افتاد به چاه، چون خر همسایه شد خاک روان، بر سر بیچاره
فریاد زد و مرگ طلب کرد رسوایی این وآن سبب کرد
بشنید که خر ، مگر بها داشت جز باربری، فقط صدا داشت
خر با لگد ش، خاک عقب کرد آمد به سر چاه و غضب کرد
ای بی خردان، مگر چه کردم ظلم و ستم و جفا نکردم
جز کاه وعلف، مگر چه خوردم من سنگ و سقط مگر نبردم
من روی زمین، چه ها نکردم من بار و ترا که حمل کردم
در سختی و در مشقت و کار همراه و رفیق و همدم و یار
لیکن تو به فکر من نبودی در قعر زمین رها نمودی
گر خسته شدی ز عرعر من شلاق زدی ،تو بر سر من
صاحب که نکرد، درک ما را تدبیر نمود، به ترک ما را
با دفن الاغ، دگر صدا نیست
افسوس که درد ما دوا نیست
افسانه چو گفته شد رجالی شرحی ز حقیقت است گاهی
- ۹۴/۰۳/۱۹