باسمه تعالی
بحر طویل سیدالشهدا(ع)
مرثیهی عاشورایی در بحر طویل
نوشته: دکتر علی رجالی
/بازنویسی در قالب بحر طویل
ای اهل حرم! دیده بگشایید و بنگرید، که آن سید دلها، علمدار وفا، سوی خیمه نیامد،
و آن شاه عطشدیده، که در کوچههای بلا پای نهاد و زِ دشت نینوا قد کشید، دیگر از ره نیامد،
و آن یار وفادار، که شمشیر محبت بر کف گرفت و پرچم دین را به جان پاس داشت، دگر بار نیامد،
و آن نور درخشان که از خیمه برآمد چو ماه، به میدان رسید و زِ شمشیر خصم در خون غلطید، بازنگشت،
و آن دلبر خوبان، که جان را فدای نگاه یتیمان نمود، به آغوش زینب نیامد،
و آن قاسم نوگل، که به شوق شهادت روان شد و چون شمعی به آتش نشست، به دامان مادر بیمار نیامد...
و آن مشک به دندان، و دستان بریده، و چشمِ به سوی حرم،
و آن قامت افتاده در خاک، که آب را با لب عطشان وداع گفت و به سجده افتاد،
و آن لب خشکیده، که ذکر خدا را با لبهای بریده فریاد کرد،
و آن اشکِ زینب، که به خون نشست، و نالهاش میان آتش خیمه گم شد،
و آن کودک شیرخوار، که تیر سهشعبه بر گلویش نشست و صدایش به لالایی مبدل گشت،
و آن دلِ مجروح رباب، که تاب وداع نداشت، و سایهی نازک اصغر را در گودال جستوجو میکرد...
و آن بانگِ "هل من ناصر"، که از حنجرهی حقیقت برخاست، ولی پاسخی از دشت نیامد،
و آن موجِ خون، که زیر سم اسبان جاری شد، و زمین را به گواهی گرفت،
و آن لحظهی وداع، که زینب کنار پیکر افتادهی برادر خم شد، و دلش از داغِ بیپناهی لرزید،
و آن لحظه که خورشید به گودال رسید، و آسمان از تاب دیدن، سیاهپوش شد،
و آن دم که خاک، لب به سخن گشود، و شهادت داد که چنین مظلوم شهید نیامد...
و آن دشت، که روزی میدان رشادت یاران بود، کنون خفتهگاهِ شهیدان بیکفن است،
و آن آسمان، که بر فریاد مظلوم نگریست و خون گریست، از شرمِ سکوت خویش تیره شد،
و آن خیمههای نیمسوخته، که از آتش ظلم شعله گرفت، هنوز بوی عطر عفت دارند،
و آن نالههای خاموش در دل خاک، که گواهی میدهند بر غربت پسر فاطمه،
و آن دلِ کوچک سکینه، که در میان شعلهها، دنبال ردای پدر میگردد و جوابی نمییابد،
و آن بغض زینالعابدین، که در گوشهی بیماری، صدای العطش میشنود و کاری نمیتواند...
و آن خونی که جاری شد از حنجر بریدهی حسین،
و آن تنی که بر خاک افتاد، بیدست و بییار، ولی با عزتی که در گیتی همانندش نبود،
و آن لبِ خشکشدهای که آخرین زمزمهاش، ذکر "یا رب" بود،
و آن تیری که بر گلو نشست، نه به نیّت قتل، که به کاروان تاریخ پیام داد،
و آن غربت، که در آن لحظه سراسر دشت را دربر گرفت،
و آن بانگ خاموشی که فریاد برآورد: «کجایید ای اهل حرم، که دیگر سردار نیامد...»
و آن نالهی اصحاب، که از حلق عطشان برآمد و در گودی قتلگاه گم شد،
و آن علیاکبر، که آینهی پیغمبر بود، رفت، اما نوری از چهرهی او باز نیامد،
و آن قاسم، جوانی که با لبخندِ شوق به میدان شد، و بازگشتی نداشت جز پیکرِ پارهپاره،
و آن عبدالله رضیع، که نه زبان شکوه داشت و نه توانِ پیکار، اما تیر خصم بر گلوی پاکش نشست،
و آن مادران، که دلشان در خیمه مانده بود و چشمشان در میدان،
و آن فغانِ «وا حُسینا» که در دلِ شب پیچید و پاسخ نیافت، جز سکوت صحرا...
و آن صدای خستهی زینب، که از دشت به آسمان رفت و فرشتگان به تعظیم ایستادند،
و آن دلِ سوختهی رباب، که با گهوارهی بیکودک سخن میگفت و اشکش بیپایان بود،
و آن دلی که با دیدن سر بریدهی حسین بر نی، فرو ریخت و قیامت را در نگاه خود دید،
و آن لبهائی که در کوفه، لب به ناسزا گشودند، اما در دل ندانستند که با چه کسی سخن میگویند،
و آن کوچههایی که از قدمهای کاروان اسرا لرزید، و هنوز زینتشان شرم تاریخ است،
و آن خطبهی کوبندهی زینب، که حجاب سکوتِ ظلم را درید و چهرهی ستم را رسوا ساخت...
و آن شب، که با صدای نالهی طفلانِ یتیم به صبح رسید،
و آن طشت طلا، که سر بریده در آن بود، و چشمهایی که از دیدنش کور شدند،
و آن مسجد شام، که با خطبهی امام سجاد، لرزید، و ستونهایش با سوز دل علی گریستند،
و آن اشک تاریخ، که در مصیبت عاشورا یخ زد، و از آن روز به بعد، هر اشک شیعه رنگ کربلا گرفت،
و آن سینههایی که پر از آهِ نیامد شد، که هر روز در حسینیهها تکرار میشود،
و آن لحظه که تاریخ نوشت: «از آن روز، دیگر سالار نیامد...»
و آن نَفَسهای بریده، که در خیمه به لبها رسید و از دشت جواب نیافت،
و آن دیدههای خونفشان، که در پیِ ماه بنیهاشم دویده بودند و بازگشتش را باور نداشتند،
و آن دلِ بیتاب زینب، که هرچه صدا زد «اباالفضل!»، از آن سوی نیزار جوابی نرسید،
و آن نالههای بیوقفهی کودکانی که عطش بر زبانشان تیغ شد، ولی آبی از مشک وفا نچکید،
و آن لحظه که زینالعابدین در بستر بیماری لرزید، شنید که خیمه به آتش کشیده شد، اما توانِ برخاستن نداشت،
و آن دخترکی که گهواره را تکان میداد، اما از پسِ خواب، صدای اصغر را نشنید...
و آن لحظه که خاک، صدای نالهی شاه را شنید، ولی کوهها نلرزیدند،
و آن تپش قلبِ خستهی شمشیر، که از کثرت جراحت حسین خجل گشت،
و آن نیزهای که آینهی چهرهی حسین شد، و آسمان به خود پیچید از دیدن آن قامتِ خمشده،
و آن سکوت سردِ عصر عاشورا، که چون دودی غلیظ، در جانِ تاریخ نشست،
و آن غروبی که خورشید در گودال ماند و ستارهها، سوگوارهٔ سکینه شدند،
و آن قافلهی اندوه، که با داغ سرها، به شام رفت و شرافت را بر منبر آورد...
و آن نخلهای بیسایه، که تا سالها صدای وا حسین را با خود داشتند،
و آن خاک گرم، که تا قیامت، گهوارهی خون خداست،
و آن نَفَسی که هنوز در مشام شیعه مانده، بوی لب تشنه میدهد و عطش را معنا میکند،
و آن روضههایی که هر سال، در کوچهی دلها پیچیده میشود تا فریاد نیامدها را تازه کند،
و آن دلهای عاشق، که هرسال محرم، به نیابت از زینب، چشم بر خیمههای سوخته میدوزند،
و آن کلام آخر که به گوش دل میرسد: «جز داغ عطش، از رهِ دلدار نیامد...»
و آن بانگ "یا عباس" که از حلقِ زینب برآمد، ولی دیگر صدایی از دشت نیامد،
و آن صدای افتادن عَلَم، که کوه را لرزاند، اما خیمه را بیسایه کرد،
و آن پیکر بیدست، که کنار فرات افتاد و فرات را شرمنده کرد،
و آن مشک پاره، که دل نهر را شکست، ولی لبِ خشکیده را تر نکرد،
و آن شمشیرِ شکسته، که هنوز بوی غیرت دارد، ولی دستان وفا دیگر یارای برافراشتنش ندارند،
و آن گوشوارههای سوخته، که در آتش جهل گم شدند و زخمِ دلِ دخترانه را برای همیشه ماندگار کردند...
و آن تازیانهها که از درد نادانی بر پشت نور فرود آمدند،
و آن طشت طلایی، که دهانهای دنیا را پر از حیرت و شرم کرد،
و آن نیزه که سر را بالا برد، اما قامت انسانیت را به زیر کشید،
و آن لبان شکافته که قرآن میخواند، و عرش را به گریه انداخت،
و آن دستان زینب، که با بغض، گهواره را تکان میداد و میگفت: «لالایی بخواب ای علیِ بیلبخند من...»
و آن شبِ یتیمی، که داغش هر سال بر شانهی محرم مینشیند...
و آن خاک، که دیگر از آن روز، بوی خون خدا گرفت و تا قیامت مقدّس شد،
و آن نسیمی که از کربلا گذشت و دلها را در هر عصر و مصر لرزاند،
و آن خونی که بر آینه تاریخ پاشیده شد و چهرهی ظلم را تا ابد سیاه کرد،
و آن اشکِ مکرر، که از چشمان شیعه نمیافتد، تا شاید یک روز، صدای "آمد" به جای "نیامد" بشنود،
و آن دلِ مجروح شعر، که هنوز در واژه میسوزد، تا فریاد بزند:
که "از خیمه دگر بانگ مددکار نیامد،
و از دشت، صدایی زِ علمدار نیامد،
و از عرش، جز آهِ دل زار نیامد،
و از دیده، به جز اشک وفادار نیامد..."
همچنان در جوّ نوحهی «نیامد»،
و همچنان با صدای خیمههایی که در دل تاریخ میسوزند...
از زخمِ سکوت، تا ندای "نیامد..."
و آن دشت، که پس از رفتن شاه، بوی غربت گرفت، و صدای فرشتهها را در خویش گم کرد،
و آن خیمه، که دیگر سایه نداشت، و گهواره، که بیتاب تکان میخورد، اما کودک به خواب نرفت،
و آن زینب، که با چشم تر، آتش را تماشا میکرد، ولی دلش از صبر نگذشت،
و آن علیِ مانده در تب، که چون آتشی زیر خاکستر، هر لحظه خاموشتر میشد،
و آن دلنگرانیِ سکینه، که در میان شعلهها به دنبال صدای لالایی پدر میگشت،
و آن زهرای داغدار، که از عرش به تماشای نیامدن حسین نشسته بود، با قلبی شکسته...
و آن دلهای خاموش، که در هر سینهای هنوز یاد آن شب میتپد،
و آن سرفهی خاک، که تا ابد بوی خون میدهد،
و آن دستار عاشقانی که با نالهی "یا حسین" گره خورده،
و آن کوچههای هر شهر، که محرّم میشود، و رنگ خیمه و خاک میگیرند،
و آن کتیبههایی که هر سال از نام حسین سیاهپوش میشوند،
و آن لبیکهایی که هر چه گفته شوند، باز هم از کاروان تشنهلبان جا ماندهاند...
و آن سالار، که رفت، بیآنکه دستی برایش بماند، یا صدایی بدرقهاش کند،
و آن کاروان، که بازگشت، بیسر، بیبرادر، بیحسین، اما با پیام،
و آن لحظهای که زمان از حرکت ایستاد و تقویم به روز دهم رسید و دیگر جلو نرفت،
و آن روز، که روز نبود، داغ بود،
و آن غروب، که غروب نبود، خنجر بود،
و آن شب، که شب نبود، دریای اشک بود،
و آن نَفَس که فرو رفت، اما از سینهی عاشق جز فریاد "نیامد" برنخاست...
با دیدهی جان، ادامه میدهم. اینک بخش هفتم تا دهم از مرثیهی عاشورایی شما در قالب بحر طویل. هر بخش بر زخم تازهای دست میگذارد و بانگ «نیامد» را با طنین بلندتر میخواند...
شبِ بیستاره
و آن شب، که بیستارهترین شب زمین بود،
و آن سکوت، که سهم دلِ زینب شد، نه فریاد،
و آن خوابِ پریشان طفلان، که پدر در آن نیامد،
و آن شعله، که از خیمه بالا گرفت و آسمان را سیاه کرد،
و آن چشمهای سوخته، که از هراسِ بیپناهی، به خاک چشم دوختند،
و آن گوشوارهی خونین، که قصهی شرم بشر را از گوش دخترک آغاز کرد...
سفر اسارت
و آن سفرِ بیمونس، که با زخم آغاز شد و با تازیانه ادامه یافت،
و آن گردنهای افراشته بر نیزهها، که کوچهگرد پیام شدند،
و آن کاروانِ ناتمام، که صدای فاطمه در آن میلرزید،
و آن دلِ کبود رقیه، که تا دمشق رفت و با پدر ماند،
و آن منبر ظلم، که با صدای زینب فرو ریخت،
و آن جمع کور، که جز طلای گوش دختران، چیزی ندیدند...
ندبهٔ تاریخ
و آن تاریخ، که هر صفحهاش با ناله شروع شد و با اشک پایان گرفت،
و آن قلم، که در نوشتن «ما رایتُ الّا جمیلا»، به خود لرزید،
و آن طشت، که خون سر را حمل کرد، اما زخم زمین را پر نکرد،
و آن لبِ پرخون، که از قرآن گفت، اما گوشهای دنیا در سکوت فرو رفته بود،
و آن سنگها، که خون خدا را لمس کردند، اما دلِ آدمی را به لرزه نیاوردند،
و آن ندبه، که تا امروز، در دل سینهزنها مانده: «سید و سالار نیامد...»
بازگشت به کربلا
و آن قافله، که بازگشت، بیآنکه سایهای به استقبال آید،
و آن زینب، که کنار قتلگاه نشست و خاک را در آغوش گرفت،
و آن سلام، که با لرزش صدا و اشک، بر لب ماند: «السلام علیک یا حسین!»
و آن بوسه بر تربت خونین، که معنای صبر را از نو نوشت،
و آن چشمِ پُر اشک امام سجاد، که بر تکتک مزارها وداع گفت،
و آن زمزمهٔ مادرانه، که از دلِ فاطمه برخاست: «پسرم آمد، ولی سر نیامد...»
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۴/۱۶