رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی طنز اجتماعی

بخند ای رفیق قدیمی، بخند
که از خنده عالم شود بی‌گزند

دل از خنده‌ات می‌شود ارجمند
که شادی در آن می‌شود مستمند

لبی خندان و خاطری بی‌کمند
براند غمت را ز هر پی‌روند

بخند از ته دل، مکن بغض زود
که با خنده گردد دلت سربلند

خنده کن تا شود صبح عالم پدید
که تاریکی از خنده آید به بند

مزن بر لبانت درِ غم‌فزای
که خندان شوی بر غم و هر کمند

اگر خنده بر لب نهی، ای عزیز
خدا هم شود با تو خندان بلند

دلی را که اندوه در آن کمین
به یک خنده برکَند از آن کمند

چو خندان شوی، رنج گردد عدم
خوشا خنده‌ای کز صفا می‌زند

نه آن خنده‌ی زهرآلود و ریا
که در پرده‌اش نیش و تلخی نهند

خنده، آن خلسه‌ی عاشقانه‌ست
که دل را ز هر غصه آسان کند

چو خندد دلی بی‌ریا و فریب
ملک در طرب، عرش در رقص و بند

ز خنده نباشد کسی شرمسار
که این لطف پروردگار بلند

به لب خنده آور، مکن بغض پست
که غم در تماشای خنده بمیند

بخند آن‌چنان کز نگاهت بری
چراغی که شب را کند سربلند

مزن خنده بر ریش مردم، مکن
که این خنده‌ها غم به دل‌ها زنند

بخند آنچنان با دل و با صفا
که لبخند تو باغ عالم کند

اگر خنده داری به هنگام درد
همان خنده داروست و جان‌افزند

نه هر خنده درمان کند درد را
ولیکن بخند، این جهان دردمند

لبی خنده‌رو، دل پُر از مهر و نور
کند کینه و غم به یک‌باره بند

بخند ای رفیق قدیمی، بخند
که از خنده عالم شود بی‌گزند

دل از خنده‌ات می‌شود ارجمند
که شادی در آن می‌شود مستمند

لبی خندان و خاطری بی‌کمند
براند غمت را ز هر پی‌روند

بخند از ته دل، مکن بغض زود
که با خنده گردد دلت سربلند

خنده کن تا شود صبح عالم پدید
که تاریکی از خنده آید به بند

مزن بر لبانت درِ غم‌فزای
که خندان شوی بر غم و هر کمند

اگر خنده بر لب نهی، ای عزیز
خدا هم شود با تو خندان بلند

دلی را که اندوه در آن کمین
به یک خنده برکَند از آن کمند

چو خندان شوی، رنج گردد عدم
خوشا خنده‌ای کز صفا می‌زند

نه آن خنده‌ی زهرآلود و ریا
که در پرده‌اش نیش و تلخی نهند

خنده، آن خلسه‌ی عاشقانه‌ست
که دل را ز هر غصه آسان کند

چو خندد دلی بی‌ریا و فریب
ملک در طرب، عرش در رقص و بند

ز خنده نباشد کسی شرمسار
که این لطف پروردگار بلند

به لب خنده آور، مکن بغض پست
که غم در تماشای خنده بمیند

بخند آن‌چنان کز نگاهت بری
چراغی که شب را کند سربلند

مزن خنده بر ریش مردم، مکن
که این خنده‌ها غم به دل‌ها زنند

بخند آنچنان با دل و با صفا
که لبخند تو باغ عالم کند

اگر خنده داری به هنگام درد
همان خنده داروست و جان‌افزند

نه هر خنده درمان کند درد را
ولیکن بخند، این جهان دردمند

لبی خنده‌رو، دل پُر از مهر و نور
کند کینه و غم به یک‌باره بند

خنده کن تا که دلت از غم آزاد
که خوش می‌شود روحِ پریشان‌رود

خنده آن است که از دل بر آید
نه آن خنده که از دروغ سر آید

خنده همچو بهار است دل‌فروز
که در فصل‌های سرد، دلی را بسوز

خنده درمان به هر دردی توان
که هر درد و غم در شگفت شود زبان

که از خنده به گیتی رقصان شویم
که هر درد و اندوه را بی‌هراس کنیم

ز خنده ای برآید همه عالم پر
که هر دل شکسته‌ای با دل‌شادتر

خنده تو مرهمی باشد ز کینه
که به دل‌های سنگی راه می‌دهد به آینه

چه در قصر و چه در کوچه‌های تنگ
بخند تا که از دلت پر شود رنگ

خنده لبخندی به نور دل است
که در ظلمت شب به پا می‌زند درخت

ز خنده شکوفه‌ها باز شود
که پرچم‌های فتح به دست آید به زود

دل شاد که خنده‌اش جاودانه است
که ز خنده، از دلهری زمانه است

خنده درمان هر درد دل است
که به هر تیرغم، این گلی ست که دل است

خنده شیرینی دارد به مثل عسل
که از لب‌های شیرین شود دل به گل

چو لبخند بر لب زنند در ره
که از دندان درد، زایل است به ته

که سرنوشت در خنده است و فریب
که شکوفه‌ها بر سر باز می‌دهند از دل

خنده‌ای که بر لبان می‌رقصد
دل از خشم و از کینه‌ها می‌رود

که در لحظه‌های تلخ، خنده شوی
که این لحظات، در نور آفتاب است، روشن

ز خنده لب پرخنده شد ملک
که در دل ز هر اندوه، شد شلک

خنده‌ای که راز دل آشنای است
که با آن بر سر هر بلای است

لبخند تو همیشه درون خود حیا است
که از آن دلی زین شد به فریاد، جز صفا است

بخند ای رفیق قدیمی، بخند
که از خنده عالم شود بی‌گزند

دل از خنده‌ات می‌شود ارجمند
که شادی در آن می‌شود مستمند

لبی خندان و خاطری بی‌کمند
براند غمت را ز هر پی‌روند

بخند از ته دل، مکن بغض زود
که با خنده گردد دلت سربلند

خنده کن تا شود صبح عالم پدید
که تاریکی از خنده آید به بند

مزن بر لبانت درِ غم‌فزای
که خندان شوی بر غم و هر کمند

اگر خنده بر لب نهی، ای عزیز
خدا هم شود با تو خندان بلند

دلی را که اندوه در آن کمین
به یک خنده برکَند از آن کمند

چو خندان شوی، رنج گردد عدم
خوشا خنده‌ای کز صفا می‌زند

نه آن خنده‌ی زهرآلود و ریا
که در پرده‌اش نیش و تلخی نهند

خنده، آن خلسه‌ی عاشقانه‌ست
که دل را ز هر غصه آسان کند

چو خندد دلی بی‌ریا و فریب
ملک در طرب، عرش در رقص و بند

ز خنده نباشد کسی شرمسار
که این لطف پروردگار بلند

به لب خنده آور، مکن بغض پست
که غم در تماشای خنده بمیند

بخند آن‌چنان کز نگاهت بری
چراغی که شب را کند سربلند

مزن خنده بر ریش مردم، مکن
که این خنده‌ها غم به دل‌ها زنند

بخند آنچنان با دل و با صفا
که لبخند تو باغ عالم کند

اگر خنده داری به هنگام درد
همان خنده داروست و جان‌افزند

نه هر خنده درمان کند درد را
ولیکن بخند، این جهان دردمند

لبی خنده‌رو، دل پُر از مهر و نور
کند کینه و غم به یک‌باره بند

خنده کن تا که دلت از غم آزاد
که خوش می‌شود روحِ پریشان‌رود

خنده آن است که از دل بر آید
نه آن خنده که از دروغ سر آید

خنده همچو بهار است دل‌فروز
که در فصل‌های سرد، دلی را بسوز

خنده درمان به هر دردی توان
که هر درد و غم در شگفت شود زبان

که از خنده به گیتی رقصان شویم
که هر درد و اندوه را بی‌هراس کنیم

ز خنده ای برآید همه عالم پر
که هر دل شکسته‌ای با دل‌شادتر

خنده تو مرهمی باشد ز کینه
که به دل‌های سنگی راه می‌دهد به آینه

چه در قصر و چه در کوچه‌های تنگ
بخند تا که از دلت پر شود رنگ

خنده لبخندی به نور دل است
که در ظلمت شب به پا می‌زند درخت

ز خنده شکوفه‌ها باز شود
که پرچم‌های فتح به دست آید به زود

دل شاد که خنده‌اش جاودانه است
که ز خنده، از دلهری زمانه است

خنده درمان هر درد دل است
که به هر تیرغم، این گلی ست که دل است

خنده شیرینی دارد به مثل عسل
که از لب‌های شیرین شود دل به گل

چو لبخند بر لب زنند در ره
که از دندان درد، زایل است به ته

که سرنوشت در خنده است و فریب
که شکوفه‌ها بر سر باز می‌دهند از دل

خنده‌ای که بر لبان می‌رقصد
دل از خشم و از کینه‌ها می‌رود

که در لحظه‌های تلخ، خنده شوی
که این لحظات، در نور آفتاب است، روشن

ز خنده لب پرخنده شد ملک
که در دل ز هر اندوه، شد شلک

خنده‌ای که راز دل آشنای است
که با آن بر سر هر بلای است

لبخند تو همیشه درون خود حیا است
که از آن دلی زین شد به فریاد، جز صفا است

به نام خداوند شادی و شور
که خندان کند عالمی از دور

بخند ای رفیق قدیمی، بخند
که از خنده گردد جهان بی‌گزند

دل از خنده‌ات می‌شود ارجمند
که شادی در آن می‌شود بی‌کمند

لبی خندان و خاطری بی‌گزند
براند غمت را ز هر پی‌روند

بخند از ته دل، مکن بغض زود
که با خنده گردد دلت سربلند

خنده کن تا شود صبح عالم پدید
که تاریکی از خنده آید به بند

مزن بر لبانت در غم‌افزا
که خندان شوی بر غم و هر بلا

اگر خنده بر لب نهی، ای عزیز
خدا هم شود با تو خندان و تیز

دلی را که اندوه در آن کمین
به یک خنده برکَند از آن کمین

چو خندان شوی، رنج گردد عدم
خوشا خنده‌ای کز صفا می‌زند

نه آن خنده‌ی زهرآگین و ریا
که در پرده‌اش نیش و تلخی نهان

خنده، آن خلسه‌ی عاشقانه است
که دل را ز هر غصه آسان کند

چو خندد دلی بی‌ریا و فریب
ملک در طرب، عرش در رقص و زیب

ز خنده نباشد کسی شرمسار
که این لطف پروردگار است یار

به لب خنده آور، مکن بغض پست
که غم در تماشای خنده شکست

بخند آنچنان کز نگاهت بری
چراغی که شب را کند روشنی

مزن خنده بر ریش مردم، مکن
که این خنده‌ها دل شکسته کند

بخند آنچنان با صفا و امید
که لبخند تو باغ عالم کشید

اگر خنده داری به هنگام درد
همان خنده داروست و جان‌افزاید

نه هر خنده درمان کند درد را
ولیکن بخند، این جهان دردمند

لبی خنده‌رو، دل پر از مهر نور
کند کینه و غم به یکباره دور

خنده کن تا که دلت از غم آزاد
که خوش می‌شود روح پریشان‌راد

خنده آن است که از دل برآید
نه آن خنده که از دروغ سرآید

خنده همچو بهار است دل‌فروز
که در فصل‌های سرد، باغ را بسوز

خنده درمان به هر دردی توان
که هر درد و اندوه گردد نهان

که از خنده به گیتی رقصان شویم
و هر درد و اندوه را بشکنیم

ز خنده برآید همه عالم پر
که هر دل شکسته شود با صفاتر

خنده تو مرهمی باشد ز کین
که سنگین دلان را کند آینه‌بین

چه در قصر باشی، چه در کوی و کو
بخند تا دلت پر شود از وضو

خنده لبخندی به نور دل است
که در ظلمت شب چراغ عمل است

ز خنده شکوفه‌ها باز شود
که پرچم شادی به دست آید زود

دل شاد که خنده‌اش جاودانه است
ز خنده شکوفا دل زمانه است

خنده درمان هر درد دل است
که تیر غم از خنده باطل است

خنده شیرینی دارد به مثل عسل
که از لب شیرین کند دل به گل

چو لبخند بر لب زنی در رهی
درد از دل بی‌خبر می‌شود تهی

که سرنوشت در خنده است و امید
که باغ دل از خنده آید پدید

خنده‌ای که بر لبان می‌رقصد
دل از خشم و کینه‌ها می‌پرد

که در لحظه‌های تلخ، خنده شوی
که این لحظه‌ها نور شادی دهند

ز خنده لب پرخنده شد ملک
که دل‌های اندوه‌زده شد سبک

خنده‌ای که راز دل آشنای است
که با او برآید هزار بلای است

لبخند تو همیشه مایه‌ی صفاست
که از آن دلی گردد زینت‌بخش راست

بخند ای برادر، بخند ای رفیق
که خنده کند هر دو عالم دقیق

بخند از دل پاک و بی‌شک و شُب
که خنده رود بر فراز رُتب

لبت چون گل خنده بنماید
جهان از صفا رنگ زیبایی زاید

بخند آنچنان کز دلت نور ریزد
که در هر نگاهت بهاری خیزد

مزن بر دلت داغ اندوه و غم
بخند تا که دل گردد از غصه کم

دلت چون گل شاد و خوشبو شود
اگر بر لبانت تبسم رسد

چو خندان شوی هر بلا بگذرد
که شادی ز دل تیر غم بشکند

ز خنده چراغی بر افروز شب
که شب با تبسم شود خوش طرب

بخند ای برادر، مکن چهره تنگ
که خندان شود آسمان از فرنگ

بخند ای رفیق به سختی و درد
که خنده کند خار صحرا، گُرد

لبت چون به خنده شود پرطراوت
جهان گردد از مهر تو پرحلاوت

مزن چهره در هم، مکن خشم و قهر
که خنده کند کینه را بی‌اثر

بخند آنچنان تا که خورشید نو
در آیینه‌ی چشم تو بنماید رو

خنده، گنجی است که بی‌رنج و زر
دلت را کند پاک از هر ضرر

خنده داروی هر درد پنهان بود
که جان را ز زخم زمان جان دهد

به لب خنده بنشان، به دل صلح کن
که هر خنده خاری شود در کفن

چو خندد دلت، غم گریزد ز جان
که این خنده درهای شادی گشان

بخند همچو باغی درون بهار
که عطرش رود در جهان بی‌غبار

اگر خنده‌آسا شوی ای عزیز
همه غصه‌ها گردند بی‌تمیز

ز لب خنده آید، ز دل نور خیزد
که شب‌های تیره از آن برگریزد

بخند آنچنان کز تماشای تو
جهان برکشد نغمه‌ی های و هو

دلی خنده‌رو، دیده‌ای روشن است
ز خشم و ز اندوه، دل ایمن است

بخند ای که خندیدن آیین توست
که این رسم زیباترین دین توست

بخند همچو دریا، دلی پاک دار
که از موج شادی، شود غم شکار

بخند، آسمان را به شادی ببر
زمین را ز اندوه و ماتم ببر

بخند و دلت را به پرواز دار
که هر خنده گردد ز غم رستگار

بخند و گره‌های دنیا گشای
که خنده کند بندهای بلا

به لب خنده، دل را بیارای پاک
که این خلعت شادی است در هر مغاک

ز خنده بیابیم داروی درد
که درمان بود خنده در کار کرد

چو گل وا شود از تبسم لبان
جهان را کند باغی از مهربان

خنده بر دلت حک کند نقش نور
که پر گردد از بوی عطر حضور

بخند و ز دل غم برون کن زود
که خندان شوی در شب سرد و دود

مزن چهره در هم، مکن چین ز خشم
بخند ای برادر، بکن مهر چشم

لبت خندان و دلت آرام باش
که باشی ز هر فتنه و غم رهاش

بخند، آسمان خنده‌آموز شو
به روی زمانه چو پیروز شو

بخند آنچنان تا دل خسته‌ها
شود زنده از عطر این خنده‌ها

چو لب خنده‌آرا شود، گل کند
دل بی‌خبر ز آفت و دل کند

بخند ای که لبخندت امیدی است
چراغی به شب‌های تاریک دیدی است

بخند ای رفیق، ای عزیز وفا
که خنده کند جان غم‌ها فنا

چو خندان شوی، خنده‌آباد باش
جهان را پر از مهر و فریاد باش

بخند همچو خورشید در صبح زود
که بر لب شکوفه، نشانده سرود

خنده، جان تازه دهد در تن است
ز خنده شود زنده هر پیر و پست

بخند و دل خود به گلشن ببر
که خندان شوی همچو شیر ظفر

بخند آنچنان که دلت گل کند
که هر سنگ، از نرمی‌اش حل کند

بخند، زندگی را به لبخند ساز
که این باغ شادی شود بی‌نیاز

به نام خداوند شادی و شور
که بخشد دل ما ز عشقی صبور

خنده‌ی عارف، نه از لذت است
که از نور توحید و از وحدت است

نخندد بر آن خنده‌ی بی‌دروغ
که لبخند او هست شرح فروغ

بخندد چو برگ گل از نسیم
نه با فتنه و فخر و نیرنگ شوم

بخندد که دل را کند بی‌غبار
نه آن خنده‌ی پر ز طعن و نثار

خنده‌اش آتشی نیست، بوسه‌ست
که از شوق دیدار معشوقه‌ست

دلی چون گل و لب چو صبح بهار
به هر غصه گوید: برو، بی‌قرار!

نخندد که دل را کند خاک‌سار
که خنده‌ست اوج وفا با نگار

به جان پاک، خنده‌ی بی‌ریاست
به دل، شعله‌ی مهر حق‌آشناست

ز لبخند او هر دلی نرم شد
زمین سرد هم پر ز شبنم شد

خنده‌ی عارف، درونش دعاست
نه بیهوده، نه فتنه، نه ادعاست

چو لب وا کند، گل بروید ز خاک
که این خنده باشد ز تسلیم پاک

ز چشمان او نور پیدا شود
به لبخند او کینه رسوا شود

نخندد بر اهل گناه و خطا
بگرید دلش بر فراق خدا

چو عارفی لب بخندد به راز
بداند که هست این جهان، یک مجاز

نه هر خنده زیبنده‌ی عاشقی‌ست
که خنده‌ی بی‌سوز، کفران هستی‌ست

بخندد به ظلمت، دهد نور ناب
که لبخند او هست ذکر و ثواب

لبی خنده‌رو، سینه‌ای پر ز نور
به لبخند گوید: سلام ای حضور!

چو خندد، ز ملک تا به خاک
همه سجده آرد به آن نور پاک

نه خنده ز شادی دنیاست او
که این خنده لبخند دریاست او

چه خوش خنده‌ای کز دلش نور خاست
به لبخند او، راه حق شد گشاست

نه خنده‌ست آن، نیش‌دار و دل‌آزار
که لبخند عارف بود بی‌غبار

بخندد که در چهره‌اش نور هست
به هر واژه‌اش خنده‌ی حور هست

نه آن خنده‌ی زهرخند هوس
که خنده‌ی او هست جان‌بخش و بس

چو بخندد، آیینه گردد جهان
که باشد ز دل، خنده‌اش بی‌فغان

لبی چون نسیم و دلی صاف‌تر
ز آیینه و از گهر شفاف‌تر

بخندد که راز از دلش جوشد
نه آن خنده کز ریش مردم خندد

ز لبخند او مهر پیدا شود
دل زخمی از نور شیدا شود

به هر خنده‌اش صد دعا رفته است
که لبخند او مثل گل، خفته است

نه هر خنده در راه عرفان رسد
که جز خنده‌ی اهل دل، کس نخندد

اگر عاشقی، خنده‌ات دل‌فریب
نه با کبر، نه با ریا، نه فریب

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی ازدواج: پیوند مهر و معنا

بسمه تعالی، خدای مهر و نور
کز لطف او گردد همه عالم پر از شور

ازدواج است آن طریق دلنشین
کز صفایش می‌شود دل‌ها قرین

در کتاب خلقت اول مهر بود
نام آن بر لوح هستی زهر بود

آفرید از عشق، یار آدمی
تا رسد آدم به سیر مردمی

زندگی بی‌عشق بی‌روح و هدف
چون درختی خشک در طوفان و کف

ازدواج آیینه‌ی تکمیل دین
راه رشد است و رسیدن بر یقین

می‌گشاید رزق را با نور خود
برکت آرد در دل شب‌های سرد

دوستی آغاز گردد با وفا
پایبند عهد گردد با رضا

زن، نماد لطف پروردگار
مرد، جلوه‌گاه مهر کردگار

در وصال دلبران، رحمت نهان
معنی یابد زندگی در این جهان

هر کجا مهر و مودت شعله‌ور
رحمت یزدان بود آنجا مگر

زوج بودن نیست تنها جسم و جان
بلکه وحدت در مسیر عاشقان

در کنار عشق، معنا زنده است
عهد قلبی با خدا پاینده است

خانه‌ای کز عشق بنیادش بود
عرش حق بر سقف آن سجاد شد

از زبان مصطفی آمد پیام
که زواج آرد به دل‌ها احترام

هر که در این راه، گام از صدق زد
نور حق را در وجود خود کشد

پیروی کن از پیام انبیا
تا شوی لبریز از مهر و صفا

این پیمبر، این امام عاشقان
کرد تأکیدش بر این آیین جان

پس بپا دار این حریم با ادب
تا شود در خانه‌ات عشق و طلب

در حضور این دو دل با یک نظر
می‌شود رحمت فراگیر در بشر

این مسیر پاک، راهی آسمانی‌ست
شغل پاینده‌ست، کار جاودانی‌ست

باشد این پیوند، رمز زندگی
در مسیر بندگی و بندگی

پیوند دو دل، طریق معرفت
چون شود دل‌ها یکی، حق در وسط

راز ازلی در این وصلت پدید
در سکوت عشق، دل‌ها بی‌نوید

در وصال یار، دل آرام شد
نور عشق از آسمان بر ما گشود

هر که در این راه، خالص گام زد
از وصال دوست، جامی لب‌گزید

زندگی بی‌زوج، چون موجی رها
بی‌هدف گردد، شود دمساز ما

زن همان آیینه‌ی لطف خدا
مرد آیینه‌دار مهر کبریا

گر نباشد مهر در دل، هیچ نیست
زندگی بی‌عشق و دل‌بستن غمیست

در مدار عشق، دنیا پر نشاط
هر دلی آید به سوی حق نجات

رحمت حق در وصال زوج‌هاست
نور حق در خانه‌ی آن‌ها رواست

در نگاه همسران، مهر خدا
در صفای دلبران، ذکر و دعا

این وصال است امتحان بندگی
تا به حق پیوند گردد زندگی

با نکاح پاک، دل‌ها می‌شود
عرش حق در خانه‌ات بنشسته شد

شغل پاینده‌ست، کار عشق و مهر
پایداری تا ابد در بطن قهر

هر که باشد در مسیر ازدواج
عاقبت گردد نصیبش این رواج

این رواج عشق، رزق معنوی
برکت آرد بر دل بی‌چون و چون

در مسیر ازدواج، امنیت
چون سپر گردد ز هر گونه فتن

در دل شب‌های سخت روزگار
عشق همسر می‌شود راه فرار

آنکه همسر را به چشم مهر دید
زندگی را با رضای حق شنید

خانه چون پر از صفا و عشق شد
جنتی بر روی این خاک کشود

هر که باشد همسرش یار دلش
در مسیر عشق گردد حاصلش

در وصال همسر و زوج الهی
می‌رسد انسان به کمال و رهایی

خانه‌ای که نور عشق آید در او
می‌درخشد چون کهکشان در آسمان

عشق باید در دل و در جان نشست
تا وصال دلبران گردد به دست

گر نباشد مهر در خانه‌ی تو
سنگ باشد خانه، بی‌جانی در او

این وصال است مایه‌ی عرفان و سیر
تا رسی بر کوی محبوب دلیر

گر بدانی قدر همسر را به مهر
می‌رسد بر جانت آرامش سپهر

هر نگاه همسران، آیات حق
در صفایش می‌تپد دل همچو برق

در طواف خانه‌ی عشق آسمان
زوج‌ها گردند بر حق جاودان

این طواف از کعبه زیباتر بود
چون در آن عشقی الهی پا نمود

هر که با همسر وفادارانه زیست
در قیامت محشرش گلزار نیست

خانه چون کعبه شود با مهر یار
می‌شود در او عبادت بی‌شمار

در حضور عشق، ذکر حق بگو
تا ببینی رحمت او جست و جو

هر که باشد همسرش مونس به دل
در مسیر زندگی باشد خجل

شادی از اوج وفا گردد پدید
چون دو دل باشند در یک عهد جدید

هر کجا دل بر دل دیگر تپید
نور حق بر آن دو دل جاری کشید

در وصال همسران، رحمت عیان
زندگی گردد پر از نور و امان

در حریم عشق، دل‌ها پر ز نور
مست از یاد خدا، دل در سرور

ازدواج آیینه‌ی راه خدا
در مسیر بندگی، مَهر و وفا

زن، فرشته‌وار می‌گردد به عشق
مرد هم تکیه‌گاه مهر و عشق

در کنار هم چو کوه استوار
می‌گذرانند روزگار پر وقار

در مسیر زندگی با شور و عشق
می‌رسند بر حق و بر سرمنزل عشق

عشق یزدان بر سر خانه وزد
می‌شود دل‌ها ز هر غم‌ها رهد

هر که دارد همسرش یار و شفیع
در مسیر سختی‌ها باشد بدیع

ازدواج است این‌چنین راه نجات
در مسیر عشق، باشد بر ثبات

با وجود همسر و مهر و وفا
خانه گردد جنتی اندر قفا

عشق یعنی همسفر در هر مسیر
در فراز و در نشیب و در حصیر

این مسیر پاک، پیمودن به حق
در کنار یار، بی‌باک از فلق

همسران، رمز بقای زندگی
در مسیر عشق و مهر جاودگی

خانه‌ای کز عشق آبادان شود
پرتوی از عرش حق تابان شود

نور حق در هر نگاه عاشقان
می‌نشیند بر دل و جان جهانیان

هر که در این راه، پایبند اصول
می‌رسد بر عشق و بر فیض رسول

در مسیر پاکی و صدق و صفا
همسران آیینه‌دار کبریا

این وصال است مایه‌ی تکمیل دین
راهی از عشق و یقین بر عارفین

تا قیامت ذکر این عشق و وفا
می‌نشیند بر دل اهل دعا

با نکاح پاک، دل‌ها زنده شد
رحمت حق بر زمین پیوند شد

در حریم عشق، یاد حق بگو
تا شوی در نزد یزدان آبرو

همسرت آیینه‌ی لطف خدا
او شفیع جان تو در هر بلا

هر که با همسر شود محرم ز نور
در دلش گردد ز حق آیینه‌طور

در نگاه مهربان همسران
بنگری اسرار صد پیغمبران

ازدواج آیینه‌ی لطف ازلی‌ست
در نهادش مهر حق جاویدلی‌ست

هر که را با همسرش باشد صفا
جای او باشد درون اولیا

زندگی بی‌عشق، بی‌رنگ و صداست
همچو گل، بی‌بو، بی‌رنگ، بی‌نواست

در کنار یار، دل‌ها شادمان
چون پرستو در بهار آسمان

گر خدا پیوند دل‌ها خواسته‌ست
پس چرا دل سوی دیگر را گسست؟

همسر خوب است، لطف بی‌کران
نعمتی در پرده از سوی جهان

در نگاه همسران، آرامشی‌ست
که فراتر از صدای خامشی‌ست

در حضور همسر و آن عهد پاک
زندگی گردد پر از نُه آیینه‌ناک

در دل همسر، ز خود بیرون شوی
بر مسیر عشق یزدان، نو شوی

آسمان رحمت خداوندی است
هر که با همسر به راه بندگی‌ست

در دل هر همسر عاشق‌نهاد
بنگری آیینه‌ی ذات جواد

گر شوی مأنوس با یار وفا
می‌برد دل را به کوی کبریا

با همیاری شود دل‌ها قوی
هر یکی آید دگر را همچو پی

این حقیقت را نبی روشن نمود
تا نکاح آید، عبادت می‌فزود

در صفای زندگی با یار خوب
می‌نشیند رحمت از خلاق غیب

خانه‌ای کز مهر همسر گرم شد
عرش بر آن خانه بی‌پرواز شد

همسری خوب است گنجی پر بها
چشمه‌ای از مهر پاک حق تعالی

در مدار عشق، گردد دل حبیب
تا رسد در بارگاه آن قریب

همسری یاری‌ست در دشت بلا
در کنار او بود شادی و نوا

با نکاح پاک، دین کامل شود
سینه از وسواس دنیا خالی شود

گر نباشد همسر و همراه مهر
دل شود تنها، چو کشتی در سحر

در حضور همسر، دل نغمه‌سرا
هر کلامی می‌شود ذکر خدا

خانه‌ای کو همسرانی راستین
در صفایش می‌تپد نور یقین

در دعای عاشقان اهل صفا
همسران باشند نزد حق، وفا

همسر خوب است لطف حق‌نما
راز شیرینی درون این وفا

در مسیر زندگی، یک یاور است
تا که در شب‌های غم، پیغام‌بر است

در نگاه همسر اهل نماز
می‌توان دید آیت از مهر نیاز

عشق اگر با همسران آید پدید
کعبه گردد خانه‌ای در آن محیط

زندگی چون قصه‌ای گردد لطیف
با حضور همسرانی بی‌حریف

هم‌سفری، هم‌نفسی، هم‌دلی
راز اصلی در طریقت، منزلی

گر بخواهی عرش حق را در زمین
همسری کن با صفا و دل‌نشین

در مسیر زوج، پیدا کن خرد
زان‌که از عشق، این شعله سر زد

از نگاه همسر خوب و نجیب
می‌تراود نوری از حق، بی‌نصیب

در شبانگاهان وصال اهل مهر
می‌رسد دل تا خداوند سپهر

همسر خوب است چون بال دعا
می‌برد دل را به سوی ربنا

با همیاری، شود آسان سفر
می‌رسد دل در حضور آن قمر

در کنار همسر اهل کرم
می‌رسد دل تا به دامان حرم

در نگاهی ساده از یار وفا
بنگری صد راز از لطف خدا

در مسیر ازدواج اهل دل
می‌رسد هر کس به نور لم‌یزل

با نکاح پاک، جان روشن شود
دل ز هر وسواس شیطان وا رهد

زندگی بی‌همسر، افسرده‌تر است
چون درختی بی‌ثمر، پژمرده است

در نگاه همسران با شور و شوق
می‌نشیند نور حق در عمق ذوق

خانه‌ای بی‌همسر و بی‌مهر پاک
چون بیابانی‌ست بی‌سایه، هلاک

همسر خوب است مرهم بر جرا
در کنار او بود صبر و رضا

گر شوی هم‌دل، شوی هم‌راز او
تا رسی بر کوی پاک راز او

هم‌نفس، هم‌راز، هم‌عهد اله
می‌بردت تا به سوی آن فلاح

در دل همسر، اگر مهر خداست
زندگی هم در مسیر او رواست

در وفای همسران باشد نشان
از صفای ذات یزدان بی‌کران

هر که باشد با همسر اهل صفا
می‌رسد تا بارگاه مصطفی

همسران آیینه‌ی ذات خدایند
در وفا، چون انبیای باصفایند

در نگاه عاشقان، از هر نظر
می‌تراود نور از آن چشمِ سحر

گر بخواهی عرش حق را بر زمین
همسر خوب است گنجی آفرین

در کنار همسر مهربان
دل شود آرام چون مرغان جان

هر که باشد با همسر در رضا
در دلش گردد طلوعی از خدا

این وصال است که پیغمبر بگفت
در نکاح است آن‌چه باشد سوی جُفت

زندگی در سایه‌ی یار وفاست
هر که را همسر نباشد، مبتلاست

با نکاح، آدمی کامل شود
چون درختی پر ثمر، حاصل شود

همسر خوب است آغوش دعا
در کنار او، نباشد جز صفا

گر نگاهی از دل عاشق رسد
رحمت حق بر دل آن خانه سد

این مسیر مهر و لطف و هم‌دلی
در نهایت می‌بردت تا ولی

با همسر، دنیا شود هم‌چون بهشت
بی‌وصالش، زندگی تنها و زشت

با نگاهی پر ز مهر و پر ز نور
همسران گردند چون قُدسی صبور

در مسیر عشق، راهی روشن است
همسر خوب است، راه ایمن است

این حقیقت را خداوند گفته است
در نکاح است آن‌چه برکت، رفته است

گر کسی بر همسرش عاشق شود
در مسیر حق، دلش صادق شود

در کنار همسر پاک و نجیب
می‌چشد دل لذت وصل حبیب

همسران، لطفی ز مهر کبریا
در مسیر بندگی، آن آشنا

گر بخواهی بندگی، همسر ببین
تا شوی عاشق، مطیع و اهل دین

در کنار همسر اهل وفا
بنگری تصویر روح انبیا

در حضور عاشقان اهل مهر
می‌رسد دل تا به عرش و تا سپهر

زندگی با همسر خوب و نکو
می‌برد دل را به باغ آرزو

زندگی یعنی نگاه عاشقش
در طواف دل، همان همسایه‌اش

با صفا و مهر، سازد خانه‌ای
تا شود آن خانه، مَأوا و پناهی

در حریم خانه با نور نکاح
می‌رسد دل تا به معراجِ فلاح

دل به دل پیوست و جان شد آشنا
این همان تفسیر عشق است از خدا

گر بخواهی زندگی با شور و شوق
همسرت را چون نگینی کن فروغ

ای خدای مهر، ای پروردگار
یار ما کن در مسیر افتخار

در مسیر عشق و هم‌عهدی پاک
کن دل ما را ز هر فتنه هلاک

همسران ما نما هم‌عهد و یار
چون دو جان در پیکر آفتاب‌وار

در دل ما نور وحدت را بکار
تا نگردد ریشه‌مان بی‌اقتدار

عشق را در جان ما بنما مقیم
تا نباشد زندگانی‌مان عقیم

ای خدای لطف، در هر لحظه‌ای
همسران‌مان کن ز پاکانِ خدایی

در میان ما بریز از جام وصل
تا نماند لحظه‌ای بی‌عطر و اصل

خانه‌ی ما کن بهشت اهل نور
در دل آن، مهربانی باش دور

یاد خود را در دل ما زنده دار
تا نلرزد خانه‌مان در روزگار

رزق ما از مهر خود گسترده کن
سفره‌مان با یاد تو آراسته کن

در دعاهای شبانگاه نیاز
کن دعای همسران را سربلند باز

در نماز ما عطا کن اشتیاق
تا شود یاد تو در دل‌ها طَراق

همسفر کن ما به سوی بندگی
در کنار هم، ره حق زندگی

هر سحر با ذکر پاک نام تو
همسران گردند در آرام تو

در دل همسر، عطا کن مهر و صدق
تا شود آیینه‌دار لطف حق

همسرم را کن چو باغی پر شکوف
در وفایش باش ای رب منوق

خانه‌ام کن کعبه‌ی آرام و نور
در صفایش دور کن صد فتنه دور

در دل ما جای ده تقوای خویش
تا نباشیم از صف اولی خویش

در کنار همسرم ده صبر و حلم
تا بمانم در ره حق، اهل علم

هرکه دارد همسر پاک و نجیب
زنده گردد در ره عشق حبیب

زندگی را کن پر از نور یقین
همسرم را کن ز اهل دل‌نشین

در نگاه او نشان عشق باش
در دلش الهام لطف و بخشش باش

ما دو دل، چون موجی از دریای تو
جارییم ای رب، به صحرای تو

عهد ما را با صفا استوار کن
در دل ما نور تو تکرار کن

روز و شب ما به یاد تو گذر
در کنار همسرم، بی‌خش‌وشر

عشق ما کن در مسیر تو بلند
تا رسیم از وصل، ای جانانه بند

در فراق هم، مکن ما را اسیر
جمع کن دل‌ها به لطف بی‌نظیر

رحمتی ده بر تمامی همسران
در وفا گردان دل و جانشان روان

هرکه باشد با نکاح اهل نور
در دلش کن آسمان را پر ظهور

ما تو را خواندیم با اشک نیاز
تا دهی آرامشی در لحظه‌ساز

در دل ما آشتی بنما مقیم
تا نباشد سایه‌ای از کینه و بیم

در طریقت همسری، ای آشنا
ما تو را خواهیم، ای رب‌العُلا

همسران ما، دل از تو خواسته
در مسیر تو صفا آراسته

خانه‌ام کن مهد ذکر و بندگی
تا شود همسر، دلیل زندگی

بر دل ما رحمتت جاری بمان
تا نیفتیم از رهت، حتی زمان

هر دعا را کن پذیرفته ز لطف
در شب وصل تو، یا رب، باش رُطف

همسرم را کن بهشتی در زمین
تا شود آیینه‌ی حق در یقین

در دلش بگذار صد مهر و وفا
تا کند با جان من، عهد صفا

در کنار همسرم باشی پناه
ای خدای عاشقان در هر نگاه

ما تو را خواندیم در این لحظه‌ها
تا شوی با ما، تو ای ربّ خدا

ما که بستیم عهد در محضر تو
پایدارش کن به لطف بی‌حد تو

در مسیر عشق و مهر و همدلی
ما تو را خواهیم، ای ربّ جلی

زندگی با همسر خوب و نکو
کن مرا در آن پناهی از سبو

در دل ما نور خود را روشن کن
ازدواج ما ز مهر تو مأمن کن

خانه‌ام را کن پر از ذکر و دعا
همسرم را کن وفادار و با صفا

هر که خوانَد این دعا با ناله‌ای
کن دعایش مستجاب از مشعله‌ای

۱.
هر که با صدق آید اندر راه عشق
نور حق تابد بر او از شوق عشق

۲.
هر که در پیمان دل صادق بود
نور حق در جان او لایق بود

۳.
گر بود بنیاد وصلت بر صدق
نور حق آید به جان، بی‌فرق و فرق

۴.
در طریق عشق اگر صادق شوی
نور حق را در دل عاشق شوی

۵.
هر که در راه نکاح آرد صفا
می‌درخشد نور حق در جانِ ما

۶.
با صداقت گر نهد بنیاد عشق
نور یزدان می‌رسد بر باد عشق

۷.
هر که در پیمان خود باشد وفی
نور حق یابد در آن وصل جلی

۸.
هر که صدق آورد در عقد و وصال
نور حق گردد درونش بی‌زوال

۹.
هر که در پیوند باشد با صفا
نور حق تابد به او از ابتدا

۱۰.
آن‌که در ازدواج دارد صدق نیت
یابد از حضرت حق نور و حکمت

۱.
این رسولِ عاشقان، آیین حق
کرد بر آن توصیه، با شور و شَفق

۲.
این پیمبر، نور راه عاشقی‌ست
بر طریق مهر، خود مُفتَرِقی‌ست

۳.
این امامِ عاشقان، آگاه بود
بر چنین آیین، پُر از اکراه بود

۴.
آن پیام‌آور، امام عاشقان
کرد تأکیدش بر این سیر و بیان

۵.
این امامِ راهیان عشق ناب
داد تأکیدش بر این راه صواب

۶.
آن رسولِ مهر، آن دریای نور
بر چنین آیین بنهاد آیه‌بور

۷.
آن نبی، استاد عشق و معرفت
کرد تأکیدش به سوی وحدت

۸.
این رسول عشق، آن مهر بلند
بر چنین آیین، تأکیدی فکند

۹.
بر طریق عاشقی، آن رهنما
کرد تأکیدش به آیینِ صفا

۱۰.
آن امام عاشقان، دریای دین
کرد تأکیدش به این آیین دین

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

ازدواج
ازدواج است آن طریق دلنشین
کز صفایش می‌شود دل‌ها قرین

زندگی بی‌عشق بی‌روح و هدف
چون درختی خشک در طوفان و کف

ازدواج آیینه‌ی تکمیل دین
راه رشد است و رسیدن بر یقین

می‌گشاید رزق را با نور خود
برکت آرد در دل شب‌های سرد
 

زن، نماد لطف پروردگار
مرد، جلوه‌گاه مهر کردگار

در وصال دلبران، رحمت نهان
معنی یابد زندگی در این جهان
 

هر کجا مهر و مودت شعله‌ور
رحمت یزدان بود آنجا مگر
 

زوج بودن نیست تنها جسم و جان
بلکه وحدت در مسیر عاشقان

در کنار عشق، معنا زنده است
عهد قلبی با خدا پاینده است

 

خانه‌ای کز عشق بنیادش بود
عرش حق بر سقف آن سجاد شد
 

از زبان مصطفی آمد پیام
که زواج آرد به دل‌ها احترام

هر که در این راه، گام از صدق زد
نور حق را در وجود خود کشد

پیروی کن از پیام انبیا
تا شوی لبریز از مهر و صفا
 

این پیمبر، این امام عاشقان
کرد تأکیدش بر این آیین جان

پس بپا دار این حریم با ادب
تا شود در خانه‌ات عشق و طلب

در حضور این دو دل با یک نظر
می‌شود رحمت فراگیر در بشر
 

باشد این پیوند، رمز زندگی
در مسیر بندگی و بندگی

پیوند دو دل، طریق معرفت
چون شود دل‌ها یکی، حق در وسط
 

در وصال یار، دل آرام شد
نور عشق از آسمان بر ما گشود

هر که در این راه، خالص گام زد
از وصال دوست، جامی لب‌گزید

زندگی بی‌زوج، چون موجی رها
بی‌هدف گردد، شود دمساز ما

زن همان آیینه‌ی لطف خدا
مرد آیینه‌دار مهر کبریا

در مدار عشق، دنیا پر نشاط
هر دلی آید به سوی حق نجات

رحمت حق در وصال زوج‌هاست
نور حق در خانه‌ی آن‌ها رواست

در نگاه همسران، مهر خدا
در صفای دلبران، ذکر و دعا
 

این وصال است امتحان بندگی
تا به حق پیوند گردد زندگی

با نکاح پاک، دل‌ها می‌شود
عرش حق در خانه‌ات بنشسته شد

 

هر که باشد در مسیر ازدواج
عاقبت گردد نصیبش این رواج

این رواج عشق، رزق معنوی
برکت آرد بر دل بی‌چون و چون

در مسیر ازدواج، امنیت
چون سپر گردد ز هر گونه فتن

در دل شب‌های سخت روزگار
عشق همسر می‌شود راه فرار

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

مثنوی ازدواج(۱)

باسمه تعالی
ازدواج(۱)

ازدواج است آن طریق دلنشین
کز صفایش می‌شود دل‌ها قرین

 

 

همدم جان است و آرامِ روان
چشمه‌ی مهر است در کون و مکان


 

زندگی بی‌عشق، سرد و بی‌بهار
چون درختی خشک، در گرد و غبار


 

ازدواج آیینه‌ی دین مبین
راه رشد است و رسیدن بر یقین

 

 

می‌گشاید رزق را چون آفتاب
می‌دهد بر شب‌نشینان فتحِ باب

 

 

زن ز لطف حق شده آیینه‌دار
جلوه‌گر در خاک، نور است و قرار

 

 

جلوه‌ی مهر است مردان خدا
چشمه‌ای جوشان ز عشق کبریا

 

مرد و زن آیینه‌داران خدا
مظهر مهر و جمال کبریا

 

 

 

 

در وصال دلبران، رحمت نهان
معنی یابد زندگی در این جهان

 

 

هر کجا مهر و مودت شعله‌ور
رحمت یزدان بود آنجا ظفر

 

در کنار عشق، معنا زنده است
عهد قلبی با خدا پاینده است

 

 

زوج بودن نیست تنها جسم و جان
بلکه وحدت در دل است و جان فشان

 

 

 

از دل عشاق مستی جاری است

عهد دل با حق، همان جانبازی است

 

 

خانه‌ای کز عشق گردد استوار
عرش حق آید بر او از افتخار

 

 

گفت پیغمبر، که پیوندِ نکاح
می‌نهد بر سینه‌ها تاجِ فلاح

 

این رسول عشق، آن مهر بلند
بر چنین آیین، تأکیدی فکند

 

 

 

هر که صدق آورد در راه زواج
نور حق آید به دل، در ازدواج

 

 

هر که در پیوند باشد با صفا
نور حق تابد به او از ابتدا

 

 

با صداقت گر نهی بنیاد عشق
 نور یزدان می‌رسد فریاد عشق

 

 

پیروی کن از پیام انبیا
تا شوی لبریز از مهر و صفا

 

حرمت این آستان را پاس دار
تا شود منزلگهت عشق و قرار

 

 

با حضور این دو دل در یک نظر

رحمت آید بر رفاقت در بشر

 

 

باشد این پیوند رمز  بندگی
در مسیر الفت و در زندگی

 

 دان که پیوند دو دل، لطف خداست
زندگی بی‌یار، رنج است و خطاست

 

 

در مدار عشق، دنیا پر نشاط
هر دلی آید به سوی حق نجات

 

 

 

هر که در راه خدا پیمود راه
دل ز دنیا رست و از بند گناه

 

 

 زندگی بی‌ عشق، درد است و خطاست

بی‌هدف، با نفس امّاره سزاست

 

زن چو آئینه است در ذات و صفات
باز تابی از جمال کائنات

 

 

در دلش نور هدایت شعله ور
چشمه ی مهر است و سیمای هنر

 

 

 

دان " رجالی" ، زن ز الطاف خداست
جلوه ای از حکمت بی انتهاست

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

مثنوی جلوه عشق (۲)

باسمه تعالی
جلوه عشق(۲)

خدایا! تویی آن بهشت نهان
که در دل بود نغمه‌ات بی‌ امان


 

تو خورشید عشقی که پنهان شدی
در آیینه‌ی جان نمایان شدی

 

خدایا! تویی شمع هر سوگوار
که از اشکشان چشمه‌ و جویبار

 

 

نه در پردهٔ وهم و نه در خیال
که پیداست رویت، ورای مثال

 

 

سکوت دلم با تو پر نغمه است
صدای تو در اوج بی‌ لطمه است

 

 

خدایا! تویی شوق در سوز و تاب
که از مهر تو نیست جز فتحِ باب

 

 

نه شب بی تو آرام گیرد مرا
نه روزم شود بی تو روشن‌سرا

 

 

تویی آن که جان را نوا می‌دهی
ز دل نغمه‌ی آشنا می‌دهی

 

 

 

تو را یافتم، هرچه را باختم
به شوق تو از خویش، دل ساختم

 

 

جهان را تویی روح بی‌انتها
هم آغاز عشقی، همی انتها

 

خدایا! تویی ساقی جان‌فزا
که از باده‌ات رسته‌ام از خطا


 

دل از پرتوی روی تو روشن است
که این نور، پیدا ز جان و تن است

 

 

دل از چشمه‌ی عشق، ساغر گرفت
همه آب هستی، ز کوثر است

 

 

نهان‌خانه‌ی دل، حرم‌گاه توست
به هر ذره پیداست،آن  آه توست

 


به هر لحظه ای از تپش‌های دل
طنین تو پیداست، اعضای دل

 

 

اگر بی‌تو باشم، دلم بی‌صفاست
جهانم سراسر غم و ابتلاست

 

 


ز هر سو نظر کردم، ای جانِ جان
تو بودی پدیدار در هر مکان

 


نگفتم تو را، لیک خواندی مرا
کشیدی به سوی تجلی سرا

 

 

 

ربودی دلم را، شکستی قفس
چو بیرون شدم،  از هوا وهوس

 

 

ز خود گشتم آواره‌ی کوی تو
شدم مست از آن جرعه‌ی بوی تو

 

خدایا! تویی آن یقین جاودان
که از نور تو عالمی شد عیان

 

 

 

تو گفتی: بیا، من نگفتم هنوز
که برداشتی پرده از راز و سوز

 

 

 

به آتش کشاندی مرا بی‌گمان
که در من بجوشد حدیث نهان
 

 

نبودم، تو بودی، ز بودت شدم
ز نورت شکفتم، به سویت شدم

 

 

تو در من نهادی چه روحی ولا
که در دل شدم مست روی و لقا

 

 

نه از دیده گفتم، نه از راه فکر
که دل یافت مهرت ز اشراقِ ذکر

 

 

خدایا! تویی کوثر و آب ناب
که از تو شود جان، رها از عذاب

 

 

خدایا! تویی آفتاب وجود
که از پرتوت هر دلی در سجود

 

 

خدایا! تویی عشق در هر نگاه
که بی‌نام تو نیست جانم پناه

 

 

اگر مهر حق سایه‌گستر شود
رجالی ز لطفش سخن‌ور شود

 

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی

 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

مثنوی جلوه عشق(۱)

باسمه تعالی
جلوه عشق(۱)

خدایا! تویی نورِ بی‌انتها
فروغی به دل‌ها و جان‌ها رها

 

 

توئی مهرِ جاوید و آرامِ جان
که از توست آغازِ هر داستان

 

 

خدایا! تویی نور و عشق و صفا
تویی آن که دل بُرد سویِ بقا


 

خدایا! تویی نور سرّ وجود
توئی جانِ دل، آفتابِ شهود

 

 

خدایا! تویی نورِ مهر و وفا
تو بخشی به دل‌ها طراوت، بقا

 

 

خدایا! تویی نور جان و روان
توئی نغمه‌ی عشق در بی‌نشان

 

 

خدایا! تویی نور بی‌انتها
توئی آشناتر ز هر آشنا

 

 

خدایا! تویی نور صبح امید
توئی آن که دل را چو شب آفرید

 

 

خدایا! تویی عشق و آرام جان
توئی نغمه‌ی دل به این آشیان

 

 

خدایا! تویی راز شور و طرب
دل عاشقان از تو گیرد ادب

 

 

خدایا! تویی راز مستی و شور
تویی آن‌که دادی دل ما سرور

 

 

خدایا! تویی نور هر کوی و بام
به یادت طپد در دلم صبح و شام

 

 

خدایا! تویی مونس جان من
صفای دلم، نور پنهان من
 

 

خدایا! تویی یار شب‌های تار
به جز نور تو کیست در دل بهار

 

 

خدایا! تویی عشق بی‌انتها
که روشن شود راه اهل وفا


 

تویی آتشی در دل عاشقان
که سوزد همه بند و بندِ گمان

 

 

خدایا! تویی آن حضور نهان
که جاری شدی در دل و در زبان

 

 

نه پیدا به چشم و نه پنهان ز جان

به نورت فروزان، دو عالم، جهان

 


 نه در دیده پیدا، نه از دل نهان

که بی‌تو نخواهم نه جسم و نه جان 

 

 

خدایا! تویی موج دریای عشق
توئی آفتاب دل‌آرای عشق

 


توئی آن‌که دل را ز خود می‌بری
به گردابِ شوق از عدم آوری

 

 

خدایا! دلم را کنی پر ز شور
که با یاد تو جان شود پر ز نور

 

 


توئی آن‌که آتش ز عشق تو تافت
ز گرمای تو ذره در رقص یافت

 

 

خدایا! تویی عشق بی‌انتها
که دل را کشاندی به کوی وفا

 


جهان بی تو یک ذره‌ی بی‌نشان
دل از نور روی تو گیرد امان

 

خدایا! تویی درد و درمان دل
توئی مرهم هر پریشان دل

 

خدایا! تویی هم‌دم لحظه‌ها
که پر می‌کنی سینه از نغمه‌ها

 

خدایا! تویی سوز این بی‌قرار
که دل را کشاندی به دیدار یار

 

 

خدایا! تویی آن نسیم بهار
که بگشاید از عشق، قفل حصار

 

خدایا! تویی شور و شوقِ سخن
رجالی شود مستِ ذوق سخن

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

جلوه عشق

 

۱.
خدایا! تویی نور جان در وجود
توئی جلوه‌ی عشق و سرچشمه‌ی سود

۲.
خدایا! تویی نور دل در نهان
توئی مهر و عشقِ بهشت و جهان

۳.
خدایا! تویی نور هستی‌فزا
توئی جلوه‌ی عشق در چشم ما

۴.
خدایا! تویی نور یکتای ما
توئی عشق ناب و دعای ما

۵.
خدایا! تویی نور جان‌بخش روح
توئی قبله‌ی دل، تویی راز نوح

۶.
خدایا! تویی نور در آسمان
توئی عشق ما، راز هر داستان

۷.
خدایا! تویی نور بی‌پایگاه
توئی آنکه دل را کنی مبتلاه

۸.
خدایا! تویی نور جان‌ها همه
توئی عاشق و معشوق در عالَمه

۹.
خدایا! تویی نور در بیکران
توئی مهر جاوید در این جهان

۱۰.
خدایا! تویی نور سرّ وجود
توئی راز دل، آفتابِ شهود

۱۱.
خدایا! تویی نور فانی‌نشد
توئی عشق باقی، به جا مانده شد

۱۲.
خدایا! تویی نورِ دل‌های پاک
توئی آن که بردی غم از سینه خاک

۱۳.
خدایا! تویی نورِ مهر و وفا
توئی آن که بخشی به دل‌ها صفا

۱۴.
خدایا! تویی نورِ دل، بی‌حجاب
توئی جلوه‌ی عشق در آفتاب

۱۵.
خدایا! تویی نور جان و روان
توئی نغمه‌ی عشق در بی‌نشان

۱۶.
خدایا! تویی نور بی‌انتها
توئی عاشقانه‌ترین آشنا

۱۷.
خدایا! تویی نور در ذات ما
توئی مونس دل، طبیبِ شفا

۱۸.
خدایا! تویی نور صبح امید
توئی آن که دل را ز غم آفرید

۱۹.
خدایا! تویی نور پاک ازلی
توئی جلوه‌ی عشق لم‌یزلی

۲۰.
خدایا! تویی نورِ دل، بی‌نقاب
توئی آن تجلای عشق و ثواب

۱.

خدایا! تویی روشنی‌بخش دل
توئی آفتابی، نهان در ازل

۲.
خدایا! تویی عشق و آرام جان
توئی نغمه‌ی دل در این آشیان

۳.
خدایا! تویی قبله‌ی عاشقان
چراغ شب ظلمت بی‌نشان

۴.
خدایا! تویی آن صدای درون
که دل را کشاند به سمت جنون

۵.
خدایا! تویی آن نگاه بلند
که دل را ز خاکستر غم فکند

۶.
خدایا! تویی راز مستی و شور
دل عاشقان را تو دادی سرور

۷.
خدایا! تویی نور هر کوی و بام
به یادت طپد در درونم سلام

۸.
خدایا! تویی مونس جان من
پناه دلم، مهر پنهان من

۹.
خدایا! تویی پرده‌بردار راز
که دل را کشاندی از خاک و باز

۱۰.
خدایا! تویی یار شب‌های تار
بجز نور تو نیست در دل بهار

۱۱.
خدایا! تویی آن بهاری‌ترین
که در جان ما می‌کشی آفرین

۱۲.
خدایا! تویی نور ذات وجود
نهان در سکوت، عیان در شهود

۱۳.
خدایا! تویی عشق بی‌انتها
که روشن کنی راه اهل وفا

۱۴.
خدایا! تویی راز هر قطره اشک
که در دل نهی آتش بی‌ترَکش

۱۵.
خدایا! تویی آن صفای مطهر
که دل را شویی ز داغ ستمگر

۱۶.
خدایا! تویی آن نسیم سحر
که جان را کنی زنده از بحر بر

۱۷.
خدایا! تویی مهر دل‌های پاک
که در چشم ما هستی آن نور خاک

۱۸.
خدایا! تویی آن حضور نهان
که جاری شدی در دل و در زبان

۱۹.
خدایا! تویی بی‌نیاز از همه
ولی عاشق ما در هر مرحله

۲۰.
خدایا! تویی آن صدای لطیف
که می‌خواندت دل به هر حین و کیف

۲۱.
خدایا! تویی نور در جان من
توئی یار شب‌های باران من

۲۲.
خدایا! تویی آن بهار سپید
که در سینه‌ام هر شب آیی پدید

۲۳.
خدایا! تویی عاشق راز ما
نهان در سکوت نماز ما

۲۴.
خدایا! تویی ماه در شام ما
چراغ دلم در ظلام ما

۲۵.
خدایا! تویی موج دریای عشق
توئی آفتاب دل‌آرای عشق

۲۶.
خدایا! تویی سوز این نغمه‌ها
که آتش‌زنی در دلِ آشنا

۲۷.
خدایا! تویی آن نیاز دلم
توئی ریشه‌ی اشک و ساز دلم

۲۸.
خدایا! تویی جلوه‌ی بیکران
درون دل ما، تویی بی‌نشان

۲۹.
خدایا! تویی آن نسیم نجات
که دل را کنی از گناه برات

۳۰.
خدایا! تویی نور در چشم شب
که بی‌تو بود لحظه‌ها پر تعب

۳۱.
خدایا! تویی یار دل‌های زار
به هر درد دل، مرحمی آشکار

۳۲.
خدایا! تویی موج دریا و دشت
که با ذکر تو، دل شود مست و خشت

۳۳.
خدایا! تویی شوق هر عاشقی
که در بزم تو نیست اندوه و نقی

۳۴.
خدایا! تویی صبح روشن‌نفس
که در شام دل باشی آن مونس

۳۵.
خدایا! تویی راه و مقصد، تمام
درون دلم، تو کنی التیام

۳۶.
خدایا! تویی شور هر نغمه‌ام
که از مهر تو روشنی می‌گرفتم

۳۷.
خدایا! تویی آن بهار امید
که در باغ دل گل شوی بی‌حدید

۳۸.
خدایا! تویی هم ز آغاز ما
توئی ختم و فتح نماز ما

۳۹.
خدایا! تویی راز هستی هنوز
که دل را کنی با نگاهی دگر روز

۴۰.
خدایا! تویی آن خروش سکوت
که در جان ما می‌کنی های‌هوت

۴۱.
خدایا! تویی درد و درمان دل
توئی مرهم هر پریشان دل

۴۲.
خدایا! تویی عشق بی‌انتها
که دل را کشاندی به کوی وفا

۴۳.
خدایا! تویی آن چراغ امید
که در شام دل پر ز نورت پدید

۴۴.
خدایا! تویی بی‌مثالِ جهان
که هر لحظه‌ای با منی بی‌بیان

۴۵.
خدایا! تویی موج در چشم رود
که با نام تو دل شود پر وجود

۴۶.
خدایا! تویی آن نفس در درون
که هر لحظه‌ای می‌کنی ما فزون

۴۷.
خدایا! تویی آن حضور غریب
که دل با تو گردد ز غفلت نچیب

۴۸.
خدایا! تویی راز این اشک پاک
که افتد ز چشمم به وقت هلاک

۴۹.
خدایا! تویی نور و عشق و صفا
که دل را رساندی به کوی بقا

۵۰.
خدایا! تویی آن نگاه نخست
که دل را ربودی ز شور و ز سُست

۵۱.
خدایا! تویی آیه‌ی بی‌کلام
که جاری شوی در دل بی‌مرام

۵۲.
خدایا! تویی هم‌دم لحظه‌ها
که پر می‌کنی سینه از نغمه‌ها

۵۳.
خدایا! تویی عشق بی‌انقضا
که با مهر تو می‌رسد جان به جا

۵۴.
خدایا! تویی آن یقین نهان
که با تو دل افتد به سوی جنان

۵۵.
خدایا! تویی سوز این بی‌قرار
که دل را کشاندی به لاهوت یار

۵۶.
خدایا! تویی آن سرود بلند
که از کوی تو جان شود پر پسند

۵۷.
خدایا! تویی موج در سینه‌ام
که آرامشم با تو و بی تو غم

۵۸.
خدایا! تویی نای جان و دلم
توئی واژه‌ی اول و آخرم

۵۹.
خدایا! تویی آن صدای سکوت
که در جان من کرده‌ای های‌هوت

۶۰.
خدایا! تویی عشق ناب ازل
که دل را رساندی به قند وصَل

۱.
خدایا! تویی چشمه‌ی روشنی
ز نامت جهان گشت آتش‌زنی

۲.
خدایا! تویی آب در جوی جان
ز یاد تو گردد دلم بی‌امان

۳.
خدایا! تویی آن صفای وجود
که دل را کنی عاشق و با شهود

۴.
خدایا! تویی نغمه‌ی بی‌صدا
که در دل نهی آتشی از خدا

۵.
خدایا! تویی صبح‌ صادق ز شب
که با نام تو می‌شود دل طرب

۶.
خدایا! تویی راز آغوش نور
که آمرزشی در شب زلزله‌طور

۷.
خدایا! تویی یار بی‌نام و ننگ
که عشقت زند جان ما را به چنگ

۸.
خدایا! تویی آن نسیم بهار
که بگشاید از عشق، قفل و حصار

۹.
خدایا! تویی قاف جان در سفر
که دل را کشاندی ز خاک به پر

۱۰.
خدایا! تویی شهد در نغمه‌ها
ز نامت دلم شد رها از بلا

۱۱.
خدایا! تویی در شب ما سحر
تو باشی پناه دل بی‌خبر

۱۲.
خدایا! تویی آن نگاه نخست
که با دیده‌ات دل شود خودپرست

۱۳.
خدایا! تویی بی‌نشان و پدید
که از جلوه‌ات جان شود رو سپید

۱۴.
خدایا! تویی اصل هر ذره‌ام
که با نور تو روشن است دلمه‌م

۱۵.
خدایا! تویی زمزمه در سکوت
که جان را کنی گرمِ های‌هوت

۱۶.
خدایا! تویی آن تپش در رگم
که با هر نفس، با تو دارم نم

۱۷.
خدایا! تویی چشم دل، بی‌حجاب
که جان را زدی سوی باغ جناب

۱۸.
خدایا! تویی عطر آن گلشنم
که در بادها می‌وزد با تنم

۱۹.
خدایا! تویی راه و منزل تویی
تو آغاز و پایان این دل، تویی

۲۰.
خدایا! تویی آیه‌ی روشنی
تو در هر نفس با منی، با منی

۲۱.
خدایا! تویی روح در تار و پود
که باشی به دل، آن صدای شهود

۲۲.
خدایا! تویی سوز آن نغمه‌ام
که بی‌نام تو، شعله باشد دلم

۲۳.
خدایا! تویی سرّ هر دلشکست
که در غمکده با تو باشد نشست

۲۴.
خدایا! تویی آن بهشت نهان
که در دل بود نغمه‌ات بی‌فغان

۲۵.
خدایا! تویی شوق در اضطراب
که از مهر تو نیست دل را عذاب

۲۶.
خدایا! تویی همدمم در سفر
که از تو نیابم، نه با تو خطر

۲۷.
خدایا! تویی شعله‌ی بی‌خمود
که روشن کنی راه هر در سجود

۲۸.
خدایا! تویی باده‌ در ساغرم
که با تو شود مستی از بیشترم

۲۹.
خدایا! تویی لطف در بی‌کسی
که بی‌تو نماند دلم، واپسی

۳۰.
خدایا! تویی کوثر و آب ناب
که از تو شود جان، رها از عذاب

۳۱.
خدایا! تویی آفتاب وجود
که از پرتوت هر دلی در سجود

۳۲.
خدایا! تویی آن بهار دل‌ام
که بی‌نام تو، پژمرد گل‌ام

۳۳.
خدایا! تویی عشق بی‌انتها
که از مهر تو می‌تپد جان ما

۳۴.
خدایا! تویی قبله‌ی بی‌نشان
که دل با تو گردد ز غفلت روان

۳۵.
خدایا! تویی سوز این اشک‌ها
که بر درگهت می‌شود مشک‌ها

۳۶.
خدایا! تویی همدم نغمه‌ام
تو شور دل و سوز هر زمزمه‌ام

۳۷.
خدایا! تویی قوت و نور و جان
توئی هرچه دارم، به هر جمکران

۳۸.
خدایا! تویی ساقی باده‌ام
که با جرعه‌ات مست و آزاده‌ام

۳۹.
خدایا! تویی راز هر اضطراب
که در تو بود شادی بی‌سراب

۴۰.
خدایا! تویی عشق در هر نگاه
که بی‌نام تو نیست جانم پناه

۴۱.
خدایا! تویی آن صفای درون
که با تو نباشد دلم واژگون

۴۲.
خدایا! تویی مهر هر سوگوار
که از اشکشان می‌کنی چشمه‌سار

۴۳.
خدایا! تویی آن چراغ سکوت
که روشن کند کوی بی‌های‌هوت

۴۴.
خدایا! تویی موج در بیکران
که دل را کنی همچو در، جاودان

۴۵.
خدایا! تویی ذره‌ذره وجود
که در هر دلی با تو باشد سجود

۴۶.
خدایا! تویی قوت عاشقان
که بی‌تو مباد این دل بی‌نشان

۴۷.
خدایا! تویی آن یقین از ازل
که با نور تو روشن است این عمل

۴۸.
خدایا! تویی نای دل، نغمه‌ساز
که از تو بود این دل بی‌نیاز

۴۹.
خدایا! تویی سایه‌ی هر درخت
که از نور تو برگ باشد، درخت

۵۰.
خدایا! تویی مهر شب‌های من
که دل را کنی گرمِ لبخند تن

۵۱.
خدایا! تویی اشک‌های دلم
که بی‌اذن تو نیست شور و غمم

۵۲.
خدایا! تویی شور و سوز دعا
که نامت برآید ز لب بی‌ریا

۵۳.
خدایا! تویی موج در دل‌تپم
که بی‌تو نباشد دلم در طرب

۵۴.
خدایا! تویی آن خدای خموش
که دل را کنی با تو پر از خروش

۵۵.
خدایا! تویی راز راز آشنا
که می‌خوانی‌ام در شب بی‌وفا

۵۶.
خدایا! تویی آن کمال نیاز
که در دل نهی عشق بی‌امتیاز

۵۷.
خدایا! تویی آن صفای دلم
که بی‌تو بود خاک هر حاصلم

۵۸.
خدایا! تویی اصل این نغمه‌ها
که با تو شکوفا شود زمزمه‌ها

۵۹.
خدایا! تویی خنده‌ی آسمان
که می‌تابی از لطف بی‌امتحان

 

۶۱.
خدایا! تویی راز هستی پدید
که بی‌تو دلم هست تار و تند

۶۲.
خدایا! تویی قوت راز عشق
که از تو شود شعله‌ی ساز عشق

۶۳.
خدایا! تویی آسمان بلند
که دل را کنی در حضورت پسند

۶۴.
خدایا! تویی اشک شب‌زنده‌دار
که از آه تو گردد این دل‌به‌کار

۶۵.
خدایا! تویی نغمه‌ی لامکان
که در دل نهی سوز بی‌خا‌ک‌دان

۶۶.
خدایا! تویی چشمه‌ی بی‌کران
که در دل روانی، ز تو بی‌امان

۶۷.
خدایا! تویی مهر بی‌انقضا
که از تو بود شور ما با صفا

۶۸.
خدایا! تویی نور در ظلمتم
تو باشی چراغ شب و خلوت‌م

۶۹.
خدایا! تویی شعله‌ی بی‌زوال
که در قلب ما می‌نهی پر و بال

۷۰.
خدایا! تویی ساز این نی‌نواز
که با نغمه‌ات دل شود سرفراز

۱.
خدایا! تویی چشمه‌ی استغفار
ببخشا مرا با دلی سوگوار

۲.
خدایا! تویی لطف هنگام توب
که با یک نفس می‌دهی راه خوب

۳.
خدایا! تویی راز بخشش، کرم
که در لطف تو غرق شد عالمی

۴.
خدایا! تویی چاره‌ی بی‌کسان
دل افتاده را می‌کنی آسمان

۵.
خدایا! تویی تکیه‌گاه امید
که با نام تو درد دل‌ها سپید

۶.
خدایا! بده دل به صبر و سکون
که از طوفه‌ی غم نگردد جنون

۷.
خدایا! تویی آن دل آرام‌کن
به بند دلم راهِ آسان‌کن

۸.
خدایا! تویی آن خدای حلیم
که با بردباری شوی هم‌نسیم

۹.
خدایا! تویی اصل هر راستی
که با صدق تو جان شود کاستی

۱۰.
خدایا! بده رزق پاک و حلال
که از نور تو جان شود بی‌زوال

۱۱.
خدایا! بده دل به قناعتی
که بی‌طمعی، هست نهایتی

۱۲.
خدایا! تویی همدم زاهدان
که در تو بود نور بی‌واسطه‌ان

۱۳.
خدایا! بده دل به ذکر مدام
که در آن بود شور راز و پیام

۱۴.
خدایا! تویی نور شکر خفی
که با گفتن‌ات می‌برد هر شکی

۱۵.
خدایا! بده آن رضا بر قضا
که دل با تو گردد پر از ماجرا

۱۶.
خدایا! بده عزم ترک خطا
که در آن بود عزّت و کبریا

۱۷.
خدایا! تویی آن امام نجات
که با یاد تو دل کند هر نجات

۱۸.
خدایا! بده شرم در هر نگاه
که باشد رهی سوی نور و پناه

۱۹.
خدایا! بده دل به عفت، حیا
که در آن بود لطف و صدق و صفا

۲۰.
خدایا! بده مهر در هر سخن
که با مهر تو دل شود در وطن

۲۱.
خدایا! بده ترک آزارها
که در آن بود سوز اسرارها

۲۲.
خدایا! بده عذرخواهی به دل
که با آن شود جان ما بی‌خلل

۲۳.
خدایا! تویی راه عدل و اصول
که با عدل تو پاک گردد فحول

۲۴.
خدایا! بده حلم در ناتوان
که با آن شود دل ز رنج ایمن

۲۵.
خدایا! بده نور بخشندگی
که از آن بود شور زندگی

۲۶.
خدایا! بده شرم از انتقام
که بخشش بود عرش را احترام

۲۷.
خدایا! تویی اصل این خوی نیک
که با نام تو می‌شود جان ملیک

۲۸.
خدایا! بده آن حیا در نگاه
که از نور آن دل شود بی‌گناه

۲۹.
خدایا! بده مهر بر خویشان
که در آن بود لطف بی‌پایان

۳۰.
خدایا! بده دستگیری به ما
که درمان شود درد این بی‌نوا

۳۱.
خدایا! بده ترک خودخواهی‌ام
که گردد تهی جام خودخواهی‌ام

۳۲.
خدایا! بده هم‌نشینی نکو
که از گفت‌وگو بشنوم رنگ هو

۳۳.
خدایا! بده سوز دل در دعا
که در آن بود اشک‌ها آشنا

۳۴.
خدایا! بده ترک غیبت به لب
که از آن رسد نغمه‌های ادب

۳۵.
خدایا! بده لطف خاموشی‌ام
که در آن شنوم بانگ آغوشی‌ام

۳۶.
خدایا! بده چشمِ گریان به شب
که از آن شود دل چو نی در طرب

۳۷.
خدایا! بده اشک با بی‌ریا
که پاکم کند از گناه و خطا

۳۸.
خدایا! بده چشم شرمنده‌ام
که با توبه گردد دل زنده‌ام

۳۹.
خدایا! بده ترک هر ناروا
که باشد در آن نور عشق و وفا

۴۰.
خدایا! بده مهر اهل زمین
که باشم چو نوری به دل‌های دین

۴۱.
خدایا! بده ترک بخل و حسد
که گردد ز لطف تو دل بی‌سند

۴۲.
خدایا! بده هم‌دلی با ضعیف
که در آن بود نور لطف شریف

۴۳.
خدایا! بده نیت پاک و راست
که در آن بود سیر ما تا فناست

۴۴.
خدایا! بده ترک طمع به خلق
که در تو بود قوت و عشق و عقل

۴۵.
خدایا! بده ترک کبر و ریا
که با آن رسد مهر و اشک و صفا

۴۶.
خدایا! بده سوز عشق و نیاز
که باشد به درگاه تو سرفراز

۴۷.
خدایا! بده عقل در سیر جان
که با آن نباشد دلم بی‌نشان

۴۸.
خدایا! بده ذکر تو در نفس
که در آن بود نور بی‌هر هوس

۴۹.
خدایا! بده بندگی با شعور
که با آن درآیم به وادی نور

۵۰.
خدایا! بده قوت خدمت‌ات
که پاکم کند آتش حرمت‌ات

۵۱.
خدایا! بده مهربانی به جان
که با آن رود خصم از این جهان

۵۲.
خدایا! بده هم‌زبانی نکو
که با آن شود دل چو جام سبو

۵۳.
خدایا! بده لطف در کارها
که گیرد دلم رنگ ایثارها

۵۴.
خدایا! بده ترک عیب کسان
که باشد در آن امنِ اهل جنان

۵۵.
خدایا! بده سوز ترک منم
که در آن بود بوی گل در چمن

۵۶.
خدایا! بده عافیت در سکون
که آرامشم گردد اندر درون

۵۷.
خدایا! بده ترک دلبستگی
که در آن بود جانِ وارستگی

۵۸.
خدایا! بده صبر در امتحان
که با آن شود جان چو نور اذان

۵۹.
خدایا! بده نور اخلاص را
که پاکم کند بند وسواس را

۶۰.
خدایا! تویی اصل هر خصلت‌ام
تو باشی پناه دل و فطرت‌ام

۱.
خدایا! تویی چشمه‌ی روشنی
ز نامت جهان گشت آتش‌زنی

۲.
خدایا! تویی آب در جوی جان
ز یاد تو گردد دلم بی‌امان

۳.
خدایا! تویی آن صفای وجود
که دل را کنی عاشق و با شهود

۴.
خدایا! تویی نغمه‌ی بی‌صدا
که در دل نهی آتشی از خدا

۵.
خدایا! تویی صبح‌ صادق ز شب
که با نام تو می‌شود دل طرب

۶.
خدایا! تویی راز آغوش نور
که آمرزشی در شب زلزله‌طور

۷.
خدایا! تویی یار بی‌نام و ننگ
که عشقت زند جان ما را به چنگ

۸.
خدایا! تویی آن نسیم بهار
که بگشاید از عشق، قفل و حصار

۹.
خدایا! تویی قاف جان در سفر
که دل را کشاندی ز خاک به پر

۱۰.
خدایا! تویی شهد در نغمه‌ها
ز نامت دلم شد رها از بلا

۱۱.
خدایا! تویی در شب ما سحر
تو باشی پناه دل بی‌خبر

۱۲.
خدایا! تویی آن نگاه نخست
که با دیده‌ات دل شود خودپرست

۱۳.
خدایا! تویی بی‌نشان و پدید
که از جلوه‌ات جان شود رو سپید

۱۴.
خدایا! تویی اصل هر ذره‌ام
که با نور تو روشن است دلمه‌م

۱۵.
خدایا! تویی زمزمه در سکوت
که جان را کنی گرمِ های‌هوت

۱۶.
خدایا! تویی آن تپش در رگم
که با هر نفس، با تو دارم نم

۱۷.
خدایا! تویی چشم دل، بی‌حجاب
که جان را زدی سوی باغ جناب

۱۸.
خدایا! تویی عطر آن گلشنم
که در بادها می‌وزد با تنم

۱۹.
خدایا! تویی راه و منزل تویی
تو آغاز و پایان این دل، تویی

۲۰.
خدایا! تویی آیه‌ی روشنی
تو در هر نفس با منی، با منی

۲۱.
خدایا! تویی روح در تار و پود
که باشی به دل، آن صدای شهود

۲۲.
خدایا! تویی سوز آن نغمه‌ام
که بی‌نام تو، شعله باشد دلم

۲۳.
خدایا! تویی سرّ هر دلشکست
که در غمکده با تو باشد نشست

۲۴.
خدایا! تویی آن بهشت نهان
که در دل بود نغمه‌ات بی‌فغان

۲۵.
خدایا! تویی شوق در اضطراب
که از مهر تو نیست دل را عذاب

۲۶.
خدایا! تویی همدمم در سفر
که از تو نیابم، نه با تو خطر

۲۷.
خدایا! تویی شعله‌ی بی‌خمود
که روشن کنی راه هر در سجود

۲۸.
خدایا! تویی باده‌ در ساغرم
که با تو شود مستی از بیشترم

۲۹.
خدایا! تویی لطف در بی‌کسی
که بی‌تو نماند دلم، واپسی

۳۰.
خدایا! تویی کوثر و آب ناب
که از تو شود جان، رها از عذاب

۳۱.
خدایا! تویی آفتاب وجود
که از پرتوت هر دلی در سجود

۳۲.
خدایا! تویی آن بهار دل‌ام
که بی‌نام تو، پژمرد گل‌ام

۳۳.
خدایا! تویی عشق بی‌انتها
که از مهر تو می‌تپد جان ما

۳۴.
خدایا! تویی قبله‌ی بی‌نشان
که دل با تو گردد ز غفلت روان

۳۵.
خدایا! تویی سوز این اشک‌ها
که بر درگهت می‌شود مشک‌ها

۳۶.
خدایا! تویی همدم نغمه‌ام
تو شور دل و سوز هر زمزمه‌ام

۳۷.
خدایا! تویی قوت و نور و جان
توئی هرچه دارم، به هر جمکران

۳۸.
خدایا! تویی ساقی باده‌ام
که با جرعه‌ات مست و آزاده‌ام

۳۹.
خدایا! تویی راز هر اضطراب
که در تو بود شادی بی‌سراب

۴۰.
خدایا! تویی عشق در هر نگاه
که بی‌نام تو نیست جانم پناه

۴۱.
خدایا! تویی آن صفای درون
که با تو نباشد دلم واژگون

۴۲.
خدایا! تویی مهر هر سوگوار
که از اشکشان می‌کنی چشمه‌سار

۴۳.
خدایا! تویی آن چراغ سکوت
که روشن کند کوی بی‌های‌هوت

۴۴.
خدایا! تویی موج در بیکران
که دل را کنی همچو در، جاودان

۴۵.
خدایا! تویی ذره‌ذره وجود
که در هر دلی با تو باشد سجود

۴۶.
خدایا! تویی قوت عاشقان
که بی‌تو مباد این دل بی‌نشان

۴۷.
خدایا! تویی آن یقین از ازل
که با نور تو روشن است این عمل

۴۸.
خدایا! تویی نای دل، نغمه‌ساز
که از تو بود این دل بی‌نیاز

۴۹.
خدایا! تویی سایه‌ی هر درخت
که از نور تو برگ باشد، درخت

۵۰.
خدایا! تویی مهر شب‌های من
که دل را کنی گرمِ لبخند تن

۵۱.
خدایا! تویی اشک‌های دلم
که بی‌اذن تو نیست شور و غمم

۵۲.
خدایا! تویی شور و سوز دعا
که نامت برآید ز لب بی‌ریا

۵۳.
خدایا! تویی موج در دل‌تپم
که بی‌تو نباشد دلم در طرب

۵۴.
خدایا! تویی آن خدای خموش
که دل را کنی با تو پر از خروش

۵۵.
خدایا! تویی راز راز آشنا
که می‌خوانی‌ام در شب بی‌وفا

۵۶.
خدایا! تویی آن کمال نیاز
که در دل نهی عشق بی‌امتیاز

۵۷.
خدایا! تویی آن صفای دلم
که بی‌تو بود خاک هر حاصلم

۵۸.
خدایا! تویی اصل این نغمه‌ها
که با تو شکوفا شود زمزمه‌ها

۵۹.
خدایا! تویی خنده‌ی آسمان
که می‌تابی از لطف بی‌امتحان

۶۰.
خدایا! تویی آفت جان ما
که از نور تو می‌دمد فردا

۶۱.
خدایا! تویی راز هستی پدید
که بی‌تو دلم هست تار و تند

۶۲.
خدایا! تویی قوت راز عشق
که از تو شود شعله‌ی ساز عشق

۶۳.
خدایا! تویی آسمان بلند
که دل را کنی در حضورت پسند

۶۴.
خدایا! تویی اشک شب‌زنده‌دار
که از آه تو گردد این دل‌به‌کار

۶۵.
خدایا! تویی نغمه‌ی لامکان
که در دل نهی سوز بی‌خا‌ک‌دان

۶۶.
خدایا! تویی چشمه‌ی بی‌کران
که در دل روانی، ز تو بی‌امان

۶۷.
خدایا! تویی مهر بی‌انقضا
که از تو بود شور ما با صفا

۶۸.
خدایا! تویی نور در ظلمتم
تو باشی چراغ شب و خلوت‌م

۶۹.
خدایا! تویی شعله‌ی بی‌زوال
که در قلب ما می‌نهی پر و بال

۷۰.
خدایا! تویی ساز این نی‌نواز
که با نغمه‌ات دل شود سرفراز

۱.
به درگاهِ او راز دل گفته‌ام
که با نورِ عشقش دلم سفته‌ام

۲.
اگر لطف او سایه‌افکن شود
رجالی ز مهرش سخن‌سن شود

۳.
ز لطفش دلم شد پر از سوز و آه
رجالی شد آواره‌ی کویِ راه

۴.
به مهرش دلم سوی جان پر کشید
رجالی در این راه جان آفرید

۵.
همین بس که دل شد ز خاکش طراز
رجالی در این عشق گم کرد راز

۱.
خدایا! تویی مونس جانِ من
رجالی کند قصّه‌ی جان و تن

۲.
خدایا! تویی یار شب‌های درد
رجالی ز مهرت نوایی سترد

۳.
خدایا! تویی رازِ هر سوز دل
رجالی نهد اشک بر پایِ گل

۴.
خدایا! تویی پرده‌دارِ غیب
رجالی زند نغمه‌ی ناب و شیب

۵.
خدایا! تویی خلوتِ اهل راز
رجالی فتد در رهت بی‌نیاز

۶.
خدایا! تویی نغمه‌ی عاشقی
رجالی فدا شد به این بارقی

۷.
خدایا! تویی سوزِ هر واژه‌ام
رجالی شد از بوی تو تازه‌ام

۸.
خدایا! تویی شور و شوقِ سخن
رجالی فتد مستِ آن انجمن

 

 

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

مثنوی عدالت خواهی(۱)

باسمه تعالی
مثنوی عدالت خواهی (۱)

 

به نام خدای عدالت و داد
که با نور او ظلم گردد به باد

 

 

در این خاک، جز عدل او نیست راه
که ظلم است آتش، کند جان تباه


 

دل از بند خودخواهی آزاد کن
صفا بخش دل، جان خود شاد کن


 

اگر مانده ظلمت به اعماق جان
بخواه از خدا نور و عشق و امان

 

 

به راه حقیقت، چو جان ره سپار
مده دل به ظلمت، مشو خاکسار

 

 

مبادا شوی بنده‌ی زور و زر
که این باشدت مرگ بر هر ظفر

 

 

دو فانوس راهند قرآن و دین،
مبادا شوی همره ظالمین.

 

 

خدا نور خود را دهد در یقین

نه آن دیده‌ آغشته با رنگ دین

 

 

رها کن جهانِ سیه‌پوش و خام
به نور خدا کن ز دل‌ها سلام

 

 

هر آنکس که بر عدل پیمان کند
جهان را پر از نور ایمان کند

 

 

درونش صفا، کعبه‌ی عاشقان
بری از فریب است و دور از گمان

 

 

بیا با عدالت دلی تازه یاب
ز ظلم و تباهی، قدم بر متاب

 

اگر طالب قسط و عدلی، بدان
که باید شوی زنده با عشق و جان

 

 

خدا را بخوان با دلِ بی‌قرار
دل از بندِ دنیا بکن، رهسپار

 

اگر ظلم بینی، سکوتت خطاست
قیام است در دل، پیام خداست

 

دل از بند زشتی برون کن، شتاب
که در عدل یابی حقیقت، ثواب

 

 

خدایا! فروزان کن این راه را
که جز تو نبینیم، به جز ماه را

 

 

به ظلمت‌سرای جهان، نور باش
ز عدل خدا، آتش طور باش

 

 

دل از نور ایمان شود باخبر
نه از وهم عقل و خیال نظر

 

چو نام عدالت در آید ز جان
ز دل دور کن جور و انواع آن

 

چو نام عدالت فتد بر زبان
بباید برید از ستم، بی‌امان

 

کسی کو شود با دلِ خلق یار
نلرزد دلش در شب انتظار

 

 

ز سرچشمه‌ی نور آل عبا
بنوشیم جامی ز عدل خدا

 

 

بیا در حریم علی، ذوالفقار
بنوشیم جامی ز عدلِ نگار

 

 

ز بیدادگر کن دل خویش دور،
که خاموش گردد ز بیداد، نور

 

 

مرو جز به راهِ حق و راستی،
که ظلمت کند جان تو کاستی.

 

 

 

به راه امامان چو باشی وفا
بیابی تو نور و بهشت و رضا

 

 

چو اشک ستمدیده افتد به خاک،
خروشد خروش خداوند پاک.

 

 

 

خدایا! تویی نور جان در جهان

توئی جلوه ی عشق و نور جنان

 

 

 

" رجالی" خروش دلت خامش است؟

که فریاد دل، آتشی سرکش است 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی نور حق(۱)

عدالت خواهی

 

به نام خدای عدالت و داد

که با نور او ظلم گردد بر باد

نباشد در این خاک جز عدل او
که ظلم آتشی‌ست، در نهل و جو

دل از بند خودخواهی آزاد کن
و از زنگ نفس، آینه شاد کن

اگر در درونت سیاهی بجاست
به نور خدا پاکی‌اش از تو خواست

به راه حقیقت، قدم برنهید
نه با ظالمان، دل به ظلم آگهید

مبادا شوی رام طاغوت و زور
که آن است مرگی به نام غرور

خدا نور خود را دهد در دل پاک
نه در دیده‌ی تیره‌ی ظلمت‌خاک

ز ظلمت مرو، سوی نور خدا آی
به درگاه عدلش ز دل، عرضه کن نای

هر آنکس که بر عدل پیمان کند
جهان را پر از نور ایمان کند

درونش شود کعبه‌ی جان پاکان
به دور از فریب و غرور هلاکان

بیا ای برادر، به عدل آشنا شو
ز راه ستم، رو بگردان، رها شو

اگر طالب مهدی زمانی، بدان
که باید شوی زنده با عدل و جان

خدا را بخوان، شب به شب، آه کن
دل از بند دنیا، سبک‌راه کن

اگر ظلم بینی، سکوتت خطاست
قیام است در دل، نهیب خداست

دل از بند زشتی برون کن شتاب
که در عدل، یابی حقیقت، ثواب

خدایا! بده نور خود را به ما
که جز تو ندانیم راه و رها

در این عصر ظلمت، درخشان بمان
چو خورشید عدل از دل شب عیان

دل آگاه گردد به نور یقین
نه از مدرَک عقل، بل از راه دین

به هر جا که نامی ز عدل آیدت
دل از ظلم و جور، جدا بایدت

خروش دل حق‌طلب، خامش است؟
نه، فریاد او، آتشی سرکش است

کسی کو شود هم‌دل مردمان
به ظلمت نتابد دلش ناگهان

بیا تا به نوری که از حق رسد
جهان را ز خواب گنه برکَشَد

بیا تا ز چشمه‌سار ولا
بنوشیم جامی ز عدل خدا

خدایا! تو خود نور مطلق شوی
درون دل ما، تو عاشق شوی

ز بیدادگر رو بگردان ز جان
که با او نتابد چراغ جهان

به راه امامان چو باشی وفا
بیابی تو نور و بهشت و رضا

در این خاک، جز راه عدل مبرو
که با ظلم، جانت شود روبرو

هر آن اشک مظلوم، دریایی است
که طوفان عدل خداپایی است

به آیینه‌ی دل، نظر کن شبی
که شاید ببینی رخ مطلبی

مبادا ز اهل ستم باشی‌ات
که عدل خدا در کمین، خاشی‌ات

جهان را چه زیبا شود آن‌زمان
که هر دل شود قبله‌ی عاشقان

نه زر، نه زَرَف، نه سلاح و غرور
که جان را نتابد مگر با حضور

بیا تا به محراب شب‌زنده‌دار
زنیم از دل خویش بانگ قرار

عدالت، همان راه پاک نبی‌ست
که از نور او ظلم، در چاه بی‌ست

به راه حسین و علی ره سپار
که اینان چراغ‌اند در شام تار

به شمشیر عدل و به اشک دعا
بکوبیم بیداد را بی‌مها

کسی کو ز حق نگذرد بی‌دلیل
به درگاه او می‌رسد با دلیل

جهان تا شود زیر فرمان عدل
بباید شکستن دَرِ قفل جَهل

اگر طالب فجر نور خداست
ز شب‌های تاریک بگذشت، راست

تو را با ستم‌کار عهدی مبند
که در عهد ظالم بود رنگ‌زند

دل آینه‌ی عدل باید شود
که آیینه با ظلم کافر شود

اگر عدل خواهی، ز خود رسته باش
نه در بند زر، نه به نفس، گماش

نگه دار، ای دل، چراغ طلب
که خاموش گردد چو افتد به شب

یکی قطره‌ی اشک از دیده‌ی درد
جهانی کند از ستم برنکرد

دل اهل عدل، آسمانی بود
که در هر نفس، مهربانی بود

به تاریخ بنگر، به افلاک هم
ببین عاقبت ظلم، تاریک‌دم

به قرآن و سنت نظر کن عزیز
که این دو چراغ‌اند و آن ظلم، تیز

تو هم با شهیدان یکی شو به جان
که در خون‌شان جلوه‌ی حق عیان

اگر ظالمی را ببینی سکوت
تو هم در گناهی، چه دور و چه زود

نهان شو ز دنیای دون، دلربا
که اینک خدا می‌زند بانگ «هُنا»

بیا تا جهانی بسازیم ما
که پرواز گیرد به نور خدا

به عدل است پاینده این آفرین
نه با طاغیان و نهال جنین

جهانی که بر پایه‌ی عدل خاست
به ظلم و ستم ریشه‌اش برمیاست

خدایا! تویی آفریننده‌ام
تو در دل نهی نور بیننده‌ام

به درگاه تو دل توانگر شود
که با نور تو نفس، چاکر شود

نه آن زور باشد که حق آفرید
که ظالم به باطل، دلش پرکشید

تو خورشید عشقی، نه تاریکی‌ای
تو امید پاکی، نه تاریکی‌ای

چه خوش آن دلی کو به حق خو کند
نه با سکه، با سوز شب، بو کند

به هر دل که نور عدالت بتافت
ز بند هوا خویش را برنتافت

در آن شب که ظلمت به جان آیدت
دعای سحر، روشنا آیدت

تو خود چون علی باش، ظلمت‌شکن
ز مهر نبی بر دل مؤتمن

اگر با حسین و شهیدان شوی
به درگاه حق خوش‌ترین جان شوی

نباشد ستم در کتاب خدا
که آن آیه‌ها پر ز لطف و صفا

ز کردار فرعون باید گریخت
که با ستم و تاج، دل‌ها گریخت

سخن چون ز عدل است، دل نرم‌تر
ز شمشیرِ تیز است، آن گرم‌تر

به نور عدالت درآور سخن
که آن نور گردد زبان را کفن

کسی کو به نور خدا زنده شد
به دریای معنا خدا بنده شد

نه هر کس که پیراهن دین کند
دلش خانه‌ی نور و آیین کند

دل روشن از نور حق بایدت
نه از نام و عنوان و اجدادت

اگر با فقیران نشینی شبی
دلت روشن از صد سحر می‌کنی

که هر لقمه‌ای کو ز ظلم آیدت
نباشد برکت، فتنه زایدت

به عدل است پایداریِ هر نظام
نه بر تخت و تاج و طلای حرام

خداوند، عدل است و عدل است او
که با عدل، آرد دل آرای نو

تو گر عاشقی، عاشق عدل باش
به ظلمت مرو، آتشی در خراش

درونت اگر فتنه‌ای آشناست
بدان کاین هوا، از ستم ریشه‌زاست

ببین در شب تار، فانوس کیست
که آن نور عدل است، در جان و بیست

نه هر کو نماز آورد، اهلِ نور
که در باطنش هست نیشی صبور

به دل راه ده مهر مولای خود
که در راه او هست آرام و سُد

به شب‌های قدری که دل زنده شد
دعای ستم‌دیدگان فنده شد

بیا ای برادر، به عدل آشنا
که راه خدا هست جز با وفا

تو نان را به پاکی ببر تا دهان
که با ظلم گردد گلویت نهان

اگر طفل یتیمی شود بی‌پناه
تو باشی پناهش، در این شامگاه

ببخش آنچه داری به اهل نیاز
که آن است آیین نور و نماز

به دل رحم کن، رحم بر تو شود
که آن رحم، نوری‌ست و جنت شود

به چشمان گریان دل آرای کن
که در اشک مظلوم، دریای کن

ببین هر نفس، امتحانی به پاست
یکی با ستم، دیگری با خداست

خدا عاشق عدل و پرهیزگار
نه با زرپرستان بدکردار

تو دل را چو آیینه از غم بشوی
که آیینه گیرد ز خورشید، روی

ز هر کس که با عدل همراه نیست
بترس، آن دلش خانه‌ی آه نیست

دعا کن برای مظلوم شبان
که خونش شود بذر فردای جان

مزن بی‌گناهی به تیغ زبان
که آن تیغ گیرد تو را ناگهان

به دل جای ده نور قرآنی‌ات
نه آتش که از خشم شیطانی‌ات

به فرزند خود درس عدل آموز
نه با زر، که با خون شهیدان روز

اگر از ستم بر دلی زخم ماند
خدا ضامن داد مظلوم ماند

تو ای آشنا با شب امتحان
ببین در عدالت چه دارد نشان

به محراب دل، سجده‌ی عدل کن
نه در تخت زر، شورِ باطل کن

کسی کو ز قانون حق سر کشید
به شمشیر عدل خدا بر رسید

جهان گر شود محوِ نور ولی
نماند اثر از ستم، از علی

اگر خواهی آزاد باشی به جان
بشو هم‌نفس با دل عاشقان

که عدل است فریاد هر بی‌کسی
و ظلم است خشم خدای بسی

ز پندارِ قدرت، ز خود کم شو
به بازار عدل، بی‌قیمت شو

در این خاک ظلمت‌زده، روشنی
به عشق خدا کن، نه با آهنی

جهان را اگر نور باید، تو باش
به شمشیر حق، ظلم را کن خراش

تو ای طالب راه روشن، بدان
که عدل است راهی به سوی جنان

مزن بر در افتاده‌ای تیر شر
که آن تیر گردد به جانت سپر

خدایا دلم را ز دنیا ببر
به باغ یقینم، نسیمی گذر

بریزم ز دل، هر چه غیر تو هست
نشانم ده آن نور پاکی و مست

به هر دل که نوری ز تو شد عیان
شود قبله‌گاه دل عاشقان

خدایا مرا از هوا پاک کن
به باران عشقت، دلم خاک کن

مرا در مسیر سلوک آشنا
به دست ولی ده، نهال وفا

ز من آن صفاتی که ناپاکی است
ببر، جای آن، نور افلاکی است

به چشمم نگر، تا نبینم بدی
به گوشم رسان، نغمه‌ی سرمدی

دلم ده که از ظلم بگریزد، ای
خدایا دلم را به عدلت دهی

مرا کن رفیق شهیدان عشق
که گویند با خون، نوای دل‌نوش

خدایا! تویی پرتو جان من
مکش سایه‌ات را ز ایمان من

به اشکم ببخشای آن پاکی‌ات
به سوزم ببخشای آن خاکی‌ات

مرا نَفْسِ لوّامه ارزانی‌دار
که دل باشد از سوز تو بی‌قرار

نه زر خواهم و نه مقام بلند
دلم می‌تپد بر پیام بلند

خدایا! دلی ده که آگاه باش
ز تقوای جان، نور در راه باش

دلی ده که در ظلمت شب نلرزد
ز طوفانِ دنیا به دریا نغرد

نه با نان و نامم، مرا زنده کن
به سوز و صفا، روح بندنده کن

خدایا! ز مظلوم، دل برگمار
مرا همدل اشک بی‌کس شمار

ز من دور کن هر چه ظلمت بُوَد
دلم را پر از شور رحمت بُوَد

به ما رحم کن ای خدای ودود
که محتاج درگاه تو، هر وجود

خدایا! ز دستم خطا سر زده
دل از غیر تو، بارها پر زده

ببخشای اگر راه باطل شدم
به دوزخ‌سرایی مبدل شدم

تو ای نور مطلق، تو ای عدل پاک
مرا کن ز نورِ حقیقت چراک

به هر جا که باشم، تو با من بمان
مرا کن رها از فریب جهان

به قرآن و سیره، دلم را ببند
به اهل وفا باش و از ظالم بَرند

به دل مهر پدر، به لب خنده‌ی یار
به مهر نبی، تا ابد پایدار

تو ای حق‌طلب! شب دعایی بخوان
که شب، لحظه‌ی وصل اهلِ جنان

به جانت رسان بانگ یا رب مدد
که آن نغمه در عرش، گردد سند

به شب‌های قدر، التماس نظر
که هر شب، شب فیض باشد مگر

بخواه از خدا نور ایمان و صبر
که دل با همین‌ها شود پرز ابر

دعا کن برای فقیران پاک
که بی‌دست و بی‌نان و در رنجناک

خدایا! به هر دل، قراری بده
به عاشق‌صفت‌ها، شراری بده

اگر اشک مظلوم جوشد ز دل
تو با او بمان، تا ابد متصل

خدایا! دلی ده ز مرهم‌گری
نه زخم زن و نه ظلم‌پروری

خدایا! جهان را پر از نور کن
دل اهل باطل، پر از شور کن

نشان ده به ما، راه فردای پاک
که روز حساب است و دل‌ها هلاک

به ما ده بصیرت، به ما ده یقین
که باشیم از آن صابران متین

دعا کن که فردا چو محشر شود
تو هم با ولی، هم‌سفرگر شوی

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنویِ نسیمِ امید

چو شب تیره شد، دیده‌ام تر شده
دل از بار عصیان، مکدّر شده

ز بانگ ضمیر آمد آوای تو
که بازآ، که بخشنده‌ام، جای تو

اگر چه گنهکاری‌ام بی‌حساب
درِ عفو تو باز مانَد به باب

به درگاه تو، هر دل افسرده باز
کند چهره از اشک توبه نیاز

تو ای مهر بی‌منّت و بی‌نهایت
ببخشا مرا با دل از کدورت

دل خسته را از کرم جان دهی
به آیینه‌ی اشک، ایمان دهی

هر آنکس که افتاد در دامِ درد
به لطف تو، امید درمان ببرد

در این ره، چراغی اگر کم شود
نگاه تو، ای دوست، همدم شود

نسیم امیدت وزید از بهار
شکفت آنچه پژمرده بود و زار

به پایان رسد شب، اگر یاد توست
که صبح از دل عاشقان شاد توست

چو شب تیره شد، دیده‌ام تر شده
دل از بار عصیان، مکدّر شده

ز بانگ ضمیر آمد آوای تو
که بازآ، که بخشنده‌ام، جای تو

اگر چه گنهکاری‌ام بی‌حساب
درِ عفو تو باز مانَد به باب

به درگاه تو، هر دل افسرده باز
کند چهره از اشک توبه نیاز

تو ای مهر بی‌منّت و بی‌نهایت
ببخشا مرا با دل از کدورت

دل خسته را از کرم جان دهی
به آیینه‌ی اشک، ایمان دهی

هر آنکس که افتاد در دامِ درد
به لطف تو، امید درمان ببرد

در این ره، چراغی اگر کم شود
نگاه تو، ای دوست، همدم شود

نسیم امیدت وزید از بهار
شکفت آنچه پژمرده بود و زار

مرا در دل شب، صدایی رسید
که در هر شکستی، نوایی رسید

ندایی ز الطاف بالا شنیدم
که با اشک توبه، صفا آفریدم

دل آشفته را آشیانی دگر
ببخشیده‌ای بی‌نیازی نگر

تو گفتی "گنه‌کار! نومید مشو
اگر چه خطاکاری، خورشید مشو"

تو فرمودی: "این بنده‌ام گر فتاد
منم یار او، در گذرهای باد"

تو گفتی: "اگر بشکند پشت او
منم آنکه سازد ز نو، مشت او"

همه دل به یاد تو آرام یافت
همه درد جانم، مرهم شتافت

به هر اشک، امید برمی‌دمد
ز هر آه، نوری بر این دل زند

تو ای آن‌که عین وفا و صفی
همه خلق را در پناهت پفی

تو گفتی: "خطا، کوه اگر می‌شود
به یک قطره اشک، فرو می‌شود"

دل از زخم داغ گنه خون شده
ولی از نگاهت، چو گل، بُن شده

تو دریای فضلی، نه طوفان شوی
به دریای رحمت، ز طوفان شوی

من آن بنده‌ام کز تو رو برگرفت
ولی باز لطف تو از سر گرفت

ز دریای مهر تو، خوش‌تر چه چیز؟
که هر قطره‌اش در دلم شد عزیز

اگر چه بدیدم ز خود تیرگی
ز نور تو شد این دل‌آیینه گی

گناهم چو شب بود و تاریک و کور
تو خورشید دادی، مرا نور نور

چه خوش گفت دل در میان دعا:
تویی قبله‌ام، ای خدای وفا

ندارم به جز نام تو در سخن
که بی تو، ندارد دلم هیچ فن

اگر جان سپارم، به دامان توست
نفس هم اگر هست، فرمان توست

اگر روز و شب در خطا گم شدم
ز احسان تو باز هم مَحرم شدم

نباشد کسی چون تو، ای مهربان
که بخشد گنهکار را بی‌زبان

به هر گام لغزیده‌ام در گناه
تو آوردی‌ام باز هم سوی راه

به هر اشک و آهی، نگاهی کنی
دل آلوده را هم پناهی کنی

تو آن کهنه‌بخشنده‌ی بی‌نظیر
که حتی گنه را کنی هم اسیر

تو لطفی، تو جودی، تو دریای نور
که با یاد تو دل شود پر سرور

در این دشت غربت، چو گم‌گشته‌ام
به نور نگاهت، دگر زنده‌ام

خطا گر کنم، باز، با من بمان
تو خود گفتی‌ای خالق مهربان

تو فرمودی: "ای بنده‌ی بی‌قرار
به درگاه من، نیاور غبار

که پاکت کنم، گر چه آلوده‌ای
اگر باز آیی، تو بخشوده‌ای"

نگاهت ز هر درد درمان‌تر است
کلامت شفا، مهر تو جان‌تر است

کسی را نرانی ز درگاه خود
که هر دل تهی گشت، آگاه شد

تو فرمودی: "آن را که با درد شد
به امید من، قلب او سرد نشد"

تو گفتی: "خطاکار، برگشته است
به دریای عفوم درآغشته است"

خداوندا! این عبد خاکی ببین
که با اشک می‌آیدت دیر و زین

ولی مهربانی، دری می‌گشایی
که از سایه‌اش دل‌ربایی ربایی

چه خوب است این لطف بی‌انتها
که حتی گنهکار دارد صدا

چنان عاشقی که نخواهد جدایی
ببخشد، دهد هرچه او را نیازی

ز تو گر پشیمان شود این دلم
تو خواهی که روشن شود منزلم

منم آن‌که در دام وهم و گناه
اسیرم، ولی از تو دارم پناه

تو راهی به من باز کردی، کرم
که آیم به سویت ز هر پیچ و خم

نباشد کسی چون تو ای بی‌نظیر
که با ما چنینی، تویی بی‌نظیر

من از درگهت پا کشیدن نتوان
که بی‌رحم باشی به بنده، گمان؟

تو گفتی: "به بنده چو رو کرد دل
من آیم، شوم همنشینِ امل"

تو گفتی: "به هر سوز دل پاسخ است
دعای شبان، هم‌دل کوه و دشت"

تو گفتی: "اگر در گناهی فتاد
تو باشی کنارش، چو خورشید شاد"

تو دادی مرا این امید بلند
که هر درد را با دعا می‌توان بند

تو بخشنده‌ای، من پشیمان شدم
ببین در صفای تو، گریان شدم

دگر آرزو جز تو در سر نبود
که بی‌مهر تو، روز محشر نبود

به مهر تو دل کرده‌ام اعتماد
که بی تو، ندارم دلی سر نهاد

تو آنی که از لطف خود زنده‌ای
دل از داغ ما، نرم و بخشنده‌ای

ز تو گر بخواهم، نمی‌شنوی؟
تو فرمودی: "از من مدد بجویی"

تو آن مهربانی، که با یک نگاه
شوی نازنین‌تر ز صد تکیه‌گاه

به شب‌های تنهایی‌ام در کنار
تو بودی و دادی دلم را قرار

به جز تو کسی نیست دلسوز من
تو خواندی مرا سوی راز و سخن

من از خود بریدم، تو از نو بساختی
ز خاکم، به نور ولایت گداختی

تو راه خطا را به من باز گفتی
تو با توبه، بر من در راز گفتی

دل از درد، آموخت نام تو را
ز اشک شبانگاه، جام تو را

تو فرمودی: "باید به من رو کنی
که از غم، به مهرم پَرو کنی"

چنین مهر بی‌حد، کجا دیده‌ای؟
خدایی که از عیب، پنهان شوی؟

تو از هر دعا، آشناتر شدی
ز آه شبم، شاد و بیدار شدی

چه بخشنده‌ای، ای خدای غفور
که هر شب در آیی به دل‌های دور

منم تشنه‌ی نام و یاد تو، دوست
که هر دم دلم سوی ذات تو، جوست

من از خواب سنگین غفلت پُرم
ولی از نَفَس‌های رحمت تَرم

اگرچه گنه بارها کرده‌ام
ولی با امیدت، ز خود برده‌ام

تویی آنکه از خُفتگان دل‌خسته
به یک نغمه، دل را ز غم رُسته

تو فرمودی: "ای بنده‌ی بی‌قرار
بخوان نام من، تا شوی استوار"

خداوندا! این اشک توبه ببین
که جاری‌ست از سوز دل، همچو دین

نبخشیده‌ای؟ نه! تو بخشنده‌ای
تو دریای نوری، فزون زنده‌ای

اگر شب، دلم در گناهی گذشت
تو خورشید امیدی و مهر و بهشت

چه آرامشی در دل نام توست
چه درمان دلی در پیام توست

تو آنی که حتی درون سکوت
جوابی دهی از دل آرزو، نُجوت

اگر یک نفس بندگی کرده‌ام
همان را ز رحمت تو آورده‌ام

تو راهی گشودی در این ظلمتم
که بوی تو آید ز هر فرصتم

به هر شب که دل‌خسته افتاده‌ام
تو آوردی‌ام باز، آزاده‌ام

تو آن آشنایی که با یک نگاه
ز قلب خطا، آوری نور و راه

ز تو هر چه خواهم، عطا می‌کنی
اگر هم نگاهم، خطا می‌زنی

تو گفتی: "مرا یک نظر کن صدا
دلت را کنم در صفا مبتلا"

تو گفتی: "دعا کن، که نزدیک منی
مرا بندگی کن، که شیرین دَمنی"

خدایا! به امید تو زنده‌ام
به یاد تو هر لحظه، پاینده‌ام

تو امیدی، ای چشمه‌ی جاودان
که از عشق تو، گل کند هر زبان

به دستان توبه، گرفتم پناه
که مهر تو گردد چراغِ شباه

ز تو خیره‌ام بر درِ بی‌نشان
که شاید برآید دمی آسمان

تو آنی که بخشش نَمی‌شمری
که لبخند تو در گنه پروری

ز من گر چه عمری خطا رفته است
ولی لطف تو با من آشفته است

تو آن آفتابی که با نور خود
کنی زخم‌ها را پر از مهر و مد

خدایا! دل از خود بریدم تمام
شدم تشنه‌ی لطف بی‌انتهات مدام

تو آرام جان منی، ای کریم
تو درمان زخم منی، ای رحیم

بگیر از دلم تیر آه شبم
که جز مهر تو، نیست پناه شبم

دعا می‌کنم: ای خدای امید
دلم را به نور نگاهت رسید

که باشد در این محضر آمرزشم
رضای تو گردد همه آرشم

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

  • علی رجالی