رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
  • ۰
  • ۰

۱. بقا بالله

  1. به غیر از تو نمانده در دل اثرم
    ز هستی خویش، دست شستم دگرم
    چو موج فنا در تو غرقم مدام
    که جز در بقایت نباشد گذرم

  2. ز هر ذره‌ات پرتوی در من است
    که هستی ز فیض تو روشن من است
    چو آیینه‌ای بی‌غبار آمدم
    که پیدا شود در تو بودن من است

  3. دلم در تماشای رویت مقیم
    ندارم دگر آرزویی عظیم
    فنا گشتم اندر وصالت به حق
    بقا یافتم در تو، ای بی‌ندیم

  4. تویی نور جانم، تویی هست من
    بجز عشق تو نیست در دست من
    جهان گر شود خاک و خاکسترش
    تویی در دلم جان سرمست من

  5. ز هستی گذشتم، به تو زنده‌ام
    چو شمع از فروغت در آکنده‌ام
    به جز نقش تو نیست در چشم من
    که در نور تو محو و بازنده‌ام


۲. بقا در حق

  1. حقیقت همان نور بی‌انتهاست
    که در جان عاشق چو دریا رواست
    اگر دیده بگشایی از خواب خود
    ببینی که جز حق، جهان نقش‌هاست

  2. جهان از تو لبریز، ای ذوالجلال
    نباشد بجز حق در این اتّصال
    حقیقت همان است کز او پدید
    شود هر که از خویش گردد زلال

  3. چه گویم ز حق، جز که نورش بقاست
    بجز او نباشد کسی در قفاست
    به جز در حقیقت، نیابی امان
    که جز او فنا، هر چه بینی هباست

  4. نگردد حقیقت ز عالم کمین
    که در سایه‌ی اوست هر نقش و دین
    به حق زنده شو، تا ببینی عیان
    که جز او نباشد به ملک زمین

  5. دلم را به حق داده‌ام جاودان
    که باشد حقیقت چراغ جهان
    در این بزم هستی حقیقت یکی‌ست
    که جز او بود هر چه بینی فسان


۳. بقا در عشق

  1. چو آتش مرا عشق سوزد مدام
    بریزد ز جانم همه رنگ و نام
    بمانم به شوق وصالت اسیر
    که غیر از تو را نیست در من مقام

  2. در این سینه جز عشق جایی نبود
    به غیر از وصالت بقایی نبود
    اگر جان سپارم به راهت رواست
    که بی عشق تو آشنایی نبود

  3. مرا عشق تو داده صد جان نو
    رها کرده‌ام هر چه غیر از تو گو
    چو پروانه گرد تو می‌گردم آه
    که جز در وصالت ندارم آرزو

  4. نسوزد دلم جز به شوق لقا
    که بی عشق تو نیست در دل بقا
    چو شمعی ز شوقت فروزان شدم
    به جان آمدم، شد فنا ماجرا

  5. اگر عشق را نشناسی، چه سود؟
    که بی او ندارد کسی پای بود
    بقا را بجوی از ره عشق حق
    که جز او نماند به هستی نمود


۴. بقا در معرفت

  1. به جز معرفت، راه دیگر مباد
    که از نور آن جان بگیرد نهاد
    حقیقت همان است کاندر وصال
    گشاید به دل، دیده‌ای چون سواد

  2. به دانش، به بینش، به عین‌الیقین
    تواند دلت را حقیقت ببین
    اگر پرده افتد ز چشمت، بدان
    که جز معرفت نیست نور زمین

  3. مرا علم و دانش رهی تازه داد
    گشاید ز دل پرده‌ی تیر و باد
    چو دریای بی‌پایان معرفت
    که هر موج او عالمی را نهاد

  4. اگر نور علمت به دل شد پدید
    ز تاریکی جهل خواهی رمید
    بقا در حقیقت ز علم است و عشق
    که هر کس بدان ره نپوید، خمید

  5. نماند کسی جز به دانش عزیز
    که بیناست آن کس که باشد ستیز
    به معرفت آرا دل و جان خویش
    که باشد همین راه، اوج و تمیز


۵. بقا در تسلیم

  1. به تسلیم یابم ره روشنم
    که تقدیر حق داده بر جان من
    به هر رنج و راحت، رضا کرده‌ام
    که در آن بود حکمت و راه من

  2. چو تسلیم حق شد دل آشفته‌ام
    ز درد و ز غم‌ها رها گشته‌ام
    به هر آنچه آمد، نگویم چرا
    که حکمت در آن هست، دانسته‌ام

  3. به تسلیم گر دل سپاری، خوشی
    در این راه دیگر نباشد کشی
    که هر کس به تقدیر راضی شود
    نبیند غمی را، نماند خسی

  4. رضا داده‌ام، رنج دنیا چه باک؟
    که در آن بود حکمت و مهر پاک
    به تسلیم، یابم ره جاودان
    که در دست حق است، این روز و خاک

  5. نماند کسی جز که تسلیم شد
    که در این جهان هر که بدبخت شد
    ز نادانی خویش، فریاد زد
    ندانست تقدیر حق، سرمد شد


۶. بقا در خدمت

  1. به خدمت، بقا یافتم در جهان
    نباشد مرا جز ره عاشقان
    که هر کس برای دگر کس بسوخت
    رهایی بجست از غم و امتحان

  2. به خدمت اگر دل دهی، سروری
    ز خود بگذری، عین عشق آوری
    به تسلیم خدمت، بقا یافتی
    ز دنیا و عقبی خبر داری

  3. چو مهری به دل باشدم جاودان
    کنم خدمت خلق، در هر مکان
    که باشد رضای خدا در همین
    ره خدمت است، راه حق در جهان

  4. به یاری دگر کس بقا شد پدید
    کسی کو نبخشد، نماند سعید
    که خدمت در این ره کلید بقاست
    جز این، هر چه باشد فنا شد، پدید

  5. به راه خدا در ره خدمت برو
    که جز این نباشد ره آرزو
    بقا در همین است، دیگر مجوی
    که خدمت، در این بزم شد رنگ و بو


۷. بقا در وصال

  1. به وصل تو جان را سپردم تمام
    نمانده‌ام از خویش جز یک سلام
    در آغوش عشقت بقا یافتم
    که بی تو نماند دمی در مرام

  2. چو نور تو بر جان من سایه کرد
    به جز تو مرا هیچ ره، مایه کرد
    در این بزم هستی، وصالت بقاست
    که از تو جهانم تماشا کند

  3. ز وصل تو آموختم راز عشق
    به جز تو نمانده دگر ساز عشق
    که جز در وصالت نباشد بقا
    فنا گشته‌ام در تو، آواز عشق

  4. در این بزم هستی، وصال است، بس
    به غیر از تو هر چیز، خیال است و خس
    بقا جز در آغوش عشقت نبود
    که بی‌تو جهان، سر به زوال است و کس

  5. تویی نور جانم، تویی اصل من
    بقا در وصالت بود فصل من
    ز دنیا و عقبی نجویم دگر
    که بی وصل تو، نیست حاصل من

 

برای هر یک از این مراحل سلوک، پنج رباعی به شرح زیر سروده‌ام:

۱. یقظه (بیداری)

  1.  

دل غافل به خواب رفته در خیال
چشم باز کن، که اینجا نیست بی‌نیال
رهنما به کوی عشق راهی کن
تا بروی به جایی جز این خیال

  1.  

بیداری درون است، خواب بیرون
از دل بیدار کن، ای عقل مجنون
دیده‌ی دل تو را به عالم برد
که ز درون برآید نوری چون

  1.  

مردِ بیدار، به خواب نخواهد رفت
در دلش شعله‌ی نورِ خدا خواهد رفت
جان را از غفلت بیزار کرده
و به سوی حقیقت راهی خواهد رفت

  1.  

غفلت را به کناری نه و بیدار شو
آسمانِ دل از نو به این اختیار شو
تاریکی به پایان می‌رسد، رها شو
نورِ حقیقت در دل تو جاری خواهد شد

  1.  

کاش که بیدار شوی و در خود بیابی
آنچه که در خواب‌ها نخواهی بدان یافت
عشق را در دل خود بپروران
که در آن‌جا همه‌ی راه‌ها ختم خواهد شد

۲. توبه

  1.  

توبه کن از گناهی که در دل زبانی
که در آتش گناه سوخته‌ای تا به جا
پاک شو از این غبار دل، بی‌گمانی
که در آن روز، خدا به سوی تو خواهد آشنا

  1.  

توبه به دل کن، به قلب و جان
که جان را جز تو، نیکو نکرد هیچ‌کسی
به سوی خدا برگرد، نیا در آن
که او رحیم و شایسته‌ی بخشش است

  1.  

به صداقت دل در توبه فرو رو
پاک کن دلت را از همه‌ی شک‌ها
که وقتی در توبه می‌روی رهایی
خداوند ببخشد، دل شود بهشت‌ها

  1.  

در دل توبه‌اش گناهان می‌ریزد
نورِ جدیدی از درونش می‌دمد
که با توبه، زمین و آسمان
از درخشیدن به او کمک می‌کنند

  1.  

توبه همان نوری است که دل می‌سازد
برگِ خشک را به گلستان تبدیل می‌کند
در هر توبه، آغاز می‌شود جهان
که در آن، راهی نو به سوی خدا می‌یابد

۳. مجاهده

  1.  

در این مسیر، سختی‌ها می‌آید
اما اراده‌ی تو هیچ‌گاه نمی‌لرزد
با مجاهده به سوی هدف برو
که این دنیا درون خود درختی بهشتی خواهد بود

  1.  

جهاد درون است و مجاهده با نفس
که شیطان بر دل شما خواهد ایستاد
اما با تلاش، به سوی خدا برو
که هیچ چیز از مجاهد از تو دور نخواهد افتاد

  1.  

در هر سختی، طاقت مجاهده بیشتر
چون که این آتش، شعله‌ای در دل است
هر گام که برمی‌داری در جهاد
در دل، صدای پرهیز می‌نوازد

  1.  

در مجاهده، بر نفس خود مسلط شو
بگذار که شیطان از دل تو گریزان شود
تا در هر گامی که به سوی خدا می‌روی
صادقانه‌ترین حقیقت را پیدا کنی

  1.  

مجاهده، یعنی فدا کردن دل
یعنی تمام وجود را در عشق ریختن
یعنی جنگیدن با خود تا به خدا
و در نهایت به صلح رسیدن

۴. ریاضت

  1.  

ریاضت یعنی شکیبایی در راه
که در دل و جان، خورشید روشن می‌شود
نیروی قلب تو در تلاش بیشتر
به سوی حقیقت رهنمون خواهد شد

  1.  

در ریاضت، بدن به تسلیم درمی‌آید
دل در طاعتِ خدا رهنمون می‌شود
هر گامی که در ریاضت برداری
به سوی خداوند بهشت خواهد بود

  1.  

ریاضت، جان را به پرواز می‌آورد
بدن را در مسیر رضا می‌سازد
تا در دل، حقیقتی روشن و ناب
همچون شمعی در برابر نور برآید

  1.  

به ریاضت، دل به خدا سپار
آسمان‌های پر نور خود را دریاب
که در این دریا، هر کس می‌سازد
آوای حقیقت از دل جانش زنده می‌شود

  1.  

ریاضت در سکوت دل است و در آب
که در آن غبارِ دنیا فرو می‌ریزد
نور از درونِ این سکوت می‌آید
و انسان به حقیقت خود آشنا می‌شود

۵. شهود

  1.  

شهود، به دیدن درون دل است
به گشتن در دنیای بی‌پایان خدا
چشم دل باز کن، حقیقت را ببین
که در این عالم، همه چیزی جز خدا نیست

  1.  

در شهود، از پرده‌ها می‌گذری
که در آن، چشم دل باز می‌شود
خود را در آینه‌ی روح ببین
که حقیقت درون تو همیشه جاوید است

  1.  

در شهود، غبارهای دنیا برطرف
چشم دل به نور حقیقت می‌بیند
و در هر گامی که به حقیقت نزدیک
آسمان دل برفراز می‌شود

  1.  

شهود، یعنی بیداری از خواب
که در آن، خداوند خود را به قلب می‌نماید
هر لحظه، نور بر دل می‌تابد
و همه‌ی دنیای تو را پر از نور خواهد ساخت

  1.  

شهود، دیدن در دل است و جان
به جهانی دیگر، که فراتر از این مکان
هرچه در دل‌هاست، در آن ظاهر شود
که عالم حقیقت همیشه در دست خداست

۶. فنا

  1.  

فنا یعنی محو در خدا شدن
یعنی خود را در او گم کردن
که در این حال، در هر نفس انسان
نوری از خدا می‌آید، بی‌گمان

  1.  

در فنا، هیچ چیزی جز او نبینی
در این راه، همه‌ی خود را از دست دهی
تا که در دل، تنها یک حقیقت باقی
و اوست که در دل تو می‌درخشد

  1.  

فنا، یعنی به فراموشی سپردن خود
و در دل خداوند، به آرامی غرق شدن
که در آن، انسان دیگر از خود نمی‌داند
و در هیچ چیزی جز او نمی‌بینند

  1.  

فنا یعنی این که خود را نیکو از دست دهی
که در آن، حقیقت، جاوید می‌ماند
هرچه که در فنا محو می‌شود
در دل خدا، به‌دستیابی می‌رسد

  1.  

در فنا، زندگی به حقیقت تبدیل می‌شود
و روح انسان به تعالی خواهد رسید
چون که در فنا، انسان به وحدت می‌رسد
و در آن، خود را در عشق خدا می‌یابد

۷. بقا

  1.  

بقا، یعنی در نور خدا زنده بودن
یعنی در قلب خدا همیشه برقرار بودن
که در آن، تمام دنیا محو می‌شود
و تنها عشق خدا باقی خواهد ماند

  1.  

در بقا، انسان از خود رها می‌شود
و در دل، جاوید خواهد ماند
که در آن، همیشه حقیقت می‌تابد
و انسان در عشق خدا به جاودانگی خواهد رسید

  1.  

بقا یعنی جان از فنا بیرون آید
و در نور حقیقت همیشه زنده شود
که در دل خدا همیشه خواهید یافت
که در بقا، همه چیز به او باز خواهد گشت

  1.  

در بقا، هیچ چیز جز خدا نخواهد بود
و در دل، حقیقت روشن خواهد شد
که هر آنچه در بقا زندگی می‌کند
در عشق خداوند، از هر کجا خواهد آمد

  1.  

بقا، یعنی همیشه در دل خدا بودن
یعنی جاویدان در حقیقت زندگی کردن
که در آن، هر لحظه‌ی زندگی
از نور خدا خواهد تابید و پرنور خواهد شد

 

در اینجا چند رباعی درباره‌ی عالم مثال که یکی از عوالم هستی در عرفان و فلسفه‌ی اسلامی است، آورده‌ام:

عالم مثالی است پر از نور و جلال
فارغ ز مکان و دور از این قید و خیال
آنجا صدفی ز گوهر جان پیداست
در آینه‌ای ز نور حق بی‌زوال

نقشی ز حقیقت است در جان مثال
آنجا نبوَد غبار، نبوَد وبال
هر چیز چو اصل خویش رخ می‌تابد
با صورتی از لطف، ولی بی‌زوال

هر چیز که اینجاست، ز آن عالم است
تصویری از آن حقیقت مبهم است
این سایه‌ی نور اوست در خاکدان
کآن اصل در آن سرای پرمقدم است

اگر بخواهید، می‌توانم تعداد بیشتری بسرایم یا این‌ها را ویرایش کنم.
 

در اینجا چند رباعی دیگر درباره‌ی عالم مثال آورده‌ام:

عالم چو خیالی است در عین وجود
بی‌صورت و بی‌رنگ، ولی پر ز شهود
تصویر حقایق است در پرده‌ی وهم
جانی است که از عین عدم گشته نمود

در عالم مثال چو آیینه‌ی راز
هر نقش بود ازلی و بی‌نیاز
اینجا همه چیز رنگ دارد ز خاک
آنجا همه نور است، نه گرد و غبار

عالم چو خیالی است به آئینه‌ی جان
هر صورت اوست جلوه‌ای از یزدان
گر دیده گشایی ز پس پرده‌ی وهم
بینی که همه نقش بود بی‌نشان

صورتگر ازل چو به آیینه دمید
تصویری ز نور خویش بر عالم کشید
هر ذره که بینی است در پرده‌ی وهم
نقشی است که از عالم بالا رسید

آنجا که خیال است ولی عین بقاست
بی‌مرز و مکان است، ولی راهنماست
هر آنچه که اینجاست بُوَد سایه‌ای
وز نور حقیقت، همه نقش و نماست

عالم همه آیینه‌ی اسرار بود
هر چیز در او عکس پدیدار بود
یک لحظه نظر کن به فراسوی خیال
بین که

 

در اینجا چند رباعی در مورد زمزم وحدت که به مفهوم و جوشش حقیقت واحد در دل انسان اشاره دارد، آورده‌ام:

زمزم وحدت از دلِ ما جوشید،
به‌جای دوگانگی، نورِ یکتایی نشست.
در دُریاهای تاریکی غرق نبودیم،
با یک نگاه، در خداوند گم شدیم.

آب زمزم از دلِ حقیقت می‌جوشد،
همه‌چیز از خداوند به‌سوی وحدت می‌رود.
در دلِ عارفان، نور وحدت تجلی می‌کند،
که در آن لحظه، همه‌ی عالم از خداوند در می‌آید.

زمزمی از دلِ پرمهر و نور،
بر چشمه‌ی وحدت در دل‌ها بگشود.
هر ذره، هر قطره، یک حقیقت شد،
همه چیز یکی، همه‌چیز از آنِ خدا شد.

زمزم وحدت، آب زلال دل‌ها،
می‌جوشد تا برساند به وحدت کمال.
از عالم و آدم جدا نمی‌بینیم،
همه در نور خداوند در تجلی.

از زمزمی در دلِ پاکان می‌جوشد،
وحدتِ مطلق، در آن روشن می‌شود.
ما که در دلِ خدا غرق شدیم،
جز وحدت، هیچ نمی‌بینیم و نمی‌شنویم.

این رباعیات سعی دارند تا مفهوم زمزم وحدت را از دیدگاه عرفانی و بر اساس جوشش حقیقت واحد در دل انسان‌ها بیان کنند.

باسمه تعالی

در اینجا چند رباعی به سبک خود شما در موضوع زمزم وحدت آورده‌ام:

زمزمی از دلِ وحدت جوشید،
که در آن، هر دوگانگی را فراموشید.
دلی که به وحدت شنا کرد در خدا،
همه عالم یک حقیقت شد، خودی نماند، ز هر چیز گذشت.

آب زمزم از دلِ عشق می‌جوشد،
که در آن، هر خطا، به آتش می‌سوزد.
در دلِ هر عارف، نور وحدت نشست،
که از او، جز خداوند نمی‌بینم و نمی‌پرسم.

زمزم وحدت به دلِ ما بارید،
دلی که به نور وحدت جلی شد.
از آن لحظه که وحدت را درک کردیم،
همه چیز یکی شد، همه چیز در او ذوب شد.

با زمزمی از دلِ حقیقت می‌سازیم،
که در آن، هر دوگانگی از بین می‌رود.
اگر در دل وحدت فرو بروی،
به جز خدا چیزی نخواهی دید و نخواهی شنید.

زمزم وحدت، در دلِ پاکان می‌جوشد،
که در آن، هیچ تفکیکی نمی‌ماند.
هر ذره از حقیقت یکی می‌شود،
که در آن، دل‌ها به وحدت می‌رسند.

این رباعیات سعی دارند تا به شیوه‌ی شما، مفهوم زمزم وحدت و جوشش حقیقت واحد در دل عارفان را بیان کنند، به‌گونه‌ای که با نگاهی ژرف به یگانگی عالم و خداوند اشاره دارند.
باسمه تعالی

در ادامه، بیشتر رباعی‌هایی به سبک شما در موضوع زمزم وحدت آورده‌ام:

زمزم وحدت در دلِ ما جاری شد،
که در آن، هر دوگانگی باطل شد.
حقیقتی که از دلِ ما جوشید،
در آن لحظه، جز وحدت، هیچ نبود.

آب زمزم از دلِ عشق می‌آید،
که در آن، همه‌ی تفرقه‌ها می‌افتد.
دلی که به وحدت رسید، نمی‌بیند،
جز خداوند، هیچ‌چیز بر او نمی‌آید.

در زمزمی از دلِ راز، غرق شدم،
که در آن، هر تفکیکی شکسته شد.
از آن زمان که وحدت در دل یافتیم،
تمام عالم، در یک حقیقت درگذشتیم.

زمزمی از دلِ نور می‌جوشد،
که در آن، هیچ شکافی نمی‌باشد.
دلِ عارف با این آب سیراب شود،
که در آن، همه‌چیز به یک‌جا می‌آید.

زمزم وحدت، چون چشمه‌ای از دل،
که در آن، هر دوگانگی گم شد و تحلیل.
در نور آن، دل‌ها باز می‌شوند،
که در آن، هیچ جز خداوند نخواهد بود.

آب زمزم از دلِ محبت جاری است،
که در آن، هر اختلافی زائل است.
دلی که در این آب غرق شد،
تمام جهان را در وحدت یافت، و خدا را شناخت.

با زمزمی از دلِ حقیقت نوشیدم،
که در آن، هر موجودی به یک‌جا رسیدم.
در آن آب زلال، در نور وحدت،
تمام عالم را در یک حقیقت دیدم.

این رباعیات همچنان به مفهومی عمیق از زمزم وحدت اشاره دارند و به شیوه‌ی شما سعی در بیان جوشش حقیقت واحد و یگانگی در دل انسان‌ها دارند. امیدوارم این رباعیات با روح شما همخوانی داشته باشد.

 

در اینجا چند رباعی در ارتباط با سایه معشوق که به مفاهیم عرفانی و تجلیات الهی اشاره دارند، سروده‌ام:

سایه‌ات در دل من چون آفتاب است،
در پی‌ات هر لحظه دلم شتاب است.
تو که در قلب من همچو راز نهانی،
خود تویی، یا که این سایه‌ی شتاب است؟

سایه معشوق مرا به بوی تو کشاند،
که در هر گوشه، دل از شوق تو سوزاند.
تو در هر جایی، از دوری به دل نزدیک،
سایه‌ات در دل، در پی‌ات همیشه ماند.

به سایه‌ات دل بسته‌ام ای روشنی،
که در ظلمت‌ها، تویی نوری از تینی.
چگونه جستجو کنم در جهانی که
سایه‌ی توست، و خود حقیقتی ازینی؟

در هر کجا سایه‌ی تو را می‌بینم،
لب‌های من در دعا، نام تو می‌خوانم.
سایه‌ی معشوق به دلم روشنایی است،
که در هر شب تیره، تو را می‌خواهم.

سایه‌ات تا دل من را روشن ساخت،
در دل شب، که بر عرش جهان چرخید.
چگونه جوییم تو را در دور دست‌ها،
وقتی سایه‌ات در من، به حقیقت نزدیک است؟

این رباعیات به‌طور نمادین بیانگر چگونگی تجلی معشوق در عالم و دل عارف هستند که در اینجا به صورت سایه‌ای از معشوق که در دل و جهان عاشق تجلی می‌یابد، آمده است.

در اینجا چند رباعی دیگر در ارتباط با سایه معشوق که به مفاهیم عرفانی و ارتباط عاشق با معشوق الهی پرداخته‌اند، آورده‌ام:

سایه‌ات در دل، روشن‌تر از نور،
در هر گامی که بردارم، تویی حضور.
نه به دنبال تصویر، بلکه حقیقت تویی،
که در دل‌ها همچنان باقی‌ست، بی‌فزودن و کم شدن.

سایه معشوق، در شب‌های دل‌گرفته،
مرا از غم‌ها و دردها رهایی‌بخشید.
تو نه جسمی، نه در عالم محسوس،
که تنها سایه‌ات در دل، برای من کافی است.

در دل شب، سایه‌ات چون نوری پنهان،
در جست‌وجوی تو، هزار بار برخاستم.
سایه‌ات، دریچه‌ای به عالم دیگر است،
که مرا از این عالم به سوی تو برانگیخت.

هر کجا گام می‌زنم، تو با منی،
سایه‌ات در جان من، نهانی و سرشار است.
چگونه می‌خواهم تو را بیابم در دور،
وقتی که سایه‌ات در هر گوشه و کنار است؟

سایه‌ات در دل، مرهمی برای درد،
در میان شب‌ها، راهنمایی به سوی فرد.
تو که نه دیده‌ای، نه در دسترس هستی،
فقط سایه‌ات دل من را از نور سرشار کرد.

سایه‌ات در هر چیزی، در هر قطره‌ی شب،
وجودم در پی‌ات همچنان می‌لرزد و لب.
با وجود اینکه هیچ‌گاه دیدمت،
سایه‌ات مرا به جایی می‌رساند که نیست سراب.

سایه‌ات در دل، برای من راهی است
که مرا به معشوقی می‌برد دور از خواهی.
ای معشوق من، سایه‌ات همچو حقیقتی است
که من را از خود می‌برد، به سوی تجلی‌های عالی.

سایه معشوق در این عالم دلپذیر،
نشان از حقیقتی در دل است، بی‌تغییر.
اگر بگویم جز سایه‌ات چیزی نمی‌بینم،
مگر آنکه در دل، حقیقت تو را بیابم.

سایه‌ات همچو دل، در دل من جا دارد،
حقیقتت نهانی است و این دل آن را می‌پذیرد.
هرچه دلم در پی تو بیشتر می‌سوزد،
سایه‌ات را در دل خود چون شعله‌ای می‌بینم.

این رباعیات ادامه‌ی تصویرسازی از سایه معشوق در دل عارف است. در هر یک از این اشعار، سایه معشوق به عنوان تجلی غیرمستقیم حقیقت الهی یا انسانی کامل مطرح شده که در دل و تجربه‌ی عارف به‌صورت نمادین حضور دارد.

بسیار خوشحال می‌شوم که به سبک خودم چند رباعی در مورد سایه معشوق سروده و تقدیم کنم:

سایه‌ات در دل من چون آفتابی،
که به هر گوشه، روشنی‌ست بی‌پایابی.
نه به دنبال حقیقتی هستم از غیر،
که خود سایه‌ات مرا برد به سوی آگاهی.

سایه‌ات در دل، که گاهی می‌رود،
دل بی‌قرار از شوقت، همیشه می‌نهد.
در تپش قلبم، صدای توست همیشه،
و سایه‌ات گویای آن است که در دل می‌آید.

تو که در دل‌ها، بر شانه‌های شب،
سایه‌ات را گم کرده‌ای، به دل روشنی به دست.
چگونه خواهی یافت آنچه در دل نهفته است،
وقتی که سایه‌ات در دل، به حقیقت زنده است؟

سایه‌ات در دل من پر از معناست،
که در پی‌ات، هر لحظه جانم به تکاپوست.
نمی‌خواهم هیچ‌چیز جز سایه‌ات را،
که هر جایی که باشم، در دل من تو جاست.

سایه‌ات در دل، نشان از آن حقیقت است،
که در این عالم جز تو، هیچ‌چیز ثابت نیست.
نه از جسم و نه از ذهن، تنها سایه‌ات،
در دل عاشق، آن حقیقت همیشه پدید است.

سایه‌ات در این جهان، پیچیده در نور،
که مرا از خود می‌برد به دنیایِ در دور.
این سایه نه از جسم تو، که از روح توست،
که در دل‌های عاشق، همیشه می‌جوشد و شور.

در دل شب، سایه‌ات همیشه روشن است،
در هر گوشه، از نور تو هرگز خالی نیست.
تو خود در دل من نهانی، ولی همیشه،
سایه‌ات در پی‌ات از من دور نمی‌رود.

این رباعیات، به سبک خاص خودم، به تجربه‌ی عاشقانه و عرفانی نسبت به سایه معشوق پرداخته است که از دل‌ها برمی‌خیزد و عارف را در جست‌وجوی حقیقت راهنمایی می‌کند.

 

در اینجا چند رباعی با مضمون خاک درگاه آورده شده است که بیانگر نهایت تواضع، فنا و تسلیم در برابر معشوق حقیقی هستند:

۱.

افتاده به خاک درگهت جان من است
سرگشته‌ی عشق بی‌کران من است
گر ذرّه شوم، ز خاک درگاه تو
خورشید جمال جاودان من است

۲.

هر ذره ز خاک درگهت گوهر شد
هر خسته دل از عشق تو شاد و تر شد
جز خاک نشینی به درت، ای معشوق
راهی نبود، هر آن‌که آمد، پر شد

۳.

در خاک درت اگر شوم نقش قدم
سجده کنم از دل و جان دم به دم
گر خاک شوم، خاک وجودت بهتر
کز غیر تو بر دل ننهم هیچ رقم

۴.

ما را نبود هیچ، به جز مهر تو بس
خاکیم و نداریم به جز آه و نفس
در خاک درت اگر قدم بگذارم
جان می‌دهم و نیست مرا هیچ هوس

۵.

بر خاک درت نشسته‌ام با دل تنگ
بی نام و نشان، شکسته‌ام با دل تنگ
گر ذرّه شوم به خاک درگاه تو
چون مهر بتابم از جهان با دل تنگ

اگر تمایل دارید، می‌توانم این رباعیات را ویرایش کنم یا رباعیات جدیدی بر همین مضمون بسرایم.

 

 

 

  • ۰۳/۱۲/۰۱
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی