باسمه تعالی
مثنوی قوم تبع
در حال ویرایش
مقدمهٔ منظومهٔ «سرگذشت قوم تُبّع»
به نام خداوندِ جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
ستایش خدایِ جهانآفرین
جهاندارِ دانا و پاکآفرین
که دارد جهان زیر فرمانِ خویش
نهد مهر و کین در دلان از پریش
ز یزدان بود هر که بر راه ماند
چو از راه گم شد به گردون نماند
یکی داستان آورم در سخن
ز قومی که بُد نامشان انجمن
که «قوم تُبّع» آمد به قرآن پدید
سخن را به نیکو صفتها شنید
تُبّع، شَهِ یمن، چو دل با خدای
ببست و ز بُت برکشیدش کُلاه
ولی قوم او در گنه ماند سخت
به نیرنگ بستند بر حق درخت
سرانجام خشمِ خداوندگار
به جان و به مال و به مُلک آورد کار
این افسانه نیست، که آیینه است
به دل درس و پند آفریننده است
فهرست بخشها
۱. بخش نخست: آشنایی با تُبّع و آغاز سفر
- معرفی تُبّع و شکوه پادشاهی او
- سفر به مکه و یثرب
- آشنایی با دانشمندان اهل کتاب
- شنیدن خبر پیامبر آینده و پذیرش توحید
۲. بخش دوم: دعوت مردم و مخالفت بزرگان
- بازگشت تُبّع به یمن و دعوت به دین حق
- مخالفت اشراف و بُتپرستان
- هشدارهای تُبّع و یادآوری سرگذشت عاد و ثمود
- شکستن بُتها و شدت گرفتن دشمنی قوم
۳. بخش سوم: نزول عذاب و پایان کار قوم
- آخرین هشدارهای تُبّع
- فرمان خداوند به نزول عذاب
- طوفان، آتش و نابودی کامل قوم
- عبرتها و پیام پایانی قرآن در یادکرد «قوم تُبّع»
ساختار پیشنهادی
بخش اول (۱۰۰ بیت): تولد و شکوه تُبّع
- معرفی یمن باستان و سلسله حِمیر
- قدرت و قلمرو تُبّع
- لشکرکشیها تا شام و یثرب
- دیدار با دانشمندان یهود و خبر ظهور پیامبر آخرالزمان
- تغییر نیت از ویرانی به احترام و هدیه دادن به یثرب
بخش دوم (۱۰۰ بیت): ایمان تُبّع و سفر به مکه
- حرکت به سوی مکه
- زیارت کعبه و پردهپوشی آن
- ایمان آوردن به خداوند و پیامبران
- سفارش به قوم خود برای توحید و پرهیز از بتپرستی
- مخالفت اشراف و بزرگان قوم
بخش سوم (۱۰۰ بیت): سرنوشت قوم تُبّع
- بازگشت به یمن
- فساد و تکذیب پیامبران توسط قوم
- هشدارهای الهی و بیتوجهی مردم
- نزول عذاب و هلاکت قوم
- نتیجهگیری و پیام اخلاقی مطابق آیات قرآن
نمونه آغاز بخش اول
به نام خداوند جان و خرد
که از این برتر اندیشه برنگذرد
ز یزدان توانگر سخن یاد کن
دل از بند دیو سیه آزاد کن
بود در یمن شاهی از نیکنژاد
به فرّ و به بخشش چو خورشید و باد
جهانگیر و فرمانده و دادگر
که پیروز شد بر همه کشور
تُبّع همی خواندندش به نام
که از تاجداران فزودش فَخام
به یمن درش گنج و لشکر فراخ
ز دریا برآمد به صحرا و کاخ
چو در عهد او بخت یاری نمود
سر از مرز یمن برون برفزود
ز دجله گذر کرد تا رود نیل
سپاهش چو دریا، دلیر و جلیل
به یثرب رسید از ره پر دراز
دلش پر ز اندیشه و پر ز راز
چو اندیشهٔ ویرانی آورد پیش
سخن گفت با عالمانِ خویش
بخش اول – تولد و شکوه تُبّع (بیت ۱ تا ۱۰۰)
۱ به نام خداوند جان و خرد
۲ که از این برتر اندیشه برنگذرد
۳ خداوند هستی، خداوند داد
۴ جهان را به حکمت بیافرید شاد
۵ یکی پادشاه از نژادِ یمن
۶ که بود از تبارِ کیان کهن
۷ به یمن آن زمان تخت و گنجش فراخ
۸ سپاهش چو دریا، دلیر و شاخ
۹ همه مرز حِمیر به فرمان او
۱۰ ز فرّ و شکوهش جهان در فرو
۱۱ لقب بود «تُبّع» به شاهانِ دیر
۱۲ که از بخت نیکو شدندش امیر
۱۳ دلش پر ز داد و سرش پر ز جنگ
۱۴ به دریا روان و به صحرا پلنگ
۱۵ ز دجله گذر کرد و تا رود نیل
۱۶ سپاهش چو کوه و دلیر و جلیل
۱۷ به هر شهر، گنجی به تاراج برد
۱۸ به هر دژ، سپاهی به معراج برد
۱۹ زمین زیر گامش به لرزش فتاد
۲۰ هوا از خروش سواران، ز باد
۲۱ ز فرسنگها برقِ تیغش پدید
۲۲ ز بیمش دل ابر، باران بریـد
۲۳ یکی روز با لشکر انبوه خویش
۲۴ برون شد ز یمن به راهِ پریش
۲۵ به یثرب رسید از رهی پر دراز
۲۶ دلش پر ز اندیشه، پر ز راز
۲۷ چو بر خاست بانگِ طبل و کران
۲۸ ز خواب آمدند اهالی به جان
۲۹ به اندیشه افتاد تُبّع، که این
۳۰ چه شهر است با باغهایِ نگین؟
۳۱ بخواند آن زمان مهترانِ یهود
۳۲ که از توراتشان سخنها شنود
۳۳ یکی مرد دانا ز اهل کتاب
۳۴ بیامد چو خورشید بر آفتاب
۳۵ بگفتا: «که ای شاهِ فرمانروا
۳۶ به یثرب مدار این دلِ پر جفا
۳۷ که این خاک، روزی پناه نبیست
۳۸ ز بختش جهان در صفا و خوشیست
۳۹ پیامبر که آخر رسد از خدای
۴۰ در این شهر یابد پناه و سرای»
۴۱ چو بشنید تُبّع، دلش شد منیر
۴۲ ز کینه بگشت و شدش دل به خیر
۴۳ بفرمود تا لشکر آرام کرد
۴۴ سلاح از کفِ خشم، بر بام کرد
۴۵ ز گنجینهها گنجها برفشاند
۴۶ دل مردم یثرب از غم رهاند
۴۷ به هر کوی، دینار و درهم سپرد
۴۸ دل پیر و برنا به شادی سترد
۴۹ بزرگان شهرش دعاها نمود
۵۰ که یزدان تو را در پناه آورد
۵۱ سه روز اندر آن شهر مهمان بماند
۵۲ به شادی در ایوان و میدان بماند
۵۳ چو هنگام رفتن فراز آمدش
۵۴ دلِ مردمان سخت باز آمدش
۵۵ ولی شاه گفتا: «که تقدیر نیست
۵۶ مرا ماندن اینجا به تدبیر نیست
۵۷ ز بخت خداوند باید شنید
۵۸ که هر کار بیحکمِ او ناپدید»
۵۹ برون شد ز یثرب سوی مکه رفت
۶۰ چو خورشید بر بامِ شب تاب تفت
۶۱ شنیده که کعبهست بیتِ خدا
۶۲ که از روزگارِ نخستین بُوَد جا
۶۳ دلش شوق دیدار آن خانه داشت
۶۴ به هر گام، یاد از کریمانه داشت
۶۵ سپاهش چو ابرِ بهاری رسید
۶۶ به وادی که بوی صفا بر دمید
۶۷ چو کعبه بدید، اشک از دیده ریخت
۶۸ دل از بندِ نخوت چو خورشید بیخت
۶۹ به زانو درافتاد و سوگند خورد
۷۰ که با مهر یزدان دلش گشت ورد
۷۱ بفرمود تا جامهٔ حِمیَری
۷۲ بپوشند بر کعبه از سروری
۷۳ نخستین که کعبه به دیبا بپوشد
۷۴ به نامش بماند که این کار کوشد
۷۵ سه روز به مکه به روزه نشست
۷۶ شبانگاه تا صبح، ذکر و دعا بست
۷۷ بزرگان قریش آمدندش سلام
۷۸ که ای شاهِ حِمیر، فزاینده نام
۷۹ به مهمانی شاه، قریش آمدند
۸۰ ز بخشش دلش بهرهها بر زدند
۸۱ چو پایان گرفت آن عبادت تمام
۸۲ ز مکه سوی کشورش کرد گام
۸۳ سپاه و وزیر و مهان در رکاب
۸۴ چو دریا پر از موجهای شتاب
۸۵ به راه اندر اندیشهها ساخت زاد
۸۶ که چون بازگردد چه فرمان دهد یاد
۸۷ دلش با خدای یگانه گره
۸۸ زبانش پر از مدح و تسبیح و شه
۸۹ به کشور رسید و نشستش به تخت
۹۰ که بر او زمین کرد تعظیم و بخت
۹۱ بخواند مهان و بزرگان شهر
۹۲ به ایوان که آراسته بود از بهر
۹۳ بگفتا: «که ای مردمانِ حِمیر
۹۴ به یزدان کنید ایمن و سر به سر
۹۵ که او آفرینندهٔ هفت چرخ
۹۶ نهد مهر و ماه اندر این نیکبرخ
۹۷ مپرستید جز خالق آسمان
۹۸ که او دادتان جان و روزی و جان»
۹۹ ولی قوم او گوش نگرفتند باز
۱۰۰ که در دلشان بود صد گونه راز
بخش دوم – ایمان تُبّع و دعوت مردم (بیت ۱۰۱ تا ۲۰۰)
۱۰۱ ز گفتار شاه، انجمن برنخاست
۱۰۲ که در دل نه مهر و نه آیینِ راست
۱۰۳ مهان و بزرگانِ کشور همه
۱۰۴ به یکباره بستند بر دین، کَمه
۱۰۵ یکی گفت: «ای شاهِ تاجافسران
۱۰۶ چرا ما پرستیم خدایِ جهان؟
۱۰۷ که نیاکان ما بُد به آیینِ دیر
۱۰۸ پرستندهٔ بُتها، به رسمِ امیر»
۱۰۹ دگر گفت: «این دینِ نو، فتنهخیز
۱۱۰ برد از دلِ ما مهرِ بُت، بیمَریز»
۱۱۱ چو بشنید تُبّع، برآشفت سخت
۱۱۲ که از حق نگردد دلِ مردِ بخت
۱۱۳ بگفتا: «که این کار، کارِ خداست
۱۱۴ که او پادشاهِ زمین و سماست
۱۱۵ نه زر ماند و نه تخت و تاج و نه گنج
۱۱۶ چو فرمانِ یزدان رسد، بیدرنگ»
۱۱۷ همی ماند بر من که بیدار شویم
۱۱۸ ز خوابِ گنه، سوی دیدار شویم
۱۱۹ شما را چه شد کاین چنین کج شوید؟
۱۲۰ ز راهِ خدایِ جهان، رج شوید؟
۱۲۱ به کردارِ عاد و ثمودِ کهن
۱۲۲ مبادا که گردید بیآزمَن
۱۲۳ که آنان چو کردند تکذیبِ حق
۱۲۴ به خاک افتد آن سرکشِ تیزفَق
۱۲۵ مهان گفتند: «ای شاه، این کار ماست
۱۲۶ که هر کس پرستد خدایِ خُراست
۱۲۷ تویی پادشاه و به جنگ آوری
۱۲۸ به دین ما کاری نداری»
۱۲۹ چو بشنید تُبّع، دگر بار گفت
۱۳۰ به نرمی سخن را چو گلزار گفت
۱۳۱ «من این دین ندیدم جز از بهرِ خیر
۱۳۲ که پاک است و بیعیب و دور از هَویر
۱۳۳ خدای جهان را پرستید و بس
۱۳۴ که او دادتان رزق، بیخون و خس
۱۳۵ به مکه بدیدم نشانِ صفا
۱۳۶ شنیدم ز اهلِ کتابِ خدا
۱۳۷ که روزی نبی در یثرب رسد
۱۳۸ جهان را ز ظلمت به روشن کشد
۱۳۹ شما را چه بهتر که از پیش، پیش
۱۴۰ پذیرید این آیین، به فرمانِ خویش»
۱۴۱ ولی قوم، نشنید گفتار او
۱۴۲ که در چشمشان بود بازارِ نو
۱۴۳ همی دید شاه این دلِ سنگِ قوم
۱۴۴ چو دیوارِ کوه است، بیرخنه و شوم
۱۴۵ برآورد دست و دعا کرد و گفت
۱۴۶ که «ای آفرینندهٔ نیکنهفت
۱۴۷ تو دانی که من جز به راهِ تو نیست
۱۴۸ در این دل به جز مهرِ ماهِ تو نیست
۱۴۹ مرا گر نپذیرفت قومم به خیر
۱۵۰ تو خود کن ز دشمن دلم را هَویر
۱۵۱ مرا کن ز کارِ بداندیش، دور
۱۵۲ ز کردارشان بر من آور صبور»
۱۵۳ وزان پس به تدبیرِ ملکش نشست
۱۵۴ به داد و به بخشش سرِ مُلک بست
۱۵۵ ولی اندر آن سویِ دشت و کوه
۱۵۶ همه بُتپرستان، به آیینِ کُوه
۱۵۷ به هر بُتگهی آتشی شعلهور
۱۵۸ ز نذر و ز قربانی و سیم و زر
۱۵۹ شب و روز در باده و جشن و گناه
۱۶۰ به بازی دل از یادِ یزدان جدا
۱۶۱ فرستاد تُبّع پیامآوران
۱۶۲ که آیید سوی خدایِ جهان
۱۶۳ به پند و به دانش، سخن تازه کرد
۱۶۴ به امید کاین دل شود پاک و زرد
۱۶۵ ولی پاسخی جز تمسخر نیافت
۱۶۶ دلش زین جفا داغها در شکافت
۱۶۷ بزرگان به نیرنگ، با هم نشست
۱۶۸ که باید ز شاهِ خود آریم دست
۱۶۹ بگوییم کاین دین، فسون و فریب
۱۷۰ که خواهد ز ما گنج و تخت و حَریب
۱۷۱ سخنها پراکند آن انجمن
۱۷۲ ز هر سو به فتنه، به شهر و وطن
۱۷۳ ولی شاه با صبر و حلم و شکیب
۱۷۴ همی خواست نرمی، همی جُست نسیب
۱۷۵ ز تاریخِ عاد و ثمود و هلاک
۱۷۶ همی گفت با قومِ گستاخ و خاک
۱۷۷ «اگر گوش دارید پندِ مرا
۱۷۸ رها میکنید این ستم را، سرا»
۱۷۹ چو دید از نصیحت نشد کار پیش
۱۸۰ به اندیشه شد تا چه سازد به خویش
۱۸۱ شبانگاه در خلوتِ راز گفت
۱۸۲ به درگاهِ یزدان نیاز گفت
۱۸۳ «خدایا تو دانی که این قوم من
۱۸۴ به راهِ تو کژ گشت و بستند تن
۱۸۵ مبادا که از خشم تو جان بَرند
۱۸۶ به نیرنگ، عمرِ جهان بَسپرند»
۱۸۷ از آن شب دلش شد پر از بیم و درد
۱۸۸ که بیدادشان کارِ مُلک آکَند
۱۸۹ به صبح آمد و بر سپاهش گذشت
۱۹۰ که «یارید مرا تا کنم کارِ دَشت
۱۹۱ به هر بُتگهی آتشش برکنید
۱۹۲ دل از دیوِ زشت و ستم بشکنید»
۱۹۳ سپاهی ز فرمانِ شاه، یکدل
۱۹۴ به هر بُتگهی رفت با تیغ و پل
۱۹۵ فرو ریخت بُتها، شکست آن نگین
۱۹۶ که جز سنگ نبود و نه جان و نه دین
۱۹۷ ولی قومِ بُتپرستِ عنود
۱۹۸ دل از کینه، آتش به هر سو فزود
۱۹۹ ز هر سو صدا شد که این شاه ما
۲۰۰ به جنگِ خدایان گرفته دغا
بخش سوم – سرنوشت قوم تُبّع (بیت ۲۰۱ تا ۳۰۰)
۲۰۱ چو بشنید تُبّع، دلش خون شد
۲۰۲ ز بیدادِ آن قوم، مجنون شد
۲۰۳ برآورد فریاد در بارگاه
۲۰۴ که «ای مردمانِ سراسر گناه
۲۰۵ چرا این چنین بر خدای بزرگ
۲۰۶ گرفتید راهِ هلاک و سترگ؟
۲۰۷ مگر نشنوید از گذشت زمان
۲۰۸ سرانجامِ بیداد و بیرهروان؟
۲۰۹ مگر عاد و ثمود از شما کمترند؟
۲۱۰ که از خشمِ یزدان به خاک اندرند؟
۲۱۱ مبادا که این خاکِ یمن گرددش
۲۱۲ به گورِ شما و به بند آوردش»
۲۱۳ مهان و بزرگان بخندیدند سخت
۲۱۴ که «شاه از سخن رفت و گم کرد بخت»
۲۱۵ یکی گفت: «این پند بس کافران
۲۱۶ که بر ما نگیرد جز این داستان»
۲۱۷ چو دید از نصیحت نشد کار سود
۲۱۸ به خلوت ز یزدان مدد خواست زود
۲۱۹ بگفت: «ای خداوندِ جان و خرد
۲۲۰ تویی داور و شاهِ روزِ نبرد
۲۲۱ مرا گر نپذرفت این قومِ پست
۲۲۲ تو خود کن که در کارشان آید دست
۲۲۳ بر این مردمان خشمِ خود برفروز
۲۲۴ که بستند در را به هر پند و روز»
۲۲۵ پیام آمد از سوی پروردگار
۲۲۶ که «ای بندهٔ من، شکیبا بیار
۲۲۷ تو رفتی به راه و بگفتی سخن
۲۲۸ کنون میرود حکم بر جان و تن
۲۲۹ بر این قومِ نافرمان، آید عذاب
۲۳۰ که بگسست پیمانِ یزدانِ ناب»
۲۳۱ شبی تیره و بادِ توفان وزید
۲۳۲ زمین و زمان را همه خون گزید
۲۳۳ ز کوه آتشی شعلهزن شد بلند
۲۳۴ که میسوخت هر باغ و دشت و کمند
۲۳۵ چو بارانِ سنگ از سماوات ریخت
۲۳۶ دلِ کوه و صحرا ز هم برگریخت
۲۳۷ سپاهی ز فرشتگان خشمناک
۲۳۸ فرود آمدند از سرِ چرخِ پاک
۲۳۹ به هر سوی، آوای رعد و تبر
۲۴۰ ز دیوار و ایوان نماندش اثر
۲۴۱ بزرگان به خاک و به خون غلتیدند
۲۴۲ جوانان ز ترس و هراس خمیدند
۲۴۳ نه بُت ماند و نه بُتگه و نه سرود
۲۴۴ نه بازار و نه شهرِ پر گفتوبود
۲۴۵ سه روز و سه شب باد و آتش وزید
۲۴۶ همه ریشهٔ ظلمت از خاک برید
۲۴۷ چو خورشید بر بامِ فردا رسید
۲۴۸ به یمن جز از خاک و ویران ندید
۲۴۹ تُبّع به ایوان نشسته غمین
۲۵۰ که «ای دادگر داورِ راستین
۲۵۱ مرا گواهی که من کردهام
۲۵۲ به هر نیک و بد پند دادهام
۲۵۳ ولی گوششان بر حقیقت نبُد
۲۵۴ دل و دیدهشان پر ز غفلت نبُد
۲۵۵ کنون شد سزا و جزایِ ستم
۲۵۶ که بستند بر حق، درِ محکم»
۲۵۷ پس آنگه به هر شهر، پیغام داد
۲۵۸ که «ای مردمانِ به یزدان نهاد
۲۵۹ پند گیرید از حالِ این تیرهروز
۲۶۰ که بیداد را نیست جز خاکسوز»
۲۶۱ به مکه فرستاد زر و نثار
۲۶۲ که یاد آیدش روزِ دیدارِ یار
۲۶۳ به یثرب رسید از رهی پر صفا
۲۶۴ نهاد آنچه ماندهست در پیشِ پا
۲۶۵ بگفتا: «خدا را یکی دین و راه
۲۶۶ مبادا که گم شوید از آن چو کلاه»
۲۶۷ ز تاریخِ خود کرد دفتر پدید
۲۶۸ که هر کس بخواند، رهِ نیک دید
۲۶۹ در آن نامه بنوشت از حالِ قوم
۲۷۰ ز بیدادشان تا به خاکِ کبود
۲۷۱ ز هلاکتِ عاد و ثمودِ قدیم
۲۷۲ ز عبرت که دارد دلِ مرد، بیم
۲۷۳ نوشت از خدایِ یگانه سخن
۲۷۴ که آرد شما را به فردوسِ زن
۲۷۵ پس آنگه به درگاه یزدان برفت
۲۷۶ دل از هر چه جز مهرِ جانان برفت
۲۷۷ به سالی چند، تُبّع از جهان شد روان
۲۷۸ دلش شاد از اینکه بُد مؤمنان
۲۷۹ بر او رحمتِ یزدان آمد چو باد
۲۸۰ که بر مردِ حق، جز بهشت، کی دهد داد؟
۲۸۱ بماند آن حکایت به هر انجمن
۲۸۲ که عبرت شود بر دلِ مرد و زن
۲۸۳ که هر کس نپذرفت گفتارِ حق
۲۸۴ نیابد به جز دوزخ و تیر فَق
۲۸۵ چو قرآن بیاراست نامش به خیر
۲۸۶ بگفتا که او مؤمن آمد به دیر
۲۸۷ ولی قوم او چون شدند از خدای
۲۸۸ به خشمش دچار آمدند از سزای
۲۸۹ یکی آیهاش گفت: «و قوم تُبّع»
۲۹۰ که باشند در زمرهٔ اهلِ دَرع
۲۹۱ همه در ستم مثلِ عاد و ثمود
۲۹۲ که رفتند از این خاک، بیبر، زود
۲۹۳ پس ای جانِ من، پند گیر از گذر
۲۹۴ که دنیا وفا را ندارد به سر
۲۹۵ پرستش خدای و پرهیزِ گناه
۲۹۶ برآرد تو را از رهِ کج به راه
۲۹۷ چو بیداد گِردَد فراگیرِ خاک
۲۹۸ نیاید جز از آسمان تیر و پاک
۲۹۹ بخوان این سخن همچو پندِ پدر
۳۰۰ که نیکی بماند به گیتی مگر
نتیجهگیری
قوم تُبّع نمونهای روشن از سرنوشت مردمی است که با وجود برخورداری از قدرت، ثروت، و پادشاهی مقتدر، به سبب تکبّر و سرپیچی از فرمان خداوند، به نابودی کشیده شدند. تُبّع خود با هدایت الهی به حقانیت یکتاپرستی رسید و به مردمش خیرخواهانه هشدار داد، اما قوم او با لجاجت بر پرستش بتها و ظلم به یکدیگر پای فشردند.
درسی که این داستان میآموزد، همان پیام همیشگی قرآن است: قدرت و شکوه دنیوی بدون ایمان و عدالت، دوام ندارد. هر تمدنی که پایههای خود را بر ظلم و بیتقوایی استوار کند، دیر یا زود دچار فروپاشی خواهد شد، حتی اگر در ظاهر شکستناپذیر به نظر برسد.
قوم تُبّع، مانند عاد و ثمود، نه از نظر تاریخی و نه از نظر قدرت نظامی کمبودی نداشت، اما بیاعتنایی به دعوت پیامآوران و بیاحترامی به حق، آنان را در برابر قهر الهی بیدفاع گذاشت.
به بیان دیگر، این داستان یادآور این حقیقت است که بقای نعمت در گرو شکرگزاری و اجرای عدالت است و هر کس یا هر قومی که این اصل را فراموش کند، سرانجامی جز زوال نخواهد داشت.
اگر بخواهید، میتوانم این نتیجهگیری را به سبک مقدمه و خاتمهٔ شاهنامهای، در قالب چند بیت شعر هم بیاورم تا متن یکپارچه شود.
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۵/۲۲