باسمه تعالی
بهار(۵)
بهاری که آید زِ لطف خدا
بَرَد دردِ دل را، دهد کیمیا
به هر غنچهای راز حق جلوهگر
بود این جهان، آیتی بیخطر
ز هر سبزهای بوی عشقش رسد
ز هر قطرهای جان به حقش رسد
اگر دل ز عشقش شود بیقرار
نماند در او بند و دام و حصار
اگر لطف یزدان شود یارِ ما
بگیرد زِ دل، کبر و انکارِ ما
ز هر ذرّه نوری پدیدار شد
ز عشق خدا جان خبردار شد
بهاری که از وصل جانان رسد
دل از غصه و غم، به پایان رسد
به هر گل که بینی، تجلّی عیان
ز نوری است تابان، زِ حق شد جهان
ز اشک سحر دل چو طاهر شود
ز رحمت جهانی منور شود
ز نور خدا گر بگیرد دلم
ز تاریکی و غم رهاند گِلم
چو دل پر ز یاد خداوند شد
دلم از غم و غصه بر باد شد
ز نورش برافروخت آیینه را
زدود از دل خسته ام کینه را
چو دل یاد حق را به جان پرورید
ز دل سایهی غصهها پر کشید
به یادش دل آرام و جان بیغبار
ز مهرش شود رسته از هر فشار
دمی گر به درگاه مجنون شوی
غم از سینه چون موج، بیرون شوی
زِ هر قطرهی اشک در نیمهشب
به نورش دلی تازه شد ذکر رب
دل از نور ایمان اگر پر شود
زِ هر غم رهایی مقدّر شود
شمیمی که از یار آید به جان
بَرَد درد و غم را زِ دل بیگمان
نسیمی که از کوی دلبر وَزَد
غم از سینه و جان انسان برد
ز یادش بیابد دل ما صفا
براند ز دل هر غم و ماجرا
بهاری که از مهر یزدان رسید
زِ هر تیرگی، جلوهی جان رسید
زِ هر غنچه بویی زِ عشق خداست
جهان پر ز نور و دلآرا صفاست
زِ رازی که پنهان بُوَد سوی یار
چو پروانه گردد دلم بیقرار
نهانی که در دل چو آتش تپید
به اشک سحرگه زِ خاکش دمید
بجوشد زِ هر دل، سرودِ جهان
برآید زِ ذرات، آواز جان
چو دل در حریم خدا جا گرفت
ز هر قید دنیا دلش پا گرفت
به نور یقین راه حق را شناخت
ز دام هوس، جانِ خود را گداخت
" رجالی"، به یادش دل افروخته
زِ هر غم، به شوقش برون تاخته
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۳/۱۲/۲۹