باسمه تعالی
مثنوی بهار(۳)
بهار است، فصلِ امید و حیات
زمانِ شکفتن، زمانِ نجات
بیا تا ز اخلاص، جان پروریم
دل از کینه و کبر، بیرون بریم
جهان را ز عشق و صفا پرکنیم
ز خوبی جهان را معطر کنیم
بهار آمد و عطر گلها وزید
دل از غصهها رَست و شادی رسید
بهار آمد و باغ و بستان شکفت
دل از سردی و رنج هجران شکفت
سپیده دمی، بوسه بر گل فشاند
شکوفه به باغِ دل ما نشاند
نسیم سحر عطر گل را ربود
ز باغ دل ما، نوایی گشود
زمین شد ز الطاف حق باصفا
درختان به رقص و چمن دلگشا
نسیمی ز لطف خدا جانفزا
ز حق میرسد بوی عطر بقا
ز انوار حق در دل و جان ما
فروزد صفایی به کاشان ما
دمی کو زِ دل دور گردد خدا
بود راه شیطان، به سوی بلا
ز هر ذرّه تابیده نوری به جان
دهد روشنایی به روح و روان
بهار است هنگام شور و سرور
به دل مهر یزدان و نور و حضور
نسیمی که جان را صفا میدهد
دل از غم رهاند، شفا میدهد
اگر دل ز شوقش به غوغا شود
رسد تا وصالش که والا شود
بهار آمد و بوی گل تازه شد
جهان غرقِ شادی و آوازه شد
شکوفه به لبخند گل وا نمود
نسیم از دلِ خاک، غوغا نمود
ز هر غنچه بویی زِ عشق خداست
جهان پر ز نور و دلآرا صداست
ز سِرّ حقیقت دلم باخبر
چو شمعی زِ شوقش شود شعلهور
نهانی که در دل چو آتش تپید
به اشکِ سحرگه زِ خاکش دمید
چو گل بشکفد رازِ دل بیگمان
برآید زِ هر ذرّه صوتِ اذان
چو گل بشکفد رازِ پنهانِ دل
برآید زِ هر ذرّه پیمان دل
ز لبخند گل، باغ شد غرق نور
ز اشک بهاران بود در سرور
اگر دل به یاد خدا زنده شد
ز هر غصه و غم، دل آکنده شد
اگر ذکر حق را به دل جا کند
جهانی ز نور خدا وا کند
به دریای رحمت شود رهنمون
رهاند دل از رنج و بند و جنون
ز هر سوی، آوازِ شادی بود
زمین غرقِ لبخند و یادی بود
دلم را "رجالی" در این روزگار
دمی بیوصالش نباشد قرار
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۳/۱۲/۲۷