باسمه تعالی
داستان
افتادن خر در چاه
افتاد به چاه ، یک خر درمانده
خاک است روان، بر سر بیچاره
فریاد زد و مرگ طلب کرد
از ظلم و جفا، او غضب کرد
بشنید که خر ، مگر بها داشت
جز باربری، فقط صدا داشت
خر با لگد ش، خاک عقب کرد
آمد به سر چاه و غضب کرد
ای بیخردان! گناه من چیست؟
آنکس که نرفت راه حق، کیست؟
جز کاه وعلف، مگر چه خوردم
من سنگ و سقط مگر نبردم
من در ره عشق، جان سپردم
در پای وفا، دل از تو بردم
من روی زمین چهها کشیدم؟
بار تو ز دوش کی بریدم؟
در سختی و در مشقت و کار
همراه و رفیق و همدم و یار
لیکن تو به فکر من نبودی
در قعر زمین رها نمودی
گر خسته شدی ز عرعر من
شلاق زدی ،تو بر سر من
صاحب که نکرد، درک ما را
تدبیر نمود، به ترک ما را
با دفن الاغ، دگر صدا نیست
افسوس که درد ما دوا نیست
ای مدّعیِ علوم دنیا
غافل ز درون خویش و عقبی
ای آدمیان، خِرَد بجویید
بر عهد وفا، چرا نگویید؟
ای مدّعیِ جهان و معنا
غافل ز فروغِ صبحِ فردا
ای مدعی جهان بالا
غافل ز حدیث سِرّ فردا
ای مدّعیِ مقامِ والا
غافل ز حسابِ روزِ فردا
حامی بشر در این جهان کیست؟
کز نالهی ما نشانهای نیست
نشنیدی از این دل شکسته
آوای غم و صدای خسته
افسانه چو گفته شد رجالی
شرحی ز حقیقت است گاهی
از عقل تو گر نشان نیابم
با نالهی خر، زبان بیارم
در چاه فتاده، خستهجانم
انصاف نباشد این نهانم
عمری ز وفا کشیدم افسوس
پاداش وفا، شد این شبانروز
هر بار که رنج تازه دیدم
با صبر و سکوت، سر بریدم
من خار نبودم ای عزیزان
گل بودم و خار شد ز نسیان
از نالهی من دلت نلرزید
دل سنگ شد و نگاه، ترسید
در راه شما، شکستهپشتم
از چاه چرا نمیرهیدم؟
گفتند: خری، خری همین باش
پابند زمین، نه اهل پرواز
تا کی به من از علف بگویید؟
کی وقتِ کمی درکِ من جویید؟
من گرچه خرم، دل از طلا دارم
فهمی ز جهان و ماجرا دارم
بیقدر شد این زبان بسته
کآزار کشید، بینفس، خسته
هر ظلم که شد، به جان خریدم
بیکینه گذشت، نیک دیدم
من خسته شدم ز بار دنیا
افتاده شدم به کام چاهها
اندر دل من، اگر درون است
در چهرهام این غمِ زبون است
گر دیدهی تو، مرا ندیده
گوش تو چرا، فغان نچیده؟
از چاه اگر صدای من نیست
بس تودهی خاک بر دهن ریخت
ای مدعیانِ مهر و دانش
از مهر شما، چه سود آخر؟
هرکس به جهان، ز قدرت آگاه
بر خویش نگر، به دیدهی راه
گر خر به زمین چنین بیفتد
پس حال فقیر، کی شنوید؟
تا خر نشوی، نمیدریدی
راز دل ما، مگر شنیدی؟
ای صاحبِ عقلِ پندناپذیر
با خِرَد ما چرا نگردی پیر؟
در خلوت شب، دمی بیاندیش
از جان خر، تو عبرتاندیش
دادی به خری، هزار دشنام
اما نشنیدی نالهاش عام
صاحب نشد از خری وفادار
آنکس که ندید جانِ بیدار
ای وجدان خفته! خواب تا کی؟
در ظلم بشر، سکوت تا کی؟
دیدی که چه آمدم به سر من؟
از نعرهی من، نگشت تر تن
وجدان به خروش آمد و گفت:
ای خر! دل ماست جای این زفت!
تو گرچه خری، ولی شریفی
از سادگیات، بسی لطیفی
باشد که جهان ز تو بیاموزد
از رنج خران، مسیر بسسازد
گفت خر از این زمانهی تلخ:
بشری کجا شد؟ کجا شد آن لَخ؟
هر جا که منم، نشان جفا شد
نام من و ظلم، آشنا شد
دادی به من، بار بینهایت
خود ماندی و من شدم روایت
بستی تو مرا به حرف و طعنه
افکندیم از عدالت و شأنه
تو نام بشر نهادهای خود
اما نشدی ز آدمی، سود
گفتا که خدایا! خستهام سخت
در قعر زمین، اسیر بیبخت
من بندهی تو، نه خار راهم
جز مهر تو، کی شود پناهم؟
ای ربّ کریم، ای خالق من
از چاه برون کِش، عاشق من
بگذار دلم دوباره برخیزد
از عرش ندا، صفا بریزد
گر بیکسم و زبان ندارم
با اشک دلت ز جا برآرم
آمد سوی چاه، فرشتهای پاک
پر زد به هوا، ز مهر و ادراک
گفتا که خری، ولی خدایی
در درد و سکوت، آشنایی
حق، نام تو را بلند خواهد
در لوح وفا، پسند خواهد
باید که شوی مثال مردان
در صبر و رضا، چو پاکجانان
تو بردی هزار بار محنت
بیناله، بدون حرف و لعنت
خاک از سر چاه رفت یکسو
تابید به چاه، طلوع آنسو
آمد کسی از قبیلهی نور
با دست کرم، نه با غرور
گفتا: "تو خری ولی عزیزی"
در ساحت عشق، تو نواخیزی
برخیز، که شد زمان بیدار
در چاه نمان، تویی جهاندار
خر بر جست از قعر ظلمت
با صبر رسید به قلهی همت
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۳۱