باسمه تعالی
قصیده حضرت مهدی(عج)
آن یار که پنهان شد و از دیده نهان گشت
بر جانِ جهان، مایهی امید و امان گشت
خورشیدِ ولایت که ز ما روی نهان کرد
بر چرخِ وجود از کرمش نورفشان گشت
هر لحظه دلِ عاشقِ ما در تب و تاب است
تا پرده ز رخ برکشد و جلوه عیان گشت
در ظلمتِ دوران، همهجا روشنی از اوست
آن قبله که آرامشِ دل، قبلهی جان گشت
چون چشمهی امید ز هر سو به جهان ریخت
دل را به نوای سحری، محرمِ آن گشت
یک روز برآید ز افق، مَهْرِ هدایت
بر لوحِ زمین، آینهی عدل و زمان گشت
آید که ز دل، گردِ ستم پاک نماید
آید که جهان، خرم و آزاد ز جان گشت
ای مظهر حق، جلوه نما از پس پرده
تا غصه رود، موسم شادی به میان گشت
تا چند بمانیم در این هجرِ غمآلود؟
دل خسته شد و دیدهی ما غرقِ فغان گشت
ای وارث عدل و کرم و نورِ الهی
برگرد که هنگامِ ظهورِ تو عیان گشت
ما عاشقِ دیدار توایم، ای گلِ زهرا
بی مهر رُخت، حالِ دل از غم نگران گشت
هر جمعه دلم سوی دعایت بفرستد
ای وعدهی حق، یادِ تو آرامِ جهان گشت
ای دولتِ پنهان شده در پردهی غیبت
دور از نظر اما به دلِ ما به نهان گشت
آوای تو پیچیده به افلاک و زمینها
نامت همه جا جلوهگرِ نورِ جهان گشت
ای وارثِ قرآن و امینِ حرمِ حق
آیینهی توحید، امامی که عیان گشت
ای عدلِ مجسم، قدَر و نورِ شریعت
بُرهانِ خداوند که بر خلق نشان گشت
کی میرسی ای دلبرِ دلها که ز هجران
جانها همه غمگین و دل از درد، فغان گشت
ما را برسان بر درِ دولتسرِ وصلت
کز شوقِ وصالت دلِ ما غرقِ فغان گشت
ای وارثِ زهرا و امینِ حرَمِ عشق
در هجر تو عالم همه غمگین و خزان گشت
آیینهی حُسن ازلی، مظهرِ توحید
آن کو که ز حق، نورِ هدایت به جهان گشت
برخیز و بتاب از افقِ عدل و عدالت
چون مَهْرِ سحر، بر همه جا نوررسان گشت
ای یوسفِ پنهانشده در چاهِ غیابت
بر ما نگر، این دیده پر از اشکِ روان گشت
تا چند جدایی ز رُخِ ماهِ جمالت؟
دل سوخته از داغ، اسیرِ نگران گشت
ای وارثِ خاتم، تو بهاری ز پسِ دی
برگرد که دنیا همه در بند و گران گشت
آید که به گیتی رسد آرامشِ جاوید
چون سایهی لطفِ تو، به عالم ز کران گشت
بگشای جمالت که جهان منتظرِ توست
زان جلوهی حق، فتنه ز دنیا به خزان گشت
یک دم به جمالت ز کرم پرده برافکن
کز هجرِ تو این سینهی ما غرقِ فغان گشت
هر جمعه امید است که آیی و ببینیم
این قومِ گرفتار، دل از درد نهان گشت
ما عاشقِ دیدارِ توایم، ای گلِ زهرا
برگرد که هنگامِ وصالِ تو زمان گشت
ای مَطلعِ نور در شبِ ظلمت و تار
کز نامِ تو جان سکون بی پایان گشت
چشم همگان به درگه و خانه ی توست
از لطف ولاست، جان و دل خندان گشت
هر شب به امید، دل گریزان از خواب
شاید که به صبح، دیده را تابان گشت
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۳/۱۲/۲۳