رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسه تعالی

قصیده باد

ای باد، چه پیغام ز هر سوی جهان؟
آری، تو دوانی به ره بی‌پایان

آزاد ز هر بند و رها در همه دشت
پیغام‌برِ راز شدی بی‌پنهان

گاهی به گلستان برسی خندان رو
گاهی ز غبار رهی، دل‌نِگران

بر دامنِ صحرا چو نسیمی نرمک
بر قلّه‌ی کوهسار، سخت و توفان

با قاصدک از حال دل ما بگذر
وان راز نهان کن به دل آسمان

گه بر سرِ گل نغمه‌سرا می‌آیی
گه بر رخِ دریا شویی بی‌امان

پیغامِ من از عشق ببر تا جانان
بنگر که چه سازد به دلِ بی‌سامان

در گوشِ صبا قصّه‌ی ما را بنواز
تا بشنود آن یار ز دوری، فغان

گر بر دل صحرا گذری، یار بجوی
بر دشت و دمن سر کن این داستان

ای باد، بگو گر خبری از دلِ اوست
رحمی بنما بر دلِ ما بی‌کران

 

ای باد، کجا می‌روی ای بی‌پایان؟
کز غم خبری داری از هر سامان

هر سوی جهان را تو به هم می‌دوزی
آزاد ز قید و رها از زندان

گاهی ز گل و سبزه کنی بوی‌افشان
گاهی ز غبار رهی، تیره‌فشان

آغوش گشودی به چمن، چون مادر
وز ناله‌ی مرغان شویی نالان

ای قاصد دور از همه‌ی خاک و درخت
با بالِ سبک، رهسپری بی‌فرمان

پیغام منِ دل‌شده را با خود بر
تا کوی نگاری که بود جان‌افشان

بر شاخ درختان به سماع آیی تو
گه بر رخ دریا شویی لرزان

ای باد، به هر گوشه چه رازی داری؟
کز کوه‌ساران گذری پنهان

آیا خبری از دل یار آورده‌ست؟
یا بر دلِ ما زخم زدی چندان؟

بر دامن گل بوسه زدی نرم و سبک
در دشت خزان، گشتی خون‌افشان

چون آه دل ما، تو روانی هر دم
آشفته چو مویی به ره دوران

پیغام مرا سوی حبیبم برسان
کاین دل ز فراقت شده سرگردان

ای باد، تو با سرو چه گفتی دیشب؟
کافتاده ز اندوه، سَرِ چشمان

بر چهره‌ی گل بوسه زدی آهسته
با موج سخن گفتی، نه با انسان

بر بام فلک خیمه زدی چون خورشید
در وادی شب، گشتی بی‌پایان

ای باد، اگر بر لب او بگذشتی
از سوز دل ما بزن این طوفان

بنگر که چه سوزی به دلم افکندی
کایام ز عشقت شده سرگردان

بر کوه اگر نغمه‌سرا می‌گردی
از اشک منِ خسته مکن حیران

بر سبزه‌ی نورسته چه آسان رفتی
بر دل‌شکسته مگذری آسان

ای باد، بگو حال مرا نزد نگار
کز هجر، ندارم به جهان درمان

در باغ اگر مست شدی از بویش
از اشکِ منِ بی‌خبرت گریان

بر دامن دریا چو گذر کردی باز
در موج فرو ریز غمِ پنهان

ای باد، تو را آهِ دل ما چه کند؟
کاین سوز، نسازد تو را لرزان

هرجا که شوی، قصه‌ی ما را برگو
تا بشنود آن دلبر جان‌افشان

پیغام من از عشق ببر تا کویش
باشد که رسد رحمت و احسان

بر شاخ گلی، قصه‌ی دل بشنو
کز هجر، شکسته دلِ نالان

هر سو که روی، ناله‌ی ما را دریاب
بگذار ز دل، این همه طوفان

ای باد، تو را با دل ما کاری نیست؟
کز درد، نداریم به جز هجران

بر باغ جنون، بگذر و پیغام رسان
کز عشق، شدم بی‌دل و بی‌جان

هرجا که وزیدی، به وفا یادم کن
کاین عشق، ندارد به جهان پایان

ای باد، تو را با دلِ ما عهدی هست؟
یا از غمِ ما هیچ نداری سامان؟

هر گوشه‌ی عالم که روی، ما اینجا
ماندیم غریبانه و دل‌سوزان

گاهی به گلستان گذری مست و خرام
گاهی به بیابان شویی گریان

ای باد، بگو از دلِ ما با دلدار
کز دردِ فراقش شده‌ایم ویران

بر خاک اگر بوسه زدی، آهسته
کاین خاک، نشان قدمِ جانان

ای باد، تو را طاقتِ ما کی باشد؟
کز ناله‌ی ما گشتی پریشان

بر شاخه‌ی یاسی که گذر کردی شب
عطری بفرست از دلِ آن جانان

در کوی محبت تو روانی هر دم
ما مانده و داغی ز غمِ پنهان

ای باد، اگر بر سرِ کویش رفتی
گو: دل‌شده‌ای هست در این ویران

بر دامنِ صحرا چو خرامی آرام
از دردِ دل ما مکن آسان

ای باد، تو را با دلِ ما رازی نیست؟
کز هجر نگاریم چنین حیران

هر شب به خیالِ رخِ او می‌گریم
روزی نبود بی‌غم و بی‌افسان

ای باد، تو را با دلِ ما عهدی هست؟
یا بی‌خبری از دلِ سرگردان؟

هر جا که روی، قصه‌ی ما را برگو
کز عشق، نداریم به جز ایمان

بر سرو اگر نغمه‌سرا می‌گردی
یادی ز دلِ خسته‌ی ما آسان

از آهِ دل ما به فلک راه مبر
بگذار بماند غمِ ما پنهان

ای باد، به هر سوی جهان ره داری
بر ما ز چه رو نیست تو را احسان؟

هر صبح به یادش، دلِ ما می‌سوزد
چون شمع به امیدِ وصالِ جانان

بر دامن دریا چو وزیدی آرام
اشکی ز غمِ ما فکن بر طوفان

ای باد، بگو با دلِ ما تا کی؟
کز هجر نگاریم چنین نالان

در باغ به هر گل که گذر کردی شب
از بوی وفایش مکن دست ویران

ای باد، تو را از دلِ ما غم نیست؟
یا دردِ دلِ ما شده آسان؟

بر کوی حبیبم اگر افتی روزی
گو: این دلِ ما مانده ز تو حیران

بر خاک درش سجده کنم هر لحظه
باشد که رسد لطف ز آن سلطان

ای باد، بگو با دلِ ما مهری کن
کز هجر، نداریم به جز طوفان

هر شب ز غمش، دیده‌ی ما خون‌بار
هر روز ز فُرقت، دلِ ما ویران

ای باد، اگر بر لبِ او بگذشتی
یادی کن از این دلِ نالان

بر دامن شب رازِ نهانِ ما گو
باشد که رسد مهر ز آن جانان

ای باد، تو را قصه‌ی ما یاد آر
کز عشق، نداریم به جز ایمان

 

 

ای باد، اگر سوی چمن ره داری
پیغام ببر زین دلِ سرگردان

بر لاله‌ی رخسارِ بهاری بگذر
از سوزِ دل ما مکنش لرزان

هر جا که وزیدی، به وفا قصه بگو
کایامِ فراق است مرا زندان

ای باد، تو را با دل ما مهری نیست؟
کز دردِ جدایی شدیم نالان

بر چشمه اگر بوسه زدی در ره عشق
از اشکِ دل ما مکنش گریان

بر سبزه‌ی نورسته گذر کن آرام
کز پای تو افتاده بسی طوفان

هر جا که شوی، از غم ما یاد آری
کز هجر نگاریم چنین حیران

ای باد، اگر بر دلِ یارم گذری
گو: عاشق دل‌خسته‌ای‌ست ویران

با موج سخن گفتی اگر، آهسته
کاین ناله نپیچد به دلِ انسان

در سایه‌ی سروِ سهی، چون بادی
بر خاک مکن بوسه‌ی ما آسان

ای باد، تو با نرگسِ مستش بگذر
گو: بی‌تو مرا نیست دل و درمان

هر دم به هوای رخ او می‌نالم
هر لحظه ز دوریش شدم حیران

بر شانه‌ی گلگرمِ بهاری بنشین
چون مرغِ غریبی شده‌ی بی‌جان

ای باد، تو را زین دلِ ما غمگین نیست؟
یا بر دلِ ما بسته شدی طوفان؟

هر جا که شوی، ناله‌ی ما بشنو
کز دردِ فراق است مرا هجران

در گوشه‌ی بستان چو وزیدی آرام
یادی ز دلِ خسته‌ی ما آسان

ای باد، بگو حالِ مرا نزد نگار
کز مهر، ندارم به جهان سامان

بر دامنِ شب رازِ نهان را ببر
تا مهرِ رخش گردد مرا تابان

ای باد، اگر بر گلِ او بگذشتی
از اشکِ دل ما مکنش گریان

هر جا که شوی، قصه‌ی ما بر لب گیر
کز هجر، دلِ ما شده‌ی ویران

بر سروِ سهی چون گذری در ره عشق
یادی ز دلِ خسته‌ی ما لرزان

ای باد، به هر سوی جهان ره بردی
جز کوی نگارم چه شدت احسان؟

هر صبح به یادش ز غمش می‌گریم
چون شمع به امیدِ وصالِ جانان

ای باد، بگو با دلِ ما عهدی کن
کز دردِ فراق است مرا طوفان

بر سایه‌ی مهتاب چو آرام گذر
گو: این دلِ ما مانده ز تو حیران

در دشتِ جنون، بوسه بزن بر گل‌ها
باشد که ز هجرش شوم درمان

ای باد، تو را سوزِ دل ما چه کند؟
کز هجرِ نگاریم چنین نالان

هر جا که شوی، نغمه‌ی ما را دریاب
بگذار که این عشق شود پایان

ای باد، به هر سوی جهان ره داری
پیغام رسان سوی دلِ جانان

 

ای باد، زِ احوالِ دلم آگه شو
در سینه‌ی من خفته غمی پنهان

هر جا که گذر کردی از این خاکِ غریب
یادی کن از این خسته‌ی بی‌درمان

بر سروِ چمن گر گذرت افتد شب
پیغام مرا گو به نسیمِ بستان

ای باد، اگر بر لبِ او بوسه زدی
گو: عاشقِ بی‌تاب شدم حیران

هر سوی جهان ره سپری بی‌آرام
من مانده‌ام اینجا، دل و جان ویران

بر موجِ خروشانِ دریا گر روی
از اشکِ دلِ ما مکنش طوفان

در سایه‌ی آن ماه‌رخِ گل‌رخِ مست
نرمی کن و بگذر ز دلِ لرزان

ای باد، تو را طاقتِ این راز کجاست؟
کز سوزِ فراقش شدم آتش‌فشان

در کوی حبیبم اگر افتد گذرت
گو: عاشقِ دلداده شدی گریان

هر لحظه به یادت دلِ ما بی‌قرار
چون موج به دریا شدم آشفته‌جان

بر چهره‌ی گل بوسه زدی آهسته
ما را زِ غمش کرده‌ایم نالان

ای باد، اگر بگذری از سوی چمن
یادی زِ من آور سوی آن جانان

از سوزِ دلِ ما به فلک ناله ببر
باشد که شود لطفِ خدا مهمان

هر صبح به امیدِ وصالش بیدار
هر شب زِ غمش دیده‌ی ما گریان

در دامنِ صحرا اگر آرام وزی
بنشین و بگو قصه‌ی ما بی‌جان

ای باد، تو را با دلِ ما کاری نیست؟
کز دردِ جدایی شدیم سرگردان

بر مرغِ چمن گفتی اگر رازِ دلم
گو: بی‌خبرم از دلِ آن خوبان

هر جا که گذر کردی از آن شهرِ وفا
یادی کن از این دل‌شده‌ی حیران

بر اشکِ شبانه‌ی سحرگاه اگر
بگذشتی، زِ ما مگذر آسان

ای باد، تو را مهر و وفایی اگر است
رحمی کن و بنگر دلِ ما لرزان

بر سبزه‌ی نورسته اگر بوسه زدی
نرمی کن و مگذار مرا ویران

در سایه‌ی خورشید چو بنشستی روز
از آهِ دلِ ما مکنش سوزان

ای باد، زِ ما سوی نگارم بگذر
گو: بی‌تو ندارم به جهان سامان

هر جا که شوی، قصه‌ی ما را برگو
کز مهرِ رخش گشته دل ویران

بر دامنِ دریا چو وزیدی آرام
یادی کن از این دل‌شده‌ی طوفان

ای باد، اگر سوی چمن ره بردی
بر لاله بگو: سوخته‌ایم از جان

هر سو که شوی، ناله‌ی ما را دریاب
کز دردِ فراقش شده‌ایم نالان

در کوی محبت چو نسیمی رفتی
یادی کن از این خسته‌ی بی‌درمان

ای باد، بگو حالِ مرا نزد نگار
کز دردِ فراقش شدم سرگردان

 

 

 

ای باد، چو بر کوی حبیبم گذری
آهسته بگو حالِ دلِ سوزان

هر صبح به یادت ز غمت بی‌تابم
هر شب ز فراقش شده‌ام گریان

بر گلشنِ امید اگر بگذشتی
یادی ز دلِ خسته‌ی ما آسان

ای باد، تو را با دلِ ما پیوندی؟
یا بی‌خبر از حالِ منِ نالان؟

در سایه‌ی آن سروِ سهی چون رفتی
پیغام رسان سوی دلِ جانان

بر زلفِ پریشانش اگر ره یابی
گو: سوخته‌ای از غمِ بی‌پایان

هر جا که روی، قصه‌ی ما را بشنو
کز مهرِ رخِ او شده‌ایم ویران

ای باد، به هر سینه که راهت افتد
پیغام دهم زین دلِ سرگردان

بر نرگسِ مستش چو گذر کردی شب
گو: عاشقِ دل‌خسته شدی گریان

از باغِ خزان‌دیده چو بگذشتی روز
یادی کن از آن شاخه‌ی بی‌جان

ای باد، تو را طاقتِ این راز کجاست؟
کز هجرِ رخش دیده شدم گریان

بر دامنِ گل‌ها چو وزیدی، آرام
پیغامِ مرا بر گلِ خندان

هر سوی جهان گر بروی بی‌پروا
ما مانده و دردی ز غمِ پنهان

بر خاکِ رهش بوسه زدی نرم و ناز
گو: بی‌تو شدم خسته‌ی بی‌سامان

ای باد، تو را سوی نگارم راهی؟
گو: دل‌شده‌ای هست در این ویران

در سایه‌ی آن ماه‌رخِ روشن‌روی
نرمی کن و بگذر ز دلِ لرزان

از آهِ دلِ ما مبر آرامِ جهان
بر دردِ فراقش شده‌ام حیران

ای باد، اگر بر لبِ او بوسه زدی
یادی کن از این سینه‌ی سوزان

هر شب به امیدِ نگهش بیدارم
هر روز ز هجرش دلِ من ویران

بر اشکِ شبانگاهِ سحر چون رفتی
پیغامِ مرا سوی حبیبم رسان

ای باد، به گلزار اگر ره بردی
نرمی کن و بگذر ز دلِ گریان

در سایه‌ی خورشید چو بنشستی روز
از آهِ دلِ ما مکنش سوزان

بر مرغِ چمن گفتی اگر رازِ دلم
گو: بی‌خبرم زین دلِ نالان

ای باد، به هر سوی که گشتی بی‌تاب
از دردِ فراقش شده‌ام ویران

هر جا که روی، قصه‌ی ما را بشنو
کز مهرِ رخِ او شده‌ایم حیران

بر کوی محبت چو وزیدی آرام
یادی کن از این خسته‌ی بی‌جان

ای باد، بگو حالِ مرا نزد نگار
کز دردِ فراقش شدم سرگردان

در دامنِ دریا چو وزیدی نرم
اشکی فکن از چشمِ دلِ طوفان

ای باد، تو را عهد و وفایی گر هست
رحمی کن و بنگر دلِ ما لرزان

 

سراینده

دکتر علی رجالی

  • ۰۴/۰۱/۰۳
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی