باسمه تعالی
مثنوی نامه ای به کارگزار بصره
در حال ویرایش
نامهی امیرالمؤمنین(ع) به عثمان بن حنیف والی بصره، یکی از زیباترین متون نهجالبلاغه است. مضمون اصلی آن زهد، سادهزیستی، پرهیز از دنیاپرستی، همنشینی با فقرا و الگو گرفتن از زندگی پیامبر(ص) است.
مقدمه
سپاس خدای را که جهان را به عدل و قسط آراست و انسان را به چراغ عقل و نور وحی روشن ساخت. درود بیپایان بر پیامبر خاتم، محمّد مصطفی (ص) که مشعل هدایت را برافروخت، و بر وصی و ولیّ او، امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (ع)، آن امام همام که در زهد و تقوا، پرچمدار بیبدیل بشریت است.
از جمله نامههای درخشان نهجالبلاغه، نامهای است که حضرت علی (ع) به کارگزار خود عثمان بن حنیف، والی بصره، نگاشت. عثمان، مردی نیک و کارگزاری امین بود، لیکن حضور او در مهمانی اشراف و بیتوجهی به سادهزیستی مردم فقیر، امام را بر آن داشت تا نامهای عمیق، بلیغ و جاودان برای او بنگارد؛ نامهای که نه تنها برای یک فرماندار، بلکه برای همهی مردمان و حاکمان تاریخ، درس اخلاق، زهد، عدالت و قناعت است.
این نامه نمونهای بینظیر از سیاست علوی، اخلاق اسلامی و حکومتداری الهی است؛ نامهای که در آن، امام علی (ع) نه تنها عثمان را پند میدهد، بلکه جهانیان را به یاد میآورد که «قدرت بدون تقوا، زینت بدون قناعت، و حکومت بدون عدالت، ارزشی ندارد».
شاعر در این مجموعه، کوشیده است تا این نامهی شریف را در سیصد بیت مثنوی حماسی بازسرایی کند؛ تا هم جلوههای ادبی و حماسی آن آشکار شود و هم پیامهای ناب علوی در قالب شعر جاودانه گردد.
فهرست منظومه
بخش اول
- آغاز نامه و خطاب به عثمان بن حنیف
- یادآوری مسئولیت سنگین حکومت
- هشدار نسبت به فریب دنیا
- تشویق به سادهزیستی و همنشینی با مردم فقیر
بخش دوم
- نکوهش اشرافگرایی و حضور در بزم ثروتمندان
- بیان سیرهی شخصی امام در سادهزیستی
- یادآوری خطر غرور و دلبستگی به شکم و شهوات
- دعوت به پیروی از زهد پیامبر و اهلبیت
بخش سوم
- تبیین ارزش قناعت و پرهیز از تجملات
- هشدار نسبت به حساب سخت قیامت
- تشویق به عدالت، پرهیزکاری و اعتدال
- پایانبندی با وصیتنامهای اخلاقی برای عثمان و همهی کارگزاران
بخش اول:
مقدمه، خطاب به عثمان بن حنیف، توبیخ بر شرکت در مهمانی اشراف و غفلت از فقرا (حدود ۱۰۰ بیت).
بخش دوم:
بیان سیره شخصی علی(ع) در زهد، خوراک و پوشاک، سادهزیستی و یادآوری پیامبر اکرم(ص) بهعنوان الگو (حدود ۱۰۰ بیت).
بخش سوم:
پند پایانی، توصیه به عدالت، عبرت از دنیا، و دعوت به آخرت (حدود ۱۰۰ بیت).
بخش اول – آغاز نامه
به نام خداوند عدل و خرد
خدایی که بر خلق، یکتا بَرَد
ز یزدان توانگر شد این بندهام
که بر راه حق تا ابد زندهام
به عثمان، تو ای کاردار امین
سخن میفرستم ز ربّ مبین
شنیدم که مهمان اشراف شدی
به خوان زر و باده همساز شدی
چرا بر سر سفره اغنیا
نشستی و گشتی چو بیریا؟
ندیدی که درماندگانِ زمین
ز نان تهیاند و از غم غمین؟
ندیدی که مسکینِ بیچاره مرد
ز فقر و جفا سخت دلخسته خورد؟
تو باید که با مردمان همنشین
نه با مرفهانِ دلآفرین
اگر سفرهای هست آکنده ز می
به یاد آور آن کودک بیرخسَمی
مخور لقمهای کز دل بینواست
که آهش تو را در قیامت جزاست
جهان جای لهو است و دام فریب
نگردد کسی با زر و تاج، غریب
تو ای یار من! کارگر باش و پاک
به عدل و کرم، رهبری بیخَلاک
اگر پیشوایی، تویی چشم خلق
مپوشان حقیقت به وهم و به دَلق
به یزدان شناسی رسد رهبری
نه با خوردن و باده و مهتری
بگویم تو را از ره مصطفی
که او رهبر خلق شد بیصفا
نه با سفره زر، نه با جام باده
که با زهد و تقواست راه سعاده
۱. به نام خداوند عدل و خرد
خدایی که بر خلق، یکتا بَرَد
۲. ز یزدان توانگر شدم بندهوار
که باشم به فرمان او پایدار
۳. به عثمان، تو ای کاردار امین
سخن میفرستم ز ربّ مبین
۴. شنیدم که مهمان اشراف شدی
به خوان زر و باده همساز شدی
۵. چرا بر سر سفره اغنیا
نشستی و گشتی چو بیریا؟
۶. ندیدی که درماندگانِ زمین
ز نان تهیاند و از غم غمین؟
۷. ندیدی که مسکینِ بیچاره مرد
ز فقر و جفا سخت دلخسته خورد؟
۸. تو باید که با مردمان همنشین
نه با مرفهانِ دلآفرین
۹. اگر سفرهای هست آکنده ز می
به یاد آور آن کودک بیرخسَمی
۱۰. مخور لقمهای کز دل بینواست
که آهش تو را در قیامت جزاست
۱۱. جهان جای لهو است و دام فریب
به زر بر نگردد دل از رنج غریب
۱۲. تو ای یار من! کارگر باش و پاک
به عدل و کرم، رهبری بیخَلاک
۱۳. اگر پیشوایی، تویی چشم خلق
مپوشان حقیقت به وهم و به دَلق
۱۴. به یزدان شناسی رسد رهبری
نه با خوردن و باده و مهتری
۱۵. بگویم تو را از ره مصطفی
که او رهبر خلق شد با صفا
۱۶. نه با سفره زر، نه با جام باده
که با زهد و تقواست راه سعاده
۱۷. ندیدی رسول خدا را عزیز
که بر حصیر خفت و بودش ستیز؟
۱۸. ز دنیا نگزید او جز نان جو
به تقوا و پرهیز شد رهبر نو
۱۹. تو ای کارگزارم! بترس از خدای
که از تو حسابی بگیرد به جای
۲۰. مکن در پی شکم و شهوت تلاش
که آید عذابی چو طوفان و خاش
۲۱. بنگر به فقیران و رنجورگان
به نومید و بیمار و مهجورگان
۲۲. اگر نان تو با طلا آکنده است
دل کودک یتیم پر شرم و خست
۲۳. مخور چون توانگر، چو محروم هست
که این ظلم بر دین و بر عدل بست
۲۴. چه بسیار بینان و بیخانهاند
که در خیمه فقر، غریبانهاند
۲۵. تو باید ز بخشش کنی یادشان
نه با باده پیمایی آبادشان
۲۶. چو دیدی فقیر از گرسنگی زار شد
مپرس از شراب و ز نقل و ز شُد
۲۷. که دنیا نماند به کس جاودان
به یک دم شود پادشه ناتوان
۲۸. به عثمان! ترا رهبر خویش خوانم
ولی از ره تقوا تو را مینشانم
۲۹. مبادا که بر سفرهی زر بخندی
به خون یتیمان دل خود ببندی
۳۰. مبادا که خوش باشی از خوان شاه
که آید به دوزخ برایت سیاه
۳۱. تو را نیست زیبنده مهمانیش
که گردد دل بینوا خسته بیش
۳۲. چو خواهی بمانی به تاریخ نام
به عدل و کرم برفراز آستان
۳۳. که مردم به کردار تو بنگرند
به گفتار و رفتار تو بنگرند
۳۴. تو باید مثال علی باشیات
نه چون اهل لهو و خوشی باشیات
۳۵. اگر من به نان جو قانع شدم
ز رهبر شدن در جهان شاد شدم
۳۶. تو هم رهبر خلق باشی چنین
که دنیا نیرزد به بالِ گزین
۳۷. مبادا دلت سخت گردد چو سنگ
که آید درونش هوسهای رنگ
۳۸. به یاد آر روز حساب خدای
که در محشر آید ترا در جزای
۳۹. چه خواهی تو گفتن چو پرسند باز
که خوردی ز خوان زر و نانِ گراز؟
۴۰. چه خواهی تو گفتن به یزدان پاک
که محروم ماندهست مسکین خاک؟
۴۱. به عثمان! بپرسم تو را از خرد
چرا سفره شاه برون آورَد؟
۴۲. اگر یار دین و علی باشیات
به محرومان خدا پناه باشیات
۴۳. چو خواهی بمانی به تاریخ یاد
مکن بر رعیت به جز عدل و داد
۴۴. به نیکی حکایت نما کار خویش
که این است راه رسول و کیش
۴۵. تو ای مرد! بپرهیز از زرپرست
که زر رهزن دین و ایمان به دست
۴۶. چه بسیار مردان که با مال خویش
به دوزخ فرو رفتند بیهیچ پیش
۴۷. اگر مملکت در کف دست توست
بدان زود گیرد خدا دست توست
۴۸. مبادا که بر تخت قدرت غُرور
که گردد سرانجام تو خاک و گور
۴۹. تو با مردمان یار باش و غریب
مپندار مخلوق خویش است نسیب
۵۰. به عثمان! تو را میدهم پندها
که این پندها رهبر است از خدا
۵۱. ز کار شبانان بگیر اقتدا
که باشد چو چوپان، ره دین خدا
۵۲. چو شبان، رعیت به دستت سپرد
مکن ظلم بر خلق، کز عدل بُرد
۵۳. به محرومگرایی بود کار تو
نه با اشرافآرایی بازار تو
۵۴. اگر در پی نیکنامیستی
به محرومان و دردمندان رسی
۵۵. به دنیا مکن تکیه ای کارمند
که دنیا فریب است و ناپایَند
۵۶. مپندار این خوان و جام زرین
بود ماندگار و همیشگی دین
۵۷. که فردا تو مانی به خاک و غبار
نه جامی بماند، نه زر، نه قرار
۵۸. تو با مردم عادی همسفره شو
به نان جوین و به شوربا گرو
۵۹. چو خواهی بمانی به پیش خدای
به عدل و به تقوا کنون ره گشای
۶۰. مبادا که اشراف را یار شوی
به دنیاپرستان گرفتار شوی
۶۱. تو در ره چو رهبر بمان با فقیر
که این است راه خداوندِ خیر
۶۲. چو خواهی بمانی به تاریخ یاد
مکن بر دل مردم جز عدل و داد
۶۳. بترس از خدای جهانآفرین
که داند تو را با دل و با یقین
۶۴. چه پنهان کنی خوان و مهمانیش
که فردا کند بر تو افشانیش
۶۵. چو در بزم اشراف نشستی به کام
بدان که شدی خسته در نزد عام
۶۶. تو ای کارگزارم! به راه خدا
برون کن دل از فتنه و کیمیا
۶۷. که دنیا پر از حیله و نیرنگهاست
به ظاهر طراوت، به باطن بلاست
۶۸. چه بسیار کس را به دوزخ کشید
که بر خوان زرین به عشرت رسید
۶۹. تو ای مرد با صدق و با اعتقاد
به مردم رسان مهر بیانتقاد
۷۰. مکن با فقیران ستیزی به کار
که نفرینشان گیردت بیشمار
۷۱. اگر با توانگر شدی همنشین
به مسکین نگر، باش با او قرین
۷۲. مبادا دلت گردد از زر فریب
که فردا شوی در جهان بینصیب
۷۳. چه نیکوست رهبر که همراه عام
به نان جوین گیرد از خلق کام
۷۴. نه آن کس که در بزم و در بادهجو
فراموش گردد دل نانجو
۷۵. به عثمان! شنیدی مرا نیکگفت
به تقوا و عدل است ره در نهفت
۷۶. مخور لقمهای کز یتیمی بُرید
که آهش ترا تا ابد میدرید
۷۷. بپرهیز از آن خوان رنگین چو مار
که زهرش بود بر تو روز شمار
۷۸. چه بسیار رهبر که با مال و زر
فرو شد به دوزخ به خواری و شر
۷۹. تو ای دوست، عبرت بگیر از زمان
که چون باد بگذشت و شد بیامان
۸۰. نه اشراف ماندند، نه آن بادهخوار
نه زرینسراها، نه آن نامدار
۸۱. به عدل است ماندن به تاریخ پاک
نه با خوان زرین و تاج و کلاه
۸۲. چو خواهی بمانی به دین مصطفی
برو با فقیران به یک مصطَفا
۸۳. نه آنکس که با اغنیا مینشست
که در محشر آتش به جانش نشست
۸۴. تو از من بیاموز سیر و طریق
که باشم به تقوا و عدل، شفیق
۸۵. من آنم که نان جوین خوردهام
ز رهبر شدن نام خود بُردهام
۸۶. تو هم چون من ای کارگزار خدیو
به نان جو قانع شو و باش نیو
۸۷. نه باده، نه زر، نه طعام گران
که اینها همه میبرد ایمان
۸۸. چه بسیار کس را فریبش دهد
که در آتش دوزخ نصیبش دهد
۸۹. تو ای یار من! دل به تقوا ببند
که این است بر خلق یزدان پسند
۹۰. مکن در پی زرق و برق جهان
که اینها همه میشود ناپایان
۹۱. به عثمان! تو را بار دیگر بگو
که با فقرت آید سعادت به خو
۹۲. نه با اشراف و نه با خوان زر
که اینها همه رهزن است و خطر
۹۳. چو خواهی بمانی به پیش خدای
به عدل و به تقوا کنون ره گشای
۹۴. اگر لقمهای خوردی از دست شاه
بدان کآتش است آیدت در گناه
۹۵. چه خوش آنکه با مسکین نشسته شوی
به خوان تهی نان و خسته شوی
۹۶. که این است نزد خدا افتخار
نه با باده و جام و خوانِ نگار
۹۷. تو ای مرد، بشنو ز گفتار من
که این است راه نجات از مهن
۹۸. به عثمان! ترا رهبر خویش خوانم
ولی بر ره تقوا تو را مینشانم
۹۹. بپرهیز ز دنیا که فانی بود
به عدل و کرم، جاودانی بود
۱۰۰. چنین است سخن با تو ای کاردار
به تقوا و عدل آشنا شو به کار
۱۰۱. من آنم که دنیا ز من روی تافت
به نان جوین جان من شد کفاف
۱۰۲. نه در جام سیمین، نه در خوان زر
خورم لقمهای جز ز نانِ سَحر
۱۰۳. نه پوشم جز از جامهی پر وصله
که باشد نشانی ز زهد و صله
۱۰۴. کفنگونه پیراهنم بر تن است
که از جامهی شاهیان بیتن است
۱۰۵. چه سودم ز دیبای روم و قصور
چو فردا شوم خفته در خاک و گور؟
۱۰۶. تنم عادتِ رنج و سختی گرفت
دلم ز آرزوی جهان سَختِ سُفت
۱۰۷. چو خوردم ز نان جوین نیمخشک
به یزدان رسانید جانم کمک
۱۰۸. به عثمان! اگر رهبر دین شوی
به زهد و به تقوا قرین شوی
۱۰۹. مبادا که در فکر بزم و طعام
بمانی، فراموش سازی خُدام
۱۱۰. که رهبر چو در بزم رنگین نشست
ره از عدل و تقوا به بیراهه بست
۱۱۱. به یاد آور آن مصطفای رسول
که بر حصیر خفت و بودش قبول
۱۱۲. نه فرشی، نه بستری از حریر
نه خوانی پر از باده و نقل و شیر
۱۱۳. به جامه ز وصله بُد زندگیش
ولی بر جهان بود جانبخشیش
۱۱۴. چه خوش رهروی در ره معرفت
که با زهد جوید ره عترت
۱۱۵. من از او گرفتم طریق حیات
که باشد مرا رهبر و رهنما
۱۱۶. به عثمان! تو هم رهرو این طریق
مشو غافل از فقر و از حال ضیق
۱۱۷. مبادا دلِ بینوا بشکنی
به بزم توانگر چو مهمان تنی
۱۱۸. تو را رهبر خلق دانستهاند
به عدل و قناعت نشانستهاند
۱۱۹. چه باشد اگر در پی نان جوی
شوی همدمِ یار محروم و خوی؟
۱۲۰. که این است نزد خداوندگار
ز رهبر شدن به جهان افتخار
۱۲۱. نه آنکس که در بزمِ رنگین نشست
که در دوزخ آتش به جانش ببست
۱۲۲. من آن رهبرم کز جهان بینصیب
به تقوا و عدلم شدم بوالعجیب
۱۲۳. مرا سیر گرداند نان جوین
نه خوان ملوک و نه جام زرین
۱۲۴. چه بسیار دیدم توانگر به تخت
که فردا ز دنیا به دوزخ درخت
۱۲۵. تو ای کارگزارم! به خود آی باز
که دنیا تو را میبرد سوی راز
۱۲۶. نه دنیا وفادار، نه یار کس
که جز داغ و غم نیست از وی هَوس
۱۲۷. به عثمان! تو را میدهم پند نیک
که باشی به تقوا چو درویش شیک
۱۲۸. چه خوش آنکه رهبر چو درویش شد
ز خوان توانگر دلش بیش شد
۱۲۹. چو محروم را دید در حال سخت
به بخشش، دل او چو خورشید رخت
۱۳۰. چه بسیار درویش از او جان گرفت
که بر سفرهی تقوا نشان گرفت
۱۳۱. من از رهبر دین محمد بُدم
به زهد و عدالت جهان را شدم
۱۳۲. مرا نان جو بود خورشِ غریب
که با آن شدم رهبر بینصیب
۱۳۳. اگر خواستی رهبری، راه این
که باشی به تقوا چو درویش دین
۱۳۴. نه آنکس که با مال و زر شد عزیز
که در دوزخ آتش شود همستیز
۱۳۵. تو ای یار من! برگزین راه راست
که این است یزدان ترا از شماست
۱۳۶. چه خوش آنکه رهبر چو محروم زیست
که دنیا به چشمش چو دامی پلید
۱۳۷. نه از جام سیمین بخورد آب خویش
نه از خوان زرّین گزیند ز پیش
۱۳۸. که باشد قناعت سرای رهی
به این است رهبر شدن، آگهی
۱۳۹. به عثمان! شنیدی ز گفتار من
که این است راه سعادت به فن
۱۴۰. تو هم بر همین ره بمانی درست
که با عدل و تقوا شوی تو نخست
۱۴۱. نه دنیا، نه بزم و نه خوان گران
که اینها همه شد فریب زمان
۱۴۲. مرا جامهای خشن و ساده است
به عثمان! بدین ره سعادت است
۱۴۳. چه سود از حریر و ز دیبای روم؟
که فردا شود پیکرم خاک و شوم
۱۴۴. به نان جوین و به آب قلیل
شدم قانع از بهر یزدان جلیل
۱۴۵. تو ای کارگزارم! بترس از غرور
که دنیا تو را میبرد سوی گور
۱۴۶. به عثمان! تو را رهبرم خواندهام
ولی زهد و تقوا تو را راندهام
۱۴۷. مبادا که غافل شوی از یتیم
که آهش بسوزد دل نازکیم
۱۴۸. چه بسیار دردمند و درمانده هست
که در زیر چرخ فلک ماندهست
۱۴۹. تو باید چو من رهبر دین شوی
نه با خوردن و جام زرین شوی
۱۵۰. به عثمان! تو را میدهم یادگار
قناعت گزین تا بمانی به کار
۱۵۱. چه سود از طعام گران و شراب؟
که فردا بماند تو را عین عذاب
۱۵۲. چه خوش آنکه رهبر چو درویش بود
به تقوا دلش پر ز آرام و سود
۱۵۳. نه با پادشاه و نه با خوان شاه
که اینها همه رهزن است و گناه
۱۵۴. تو ای کارگزارم! بپرهیز از این
که با اشراف باشی به بزم و نگین
۱۵۵. تو باید به درویش نزدیکتر
نه با اغنیا و نه با سیم و زر
۱۵۶. که این است راه نجات و صفا
که باشد رهی نزد ربّ علا
۱۵۷. من از زهد خود رهبر خلق شدم
نه با خوان شاه و نه با جام جم
۱۵۸. تو ای یار من! زهد را ره نما
که این است راه خداوند ما
۱۵۹. چه خوش آنکه رهبر به تقوا بُوَد
به مردم رساند کرم هرچه شد
۱۶۰. نه آنکس که با مال و زر شد بزرگ
که در دوزخ آتش شود هم چو گرگ
۱۶۱. تو ای کارگزارم! شنیدی سخن
به زهد و به تقوا کنون ره بزن
۱۶۲. مکن دل چو دریا به باده و زر
که گردد چو کشتی تو بیلنگر
۱۶۳. چو خواهی بمانی به پیش خدای
به محرومگرایی کنون ره گشای
۱۶۴. چه خوش آنکه رهبر به محروم داد
که این است نزد خداوند یاد
۱۶۵. نه آنکس که در بزم اغنیا نشست
که در دوزخ آتش به جانش ببست
۱۶۶. به عثمان! بپرهیز از خوان زر
که این خوان تو را میبرد در خطر
۱۶۷. تو ای کارگزارم! بترس از جفا
که دوزخ بود جای ظلم و وفا
۱۶۸. مبادا دلت سخت گردد چو سنگ
که در محشر آید به دوزخ فرنگ
۱۶۹. تو باید دل از مال دنیا بری
به عدل و به تقوا رهی گوهری
۱۷۰. چه خوش آنکه رهبر چو مسکین نشست
که در دل به تقوا رهی باز بست
۱۷۱. من از زهد و تقوا شدم رهنما
که این است ره در طریق خدا
۱۷۲. تو ای یار من! پیروی کن ز من
که رهبر شوی در جهان بیکفن
۱۷۳. نه با جام سیمین، نه با بادهخوار
که اینها همه رهزن است و غبار
۱۷۴. به نان جوین رهبر کامل شدم
که در پیش یزدان مبدل شدم
۱۷۵. به عثمان! تو را میدهم یادگار
که دنیا فریب است و بیاعتبار
۱۷۶. تو با درویش و یتیمان بمان
که این است نزد خدا جاودان
۱۷۷. نه با اغنیا و نه با بادهخوار
که اینها همه رهزن است و خوار
۱۷۸. به محرومان بخشش کنون یاد ده
که این است رهبر شدن از ره
۱۷۹. مبادا که خوش باشی از خوان شاه
که فردا بمانی به دوزخ سیاه
۱۸۰. به عثمان! ترا رهبرم خواندهام
ولی با قناعت تو را راندهام
۱۸۱. چو خواهی بمانی به تاریخ پاک
به عدل و کرم کن جهان را سواک
۱۸۲. نه با زر، نه با باده، نه با غرور
که اینها همه میبرندت به گور
۱۸۳. تو ای کارگزارم! بپرهیز از این
که دنیا بود پر فریب و غمین
۱۸۴. چه بسیار شاهان که با تاج و تخت
فرو رفتند در خاک و گور درخت
۱۸۵. تو ای یار من! عبرت از آن بگیر
که دنیا نیرزد به یک خشت و تیر
۱۸۶. چو خواهی بمانی به پیش خدا
به تقوا و عدل است راه بقا
۱۸۷. چه خوش آنکه رهبر چو درویش زیست
به عدل و کرم بر رعیت گریست
۱۸۸. نه آنکس که در بزم اغنیا نشست
که فردا به دوزخ دلش شد شکست
۱۸۹. تو ای کارگزارم! به تقوا بمان
که این است رهبر شدن جاودان
۱۹۰. به عثمان! شنیدی سخن بارها
که این است ره در طریق خدا
۱۹۱. نه با زر، نه با باده، نه با غرور
که اینها همه رهزن است و عبور
۱۹۲. به عدل و قناعت بمانی به کار
که این است نزد خدا افتخار
۱۹۳. من آن رهبرم کز جهان بینصیب
به عدل و قناعت شدم بوالعجیب
۱۹۴. تو ای یار من! زین طریق اقتدا
که این است راه رهایی ز بلا
۱۹۵. نه دنیا، نه زر، نه طعام گران
که اینها همه شد فریب زمان
۱۹۶. به نان جوین رهبر کامل شدم
که در پیش یزدان مبدل شدم
۱۹۷. تو ای کارگزارم! بپرهیز از آن
که دنیا نیرزد به یک استخوان
۱۹۸. چو خواهی بمانی به تاریخ یاد
به عدل و کرم کن رعیت شاد
۱۹۹. چه خوش آنکه رهبر چو مسکین بُوَد
به محرومان رساند کرم هرچه شد
۲۰۰. چنین است سخن با تو ای همدمم
که در ره بمانی به عدل و حشم
۲۰۰. من از رهبر خویش آموختهام
که از زخرف دنیا بگسستهام
۲۰۱. اگر خواستی نیکنامی به دست
بباید ز دنیا شوی پاک و رست
۲۰۲. به فقر و قناعت شود جان غنی
که این است راه پیمبر، ولی
۲۰۳. ز جام ولایت مرا ساغریست
که پرنور و لبریز و جانپروریست
۲۰۴. چه حاجت به خوانی پر از رنگ و بوی؟
که نانی کفاف است و مشکی سبوی
۲۰۵. تو را ننگ باشد ز شهوتپرست
که دل در هوا داد و رسواگرست
۲۰۶. ز مهمان شدن نزد اهل طمع
گریزان بمان، ای برادر، شمع
۲۰۷. چرا غافلی از حساب و عذاب؟
که فردا نباشد به جز فتح باب
۲۰۸. به درگاه یزدان، عمل عرضه کن
نه کبر و نه شهوت به دل، برز کن
۲۰۹. کسی را که با فقر شد همنشین
خداوند بخشد بهشتی چنین
۲۱۰. چه حاجت به فرش و به دیبای رخت؟
که در گور جز خاک ناید به بخت
۲۱۱. شنیدی حدیثی ز شاه انبیا
که دنیا بود سایهای بیوفا
۲۱۲. چو عمری گذشتن بود چون نسیم
چه ماند جز اعمال پاک و سلیم؟
۲۱۳. مکن دل اسیرِ سرای غرور
که فانی شود زود همچون عبور
۲۱۴. خشنودی یزدان بود کنز تو
نه انباشتن سیم و زر، پُر عدو
۲۱۵. مرا حجّت است این سیر سادهزی
که باشد به راه خدا رهنمایی
۲۱۶. اگر من به دنیا دهم دل، هلاک
شود دین و ایمان من سخت پاک
۲۱۷. پس ای عثمان! ای یار دیرین من
ز تقوا بیارای آیین من
۲۱۸. مبادا که دل بر سرای فریب
نهی، کان بود فتنهای بس غریب
۲۱۹. تو را زین نصیحت بود بهرهای
که از آن شود قلبت آگاهتر
۲۲۰. بدان تا بمانی به تقوا قرین
که این است سرمایهی دین و یقین
۲۲۱. به رهبر نظر کن، به سیرهی او
که دنیا نیرزد به یک قطره جو
۲۲۲. اگر خانهام خالی از زینت است
به دل، نور یزدان بیساحت است
۲۲۳. به پرهیز زی، تا بمانی سلیم
که پرهیز باشد ره دین قیم
۲۲۴. قناعت چو گنجیست بیانتها
که پر میکند سینه را از صفا
۲۲۵. مبادا ز دنیا شوی بیقرار
که دنیا ندارد وفا، ای نگار
۲۲۶. درخت هوس را ز جان برکن
که میوهاش آتش است اندر جنن
۲۲۷. به میدان تقوا چو مردان برو
که در آخرت بینی آسانرو
۲۲۸. حسابیست فردا که سنگینتر است
نه زر و نه فرزند، آن رهبر است
۲۲۹. مکن تکیه بر مال و جاه و حسب
که فردا نماند تو را جز ادب
۲۳۰. ادب آن بود در ره یزدان سلوک
نه گردیدن اندر پی خمر و دوک
۲۳۱. مرا قوتی اندک و ساده بس
که باشد مرا نور ایمان، هوس
۲۳۲. ز خرما و نان سیر گردم همی
چه حاجت مرا بزم و سیم و دمی؟
۲۳۳. مبادا که بینی مرا در گناه
که رهبر نباشد مگر در صلاح
۲۳۴. همین است سرمایهی من در جهان
قناعت، یقین، زهد و ایمان عیان
۲۳۵. تو نیز ای برادر، چنین کن به کار
که دنیا فریب است و بازی و خوار
۲۳۶. مبادا که گردد دلت سختسنگ
که رحمت نباشد در آن، تنگتنگ
۲۳۷. به یاد فقیران خدا کن نظر
که ایشان به محشر، شوند محترم
۲۳۸. ز خوان کریمان بخور بینیاز
نه خوان کسانی که باشند فراز
۲۳۹. چه سود از غذای حرام و هوس؟
که گردد تو را دوزخ آتشنفس
۲۴۰. قناعت ز دنیا کند پادشاه
نه سرمایه و ملک، بیانتهای
۲۴۱. مرا سیرتیست از علی مرتضی
که نان جوین خورد به نور خدا
۲۴۲. به پیراهنی وصلهدار و کهن
سرافراز گشت آن امام زمن
۲۴۳. پس این سیره بر ما چراغیست راست
که ما را به تقوا و ایمان رساند
۲۴۴. مبادا ز دنیا شوی دلخوشی
که دنیا چو برگیست بر آب، نی
۲۴۵. تو از حق پیروی کن، به هر کار و بار
که در حق بود عاقبت پایدار
۲۴۶. اگر خواهی آزاد گردی ز بند
قناعت گزین و ز دنیا بخند
۲۴۷. چو روزی به پایان رسد ناگهان
چه ماند؟ عملهای پاکیزهجان
۲۴۸. نه سیم و نه زر ماند و نه جلال
که ماند عملها چو روز سؤال
۲۴۹. تو را مینویسم ز سوز دلم
که این است آیین رهبر، علم
۲۵۰. مبادا فراموش کنی این پیام
که این است راه رهایی مدام
۲۵۱. ز دنیا گذر کن، به تقوا گرای
که پروردگار است یار و سرای
۲۵۲. به محراب شبها ببر اشک خویش
که در ذکر یزدان شود جان، ریش
۲۵۳. مرا دل به جز یاد یزدان نبود
به جز زهد، در سینه پنهان نبود
۲۵۴. تو را نیز باید چنین رسم و راه
که در آخرت بینی آرامگاه
۲۵۵. ز دنیا مکن گرد خود پادشا
که دنیا فریب است و مکر و ریا
۲۵۶. به یک جامه و نان قناعت بس است
که دل را به حق میکند مستمست
۲۵۷. چه حاجت به کاخ و به دیبای زر؟
که فردا نماند تو را جز سمر
۲۵۸. همه این جهان سایهای بیش نیست
به چشم خرد رهزن و ریش نیست
۲۵۹. مبادا که بینی در آن افتخار
که این است سرچشمهی رنج و عار
۲۶۰. تو با زاهدان دوست و همصحبت باش
که آنان برندت به یزدان، فراش
۲۶۱. سخنهای من پند و تذکارهاست
که ره را به سوی خدا مینماید
۲۶۲. تو نیز ای برادر! به جان بشنو این
که دنیا فناست و خدا، راستین
۲۶۳. اگر خواهی ایمن شوی از عذاب
بیاور به تقوا دل و فتح باب
۲۶۴. چه سود از غرور و چه سود از جلال؟
که فردا نباشد به جز امتحان
۲۶۵. به رهبر نگر، سیرتش را ببین
که چون کوه، در زهد ماندست قرین
۲۶۶. همان رهروان را بمان پیشوا
که در زهد و تقواست سرخوش به جا
۲۶۷. تو را مینویسم که دنیا فناست
بقای تو در یاد یزدان بجاست
۲۶۸. چه حاجت به طعام رنگین و شکیب؟
که قوت قناعت بس است و غریب
۲۶۹. کسی را که دنیا شود شاهراه
در آخرتش نیست جز دوزخ و آه
۲۷۰. کسی را که یزدان بود پادشا
شود عاقبت در بهشت خدا
۲۷۱. مبادا دلت گردد از یاد خالی
که خالی بود همچو ویران، حوالی
۲۷۲. همیشه به یاد خدا کن نظر
که این است سرمایهی تو در سفر
۲۷۳. سفر آن جهان سخت و دشوار هست
به تقوا توان برد از آن ره نشست
۲۷۴. ز من بشنو این نامهی جاودان
که باشد چراغی به هر مؤمنان
۲۷۵. تو را رهبر خویش باشد دلیل
که در راه یزدان نبیند بدیل
۲۷۶. همین است وصیت، همین است پند
که با عدل و تقوا شوی پیپسند
۲۷۷. مبادا دلت گردد آلوده رنگ
که آلوده گردد چو مردار و سنگ
۲۷۸. تو با نیکمردان خداوند زی
که یزدان دهد بر تو رحمت غنی
۲۷۹. چه سود از زر و مال دنیای فانی؟
که فردا نباشد به جز خستگانی
۲۸۰. به محراب شبها ببر جان پاک
که گردد ز یاد خدا سینه خاک
۲۸۱. تو را میسرایم به صدق و صفا
که پروردگار است تنها وفا
۲۸۲. مکن گرد خود حلقهی زشت و بد
که فردا تو را آن بود معتمد
۲۸۳. تو با عدل و تقوا بمان استوار
که این است راه نجات و دیار
۲۸۴. مرا قوتی اندک است و قلیل
ولی دل به یزدان بود بیبدیل
۲۸۵. تو نیز چنین ره بگیر و بمان
که این است سرمایهی جان و جهان
۲۸۶. مبادا ز دنیا شوی مست و شاد
که مستی ز دنیا برد ره به باد
۲۸۷. به یزدان توکل کن و دلسپار
که یزدان بود یاور روز شمار
۲۸۸. همه پندهایم بود بهر تو
که گردد به فردا نجاتگر تو
۲۸۹. ز من یاد گیر این ره ای دلنواز
که دنیا فریب است و گمراهساز
۲۹۰. به یاد خدا زنده کن جان خویش
که یادش بود مرهم جان ریش
۲۹۱. چو رفتی به دنیا، بکن اعتدال
که اعتدال است ره عز و جلال
۲۹۲. نه اسراف کن، نه بخیلی گزین
که هر دو بود رهزن دین و یقین
۲۹۳. تو را رهبر است آن علی مرتضی
که در زهد و تقواست دریای ما
۲۹۴. به پایان رسد نامهی من کنون
که پر شد ز پند و ز سوز درون
۲۹۵. تو را بس بود این همه رهنمای
که دنیا فریب است و یزدان سرای
۲۹۶. بگیر این وصیت به جان و دل
که فردا بود روز حساب و عمل
۲۹۷. مبادا فراموش کنی پند من
که این است سرمایهی دین و وطن
۲۹۸. اگر بر ولایت بمانی وفا
تو را جاودان باشد عیش و بقا
۲۹۹. به یزدان سپارم تو را در امان
که یزدان نگهدار هر مؤمنان
۳۰۰. به پایان رسید این سرودم کنون
به تقوا رساندت ای همرهون
نتیجهگیری
نامهی امیرالمؤمنین علی (ع) به عثمان بن حنیف، تنها پندی گذرا به یک کارگزار خاص نبود، بلکه منشوری جاودان برای همۀ مدیران، حاکمان و مردمان در طول تاریخ است. در این نامه، امام (ع) حقیقتی بزرگ را آشکار ساخت: قدرت بیعدالت، ثروت بیقناعت، و زندگی بیتقوا، جز هلاکت و رسوایی ثمری ندارد.
این منظومهی سیصد بیتی، کوششی است برای آنکه صدای بلند امام از دل تاریخ به گوش امروز ما نیز برسد؛ صدایی که انسان را از غرور، اشرافیگری و دنیاپرستی بازمیدارد و به زهد، سادهزیستی، قناعت، و خدمت به مردم فرا میخواند.
حضرت علی (ع) در این نامه، با زبان صریح و قلبی سوزان، پرده از آفتهای حکومتداری برداشت و روشن کرد که والی و کارگزار، باید آینهی عدل و زهد باشد؛ نه شریک سفرۀ ثروتمندان و نه غافل از حال تهیدستان.
پیام جاودان این نامه آن است که:
- زمامدار حقیقی، بندهی خداست نه بندهی شکم و زر.
- زیبایی حکومت در عدالت است، نه در تجمل.
- آرامش دل در قناعت است، نه در حرص.
- و نهایتِ راه، حساب سخت قیامت است، نه غرور زودگذر دنیا.
اکنون بر ماست که این منشور علوی را نه تنها در عرصهی حکومت، بلکه در زندگی فردی و اجتماعی خود نیز نصبالعین قرار دهیم؛ چرا که همگان، هر یک به نوعی کارگزار الهی در زمینیم.
بدینسان، این بازسرایی شعری، گامی کوچک است در راه زنده نگاه داشتن پیامهای نهجالبلاغه؛ پیامی که همچنان تازه، زنده و راهگشا برای انسان معاصر باقی است.
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۶/۱۶