؛خداوند روزی به حضرت موسی فرمود: برو بدترین بنده مرا بیاور .موسی رفت یکی از گناهکارهای درجه یک را پیدا کرد ووقتی میخواست با خود ببرد،گفت نکند یک موقع این آدم توبه کرده باشد ومن فکر کنم که این بنده ی گناهکار می باشد رهایش کرد.
رفت دزدی را گرفت تاببرد نزد خود گفت نکند نکند این بنده خاص خدا باشد وتوبه کرده باشد وخدا او را بخشیده باشد ولش کرد.ریشه های احساس گناه در مبارزان جنگ
هر کسی را می گرفت با چنین فرضیات وداوریهائی آزادش می نمود.
بالاخره سگی را گرفت وگفت بدتر از این که ریگر نداریم ،رفت میانه ی راه رهایش کرد وگفت شاید در عالم سگی بودنش کاری کرده باشد ؛بالاخره موسی دست خالی پیش خدا رفت.
خدا گفت:ای موسی دست خالی آمدی؟
موسی گفت: هرچه گشتم بدتر از خودم پیدا نکردم.
خدا گفت: ای موسی هر آئینه اگر غیر از این کرده بودی از پیغمبری عزل میشدی!
روزی حضرت موسی (ع) رو به درگاه خداوند درخواست نمود:
بار الها! می خواهم بدترین بنده ات را ببینم.
ندا امد:
صبح زود به درب ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد او بدترین بنده من است.
حضرت موسی (ع) اول صبح روز بعد به درب ورودی شهر رفت.
پدری با فرزندش اولین نفری بودند که از درب شهر خارج شدند.
حضرت موسی (ع) پیش خود گفت:
بدبخت خبر ندارد بدترین خلق خداست!
حضرت موسی (ع) پس از بازگشت رو به درگاه خداوند نمود و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش ،
عرضه داشت که:
با الها!حال می خواهم بهترین بنده ات را ببینم.
ندا امد:
اخر شب به درب ورودی شهر برو. اخرین نفری که وارد شهر شود او بهترین بنده من است.
هنگامی که شب شد حضرت موسی (ع) به درب ورودی شهر رفت.
با تعجب دید که اخرین نفری که از درب شهر وارد گردید همان پدر با فرزندش می باشد.
حضرت موسی (ع) رو به درگاه خداوند با تعجب و درماندگی عرضه داشت:
«بار الها!چگونه ممکن است که بدترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد؟
ندا امد:
یا موسی! این بنده صبح که می خواست با فرزندش از درب ورودی شهر خارج شود بدترین بنده من بود.
اما...
اما هنگامی که نگاه فرزندش به کوههای عظیم افتاد از پدرش پرسید:
بابا! بزرگتر از این کوهها چیست؟
پدر گفت:
زمین
فرزند پرسید:
بابا! بزرگتر از زمین چیست؟
پدر جواب داد:
اسمانها
فرزند پرسید:
بابا! بزرگتر از اسمانها چیست؟
پدر در حالی که به فرزندش نگاه میکرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:
فرزندم! گناهان پدرت است که از اسمانها نیز بزرگتر است...
فرزند پرسید:
بابا! بزرگتر از گناهان تو چیست؟
پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود نتوانست دیدگان ابر الود خویش را کنترل نماید. به ناگاه بغضش ترکید و گفت:
دلبندم! بخشندگی خدای بزرگ از تمام هر چه هست بزرگتر و عظیمتر است...!
نتیجه:
هر گاه بدانیم که نیروی عظیمی همچون نیروی لایتناهی خداوند پشت و پناه ماست،
پس دیگر نگرانی برای چیست؟
تا وقتی خدا را داریم؛
نباید بگوییم مشکل بزرگ داریم، باید به مشکلات بگوییم خدای بزرگ داریم.
- ۹۵/۰۱/۲۵