باسمه تعالی
برداشتهایی از اشعار مولاناابیات : ۱۵۴۷ تا ۱۵۶۲
طوطی و بازرگان
بود بازرگان و او را طوطیی
در قفس محبوس زیبا طوطیی
چونک بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندستان شدن آغاز کرد
هر غلام و هر کنیزک را ز جود
گفت بهر تو چه آرم گوی زود
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیک مرد
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
کارمت از خطهٔ هندوستان
گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان
چون ببینی کن ز حال من بیان
کان فلان طوطی که مشتاق شماست
از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست
گفت میشاید که من در اشتیاق
جان دهم اینجا بمیرم در فراق
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
این چنین باشد وفای دوستان
من درین حبس و شما در گلستان
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صبوحی درمیان مرغزار
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود
ای حریفان بت موزون خود
من قدحها میخورم پر خون خود
یک قدح مینوش کن بر یاد من
گر نمیخواهی که بدهی داد من
یا بیاد این فتادهٔ خاکبیز
چونک خوردی جرعهای بر خاک ریز
بازرگانی یک طوطی زیبا در قفس داشت.همینکه بازرگان قصد سفر به هندوستان را نمود.بازرگان از روی سخا به کنیزان و غلامان خود گفت که برای شما از هندوستان چه چیزی بیاورم.هریک از آنها درخواستی داشتند.بازرگان نیز قول داد که تقاضای آنها را عملی کند.
در پایان بازرگان به سراغ طوطی رفت و به او گفت که تو چه درخواست و تقاضا از من داری.طوطی گفت من چیزی به عنوان سوغات نمی خواهم.تنها درخواستی که دارم این است که هندوستان کشور طوطیان است.شما حال و احوال مرا به آنها بگوئید که یک طوطی به ناچار در قفس است و دلش می خواهد شما ها را ببیند.ضمن عرض سلام به آنها، تقاضای راه و چاره برای رهایی از قفس از آنها خواستار باش.به آنها بگو که آیا درست است که من با داشتن شوق دیدار نتوانم شما ها را ببینم و در قفس از فراق شما بمیرم.
طوطی گفت به طوطیان بگو آیا صحیح است که من در بند باشم و شما آزاد باشید و در روی درختان بنشینید.آیا وفاداری شما دوستان این است که من در حبس باشم و شما آزادانه پرواز کنید.به آنها بگو حداقل وقتی که در صحرا در صبحگاهی هستید یادی هم از من کنید.طوطی گفت یاد یاران با ارزش است.بالاخص وقتی یکی لیلی و دیگری مجنون باشد.به آنها بگو شما در کنار یارانتان خوش و من در حبس و تنها هستم.
طوطی گفت به آنها بگو، اگر می خواهید یادی از من کرده باشید،جامی از می نیز به یاد من بنوشید و قطره ای از آنرا به خاطر یاد کردن از من به روی زمین بریزید.
عشق اسطرلاب اسرار ولاست
دیده بان حکمت و وصل وصفا ست
خوش بر آن مردان با تقوای دین
کارشان هر روز و شب یاد خداست
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو
وعدههای آن لب چون قند کو
گر فراق بنده از بد بندگیست
چون تو با بد بد کنی پس فرق چیست
ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ
با طربتر از سماع و بانگ چنگ
ای جفای تو ز دولت خوبتر
و انتقام تو ز جان محبوبتر
نار تو اینست نورت چون بود
ماتم این تا خود که سورت چون بود
از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیابد غور تو
نالم و ترسم که او باور کند
وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
والله ار زین خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل این نهنگ آتشیست
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست
عاشق کلست و خود کلست او
عاشق خویشست و عشق خویشجو
طوطی به بازرگان می گوید به طوطیان هندوستان بگو که آن عهد و پیمان ها و سوگندها که از لبانتان که همانند قند و شکر بود چه شد.
در اینجا مولانا اشاره به یک حقیقت می کند، که اگر من بد کردم و با این کار دوری و اسارت خود را فراهم نمودم.اگر شما هم بخواهی در حق من گنه کار نیز بدی کنید، آنگاه فرق من با شما چه می شود.بلافاصله می گوید که بدی و خشم تو طربناک تر از صدای چنگ دلنشین می باشد.حتی انتفام تو از جان من محبوبتر و از شوکت و مقام برای من بهتر می باشد
مولانا می گوید وقتی آتش خشم و قهر تو اینقدر شیرین است، نور تو با آدمی چه می کند.وقتی سوگ تو اینقدر محبوب است ، ضیافت تو چقدر شیرین است.جور تو آنقدر شیرین است که کسی به اسرار آن پی نمی برد.
مولانا می گوید می ترسم که خداوند ناله های مرا باور کند ، و مرا به خاطر کرمی که دارد از جور خود محروم سازد.او می گوید همانقدر که لطف او را دوست دارم به همان مقدار جور او را نیز دوست دارم و من عاشق هر دوی آنها هستم.
مولانا می گوید به خدا قسم، همانطوریکه بلبل در گلستان می نالد.اگر خداوند مرا در میان خارهای گلستان ببرد ،من هم مثل او می نالم.او می گوید این چه بلبلی است که دهان خود را بروی خار و گل باز می کند.سپس می گوید این بلبل نیست،او یک نهنگ آتشین است که ناخوشی ها را چون می داند.
مولانا می گوید من عاشق کل هستم.من عاشق کسی هستم که همه چیز هستی است.لذا با پیوستن به او،من هم رنگ و بوی خدا را گرفته ام.در حقیقت من عاشق او نیستم، بلکه خودش عاشق خودش می باشد.
مست یارم، مست و خاطر خواه دوست
مست معشوقی که عالم آن اوست
مست چشمی را که می خوابد نیم
مست معشوقی که جان دادن نکوست
قصهٔ طوطی جان زین سان بود
کو کسی کو محرم مرغان بود
کو یکی مرغی ضعیفی بیگناه
و اندرون او سلیمان با سپاه
چون بنالد زار بیشکر و گله
افتد اندر هفت گردون غلغله
هر دمش صد نامه صد پیک از خدا
یا ربی زو شصت لبیک از خدا
زلت او به ز طاعت نزد حق
پیش کفرش جمله ایمانها خلق
هر دمی او را یکی معراج خاص
بر سر تاجش نهد صد تاج خاص
صورتش بر خاک و جان بر لامکان
لامکانی فوق وهم سالکان
لامکانی نه که در فهم آیدت
هر دمی در وی خیالی زایدت
بل مکان و لامکان در حکم او
همچو در حکم بهشتی چار جو
شرح این کوته کن و رخ زین بتاب
دم مزن والله اعلم بالصواب
در نگاه عرفا بدن انسان به قفس و روح و جان انسان به طوطی تشبیه شده است.این طوطی تلاش می کند که از این قفس رهایی پیدا کند. روح ما ، همانند طوطی در داستان طوطی و بازرگان می ماند.کجاست آن محرم و کسی که زبان طوطی را بفهمد و می تواند راه نجات او را فراهم کند.
مولانا می گوید اولیای الهی همانند مرغان بهشتی می مانند.اگر چه به ظاهر ضعیف جثه هستند،اما دریا دل هستند.گوئیا سلیمان با لشکریانش تحت سیطره آنها هستند.اولیای الهی اگر شروع به نیایش کنند، در هفت آسمان غلغله ای بپا می شود.اهل دل با هر نیایش خود صد ها پیک الهی جواب آنها را از طرف خدای متعال می آورند.اینان باهر لبیکی که می گویند شصت لبیک دریافت می کنند.
مولانا می گوید لغزش مردان خدا از کسانی که به ظاهر از خدا اطاعت می کنند و مردان خدا را کافر می دانند، بهتر می باشد.او می گوید که اولیای الهی هر لحظه در حال معراج هستند و تاج هایی بر سر آنها گذاشته می شود، یعنی به طور مرتب به درجات معنوی آنها افزوده می شود.آنها سرشان بر خاک است ولی روح آنها بلند و در لامکان قرار دارد.حتی سالکان که سالها در سیر و سلوک بوده اند، نمی توانند مکان و حد آنرا معرفی نمایند.مولانا می گوید که لا مکان حتی توسط ذهن نیز قابل تصور نمی باشد.
خداوند در قرآن می فرمایند در بهشت چهار جوی وجود دارد که در اختیار بهشتیان می باشد.مولانا می گوید مکان و لامکان همانند جویهای بهشتی در اختیار اولیای الهی قرار دارد.لذا بحث و ذکر درجات اولیای الهی همین قدر کافی است.خداوند به صحت و درستی اینها داناتر و آگاه می باشد.او می داند که آشیانه و مکان این مرغان الهی کجاست.
عشق باشد عاملی در جذب الطاف خدا
می شوی مجذوب یزدان، گر کند ما را صدا
گه تو عاشق می شوی،گه او کند بر ما نظر
عشق خورشید دل است و می دهد دل را شفا
باز میگردیم ما ای دوستان
سوی مرغ و تاجر و هندوستان
مرد بازرگان پذیرفت این پیام
کو رساند سوی جنس از وی سلام
چونک تا اقصای هندستان رسید
در بیابان طوطیی چندی بدید
مرکب استانید پس آواز داد
آن سلام و آن امانت باز داد
طوطیی زان طوطیان لرزید بس
اوفتاد و مرد و بگسستش نفس
شد پشیمان خواجه از گفت خبر
گفت رفتم در هلاک جانور
این مگر خویشست با آن طوطیک
این مگر دو جسم بود و روح یک
این چرا کردم چرا دادم پیام
سوختم بیچاره را زین گفت خام
این زبان چون سنگ و هم آهن وشست
وانچ بجهد از زبان چون آتشست
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف
زانک تاریکست و هر سو پنبهزار
درمیان پنبه چون باشد شرار
حال داستان طوطی و بازرگان را ادامه می دهیم.طوطی بجای اینکه چیزی به عنوان سوغاتی از بازرگان بخواهد، تقاضای بردن پیام خود به طوطیان هندوستان را نمود.بازرگان هم پذیرفت که پیام طوطی را به هم جنسان خود برساند.
در نقاط دور افتاده هندوستان بازرگان
دید طوطیانی زندگانی می کنند.از مرکب خود پائین آمد.سپس با صدای بلند پیام طوطی خود را به طوطیان رساند.یکی از طوطیان به محض شنیدن پیام طوطی، لرزید و افتاد و از نفس افتاد،گوئیا که مرد.خواجه از این اتفاق ناراحت شد که جان یک پرنده ای را با پیام خود گرفته است.
بازرگان با خود می گفت که آیا این طوطی با طوطی خود خویشاوندی داشت.آیا آنها یک روح در دو جسم بودند.او از کرده خود پشیمان شد که چرا این پبام را دادم و این پرنده را به هلاکت رساندم.
قدیما برای ایجاد آتش، سنگ و آهن را بهم می زدند تا جرغه ای ایجاد شود و آن جرغه به پارچه یا کاغذ آغشته به نفت مشتعل می شد.مولانا می گوید این زبان نیز نقش همان آهن را در دهان بازی می کن .همینکه به حرکت در آید آتشی را به پا می کند.این زبان هم نقش آهن و هم سنگ را بازی می کند .چیزی که از دهان خارج می شود همانند آتش است.اگر بجا بکار رود مفید است و اگر نابجا بکار رود موجب آتش سوزی و ناراحتی می گردد.لذا مولانا می گوید که بیهوده و نابجا حرف نزنید.بالاخص در نقل قول کردن سخنان دیگران که ممکن است از روی لاف باشد و هیچ پایه و اساسی نداشته باشد.گاهی نقل قول ها ممکن است از روی تفاخر سخنی به زبان جاری شود.
مولانا می گوید ما در موقعیتی چون پنبه زار زندگی می کنیم.همانطوریکه آتش ، پنبه زار را نابود می کند.آتش زبان نیز بسیاری از دلها را به آتش می کشد.ما در تاریکی زندگی می کنیم و تا زمانی که چیزی همانند روز برایمان روشن و شفاف نگردد نباید به زبان جاری کنیم.بسیاری از چیزها برای ما مخفی هستند.لذا باید در سخن گفتن حداکثر دقت بعمل آید تا دل کسز شکسته نشو د.
نابودی ما ز دست وقلب و دهن است
شمشیر دو لب، صدای جان، در بدن است
ایمان به خدا سعادت و خوشبختی است
همراه تو در روز پسین یک کفن است
کرد بازرگان تجارت را تمام
باز آمد سوی منزل دوستکام
هر غلامی را بیاورد ارمغان
هر کنیزک را ببخشید او نشان
گفت طوطی ارمغان بنده کو
آنچ دیدی و آنچ گفتی بازگو
گفت نه من خود پشیمانم از آن
دست خود خایان و انگشتان گزان
من چرا پیغام خامی از گزاف
بردم از بیدانشی و از نشاف
گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست
چیست آن کین خشم و غم را مقتضیست
گفت گفتم آن شکایتهای تو
با گروهی طوطیان همتای تو
آن یکی طوطی ز دردت بوی برد
زهرهاش بدرید و لرزید و بمرد
من پشیمان گشتم این گفتن چه بود
لیک چون گفتم پشیمانی چه سود
بازرگان پس از انجام تجارت خود، به منزل نزد دوستانش برگشت.بازرگان طبق قولی که قبل از رفتن به سفر داده بود،برای غلامان و کنیزان خود سوغات و هدیه ای از هند آورده بود.
طوطی به بازرگان گفت که هدیه من چه شد.برایم تعریف کن که چه اتفاقاتی در سفر به هند برایت افتاده است.هر آنچه دیدی و گفتی برای من بازگو کن.بازرگان در جواب گفت که من پشیمانم و انگشتانم را بخاطر گفتن سخنانت به طوطیان هند گاز می گیرم.
بازرگان گفت من پشیمانم از اینکه سخنی نسنجیده بخاطر نا آگاهی باز گو کردم .طوطی در جواب گفت پشیمانی تو ریشه در چه چیزی دارد.بازرگان گفت که من شکوائیه های تو را به جمعی از طوطیان هند گفتم.در این بین یک طوطی که شرایط تو را شنید، زهره ترک شد و لرزید و افتاد و مرد.لذا از گفتن سخنان تو به طوطیان پشیمان هستم.اما پشیمانی من بعد از این اتفاق چه سودی ندارد.
به که گوییم غم و قصه خویش
تا نگوید دل پر غصه خویش
هر کجا می نگرم نیست کسی
با خدا گو سخن و گفته خویش
چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد
پس بلرزید اوفتاد و گشت سرد
خواجه چون دیدش فتاده همچنین
بر جهید و زد کله را بر زمین
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه بر جست و گریبان را درید
گفت ای طوطی خوب خوشحنین
این چه بودت این چرا گشتی چنین
ای دریغا مرغ خوشآواز من
ای دریغا همدم و همراز من
ای دریغا مرغ خوشالحان من
راح روح و روضه و ریحان من
گر سلیمان را چنین مرغی بدی
کی خود او مشغول آن مرغان شدی
ای دریغا مرغ کارزان یافتم
زود روی از روی او بر تافتم
ای زبان تو بس زیانی بر وری
چون توی گویا چه گویم من ترا
همین که بازرگان ماجرای رفتن خود به هند و رساندن پیام طوطی خود را به دوستان او رساند ومتعاقبا یک طوطی لرزید و افتاد.طوطی در قفس با شنیدن آن ، او هم لرزید و در قفس افتاد.
بازرگان با دیدن این صحنه و به خاطر مصیبتی که برایش اتفاق افتاد، کلاه خود را برداشت و به روی زمین پرتاب نمود.بازرگان از جای خود بلند شد و گریبان پاره کرد و گفت ای طوطی خوش آواز و سخن من، چرا اینگونه شدی.
بازرگان مرتب افسوس می خورد از اینکه مرغ خوش الحان خود را از دست داده است.دریغا که طوطی خوش سخنم را از دست دادم.او باعث مستی جان و روح من می شد.اگر سلیمان نیز چنین مرغی داشت، دیگر به سایر مرغان اطراف خود توجه نمی کرد.افسوس از اینکه چنین مرغ خوش الحان را که براحتی بدست آورده بودم، زود از دست دادم.
در اینجا مولانا گریزی به نقش زبان دارد.او می گوید ای زبان تو باعث ضر و زیان من شدی.تو گوینده هستی، من چه می توانم به تو گویم.چیزی که مطمئن هستم تو باعث شدی که طوطی زیبا سخنم را از دست بدهم.
تا توانی کن زبان، در بند خود ، اندر دهان
می زند آتش به عالم، می کند ویران جهان
آن چو تیراست در کمان، باید نگردد آن رها
چون رها گردد به ناحق، می خورد بر این و آن
بعد از آنش از قفس بیرون فکند
طوطیک پرید تا شاخ بلند
طوطی مرده چنان پرواز کرد
کآفتاب شرق ترکیتاز کرد
خواجه حیران گشت اندر کار مرغ
بیخبر ناگه بدید اسرار مرغ
روی بالا کرد و گفت ای عندلیب
از بیان حال خودمان ده نصیب
او چه کرد آنجا که تو آموختی
ساختی مکری و ما را سوختی
گفت طوطی کو به فعلم پند داد
که رها کن لطف آواز و وداد
زانک آوازت ترا در بند کرد
خویشتن مرده پی این پند کرد
یعنی ای مطرب شده با عام و خاص
مرده شو چون من که تا یابی خلاص
دانه باشی مرغکانت بر چنند
غنچه باشی کودکانت بر کنند
دانه پنهان کن بکلی دام شو
غنچه پنهان کن گیاه بام شو
هر که داد او حسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
جشمها و خشمها و رشکها
بر سرش ریزد چو آب از مشکها
دشمنان او را ز غیرت میدرند
دوستان هم روزگارش میبرند
از اینکه بازرگان داستان طوطی در هند و هلاکت او را برای طوطی خود گفت و این کار باعث شد که طوطی خود نیز در قفس بیافتد.لذا از گفته خویش آتش گرفت و پشیمان شد.بناچار بدن طوطی خود را از قفس به بیرون انداخت.طوطی که خود را به مردن زده بود، از این فرصت استفاده کرد و به بالای درختی پر کشید.
طوطی همانند آفتاب که به سرعت از مشرق طلوع می کند.آن هم با شتاب به بالای درخت پرواز نمود.بازرگان از این کاری که طوطی انجام داد در حیرت فرو رفت.در این حال طوطی سر آنرا برای بازرگان گفت.
بازرگان رو به طوطی کرد و خواست علت و اسرار کار خود را بگوید.چه شد که تو پس از شنیدن ماجرای طوطی در هند خودرا به مردن زدی و از این قفس نجات پیدا کردی.
طوطی با عمل خود و نه با حرف به من نشان داد که اگر بخواهی نجات پیدا کنی، باید خود را به حالت مرده بزنی و من نیز این کار را انجام دادم.او به من یاد داد که سخن گفتن تو باعث شده که مردم به تو طمع کنند و برای چند لحظه شادی و خوشی خود، تو را اسیر خود گردانند.لذا بیا و چون کلاغ سیاه که کسی او را در قفس نمی کند سکوت را پیشه خود گردان که موجب آزادی تو فراهم شود.آن طوطی به من یاد داد که اسارت تو در زبان توست.
طوطی هندی به من آموخت، تا زمانی که مطرب شده ای و اسباب شادی دیگران را فراهم می کنی در قفس به اسارت هستی.اگر می خواهی از این زندان خلاصی پیدا کنی، باید همانند من خود را به مردن بزنی.
مولانا در اینجا گریزی می زند و می گوید، دانه گندم تا زمانی که در زمین هست و از دید دیگران پنهان است، به سلامت است و مشغول رشد و نمو است.اما اگر بر روی زمین و دردید دیگران باشد، طعمه مرغان زمینی و هوایی می شود.همین دانه که می توانست هفتصد دانه تولید کند، با خوردن یک پرنده در نهایت به فضولاتی تبدیل می شود.این مثال به ما می آموزد که رشد انسان در ریا کاری و خود نمایی نیست.
مولانا می گوید اگر همانند یک غنچه دارای زیبایی و جلوه ای باشی، کودک صفتان تو را می چینند و پر پرت می کنند.مولانا می خواهد بگوید اگر جلوه و جمال و زیبایی و هنری داری که موجبات طمع دیگران را فراهم می کند، بیا و آنرا از دید مردم مخفی و پنهان نگهدار.اگر می خواهی طعمه دیگران نشوی، باید همانند دام شکارچیان مخفی باشی.عالم پر از صیاد و افراد حسود و کودک صفت است.آنها تو را به اسارت می برند و یا به هلاکت می رسانند.
مولانا می گوید، بیا و همانند گندم در بین کاه های پشت بام مخفی شو.تا طعمه پرندگان نگردی و با باریدن باران رشد و نمو داشته باشی.آنان که قدر تو را بدانند، هر کجا باشی ، تو را بدست می آورند.کسانی هم که ممکن است به تو آسیب بزنند، از دیدشان مخفی هستی.
مولانا می گوید، هر کسی حسن و خوبیهای خود را در معرض و دید عموم قرار داد،آنگاه صد ها حیله و نیرنگ به سوی او سرازیر می گردد وخشم ها و حسادت ها چون مشک آبی که باز شود، بر سر و صورت او ریخته می شود .
مولانا می گوید افراددو گونه هستند.اگر دشمن تو باشند،چنانچه خود نمایی کنی ، به خاطر حسادتی که به تو می ورزند ،با تهمت های گوناگون تو را چون گرگ وحشی تکه تکه کرده و می درند.اگر از دوستان تو باشند، عمرگرانبهای تو را که از بهترین سرمایه تو می باشد از بین می برند.
تا توانی حسن خود را کن نهان
چون بمانی در سلامت در امان
دشمنان بر تو حسادت می کنند
دوستان گیرند وقت و عمرتان
ابیات : ۱۸۴۵ تا ۱۸۵۴
یک دو پندش داد طوطی بینفاق
بعد از آن گفتش سلام الفراق
خواجه گفتش فی امان الله برو
مر مرا اکنون نمودی راه نو
خواجه با خود گفت کین پند منست
راه او گیرم که این ره روشنست
جان من کمتر ز طوطی کی بود
جان چنین باید که نیکوپی بود
تن قفسشکلست تن شد خار جان
در فریب داخلان و خارجان
اینش گوید من شوم همراز تو
وآنش گوید نی منم انباز تو
اینش گوید نیست چون تو در وجود
در جمال و فضل و در احسان و جود
آنش گوید هر دو عالم آن تست
جمله جانهامان طفیل جان تست
او چو بیند خلق را سرمست خویش
از تکبر میرود از دست خویش
او نداند که هزاران را چو او
دیو افکندست اندر آب جو
طوطی قبل از اینکه با بازرگان خداحافظی کند، به او پندهایی داد.بازرگان به طوطی گفت که در امان خدا باشی.اما تو با این کارت به من راه نویی نشان دادی.
بازرگان با خود گفت که طوطی با عمل خود، خواست که به من درسی را بیاموزاند.من باید راهی که او طی کرد و بسیار روشن و گویا می باشد،من هم طی کنم تا به آزادی و رهایی برسم.
بازرگان با خود گفت که جان من کمتر از جان طوطی نیست که در این قفس بدن محبوس شده است.جان باید همانند جان طوطی مبارک باشد، که با مردنش موجبات رهایی خود را پیدا نمود.
بازرگان با خود می گفت، من هم باید از تعلقات دنیوی و دلبستگی های آن را در خود بکشم ، تا روح و جان من آزاد گردد.این تن همانند قفس طوطی می ماند که جانم در آن محبوس شده است.این تن برای جان، همانند خاری می ماند که جان را مرتب اذیت می کند.
این جان توسط توسط عوامل درونی و بیرونی چون خویش و دیگران مرتب همانند خاری مرا اذیت می کنند.یک عده تملق او را می گویند و عده ای از او نفرت دارند.
یکی می گوید، من دوست تو هستم و از من پیروی کن.دیگری می گوید، که او دوست تو نیست.بیا و از من تبعیت کن.یکی می گوید که تو در فضل و اخلاق و دانش بی نظیری و دیگری می گوید دنیا و آخرت هر دو مال توست.لذا تو هم دنیا داری و هم آخرت.
آنقدر تو را بزرگ می کنند، که تو را غرور و تکبر می گیرد.لذا این خود بزرگ بینی ها باعث هلاکت تو می گردد.تو غافل هستی از این حقیقت که چه بزرگتر از تو به دام شیطان گرفتار شدند و به هلاکت رسیدند.
جان گرفتار درون است و برون
دشمنان خوانند او را ذوالفنون
تا شود مغرور در اعمال خود
او بود غافل ز کید نفس دون
@alirejali