بو علی با اسب می رفت در سفر تا امان باشد ز شر و هر خطر
بین ره ایستاد از بهر صلاه تا که جانش را دهد آب حیات
گوشه ای افسار اسب خود نهاد کاه و جو از بهر او قدری ستاد
مردکی آمد ز ره با یک الاغ او به ظاهر لات بود و قلچماق
در کنار اسب ، او خر را ببست تا خورد کاه و جوی از آنچه هست
بو علی گفتا بکن دور این الاغ چون لگد ها می زند بر پا و ساق
صاحب خر تفره رفت از صحبتش ناگهان آمد لگد بر قامتش
دید لنگان می رود ، بیچاره خر کرد سینا را دچار درد سر
نزد قاضی رفت از بهر خرش بلکه گیرد حق آنرا از برش
بود شاکی از سکوت بو علی گفت قاضی، کر بود شاید کمی
گفت در پاسخ، که او سالم بود در سخن با یک دگر ،عالم بود
در خصوص بستن حیوان بگفت دور کن آنرا ز اسب و او بخفت
گفت سینا، من نیم کر یا که لال پا سخ ابله سکوت است، نی جدال
گر رجالی شرح نادان را بگفت حکمتی را در حقیقت او شکفت
- ۹۴/۰۸/۲۸