باسمه تعالی
برداشتهایی از آیات قرآن
سوره یوسف : قسمت پانزدهم
خزانه الهی
وقتی به ظروف مرتبط نگاه می کنید.هنگامی که آب وارد ظرف اول می شود ،بعدا آب به ظرف دوم ریخته می شود و الی آخر.رابطه انسانها با خداوند همینگونه است.ما در ظاهر همانند ظروف مرتبط بیکدیگر کمک می کنیم.ولی در حقیقت خداوند است که با واسطه به ما کمک می کند.
اینکه گفته می شود همه چیز دست خداست.به این معناست که سر چشمه و ریشه و خزانه هر چیز در اختیار خد اوند است.اگر چند روزی قدرتی یا ثروتی در این دنیا داریم،منشا آنها از خدای متعال است.اگر چه او را نبینیم.
وقتی انسان به سر چشمه هر چیزی مراجعه می کند.می تواند آن چیز را راحت تر،ارزانتر و بهتر بدست آورد.با دور شدن از منبع ، امکان گرانتر و ناخالص شدن شی وجود دارد.اگر باور کنیم که سرچشمه همه چیز پیش خداست، آنگاه با نزدیک تر شدن به خدا امکان بدست آوردن هر چیز با بهترین حالت مقدور می گردد.
پروین اعتصامی می گوید:
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتهٔ رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کای فرزند خرد بیگناه
گر فراموشت کند لطف خدای
چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گر نیارد ایزد پاکت بیاد
آب خاکت را دهد ناگه بباد
وحی آمد کاین چه فکر باطل است
رهرو ما اینک اندر منزل است
پردهٔ شک را برانداز از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان
ما گرفتیم آنچه را انداختی
دست حق را دیدی و نشناختی
در تو، تنها عشق و مهر مادری است
شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری است
نیست بازی کار حق، خود را مباز
آنچه بردیم از تو، باز آریم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر است
دایهاش سیلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغیان میکنند
آنچه میگوئیم ما، آن میکنند
ما، بدریا حکم طوفان میدهیم
ما، بسیل و موج فرمان میدهیم
نسبت نسیان بذات حق مده
بار کفر است این، بدوش خود منه
به که برگردی، بما بسپاریش
کی تو از ما دوستتر میداریش
نقش هستی، نقشی از ایوان ماست
خاک و باد و آب، سرگردان ماست
قطرهای کز جویباری میرود
از پی انجام کاری میرود
ما بسی گم گشته، باز آوردهایم
ما، بسی بی توشه را پروردهایم
میهمان ماست، هر کس بینواست
آشنا با ماست، چون بی آشناست
ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند
عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت
زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت
کشتئی زاسیب موجی هولناک
رفت وقتی سوی غرقاب هلاک
تند بادی، کرد سیرش را تباه
روزگار اهل کشتی شد سیاه
طاقتی در لنگر و سکان نماند
قوتی در دست کشتیبان نماند
ناخدایان را کیاست اندکی است
ناخدای کشتی امکان یکی است
بندها را تار و پود، از هم گسیخت
موج، از هر جا که راهی یافت ریخت
هر چه بود از مال و مردم، آب برد
زان گروه رفته، طفلی ماند خرد
طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت
بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول، وهله، چون طومار کرد
تند باد اندیشهٔ پیکار کرد
بحر را گفتم دگر طوفان مکن
این بنای شوق را، ویران مکن
در میان مستمندان، فرق نیست
این غریق خرد، بهر غرق نیست
صخره را گفتم، مکن با او ستیز
قطره را گفتم، بدان جانب مریز
امر دادم باد را، کان شیرخوار
گیرد از دریا، گذارد در کنار
سنگ را گفتم بزیرش نرم شو
برف را گفتم، که آب گرم شو
صبح را گفتم، برویش خنده کن
نور را گفتم، دلش را زنده کن
لاله را گفتم، که نزدیکش بروی
ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی
خار را گفتم، که خلخالش مکن
مار را گفتم، که طفلک را مزن
رنج را گفتم، که صبرش اندک است
اشک را گفتم، مکاهش کودک است
گرگ را گفتم، تن خردش مدر
دزد را گفتم، گلوبندش مبر
بخت را گفتم، جهانداریش ده
وش را گفتم، که هشیاریش ده
تیرگیها را نمودم روشنی
ترسها را جمله کردم ایمنی
ایمنی دیدند و ناایمن شدند
دوستی کردم، مرا دشمن شدند
کارها کردند، اما پست و زشت
ساختند آئینهها، اما ز خشت
تا که خود بشناختند از راه، چاه
چاهها کندند مردم را براه
روشنیها خواستند، اما ز دود
قصرها افراشتند، اما به رود
قصهها گفتند بیاصل و اساس
دزدها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبریز کردند از فساد
رشتهها رشتند در دوک عناد
درسها خواندند، اما درس عار
اسبها راندند، اما بیفسار
دیوها کردند دربان و وکیل
در چه محضر، محضر حی جلیل
سجدهها کردند بر هر سنگ و خاک
در چه معبد، معبد یزدان پاک
رهنمون گشتند در تیه ضلال
توشهها بردند از وزر و وبال
از تنور خودپسندی، شد بلند
شعلهٔ کردارهای ناپسند
وارهاندیم آن غریق بینوا
تا رهید از مرگ، شد صید هوی
آخر، آن نور تجلی دود شد
آن یتیم بیگنه، نمرود شد
رزمجوئی کرد با چون من کسی
خواست یاری، از عقاب و کرکسی
کردمش با مهربانیها بزرگ
شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ
برق عجب، آتش بسی افروخته
وز شراری، خانمانها سوخته
خواست تا لاف خداوندی زند
برج و باروی خدا را بشکند
رای بد زد، گشت پست و تیره رای
سرکشی کرد و فکندیمش ز پای
پشهای را حکم فرمودم که خیز
خاکش اندر دیدهٔ خودبین بریز
تا نماند باد عجبش در دماغ
تیرگی را نام نگذارد چراغ
ما که دشمن را چنین میپروریم
دوستان را از نظر، چون میبریم
آنکه با نمرود، این احسان کند
ظلم، کی با موسی عمران کند
این سخن، پروین، نه از روی هوی ست
هر کجا نوری است، ز انوار خداست
مولانا در غزلی می گوید،خدایا مرا رها مکن و از من محافظت کن.من جز تو هیچ چیز دیگری نمی خواهم.من در پناه تو آرامش دارم.
بیخود شدهام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم
من تاج نمیخواهم من تخت نمیخواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم
آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم
با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن
چون من دم خود دارم همراز مهین خواهم
در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم
مومم ز پی ختمت زان نقش نگین خواهم
ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم
ذکر خدا در این است که انسان اگر می خواهد دچار معصیتی شود خدا را به یاد آورد و مرتکب آن عمل نگردد.یوسف زمانی که زلیخا تقاضای نامشروع داشت خدا را یاد آوری کرد و گفت خدا جایگاه مرا نیکو قرار داده است و من مرتکب خیانت نمی شوم.اگر چه عزیز مصر به زلیخا گفته بود یوسف را گرامی بدارید.اما یوسف گرامی داشتن خود را از خدا می دانست و عزیز مصر یک واسطه بیش نمی داند.اذکار روزانه ما نقش نرمش ورزشکار را دارد که او را آماده مسابقه با حریف خود می نماید.انسان با اذکاری که در دعا ها آماده است آ خود را آماده می کند تا بر هوای نفس و شیطان های درونی و بیرونی پیروز گردد.لدا چنین اذکاری لازم است ولی کافی نیست.باید در مبارزه با نفس پیروز شد.
انسان زمانی دچار گناه می شود که خدا را شاهد و ناظر بر اعمال خود نمی بیند.دزدها در جایی که دوربین اعمال آنها را می بیند و ثبت می کند اقدام به دزدی نمی کنند.می دانند دیر یا زود شناسایی و مجازات می شوند.ذکر واقعی آن چیزی است که انسان را از انجام گناه دور کند.یوسف نیز چون خدا را می بیند ، از پیشنهاد زلیخا سر باز می زند.اگر خدا را نمی دید ، امکان لغزش داشت.
یکی از نام های خداوند برهان است.یوسف برهان و دلیل دوری از زلیخا که آتش بود را می بیند.لذا برای رهایی از آتش به طرف در می دود و خدا راه فلاح و رستگاری را بروی او می گشاید.انسان های عارف علت عدم انجام گناهان را می بینند لذا از انجام گناهان خود داری می کنند.
فقه و اخلاق و عرفان در دین هر کدام نقش و آثار خاصی در زندگی انسان ها دارند.برای مثال،فقه همانند رعایت بهداشت برای سلامتی جسم است.اما اخلاق چون طب می ماند و نتایج رعایت بهداشت را بیان می کند.ولی عرفان همانند آزمایشگاه می ماند که به ما نتیجه عدم رعایت بهداشت را نشان می دهد.مثال دیگر فقه انسان را از سو ظن نهی می کند.اخلاق عوارض سو ظن را بیان می کند.نهایتا عرفان نتیجه و عواقب سو ظن به دیگران را نشان می دهد.انسان عارف حتی فکر گناه هم نمی کند.
مولانا می گوید:
آن یکی با شمع برمیگشت روز
گرد بازاری دلش پر عشق و سوز
بوالفضولی گفت او را کای فلان
هین چه میجویی به سوی هر دکان
هین چه میگردی تو جویان با چراغ
در میان روز روشن چیست لاغ
گفت میجویم به هر سو آدمی
که بود حی از حیات آن دمی
هست مردی گفت این بازار پر
مردمانند آخر ای دانای حر
گفت خواهم مرد بر جادهٔ دو ره
در ره خشم و به هنگام شره
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو
طالب مردی دوانم کو به کو
کو درین دو حال مردی در جهان
تا فدای او کنم امروز جان
گفت نادر چیز میجویی ولیک
غافل از حکم و قضایی بین تو نیک
ناظر فرعی ز اصلی بیخبر
فرع ماییم اصل احکام قدر
چرخ گردان را قضا گمره کند
صدعطارد را قضا ابله کند
تنگ گرداند جهان چاره را
آب گرداند حدید و خاره را
ای قراری داده ره را گام گام
خام خامی خام خامی خام خام
چون بدیدی گردش سنگ آسیا
آب جو را هم ببین آخر بیا
خاک را دیدی برآمد در هوا
در میان خاک بنگر باد را
دیگهای فکر میبینی به جوش
اندر آتش هم نظر میکن به هوش
گفت حق ایوب را در مکرمت
من بهر موییت صبری دادمت
هین به صبر خود مکن چندین نظر
صبر دیدی صبر دادن را نگر
چند بینی گردش دولاب را
سر برون کن هم ببین تیز آب را
تو همیگویی که میبینم ولیک
دید آن را بس علامتهاست نیک
گردش کف را چو دیدی مختصر
حیرتت باید به دریا در نگر
آنک کف را دید سر گویان بود
وانک دریا دید او حیران بود
آنک کف را دید نیتها کند
وانک دریا دید دل دریا کند
آنک کفها دید باشد در شمار
و آنک دریا دید شد بیاختیار
آنک او کف دید در گردش بود
وانک دریا دید او بیغش بود
یوسف بعد از اینکه در خواست زلیخا را شنید ،گفت امکان ندارد و به خدا پناه برد و از خدا طلب یاری کرد و سپس به طرف درب بسته دوید.همانطوریکه کلید می تواند قفل در را باز کند،خداوند نیز قادر است درب بسته را باز کند.برای انسان عارف باز نمودن درب بسته سخت نمی باشد. ذکر تنها برای انسان در مصاف با مشکلات کفایت ندارد بلکه عمل همراه با ذکر مشکل گشاست.برای مثال پناه بردن یوسف به خدا کفایت نمی کند.دور شدن از محل گناه او را نجات داد.
پیراهن یوسف در دو جا شهادت بر حقانیت او داد.یکی وقتی برادران او به دروغ به پدر گفتند که گرگ او را خورده و پیراهن خون آلود او پاره نشده بود .در جایی دیگر که پیراهن یوسف از پشت پاره شده بود و دلیل بر تعقیب زلیخا داشت.کسی که دارای صداقت باشد،حتی پیراهن او شهادت بر درستی و حقانیت او دارد و به کمکش می آید.
منشا هر چیز از ذات خداست
قدرت حق در ید و بازوی ماست
ما درون کشتی و بر روی آب
ناخدای ما ، خدای کبریاست
دکتر علی رجالی
@alirejali
- ۹۷/۰۴/۱۱