رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
  • ۰
  • ۰

قصیده های توحیدی

علی رجالی:
باسمه تعالی 

قصیده یاد خدا


پایان ره عشق وصال است، بقایی‌ است
آغوش خدا مأمن جان است، رهایی‌ است 

  

  

باید که بسوزی ز خود و از هوس خویش
کز آتش این سوز، پدیدار صفایی‌ است 

 

گر پرده‌ دری از من و تو روی نماید
در سینه‌ی ما هست نشانی، خدایی‌ است

  

دل‌دارِ حقیقی ز دلِ پاک هویداست
آن کو ز درون نیست، ز نورش جدایی‌است 

  

  

هرجا که دعا هست، دل از نور فروزان
آنجا سخن از عشق و ز امداد خدایی است 

  

 
  

گر نورِ خدا در دلِ خاموش بتابد
دل مستِ میِ نابِ وصال است، رهایی است 

  

 
  

  

آنجا که خدا هست، دگر غیر چه حاجت؟
هر جا که بود غیر، در آن درد و جدایی‌است 

  

  

در حضرت حق جمله‌ی موجود عدم شد
هر چیز به‌جز عشق، همه نام و نمایی‌است 

  

  

آن دم که فنا رفت، بقا باز درآید
آن‌کس که ز خود رفت، دلش رازگشایی است 

  

 

از غیر مپرسید که در کوی حقیقت
هر جا که بود غیر، در آن شر و گدایی‌ است

  

  

هرجا که دعای سحر اهل سخا هست
آنجا خبر از عشق، ز عرفان خدایی است


دل شعلۀ پنهان شده در سینه‌ی خاموش
هر آتش پنهان شده در خنده، بلایی‌است

 


نِی نالهٔ دل باخته در وادی عشق است
در خلوت دل ناله‌گر باد صبایی‌است 

  

  

ای ناله‌گر نی، سخنت ترجمه‌ی درد
هر نغمه‌ ی تو  آئینه‌ی کرب‌و‌بلایی‌است 

 

در هر نفسم نام تو جاری‌ست، ولیکن
این زمزمه در پردۀ صد عقده‌گشایی‌است 

 
  

نِی ناله زند گرکه دلی شعله‌ور آید
کز حنجره‌اش نغمه‌ی خونین وفایی‌ است 

  

  

در نغمه‌ی نی، سوز فراق از دل یار است
هر ناله‌ٔ آن آینه‌ی جان و شفایی است 

  

  

بشکن قفس خویش، که پرواز رسد باز
کاین عالم امکان، خیال است و جدایی‌است 

 

جز دوست مگو، زان‌که زبان هم حجاب است
گر لب نگشاید، سخنت بیش صدایی‌ است 

  

  

از خویش گذر کن، که گذرگاهِ وصال است
این‌جاست که هر گام نشانی  ز رهایی‌ است 

  

  

 آنجا که نماند تو و من، هست خدایی
آن‌جاست که آغازِ یقین است و رضایی‌است 

  

  

در راهِ وصال، دل به حق باید داشت
کاین تیرگی از حُبّ جهان، رسوایی‌ است


پایان ره عشق، نه افسانه و خواب است
آغوش خدا، مقصد جان‌های وفایی‌است

 

بر خویش مپیچ، ای " رجالی"چون مار
کز حلقه‌ی خویش، حائل بینایی‌ است


 
سراینده
دکتر علی رجالی


  

  

 

باسمه تعالی
گلزار معرفت

هر غنچه ز این باغ، بهارش نور است
هر سبزه ز این دشت، عیارش نور است

ای دل، به صفای ابدی راه بیا
زیرا که طریق ره‌سپارش نور است
 

در دشت عدم، گر قدم بگذاری
بینی که حقیقت، مزارش نور است
 

بر عرش فلک گر رسد نغمه‌ی دوست
بینی که ز هستی، شرارش نور است
 

هر سینه که از عشق الهی شده گرم
جوشیده از او شور، قرارش نور است
 

هر کس که ز زنجیر خودی وا گردد
دیدار حقیقت، بهارش نور است
 

این راه که پیموده شده در ره عشق
سرچشمه‌ی احسان، مطارش نور است

در سینه‌ی شب، مهر یزدان تابد
معشوق ز الطاف،  شرارش نور است
 

باید که شوی غرق معنا از شوق
کز بابت آن ، هر نثارش نور است

 

 

باید که در این راه شوی غرق جنون
زیرا که به هر گام، غبارش نور است

 

هر جا که چراغی ز ولایت تابید
بین، آینه‌ی روزگارش نور است
 

گر خضر بیابی به ره عشق ببین
کز چشمه‌ی اسرار، خمارش نور است

 

در سینه‌ی شب، هر که محبوب شود
بر طلعت صبح، افتخارش نور است
 

باید که به جان بشنوی این آوا 
هر گردش افلاک، مدارش نور است
 

هر نور که از مشعل جانان برخاست
در پرتوی از عشق، شرارش نور است

بر بام سماوات، ز اوهام گذر کن
آن‌جا که به هر سطر، گذارش نور است

 

ای باده‌فروش، دست من ده جامی
کز باده‌ی تو، هر شرارش نور است

 

هر گام که سوی ره معشوق بریم
در آینه‌ی عشق، نگارش نور است


 

هر جا که چراغی ز ولایت تابید
در وادی عشق، انتظارش نور است

 

در محضر معشوق و حضور جانان
هر نغمه که برخاست، شعارش نور است

 

باید که در این راه شوی مجنونش
دانی که " رجالی" ?, جوارش نور است

 

 


 

سراینده
دکتر علی  رجالی

باسمه  تعالی
وادی حسن


در وادی حسن، یک نظر کافی نیست
دیوانه شدن زین سفر کافی نیست

آن کس که نظر بر رخ یزدان داشت
دریافته است، یک گذر کافی نیست

باید که ز خود گذر کنی در ره عشق
با پای طلب، یک نظر کافی نیست

 

زنجیر دل از ها و هوس را بشکن
با سینه‌ی آلوده ز شر کافی نیست

 

دل را ز غبار خود پرستی شوئید
بی اشک سحر، چشمِ تر کافی نیست

هر کس که شرابی ز محبت نوشید
داند که در این ره، خبر کافی نیست

 

چون موج به دریا ، نتوان داشت امید
در سیر وصالش، خطر کافی نیست

 

در محضر معشوق، ز خود باید رفت
چون دیدنِ او، بی‌اثر کافی نیست

 

باید که شوی شمع و بسوزی ز عشق
در آتش عشقش، شرر کافی نیست

 

باید ز هوای دل و امیال گذشت
در وادی عشق، یک ظفر کافی نیست

 

در راه خدا، از جهانت بگذر
در جنگ و جدال، یک ضرر کافی نیست

باید که زخود گذر کنی در ره دوست
در محضر عشق، مختصر کافی نیست

 

تا باده‌ی توحید ز جامش نخوری
این سکر و نشاط، در نظر کافی نیست

باید که در این راه ، خدا را جویی
تنها نفس شعله‌ور کافی نیست

آنجا که جلال است و جمال است تو را
بی نور یقین، سیم و زر کافی نیست

ای دل، ز فراق دلربا، دست نکش
یک جرعه‌ی جامش، مگر کافی نیست؟

ای مرغ قفس، لحظه ای سیر نما
در وادی حق، بال و پر کافی نیست

 

تا کی طلب از، این و آن داری تو
در حضرت حق، یک نظر کافی نیست؟

باید که رها شوی، ز خویش و از دل
با حب خدا، چون پدر کافی نیست؟

 

یک جرعه ز آن جام زلال ازلی
دانی که " رجالی" ، دگر کافی نیست

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی

  • ۰۴/۰۱/۲۱
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی