باسمه تعالی
قصیده توبه
دست اقدام
مقدمه
توبه، بازگشتی است به سوی خداوندی که بیکران رحمت و بخشش است. در دل هر انسانی، خواه ناخواه لحظاتی از غفلت و خطا رخ میدهد؛ اما رحمت بیپایان حق، همیشه دریچهی امید را به روی بندگان گشوده است. این قصیده، ندایی است از عمق جان برای آنکه دلهای گمراه را به راه بازگرداند و روشنی و آرامش را به آنان هدیه دهد. هر بیت، سرشار از اشتیاق به بخشش و نورانیت است که قلبها را به توبه و بازگشت به سرچشمهی پاکی و نور فرا میخواند. امیدوارم این سروده، چراغی باشد در تاریکیهای روح و جویباری جاری از امید و عشق الهی برای همه عاشقان حقیقت.
فهرست
- آغاز توبه و نیاز به رحمت خداوند
- غفلت و پیامدهای آن
- ناله و اشک به درگاه حق
- بشکن بندهای گناه
- نورانیت و صفای دل در توبه
- نقش دعا و ناله در بازگشت به خدا
- گامهای مؤمن در مسیر توبه
- برکت توبه و رحمت بیکران حق
- صبر و استقامت در راه توبه
- پایان: وصال با پروردگار و آرامش دل
به در توبه گر آیی، بگشاید در یار
که بود بندگیت گرچه سیهکار، عیار
نکند طرد تو را، گرچه خطاها کردی
رحمت او نَبُوَد یکسره در حکم اجبار
چه خطا رفت ز تو، گاه غرور و غفلت
او بپوشد همه را، پردهدر افتد ناچار
بنگر آن قطره اشکی که فروغی دارد
که کند آتش دوزخ ز خجالت، انکار
ای دل آلوده به دنیا و فریب و سودا
وقت آن است شوی سوی خداوند، هشدار
رمضان آمد و شبهای مناجات دلانگیز
بشنو آواز ملک، ز آسمان با اسرار
جمله برگشته از او، عذر خطا آورده
او پذیراست، نه چون خلق جهان، برخوردار
مژدهای اهل گنه! جود خدا بیپایان
نه چو میزان بشر، بلکه چو دریا بسیار
ای گنهکار! بیا، دست تهی هم کافیست
که کریم است و غفور است، خداوند دادار
آن خدایی که بود توبهپذیر و غفار
برهاند ز غم و وحشت دوزخ، هر بارآن لباسی که ز غفلت به تن افتد ما را
ببرد سوی بلا، در غم و حسرت بسیاربه در توبه گر آیی، بگشاید در یار
که بود بندگیت گرچه سیهکار، عیارنکند طرد تو را، گرچه خطاها کردی
رحمت او نَبُوَد یکسره در حکم اجبارچه خطا رفت ز تو، گاه غرور و غفلت
او بپوشد همه را، پردهدر افتد ناچاربنگر آن قطره اشکی که فروغی دارد
که کند آتش دوزخ ز خجالت، انکارای دل آلوده به دنیا و فریب و سودا
وقت آن است شوی سوی خداوند، هشداررمضان آمد و شبهای مناجات دلانگیز
بشنو آواز ملک، ز آسمان با اسرارجمله برگشته از او، عذر خطا آورده
او پذیراست، نه چون خلق جهان، برخوردارمژدهای اهل گنه! جود خدا بیپایان
نه چو میزان بشر، بلکه چو دریا بسیارای گنهکار! بیا، دست تهی هم کافیست
که کریم است و غفور است، خداوند دادارشب قدر است و در او، توبه گره بگشاید
هرکه برخاست ز دل با دل پر اشعارگرچه عمری به خطا رفت و گنه، باز آ
که نماند در دلش کینهی بندگان زارنالهای کن به سحرگاه، بگو یا ستّار
که بپوشد ز تو هر عیب، چو نور از دیوارخود مگو توبه کنم، لیک پَسَش باز شوم
که نپذیرد دل حق این دو رَوِش، بیمقداراز دل و جان بکن این عهد که دیگر هرگز
ننهی پا به خطا، نگذری از گفتاردل مده بر هوس نفس که چون مار فریب
بزند نیش به جانت، به لب آرد آواریک نفس سهل شمردن گنه آسان است
لیک آن لحظه حساب است، نه ارفاق و نه کارای که غرقی به گنه، غافل از آن روز حساب
بشنو این پند ز من، دور مشو ز آن یاردر دل شب بنشین، با دل خود راز بگو
که خدا حاضر و ناظر بودت بیدیواررحمتش چون سپر اهل گنه را گیرد
گر بخواهی تو از او، رحمت حق بیداردم مزن از در یأس، کز کرم او هر دم
میرسد فیض فراوان، ز دل طور و بحارگرچه کردی تو خطا، راه خطا را بگذار
که پشیمانی دل، هست به نزدش معیارکیفر اوست سزا، لیک عطایش غالب
پس بترس از گنه، در طلبش کن اصرارهر که توبه کند از عمق دل آگاهانه
او کند جملۀ اعمال خطا را انکارآنکه یک قطره اشک آورد از شرم گنه
بخشدش کوهِ گنه، در نظرش شد غبارهرکه خاضع شود و سجده کند با دل پاک
در دل عرش برین، گردد او را تکرارای علیوار دل آزاده، بجو وصل خدا
ره نجات از تو گذرد، نه ز زر یا از دارعاشقان با گنه، لیک پر از اشک ندامت
بیشتر دوست بُوَد نزد خدای غفّارجان فدای قدم آنکه ز دل توبه کند
بشمرندش به صف اول اهل استغفار
آن خدایی که بود توبهپذیر و غفار
برهاند ز غم و وحشت دوزخ، هر بارآن لباسی که ز غفلت به تن افتد ما را
ببرد سوی بلا، در غم و حسرت بسیاربه در توبه گر آیی، بگشاید در یار
که بود بندگیت گرچه سیهکار، عیارنکند طرد تو را، گرچه خطاها کردی
رحمت او نَبُوَد یکسره در حکم اجبارچه خطا رفت ز تو، گاه غرور و غفلت
او بپوشد همه را، پردهدر افتد ناچاربنگر آن قطره اشکی که فروغی دارد
که کند آتش دوزخ ز خجالت، انکارای دل آلوده به دنیا و فریب و سودا
وقت آن است شوی سوی خداوند، هشداررمضان آمد و شبهای مناجات دلانگیز
بشنو آواز ملک، ز آسمان با اسرارجمله برگشته از او، عذر خطا آورده
او پذیراست، نه چون خلق جهان، برخوردارمژدهای اهل گنه! جود خدا بیپایان
نه چو میزان بشر، بلکه چو دریا بسیارای گنهکار! بیا، دست تهی هم کافیست
که کریم است و غفور است، خداوند دادارشب قدر است و در او، توبه گره بگشاید
هرکه برخاست ز دل با دل پر اشعارگرچه عمری به خطا رفت و گنه، باز آ
که نماند در دلش کینهی بندگان زارنالهای کن به سحرگاه، بگو یا ستّار
که بپوشد ز تو هر عیب، چو نور از دیوارخود مگو توبه کنم، لیک پَسَش باز شوم
که نپذیرد دل حق این دو رَوِش، بیمقداراز دل و جان بکن این عهد که دیگر هرگز
ننهی پا به خطا، نگذری از گفتاردل مده بر هوس نفس که چون مار فریب
بزند نیش به جانت، به لب آرد آواریک نفس سهل شمردن گنه آسان است
لیک آن لحظه حساب است، نه ارفاق و نه کارای که غرقی به گنه، غافل از آن روز حساب
بشنو این پند ز من، دور مشو ز آن یاردر دل شب بنشین، با دل خود راز بگو
که خدا حاضر و ناظر بودت بیدیواررحمتش چون سپر اهل گنه را گیرد
گر بخواهی تو از او، رحمت حق بیداردم مزن از در یأس، کز کرم او هر دم
میرسد فیض فراوان، ز دل طور و بحارگرچه کردی تو خطا، راه خطا را بگذار
که پشیمانی دل، هست به نزدش معیارکیفر اوست سزا، لیک عطایش غالب
پس بترس از گنه، در طلبش کن اصرارهر که توبه کند از عمق دل آگاهانه
او کند جملۀ اعمال خطا را انکارآنکه یک قطره اشک آورد از شرم گنه
بخشدش کوهِ گنه، در نظرش شد غبارهرکه خاضع شود و سجده کند با دل پاک
در دل عرش برین، گردد او را تکرارای علیوار دل آزاده، بجو وصل خدا
ره نجات از تو گذرد، نه ز زر یا از دارعاشقان با گنه، لیک پر از اشک ندامت
بیشتر دوست بُوَد نزد خدای غفّارجان فدای قدم آنکه ز دل توبه کند
بشمرندش به صف اول اهل استغفار
قصیده توبه ـ ادامه تا ۶۰ بیت:
1 تا 40 ـ [در متن قبلی آمده است]
سحر اشک بریز و دل خود پاک نما که سحرگاه بود لحظهی عفو و اقرار
دل به درگاه خدا بند، رها کن دنیا که وفا نیست در این عالم پر گرد و غبار
خیمهی توبه بزن در حرم امن خدا که در آن خیمه نیابی تو غم و اضطرار
بر درش باش گدا، گرچه گنهکاری تو بدهد گنج به درویش، نهد مهر به خوار
هرکه آمد به درش با دل پر شرمسار شد عزیز و شرفش گشت فزونتر ز هزار
زنده کن عهد قدیم از دل پر نور خویش تا شوی بندهی خاص از دل و جان، بیدار
آنکه جانش ز گنه توبه نمود و بگریست در صف بندگان حق شود او استوار
دم مزن جز ز خداوند غفور و توّاب که نماند به جز او دادرسی در پیکار
ناله کن همچو شبان، اشک بریز از دل سوخت تا شوی همچو سحر روشنی از نو به کار
ای که آلوده شدی، خیز که شب میگذرد فرصت توبه نماند است دگر چند گذار
دیده بگشا، نگر آن سوی گنه، نور خداست که بود چشمهی رحمت به دل اهل وقار
هر گنهکار اگر توبه کند بیتردید میشود نزد خدا چون گل نوروز بهار
نیست کاری ز خداوند به دل سختتر از رد یک توبهی صادق ز دلِ بیزنار
گر چه تکرار خطا کردی و لغزیدی باز بار دیگر بزن این در، که کریم است و شعار
نالهی نیمهشب و اشک ندامت در دل میشود مایهی آمرزش و لطف کردگار
خانهی دل بشوی از گنه و کینه و کبر تا خدا در دل تو سازد از آن نور و وقار
بر در خویش بخوان، نام قشنگش شب و روز که بود ذکر خوشش مایهی شرحالصَّدْر
آه سوزان تو آتشزده دوزخ را میکند کفر تو را محو، به صدگونه نثار
تا نگردی ز خطا توبهکنان، پاک و خموش نشنوی از دل جان وعدهی دیدار یار
ای دل افتاده ز راه حق و پر وحشت و وهم بازگرد، این در رحمت نبَود بیدیوار
گر ز اشک تو شود راه دلت روشن و صاف میرسد آینهی جان به تجلیِ انوار
نالهی سوز دلِ تائب مجروح و خموش میکند راه به سوی ملکوت و اسرار
هر شب آهی بکشی در دل تاریکی شب میرسد فجر وصال از دلِ آن شام تار
ای گنهکار پشیمان، به خدا رو آور تا ببینی که کند جان تو را پرگلزار
بر در یار بمان، ترک منی کن ز وفا تا شوی بندهی خاص از دلِ بیناز و عار
سینه را خالی از آتشکدهی کبر نما تا در آن خانه کند مهر خداوند قرار
هر گنه چون گذری از دل و جان بشکافی میخورد ریشهی ظلمت، شود آن دل نثار
چون در این ره زنی آوازهی "یا رب، یا رب" میشود همهمهات زمزمهی لیل و نهار
خیمهی نور بزن در دل شبهای بلند تا شوی بندهی محبوب، به دل، پایدار
طاعت یار گزین، ترک معاصی بنما تا شوی غرقه به الطاف و عنایاتِ غفار
هرکه توبه بکند، گرچه خطاها دارد میبرد جان به جنان با دل روشن، بیدار
هر شب از دامن غفلت به در آ، گریه بریز که سحرگاه کند عشق تو را تاجسَردار
نالهی توبه بود زمزمهی اهل صفا که برد بندۀ غمدیده به درگاهِ نگار
دل اگر نور پذیرد ز دم گرم دعا میشود آینهسان، بوسهگهِ صد پرگار
هر که گریان شود از ترس خدای مهربان میشود در صف عشاق، ز شوق و دیدار
در دل شب به دعا دست برآر و بگو: "ربِّنا، عفوک و عینک، بنما بر کردار"
نیست درگاه خدا تنگ، بیا ای گنهکار که بود خلعت آمرزش او بیمقدار
لحظهای توبه بکن، ترک خطا را بنه که نماند به خدا نزد تو دیگر انکار
هرکه توبه بکند، پاک شود چون مهتاب در شب ظلمت غفلت، شود آن نور آثار
ای علیوار نظر کن به دل سوختهها تا شوی همدل آن قومِ ز شرمندگی یار
گر ز اشک تو شود راه دلت روشن و صاف میرسد آینهی جان به تجلیِ انوار
نالهی سوز دلِ تائب مجروح و خموش میکند راه به سوی ملکوت و اسرار
هر شب آهی بکشی در دل تاریکی شب میرسد فجر وصال از دلِ آن شام تار
ای گنهکار پشیمان، به خدا رو آور تا ببینی که کند جان تو را پرگلزار
بر در یار بمان، ترک منی کن ز وفا تا شوی بندهی خاص از دلِ بیناز و عار
سینه را خالی از آتشکدهی کبر نما تا در آن خانه کند مهر خداوند قرار
هر گنه چون گذری از دل و جان بشکافی میخورد ریشهی ظلمت، شود آن دل نثار
چون در این ره زنی آوازهی "یا رب، یا رب" میشود همهمهات زمزمهی لیل و نهار
خیمهی نور بزن در دل شبهای بلند تا شوی بندهی محبوب، به دل، پایدار
طاعت یار گزین، ترک معاصی بنما تا شوی غرقه به الطاف و عنایاتِ غفار
هرکه توبه بکند، گرچه خطاها دارد میبرد جان به جنان با دل روشن، بیدار
هر شب از دامن غفلت به در آ، گریه بریز که سحرگاه کند عشق تو را تاجسَردار
نالهی توبه بود زمزمهی اهل صفا که برد بندۀ غمدیده به درگاهِ نگار
دل اگر نور پذیرد ز دم گرم دعا میشود آینهسان، بوسهگهِ صد پرگار
هر که گریان شود از ترس خدای مهربان میشود در صف عشاق، ز شوق و دیدار
در دل شب به دعا دست برآر و بگو: "ربِّنا، عفوک و عینک، بنما بر کردار"
نیست درگاه خدا تنگ، بیا ای گنهکار که بود خلعت آمرزش او بیمقدار
لحظهای توبه بکن، ترک خطا را بنه که نماند به خدا نزد تو دیگر انکار
هرکه توبه بکند، پاک شود چون مهتاب در شب ظلمت غفلت، شود آن نور آثار
ای علیوار نظر کن به دل سوختهها تا شوی همدل آن قومِ ز شرمندگی یار
دل نلرزد اگر از خشم خداوند کریم؟ پس چرا غافل و مستی، شدهای بیاخبار؟
توبه کن، توبه، که این فرصت جانسوز گذر چون نسیمی برود از برِ ما بیتکرار
اشکِ حسرت بچکان از دل آلودۀ خویش تا شوی پاکدل و همدم آن لطف نثار
در دل توبه بجو مهر خداوند جهان که بود فیضش از آغاز جهان بیانکار
گر خطا کردی و اکنون شدی از آن پشیم درِ رحمت به رُخَت باز، نگر بیدیوار
هر گنهکار اگر صادق و سوزان باشد میبرد فیض، ز درگاه خداوند ستّار
چشم بگشا، ببین آن طرفِ اشکِ ندامت نوری از عرش درخشد، نه غم و نه فَشار
یک دعا، یک نظر از دلِ شبخیزِ خموش میبرد بنده به معراج دل و دیدار
چشم تر، سینهی سوزان، دل آشفته و پاک میشود مرکب تو سوی جنان، استوار
خیز و در دل شب از عمق وجودت برخوان: "ربِّ اغفر، ربِّ ارحم، تو کریمی، غفّار"
هرکه توبه کند از دل و با چشمِ تر بخشدش لطف خدا، بیگله، بیپیکار
ترک طغیان بکن، ترک گنه، ترک هوس تا شوی بندهی خاصِ شهِ دارالقرار
آتش توبه بسوزاند گنهِ سال و مهت میشود دل ز صفا چون گل یاس، نگار
بر در حق بشکن این بتکدۀ نفس بدت تا بیابی ز خداوند نجات و ایثار
نغمهی اشک سحرگاه بود ذکرِ ملک که برد سوی جنان بندهی سرگشته زار
گرچه پر بوده دلت از گنه و ظلمت و جور میبرد مهر خدا بر همهی آن غبار
چون خدا گفت که: "لا تقنطوا از رحمتم" تو مکن یأس ز درگاه، که هستی بردبار
شوق توبه بنشان در دل تاریک و حزین تا شوی نغمهسرای حرمِ اهل وقار
هر که با دیدهی اشک آید و دل پر شرم میشود نزد خدا پاک، ز هر عیب و عار
قصهی توبه همین است، بیا ای گنهکار که بود درگه معشوق، پر از لطف و وقار
دل چو از غفلت و طغیان شود پاک و لطیف میرسد نور یقین بر دلِ جانباختهدار
آتشی گر بزنَد سوزِ ندامت به درون میشود خانهی دل، روضهی سبز بهار
هرکه با گریه و آه آید و با شرم دل میبرد جام وصال از کف آن شیر شکار
ترک دنیا بکن، ترک هوسهای پیاپی تا ببینی ز کرامت، چه کند کردگار
هر شب از دیدهٔ پر اشک بزن بانگِ دعا تا بپیچد به سرت نغمهی آن تاجدار
نور توبه بزند پرتو عشق از دل تو تا شوی مِیکدهگردی، نه اسیر خمار
قلبِ تائب شود آیینهی لطفِ الهی زان صفا گیرد و از ظلمت و وحشت فرار
لحظهای گوش بده بانگ مناجات دلان تا ببینی که در آن، هست هزاران اسرار
هر شب از عشق خدا گریه کن، ای دل، بیتاب تا شوی عاشقِ آن آینهی صد پرگار
گرچه در دام گنه سالفرو ماندهای میکَند توبه تو را از خطرِ آن مدار
نالهی تائب اگر از دل و جان برخیزد میرسد فیضِ الهی به همه روزگار
ای گنهکار، بیا، ترک غرورت بنما تا ببینی ز خدا لطفِ فراوان، بسیار
اشکِ توبه به از گوهر دُرّ ناب بود گر بریزی ز دلِ سوخته با اقتدار
ترک این خوابِ گران کن، که خطر در پی اوست چشم بگشا ز هوس، دل بگشا بر اسرار
لحظهای بند شو از بندگی نفس ستم تا ببینی که شود بندِ تو آزادییار
هر که شب بگذرد با دل نادم ز گنه میبرد در سحر از ربّ عطا و آثار
توبهی خالص اگر از دل پاکی برخاست میبرد بنده ز نومیدی و غمها فرار
هر نَفَس، توبه بجوی و ندمی تازه بدار که بود توبه ز توفیق خداوندگار
ز آتش اشک بپالوده شود چهرۀ دل میزند برق تجلی ز درون بر دیوار
این جهان عرصهی فانیست، مگیرش به گمان که فنا برد همه ملک، نهفقط خاک و غبار
چون دلت سیر شود از گنه و لهو و لعب بنگر آن وعدۀ یزدانِ وفادار و غیار
قطرهی اشک سحرگاهه اگر پاک بود میشود عامل بخشایش و عفو و گذار
این قفس، خانهی تو نیست، پر و بال ببند بنگر آن عرشِ خداوند، نه این دار و دیار
سینهای پاک بیار و نَفَسی پاک بزن تا شوی از همهی بند هوس، رستگار
با دم صبح بزن بانگِ "خدایا العفو" تا بیابی ز دعا فیضِ خدای ستّار
همتت را به سوی حق و جنان کن روان که بود غایت هر بنده رهِ آن دیار
ترک لذت بکن از لهو و گناه و طمع تا ببینی ثمر صبر در آن سبز بهار
دل چو آیینه شود، آینهدار است خدا میزند نورِ جلالش به دلِ بیدوبار
ذکر "یا رب" بزن از سوزِ دل و شوقِ امید تا شوی آینهسان، روشنیِ روزگار
ظلمتت گر بشکافد به نوای توبه میشود خانهی دل، جنتِ پر انوار
لحظهای باز شو از غفلت دیرینهی خویش تا ببینی که خداوند بود در پیکار
هرکه توبه کند از دل و جان، یار شود تا رسد در دل شب بانگ صفا، بیاجبار
گرچه طوفان بلا آمد و در هم بشکست میرساند کرم او تو را از هر گذار
نفس سرکش چو رود از سر فرمان و هوس میشود بندهی جان پاک، به سوی اسرار
ترک لذات دنی، کسب رضای حق کن تا ببینی ز دعا گنجی از استغفار
هر شب از سوز درون گریه کن و آه بکش تا شوی غرقهی رحمت، نه گرفتار و زار
راز توبهست که دل را کند از نو زنده میدهد شرحِ نجات از همهی این دیار
چون علیوار شوی تائب و پر درد و سکوت میبرد عشق تو را تا به حریم ستار
آنکه توبه بکند، گردد از اولیای میشود ساقیِ جام شهدا در اسرار
بشنو این پند من از سوز دل سوختهای که نجات است در این ذکر پر از اعتبار
ترک دنیای فریب و هوس و حرص بکن تا ببینی ز خدا لطف و عطای بیدار
زاهد و عارف و عامی همه محتاج تواَند گر تو با توبه شوی در صف اهل وقار
در دل شب اگر از شوق خدا گریه کنی میرسد مرحمت از عرش بر آن چشمِ تار
آتشی کن به دل از سوز ندامت، بگو: "ای خدا، باز پذیر این دل شرمگذار"
گرچه غرق گنهی، باز تو را دعوت کرد آن که بخشایش او هست فزون از مقدار
درِ توبه نگهدار، مبندش به گله که خداوند گشاید همه درها، بسیار
قطرهای اشک اگر از دل پر درد چکد میکند تیرهترین شب به درخشش، بیدار
چون بیابی به دعا لذت بیهمتا را بفکنی از سر خود خرقهی ننگ و عار
گرچه در کُنج خطا سال فرو ماندهای میرسد نور خدا گر بکنی استغفار
ترک گفتار بد و فعل بد و خوی رذیل تا ببینی که شوی بندهی پاکرفتار
سینه را آینه کن، دیده ز اشک آب دِه تا بتابد به تو آن نورِ خوشِ کردگار
ترک آزار خلایق بکن و خدمت کن تا شوی بندهی محبوب خداوندگار
دل چو آماده شود خانهی ربّ العالمین میزند نورِ خدا در دل تو بیتکرار
آنکه دارد هدف توبه و شبهای دعا میرسد زود به درگاه جنانِ اسرار
چون دل از توبه شود سبز و جوانه زند میرسد میوهی صبر از دل آن شاخسار
هرکه توبه بکند، چون علی و چون زهرا میبرد سینهی پرنور به آن لالهزار
ترک عصیان بکن و توبه ز دل تازه نما تا ببینی کرم حق به تو بیاضطرار
لحظهای وقف دعا شو، که در آن نور بود بشنو از دل که در آن هست نوای هزار
آن خدای رحیم است که دهد فیضِ ابد گر ز دل توبه کنی، میرسد آن پرگار
توبه کن، توبه، که این دُرّ گران است و شریف میکند دل ز گنه پاک و صفا، بیغبار
بشکن آیینهی غفلت، بنگر روی به یار
لحظهای چشم ببند از همهی روزگار
هر دلی کو بزند کوسِ پشیمانی خویش
میرسد تا حرم وصل، به پرواز وار
خیز از خواب دروغین و ببین عالم قدس
که در آن جلوه کند حضرت پروردگار
نالهی توبه اگر راست برآید ز درون
بگشاید به رُخت لطف خدا هفت بار
بندهای گر ز گنه توبه کند با دل پاک
مینوازد دل او را کرم کردگار
اشک گرمش برسد تا به افلاک بلند
میشود سینهاش از فیض خداوند، زار
بگذر از خویش و زان خوی بد آیینهشکن
دل بیارای به تقوا چو گل بیخار
هر که بر خویش نهد نام خدا، زنده شود
بشنود بانگ مناجات ز هر کوهسار
در شب خوف و خطر، توبه چراغیست جلی
که دهد نور یقین در دل بیقرار
ای برادر، تو بیا تا به صف توبه رویم
که بود قبلهی ما عرش خدا، استوار
در دل شب بنشین، زمزمه کن نام حق
که بود ذکر خدا مایهی فتح و بهار
بشکن آن بند هوا را که تو را بسته کند
بگشا بال دعا، پر بزن از رهگذار
ای دل آلوده به غفلت، ز گنه پاک شویم
تا شود سینهمان آینهی اعتبار
بندگی کن، که خدا را ز تو این است رضا
بندهای باش خموش و دلآگاه و بکار
هر که با اشک پشیمان به در دوست رسد
میشود در دل شب، شاهد نور و نگار
دل چو زد نغمهی توبه، همه آفاق شکفت
بگشا پنجره را، بشنو آن صوتِ هزار
هر که برخاست ز غفلت به درِ حق بنهد
در دلش روی کند نور یقین آشکار
چون صدا کردی او را، به تو نزدیک شود
که خدا هست همیشه به تو نزدیکتر از تار
بادهی عشق بنوش از کف لطف ازلی
که نباشد به جهان همچو شرابش، دگر بار
آفتابی شو و بر ظلمت خود سایه فکن
تا شوی همنفسِ صبح وصال و وقار
اگر دوست دارید، باز هم ادامه دهم.
در شب تار، دعا کن به دلِ بیقرار
که شود روشن ز آن نوری ز کارزار
بگذار گناهها بر خاک و آتش رود
تا گردد دل تو چون گلی بیخار
هر دم که توبه کنی از زخم و درد خویش
دست حق بر سر تو سایهی یار
بسوز و بساز در آتش جان پاک کن
که بیدود آید بهار، نه هر بار
بگذر از خویش، رها کن دلبستگیها
که گیرد دل تو پرواز به دیار
گر که نالههایت پر شود ز اشک و آه
میرسد تو را تا عرش پرگار
لحظهای گوش بسپار به صدای دل پاک
که دارد نوای عشق از هزار
دور شو ز بند غفلت و تاریکیها
که فروغ حق است تنها قرار
ای دل شبزده، برخیز از تاریکی
تا شوی پیدا در روشنای سوار
هر که دل داد به راه حق خالصانه
نوازد او را خدا به هزار
بگذر از هوا، زین همه وهم و خیال
تا شوی پاک چون نور، ز دهر
بسوز و بساز ز عشق، تا دمی گل شوی
که بی عشق خدا، نیست قرار
این قصیده را چو دعا کن بر لب جان
که شنود خدا از هر ناله زار
در سجدههای شب، بنشین به راز و نیاز
که باشد توبه راه به کارزار
ای دل گمکرده، ای عاشق پر شور
ناله کن ز راه حق، ز دل زار
بر خاک افتاده ز پشیمانی خویش
دست حق گشاید درگاه یار
تا بشکنی ز بند غفلت هر چه هست
رو به سوی نور، ای دل بیدار
گر چه هزار گناه پشت سر گذار
باز باز کن در توبه را باز بار
اشک روانت شود چراغ راه حق
میشود دل پاک و دلدار
در دل شب ز سجده و ناله مکن خست
که بیتابان رسید آن بهار
تو را چو ببیند آن مهربان خدا
نزدیکتر شود به هر دیدار
تا ز دل پاک شود گلزار ایمان
بیابد نورش از هر خار
عشق حق تو را چون پرنده آزاد
پرواز ده به سوی بهار
هر کس در راه توبه قدم نهد
برسد به صلح و صفای دلدار
رها شو ز هر غم و اندوه و غفلت
که دل شود چراغ دار
تا ز دل برداری پردهی غفلت
میبینی روی یار
بر خاک افتاده ز پشیمانی خویش
دست حق گشاید درگاه یار
تا بشکنی ز بند غفلت هر چه هست
رو به سوی نور، ای دل بیدار
گر چه هزار گناه پشت سر گذار
باز باز کن در توبه را باز بار
اشک روانت شود چراغ راه حق
میشود دل پاک و دلدار
در دل شب ز سجده و ناله مکن خست
که بیتابان رسید آن بهار
تو را چو ببیند آن مهربان خدا
نزدیکتر شود به هر دیدار
تا ز دل پاک شود گلزار ایمان
بیابد نورش از هر خار
عشق حق تو را چون پرنده آزاد
پرواز ده به سوی بهار
هر کس در راه توبه قدم نهد
برسد به صلح و صفای دلدار
رها شو ز هر غم و اندوه و غفلت
که دل شود چراغ دار
تا ز دل برداری پردهی غفلت
میبینی روی یار
چون تو باشد در راه حق پایدار
نور خدا میشود همیار
هر که آمد به درگاه خداوند
میشود پاک از هر گناه و کار
بندگی کن که این راز است والاتر
که خدا باشد بیهمتا و یار
با دعا و ناله شو خود را بساز
که توبه راه وصال است، یار
هر که در دل شب خواند دعا ز دل
رسد صدا به سمع حق، بیقرار
بازآ ز غفلت و رها کن هر چه بود
که باشد در دل تو ز نور قرار
خدایا! تو را ز گنه بر حذر دار
که گنه کند دل را ز بار
ای دل عاشق، پا به راه حق نه
که نورانیت دهد دلنگار
در ره عشق حق، صبر و شکیب باش
که رسد تو را فیض هر بار
پرهیز کن از هر غفلت و هوس رها
که شود دل پاک بیخار
ز آه و اشک شب زندهدار شو
که رسید به تو صبح وصال یار
بگذر ز هر خیال که تو را میبندد
رها شو ز هر غم که تو را میبرد به دیار
لحظهای در سجده، خالص شو از دنیا
که میرسد ز دل تو نغمهی بیقرار
بنشین به یاد حق، دل را بیاسای
که برد همه غمها را به یک بار
هر که ناله کند ز دل و جان پاک
میشود پذیرفته درگاه یار
از سر محبت، بزن قدم سوی حق
که خداست مایهی آرامش و قرار
چون تو باشی بر در توبه راستین
دریابد تو را دل آن بیقرار
در نگاه حق، تو همی زنده شوی
به لطف خدا، بیگمان یار
هر که بخواهد به خدا نزدیک شود
بر قلبش باشد نوری ز هزار
گر تو با دل پاک دعا کنی هر دم
بیدرنگ آید جواب نغمهی یار
از غفلت رها شو، چون پرنده در آسمان
که شود روانت پر از امید و بهار
ز دامن رحمت خدا بگیر نگهدار
که شدی پناهی در بحر بیکران
ای دل عاشق، بزن نالههای گرم
که میرسد تا خدا نغمهی زار
تا که ز گناه شوی پاک و خالص
ببینی روی حق، بینظیر و یار
لحظهای توبه کن، پیش پروردگار
که باشد همیشه بندهاش خوار
هر که برخیزد ز خواب غفلت و تار
بیابد به دلش صفای یار
این راه توبه، راهیست بس روشن
که میرسد به وصال، بیهیچ انکار
تهیه۵ و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۳۱