باسمه تعالی
مثنوی حکایت(۴)
شاه و وزیر
شاه بگشود آن زبان رمز و راز
با وزیر خود ز یزدان گفت باز
در صفات کردگار بینشان
آن که دارد در دل هر دل نشان
از خدای خالق کون و مکان
آن خداوندی که باشد جاودان
آن که در هر ذره دارد صد نشان
در زمین و کهکشان و آسمان
پرسشی بنمود آن شه از وزیر
در خصوص خالق کل قدیر
نقشِ حق در عالمِ هستی کجاست؟
خورد و پوشش سایهای از کبریاست؟
میدهد یک روز فرصت، شهریار
تا بگوید پاسخی در شأن یار
او غلا مى داشت دانا و زرنگ
پاسخ هر سه بدانست بی درنگ
آن غلام گفتش: بگو ای دلنواز
چهرهات زرد است، گو این رمز و راز
گفت شه، پرسید چندین راز را
عاجزم ازِ فهمِ آن، اعجاز را
گفت دانم پاسخش را ای وزیر
جای غم، غصه نباشد، ای شهیر
حق بپوشد عیب و نقص کار ما
او ببیند هر عمل، رفتار ما
پاسخ سوم به بعد موکول شد
نزد شه افشا و آن مقبول شد
پادشه بیرون ز تن کرد جامه را
شد غلامش صاحب عز و جلا
جامه وتخت و صدارت را نهاد
جملگی امیال خود را وانهاد
گفت پاسخ در عمل بر آن وزیر
حق بیارد چون تویی،از عرش زیر
حق تعالی بینیاز از خورد و خواب
بینظیر و بیقرین در فتح باب
اوست خالق، ما همه معبود او
هر چه بینی جلوهای از جود او
هر چه در عالم ز جنبش یا سکون
هست از فیض خدا بیهیچ چون
هر عمل کز ما سزد، او بین ماست
لیک دل غافل ز آن صاحب قواست
ما گمان کردیم حق محتاج ماست
بی نیاز است از همه افواج ماست
این جهان آیینهی فضل خداست
هرچه آید از خدا، آن از قضاست
حق توان بخشد ز احسان و کرم
نور رحمت می دمد هر آن و دم
گفت آن عبد خداوند بزرگ
ای شه والا گهر، مرد سترگ
هر که را فهمی رسد در کار عشق
بی خدا افتد ز چشمش خار عشق
حق نپوشد جامهای چون پادشاه
لیک گردد جلوهگر در هر نگاه
گر ز جامه برگرفتی ای شهیر
باز بینی آن حقیقت در ضمیر
دست حق بینی تو اندر بندگان
در ید مردان حق اندر جهان
شاه گفتا پاسخت مقبول شد
لیک دانم فکر ما مشغول شد
دست حق دانی رجالی در کجاست
در ید و بازوی مولا مرتضی است
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۲۸