داستان حضرت ابراهیم(ع)
در زمان تولد ابراهیم منجمان به نمرود خبر دادند به زودی پسری متولد میشود که حکومت تو را به هم میریزد وسبب نابودی تو میشود.نمرو که ادعای خدایی داشت وبا استفاده از جهالت مردم بر آنها حکومت میکرداز شنیدن این خبر ناراحت شد و در مورد تولدش سوال کرد.نمرود برای زنان باردار قابله ها وماموران خود را به کار گرفت تا جنس نوزاد را گزارش دهند واگر نوزاد پسر بود او را به قتل برسانند.مادر ابراهیم نیز بارها آزمایش شد اما کسی به باردار بودن او آگاه نشد.خداوند وجود او را از چشم دشمنان پنهان داشت تا نوزاددر خارج از شهر متولد شد.مادر کودک خود را به دور از چشم دشمنان بزرگ کرد تا اینکه دوران کودکی سپری شد وبه 13 سالگی رسید واز مادر خواست که او را به خانه ببرد.ابراهیم با دیدن ماه وستارگان وسایر اجرام به این نکته پی برد که همه اینها آفریدگاری دارد وبیهوده خلق نشده است وبدینوسیله توحید را در آن زمان ترسیم کرد.
گفتگوی ابراهیم با آزر
آزر عموی ابراهیم بود ولی ابراهیم او را پدر مینامید.ابراهیم تصمیم گرفت ابتدا عمو را به خداپرستی دعوت نماید از اینرو با او به گفتگو پرداخت وبه او گفت ای پدر چرا بت بی جان را که گوش وچشم ندارد میپرستی ؟ای پدر هرگز شیطان را نپرست چرا که او نسبت به خدای رحمان سخت نافرمان است.آزر گفت ای ابراهیم مگر تو از خدایان من روگردان شده ای؟ واو را به سنگسارکردن تهدید کرد واز خود راند.ابراهیم از تهدیدهای آزر نترسید وبه دعوت خود ادامه داد.ولی آزر دست از اعتقاد خود بر نداشت تا آنجا که ابراهیم یقین کرد که او دشمن خداست.آوازه دعوت ابراهیم همه جا پیچید وخبر به نمرود نیز رسید واو را به قصر خود فراخواند.نمرود به ابراهیم گفت که خدای تو کیست وابراهیم جواب داد او کسی است که میمیراند وزنده میکند.نمرود گفت من نیز میتوانم چنین کنم و دو زندانی را به حضور طلبید ویکی را آزاد کرد ودیگری را کشت.ابراهیم گفت خدای من خورشید را از شرق می آورد واز غرب میبرداگر تو خدایی خلاف آنرا انجام بده .نمرود از انجام اینکار بازماند وموقتا او را رها کرد تا در فرصت مناسب از او انتقام بگیرد.
شکستن بتها توسط ابراهیم
ابراهیم از راههای مختلف اقدام به دعوت نمرود وسایر مردم به توحید مینمودولی هیچ نتیجه ای نمیگرفت.ابراهیم در پی فرصتی میگشت تا اینکه مردم در یکی از مراسم سالانه خود به بیرون از شهر رفتند وابراهیم نیز به بهانه بیماری از رفتن سر باز زد.وقتی که شهر از وجود مردم کاملا خالی شد او به بت خانه بزرگ شهررفت وبا تبر به جان بتها افتاد وهمه انها را نابود کرد به جز یک بت بزرگ که تبر را به دوش او گذاشت وبه خانه رفت.مردم پس از پایان مراسم خود به بت خانه رفتند وبا صحنه عجیبی روبرو شدند وآنهم نابودی بتها بود .آنها بی درنگ به سمت خانه ابراهیم رفتند وجریان را از او سوال کردند اما ابراهیم از این فرصت استفاده کرد وبه آنها گفت که بتها را بت بزرگ نابود کرده وشما میتوانید از سایر بتها به عنوان شاهد استفاده کنید .در این هنگام مردم که میدانستند بتها سخنی نمیگویند در مقابل ابراهیم شرمنده شدند.حضرت ابراهیم به آنها گفت که آیا شما به جای خدامشتی سنگ وچوب بی جان را میپرستیداف بر شما وبتهایتان.مردم که جوابی برای دادن نداشتند به زور متوسل شده و او را به سوزاندن تهدید نمودند وسپس آتشی بزرگ فراهم کردند وابراهیم را با منجنیق به درون آن انداختند اما خداوند با قدرت خود آتش را بر ابراهیم سرد وخنک نمود وبه گلستان تبدیل نمود.
مشاهده زنده شدن مردگان
حضرت ابراهیم از خدا خواست تا نمونه ای ملموس از زنده شدن مردگان را به او نشان دهد تا دلش آرامش بیشتری پیدا کند از اینرو دست به آسمان بلند کرد واز خدا خواست تا زنده شدن مردگان را به او نشان دهد.او به دستور خداوند 4 پرنده را ذبح نمود وگوشت آنها را با هم مخلوط کرد وهر قطعه ای را در نقطه ای از یک کوه گذاشت وسپس یکی یکی آنها را صدا زد.با اذن خداوند پرندگان یکی یکی زنده شده وبه سوی او شتافتند.
ازدواج ابراهیم با ساره
بعد از آنکه ابراهیم از آتش نمرود نجات یافت به تبلیغ رسالت خویش ادامه داد ولی مردم از ترس نمرود به او نمیپیوستند تا اینکه روزی نمرود ابراهیم را احضار کرد وبه او گفت که بودن تو در این شهر سلطنت مرا به تباهی میکشاند بهتر است که از این شهر بروی وخدایت تو را حفظ خواهد کرد.حضرت ابراهیم در 36 سالگی در بابل با ساره ازدواج کرد و ساره را نیز به دین خود فراخواند وساره نیز دعوت او را پذیرفت.
مهاجرت حضرت ابراهیم
ابراهیم پس از این به همراه ساره وسایر کسانیکه به او ایمان آورده بودند بابل را ترک وبه سمت شام که در آن زمان کنعان مینامیدند حرکت نمودند. در آنجا پادشاهی بود که بت پرست بود.ابراهیم از ترس آزار او به هراس افتاد لذا پس از مدتی از آنجا نیز کوچ نمود وبه جایی رفت که کسی او را نشناسدولی خبر ورود او در مصر پخش شد ومردم از اطراف به دیدن او شتافتند.خبر حضور او به پادشاه مصر نیز رسید واو ابراهیم را احضار واز او پرسید که اهل کجاست وابراهیم جوابش را داد.پادشاه علت آمدنش را سوال کرد وابراهیم گفت که خبر دادگری تو را شنیده ام وبه سویت آمده ام.پادشاه گفت که این زن کیست که به همراه توست وابراهیم گفت که خواهرم است (چونکه اگر راستش را میگفت ممکن بود که شاه برای زیبایی وتصاحب کردنش ابراهیم را به قتل برساند).قبلا نیز ابراهیم با ساره هماهنگ کرده بود که درصورتیکه شاه از نسبت او با ابراهیم سوال کند به او بگوید که برادرم است.پادشاه ساره را به حضور طلبید وهمین سوال را کرد وساره نیز طبق قرار جواب داد.در این هنگام پادشاه به ساره گفت که من نسبت به برادرت با تو مهربانتر خواهم بود ودستش را به طرفش دراز کرد که ساره دعایی کرد وبه قدرت الهی دست پادشاه به سنگ تبدیل شد.شاه از این ماجرا متعجب شد وکنیز خود هاجر را به ساره بخشید وآنها را از شهر بیرون کرد.آنها بعد از این واقعه مجددا به سمت شام حرکت کردند وبه فلسطین که خالی از سکنه بود رفته ودر آنجا شهری بناشد ومسجدی نیز ساخته شد.
آرزوی ابراهیم وساره
ایندو آرزو داشتند صاحب فرزند پسری شوند اما این آرزو برآورده نمیشد.ابراهیم نذر کرد که اگر صاحب فرزند پسری شود او را برای خدا قربانی نماید.چون مشکل از ساره بود او کنیزش هاجر را به ابراهیم بخشید تا از او بچه دار شود.هاجر وابراهیم با هم ازدواج کردند وثمره این ازدواج فرزند پسری به نام اسماعیل شد.بعد از این ماجرا آتش حسد در ساره شعله ور شد وبه ابراهیم گفت که او را به جایی ببر که دیگر او را نبینم.ابراهیم نیز همین کار را کرد وهر سه به سمت نقطه نامعلومی حرکت کردند.ابراهیم نمیدانست که به کجا برود بنابراین جبرئیل بر او نازل شد وبه او گفت که زن وبچه ات را به خدا بسپار که خود حافظ آنهاست وتو نیز از سرگردانی رهایی میابی.ابراهیم به دستور جبرئیل به سمت حجاز وحرم الهی حرکت کرد ووقتی به مکه رسید جز بیابان چیزی ندید وعرضه داشت چگونه آنها را در این سرزمین بی آب وعلف رها سازم وجبرئیل به او گفت که خدا یاور آنهاست.بنابراین ابراهیم به دستور خدا آنها را در آن مکان رها کرد وبه سمت فلسطین حرکت نمود.
بعد از مدتی آب وغذایی که همراه هاجر بود تمام شد وتشنگی بر کودک غلبه کرد وگریان ونالانش نمود.هاجر با دیدن این منظره متحیر وپریشان به سوی اطراف دوید تا آبی بیابد.او چندین مرتبه فاصله میان مروه وصفا را دوید اما نتیجه ای عایدش نشد تا اینکه در اثر کوبیدن پای اسماعیل بر زمین که در اثر تشنگی بود چشمه ای جوشیدن گرفت که بعدها زمزم نام گرفت.بر اثر ازدیاد آب ،پرندگان در آن اطراف به پرواز درآمدند وقبیله جرهم با دیدن پرندگان به وجود آب پی برده وبه آن مکان رفته وبا هاجر واسماعیل اخت شدند.ابراهیم هرچند وقتی به آنها سر میزد واز احوال آنها جویا میشد.اسماعیل نیز کم کم بزرگ شد وبا دختری از قبیله جرهم به نام سامه ازدواج کرد.آنها زندگی خوشی داشتند که با مرگ هاجر اندوه به سراغ آنها آمد وابراهیم نیز در یکی از سفرهایش به مرگ همسرش پی برد واندوهناک شد.
تجدید بنای کعبه
کعبه نخستین بنایی بود که در روی زمین ساخته شد ودر زمان حضرت آدم توسط خود او درست شد.بعدا طوفان نوح سبب شد که ساختمان این خانه ویران شده ودر ظاهر محو شود.اسماعیل در حالیکه به سن 30 سالگی رسیده بود وپدرش به دستور خداوند مامور بنای خانه کعبه شد از خدا خواست که مکان کعبه را یقین کند.جبرئیل از طرف خدا به زمن امد وهمان مکان سابق کعبه را خط کشی کرد.اسماعیل از بیابان سنگ می آورد وپدرش دیوار کشی میکرد.پس از آن به اسماعیل فرمود سنگی مناسب برایش بیاورد تا آنرا بر رکن قرار دهد تا برای مردم نشان وعلامتی باشد.جبرئیل او را به حجرالاسود رهنمون کرد وآنرا برگرفت ودر جایگاهش قرار داد آنگاه که بنای خانه بالا رفت برای ابراهیم بالابردن سنگها دشوار بودبرای همین روی سنگی ایستاد که به مقام ابراهیم معروف شد.
کیفیت بچه دارشدن ساره
ابراهیم وساره گرچه هر دو پیر شده بودند ودیگر امید بچه دار شدن نداشتند ولی ابراهیم بارها امدادهای غیبی را دیده بود .از اینرو دارای امید سرشار بود واز خدا میخواست که ساره نیز دارای بچه شود .طولی نکشید که دعای ابراهیم مستجاب شد وبشارت فرزندی به نام اسحاق به او داده شد.
موضوع قربانی وذبح اسماعیل
ابراهیم فرزندش اسماعیل را در مکه رها کرد وهرچند مدتی به دیدار او میرفت.در یکی از دیدارها ابراهیم در خواب دید که خداوند به او فرمان میدهد تا فرزندش را ذبح کند.البته خواب پیامبر حق بوده وبه منزله وحی الهی است.ابراهیم ماجرا را به اسماعیل گفت تا ایمان او را بیازماید وبا آرامش دل بیشتری او را ذبح نماید.اسماعیل در پاسخ گفت :پدر جان آنچه را خداوند به تو فرمان داد عملی کن وچون اسماعیل ابراز رضایت نمودابراهیم تصمیم گرفت فرمان الهی را اجرا نماید.ابراهیم فرزندش را به صورت خوابانید که او را ذبح نماید تا در هنگام ذبح چهره او را نبیند.کارد را بر گردنش کشید اما کارد به فرمان الهی عمل نکرد.در این هنگام خداوند ندا دادکه ای ابراهیم از ذبح فرزندت خودداری کن زیرا هدف از آزمایش وامتحان تو حاصل گردید وتودر این آزمایش پیروز شدی.اینک این گوسفند را گرفته وبه جای فرزندت ذبح کن. ابراهیم در سن 175 سالگی فوت کرد واو را در باغی پهلوی قبر ساره دفن کردند واکنون مدفن او شهر الخلیل در فلسطین میباشد.
منابع قرآنی:
انعام:75-74-79-80-84-86/حج:78/نحل:123/مریم:41-49 /توبه:114 /بقره:258-125-260/ صافات:87-83-100-93-99-112/عنکبوت:26 /ذاریات:29/ابراهیم37 -38.آل عمران:96 /هود:69-76
منبع
blogfa.com
- ۹۷/۱۰/۰۲