باسمه تعالی
ترس از فقر
در سایهی وهم، جان گرفتار شده
سرگشتهی غم، خوار و بیمار شده
در دام هوس، روح ما خوار شده
در بند خیال، شمعِ شبزار شده
ای دل بگذر، از غم فردایت
در دست تو نیست، رزق جان افزایت
ای عقل چرا چنین هراسان گشتی
دل را ز طمع، به بند شیطان گشتی
در حلقهی فقر، مرد بیتاب شده
از غصه و غم، غرق مرداب شده
از تنگی فقر ، دل پریشان گشته
آزاد ولی، دل چو زندان گشته
چشمی که به دست دگری می باشد
آلودهی وهم و خطری میباشد
از ترس و گمان، چون هراسان گشتی
در بند غمِ جهان، پریشان گشتی
گر سینه ز نورِ حق فروزان گردد
دل فارغ از این غمِ فراوان گردد
رزقی که رسد ز لطف یزدان باشد
بر سفرهی ما همیشه مهمان باشد
هر کس که توکلش به حق میباشد
در سایهی لطف، بیمشقت باشد
از خوانِ کرم، لطف او بیحد گشت
دل محوِ جمال ، نور بیمانند گشت
هر کس به امید این و آن می باشد
در دام فریب و درد جان می باشد
ای دل برهان، غصه و حرمان را
آه دل خویش، رنج بی پایان را
گر طالبِ آن سرِّ نهانی در جان
بگذر ز جهان و هر چه خواهی از آن
هرکس به امید دل به یزدان بندد
دستش بگرفت آن که پیمان بندد
هر کس که امید بر خدا می باشد
از خوف و هراس، دل رها می باشد
ای دل، به یقین ره ز طمع آزار است
رزقِ تو به دستِ قادرِ دادار است
چون لطفِ خدا زِ حدِ احسان باشد
بیحاصل از آن، غمِ فراوان باشد
آن کس که ندارد به خداوند امید
هر لحظه دلش اسیرِ طوفان شدید
ای دل مَنِه امید بر این خلقِ ضعیف
رزقِ تو بود ز دستِ معبود، لطیف
در دست خدا، کرم فراوان باشد
نور ازلی بر دل و جان باشد
هر کس که به حق، دل شود شاد
از بند غم است در دو عالم آزاد
هر جا که یقین ز نورِ جان میتابد
غم از دلِ ما به ناگهان میتابد
رزقی که خدا دهد، کم و بیشی نیست
در سایهی حق، بیم و تشویشی نیست
ای دل به توکل دل خود را بسپار
کز لطف خدا، نباشد اندوه ز یار
هر جا که خداست، بی نیازی بر ماست
لطفش ز کرم، بر دلِ ما پیداست
چون فقر نماند به جهان جاویدان
غم را به دل خویش مده ره، ای جان
گنجی که نهان ز چشم انسان باشد
در سینهی دل، غرق ایمان باشد
چون ذکر خدا، رهنمایی باشد
بی یاد خدا، غم " رجالی" باشد
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۳/۱۲/۲۸