خواهد غرق در دریای عشق حق تعالی گردد و هر قدر بیشتر غرق گردد و در عمق این دریا فرو برود لذت بیشتر می برد.بر خلاف دنیا پرستان، که اگر انسان غرق در دریای دنیا شد، دنبال یک غریق نجات است تا او را از این مهلکه نجات دهد.اگر به امواج دریا بنگرید، پائین یا بالا رفتن امواج برای آب دریا اهمیتی ندارد و برای آب یکسان است.
مولانا می گوید کسی که غرق دریای عشق الهی باشد، دیگر بالا و پائین بودن برای او فرقی نمی کند.همانطوریکه برای موج دریا زیر یا زبر بودن در دریا فرقی ندارد.او می گوید برای انسان عاشق وسالک الی الله درد و رنج و مصیبتهایی که بر او وارد می شود با خوشحالی و نعمت هایی که شامل حالش می شود فرقی نمی کند.
برای انسان هایی که چند روزی در سیر و سلوک قدم بر می دارند، در ابتدا ممکن است دچار سختی و زحماتی شوند.اما بعد از صبر و تحمل سختی ها ، خداوند مشکلات آنها را حل می کند.
گر عشق لقا باشد، سهل است مصیبت ها
چون در ره یزدانی، شهد است ملامت ها
بی نور خدا تاراست طى کردن این دنیا
بی هادی و پیغمبر، دور است مسافت ها
ابیات : ۱۷۴۷ تا ۱۷۵۴
شهدا
پاره کردهٔ وسوسه باشی دلا
گر طرب را باز دانی از بلا
گر مرادت را مذاق شکرست
بیمرادی نه مراد دلبرست
هر ستارهش خونبهای صد هلال
خون عالم ریختن او را حلال
ما بها و خونبها را یافتیم
جانب جان باختن بشتافتیم
ای حیات عاشقان در مردگی
دل نیابی جز که در دلبردگی
من دلش جسته به صد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از ملال
گفتم آخر غرق تست این عقل و جان
گفت رو رو بر من این افسون مخوان
من ندانم آنچ اندیشیدهای
ای دو دیده دوست را چون دیدهای
مولانا می گوید اگر تنها خوشی ها و شادی ها را برگزینی و رنج ها و غم ها را کنار بزنی، آنگاه دل تو دچار وسوسه شده است.وسوسه های شیطانی دل تو را چاک زده است.تو باید همانند موج دریا باشی، بالا و پائین رفتن امواج برای موج فرق نمی کند.باید هر آنچه خدا برایت تقدیر کرده آنرا بپذیری، زیرا هر آنچه ازدوست می رسد نیکوست.
انسان اگر عاشق چیزی شد، اعمال او نیز چون شکر شیرین است.لذا اگر محبوب کسی خدای متعال شد، هر آنچه خداوند برای او پیش آورده خوب و شیرین است.ممکن است درابتدا شیرین نباشد، ولی با صبر و تحمل پایان شیرین آنرا خواهیددید.
مولانا می گوید، یا شما به معشوقت می رسی و یا نمی رسی.اگر رسیدی، در این حالت به مراد خود رسیده ای.چنانچه به معشوقت نرسیدی، نباید نگران باشی ،چون معشوقت چنین خواسته است.شما باید تسلیم خواست معوشقت باشی، زیرا در غیر اینصورت عاشق نیستی.
مولانا می گوید، اگر دارای صدها جان و حسن کمال باشی و خداوند همه آنها را از تو بگیرد و گوشه چشمی به تو کند و به تو لطف و عنایتی بکند، ارزش دارد.حتی اگر خداوند خون عالم را بریزد، این کار برای او حلال است.زیرا خدا اگر چیزی را گرفت، صد ها برابر آنرا می دهد.
مولانا می گوید حالا که ما ارزش خون خود را فهمیدیم و متوجه شدیم که خریدار در ازای گرفتن آن، چیزهای بهتری به ما می دهد.لذا آمادگی داریم که خون خود را درراه او بدهیم و جانفشانی کنیم.
مولانا می گوید که الحق حیات انسان ها با مرگشان شروع می گردد.آدمی وقتی زنده می شود که درراه خدا کشته شود.همانند دانه ای یک گیاه ، تا زمانی که در زیر خاک دفن نشود، بر روی زمین قد نمی کشد.در حقیقت اگر می خواهی به معشوق خود برسی، باید هوای نفس خود را بکشی.تا امکان دیدن یار مقدور باشد.اگر دل کوچک خود را دادی، دل بزرگتری را بدست می آوری و در جرگه صاحبدلان قرار می گیری.
مولانا می گوید شرط لازم برای صاحب دل شدن این است که ابتدا دلجویی کنی، تا خداوند نیز نظری به شما کند.در ابتدا معشوق ناز می کند ، ولی تو باید مقاومت کنی.با پایداری در راه خدا، امکان بدست آوردن دل معشوق هم وجود دارد. ممکن است در ابتدا در عبادت های خود در شب و روز، لذت کافی را در صحبت با حق تعالی نبری، اما با مداومت عبادتها، لذت آنرا خواهی برد.انسان با مقاومت در راه خدا، نحوه رضایتمندی خدا را کسب می کند.با رضایتمندی خداست که خداوند نیز به ما توجه و عنایت می کند.
مولانا می گوید ،معشوق من بهانه جویی می کند و بهانه اش هم این است که از روی تو خوشم نمی آید.گفتم عقل و جانم فدای دریای مهر و محبت تو می باشد.خدا گفت که برو و این داستان ها را بهم نباف.خداوند می گوید اگر تو واقعا عاشق من بودی، دیگر دو بینی در تو نبود.هم خودت را می بینی و خودخواهی می کنی و هم خدا را می خواهی.انسان عاشق دیگر منیت ندارد ،او فانی در دریای عشق الهی است.
مادرها بخاطر عشقی که به بچه ها دارند، هر قدر بچه ها غذا بخواهند بهشان می دهند و هر گز به فکر خود نیستند که چیزی برای خود هم بگذارند.از خوردن آنها لذت می برند.مادر حاضر است بمیرد تا فرزندانش زنده بمانند.
مولانا می گوید ،تا وقتی که دیگر خود را ندیدی و تنها خدا را دیدی، آنگاه تو عاشق شده ای و به معشوقت می رسی.در غیر اینصورت دروغ می گویی که عاشق خدای متعال هستی.
در مکتب و مذهب الهی
جای شهدا رفیع و عالی
روح شهدا اسیر گشته
در عالم و در دیار خاکی
ابیات : ۱۷۵۵ تا ۱۷۵۸
ارزش جان
ای گرانجان خوار دیدستی ورا
زانک بس ارزان خریدستی ورا
هرکه او ارزان خرد ارزان دهد
گوهری طفلی به قرصی نان دهد
غرق عشقیام که غرقست اندرین
عشقهای اولین و آخرین
مجملش گفتم نکردم زان بیان
ورنه هم افهام سوزد هم زبان
مولانا می گوید، ای کسی که سبک بال نیستی و فاقد ذوق و عشق هستی.می دانی به خاطر چیست؟چونکه جان را ارزان و براحتی بدست آوردی.یک کودک یک گوهر گرنبها را با قرصی از شیرینی معاوضه می کند،زیرا اولا ارزش آن گوهر را نمی داند و بعلاوه زحمتی در بدست آوردن آن نکشیده است.
اوقات انسان بسیار ارزشمند است و ارزش آن کمتر از الماس نمی باشد.بسیاری از اوقات خود را به بطالت طی می کنیم.گاهی به روی مسائلی متمرکز می شویم که نه ارزش مادی و نه ارزش معنوی دارد.ما برای وقت خود هزینه ای پرداخت نکرده ایم.لذا قدر آنرا نمی دانیم.
مولانا می گوید، من غرق عشقی شده ام، که تمام عشقها از ابتدا تا آخر در مقابل آن ناچیز هستند و در عشق حق فانی هستند.او می گوید، این عشق را به اختصار گفتم و آنرا بصورت شفاف و آشکارا بیان نکردم.
مولانا می گوید اگر بخواهیم عشق را بیان کنیم، افکار و اذهان وزبان ما چون آتش می سوزند.نه من قادر به بیان هستم و نه برای شما قابل فهم است.
عاشق آنست که فانی گردد
ذوب حق باشد و خالی گردد
فانی حق و نبیند خود را
خالی از خویش و خدایی گردد
ابیات : ۱۷۵۹ تا ۱۷۶۲
اسرار لدن
من چو لب گویم لب دریا بود
من چو لا گویم مراد الا بود
من ز شیرینی نشستم رو ترش
من ز بسیاری گفتارم خمش
تا که شیرینی ما از دو جهان
در حجاب رو ترش باشد نهان
تا که در هر گوش ناید این سخن
یک همی گویم ز صد سر لدن
عرفا در اشعار خود کلماتی را بکار می برند، که منظورشان کلماتی نیست که عوام از آن استفاده می کنند.لذا برای فهم اشعار آنها باید معنای کلید واژه هایی که آنها استفاده می کنند شناخت.برای مثال، مولانا می گوید منظور من از لب، کنار دریاست.لذا به یک حقیقت نامتناهی اشاره می کنم.
مولانا می گوید وقتی من واژه لا را بکار می برم ،منظور نفی همه چیز بجز خدای متعال می باشد.همان الا که در لا اله الا الله بکار رفته است.
عرفا بخار شناخت باطنی از افراد، معمولا با کسانی که در سیر الی الله نیستند، خوش رو نیستند.دو گروه هستند که معمولا سکوت پیشه می کنند.یک عده که هیچ نمی دانند و دسته دیگر که همه چیز می دانند.مولانا می گوید من به خاطر شناخت و آگاهیم اهل خاموشی و سکوت هستم.کسانی که مرتب حرف می زنند، بخاطر این است که شناخت کامل از جهان هستی ندارند، مگر نه سکوت می کردند.
مولانا می گوید، ترش رویی عرفا بخاطر این است که عمل اینها یک پرده و حجابی باشد بین آنها و کسانی که اهل دل نیستند.بعضی ها چون مگس می مانند که روی شیرینی می نشینند و به شیرینی صدمه می زنند.لذا برای جلوگیری از نشستن مگس ها پارچه ای نازک روی شیرینی می اندازند.عرفا با ترش رویی خود، افراد ناباب را از خود دور می کنند تا آسیبی روحی به آنها وارد نشود.
عرفا بخاطر حفظ شیرینی که از دو جهان دارند،آنرا توسط پرده ترش رویی محافظت می کنند.مولانا می گوید من بخاطر نهفته و پنهان کردن بسیاری از اسرار هستی، مجبورم که از آنها با قرار دادن یک حجاب محافظت کنم و نگذارم که هر ناهلی از آنها مطلع گردد.من از صدها اسرار لدنی و ناگفتنی، تنها یکی را با اشاره برای اهل دل می گویم.
ابر باران می شود با اذن هو
غنچه هاخندان شوند با نام او
می کند خورشید نورانی جهان
کس نداند شرح اسرار مگو
ابیات :۱۷۶۳ تا۱۷۷
تجلی کامل حق
جمله عالم زان غیور آمد که حق
برد در غیرت برین عالم سبق
او چو جانست و جهان چون کالبد
کالبد از جان پذیرد نیک و بد
هر که محراب نمازش گشت عین
سوی ایمان رفتنش میدان تو شین
هر که شد مر شاه را او جامهدار
هست خسران بهر شاهش اتجار
هر که با سلطان شود او همنشین
بر درش شستن بود حیف و غبین
دستبوسش چون رسید از پادشاه
گر گزیند بوس پا باشد گناه
گرچه سر بر پا نهادن خدمتست
پیش آن خدمت خطا و زلتست
شاه را غیرت بود بر هر که او
بو گزیند بعد از آن که دید رو
بیت اول این اشعار متعلق به حکیم سنایی است که مولانا آنرا تشریح و بیان می کند.غیرت داشتن به معنای حریم داشتن است.از آنجایی که خداوند دارای حربم می باشد، به تبع آن، عالم نیز دارای حدود و حریم و مرزهایی می باشد.مولانا می گوید که خداوند در داشتن حریم از عالم هستی پیشی و سبقت گرفته است.لذا باید انسانها در حفظ حریم ها کوشا باشند.
مولانا می گوید، این بدن به خاطر روحی که به آن تعلق دارد دارای حرکت و جنب و جوش است.در مقیاس بزرگتر عالم هستی نیز همچون کالبدی می ماند که روح خداوند به آن توان چرخش و حیات داده است.عرفا گویند خداوند تجلی کامل حق در جهان هستی است.لازم به ذکر است که روح از مقربترین مخلوقات به خداوند می باشد.انسان بدون روح، لاشه ای متعفن است.جهان بدون روح هستی نیز درهم پیچیده خواهد شد.لذا گفته می شود که در هر زمان، امام زمان عصر خود، بعنوان جانشین حق تعالی بر روی زمین عهده دار امور جاری جهان می باشد.جهان بدون امام، نابود خواهد شد.
مولانا می گوید ،شادابی و غمناکی، نارحتی وخوشحالی همگی بخاطر وجودروح در بدن انسان می باشد.هرکس در نماز به عین القین برسد و از طریق نماز عروج پیدا کند.چنین شخصی اگر بخواهد ایمانش همچون افراد معمولی باشد، از جایگاه والای خود تنزل کرده است.فرق بسیار است بین راهی که انسان طی می کند و هدفی که تعقیب می کند.اگر هدف خداوند باشد، دیگر چیزها برای رسیدن به هدف کم ارزش است.
ایمان راه و طریقی است برای مشاهده حق تعالی با چشم دل می باشد.دیدن حق تعالی بدین معنی است که به وجود خداوند به یقین برسیم.مثل این است که وقتی نور خورشید را مشاهده می کنیم.لذا دیگر طرح چنین سوالی بی معناست.چون نور خورشید، تجلی خورشید برای دیدن با چشم سر است.
مولانا مثالی می زند.او می گوید کسی که مسئولیت لباس و جامه پادشاه را بعهده دارد و محرم خلوت پادشاه در تعویض لباس است.اگر این جایگاه را از دست بدهد و یک شغل ساده در پیش گیرد.او از جایگاه بالای خود به جایگاهی پائین تنزل پیدا کرده است.لذا اگر کسی از درجات معنوی پیش خدا برخوردار شد، اگر در حفط و نگهداری معنویات خود کوتاهی کند، جایگاه ارزشمند خود را ازدست داده است.
اینکه گفته می شود که بعضی از شغلها برای بعضی خوب و برای بعضی خوب نیست به خاطر این است که اگر کسی امکان رشدو تعالی درجات مادی و معنوی از طریق صحیح را دارد، نباید درجا بزند و به کارهای ساده تر بسنده کند.کارهای ساده برای کسانی که توانایی رشد و ترفیع ندارند مناسب است ،برایشان نوعی ارتقا می باشد.اما برای افراد توانا ارتقا و رشد نیست.
مولانا مثال دیگری می زند.او می گوید کسی که روزی همنشین پادشاه بوده است، برود و پاسبان و دربان کاخ شاه گردد.با این کار، اگر چه هر دو خدمت به پادشاه است.اماهمدم با شاه بودن کجا و دربان شاه شدن کجا.لذا کسی که به درجات بالای معنوی راه پیدا کرده است، برگشت او موجب زیان و خسران و کاهش مراتب معنوی او را بدنبال دارد.البته دربانی پادشاه، برای کسی که از پادشاه دور بوده و هنری ندارد.ارتقا برای او محسوب می شود.
مولانا می گوید، کسی که دست بوسی پادشاه برایش مقدور است بیاید و پا بوس پادشاه شود.این تنزل جایگاه و مرتبه او را نشان می دهد.لذا کسی که امکان دست بوسی دارد، بیاید پابوسی را انتخاب کند.او دچار خطا شده است.اگر چه دست بوسی و پابوسی هر دو نشانه علاقه و خدمت به پادشاه است.اما برای کسی که پابوسی را ترجیح به دست بوسی می کند، زلت و خواری فرد را نشان می دهد.
مولانا می گوید کسی که امکان ملاقات با پادشاه و همنشینی با او را دارد،اگر برود و به جای دیدن پادشاه به دیدن تعلقات پادشاه برود.بدیهی است که پادشاه ناراحت می گردد و او را نامحرم خود می پندارد.
در حقیقت مولانا می خواهد بگوید، ای انسانی که نقش خدا را در تمام مراحل زندگی خود احساس می کنی و آن را می بینی، چرا بجای توجه به خدای متعال دنبال آثار خدا از جمله دنیا و تعلقات آن می روی و خدا را فراموش می کنی . بدیهی است که خدای متعال از ما به خاطر اعمال اشتباه ما ناراحت می گردد.
تجلی حق، در صفات خداست
نه در ذات و ،نه جلوه هاست
ملک می دمد ، روح رابر بشر
باذن خدا، آدمی را بقاست
ابیات :۱۷۷۱ تا ۱۷۷۳
صفات حق
غیرت حق بر مثل گندم بود
کاه خرمن غیرت مردم بود
اصل غیرتها بدانید از اله
آن خلقان فرع حق بیاشتباه
شرح این بگذارم و گیرم گله
از جفای آن نگار ده دله
مولانا می گوید وجود کاه، بخاطر وجود گندم است.او می گوید رابطه بین صفات مردم و صفات خداوند، همانند پوسته گندم و گندم می ماند.لذا اگر مردم دارای غیرت و حریمی هستند، بخاطر این است که خداوند غیور است.بنابراین اگر خدا در زندگی ما نباشد، زندگی معنای واقعی خود را از دست می دهد.انسانی که خدا را در زندگی خود حذف نموده است، در حقیقت خود را از معارف و کمالات الهی محروم ساخته است.
مولانا می گوید، غیرت خداوند اصل است و غیرت مردم فرع است و در این موضوع و ادعا هیچ شبهه ای وجود ندارد. مولانا می گوید حال بحث در خصوص غیرت را کنار می گذاریم و از خدایی که هزاران دل، چشمشان به طرف اوست گلایه می کنیم که چرا به ما هم نگاه و توجهی نمی کنید.
صبر و ایمان و کمک بر ماندگان
هر سه باشد از صفات صادقان
صبر انسان در سراشیب جهان
موجب رشد و کمال بند گان
ابیات : ۱۷۷۴ تا ۱۷۷۶
آثار گریه
نالم ایرا نالهها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش
چون ننالم تلخ از دستان او
چون نیم در حلقهٔ مستان او
چون نباشم همچو شب بی روز او
بی وصال روی روز افروز او
مولانا می گوید، دلم می خواهد ناله و گریه کنم.زیرا در ناله عشق و معرفت نهفته است.وقتی انسان گریه می کند،از غفلت های خود پشیمان شده است و راه بندگی خداوند را پیشه کرده است.لذا خداوند نیز به او توجه می کند و باب های معرفت را به روی او می گشاید.
مولانا می گوید ماجرای دور بودن از خدای متعال برایم بسیار سخت و سنگین است.لذا بخاطر این دوری از حق تعالی ، اشک می ریزم و ناله می کنم.اگر چه مست و عاشق روی حق تعالی هستم، ولی هنوز در حلقه خاص مستان خداوند قرار ندارم.زیرا هوای نفس مانع آن شده است.
مولانا می گوید چگونه می توانم ناله نکنم، وقتی که بعد از شب روشنایی روز را ندارم. من همانند شب می مانم.شبی که همراهش روشنائی نباشد.زیرا خدا نور است.تنها با وجود نور است که امکان دیدن وجود دارد.عالم بدون خدا ،همانند اطاق تاریک برای انسان می ماند.امکان حرکت و دیدن در تاریکی نیست.چگونه می توانم ناله نکنم، در صورتی که امکان وصال روی یار را ندارم.
منشا هر چیز از ذات خداست
قدرت حق در ید و بازوی ماست
ما درون کشتی و بر روی آب
ناخدای ما ، خدای کبریاست
ابیات : ۱۷۷۷ تا ۱۷۷۹
اشک چشم
ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دلرنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهرست و اشک پندارند خلق
همانطوریکه با درد زایمان فرزندی بدنبا می آید و موجب خوشنودی خانواده می گردد.مولانا خداوند را در این بیت دل رنجان خطاب می کند.او می گوید ای خالقی که با ناخوشی ها، که ریشه در هوای نفس من دارد،دل من را می رنجانی.این ناخوشی ها را به جان می خرم.ناخوشی های خدا در نهایت خوشی برای انسان می آورد.مانند پنبه زن که با چوب زدن به پنبه های کثیف، پنبه های سفید ایجاد می کند.
مولانا می گوید من خواهان و عاشق رنج و مصیبت ها هستم.زیرا اینها در ابتدا به ظاهر موجب کدورت من شده، اما مطمئنم که خداوند خیر من را می خواهد و هر آنچه از طرف خداوند برای ما اتفاق افتد برای من مفید است، خواه آنرا دوست داشته و یا دوست نداشته باشم.
مولانا می گوید، از اینکه خداوند با یک عملی که انجام می دهد خوشایند است، من نیز که عاشق او هستم،آن عمل را خوش می دارم.او می گوید غم هایی که خدا در دل من قرار دارد، همانند سرمه برای دو چشم می ماند که موجب افزایش دید چشم من می گردد.همانطوریکا چشم با سرمه زیبا و موجب افزایش بینایی می گردد.غم و غصه هایی که خداوند در دل من قرار می دهد ،باعث بیداری من از غفلت ها می گردد.با ایجاد بصیرت و معرفت ، نگاه من به جهان هستی بهتر می شود. اشکهای چشمانم دریایی از گوهرها
می گردد.
مولانا می گوید، این قطراتی که از چشمان من جاری می شود و مردم آنرا اشک می نامند، آن گوهرهای گرانبها هستند.مولانا می گوید غم و ناراحتی هایی که از طرف خدا برایم پیش می آید، موجب می شود که با اشک های چشمانم دریایی از گوهر ایجاد گردد.
آب و آتش می کند صحرا خزان
عشق و گریه می برد ما را جنان
سبز می گردد زمین از ابر و نور
تو ندانی لذت اشک و فغان
ابیات :۱۷۸۱ تا ۱۷۸۴
شکایت
من ز جان جان شکایت میکنم
من نیم شاکی روایت میکنم
دل همیگوید کزو رنجیدهام
وز نفاق سست میخندیدهام
راستی کن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من درت را آستان
آستانه و صدر در معنی کجاست
ما و من کو آن طرف کان یار ماست
مولانا می گوید،من مگر چه کسی هستم که از خدای بزرگ گله و شکایت کنم.آنچه من می گویم روایت داستان زندگی خود است.جان من در دست خدای متعال است که در بدن من محبوس شده است.من این مطالب را می گویم تا افراد با چشمی باز و دیدی روشن پا به عرصه زندگی بگذارند.
این دل مرتب گله از مصائب و مشکلات می کند.اما من می دانم که ظاهر و باطن این دل فرق می کند.در ظاهر ابراز ناراحتی می کند ولی در باطن از سختی ها و رنج هایی که از طرف خدای متعال برای او مقدور گشته و نهایتا موجبات رشد او را فراهم می کند، خوشحال است.لذا من به این دل می خندم و توجه ای به او نمی کنم.
مولانا می گوید، من از این نفاق سست دل که نفاقش زود معلوم و رو می شود خنده ام می گیرد.از طرفی ابراز ناراراحتی می کند ولی در واقع خوشحال است.مولانا می گوید، ای خدا هر کاری که تو انجام می دهی صحیح و درست می باشد.خدایا تو راه خود را ادامه بده و به گلایه های پر از نفاق من اعتنایی نکن.
خداوند آنچه انجام می دهد با حقیقت سازکار است.اگر رنجی به انسان وارد می شود برای اصلاح فرد لازم بوده تا او به انحراف خود پی ببرد و به راه مستقیم بیاید و ادامه مسیر دهد.همانطوریکه رنده باعث می شود که چوب صیقل پیدا کند و زیبا گردد.این رنج ها نیز دل انسان را صیقل می دهد تا نور الهی توسط آن انعکاس پیدا کند.
وقتی انسان با اعمال خود موجبات رنج دیگران یا خود را فراهم می کند، چنانچه خداوند به نحو مقتضی خطای او را یادآوری و یا در صدد اصلاح بر می آید.نباید ناراحت شد.بلکه بالعکس باید از خدای متعال به خاطر تذکر به خود از او تشکر نمود.
مولانا می گوید، ای خالقی که صاحبدلان و راست گویان به تو افتخار می کنند.به اصلاح امور هر طور که می دانید، اقدام نما.تو صدر نشین مجلس و من در آستانه و ورودی در جا دارم.تو راه خود را ادامه بده.در حقیقت مولانا می خواهد بگوید من در مقابل تو هیچم و تو فرمانده وسرآمد همه هستز می باشی.اگر جلال و جمالی هست، همگی از آن توست.
مولانا سپس در پایان می گوید که در عالم معنا، پائین و بالا معنی ندارد.هر آنچه هست بالاست.آنجایی که یار باشد، من و ما بی معنی است.هر آنچه هست، اوست.
مبدا هستی خدا و آخر هستی خداست
می توان گفتا که او از ابتدا تا انتهاست
خود نمایی می کند در عالم و قرآن وانس
ذکر یزدان در بیان و در کلام انبیاست
ابیات : ۱۷۸۵ تا ۱۷۸۶
روح لطیف
ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفهٔ روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود آن یک توی
چونک یکها محو شد انک توی
مولانا می گوید، ای خدا ما و من در کنار تو معنا ندارد.زن و مرد از نظر ظاهری و جسمی متمایزند ولی هر دو دارای روحی لطیف از طرف خدای متعال دارند.روح زنانه و روح مردانه نداریم.جسم ها زن و مرد دارند ولی روح ها اینگونه نیست.
مولانا می گوید در عالم معنا، در کنار حق تعالی،بالا و پائین،زن و مرد، من و تو، معنی ندارد.همانطوریکه با کنار گذاشتن جنسیت زن و مرد ، انسان به یک حقیقت لطیف دست پیدا می کند بطوریکه در دو جسم تجلی کرده است.همانند نور واحد که به آئینه های گوناگون تابیده شده باشند.یک حقیقت است که در انسان های گوناگون توزیع شده است.خواه زن باشند و یا خواه مرد باشند.چنانچه منیت ها کنار گذاشته شود، آنگاه تنها یک چیز دیده می شود و همه نظرها خدایی می شود.
برای مثال، وقتی نور خورشید به شیشه های رنگی یک دریچه می تابد.در اثر انعکاس نور به زمین ،رنگهای گوناگونی مشاهده می شود.اگر عالم هستی را به دریچه ای از رنگهای گوناگون تصور کنیم.با تابیدن نور هستی به آن، که واحد است، انواع نور ها با رنگ های متمایز حاصل می گردد.
بعبارت دیگر، یک حقیقت به عالم هستی نظر کرده است.در اثر این نظر انسان، گیاه،حیوان و اجسام گوناگون در عالم هستی ،با اشکال به ظاهر متفاوت، ایجاد شده اند. همانگونه که انعکاس نور به یک شیشه کدر، موجب می شود که تصویری کدر بر روی زمین حاصل شود.اگر نور الهی به دلهای پاک تابیده شود، انسان های الهی نتیجه آن می گردد.چنانچه نور الهی به آئینه دلهای آلوده و ناپاک بتابد، انسان های خطا کار پدید می آید.بنابراین خوب یا بد بودن مردم ، ریشه در خود و هوای نفسانی ما دارد و ربطی به خدا که آنها را خوب و یا بد خلق کرده است ندارد.
روح باشد ماندگار، و جسم بی جان می رود
عهد و پیمان ماندگار ، و عمر هر آن می رود
علم باشد ماندگار، و ثروت از کف می رود
آنچه ماند،کار خیر است، مابقی دان می رود
ابیات : ۱۷۸۷ تا ۱۷۸۹
خود نمایی
این من و ما بهر آن بر ساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند
این همه هست و بیا ای امر کن
ای منزه از بیا و از سخن
مولانا می گوید، مطمئنم از اینکه خداوندمن و تو و ما ها را آفرید تا اینکه خود را ببیند.تو گل سرخ آفریدی، تا لطافت خود را ببینی.تو باران را ایجاد کردی، تا طراوت و حیات بخشی خود را تماشا کنی.در حقیقت اطراف خود آئینه های گوناگون قرار داده ای که به هر طرف نگاه می کنی خود و تجلی صفات خود را ببینی.
همانند خطاطی که چیزی را می نویسد و با نگاه کردن به آن لذت می برد و یا نقاشی که شکلی را می کشد و با دیدن هنر خود از آن لذت می برد.ما انسانها نیز نتیجه هنر نمایی خدای متعال هستیم.لذا خدا از اثر خود که می تواند نقش جانشینی او را در زمین داشته باشد لذت می ببرد.
مولانا می گوید، خداوند دوست داشت که خود را در آئینه های گوناگون ببیند.لذا صفات حق تعالی در مخلویات گوناگون تجلی پیدا کرد.مولانا می گوید، اگر این من و تو ها از بین برود ، آنگاه همه ما یک روح واحد می شویم و مشتاق دیدار روی حق تعالی می گردیم.در حقیقت، وقتی انسانها تو را می بینند که این منیت ها از بین برود و بر هوای نفس خویش غالب شوند.
مولانا می گوید، ای خدایی که دارای مقام کن هستی.همینکه اراده کنی که کاری انجام شود، آن عملی می شود.بیا و نظری هم به ما کن و از توانایی مقام کن،استفاده نما و نظری به ما هم داشته باش.همانطوریکه با گفتن یک کن مخلوقات گوناگون را ایجاد کردی، به این نفس هم دستور بده تا مطیع و فرمانبردار تو گردد و تسلیم اوامر حق تعالی گردد.
مکن تکیه بر عقل تنها، بشر
شود موجب کبر و اندوه و شر
اگرعقل تنها شود رهنما
نبینی تو حق را ورای نظر
ابیات : ۱۷۹۰ تا ۱۷۹۴
دیدن خدا
جسم جسمانه تواند دیدنت
در خیال آرد غم و خندیدنت
دل که او بستهٔ غم و خندیدنست
تو مگو کو لایق آن دیدنست
آنک او بستهٔ غم و خنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود
باغ سبز عشق کو بی منتهاست
جز غم و شادی درو بس میوههاست
عاشقی زین هر دو حالت برترست
بی بهار و بی خزان سبز و ترست
مولانا می گوید آیا این جسم مادی، امکان دیدن روح لطیف خدایی را دارد؟آیا می تواند صاحب جانها، یعنی خدای متعال را ببیند؟آیا می تواند خنده ها و شادی های تو را تصور کند؟تا اعمالی انجام دهد که موجب خوشنودی خدا گردد.
سپس مولانا می گوید، هرگز امکان دیدن خدای متعال با این جسم مادی نیست.مگر اولیای الهی که دارای روحی لطیف هستند و با چشم دل خدا را می بینند.آنها می دانند که چه اعمالی موجبات رضایت خداوند را فراهم می کند.بنابراین اگر بخواهیم از سخنان خدای متعال آگاه شویم ،باید گوش به فرمان اولیای الهی که رابط خدا با انسانها هستند باشیم.
مولانا می گوید، این دلهای آلوده و ناپاک هر گز نمی تواند از معارف الهی بدون واسطه بهره ببرد.دلی که اسیر شادی ها و غم های مادی است، نمی تواند شادی ها و غم های معنوی را درک نماید.چنین دلی لایق دیدار خدای متعال نمی باشد.انسانی که اسیر امور دنیوی باشد، او با همین امور مادی و موقتی زندگی خود را طی می کند.اگر چنین عالم مادی را از او بگیرند، نابود و ناراحت می شود.
مولانا می گوید، این عالم مادی کجا و آن عالم معنوی که آنرا باغ عشق سبز می گوید کجا.اصلا قابل قیاس از نظر عظمت و بزرگی با هم نیستند.در این عالم اگر غمی وجود دارد، غم از دست دادن یار است.اما غم و غصه دنیای مادی ،در بدست آوردن یار می باشد.لذا تمایز غم ها و شادیها زیاد است.اگر غمی به ظاهر وجود دارد، خود نوعی شادی به دنبال دارد.
مولانا می گوید، عالم عشق معنوی دارای جایگاهی بسیار بالاتر از عالم عشق مادی دارد.عالم عشق معنوی، بر خلاف عالم عشق مادی، بهار و پائیز ندارد.همواره بهار دارد و باغ عشق همیشه سبز و خرم است.
ما به دنبال خداییم ، ولی او با ماست
گهری هست که در عالم هستی پیداست
او بود خالق هستی و جهان پرتوی او
نتوان وصف خدا کرد، که او ناپیداست
ابیات : ۱۷۹۵ تا ۱۷۹۸
زکات زیبایی
ده زکات روی خوب ای خوبرو
شرح جان شرحه شرحه بازگو
کز کرشم غمزهای غمازهای
بر دلم بنهاد داغی تازهای
من حلالش کردم ار خونم بریخت
من همیگفتم حلال او میگریخت
چون گریزانی ز نالهٔ خاکیان
غم چه ریزی بر دل غمناکیان
تنها کسی که می فهمد که عاشق چه می کشد، معشوق است.بالاخص وقتی که معشوق او خدای علیم و آگاه از همه امور باشد.مولانا به خدای متعال می گوید، من نمی گویم که چقدر از فراق تو در سختی و رنج هستم.تو خود آگاه هستی و بهتر از همه می دانی.
مولانا می گوید هر چیزی دارای زکات است.تو که از خوب رویان هستی،زکات خوبی خود را بده.همچنین زکات آن این باشد که جان تکه تکه شده من را برای خودم و دیگران باز گو کنی.زیرا تو به من بسیار نزدیک هستی و بهتر از هر کسی میدانی که من به خاطر دوری از تو چه می کشم.مولانا می گوید، علت تقاضای من این است که تو با با غمزه ها و کرشمه ها ، داغ هایی بر جگر من گذاشته شده است،بهتر از هر کسی می توانی آنرا تشریح نمایی.
مولانا می گوید، خداوند با هر نگاهی که به من می کند آتش عشق مرا شعله ور می سازد.مولانا می گوید که معشوق با ناز و کرشمه های خود جان مرا گرفت.اما من قاتل جان خود را حلال کردم.اگر چه من او را به خاطر خونی که از من ریخته بودحلال کردم ولی او از من گریزان بود و فرار می کرد.
مولانا به خدای متعال می گوید، چرا از ناله ما خاکیان گریزان هستی.چرا با رفتنت غم بر دل ما غم دیده گان می گذاری.
زکات چهره در پاکی نهان است
عفاف بانوان دری گران است
زنان را افتخار مرز و بوم است
رضای مادران کسب جنان است
ابیات : ۱۷۹۹ تا ۱۸۰۱
چشمه ای نور
ای که هر صبحی که از مشرق بتافت
همچو چشمهٔ مشرقت در جوش یافت
چون بهانه دادی این شیدات را
ای بها نه شکر لبهات را
ای جهان کهنه را تو جان نو
از تن بی جان و دل افغان شنو
مولانا می گوید، ای خدائی که هرگاه روز می شود، همانند خورشید که چشمه نور است و با طلوعش جهان را نورانی می کند، تو هم با پدید آمد روز در جنب و جوش هستی و از چشمه نور و معرفت خود مردم را بهره مند و سیراب می سازی.
مولانا می گوید ، ای کسی که نمی توان قیمت برای لبان چون شکر شیرین تو تعیین نمود.چرا عاشق خود را به بهانه های گوناگون از خود دور می کنی.چرا اینقدر برای شیفته خود بهانه جویی می کنی.
مولانا می گوید، ای خدایی که این جهان فرسوده را دم به دم با نظر کردن جان تازه ای می بخشی.بیا و این تن پیر مرا با نظری جان تازه ای ده تا با کسب معارف الهی روحیه ای تازه پیدا کنم.تو با نگاهت کهنه ها را نو می کنی،مرا نیز از این حالت افسر دگی و فرسودگی، با الطاف خود زنده کن و جان تازهای به آن ببخش.
گر بخوانی حق ز اعماق وجود
استجابت می کند دریای جود
نور مطلق صاحب فیض و کمال
در قیام و در رکوع و در سجود
دکتر علی رجالی
@alirejali
- ۹۷/۰۵/۲۱