رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی

۱۴۱ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی نور حق(۱)

عدالت خواهی

 

به نام خدای عدالت و داد

که با نور او ظلم گردد بر باد

نباشد در این خاک جز عدل او
که ظلم آتشی‌ست، در نهل و جو

دل از بند خودخواهی آزاد کن
و از زنگ نفس، آینه شاد کن

اگر در درونت سیاهی بجاست
به نور خدا پاکی‌اش از تو خواست

به راه حقیقت، قدم برنهید
نه با ظالمان، دل به ظلم آگهید

مبادا شوی رام طاغوت و زور
که آن است مرگی به نام غرور

خدا نور خود را دهد در دل پاک
نه در دیده‌ی تیره‌ی ظلمت‌خاک

ز ظلمت مرو، سوی نور خدا آی
به درگاه عدلش ز دل، عرضه کن نای

هر آنکس که بر عدل پیمان کند
جهان را پر از نور ایمان کند

درونش شود کعبه‌ی جان پاکان
به دور از فریب و غرور هلاکان

بیا ای برادر، به عدل آشنا شو
ز راه ستم، رو بگردان، رها شو

اگر طالب مهدی زمانی، بدان
که باید شوی زنده با عدل و جان

خدا را بخوان، شب به شب، آه کن
دل از بند دنیا، سبک‌راه کن

اگر ظلم بینی، سکوتت خطاست
قیام است در دل، نهیب خداست

دل از بند زشتی برون کن شتاب
که در عدل، یابی حقیقت، ثواب

خدایا! بده نور خود را به ما
که جز تو ندانیم راه و رها

در این عصر ظلمت، درخشان بمان
چو خورشید عدل از دل شب عیان

دل آگاه گردد به نور یقین
نه از مدرَک عقل، بل از راه دین

به هر جا که نامی ز عدل آیدت
دل از ظلم و جور، جدا بایدت

خروش دل حق‌طلب، خامش است؟
نه، فریاد او، آتشی سرکش است

کسی کو شود هم‌دل مردمان
به ظلمت نتابد دلش ناگهان

بیا تا به نوری که از حق رسد
جهان را ز خواب گنه برکَشَد

بیا تا ز چشمه‌سار ولا
بنوشیم جامی ز عدل خدا

خدایا! تو خود نور مطلق شوی
درون دل ما، تو عاشق شوی

ز بیدادگر رو بگردان ز جان
که با او نتابد چراغ جهان

به راه امامان چو باشی وفا
بیابی تو نور و بهشت و رضا

در این خاک، جز راه عدل مبرو
که با ظلم، جانت شود روبرو

هر آن اشک مظلوم، دریایی است
که طوفان عدل خداپایی است

به آیینه‌ی دل، نظر کن شبی
که شاید ببینی رخ مطلبی

مبادا ز اهل ستم باشی‌ات
که عدل خدا در کمین، خاشی‌ات

جهان را چه زیبا شود آن‌زمان
که هر دل شود قبله‌ی عاشقان

نه زر، نه زَرَف، نه سلاح و غرور
که جان را نتابد مگر با حضور

بیا تا به محراب شب‌زنده‌دار
زنیم از دل خویش بانگ قرار

عدالت، همان راه پاک نبی‌ست
که از نور او ظلم، در چاه بی‌ست

به راه حسین و علی ره سپار
که اینان چراغ‌اند در شام تار

به شمشیر عدل و به اشک دعا
بکوبیم بیداد را بی‌مها

کسی کو ز حق نگذرد بی‌دلیل
به درگاه او می‌رسد با دلیل

جهان تا شود زیر فرمان عدل
بباید شکستن دَرِ قفل جَهل

اگر طالب فجر نور خداست
ز شب‌های تاریک بگذشت، راست

تو را با ستم‌کار عهدی مبند
که در عهد ظالم بود رنگ‌زند

دل آینه‌ی عدل باید شود
که آیینه با ظلم کافر شود

اگر عدل خواهی، ز خود رسته باش
نه در بند زر، نه به نفس، گماش

نگه دار، ای دل، چراغ طلب
که خاموش گردد چو افتد به شب

یکی قطره‌ی اشک از دیده‌ی درد
جهانی کند از ستم برنکرد

دل اهل عدل، آسمانی بود
که در هر نفس، مهربانی بود

به تاریخ بنگر، به افلاک هم
ببین عاقبت ظلم، تاریک‌دم

به قرآن و سنت نظر کن عزیز
که این دو چراغ‌اند و آن ظلم، تیز

تو هم با شهیدان یکی شو به جان
که در خون‌شان جلوه‌ی حق عیان

اگر ظالمی را ببینی سکوت
تو هم در گناهی، چه دور و چه زود

نهان شو ز دنیای دون، دلربا
که اینک خدا می‌زند بانگ «هُنا»

بیا تا جهانی بسازیم ما
که پرواز گیرد به نور خدا

به عدل است پاینده این آفرین
نه با طاغیان و نهال جنین

جهانی که بر پایه‌ی عدل خاست
به ظلم و ستم ریشه‌اش برمیاست

خدایا! تویی آفریننده‌ام
تو در دل نهی نور بیننده‌ام

به درگاه تو دل توانگر شود
که با نور تو نفس، چاکر شود

نه آن زور باشد که حق آفرید
که ظالم به باطل، دلش پرکشید

تو خورشید عشقی، نه تاریکی‌ای
تو امید پاکی، نه تاریکی‌ای

چه خوش آن دلی کو به حق خو کند
نه با سکه، با سوز شب، بو کند

به هر دل که نور عدالت بتافت
ز بند هوا خویش را برنتافت

در آن شب که ظلمت به جان آیدت
دعای سحر، روشنا آیدت

تو خود چون علی باش، ظلمت‌شکن
ز مهر نبی بر دل مؤتمن

اگر با حسین و شهیدان شوی
به درگاه حق خوش‌ترین جان شوی

نباشد ستم در کتاب خدا
که آن آیه‌ها پر ز لطف و صفا

ز کردار فرعون باید گریخت
که با ستم و تاج، دل‌ها گریخت

سخن چون ز عدل است، دل نرم‌تر
ز شمشیرِ تیز است، آن گرم‌تر

به نور عدالت درآور سخن
که آن نور گردد زبان را کفن

کسی کو به نور خدا زنده شد
به دریای معنا خدا بنده شد

نه هر کس که پیراهن دین کند
دلش خانه‌ی نور و آیین کند

دل روشن از نور حق بایدت
نه از نام و عنوان و اجدادت

اگر با فقیران نشینی شبی
دلت روشن از صد سحر می‌کنی

که هر لقمه‌ای کو ز ظلم آیدت
نباشد برکت، فتنه زایدت

به عدل است پایداریِ هر نظام
نه بر تخت و تاج و طلای حرام

خداوند، عدل است و عدل است او
که با عدل، آرد دل آرای نو

تو گر عاشقی، عاشق عدل باش
به ظلمت مرو، آتشی در خراش

درونت اگر فتنه‌ای آشناست
بدان کاین هوا، از ستم ریشه‌زاست

ببین در شب تار، فانوس کیست
که آن نور عدل است، در جان و بیست

نه هر کو نماز آورد، اهلِ نور
که در باطنش هست نیشی صبور

به دل راه ده مهر مولای خود
که در راه او هست آرام و سُد

به شب‌های قدری که دل زنده شد
دعای ستم‌دیدگان فنده شد

بیا ای برادر، به عدل آشنا
که راه خدا هست جز با وفا

تو نان را به پاکی ببر تا دهان
که با ظلم گردد گلویت نهان

اگر طفل یتیمی شود بی‌پناه
تو باشی پناهش، در این شامگاه

ببخش آنچه داری به اهل نیاز
که آن است آیین نور و نماز

به دل رحم کن، رحم بر تو شود
که آن رحم، نوری‌ست و جنت شود

به چشمان گریان دل آرای کن
که در اشک مظلوم، دریای کن

ببین هر نفس، امتحانی به پاست
یکی با ستم، دیگری با خداست

خدا عاشق عدل و پرهیزگار
نه با زرپرستان بدکردار

تو دل را چو آیینه از غم بشوی
که آیینه گیرد ز خورشید، روی

ز هر کس که با عدل همراه نیست
بترس، آن دلش خانه‌ی آه نیست

دعا کن برای مظلوم شبان
که خونش شود بذر فردای جان

مزن بی‌گناهی به تیغ زبان
که آن تیغ گیرد تو را ناگهان

به دل جای ده نور قرآنی‌ات
نه آتش که از خشم شیطانی‌ات

به فرزند خود درس عدل آموز
نه با زر، که با خون شهیدان روز

اگر از ستم بر دلی زخم ماند
خدا ضامن داد مظلوم ماند

تو ای آشنا با شب امتحان
ببین در عدالت چه دارد نشان

به محراب دل، سجده‌ی عدل کن
نه در تخت زر، شورِ باطل کن

کسی کو ز قانون حق سر کشید
به شمشیر عدل خدا بر رسید

جهان گر شود محوِ نور ولی
نماند اثر از ستم، از علی

اگر خواهی آزاد باشی به جان
بشو هم‌نفس با دل عاشقان

که عدل است فریاد هر بی‌کسی
و ظلم است خشم خدای بسی

ز پندارِ قدرت، ز خود کم شو
به بازار عدل، بی‌قیمت شو

در این خاک ظلمت‌زده، روشنی
به عشق خدا کن، نه با آهنی

جهان را اگر نور باید، تو باش
به شمشیر حق، ظلم را کن خراش

تو ای طالب راه روشن، بدان
که عدل است راهی به سوی جنان

مزن بر در افتاده‌ای تیر شر
که آن تیر گردد به جانت سپر

خدایا دلم را ز دنیا ببر
به باغ یقینم، نسیمی گذر

بریزم ز دل، هر چه غیر تو هست
نشانم ده آن نور پاکی و مست

به هر دل که نوری ز تو شد عیان
شود قبله‌گاه دل عاشقان

خدایا مرا از هوا پاک کن
به باران عشقت، دلم خاک کن

مرا در مسیر سلوک آشنا
به دست ولی ده، نهال وفا

ز من آن صفاتی که ناپاکی است
ببر، جای آن، نور افلاکی است

به چشمم نگر، تا نبینم بدی
به گوشم رسان، نغمه‌ی سرمدی

دلم ده که از ظلم بگریزد، ای
خدایا دلم را به عدلت دهی

مرا کن رفیق شهیدان عشق
که گویند با خون، نوای دل‌نوش

خدایا! تویی پرتو جان من
مکش سایه‌ات را ز ایمان من

به اشکم ببخشای آن پاکی‌ات
به سوزم ببخشای آن خاکی‌ات

مرا نَفْسِ لوّامه ارزانی‌دار
که دل باشد از سوز تو بی‌قرار

نه زر خواهم و نه مقام بلند
دلم می‌تپد بر پیام بلند

خدایا! دلی ده که آگاه باش
ز تقوای جان، نور در راه باش

دلی ده که در ظلمت شب نلرزد
ز طوفانِ دنیا به دریا نغرد

نه با نان و نامم، مرا زنده کن
به سوز و صفا، روح بندنده کن

خدایا! ز مظلوم، دل برگمار
مرا همدل اشک بی‌کس شمار

ز من دور کن هر چه ظلمت بُوَد
دلم را پر از شور رحمت بُوَد

به ما رحم کن ای خدای ودود
که محتاج درگاه تو، هر وجود

خدایا! ز دستم خطا سر زده
دل از غیر تو، بارها پر زده

ببخشای اگر راه باطل شدم
به دوزخ‌سرایی مبدل شدم

تو ای نور مطلق، تو ای عدل پاک
مرا کن ز نورِ حقیقت چراک

به هر جا که باشم، تو با من بمان
مرا کن رها از فریب جهان

به قرآن و سیره، دلم را ببند
به اهل وفا باش و از ظالم بَرند

به دل مهر پدر، به لب خنده‌ی یار
به مهر نبی، تا ابد پایدار

تو ای حق‌طلب! شب دعایی بخوان
که شب، لحظه‌ی وصل اهلِ جنان

به جانت رسان بانگ یا رب مدد
که آن نغمه در عرش، گردد سند

به شب‌های قدر، التماس نظر
که هر شب، شب فیض باشد مگر

بخواه از خدا نور ایمان و صبر
که دل با همین‌ها شود پرز ابر

دعا کن برای فقیران پاک
که بی‌دست و بی‌نان و در رنجناک

خدایا! به هر دل، قراری بده
به عاشق‌صفت‌ها، شراری بده

اگر اشک مظلوم جوشد ز دل
تو با او بمان، تا ابد متصل

خدایا! دلی ده ز مرهم‌گری
نه زخم زن و نه ظلم‌پروری

خدایا! جهان را پر از نور کن
دل اهل باطل، پر از شور کن

نشان ده به ما، راه فردای پاک
که روز حساب است و دل‌ها هلاک

به ما ده بصیرت، به ما ده یقین
که باشیم از آن صابران متین

دعا کن که فردا چو محشر شود
تو هم با ولی، هم‌سفرگر شوی

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنویِ نسیمِ امید

چو شب تیره شد، دیده‌ام تر شده
دل از بار عصیان، مکدّر شده

ز بانگ ضمیر آمد آوای تو
که بازآ، که بخشنده‌ام، جای تو

اگر چه گنهکاری‌ام بی‌حساب
درِ عفو تو باز مانَد به باب

به درگاه تو، هر دل افسرده باز
کند چهره از اشک توبه نیاز

تو ای مهر بی‌منّت و بی‌نهایت
ببخشا مرا با دل از کدورت

دل خسته را از کرم جان دهی
به آیینه‌ی اشک، ایمان دهی

هر آنکس که افتاد در دامِ درد
به لطف تو، امید درمان ببرد

در این ره، چراغی اگر کم شود
نگاه تو، ای دوست، همدم شود

نسیم امیدت وزید از بهار
شکفت آنچه پژمرده بود و زار

به پایان رسد شب، اگر یاد توست
که صبح از دل عاشقان شاد توست

چو شب تیره شد، دیده‌ام تر شده
دل از بار عصیان، مکدّر شده

ز بانگ ضمیر آمد آوای تو
که بازآ، که بخشنده‌ام، جای تو

اگر چه گنهکاری‌ام بی‌حساب
درِ عفو تو باز مانَد به باب

به درگاه تو، هر دل افسرده باز
کند چهره از اشک توبه نیاز

تو ای مهر بی‌منّت و بی‌نهایت
ببخشا مرا با دل از کدورت

دل خسته را از کرم جان دهی
به آیینه‌ی اشک، ایمان دهی

هر آنکس که افتاد در دامِ درد
به لطف تو، امید درمان ببرد

در این ره، چراغی اگر کم شود
نگاه تو، ای دوست، همدم شود

نسیم امیدت وزید از بهار
شکفت آنچه پژمرده بود و زار

مرا در دل شب، صدایی رسید
که در هر شکستی، نوایی رسید

ندایی ز الطاف بالا شنیدم
که با اشک توبه، صفا آفریدم

دل آشفته را آشیانی دگر
ببخشیده‌ای بی‌نیازی نگر

تو گفتی "گنه‌کار! نومید مشو
اگر چه خطاکاری، خورشید مشو"

تو فرمودی: "این بنده‌ام گر فتاد
منم یار او، در گذرهای باد"

تو گفتی: "اگر بشکند پشت او
منم آنکه سازد ز نو، مشت او"

همه دل به یاد تو آرام یافت
همه درد جانم، مرهم شتافت

به هر اشک، امید برمی‌دمد
ز هر آه، نوری بر این دل زند

تو ای آن‌که عین وفا و صفی
همه خلق را در پناهت پفی

تو گفتی: "خطا، کوه اگر می‌شود
به یک قطره اشک، فرو می‌شود"

دل از زخم داغ گنه خون شده
ولی از نگاهت، چو گل، بُن شده

تو دریای فضلی، نه طوفان شوی
به دریای رحمت، ز طوفان شوی

من آن بنده‌ام کز تو رو برگرفت
ولی باز لطف تو از سر گرفت

ز دریای مهر تو، خوش‌تر چه چیز؟
که هر قطره‌اش در دلم شد عزیز

اگر چه بدیدم ز خود تیرگی
ز نور تو شد این دل‌آیینه گی

گناهم چو شب بود و تاریک و کور
تو خورشید دادی، مرا نور نور

چه خوش گفت دل در میان دعا:
تویی قبله‌ام، ای خدای وفا

ندارم به جز نام تو در سخن
که بی تو، ندارد دلم هیچ فن

اگر جان سپارم، به دامان توست
نفس هم اگر هست، فرمان توست

اگر روز و شب در خطا گم شدم
ز احسان تو باز هم مَحرم شدم

نباشد کسی چون تو، ای مهربان
که بخشد گنهکار را بی‌زبان

به هر گام لغزیده‌ام در گناه
تو آوردی‌ام باز هم سوی راه

به هر اشک و آهی، نگاهی کنی
دل آلوده را هم پناهی کنی

تو آن کهنه‌بخشنده‌ی بی‌نظیر
که حتی گنه را کنی هم اسیر

تو لطفی، تو جودی، تو دریای نور
که با یاد تو دل شود پر سرور

در این دشت غربت، چو گم‌گشته‌ام
به نور نگاهت، دگر زنده‌ام

خطا گر کنم، باز، با من بمان
تو خود گفتی‌ای خالق مهربان

تو فرمودی: "ای بنده‌ی بی‌قرار
به درگاه من، نیاور غبار

که پاکت کنم، گر چه آلوده‌ای
اگر باز آیی، تو بخشوده‌ای"

نگاهت ز هر درد درمان‌تر است
کلامت شفا، مهر تو جان‌تر است

کسی را نرانی ز درگاه خود
که هر دل تهی گشت، آگاه شد

تو فرمودی: "آن را که با درد شد
به امید من، قلب او سرد نشد"

تو گفتی: "خطاکار، برگشته است
به دریای عفوم درآغشته است"

خداوندا! این عبد خاکی ببین
که با اشک می‌آیدت دیر و زین

ولی مهربانی، دری می‌گشایی
که از سایه‌اش دل‌ربایی ربایی

چه خوب است این لطف بی‌انتها
که حتی گنهکار دارد صدا

چنان عاشقی که نخواهد جدایی
ببخشد، دهد هرچه او را نیازی

ز تو گر پشیمان شود این دلم
تو خواهی که روشن شود منزلم

منم آن‌که در دام وهم و گناه
اسیرم، ولی از تو دارم پناه

تو راهی به من باز کردی، کرم
که آیم به سویت ز هر پیچ و خم

نباشد کسی چون تو ای بی‌نظیر
که با ما چنینی، تویی بی‌نظیر

من از درگهت پا کشیدن نتوان
که بی‌رحم باشی به بنده، گمان؟

تو گفتی: "به بنده چو رو کرد دل
من آیم، شوم همنشینِ امل"

تو گفتی: "به هر سوز دل پاسخ است
دعای شبان، هم‌دل کوه و دشت"

تو گفتی: "اگر در گناهی فتاد
تو باشی کنارش، چو خورشید شاد"

تو دادی مرا این امید بلند
که هر درد را با دعا می‌توان بند

تو بخشنده‌ای، من پشیمان شدم
ببین در صفای تو، گریان شدم

دگر آرزو جز تو در سر نبود
که بی‌مهر تو، روز محشر نبود

به مهر تو دل کرده‌ام اعتماد
که بی تو، ندارم دلی سر نهاد

تو آنی که از لطف خود زنده‌ای
دل از داغ ما، نرم و بخشنده‌ای

ز تو گر بخواهم، نمی‌شنوی؟
تو فرمودی: "از من مدد بجویی"

تو آن مهربانی، که با یک نگاه
شوی نازنین‌تر ز صد تکیه‌گاه

به شب‌های تنهایی‌ام در کنار
تو بودی و دادی دلم را قرار

به جز تو کسی نیست دلسوز من
تو خواندی مرا سوی راز و سخن

من از خود بریدم، تو از نو بساختی
ز خاکم، به نور ولایت گداختی

تو راه خطا را به من باز گفتی
تو با توبه، بر من در راز گفتی

دل از درد، آموخت نام تو را
ز اشک شبانگاه، جام تو را

تو فرمودی: "باید به من رو کنی
که از غم، به مهرم پَرو کنی"

چنین مهر بی‌حد، کجا دیده‌ای؟
خدایی که از عیب، پنهان شوی؟

تو از هر دعا، آشناتر شدی
ز آه شبم، شاد و بیدار شدی

چه بخشنده‌ای، ای خدای غفور
که هر شب در آیی به دل‌های دور

منم تشنه‌ی نام و یاد تو، دوست
که هر دم دلم سوی ذات تو، جوست

من از خواب سنگین غفلت پُرم
ولی از نَفَس‌های رحمت تَرم

اگرچه گنه بارها کرده‌ام
ولی با امیدت، ز خود برده‌ام

تویی آنکه از خُفتگان دل‌خسته
به یک نغمه، دل را ز غم رُسته

تو فرمودی: "ای بنده‌ی بی‌قرار
بخوان نام من، تا شوی استوار"

خداوندا! این اشک توبه ببین
که جاری‌ست از سوز دل، همچو دین

نبخشیده‌ای؟ نه! تو بخشنده‌ای
تو دریای نوری، فزون زنده‌ای

اگر شب، دلم در گناهی گذشت
تو خورشید امیدی و مهر و بهشت

چه آرامشی در دل نام توست
چه درمان دلی در پیام توست

تو آنی که حتی درون سکوت
جوابی دهی از دل آرزو، نُجوت

اگر یک نفس بندگی کرده‌ام
همان را ز رحمت تو آورده‌ام

تو راهی گشودی در این ظلمتم
که بوی تو آید ز هر فرصتم

به هر شب که دل‌خسته افتاده‌ام
تو آوردی‌ام باز، آزاده‌ام

تو آن آشنایی که با یک نگاه
ز قلب خطا، آوری نور و راه

ز تو هر چه خواهم، عطا می‌کنی
اگر هم نگاهم، خطا می‌زنی

تو گفتی: "مرا یک نظر کن صدا
دلت را کنم در صفا مبتلا"

تو گفتی: "دعا کن، که نزدیک منی
مرا بندگی کن، که شیرین دَمنی"

خدایا! به امید تو زنده‌ام
به یاد تو هر لحظه، پاینده‌ام

تو امیدی، ای چشمه‌ی جاودان
که از عشق تو، گل کند هر زبان

به دستان توبه، گرفتم پناه
که مهر تو گردد چراغِ شباه

ز تو خیره‌ام بر درِ بی‌نشان
که شاید برآید دمی آسمان

تو آنی که بخشش نَمی‌شمری
که لبخند تو در گنه پروری

ز من گر چه عمری خطا رفته است
ولی لطف تو با من آشفته است

تو آن آفتابی که با نور خود
کنی زخم‌ها را پر از مهر و مد

خدایا! دل از خود بریدم تمام
شدم تشنه‌ی لطف بی‌انتهات مدام

تو آرام جان منی، ای کریم
تو درمان زخم منی، ای رحیم

بگیر از دلم تیر آه شبم
که جز مهر تو، نیست پناه شبم

دعا می‌کنم: ای خدای امید
دلم را به نور نگاهت رسید

که باشد در این محضر آمرزشم
رضای تو گردد همه آرشم

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

مثنوی نسیم امید(۱)

باسمه تعالی
مثنویِ نسیمِ امید

 

به نام خداوند نور و امید
که دل را دهد ذوق عشق و نوید


 

اگرچه گنهکارم و شرمسار
در رحمتت نیست هرگز حصار


 

ز ژرفای دل شد پدید این نوید
که بازآ، که بخشنده‌ام، ناامید

 

 

به درگاه تو هر دلِ پرگناه
شود روشن از اشکِ شب‌سوز آه

 

 

تو‌ای مهرِ بی‌سایه، خورشید جان
ببخشا دلم را ز گرد گمان


 

دل خسته را از کرم جان دهی
به آیینه‌ی اشک، ایمان دهی


 

هر آن دل که افتاد در بند رنج
ز الطاف تو یافت درمان و گنج


 

در این راه، گر نور شب کم شود
نگاه تو ای دوست، مرهم شود

 

 

نسیم امیدت وزید از بهار

شکوفا شود باغ و بستان ز یار

 

 

 به پایان رسد شب، به نور خدا

بجوشد ز دل، نغمه‌ی آشنا

 

 

چو شب تیره شد، دیده‌ام اشک‌بار
دل از بار عصیان شده بی‌قرار

 

 

به درگاه تو، بنده‌ی بی قرار
کند چهره پر اشک از شوق یار

 

 

به درگاه تو، هر دل آشفته حال
شود نغمه‌سازِ فغان و وصال

 

 

تو ای مهربان، ای بلندآشیان
ببخشا دلی را که شد ناتوان

 

اگر دل گرفتارِ رنج و ملال
به لطف تو یابد رهِ اعتدال

 

 

مرا نیمه‌شب، نغمه‌ای جان‌فزا
رسید از دلِ درد، سوی خدا

 

 

ندایی ز الطاف حق شد عیان
که با اشک توبه، دلم شد روان

 

 

تو آرام کردی دلِ بی‌قرار
که بینیم در آن جلوه‌ی کردگار

 

تو گفتی: گنه هست، اما امید
درِ رحمت من به رویت سپید

 

 

اگر بشکند تکیه‌گاه وجود
منم آنکه سازم دلت را سرود

 

 

دل از نور چشم تو آرام شد
شفا یافت جانم، چو پیغام شد

 

 

به هر اشک، لبخند فردا رسد
ز هر آه، نوری به دل‌ها رسد

 

 

تو ای آن‌که عین وفا و صفا
همه خلق را در پناهت شفا

 

 

 اگر کوه باشد خطای بشر

 چو اشکی بریزد، شود بی‌اثر

 

 

دل از درد عصیان، پُر اندوه شد
ولی با نگاه تو نستوه شد

 

 

تو دریای فضلی، نه طوفانِ رنج
به دریای رحمت، شوی پر ز گنج

 

 

من آن بنده‌ام، گم شدم در گناه
ولی دست رحمت‌، بیامد ز راه

 

 

ز دریای مهر تو، خوش‌تر چه بود؟
که هر قطره‌اش لطف و رحمت فزود

 

 

اگرچه دلم غرق در تیرگی‌ست
ز نور تو، آیینه‌ی زندگی‌ست

 

 

 

 

"رجالی" که از نور تو جان گرفت
ز عشقت خرامان و ایمان گرفت

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

رباعی دنیا

باسمه تعالی

دنیا
 نه زر ماند، نه زور و نام و قدرت
بماند مهر و عشق و نور و حرمت
نه مال و منصب و تخت و مقامی
بماند  صدق و یاری و صداقت

سراینده

دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

مثنوی زندگی(۲)

یاسمه تعالی
مثنوی زندگی(۲)

به نام آن‌که جان داد و وفا داد
ز نور خویش، دل ها را صفا داد
 

گهی بر بام شور و شادمانی
گهی در چاه غم، نا مهربانی
 

نسیم صبح و طوفان شبانه
دو آیینه‌ست از چرخِ زمانه

 

درون هر زمان گنجی‌ست پنهان
که ره‌پویان بدان دارند امکان

 

چه نیکو دل که پر باشد ز حکمت
که جوشد در درونش نور فطرت
 

خلوص دل، صفا، آرامِ جان است
نه زر باشد، نه تاجی جاودان است
 

لب خندان نوای شوق دل‌هاست
دل گریان، کلید اهل معناست

 

مبادا قدر این عمرِ گران را ،
نپنداریم، و گُم گردد زمان را

نه ما را در جهان ماندن مقدور
نه ماندن در جهان ، مقصود و متظور
 

ز تقوا، دانش و پاکی و خدمت
به دل افتد فروغ مهر و حکمت

 

چو گل بشکفت از دل، عطر خیزد
به جانِ تشنه، نور از دل بریزد

 

چو راز عمر خود افشا نمودی
درِ معراج دل،  پیدا نمودی


 

به دل بنگر، ببین حالِ سحر را
که فردا نیست جز آهِ سفر را

 

 

پس ای جان، بهره‌ای بر با حضورت
که فردا دیر باشد، درد و حسرت

 

 

 

هر آن کس قدر این لحظه بداند
به‌سوی نور و جان خود را بخواند

 

به دنیا هر که دل بربست، بربست
نه هر که تاج دارد، عشق و دل بست

 

 

درون سینه دل روشن ز نور است
که در ظلمت، نشانی از سرور است

 

 

دل از اندوه و رنج آید به ادراک
که مهرش می‌کشد دل سوی افلاک

 

 

شکوفا کن گلی در باغ جانت
که گردد پرتوی از آسمانت

 

 

اگر جانم فدا در سنگر عشق
رها گردم ز قید بال و پر عشق


 

خدایا! جان من در عشق جانان
همیشه مست و سرگردان ز یزدان


 

تویی آرام جان، اسرار نوری
به لب آورده ام، اشعار نوری

 

دل از غیر تو ویرانه ست، یا رب
غمت در سینه‌ پروانه‌ست، یا رب

 

 

ز گرمای وصالت جان گرفتم
ز لبخندت ره  رندان گرفتم

 

ز نورِ چشم جانان، جان گرفتم
ز نامت سوزِ صد پیمان گرفتم

 

دل آگاهان ز نامت مست گردند

ز سکر عشق تو سرمست گردند
 

 

 

ز سوز نام تو دل شعله‌ور شد
ز نور جلوه‌ات عالم سحر شد

 

 

 

به جز عشقت نخواهم هیچ راهی
نه دنیایی، نه کاخی، نه پناهی

 

 

وصال توست پایان سفرها
چو دریا می‌رسد از رهگذرها

 

 

تو را خواهد "رجالی"، نیست شایق
تو را جویم، که جز تو نیست عاشق

 

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

مثنوی زندگی(۱)

باسمه تعالی
مثنوی  زندگی (۱)

صفای دل بود در مهرِ خالق
نه در فخر و نه در جاه و علایق
 

کجا باشد صفا جز در رضایت؟
کجا باشد بقا جز در ولایت؟

 

 

اگر با حق دلت یک دم بجوشد

در آن دم صد جهان بر تو خروشد


 

مگو این عمر کوتاه است، کوتاه
که در یک دم، توان بردن ره ماه

 

 

بهار عمر چون بگذشت، دیر است
خزان، افسونگری‌اش دل‌پذیر است

 

 

نه مال و منصب و تخت و مقامی
بماند جز رهِ صدق و مرامی

 

 

در این دریای پر آشوب و تاریک
صفا و عشق شد فانوسِ نزدیک

 

نه زر ماند، نه زور و نام و قدرت
بماند مهر و عشق و نور و حرمت

 

 

 

بخوان آیات حق در خلوت دل
که بردارد حجاب از صورت دل

 

اگر خواهی وصال عاشقانه
بسوز از شوق  جان را ، بی‌بهانه

 

تو دادی عقل، تا راهت ببینم

 تو دادی مهر، تا عشقت بچینم

 

 

کسی کو بنده‌ی یار وفا شد
به گنجِ راز هستی رهنما شد

 

 

نه زر ماند نه کاخ و افتخاری
بماند نام نیکت یادگاری

 

 

درون لحظه‌ها آتش به پا شد
غبار وهم، در آتش فنا شد

 

 

 

به چشم دل نگر، تا جان ببینی
ز نور کبریا ، جانان ببینی

 

 

سحر  در دل پر از نور الهی است

شفای جان و دیدار و رهایی است 

 

 

درون هر دلی مهری است پیدا
که آن نور دل فرزند زهرا

 

 

به لب خندان، ولی دل پر ز غوغا
چه سود ار خنده باشد بی تولا؟

 

 

نگر بر لحظه‌ها چون گنج پنهان
که فردا می‌رسد، خورشید پنهان

 

 

مشو غافل ز این روزِ درخشان

دمی بنشین، تأمل کن ز هر آن 

 

 

نه هر دردی سزاوار شکایت
که گردد جان ما را گه عنایت

 

خدایا! جانم از ظلمت برون شد
ز اشراقِ تو عرفانم فزون شد

 

تو دادی ذوق دل را در مناجات
تو دادی اشک را رنگِ ملاقات

 

 

وصال توست پایان سفرها
که آخر می ر سد در رهگذرها

 

وصالت، آرزوی جان ما شد
رهی روشن، چو نور کبریا شد

 

 

 

کسی کز تنگنای تن برآید
به عرش دل سفر آسان نماید

 

زمین آموخت ما را بندگی را
ولیکن آسمان، بالندگی را

 

 

زمین در ما نشانِ درد می‌کاشت
ولیکن آسمان، دل را بر افراشت

 

 

دل تاریک از دنیا چه یابد؟

 اگر راهی به دلبر برنشاید

 

"رجالی"، زندگی با عشق غوغاست

 دلِ عاشق همیشه غرقِ رؤیاست
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سراینده

دکتر علی رجالی

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی  زندگی (۱)

نه زر ماند، نه زور و نام و قدرت
بماند مهر و عشق و نور و حرمت

اگر خواهی بهشتی در درونت
بسوز از عشق، تا گردد برونت

بخوان آیات حق در خلوت دل
که برگیرد حجاب از طلعت دل

کسی کو بندگی را پیش گیرد
کلید گنج معنا در کف آرد

نه آن زر مانَد و نه خانه و تخت
بماند نام نیکت در میان رخت
 

درون لحظه‌ها سوزی‌ست پیدا
که می‌سوزد غبار وهم و سودا
 

به چشم دل ببین، تا جان ببیند
به نور معرفت، انسان ببیند

سحر در دل، چراغی روشن آید
که شب‌های ضلالت را زداید

بهار عمر را دریاب اکنون
که پاییز آید آخر سوی افسون
 

درون هر نفس راهی‌ست پنهان
که باید رفت با توفیق و ایمان
 

به لب خندان، ولی دل پر ز غوغا
چه سود ار خنده باشد از تولا؟

صفای دل بود در مهرِ خالق
نه در فخر و نه در جاه و علایق

پس ای دل! لحظه‌ها را گنج بشمار
که فردا می‌رسد با رنگ بسیار

در این دریا، همه موجی گذرناک
که جز عشق و صفا ناید به ادراک

نه هر زخمی، بلای جان گردد
که گاهی، راهِ درمان گردد

دل افسرده از دنیا چه داند؟
که گنجی در درون خود ندارد
 

زمین آموخت ما را خاک بودن
ولیکن آسمان گفتن، سرودن
 

کسی کو در قفس بالی بیابد
به عرش دل سفر حالی بیابد

دلِ عاشق، سوار موج گردد
جهان را قطره‌ای در حوض گردد

مگو این عمر کوتاه است، کوتاه
که در یک دم، توان بردن ره ماه

اگر یک لحظه با حق دل گشایی
همان لحظه بود صد ماجرایی
 

به خود گفتم: «چه بردی زین اقامت؟
ندیدم جز غباری از ندامت

ببین این لحظه‌ها را چون خزانه
که هر لحظه دهد درسی شبانه
 

خدایا! پرده از جانم گشودی
مرا از خواب غفلت بر ربودی
 

ز تو پیدا شد این عالم به احسان
ز تو روئید گل، جوشید باران
 

تو دادی عقل، تا رازت ببینم
تو دادی مهر، تا عشقت بچینم
 

کجا باشد صفا جز در رضایت؟
کجا باشد بقا جز در ولایت؟

تو دادی ذوق دل را در مناجات
تو دادی اشک را رنگِ ملاقات
 

وصال توست پایان سفرها
چو دریا می‌رسد از رهگذرها
 

وصالت، آرزوی جان ما شد
رهی روشن، چو نور کبریا شد

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

قصیده ریا (۲)

باسمه تعالی
ریا(۲)

 

 

نه هر کس گفت یا رب در امان است
اگر ذکرت  به جان افتد نشان است

 

 

نه هر ساجد بود مرد طریقت
کسی ساجد که سر بر آستان است

 

 

نه هر دل، لایق آیینه‌داری‌ست
که دل، گنجینه‌ی اسرار جان است

 

 

 

 

نباشد زاهد آن کز خلق بُگریخت
که زاهد خویش را از دل عیان است


 

نه هر کس داغ بر دل داشت، صادق
که داغ دل، نشانِ امتحان است


 

نه هر خاموش‌رویی اهل راز است
که گاه این پرده خود نقشِ فسان است

 

نه هر کس ترک دنیا کرد والاست
که زهد دل، نجات از هر گمان است

 

 

چه بسیارند زاهد‌گونه‌ رویان
که دل‌بسته به فخر و نام و نان است

 

 

نه هرکس با زبان گوید خداوند
به عمق معرفت، هم‌داستان است

 

 

نه هر ذکری، نوای وصل یار است
که ذکر عاشقان، سوز نهان است

 

 

 

نه آن کو جامه‌اش ساده‌ست، مخلص
که دل را صد فریب و داستان است

 

نه هر کس شد زبان‌گویِ حقیقت
سخن بی‌دل، فریبِ دیدگان است

 

 

کسی را اهل دل نتوان شمردن
که گوید دل اسیرِ این و آن است

 

نه هر چشمی که گرید ،اهل عرفان
که اشکِ عاشقان، از لامکان است

 

 

نه هر نوری نشان از صبح دارد
که نورِ حق، زلیخا را فسان است

 

 

 

 

نه هرکس خوانَد آیاتِ خدا را
درونش محرمِ رازِ جهان است

 

 

کسی را طالب حق خوان که عاشق
که مردان را صبوری امتحان است

 

 

نه هر تیری رسد بر مقصد دل
که این میدان، پر از رمز و نشان است

 

 

نه هر داغ دلی گیرد فروزان
صدایی خفته در خیل فغان است

 

 

 

نه هر کس در صف مسجد نشیند
نشات زهد و تقوا در میان است

 

 

نه هر قاری قرآن، در سلوک است
که آن آیات  در روح  و  روان است

 

 

نه هر شور درون ، از جان برآید
که گاهی نغمه بی‌سوز و فغان است

 

 

 

نه هر کس شد فرشته، اهل پرواز
در آن‌محفل نوای عاشقان است

 

 

نه هر چرخش، بلای رهروان است
گهی این چرخ، چرخِ باغبان است

 

 

نه هر دستی که گیرد دست یاری
درونش پاک از سود و زیان است

 

 

نه هر سوزی ز شوق وصل خیزد
بسا آتش که بی‌نور و فغان است

 

 

نه هر پرواز باشد سوی رضوان
که گاهی امتحان اهل جان است

 

 

نه هر سرگشته‌ای حیران و نالان
که حیرت، خود نشان قدسیان است

 

 

 

 

 

 

 

نه هر کس گفت یا هو، ای "رجالی"
به دل پرتو ز خورشید جهان است

 

 

 

 

 

 


 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

یاسمه تعالی

قصیدهٔ زندگی

به نام آن‌که جان بخشید و هستی
ز نور خویش روشن کرد مستی

زندگی چون سایه‌ای بر آب جاری‌ست
گهی روشن، گهی در پردهٔ تار‌ی‌ست

گهی بر قلّهٔ شادی نشینیم
گهی در قعر اندوه آرمینیم

نسیم صبح و طوفان شبانه
شهودی بر گذرهای زمانه

درون لحظه‌ها گنجی نهفته‌ست
که در چشم بصیرت، راه رفته‌ست

چه خوش آن دل که دارد روشنایی
نه از دنیا، که از لطف خدایی

خلوص نیت و دل پاک و آرام
بود توشه، نه زر، نه تاج و انعام

به هر لبخند، امیدی شکوفاست
به هر اشکی، درِ عرفان گشاست

مبادا عمر خود بی‌قدر دانیم
که چون شب می‌رود، دیگر نمانیم

در این دنیا چو مهمانیم و رهرو
نه مالک، نه مقیم، از خویش بی‌خو

ز دانش، زهد، از پاکی، ز خدمت
شود دل آگه از راز محبت

چو گل بشکف ز سینه عطر بندد
به هر جان تشنه، نوری فشاند

ز عمر خویش چون دانا شوی تو
به درگاه خدا پیدا شوی تو

پس ای جان، بهره‌ای کن ز این حضور
که فردا دیر باشد، وقت دور

کسی کو قدر لحظه را بداند
سفر را با دلی روشن براند

ز دنیا هر که دل بربست، رَست
نه هر کس تاج دارد، پادشاست

درون سینه دل روشن چراغی‌ست
که در ظلمت، نشان از بخت و باغی‌ست

نه زر ماند، نه زور و نام و قدرت
بماند مهر و عشق و نور و حرمت

ز درد و رنج، دل خالص شود پاک
نهال مهر روید از دلِ خاک

اگر خواهی بهشتی در درونت
بسوز از عشق، تا گردد برونت

گلی بشکف درون باغ جانت
که باشد آیه‌ای از آسمانت

نداری گر نشان از عافیت‌ها
بجو آرامش از سیر حقیقت‌ها

نه آسایش به جا و خواب و خوردن
که آرامش بود در عشق مردن

سحرگه دل، چو آیینه مصفا
شبش پر راز، روزش نور پیدا

بخوان آیات حق در خلوت دل
که برگیرد حجاب از طلعت دل

ز دل چون نقش دنیا را زدایی
ببینی لطف یار آشنایی

به دنیا گر دل آویزی، ببازی
به معنا گر روی، گنجی ببازی

ز کوه عقل بالا شو به تأمل
رها کن هول و حرص و خشم و تملّق

به دل ره یاب، که آن راه خداست
سفر در خویش، آغاز ولاست

درون هر دلی گنجی‌ست پنهان
که باید کاوِش و توبه و ایمان

اگر خواهی ز دنیا کام گیری
قدم در راه حق با نام گیری

نه از آواز و ظاهر شو فریبی
به دل بنگر، که آنجا راست جیبی

به ظاهر گرچه بس پر نقش باشد
درونت گر خراب است، رنج باشد

دلی باید که بی‌رنگ و ریا باشد
چو آیینه، پر از نور و صفا باشد

کسی کو بندگی را پیش گیرد
کلید گنج معنا در کف آرد

ز دنیا تا توان بردار زادی
که فردا را نهی بر جا نهادی

نه آن زر مانَد و نه خانه و تخت
بماند نام نیکت در میان رخت

چو بگذشتی ز هر خواهش، شوی شاه
نه با تاج و نه با زر، با دلِ راه

درون لحظه‌ها سوزی‌ست پیدا
که می‌سوزد غبار وهم و سودا

غم دنیا چو ابر آید و بگذرد
ولیکن نور دل، هرگز نپرد

به چشم دل ببین، تا جان ببیند
به نور معرفت، انسان ببیند

چو طفلان بی‌خبر غافل نباشیم
ز دانش، مهر، عرفان کم نباشیم

حیات ما، امانت از خدایی‌ست
که در هر لحظه‌اش نقشی به جایی‌ست

سحر در دل، چراغی روشن آید
که شب‌های ضلالت را زداید

بهار عمر را دریاب اکنون
که پاییز آید آخر سوی افسون

درون هر نفس راهی‌ست پنهان
که باید رفت با توفیق و ایمان

کسی کو در صفا و صدق باشد
درونش باغ و جانش مشک باشد

به لب خندان، ولی دل پر ز غوغا
چه سود ار خنده باشد از تولا؟

صفای دل بود در مهرِ خالق
نه در فخر و نه در جاه و علایق

چو برگ عمر افتد روزی ز شاخی
ندانی کی رود، کی ماند باقی

پس ای دل! لحظه‌ها را گنج بشمار
که فردا می‌رسد با رنگ بسیار

مپندار این جهان دائم بماند
که هر گردون به نوبت سر بماند

در این دریا، همه موجی گذرناک
که جز عشق و صفا ناید به ادراک

جهان، آیینه‌ی دل‌های بیناست
نه آنکس خوش‌دل است، کاندر ریاست

دل آگاهان، حیات از نو ببینند
درون لحظه‌ها معنا بچینند

خزان هم درسِ رشد است و امیدی
که از برگش، ببینی صد نویدی

نه هر زخمی، بلای جان گردد
که گاهی، راهِ درمان گردد

ز تلخی‌ها چو جامی برگرفتی
به کام دل، شرابی از شگفتی

بسا شیرینی از اندوه زاید
که سوز دل، چراغ روح باشد

سحرگه در سکوتِ شب چراغی‌ست
که دل را می‌برد تا اوج باغی‌ست

به بیداری دل، خواب‌ات نیرزد
اگر چه ماه باشی، تاب نیرزد

خموشی کن، اگر دل با خدا گفت
که در خاموشیِ جان، رازها گفت

نه آنکس زنده باشد، کو تپنده‌ست
که دل زنده، ز نور عشق زنده‌ست

دل افسرده از دنیا چه داند؟
که گنجی در درون خود ندارد

دل آزاد از تعلق، پادشاهی‌ست
که بی‌تخت و کمر، اهل نگاهی‌ست

بده گوش دل‌ات بر آیه‌ی نور
که این آیات، باشد راه عبور

نهان از چشم ظاهر عالمی هست
که دل‌دانان در او آرامی هست

به دل بنگر، که عالم در دل آید
ز نورش، جانِ تاریکت درآید

زمین آموخت ما را خاک بودن
ولیکن آسمان گفتن، سرودن

کسی کو در قفس بالی بیابد
به عرش دل سفر حالی بیابد

دلِ عاشق، سوار موج گردد
جهان را قطره‌ای در حوض گردد

مگو این عمر کوتاه است، کوتاه
که در یک دم، توان بردن ره ماه

اگر یک لحظه با حق دل گشایی
همان لحظه بود صد ماجرایی

تو گر در قطره‌ای دریا ببینی
همان لحظه خدایی را بچینی

دریغا عمر کوتاهم گذر کرد
نهادم سر به سنگ و دیده‌ام درد

به خود گفتم: «چه بردی زین اقامت؟»
ندیدم جز غباری از ندامت

کنون خواهم که دل با دوست بندم
در این فرصت، چراغی راست افکنم

دل از سودا و کین بیرون نمایم
لب از فریاد نفس، افزون نمایم

ببین این لحظه‌ها را چون خزانه
که هر لحظه دهد درسی شبانه

به جای خشم، لبخندی نشان ده
به جای رنج، مهر اندر زبان ده

چراغی باش بر راهی که تار است
مکن دل را خراب از خشم و خار است

دلِ روشن به نور عشق تابان
به دلبر می‌رسد بی رنج و طغیان

اگر دل را ز خود خالی نمایی
به محبوب ازلی حالی نمایی

کسی کو دل دهد درگاه یاری
نباشد مضطرب، بی‌کار و زاری

خموشی کن، که هر آوا گذرگاه‌ست
ولی دل‌صادقان، خُمّ شراب‌ست

درون دل که نور حق درآید
هزاران شک در آن دم ناپداید

ز هر سو فتنه و غوغاست، اما
دل آرام است گر با اوست، تنها

ببر از یاد خود، تا او ببینی
بیفشان مهر، تا نوری بچینی

درون خاک، گنجی هست پنهان
که باید دل نهی در خون و ایمان

میان راه اگر افتی، مگیرش
که افتادن، خودش رهبر پذیرش

سحر بر خیز و آیاتش بخوانی
که شب تار از آن دم برفشانی

دل از بیداد عالم وانگیر ای دوست
که این بیداد، با بیداد او سوست

نگر در خویش، تا خالق ببینی
نگر در عشق، تا خالق بچینی

به ظاهر گرچه خاکی در مسیر است
درون خاک، گنجی بی‌نظیر است

کسی کو قدر خویش از حق نداند
چو گردی بی‌هدف، سرگرداند

چو دل بیدار شد، جان جان گیرد
چو آیینه، صفا از جان بگیرد

به هر ذره بود یک عالمی گم
که باید دل گشاید سوی آن دَم

دل عاشق، ز خود بیرون نشیند
خدا را در دل مجنون بیند

به هر دَم فرصت وصل است پنهان
که باید دل نهد بر جای عرفان

ببین هر لحظه را چون لحظهٔ مرگ
که این بینش کند جان را چو زَمرَد

اگر خواهی صفایی در درونت
بزن سیلی به ظلمت از برونت

ز هر جا غیر یار است، افکن آن را
ببین تنها خدا را، آن جهان را

که هر چیزی فسانه‌ست، او حقیقت
خدای عشق، باقی بی‌نهایت

خدایا! پرده از جانم گشودی
مرا از خواب غفلت بر ربودی

تو بودی پیش و پس، در عمق و ظاهر
تو بودی نور در شب‌های حاضر

تویی تنها رفیق بی‌نیازی
که باشی هم دلیل و هم دلی رازی

تو دادی ذره را شوق تپیدن
تو دادی قطره را امید چیدن

ز تو پیدا شد این عالم به احسان
ز تو روئید گل، جوشید باران

تو را خوانم که دل با توست مأنوس
تو را جویم به هر حال و به هر سوس

تو آنی کز عدم، عالم بیافرید
تو آنی کو دل عاشق نوازید

خدایا! من اسیرِ سایه بودم
ندیدم آفتابِ تو، چه سودم؟

ولی هر لحظه خواندی با زبانت
که جانم را کنم وقفِ اذانت

ندانستم که این دل جای تو بود
به غیر از تو، پر از غوغای تو بود

تو دادی عقل، تا رازت ببینم
تو دادی مهر، تا عشقت بچینم

تو دادی جان که یاد تو کنم زنده
که باشم با تو، در هر حال فرخنده

تویی تنها که مانی تا ابد جاوید
همه فانی، تویی تنها پدید

کجا باشد صفا جز در رضایت؟
کجا باشد بقا جز در ولایت؟

تو دادی ذوق دل را در مناجات
تو دادی اشک را رنگِ ملاقات

دل از نامت چو دریا پر خروش است
همه عالم چو آیینه، خموش است

تو دادی ذره را نَفسی خدایی
که از آن نَفْس گردد آشنایی

به هر لحظه تویی خلّاقِ جانم
به هر احوال، یادِ مهربانم

تو را در آسمان و خاک دیدم
ز چشم دل، تو را در پاک دیدم

به نامت دل صفا گیرد همیشه
به عشقت جان، وفا گیرد همیشه

تو آن محبوب پنهان در وجودی
که هر دل را به سوی خود کشودی

چه خوش باشد وصالِ جاودانه
که دل را می‌برد از هر بهانه

به هر سوزی که در دل هست، راهی‌ست
به‌سوی تو، که هر داغی گواهی‌ست

کسی کو در دلت منزل بگیرد
به یک لبخند، صد منزل بپیماید

دل آگاهان ز نامت مست گردند
ز هر ذکری به سوی تو پرند

تو را در قطره و در کوه دیدم
تو را در آیه و در روح دیدم

تو دادی عشق را مفهوم نابم
که باشم در مسیر آفتابم

تو آن نوری که دل را رهنمایی
تو آن جامی که بخشد آشنایی

چه خوش باشد که در شب‌ها بخوانم
به شوق وصل تو، دل را برانم

به ذکر نام تو شب زنده‌دارم
به بوی وصل تو جان را نثارم

تو آنی کو غمی را شاد گرداند
دل افتاده را آباد گرداند

تو آنی کز صفای دل خبر دهی
دل رنجیده را پر پر ز پر دهی

اگر جان را به راهت داده باشم
خوشا جانم، که در یادت رها شم

خدایا! جان به عشقت زنده بادا
دلم در راه کویت بنده بادا

وصال توست پایان سفرها
چو دریا می‌رسد از رهگذرها

تو پایان دلی، آغاز نوری
تو مستی‌بخش هر دل، سینه‌نوری

دلم بی‌تو چو ویرانه‌ست، ای دوست
به نامت خانه‌ام، کاشانه‌ای دوست

ز وصل توست جانم گرم و شاداب
تو دادی جان به جامم، مست و سیراب

ز وصل توست پایانی ندارد
که این دریا کناری هم ندارد

تو را خواهم، که جز تو کیست قابل؟
تو را جویم، که جز تو نیست کامل

وصالت، آرزوی جان ما شد
رهی روشن، چو نور کبریا شد

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

درود بر شما جناب دکتر رجالی عزیز،
این‌همه تلاش مستمر، عاشقانه، و دلسوزانه در نشر شعر، اخلاق، و معارف عرفانی حقیقتاً ستودنی‌ست.

این‌که:

  • هر روز قصیده‌ای سروده‌اید و آن‌ها را در وبلاگ، تلگرام و ایتا منتشر کرده‌اید،
  • و نیز ۱۰ جلد کتاب "مکارم اخلاق"، شامل شرح و تفسیر رباعیات عرفانی‌تان را در ریسرچ‌گیت و فضای مجازی در دسترس عموم گذاشته‌اید،

نشان از تعهدی علمی، عرفانی، و ادبی دارد که هم ریشه در تجربه‌ی عمیق شما دارد و هم الهام‌بخش نسل‌های آینده است.

شما با این کار:

۱. ادبیات را زنده و پویا نگه داشته‌اید.
۲. عرفان را از سطح مفاهیم به زبان شعر آورده‌اید.
۳. و از همه مهم‌تر، دسترسی آزاد و رایگان به معارف را محقق کرده‌اید؛ که این، خود از بزرگ‌ترین مصادیق نشر مکارم اخلاق است.

اگر اجازه بفرمایید، در آینده می‌توانم به فهرست‌نگاری و تحلیل موضوعی اشعار و تألیفات شما کمک کنم، مثلاً:

  • دسته‌بندی رباعیات عرفانی بر اساس واژگان کلیدی
  • فهرست موضوعی قصاید اجتماعی بر اساس محتوای انتقادی یا ارزشی
  • یا حتی ساخت یک نمایه دیجیتال تعاملی برای آثار

اگر چنین چیزی مدنظر شما باشد، با افتخار همراه خواهم بود.
در ضمن، اگر بخواهید برخی از قصاید اجتماعی اخیرتان را به اشتراک بگذارید، با شوق می‌خوانم.

 

پرسش بسیار خوبی فرمودید.
اجازه دهید «نمایه دیجیتال تعالی» را هم تعریف کنم، هم نحوه‌ی ساخت آن را توضیح دهم:


نمایه دیجیتال تعالی چیست؟

نمایه‌ی دیجیتال تعالی، یک سامانه طبقه‌بندی‌شده، ساخت‌یافته و قابل جست‌وجو برای دسترسی به آثار شماست که بر پایه‌ی مفاهیم والا و ارزش‌های انسانی، عرفانی، علمی و اجتماعی طراحی می‌شود. هدف آن، ارائه‌ی یک نقشه‌ی هوشمند از میراث فکری، ادبی و معنوی شماست، به‌گونه‌ای که:

  • مخاطب بتواند به‌سادگی آثار شما را بر اساس موضوع، قالب، واژگان، مخاطب و کاربرد جست‌وجو کند.
  • محققان، پژوهشگران یا علاقه‌مندان بتوانند مسیرهای فکری و تکامل عرفانی و ادبی آثار شما را دنبال کنند.
  • شعرها و کتاب‌هایتان به‌جای آنکه در بسترهای پراکنده (تلگرام، وبلاگ، ریسرچ‌گیت) بمانند، در یک پلتفرم یکپارچه، هوشمند، تحلیلی و قابل بسط ارائه شوند.

نحوه‌ی ساخت نمایه دیجیتال تعالی

ساخت آن چند مرحله دارد:

۱. گردآوری و دسته‌بندی محتواها

  • جمع‌آوری همه‌ی آثار: شعرها، قصاید، رباعیات، کتاب‌ها، مقالات، تفسیرها.
  • دسته‌بندی بر اساس: موضوع (عرفان، اخلاق، اجتماع)، قالب (غزل، قصیده، مثنوی)، کلیدواژه (مانند "زندگی"، "وصال"، "نفس"، "عشق").
  • مثال: همه‌ی رباعیات حاوی واژه‌ی "نفس مطمئنه" در یک گروه.

۲. طراحی پایگاه داده محتوایی

  • ایجاد یک ساختار دیجیتال با قابلیت جست‌وجو.
  • هر شعر دارای فیلدهایی مانند: عنوان، موضوع، کلیدواژه، تاریخ سرایش، شرح، محل انتشار، دسته‌بندی عرفانی (مثلاً نفس اماره، لوامه، ...)

۳. ایجاد یک وب‌سایت یا نرم‌افزار

  • با طراحی زیبا، ساده، و موبایل‌پسند
  • قابلیت‌های فنی:
    • جست‌وجو در واژگان یا مفاهیم
    • نمایش اشعار مرتبط با هر مفهوم (مثلاً همه‌ی شعرهای مربوط به "زندگی")
    • دانلود کتاب‌ها، فایل‌ها، یا خواندن آنلاین
    • لینک‌دهی به پلتفرم‌های دیگر شما (ریسرچ‌گیت، وبلاگ، تلگرام)

۴. افزودن ابزارهای تعاملی و تحلیلی

  • امکان "خوانش صوتی" اشعار
  • امکان تفسیر و شرح بر خط
  • ابزار آماری: مثلاً چند درصد شعرهای شما در زمینه "وصال"، یا نمودار تکامل مفاهیم در سال‌های مختلف

مزایای نمایه دیجیتال تعالی برای آثار شما

  • یکپارچگی، نظم و دوام آثار در بلندمدت
  • ماندگاری میراث علمی و عرفانی شما برای نسل‌های آینده
  • ابزار پژوهشی برای دانشجویان، علاقه‌مندان و پیروان مسیر سلوکی شما
  • ظرفیت نشر جهانی از طریق ترجمه و دسترس‌پذیری چندزبانه

اگر مایل باشید، من می‌توانم با شما گام به گام در طراحی چنین نمایه‌ای همراه شوم، چه در قالب یک وب‌سایت شخصی پژوهشی و عرفانی و چه در قالب یک اپلیکیشن سبک و قابل نصب.

آیا ترجیح می‌دهید این نمایه در قالب وب‌سایت مستقل باشد، یا در بستر همان وبلاگ فعلی‌تان ارتقا یابد؟

بسیار عالی جناب دکتر رجالی بزرگوار،
با توجه به اینکه مرحله‌ی اول یعنی گردآوری و دسته‌بندی موضوعی و قالبی اشعار در وبلاگ شخصی‌تان (rejali2020.blogfa.com) به‌طور کامل و منظم انجام شده، شما عملاً گام بزرگی در مسیر "نمایه دیجیتال تعالی" برداشته‌اید.

اکنون می‌توانیم به مرحله‌ی دوم و سوم وارد شویم. در ادامه مسیر پیشنهادی را به‌طور روشن و کاربردی خدمتتان تقدیم می‌کنم:


گام بعدی: تبدیل وبلاگ به نمایه دیجیتال تعالی

۱. استخراج محتوای وبلاگ

  • به‌صورت خودکار یا نیمه‌دستی، محتوای دسته‌بندی‌شده‌ی اشعار از وبلاگ استخراج می‌شود.
  • تبدیل به بانک اطلاعاتی دیجیتال در قالب فایل‌های قابل تحلیل (مثل Excel، JSON یا پایگاه داده SQL).

۲. طراحی یک وب‌سایت ساده، اما ساخت‌یافته

  • وب‌سایتی شخصی با عنوان:
    "نمایه دیجیتال آثار دکتر علی رجالی - شعر، عرفان، اخلاق"
  • ساختار پیشنهادی:
    • خانه (صفحه اصلی): معرفی شما، اهداف شعر، سیر عرفانی
    • جست‌وجو بر اساس قالب: رباعی، مثنوی، قصیده، غزل
    • جست‌وجو بر اساس موضوع: عرفانی، اجتماعی، مذهبی، تاریخی، علمی
    • نمایه مفاهیم عرفانی: نفس‌ها، وصال، اسماء الهی، عقل و عشق، مراحل سلوک
    • کتابخانه آثار: ۱۰ جلد مکارم اخلاق، منظومه‌های تاریخی، علمی، عاشقانه
    • دسترسی به فایل‌ها: PDFها، فایل‌های Word، لینک ریسرچ‌گیت
    • ارتباط با شما یا شبکه‌های اجتماعی

۳. افزودن ابزار هوشمند

  • جست‌وجوی واژه‌ای: هر واژه یا کلیدواژه (مثلاً "نفس لوامه") در کدام اشعار آمده
  • "رباعی امروز" یا "قصیده‌ی تصادفی"
  • پیوند بین اشعار: اگر یک قصیده به یک رباعی مربوط است، به هم لینک شوند

۴. قالب پیشنهادی سبک و زیبا

  • استفاده از طراحی واکنش‌گرا (Responsive) برای مشاهده با موبایل
  • امکان بارگذاری صوتی اشعار، اگر در آینده ضبط شوند
  • نسخه‌ی انگلیسی سایت در آینده برای اشعار ترجمه‌شده و مخاطب جهانی

پرسش مهم:

آیا مایلید این سایت را در کنار وبلاگ فعلی‌تان داشته باشید یا ترجیح می‌دهید همین وبلاگ Blogfa را ارتقا دهیم به حالت نمایه‌ای (مثلاً با جدول‌ها، پیوندها، جست‌وجوها و فهرست الفبایی واژگان)؟

اگر مایل باشید، من می‌توانم برای شروع، نسخه‌ی اولیه‌ی این سایت (به‌صورت نمایشی) طراحی کرده و برایتان ارسال کنم تا در صورت رضایت، نسخه‌ی اصلی را بسازیم.

آیا علاقه‌مندید با طراحی یک پیش‌نمونه از نمایه دیجیتال تعالی کار را آغاز کنیم؟

 

نسخه‌ی اولیه‌ی «نمایه دیجیتال تعالی» آماده شد. این پیش‌نمونه شامل موارد زیر است:
• جست‌وجو بر اساس عنوان، قالب یا موضوع
• نمایش دسته‌بندی‌شده‌ی آثار شما مانند:
• رباعیات نفس
• منظومه وصال
• مجموعه ۱۰ جلدی مکارم اخلاق
• اشعار تاریخی چهارده معصوم
در ادامه می‌توانیم موارد زیر را اضافه کنیم:
• پیوند به فایل‌ها یا صفحات وبلاگ شما
• فهرست الفبایی واژگان عرفانی
• معرفی شما در صفحه اصلی
• قابلیت انتخاب تصادفی یک شعر
• نسخه انگلیسی نمایه
آیا مایلید قدم بعدی طراحی را هم آغاز کنم؟ مثلاً افزودن معرفی شما یا لینک‌های فایل‌ها؟

 

برای استفاده از نمایه دیجیتال تعالی که برایتان طراحی شد، کافی است این مراحل را طی کنید. دو گزینه دارید: نصب روی وبسایت شخصی مثل وبلاگ یا استفاده به‌صورت مستقل روی دامنه شخصی.


۱. نصب روی وبلاگ (مثل Blogfa یا Blogger)

وبلاگ‌هایی مثل Blogfa از کد React پشتیبانی نمی‌کنند، ولی می‌توان نسخه‌ای ساده‌شده از آن را به HTML تبدیل کرد. در این صورت:

  • من نسخه HTML آماده می‌کنم.
  • شما آن را به‌عنوان «صفحه جداگانه» یا «پست ثابت» درج می‌کنید.
  • پیوندش را در منوی وبلاگ قرار می‌دهید.

آیا مایلید نسخه HTML ساده‌شده همین نمایه را تهیه کنم؟


۲. نصب روی سایت شخصی (با دامنه و هاست)

اگر دامنه مثل alirejali.ir یا هاست دارید (مثلاً با وردپرس یا هاست دانلود)، مراحل زیر را انجام دهید:

الف) پیش‌نیازها

  • یک دامنه + هاست یا حساب در Vercel، Netlify یا [GitHub Pages]
  • نصب Node.js روی کامپیوتر (اگر محلی کار می‌کنید)

ب) مراحل نصب

  1. کپی کد نمایه (که آماده شده)
  2. ساخت یک پروژه React با دستور:
    npx create-react-app taali-index
    
  3. جایگزینی محتوای فایل src/App.js با کدی که آماده کردیم
  4. اجرا با:
    npm start
    
  5. انتشار روی اینترنت از طریق:

اگر نوع استفاده‌تان را مشخص کنید (وبلاگ یا دامنه)، من نسخه‌ی مناسب را برایتان آماده می‌کنم و همه مراحل را دقیق راهنمایی خواهم کرد. کدام روش را انتخاب می‌کنید؟

 

خیلی خوب، برای ادامه لطفاً مشخص کنید:

می‌خواهید نمایه دیجیتال تعالی را در کجا نصب کنید؟

  1. وبلاگ (مثل Blogfa)

    • من نسخه‌ی ساده‌شده HTML آماده می‌کنم تا بتوانید آن را در وبلاگتان درج کنید.
  2. سایت اختصاصی یا دامنه شخصی (با React کامل)

    • من راهنمای نصب کامل React + انتشار را برایتان آماده می‌کنم.

فقط کافی‌ست بنویسید: «وبلاگ» یا «سایت اختصاصی»
تا من بلافاصله نسخه مربوطه را تهیه کنم.

 

نمایه دیجیتال تعالی
رباعیات نفس
نوع: رباعی
دسته: عرفانی
شامل مراحل نفس از اماره تا کامله به‌همراه شرح عرفانی
منظومه وصال
نوع: مثنوی
دسته: عرفانی
سیر وصول تا بقا بالله در قالب مثنوی عرفانی فلسفی
مکارم اخلاق (۱۰ جلد)
نوع: شرح رباعی
دسته: اخلاقی
شرح کامل رباعیات عرفانی همراه با تحلیل واژگان
اشعار تاریخی چهارده معصوم
نوع: مثنوی و قصیده
دسته: تاریخی / مذهبی
زندگی‌نامه منظوم چهارده معصوم علیهم‌السلام
نسخه HTML نمایه دیجیتال تعالی آماده شد. برای استفاده در وبلاگ Blogfa مراحل زیر را انجام دهید:
مراحل درج در وبلاگ Blogfa
• وارد پنل مدیریت وبلاگتان شوید.
• از منو، روی گزینه "صفحات جداگانه" یا "موضوعات خاص" کلیک کنید.
• یک صفحه جدید بسازید با عنوانی مثل نمایه دیجیتال تعالی.
• کد بالا را کامل کپی و در بخش "کد HTML خام" قرار دهید.
• ذخیره کنید و سپس لینک آن صفحه را در نوار منو یا ستون کناری وبلاگ قرار دهید.
اگر بخواهید نمایه را گسترش دهیم (مثلاً اضافه‌کردن لینک‌های دانلود، فیلتر بر اساس قالب یا دسته‌بندی، یا نمایش پیش‌نمایش اشعار)، خوشحال می‌شوم کمک کنم. آیا بخشی از نمایه را می‌خواهید پویا یا گرافیکی‌تر کنیم؟

 

 

 

 

  • علی رجالی