باسمه تعالی
قصیده توبه(۱)
آن خدایی که بود توبهپذیر و غفار
برهاند ز غم و وحشت دوزخ، هر بار
آن لباسی که ز غفلت به تن افتد ما را
ببرد سوی بلا، در غم و حسرت بسیار
به در توبه گر آیی، بگشاید در دوست
که بود بندگیت گرچه سیهکار، عیار
نکند طرد تو را، گرچه خطاها کردی
رحمت حق نَبُوَد تابع حکم و اجبار
چه خطا رفت ز تو، گاه غرور و غفلت
او بپوشد همه را، پردهدر افتد ناچار
بنگر آن قطره اشکی که فروغی دارد
که کند آتش دوزخ ز خجالت، انکار
دل آلوده به دنیا و فریب و سودا
سوی معشوق بیا، وقت نجات است، ز یار
رمضان آمد و افطارِ دل آمد نزدیک
بشنو از عرش طنینِ سخن و استغفار
جمله برگشته از او، عذر خطا آورده
او پذیراست، نه چون خلق جهان، برخوردار
دل به درگاه خدا بند، رها کن دنیا
که وفا نیست در این عالم پر گرد و غبار
ای گنهکار! بیا، دست تهی هم کافیست
که کریم است و غفور است، خدای دادار
شب قدر است و در او، توبه پذیرا گردد
هر که برخیزد و گوید سخن از دل، بسیار
گرچه عمری گنه و دوری و زاری کردی
دان نراند ز در خویش کسی را دلدار
بنگر قطره ی اشکی که فروغی دارد
که کند آتش دوزخ ز خجالت انکار
نالهای کن به سحرگاه، بگو با دل و جان
که بپوشد ز تو هر عیب، خدای ستّار
گر کنی توبه، دگر سوی گنه باز مرو
که نخواهد دل حق، یک دلِ آلوده و تار
از دل و جان بکن این عهد، که دیگر هرگز
ننهی پای به باطل، نه به چشم و گفتار
دل مده بر هوس نفس، که چون مار پلید
می زند نیش به جانت، ببرد صبر و قرار
یک گنه سهل نبین، گرچه به ظاهر کوچک
که حساب است نه لطف و نه گذشت و انکار
ای گنهکار غریق، از سَرِ غفلت برخیز
پند من گوش کن و باز به سوی دلدار
در دل شب بنشین و به دلت راز بگو
که خدا حاضر و ناظر بودت بیدیوار
رحمتش چون سپر اهل گنه را گیرد
گر بخواهی زِ خدا، میرسدت بیپیکار
از درِ یأس مگو هیچ، خدا زنده و بس
میفرستد ز دل طور و ز دریا اسرار
گرچه رفتی به خطا، باز بیا سوی خدا
اشکِ حسرت شودت بالِ عبور از اقرار
کیفر اوست سزا، لیک عطایش غالب
پس بترس از گنه و در طلبش کن اصرار
به در توبه گر آیی، بگشاید در را
که بود بنده اگر بد، نکند او انکار
هرکه خاضع شود و سجده کند با دل پاک
در دل عرش برین باید و او خلوت یار
مژدهای اهل گنه! جود خدا بیپایان
نه چو میزان بشر، بلکه چو دریا بسیار
توبهی صادق اگر از دل و جان برخیزد
بخشدش حق، همه افعال " رجالی" دلدار
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۳۱