باسمه تعالی
قصیده ریا(۱)
نه هر دلجوئی از دلبر نشان است
که دل دادن، سفر تا بیکران است
نه هر شیرینلبی اهل گذشت است
کسی مرد است کو جان در میان است
دل عاشق نه آن دلهای لرزان
که مردان را در این ره امتحان است
نه آنکس با سخنپردازی آراست
که مردان را سکوتی در نهان است
نه هر لب بر دعا، لبریزِ راز است
که آن سرّ نهان در بطن جان است
مبادا اشک را معیار سازی
که دلدردی نهانتر از نشان است
نه هر ساجد خریدارِ نماز است
که بازار خدا دور از گمان است
نه هر ذکری دهد آرامِش جان
که یاد یار، آتش در نهان است
به ظاهر گرچه خاموش است عارف
دل او ترجمانِ صد زبان است
نه زاهد آنکه از دنیا گریزد
که عاشق را دل و دین در امان است
نترسد عاشق از شوق تلاطم
که این دریا، فراتر از گمان است
نه هر کس رهنما شد، یار دل گشت
که دست عشق، پنهان و عیان است
نه هر آوا که آید، نغمهی دوست
که گاهی نغمه در وهم و گمان است
دل آگاه باید ره شناسد
در این صحرا پر از نقشِ فسان است
به ظاهر گرچه عارف در سکوت است
درونش آتشی بینغمهخوان است
نه هر لب خندهرو با دل قرین است
که شاید قلب او در امتحان است
لبی گر گفت یا حق، دل نتابید؟
که نور عشق، از سوز نهان است
نه هر گفتن بود شایستهی راز
که خاموشی زبان عاشقان است
بجو عشقی که دل را شعلهور کرد
نه آن گفتار، کز لب در بیان است
نه هر دل را سزای آتشِ عشق
که این آتش، ز نورِ لامکان است
نه هرکس ذکر گوید اهل دل شد
که این ره با صفای دل توان است
کدامین دل ز گفتن عاشق آمد؟
که این سوز از درونِ بیفغان است
نه هر اشکی بریزد، اشک شوق است
که اشک بیشرر، بیم و فغان است
دلِ عاشق اگر با یار باشد
میان جمع هم خلوتکشان است
نه هر زهدی بود ره سوی جانان
که عشق او، گذر از هر نشان است
نه هر نامآور آید سوی مقصود
که بینامی، نشان رهروان است
نه هر جانی که لرزان است عاشق
که عشق آن است کو پابرجهان است
در این وادی که جان از خود رها است
دلِ بیدار مست بینشان است
نه هر کس مکه رفته حاجی دل
که حجِ دل، خلیلِ امتحان است
تو بشناس اهل دل را ای "رجالی"
که نور حق نهان در چشم و جان است
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۱/۳۱