باسمه تعالی
حکایت(۵)
افتادن خر در چاه
افتاد به چاه ، یک خر درمانده
خاک است روان، بر سر بیچاره
فریاد زد و مرگ طلب کرد
از ظلم و جفا، او غضب کرد
اندر دل من، اگر شرار است
در دیدهی من غبار یار است
هر ظلم که شد، به جان خریدم
لب دوختم و ز دل بریدم
من بندهی تو، نه خار راهم
جز مهر تو، کی شود پناهم؟
پنداشتم این وفا، رهاییست
دیدم که جفاست، آشناییست
بشنید که خر ، مگر بها داشت
جز باربری، فقط صدا داشت
برخیز، تو را خدا صدا کرد
از ظلمتِ چاه ، او رها کرد
گر راز دلم نهان و خون است
از رنگ رخم، غمم فزون است
خر با لگد ش، خاک عقب کرد
آمد به سر چاه و غضب کرد
ای بیخردان! گناه من چیست؟
آنکس که نرفت راه حق، کیست؟
از نالهی من دلت نلرزید
از خشم و عتاب حق نترسید
خشم تو اگرچه بر زبان شد
اما ز حقیقتی نهان شد
جز کاه وعلف، مگر چه خوردم
من سنگ و سقط مگر نبردم
بردم تو و بار تو به زحمت
بیناله، بدون حرف و منت
من در ره عشق، جان سپردم
در پای وفا، دل از تو بردم
من روی زمین چهها کشیدم؟
بار تو ز دوش کی بریدم؟
در سختی و در مشقت و کار
همراه و رفیق و همدم و یار
لیکن تو به فکر من نبودی
در قعر زمین رها نمودی
گر خسته شدی ز عرعر من
شلاق زدی ،تو بر سر من
صاحب که نکرد، درک ما را
تدبیر نمود، به ترک ما را
با دفن الاغ، دگر صدا نیست
افسوس که درد ما دوا نیست
ای مدّعیِ علوم دنیا
غافل ز درون خویش و عقبی
ای آدمیان، خِرَد بجویید
بر عهد وفا، چرا نگویید؟
ای مدّعیِ جهان و معنا
غافل ز فروغِ صبحِ فردا
ای مدعی جهان بالا
غافل ز حدیث سِرّ فردا
ای مدّعیِ مقامِ والا
غافل ز حسابِ روزِ فردا
حامی بشر در این جهان کیست؟
کز نالهی ما نشانهای نیست
نشنیدی از این دل شکسته
آوای غم و صدای خسته
افسانه چو گفته شد رجالی
شرحی ز حقیقت است گاهی
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۳۱