باسمه تعالی
مثنوی معراج حضرت محمد(ص)
به نام خدا گفتم آغاز عشق
که بینام او نیست ابراز عشق
ز مهر خدا دل شود پر ز شور
که آنجا نبی یافت رازِ حضور
شبِ وصلِ جانان رسید از نهان
که بشکافت پرده ز رازِ جهان
شبی دل ز زندانِ تن پر کشید
ز مرزِ عدم تا ابد درنوید
ز بَیتالحرام آمد انوارِ عشق
که معراج شد پردهبردارِ عشق
پیمبر شبی با صفا شد فراز
گذشت از جهانِ فریب و نیاز
ز جانِ نبی نورِ یزدان دمید
جهان در شعاعش ز ظلمت رهید
نه جسمش، نه سایه، نه خواب و خیال
که شد در دلِ شب رهی بیمثال
به جسم و ز جان رفت بر اوج راز
که در یک شبی گشت افلاک باز
زمین در خموشی، زمان در وقار
که آمد نوایی ز اوجِ قرار
به فرمانِ یزدان، فروغی دمید
حقیقت، ز پرده شبی سرکشید
فرشته ندانست رازِ وصول
که آن ره نپیماید، الا رسول
به بُراقِ نورین، سوار آمدش
ز مه تا ورایِ مدار آمدش
ز هر آسمانی گذر کرد او
شنید از مقامِ حقیقت، ز هو
ملک گفت: یا احمد ای سرّ راز
تو را نیست در عرش، دیگر فراز
ز هر آسمانی، صفاتِ جلال
بدو عرضه شد در مقامِ کمال
ز رضوان و حور و ز کوثر رهاست
نظرگاهِ او، عرشِ حق، کبریاست
نه جز یار دید و نه دل بست بر
به غیر از خدا، کس نیامد نظر
ز هر پرده بگذشت، بیقید و بند
نه چَشمش، نه گوشش، ز رنجی گزند
در آن اوج معنا، چو خورشید شد
وجودش همه نورِ توحید شد
ز تن رَست و پر زد به اوجِ حضور
نه در بندِ پیکر، نه همپایِ نور
به جایی رسید آن رسولِ یقین
که عقلش ندارد در آن ره، قرین
کلامی شنید از خدایِ قدیم
نباشد چو صوت و نه اجبار و بیم
ز سر قضا و ز خیر و ز شر
نوشتند بر لوحِ جانِ بشر
بدو داد ربِ جلیل و ودود
نماز و صفا و طریقِ سجود
از آن اوجِ معنا به ما شد پیام
که بیحق، ندارد دل ما مقام
چو برگشت، جانش پر از نور شد
نگاهش، تجلیِ مستور شد
در این شب، که رازِ نهان شد عیان
نبی شد دلیلِ رهِ بینشان
رجالی ز مهر نبی جان گرفت
ز دل، نغمهای از نهان برگرفت
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۴/۲۸
- ۰۴/۰۴/۲۹