باسمه تعالی
قصیده یاد خدا
پایان ره عشق وصال است، بقایی است
آغوش خدا مأمن جان است، رهایی است
باید که بسوزی ز خود و از هوس خویش
کز آتش این سوز، پدیدار صفایی است
گر پرده دری از من و تو روی نماید
در سینهی ما هست نشانی، خدایی است
دلدارِ حقیقی ز دلِ پاک هویداست
آن کو ز درون نیست، ز نورش جداییاست
هرجا که دعا هست، دل از نور فروزان
آنجا سخن از عشق و ز امداد خدایی است
گر نورِ خدا در دلِ خاموش بتابد
دل مستِ میِ نابِ وصال است، رهایی است
آنجا که خدا هست، دگر غیر چه حاجت؟
هر جا که بود غیر، در آن درد و جداییاست
در حضرت حق جملهی موجود عدم شد
هر چیز بهجز عشق، همه نام و نماییاست
آن دم که فنا رفت، بقا باز درآید
آنکس که ز خود رفت، دلش رازگشایی است
از غیر مپرسید که در کوی حقیقت
هر جا که بود غیر، در آن شر و گدایی است
هرجا که دعای سحر اهل سخا هست
آنجا خبر از عشق، ز عرفان خدایی است
دل شعلۀ پنهان شده در سینهی خاموش
هر آتش پنهان شده در خنده، بلاییاست
نِی نالهٔ دل باخته در وادی عشق است
در خلوت دل نالهگر باد صباییاست
ای نالهگر نی، سخنت ترجمهی درد
هر نغمه ی تو آئینهی کربوبلاییاست
در هر نفسم نام تو جاریست، ولیکن
این زمزمه در پردۀ صد عقدهگشاییاست
نِی ناله زند گرکه دلی شعلهور آید
کز حنجرهاش نغمهی خونین وفایی است
در نغمهی نی، سوز فراق از دل یار است
هر نالهٔ آن آینهی جان و شفایی است
بشکن قفس خویش، که پرواز رسد باز
کاین عالم امکان، خیال است و جداییاست
جز دوست مگو، زانکه زبان هم حجاب است
گر لب نگشاید، سخنت بیش صدایی است
از خویش گذر کن، که گذرگاهِ وصال است
اینجاست که هر گام نشانی ز رهایی است
آنجا که نماند تو و من، هست خدایی
آنجاست که آغازِ یقین است و رضاییاست
در راهِ وصال، دل به حق باید داشت
کاین تیرگی از حُبّ جهان، رسوایی است
پایان ره عشق، نه افسانه و خواب است
آغوش خدا، مقصد جانهای وفاییاست
بر خویش مپیچ، ای " رجالی"چون مار
کز حلقهی خویش، حائل بینایی است
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۱/۲۱