رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی گفتگوی ابلیس با خدای متعال 

در دست ویرایش 

مقدمه

 

در آغاز هستی، خدایِ بی‌همتا، خالقِ زمین و آسمان، آدم را آفرید؛ موجودی که از خاک و روح الهی شکل گرفت. فرمان داد تا همه فرشتگان به آدم سجده کنند، نمادی از منزلت و کرامت انسان در جهان آفرینش. اما در میان فرشتگان، یکی از جایگاه خود سرپیچی کرد و به تکبر گفت: «من از آتش آفریده شده‌ام و او از خاک.»

این نافرمانی، نقطه‌ی آغاز جدالِ ابدی میان حق و باطل، نور و ظلمت، اطاعت و طغیان بود. ابلیس، که خود را برتر می‌دانست، از فرمان خدا سر باز زد و مورد لعن و طرد الهی قرار گرفت. با این حال، درخواست مهلت کرد و قسم خورد که در پیشگاه خداوند، به هر طریق ممکن، انسان‌ها را از مسیر حق و بندگی خدا منحرف خواهد کرد.

این گفت‌وگو، داستانی است جاودان از تلاش شیطان برای اغوای بشر و پاسخِ خداوند به او، حکایتی که در آن عظمت رحمت و عدالت الهی، شکوه ایمان و مقاومت انسان، و اسرار خلقت و اختیار به تصویر کشیده شده است.

در این منظومه، با زبانی ادبی و وزنی که یادآور حماسه‌ها و معارف کهن است، به بازگویی این نبرد عظیم پرداخته‌ایم، تا شاید دل‌ها را به نور بصیرت روشن سازد و یادآوری کند که سرنوشت بشر در گرو انتخاب میان حق و باطل است؛ و راه رهایی، همواره بندگی خالص و اطاعت از فرمان حق است.

 

ساختار سه‌گانه منظومه:

 بخش یکم (بیت‌های ۱ تا ۱۰۰):

آفرینش آدم، فرمان سجده، و سرپیچی ابلیس
مضامین:

  • آفرینش آدم و تعلیم اسماء
  • فرمان الهی برای سجده
  • تکبر ابلیس
  • گفت‌وگوی اولیه ابلیس با خدا

 بخش دوم (بیت‌های ۱۰۱ تا ۲۰۰):

رانده شدن ابلیس و درخواست مهلت
مضامین:

  • استدلال ابلیس درباره آتش و خاک
  • اعتراض و سرزنش الهی
  • رانده شدن از رحمت
  • درخواست مهلت تا قیامت
  • پاسخ خداوند

 بخش سوم (بیت‌های ۲۰۱ تا ۳۰۰):

تهدید ابلیس و عهد الهی بر حفظ راه هدایت
مضامین:

  • تهدید ابلیس به اغواگری
  • بیان شیوه‌های وسوسه
  • هشدار خداوند به پیروان ابلیس
  • بشارت به بندگان مخلص
  • پایان با وعده‌ی عدل و رحمت الهی

 

فهرست منظومه‌ی «گفت‌وگوی ابلیس با خدا»

(تقسیم در سه بخش، در حدود ۳۰۰ بیت شاهنامه‌ای)

بخش نخست: خلقت آدم و فرمان سجده

۱. خلقت آدم از خاک
۲. فرمان خداوند به سجده
۳. اعتراض و تکبّر ابلیس
۴. امتناع و آغاز گفت‌وگو
۵. گفتار ابلیس در برتری آتش بر خاک

بخش دوم: لعن الهی و نافرمانی ابلیس

۶. طرد ابلیس از درگاه
۷. تقاضای مهلت تا قیامت
۸. پاسخ خداوند به ابلیس
۹. نیت ابلیس برای اغواگری
۱۰. سوگند به اغوای بندگان

بخش سوم: پاسخ خدا و هشدار نهایی

۱۱. پاسخ خداوند به تهدید ابلیس
۱۲. وعده‌ی هدایت برای اهل اخلاص
۱۳. تحدّی الهی: "بر بندگان خاص من چیره نخواهی شد"
۱۴. پایان گفت‌وگو و آغاز تاریخ انسان
۱۵. شرحی عرفانی بر سرنوشت بشر در دو راهی اطاعت و طغیان

مقدمه منظومه‌ی گفت‌وگو

(در ستایش خدا، خلقت، و آغاز تمایز نور و ظلمت)

به نام خدا، خالقِ خاک و جان
که هستی ز امرش شود بی‌گمان

جهان را ز نوری برانگیخت او
ز یک کلمه، هستی آویخت او

فرشتگان خامُش، زمین بی‌صدا
ولی خواست سازد یکی مصطفی

یکی مظهر از نور و خاک آفرید
که روحش ز امرِ قدیم آمدید

به آدم دمید آن نسیمِ خدا
که سجده نمودند از آن، اولیا

ولیکن یکی سر ز فرمان کشید
به آتش غرورِ درونش دمید

ابلیس، نگه کرد با چشمِ کین
به خاکی نداد آن دمی آفرین

ز آغاز گفت‌وگویی پدید آمد آن
که تا حشر باقی‌ست در عقل و جان

به فرمانِ حق، سجده‌گاه آمدند
همه جز یکی، از سپاه آمدند

از آن لحظه آغاز شد ماجرا
میان خداوند و آن ناروا

بخش یکم: آفرینش آدم و سرپیچی ابلیس (بیت‌های ۱ تا ۱۰۰)

  1. به نام خداوند هستی‌نما
    که جان آفرید و فکند این سما

  2. خدا بود و جز او نبود آشکار
    جهان زیر فرمان و او در کنار

  3. نبود آن زمان کوه و دریا و دشت
    نه خورشید پیدا، نه شب بود و گشت

  4. پدید آمد از نور یزدان، ملک
    به پاکی ز هر عیب و نقص و خلل

  5. همه در صفِ قدس، بی‌خاک و آب
    سراپا اطاعت، سراسر ثواب

  6. در آن جمع، موجودی از آتش‌اوست
    که در کار خلقت، به امرش نکوست

  7. نه از جنس نور و نه از خاک و آب
    ولی جایگاهی بلند از حساب

  8. ز آزرم و زهدش پدیدار بود
    که در صفِ مقرب‌پدیدار بود

  9. فرشته‌وشی داشت، اما نه اصل
    به آتش، وجودش پدید آمد ازل

  10. خدا خواست تا آدمی خلق کرد
    ز خاک و ز روحی در او نفخ کرد

  11. زمین گشت گسترده، خاکش گزید
    یکی مشت خاک از زمین برکشید

  12. در آن خاک، آمیخت نوری نهان
    که آن سرِّ عشق است و جوهر، روان

  13. سپس نقش آدم پدید آمدش
    به آیینه‌وار از خدا آمدش

  14. بر او داد علمِ صفات و کُنا
    که گنجی نهان بود در ماجرا

  15. فرشته چو دیدند آن جلوه را
    به سجده شدند از سرِ صدق و جا

  16. ولی آن یکی از میانِ گروه
    نکرد آن سجودِ خدای‌گونه‌کوه

  17. خدا گفت: "ای ابلیسِ دور و پست
    چرا سر نَسودی، مگر نیست دست؟"

  18. بگفتا: "منم برتر از این بشر
    نه سازم سجودم بر او، ای پدر"

  19. مرا از شرار آفریدی بلند
    وزین، از گل و خاک گشتی پسند؟

  20. چگونه سجودم به خاکی کنم؟
    که آتش‌نشانم، فروزنده‌ام

  21. تو گفتی اطاعت، ولی عقل من
    نپذرفت فرمان به عقل و سخن

  22. خدا گفت: "گر عقل خود دیده‌ای
    چرا حکمِ ما را ندیده‌ای؟

  23. مپندار علم و وقار تو را
    تواند رهاند ز کارِ مرا

  24. که این حکم، از حکمتی ژرف بود
    نه از خاک و آتش، نه از جنگ و دود

  25. سجودت، به ما بود، نه آدمی
    نفس سرکشت آورد این ستمی

  26. تو خود را بزرگ انگشتی به چشم
    ز این باد، افتادی از عرش و فَهم

  27. برو، کِبر تو لایق آتش بود
    که این خاک، سرّی ز آیت نمود

  28. ز ما دور شو، ای سیه‌کار دون
    که در دل نهی تخمِ نیرنگ و خون

  29. ندا آمد از عرشِ داور به او
    که لعنت بر آن دل که شد بی‌خُضوع

  30. بگفت: «ای خدای جهاندار، هوش!
    مرا تا قیامت مهلت ده، خروش

  31. دلم نیست خاشع، ولیک انتظار
    بمانم به پَستی، در این روزگار

  32. که از راهِ کین، در دلِ آدمی
    نهم تخمِ وسواس و ظلم و کمی

  33. ز چپ آیم و راست، از پیش و پس
    ندانند جز فتنه و خار و خس

  34. تو گفتی مرا رانده‌ای از حضور
    ولی دست بر دارم از آن صبور؟

  35. مهل تا که مردم دهم در فریب
    بریزم به راه‌شان وسوسه و تیب

  36. خدا گفت: باش، این ترا داده‌ام
    به تدبیرِ خود در بلا زاده‌ام

  37. ولیکن بدان، بندگانِ خلوص
    نجویند ره جز رضایِ قبوس

  38. نمی‌رسد آن وسوسه بر دل‌شان
    که نازل شود نور بر محفل‌شان

  39. تو و هم‌گروهانت ای دلفریب
    بسوزید در شعله‌ی خشم و تیب

  40. ز من روی برتافت آن سرفراز
    ببازد به کبر و بماند به راز

  41. ز آن روز شد ابلیس دور از مقام
    فرو ماند از قربِ رحمان و نام

  42. به شیطان لقب یافت، رانده‌ز حق
    نگون‌سار، پرکین، دروغین ورق

  43. زمین گشت جولانگه آز و کین
    که آدم به آن آمد از هور، بین

  44. نهادند انسان به دنیا و خاک
    که آموزد از خود، ز فقر و ز پاک

  45. درونش دو راه آمد از کهکشان
    یکی سوی بالا، یکی سوی شان

  46. یکی سوی شیطان، یکی سوی دوست
    یکی سوی مستی، یکی سوی هوست

  47. یکی سوی عرش و یکی سوی پست
    یکی سوی خشم و یکی سوی مست

  48. و این آدم خاکی اگر با خرد
    رود سوی نور، به جان پر پرد

  49. ولی گر رود سوی مکر و دغا
    شود رهروِ جهل و خصمِ بقا

  50. و شیطان، به راهش زند تیر گم
    که بر گردد از مقصدِ با حشم

۵۰
سزد گر بسوزد دلم در جحیم
که جانم پر از داغ آن تکلیم

۵۱
نگه کن چه در سینه‌ام شعله‌زد
همان لحظه کز در مرا رانده بد

۵۲
نه کردم سجودی، گناهی عظیم
ولیکن، نه بی‌علت و نه سقیم

۵۳
نبود آن غرور از سر کبر و کیش
که کردم به آدم، نکردم خویش

۵۴
که از آتشم، پاک و برتر بود
ز گِل، تنِ او خاک و بی‌قدر بود

۵۵
مگر آتش از خاک کمتر شود؟
که خاکی ز شرمم براتر شود؟

۵۶
تو گفتی که آدم ز گل آفری
مرا از شرار ازل باطری

۵۷
چگونه کند خاک بر آذر امیر؟
چرا خاک، گردد ز آتش کثیر؟

۵۸
اگر سرکشم، سر به فرمان توست
اگر تیزخشمم، به میدان توست

۵۹
تو دادی مرا عزّ و فرّ و وقار
تو کردی مرا سَرورِ روزگار

۶۰
بسا سال‌ها در عبادت گذشت
که از من، نه لغزید نَفس و نه گشت

۶۱
مرا سجده‌ها بر درت بوده بود
نه با دل، که با سوز جان بوده بود

۶۲
ز من راندی‌ام یک زمان در غضب
کنون ناله‌ام بر زمین است و شب

۶۳
خدایا! اگر رانده‌ام از جنان
مکن بی‌پناه‌ام در این امتحان

۶۴
بگو! تا چه باشد در این سرنوشت؟
مرا تا ابد در جفا می‌کُشی؟

۶۵
سزایم جهنّم، قبول است و بس
ولی آنکه کردم، نبد از هوس

۶۶
نه بر خویش لرزید جانم ز شر
که لرزید از غیرت و شور و غر

۶۷
تو دادی مرا شعله و شور و کین
ز تو بود بر آدم آن آتشین

۶۸
به تقدیر تو کرده‌ام آن گناه
مرا رانده‌ای از درت بی‌پناه؟

۶۹
ز نفختُ در او ز خود دم زدی
ز من بر دلم داغ ماتم زدی

۷۰
اگر حکم تو حکمتت بود راست
پس این داوری هم ز عدلت بخواست

۷۱
نگر تا به نیت، نه کردار من
که نشنیدی از دل فریاد من

۷۲
اگر سجده‌ای را نکردم پدید
ولیکن به حق، بودم اهل امید

۷۳
تو گفتی: «به جز من، نباشد سجود»
پس آن سجده بر آدمت، چون نمود؟

۷۴
مرا امتحان کردی و آزمودی
ز دل رازهایم تو خود بشنودی

۷۵
تو دانی که من بندگی کرده‌ام
به طاعت، جهان را دمی آزرده‌ام

۷۶
اگر کبر کردم، سزایم تویی
که در حکمتت راز و رایم تویی

۷۷
تو بودی که کردی مرا از شرار
تو دادی مرا نور و نار و شرار

۷۸
به فرمان تو بود فرمان من
نبوده جدا سایه از جان من

۷۹
ز فرمان تو، گر خطایی رسید
چرا آتشم را به دوزخ کشید؟

۸۰
خداوند فرمود: ای سرفراز
سخن‌هایت آمیخته با نیاز

۸۱
ولی در سخن، ز تو پنهان غرور
که از آن، به ظلمت فتادی تو دور

۸۲
به ظاهر، زبانت به عذر آمدست
ولیکن، دلت سوی نَمر آمدست

۸۳
تو گفتی که از آتشی، پاک‌ترم
ولیکن، ز طینت تهی از کرم

۸۴
نبینی که خاک است تسلیم‌پیشه
که با تو نیامد در این بستر اندیشه

۸۵
ز خاک است آدم، ولی با ادب
ز تو دور گشتی به زخم غضب

۸۶
تو بر خویش بالیدی، آشفته‌دل
ز نورم، تو کردی نگاهت خجل

۸۷
تو آنی که لاف از عبادت زدی
ولیکن، به خود دیدن آمد بدی

۸۸
نه سجده، که اخلاص دل لازم است
نه ظاهر، که باطن چو آن محکم است

۸۹
به فرمان بود امتحان نخست
که پنهان شود هر که را بود پُست

۹۰
تو افتادی از خویشتن در فنا
ز خود دیدی و باختی این بنا

۹۱
به سوگند عزّ و جلالم، کنون
تو رانده شوی در جهنّم، زبون

۹۲
ولیکن، مهلت دهمت تا به وقت
که معلوم گردد ز تو هر سَبَق

۹۳
تو باشی دلیل خطاکارها
تو آیینه‌ی کِبر پندارها

۹۴
بکوشی که اغوا کنی مردمان
نه با زور، که با وسوسه در نهان

۹۵
ببینی که اهل یقین بر درم
نه چون تو، گُمان‌پیشه و مضطرم

۹۶
تو باشی برای ضعیفان بلا
ولی بر رهِ راست، نی‌ت را صلا

۹۷
کسانی که با دل، به من رو کنند
تو را و وساوس ز دل بشکنند

۹۸
ولیکن، گروهی ز جاه و هوس
روند از تو پی در پی تا ابد

۹۹
تو باشی برایشان رهزن و دام
که دادند دل را به کبر و به نام

۱۰۰
چو خود را ببینند بالاتر ازین
بیفتند چون تو به چاه یقین

۱۰۱.
ز لوحِ قضا هرچه بُد سرِ نوشت
به جانِ نبی، آیه‌وار آمد وشت

۱۰۲.
نه از دیدنِ مُلک دل گشت شاد
که او را به دل بود نورِ مراد

۱۰۳.
ز هر حُجبه بگذشت با ذکرِ دوست
که نامِ خدا شد کلیدِ درِ اوست

۱۰۴.
فرشته، ز ره بازماند از شتاب
که این ره نباشد به جز در حجاب

۱۰۵.
نه آتش، نه آب و نه باد و نه خاک
که شد ذاتِ احمد فراتر ز پاک

۱۰۶.
ز عرشِ خدا تا به تحت‌الثّری
بدید آنچه دل خواست با سروری

۱۰۷.
ز انوارِ یزدان، پر از شور گشت
به یک لحظه جانش نمادِ سرشت

۱۰۸.
به میقاتِ موسی گذر کرد زود
که آن نور، پیشش چو سایه‌فرود

۱۰۹.
کلیم‌الله از نَفَسش شد خموش
که احمد برآورده بود آتروش

۱۱۰.
به رفرف ز مرصاد، بالین‌نشین
بشد سوی ذاتِ خدا بی‌قرین

۱۱۱.
در آن جا که مَلک حجابش رسید
محمد به نورِ یقین آفرید

۱۱۲.
در آن ساحتِ قدسِ بی‌نام و رنگ
نه جان ماند و نه عقل با تاب و ننگ

۱۱۳.
ملایک ز حیرت، خموش و نظار
که احمد برآمد ز هستی گذار

۱۱۴.
نه دیده، نه گوش و نه وصف و بیان
که آن‌جا فقط بود ذکرِ جهان

۱۱۵.
نه وهم و نه پندار و نه گفت‌وگو
که آن‌جا فقط دیدنِ حق نکو

۱۱۶.
شنید از خدا آن سخن را به راز
که دل را درآورد از هر مجاز

۱۱۷.
به‌جز او نبود آن‌که دانست چیست
که در خلوتِ دوست، جز دوست نیست

۱۱۸.
نه در پرده بود و نه بیرون ز آن
که آن‌جا نماندست جایِ گمان

۱۱۹.
ز آفاق تا لامکان گشت طی
به یک لحظه‌ای، آن رسولِ خُجَی

۱۲۰.
نه اختر، نه کهکشان، نه زمان
که احمد گذر کرد از هر مکان

۱۲۱.
ز هفت آسمان و ز صد عرش و فرش
فراتر رسیدش طوافِ ز عرش

۱۲۲.
به لب داشت ذکرِ «اَنا العبدُه»
دلش پر ز «اَنوارِ سُبحانَه»

۱۲۳.
به چشمش جهان شد چو آیینه‌وار
که دید آفرینش همه آشکار

۱۲۴.
ملایک، نَفَس بر گلو بسته‌اند
به استقبالش همه خسته‌اند

۱۲۵.
به یزدان قسم، آن شبِ نور و شور
به آدم رسانید صد بویِ حور

۱۲۶.
از آن قُربِ بی‌حد چو برگشت باز
زمین شد چو طور و زمان شد نماز

۱۲۷.
ز ساق‌الکُتاب و ز لوح و قلم
به دل نقش بستند اسرارِ غم

۱۲۸.
بدید آنچه در پرده‌ی غیب بود
نه با دیده، بل با دلِ پاک و سود

۱۲۹.
زمین در تجلی، سما در نماز
که احمد رسید از رهِ بی‌نیاز

۱۳۰.
ز امواجِ نورش فلک شد ضمیر
جهان گشت یک‌سر پر از هر بشیر

۱۳۱.
ز حق شد نویدِ نبوت پدید
که دین از وجودش رهِ حق گزید

۱۳۲.
ز خاک آمد و تا خدا شد بلند
رسالت بدو بود و معنی‌پسند

۱۳۳.
نبی آن رسولی که شب پر کشید
به معراجِ جان، سویِ حق رسید

۱۳۴.
بدید از درونِ دلِ کائنات
که آن بود سرّ همه ممکنات

۱۳۵.
ز جنّت بدیدش هزاران مقام
که هر یک به دل بود نوری تمام

۱۳۶.
ز دوزخ گذر کرد با صبر و مهر
به چشمش نشان داد رازِ سَقَر

۱۳۷.
ز اعمال امت، بدید آنچه بود
چه نیکی، چه زشتی، چه فقر و چه سود

۱۳۸.
ز زن‌های ناسپاس و مردِ جفا
همه پرده برداشت بی‌ادّعا

۱۳۹.
بدید آن‌که ظلمی به یتیم کرد
و آن‌کس که بر خاکِ عالم نبرد

۱۴۰.
ز اهلِ عبادت، بدید آن مقام
که شب تا سحر می‌زدندش سلام

۱۴۱.
ز همسایه، یاری و نیکی نمود
به اندازه‌ی آن، بهشتش گشود

۱۴۲.
ز غیبت، ز تهمت، ز مالِ حرام
بسی رنج‌ها دید بر آن مقام

۱۴۳.
ز بازارها و دروغ و کمند
به فریاد آمد ز دل، آن بلند

۱۴۴.
سراسر نشانی‌ست از عدلِ حق
که هر کار برمی‌رسد با سبق

۱۴۵.
به واپس، رسیدش به عرشِ جلال
که یزدان بدادش هزاران کمال

۱۴۶.
به جبریل گفتش: «مرا ره نماند»
که این جایگه را فقط حق رساند

۱۴۷.
محمد، به دل، گفت: «یا رب، تویی»
که هر نور و هر جان، همه از شویی

۱۴۸.
خدایم بخواند به خلوت‌سرای
بدونِ حجاب و نه با هر دعای

۱۴۹.
نه گفتار و صوت و نه صوت و صدا
که آن‌جا فقط بود ذاتِ خدا

۱۵۰.
رسول از مقامِ فنا، شد بقا
که او شد مثالِ صفاتِ خدا

۱۵۱.
به او داد اسرارِ دین و نجات
که از او شود دین، چراغِ حیات

۱۵۲.
به جانش نوشتند علمِ نخست
که جز او نداند کسی آن‌چه جُست

۱۵۳.
از آن اوج، برگشت با نور و شور
به عالم رسانید پیغامِ نور

۱۵۴.
ملک گشت حیران ز آن حال و راز
که احمد گذر کرد از صد مجاز

۱۵۵.
ز حق خواند آیاتِ روشن‌فکن
که آورد از آن بزم، قرآنِ من

۱۵۶.
کتاب خدا، ز زبانِ نبی
که بر لوحِ جان، شد چنان منجلی

۱۵۷.
به جبریل گفتند: «اکنون برو
رسالت رسید و شد این راه، رو»

۱۵۸.
ز افلاک برگشت تا سوی خاک
ولی دل پر از نورِ آن بی‌محاک

۱۵۹.
ز عرش آمد و روی خاک آمدش
ولی عرش در زیرِ خاک آمدش

۱۶۰.
همه خاکیان را خبر داد زود
که این راه بر عاشقان هم گشود

۱۶۱.
ز دل گر شوی پاک و پر نور و راز
توانی شدن، زین رهِ سرفراز

۱۶۲.
رسول آمد و نورِ ایمان سرود
به دل‌ها رساند آنچه جان می‌ستود

۱۶۳.
خدایم فرستاد ما را دلیل
که با او توان رفت تا سلسبیل

۱۶۴.
نبوت ز احمد گرفت اعتبار
که او شد چراغِ دلِ روزگار

۱۶۵.
هم او بُد که شب تا سحر در نماز
نمی‌دید جز یار در هر مجاز

۱۶۶.
به خاک آمد و آسمان را شکافت
که از نورِ جان، آفرینش شتافت

۱۶۷.
چنان پر شد از نور و از اعتبار
که گم شد در او ذاتِ هر اختیار

۱۶۸.
ز احمد چو نورِ خدا جلوه‌گر
جهان شد ز نورش همه در نظر

۱۶۹.
اگر نورِ احمد نبودی پدید
نه بودی زمین و نه گردون‌نشید

۱۷۰.
ز مهرِ نبی کائنات آفرید
خداوند، عالم بر او آرمید

۱۷۱.
به او داد قرآن و وحیِ جلی
که از او شود جانِ دل منجلی

۱۷۲.
کتابی که ختمِ همه دفتر است
که تا روزِ محشر، گهر برتر است

۱۷۳.
اگر احمدی نیست، معنی نماند
که بی او دگر آسمانی نخواند

۱۷۴.
بدونِ نبی، دل نباشد تمام
نه طاعت پذیرد، نه شور و سلام

۱۷۵.
خدا خواست باشد به هر کار، او
که او شد دلیلِ ظهورِ نکو

۱۷۶.
به معراج رفت و به افلاک گشت
به شب در درونِ خدا پاک گشت

۱۷۷.
ز هر ذره بویِ خدا را شنید
به هر نور، تصویرِ یزدان بدید

۱۷۸.
نه احمد، که آیینه‌دارِ خداست
که در سِرِّ او، جز خدایم کجاست؟

۱۷۹.
به هر جا که بُد سایه‌ی نورِ او
فلک گشت سرمست از شورِ او

۱۸۰.
ملک، بنده‌ی آن نگاهش شدند
همه از حضورش پناهش شدند

۱۸۱.
نه تنها بشر، بلکه افلاک نیز
شدند از جمالش همه دل‌پریز

۱۸۲.
خدا خواست احمد امامِ وجود
که او در سلوکش به کعبه نبود

۱۸۳.
به دل کعبه شد، بی‌حجابِ مقام
به یک سجده گشت آفرینش تمام

۱۸۴.
ز عرش آمد و دل چو عرشش شدند
ملایک به لب، ذوالمننه‌اش خواندند

۱۸۵.
به درگاهِ رب، شد بلند آفتاب
که احمد شد آیینه‌ی مستجاب

۱۸۶.
زمین را ز نورش نجات آمدست
که خورشید از سایه‌اش خامُدست

۱۸۷.
اگر نیست احمد، کجا دین پدید؟
کجا آسمان، از زمین شد سعید؟

۱۸۸.
همه نورها از دلش آمده
همه ذره‌ها از گلش آمده

۱۸۹.
به نامِ محمد، جهان شد عیان
که او بود سرّ و اساسِ جهان

۱۹۰.
نه او خاکی است و نه افلاکیان
که بالاتر است از همه آسمان

۱۹۱.
کسی جز خدا قدر او را ندید
که احمد به رازِ خدا شد شهید

۱۹۲.
نه جسم است، نه نور، نه جانِ فنا
که او بُد به دل جلوه‌ی کبریا

۱۹۳.
از او شد تمامِ نبوت تمام
که از او گرفتند هر فیض و کام

۱۹۴.
به درگاهِ حق بُد پیمبر، اَسیر
ولی در حقیقت، همان راه‌پیر

۱۹۵.
ز خاک آمد و آسمان را گشود
که راهِ عبودیت از وی نمود

۱۹۶.
ز احمد، رسالت شد افتد تمام
که در اوست سِرّ صفاتِ سلام

۱۹۷.
ز احمد چو ما اهلِ دل می‌شویم
به معراج، با او ازل می‌رویم

۱۹۸.
بدونش نمانَد دلی در نماز
نه عرفان بُوَد، نه سلوک و نیاز

۱۹۹.
پس از او نماند دگر رهبری
که ختم‌النبیا شد چو آذری

۲۰۰.
به احمد رسد ختمِ پیغامِ عشق
که شد جلوه‌گر رازِ آرامِ عشق

۲۰۰
چو جان در تجلّی شد از خویش پاک
شد آن شب همه نور و آن دل، سُرود

۲۰۱
ز هر پرده بگذشت، بی‌وقفه راه
نه بر وی بماند از جهان گناه

۲۰۲
به پروازِ دل، تا سَرِ عرش رفت
ز هر بند و از هر نگرش، برفت

۲۰۳
ز ارض و سماوات بیرون گریخت
به وادیِ اسرارِ بی‌حد رسید

۲۰۴
ملک بر درش گشت حیران و مات
که این نور از ذات یزدان صفات

۲۰۵
نه از خاک بود و نه از آب و باد
به نوری رسید آن‌که ذاتش نهاد

۲۰۶
ز هر آسمانی صفاتی پدید
بدو عرضه کردند، خاموش دید

۲۰۷
ندید او جز آن آشنای نخست
که بی‌واسطه بر دلش نور جُست

۲۰۸
نه حور و نه رضوان بدو دل‌فریب
به‌حق شد پناهنده در مهر و عیب

۲۰۹
نه جنّت، نه کوثر، نه عرش و نه فرش
نگه کرد، تنها خدا بود و عرش

۲۱۰
به عرشِ برین، آن نبی شد عروج
نه با پایِ جسم و نه با زورِ موج

۲۱۱
ز جبریل هم بگذری کرد زود
که آنجا نرسد عقل، گرچه فرود

۲۱۲
ملک گفت: "ای ماه روح‌الامین
ز این‌جا گذشتن نَباشد یقین"

۲۱۳
تو را تا همین‌جاست فرمانِ ما
فراتر نرو، این است امکانِ ما

۲۱۴
ولی مصطفی، مستِ دیدار شد
ز شورِ وصالِ خدا، یار شد

۲۱۵
به او گفت یزدان، "تو برتر شدی
ز خاک و ز افلاک، داور شدی"

۲۱۶
"به تو دادم آن نامِ محمود را
که بنمایی از عشق، مقصود را"

۲۱۷
"تو آیینه‌ی ذاتِ بی‌چون منی
تو را برگزیدم، تو محبوب منی"

۲۱۸
"ببین هر چه دیدی، همه سایه‌هاست
که اصلِ تجلی، رخِ آشناست"

۲۱۹
در آن لحظه دل را صفا داده‌اند
حقایق به جانش عطا داده‌اند

۲۲۰
ز دریا، ز صحرا، ز افلاک، بیش
به جانش رسیده‌ست دریایِ خویش

۲۲۱
چنان گشت کز خویش بیرون نشست
دلش در تجلی، به جانان پیوست

۲۲۲
"سلامٌ علیک" آمد از لامکان
به جانش نشاندند رازِ نهان

۲۲۳
ز نورِ خدا، جانِ احمد فروز
به دریا فتاد آن‌چنان ماه‌سوز

۲۲۴
همه آسمان‌ها چو آیینه گشت
که تصویرِ احمد در آن سینه گشت

۲۲۵
"دعا کن که اُمت شود پاک و راست
که در راهِ تو رحمت آمد، نه خاست"

۲۲۶
"تو شافع شوی در قیامت به حق
که عشقت بود آفتابِ مطلق"

۲۲۷
نبی گفت: "یارب! من و جان و دل
همه خاکِ درگاهِ تو در ازل"

۲۲۸
"مرا زین شرافت، یکی خواستی
که در عشقِ تو جان بیاراستی"

۲۲۹
"ولی اُمتَم، بارشان سخت شد
دل از یاد و دیدارِ تو، رخت شد"

۲۳۰
خدا گفت: "تا هستی و تا بقا
بر ایشان کنم رحم از این ماجرا"

۲۳۱
"به عشقِ تو بخشم، به نامت دهم
که نامت بود نورِ عالم‌فَهم"

۲۳۲
"بر اُمت تو، هم شفاعت رواست
که نامِ تو بر لوحِ دل‌ها سزاست"

۲۳۳
نبی بازگشت از مقامِ صفا
دلش پر ز انوارِ ذکر و دعا

۲۳۴
ز رفرف گذر کرد، تا عالمین
که در نور، گم شد همه رنج و کین

۲۳۵
به شب بازگشت از مقامِ بلند
ولیکن دلش بود بر عرش بند

۲۳۶
همه خفته بودند و شب در سکوت
ولی دلبر او را بر او داده قوت

۲۳۷
ز آن شب به‌جا ماند، نماز و قُرب
که شد فرض، یادِ وصالِ رب

۲۳۸
به اُمت، خبر داد از آن رازِ ناب
که آن شب، چه دید از جمالِ جناب

۲۳۹
"مرا دوست خواند از آن بی‌نشان
که او با من است از ازل تا جهان"

۲۴۰
"نه چشمی بدید و نه گوشی شنید
که این نور، از پرده‌ی دل رسید"

۲۴۱
"نماز است رازِ همان آشتی
که ما را بدان وعده کرد آگهی"

۲۴۲
"در آن راز، دل را توان پرگشود
به یزدانِ بی‌چون، نظر آفرید"

۲۴۳
به معراج چون بگذری در نماز
شود آسمان، در برت بی‌نیاز

۲۴۴
در آن شب، علی نیز با نورِ حق
شد آگاه از آن رازِ بی‌شَرک و شک

۲۴۵
نبی گفت: "یارم علی بوده است
که جانش چو جانم، درون سُده است"

۲۴۶
به شب معجزات آمد و سرگذشت
که دل‌ها ز آن شب، به معنا گذشت

۲۴۷
زمین را فروغی چنان شد پدید
که تا حشر، در دل یقین آفرید

۲۴۸
شد آغازِ بعثت، همان شب شبی
که معراج آمد به جان در طربی

۲۴۹
بخوان قصه‌ی آن شبِ راز و نور
که بی‌حد شد آن دل، ز شور و شعور

۲۵۰
که آن شب، نه شب بود، نه روزگار
که آن لحظه، دل یافت سرّی ز یار۲۵۰
ز دیدارِ یزدان چو شد پر ز نور
جهان شد ز نورِ دل او، شعور

۲۵۱
ز هر سرّ و سِرّی که شد آشکار
به جانش رسید آنچه بُد در خمار

۲۵۲
همه بود و نبود و همه بود و نیست
نمود آنچه دید، از تجلای دوست

۲۵۳
نماندش به دل، غیرِ یزدانِ پاک
ز جانش گریزان شد آن کج‌هلاک

۲۵۴
ز نورِ احد، جانِ احمد چنان
که گویی، ندارد دو عالم نشان

۲۵۵
ز عرفانِ حق مست و سرشار گشت
دلش عرش شد، جانش انوار گشت

۲۵۶
ملک بر درش صف‌زنان، بی‌قرار
ز حیرت، به سر برده دست از وقار

۲۵۷
نه جبریل، طاقت‌برِ آن مقام
نه افلاک را ز آن سفر، التیام

۲۵۸
خدایی تجلی نمود آشکار
به شأنِ "فکانَ" و مقامِ وقار

۲۵۹
در آن لحظه، بودش فقط ذاتِ دوست
نه شب، نه سحر، نه مکان، نه سبوست

۲۶۰
نه گفت و نه گویا، نه گوشی شنید
ولیکن دلش، کلِّ معنا چشید

۲۶۱
در آن خلوتِ قدسِ بی‌چون و چند
ز خود رست و پیوست با آن بلند

۲۶۲
نه حرف و نه صوت و نه خط و نه رنگ
ولیکن پر از راز و پرواز و نغز

۲۶۳
ز هر وصف و تصویر، آزاد گشت
چو نورِ مطلق، پدیدار گشت

۲۶۴
در آن قربِ مخصوص، رب را بدید
که جان را جز از عشق، چیزی ندید

۲۶۵
به طُرفِ العیَن نورِ حق شد پدید
که چشمی بدان جلوه ناید رسید

۲۶۶
ز گفتارِ معمول، بیرون بود آن
ولیکن، پیمبر، در او گشت جان

۲۶۷
ز هستی جدا گشت و باقی شد او
به نادیدنی‌ها، مُشرّف شد او

۲۶۸
نه جبرئیل آنجا رَود، نه ملک
نه عقل آید از وسوسه، جز به شک

۲۶۹
در آن لحظه‌های پر از ذوق و شور
به معراجِ جان یافت دل، صده نور

۲۷۰
شده محو در محوِ محوِ وجود
نماندش در آن حال، نام و نمود

۲۷۱
نه لب داشت، اما بیان شد عیان
نه گوش، اما آگاه شد از جهان

۲۷۲
نه دل داشت، اما دلی پر ز راز
نه چشم، اما دید آن بی‌نیاز

۲۷۳
که آنجا به دل، دل شود خیره‌تر
ز جان، جان شود پر ز صد جلوه‌گر

۲۷۴
خدا دید او را، ولی بی‌حجاب
نه با چشم، نه با شعورِ حساب

۲۷۵
چنان غرقِ دیدار شد مصطفی
که گویی، نبودش دگر هیچ جا

۲۷۶
به تسلیمِ محض و فنا گشت راست
ز هر رنگ و اسمی، به یزدان رَست

۲۷۷
در آن منزلِ قدس و ایوانِ راز
نه افلاک بود و نه فرّ و نه ساز

۲۷۸
در آن لحظه‌ی بی‌حد و بی‌مرز و رنگ
نه شب بود و نه روز، نه عطر و نه ننگ

۲۷۹
ولیکن، ز آن دیدنِ ذوالجلال
دلش شد تجلّیگهِ بی‌مثال

۲۸۰
در آن جایگه، عقل حیران بماند
نه دانش، نه ادراک، میدان بماند

۲۸۱
همه ذرّه‌ها سر به سجد آمدند
چو نامِ محمّد به لب‌ها زدند

۲۸۲
به یُمنِ وصالِ نبیّ امین
بخندید بر عرش و بر عالَمین

۲۸۳
در آن عالَمِ نور و ذکر و یقین
به حقّی رسید او، فراتر ز دین

۲۸۴
نه شرع و نه فقه و نه فهمِ عقول
که آن‌جا بود محوِ ذاتِ رسول

۲۸۵
در آن قربِ خاصِ خداوندگار
محمّد بدیدش، نه چون آشکار

۲۸۶
ولیکن چنان گشت او فانی‌اش
که یکتا شد آن ذاتِ روحانی‌اش

۲۸۷
نه جسمی در آن ره، نه حدّی پدید
فقط نور بود و خدا، آن‌چه دید

۲۸۸
نه گفت و نه معنا، نه صوت و نه اسم
فقط جانِ او بود در نورِ رسم

۲۸۹
که آن دیدن و دیدنِ آن مقام
نیاید به تفسیر و شرحِ کلام

۲۹۰
نه چشمی به آن سو رود، نه دلی
جز آن دل که شد محرمِ مشکلی

۲۹۱
فنا بود و باقی، یکی گشته بود
که احمد در آن قرب، آغشته بود

۲۹۲
ولیکن چو برگشت از آن آستان
دلش شد پیام‌آورِ راستان

۲۹۳
ز آن رازها هیچ بر کس نگفت
فقط دل سپرد و نگه داشت جُفت

۲۹۴
تنش باز آمد، ولی جان هنوز
به آن بیکرانی‌ست در ناز و سوز

۲۹۵
به آیینه‌ی دل چو بنگری هنوز
تو بینی از آن نور، صد مهر و سوز

۲۹۶
چو برگشت، جانش پر از نور شد
زمین از درخشیدنِ او طور شد

۲۹۷
رسالت، ز آن نورِ معراج گشت
جهان از دمِ او، چو سراج گشت

۲۹۸
به مردی رسید آن‌چه عقل از عُهود
که او خود، به معراجِ ذاتش فزود

۲۹۹
سخن گفت، امّا ز عرفان و وصل
نه از جسم و جان، نه ز عرش و از اصل

۳۰۰
که آن‌کس که بیند، ز وصفش حذر
که حیرت بود اوجِ آن جلوه‌گر

 

نتیجه‌گیری

نثری منظومه «گفتگوی ابلیس با خدا»

گفت‌وگوی ابلیس با خدا، نه تنها بیانگر نزاعی قدیمی میان نور و ظلمت است، بلکه حکایتی ژرف از آزادی انتخاب و مسئولیت انسان در برابر فرمان حق می‌باشد. این روایت، چهره‌ی پیچیده‌ی طغیان و سرکشی را نشان می‌دهد که از غرور و خودبینی ناشی می‌شود، اما همزمان مظهر رحمت و حکمت الهی است که مسیر هدایت را برای بندگانش می‌گشاید.

ابلیس با تمام نافرمانی‌اش، نمادی است از آن نیروی مخربی که همواره تلاش می‌کند انسان را از مسیر حقیقت و بندگی بازدارد؛ اما خداوند با حکمت و قدرت بی‌نهایتش، هرگز بندگان مخلص خود را رها نکرده و همواره در کنار آنان، نوری است که راهنمایی می‌کند.

این گفت‌وگو، یادآوری است برای همه ما که هرگز نباید تسلیم وسوسه‌های غرور و انحراف شویم و باید با توکل، ایمان و پایداری، راه درست را انتخاب کنیم. این داستان بزرگ، دعوتی است به بازنگری در نفس، شناخت حقیقت و پیمودن راهی که به سوی آرامش و قرب الهی می‌انجامد.

سرانجام، این منظومه می‌خواهد بگوید که هرگز تاریکی و طغیان پایدار نخواهد بود، و آن که بر بندگی خالص تکیه کند، پیروز حقیقی و وارث رحمت جاودان خواهد بود.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • ۰۴/۰۴/۲۹
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی