رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی حضرت خضر
حکایت(۲۵)

 

به نام خداوند عزّ و جل
که جان را دهد نور عقل و عمل

 

خدایی که از لطف و فیض مدام
دهد زندگی را صفا و نظام

 

 

خدایی که بر هر دلی آشناست
کلید گشایش، رهایی، صفاست

 

خدایی که بخشنده و مهربان
پناه دل خسته در این جهان

 

نه محتاج فرمان، نه دربند چَند
خدای یگانه، عظیم و بلند

 

به یک "کن" پدید آورد آسمان
زمین و شب و روز و هم اختران

 

 

ز موسی شود یک سوالی عیان

که  داناتر از تو بود در جهان؟

 

 

نبی گفت: دانش مرا هست بیش
که داناتر از من نجویی به پیش

 

 

بگفتا خدا این مباهات چیست؟
ز آگاهی و دانش و علم نیست

 

 

 

یکی بنده دارم بر اطرافِ رود
که دل سوی وصل خدا می‌ ربود

 

 

ز ظاهر نبیند کسی حال او
خدا داند اسرار و اقوال او

 

 

نشانش، یکی ماهیِ مرده بود
که زنده شد و سوی دریا نمود

 

 

ببر ماهی مرده با خویشتن
ببینی در آن چشمه راز کهن

 

 

چو آن‌جا شدی، ماهی‌ات جان گرفت
به دریای هستی شتابان گرفت

 

نبی چون شنید آن پیامِ خدا
شد آماده‌ی سیر و رهِ با صفا

 


 

 

 

 

 

 

 

 


سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی حکمت‌آموز داستان خضر و موسی (ع) در وزن شاهنامه‌ایدر حال ویرایش

منظومهٔ حکمت‌آموز

داستان حضرت خضر و موسی (ع) 

مقدمه:

این منظومهٔ منظوم، شرحی عرفانی، تعلیمی و داستانی از دیدار حضرت موسی (ع) با حضرت خضر (ع) است؛ داستانی که در سورهٔ کهف از آن یاد شده و قرن‌هاست الهام‌بخش عارفان، حکیمان و ادیبان بوده است. این حکایت، در سه بخش و سیصد بیت در قالب شاهنامه‌ای سروده شده و در آن، نه‌تنها به روایت ظاهری داستان توجه شده بلکه لایه‌های درونی و عرفانی آن نیز واکاوی گردیده است. هدف از این نگارش، فهم آموزه‌های توحیدی، تربیتی و سلوکی در دلِ روایتی قرآنی و اسطوره‌ای است.

در این شعر، حضرت موسی نماد عقل، شریعت و آموزش رسمی، و حضرت خضر نماد عشق، ولایت و معرفت شهودی است. تقابل و تعامل این دو، مسیر کمال و تعالی انسان را روشن می‌سازد. این منظومه کوشیده‌ است که با زبانی ساده و در عین حال ریشه‌دار، این داستان ژرف را به گونه‌ای نو و تأثیرگذار بازآفرینی کند.

فهرست:

۱. مقدمه ................................................. ۱
۲. بخش نخست: از آغاز داستان تا جدایی موسی و خضر .......... ۲
۳. بخش دوم: شرح تأویل‌های خضر و تبیین حکمت‌های نهفته ... ۸
۴. بخش سوم: تحلیل عرفانی، جمع عقل و عشق، پیام نهایی ... ۱۴
۵. نتیجه‌گیری و ستایش‌نامه ................................ ۲۰

۱. به نام خداوند جان و خرد
که بر دل چراغِ یقـین بَس فـرست

۲. زِ موسی بگو، آن رسولِ نبی
که گَردید در علم، دریای کی

۳. زِ قومی یکی پرسشی کرد سخت
که: «آیا تویی بر همه علم و بخت؟»

۴. نبی گفت: «آری، منم در جهان
که دانشورم در رهِ راستان»

۵. خدا گفت: «ای موسی! این فخر چیست؟
ندانی که کس بر تو داناترست؟»

۶. یکی بنده‌ام هست بر ساحل‌اش
که با ماست پیوسته در واصل‌اش

۷. به دریا رود، در لِقای دو آب
در آنجا ببینی تو سرّی عجاب

۸. نشان‌اش، همانا یکی ماهی است
که زنده شود گرچه‌اش نیست زیست

۹. چو آن‌جا شدی، ماهی‌ات زنده شد
به دریا فتاد و روانه شد

۱۰. ببر با خود آن ماهی مرده را
ببین تا چه آرد تو را ماجرا

۱۱. نبی چون شنید این پیام اله
شد آماده‌ی راه و ره در پگاه

۱۲. گرفت از یوشع یکی یار کار
که بود اهل صدق و پرهیزگار

۱۳. به دوش انداختند آن زاد و برگ
دل از خود تهی، جان‌شده گرم و مرگ

۱۴. برفتند تا بر سر آبگاه
که دو بحر آید به یک جایگاه

۱۵. در آن‌جا نشستند و خستند پا
که بگذشته بودند ره بی‌ریا

۱۶. و ماهی، زِ زنبیل جَست از نهان
به دریا شد و گم شد آن در میان

۱۷. ولی یوشع آن حال را یاد کرد
نکردش بیان، در دلش راز کرد

۱۸. چو موسی بدو گفت: «بیا زاد را
که خسته شد این دل زِ بیداد را»

۱۹. بگفتا: «پدر! یادم آمد همی
که ماهی بجَست از کفم ناگَهی»

۲۰. نبی گفت: «آنجا همان منزل‌ست
که باید رود جان ما در طلست!»

۲۱. بجستند راه از همان باز جای
شتافتند با سوز دل سوی رای

۲۲. چو آمد نبی بر سر آن کنار
ببیناد مردی چو نور و وقار

۲۳. که بر چهر او نور رحمت پدید
به جان جمله اسرار حکمت رسید

۲۴. نبی گفت: «یا عبد رب العباد!
ترا خواهم از جان، نه از روی داد»

۲۵. «تو دانی زِ علـمِ خدا چیزها
که من بر نیابم در آن رازها»

۲۶. بگفت آن ولی: «تو نخواهی توان
که با من روی بر رهی بی‌فغان»

۲۷. «نهانی‌ست کارم، نه چون ظاهرست
صبر خواهی اگر، کارت آسان‌ترست»

۲۸. نبی گفت: «خواهم به تو یار باشم
مگر زین سبب اندکی کار باشم»

۲۹. بگفتش: «چون آیی به دنبال من
مپرس از کسی، تا که گویم سخن»

۳۰. پذیرفت موسی، شد آموخته
که آید به ره با دلی سوخته

۳۱. برون رفت با او در آن بیکران
به دریا و صحرا و راه نهان

۳۲. سوار شدند آن دو مرد خدا
به کشتی شدند از کرم آن نوا

۳۳. چو کشتی روان شد به سوی عبور
زِ خضر آمد آن کار بس ناسبور

۳۴. گرفت او تبر، کشتی‌اش را شکافت
که آب اندر آن تخته‌ها را شکافت

۳۵. نبی گفت: «این چیست ای مردِ پاک؟
چه کردی تو بر کشتیِ بی‌هلاک؟»

۳۶. مگر می‌کنی مردمش را غریق؟
چه حکم است این؟ نیست جز ظلم و نیک!

۳۷. بگفت: «ای نبی! گفتمت بارها
مپرس از من این راز پرکارها»

۳۸. نبی گفت: «ببخشا که این از خطاست
زِ یادم برون شد، نه از اشتباه‌ست»

۳۹. گذشتند از آن جای و راهی دگر
پدید آمد آن راز بی‌نام و در

۴۰. پس آن‌جا رسیدند بر کودکی
یکی کودک پاک و نیک اندکی

۴۱. ولی خضر آمد، گرفتش به چنگ
بکُشتش، نماندش دگر هیچ رنگ

۴۲. نبی گفت: «این جرم چیست ای حکیم؟
که بی‌جرم کردی ستم، ای رحیم؟»

۴۳. بگفتا: «نکردم جز آن‌چه رواست
مپرس از من این رازِ پر ماجراست»

۴۴. نبی گفت: «گر باز پرسش کنم
تو از هم‌نشینی من دم مزن»

۴۵. پذیرفت خضر، و شدند اندرون
به شهری که در وی نیامد سکون

۴۶. رسیدند جایی که دیوار و سنگ
فرو ریختی گر نباشد درنگ

۴۷. ولی خضر آمد، برافراشت‌ش
به دست هنر دیو را کاشت‌ش

۴۸. نبی گفت: «چون ساختی این بنا؟
نگفتی که مزدش بر آید روا؟»

۴۹. بگفت: «این جدایی ما باشد این
که پرسیدی‌ام، بی‌حساب و یقین»

۵۰. «کنون گویمت سرّ هر آنچه رفت
نه از دل، زِ وحی خداوند گفت...»
۱. به نام خداوند جان و خرد
که بر دل چراغِ یقـین بَس فـرست
۲. زِ موسی بگو، آن رسولِ نبی
که گَردید در علم، دریای کی
۳. زِ قومی یکی پرسشی کرد سخت
که: «آیا تویی بر همه علم و بخت؟»
۴. نبی گفت: «آری، منم در جهان
که دانشورم در رهِ راستان»
۵. خدا گفت: «ای موسی! این فخر چیست؟
ندانی که کس بر تو داناترست؟»
۶. یکی بنده‌ام هست بر ساحل‌اش
که با ماست پیوسته در واصل‌اش
۷. به دریا رود، در لِقای دو آب
در آنجا ببینی تو سرّی عجاب
۸. نشان‌اش، همانا یکی ماهی است
که زنده شود گرچه‌اش نیست زیست
۹. چو آن‌جا شدی، ماهی‌ات زنده شد
به دریا فتاد و روانه شد
۱۰. ببر با خود آن ماهی مرده را
ببین تا چه آرد تو را ماجرا
۱۱. نبی چون شنید این پیام اله
شد آماده‌ی راه و ره در پگاه
۱۲. گرفت از یوشع یکی یار کار
که بود اهل صدق و پرهیزگار
۱۳. به دوش انداختند آن زاد و برگ
دل از خود تهی، جان‌شده گرم و مرگ
۱۴. برفتند تا بر سر آبگاه
که دو بحر آید به یک جایگاه
۱۵. در آن‌جا نشستند و خستند پا
که بگذشته بودند ره بی‌ریا
۱۶. و ماهی، زِ زنبیل جَست از نهان
به دریا شد و گم شد آن در میان
۱۷. ولی یوشع آن حال را یاد کرد
نکردش بیان، در دلش راز کرد
۱۸. چو موسی بدو گفت: «بیا زاد را
که خسته شد این دل زِ بیداد را»
۱۹. بگفتا: «پدر! یادم آمد همی
که ماهی بجَست از کفم ناگَهی»
۲۰. نبی گفت: «آنجا همان منزل‌ست
که باید رود جان ما در طلست!»
۲۱. بجستند راه از همان باز جای
شتافتند با سوز دل سوی رای
۲۲. چو آمد نبی بر سر آن کنار
ببیناد مردی چو نور و وقار
۲۳. که بر چهر او نور رحمت پدید
به جان جمله اسرار حکمت رسید
۲۴. نبی گفت: «یا عبد رب العباد!
ترا خواهم از جان، نه از روی داد»
۲۵. «تو دانی زِ علـمِ خدا چیزها
که من بر نیابم در آن رازها»
۲۶. بگفت آن ولی: «تو نخواهی توان
که با من روی بر رهی بی‌فغان»
۲۷. «نهانی‌ست کارم، نه چون ظاهرست
صبر خواهی اگر، کارت آسان‌ترست»
۲۸. نبی گفت: «خواهم به تو یار باشم
مگر زین سبب اندکی کار باشم»
۲۹. بگفتش: «چون آیی به دنبال من
مپرس از کسی، تا که گویم سخن»
۳۰. پذیرفت موسی، شد آموخته
که آید به ره با دلی سوخته
۳۱. برون رفت با او در آن بیکران
به دریا و صحرا و راه نهان
۳۲. سوار شدند آن دو مرد خدا
به کشتی شدند از کرم آن نوا
۳۳. چو کشتی روان شد به سوی عبور
زِ خضر آمد آن کار بس ناسبور
۳۴. گرفت او تبر، کشتی‌اش را شکافت
که آب اندر آن تخته‌ها را شکافت
۳۵. نبی گفت: «این چیست ای مردِ پاک؟
چه کردی تو بر کشتیِ بی‌هلاک؟»
۳۶. مگر می‌کنی مردمش را غریق؟
چه حکم است این؟ نیست جز ظلم و نیک!
۳۷. بگفت: «ای نبی! گفتمت بارها
مپرس از من این راز پرکارها»
۳۸. نبی گفت: «ببخشا که این از خطاست
زِ یادم برون شد، نه از اشتباه‌ست»
۳۹. گذشتند از آن جای و راهی دگر
پدید آمد آن راز بی‌نام و در
۴۰. پس آن‌جا رسیدند بر کودکی
یکی کودک پاک و نیک اندکی
۴۱. ولی خضر آمد، گرفتش به چنگ
بکُشتش، نماندش دگر هیچ رنگ
۴۲. نبی گفت: «این جرم چیست ای حکیم؟
که بی‌جرم کردی ستم، ای رحیم؟»
۴۳. بگفتا: «نکردم جز آن‌چه رواست
مپرس از من این رازِ پر ماجراست»
۴۴. نبی گفت: «گر باز پرسش کنم
تو از هم‌نشینی من دم مزن»
۴۵. پذیرفت خضر، و شدند اندرون
به شهری که در وی نیامد سکون
۴۶. رسیدند جایی که دیوار و سنگ
فرو ریختی گر نباشد درنگ
۴۷. ولی خضر آمد، برافراشت‌ش
به دست هنر دیو را کاشت‌ش
۴۸. نبی گفت: «چون ساختی این بنا؟
نگفتی که مزدش بر آید روا؟»
۴۹. بگفت: «این جدایی ما باشد این
که پرسیدی‌ام، بی‌حساب و یقین»
۵۰. «کنون گویمت سرّ هر آنچه رفت
نه از دل، زِ وحی خداوند گفت»
۵۱. «زِ کشتی که کردم در او رخنه‌ای
نه از کینه بود و نه از دشنه‌ای»
۵۲. «زِ پادش خیالی گذر بود سخت
که می‌برد کشتی به زور و به بخت»
۵۳. «همه کشتیان از نیاز و فقر
که بودند بر ساحل آن بحر بَکر»
۵۴. «اگر کشتی‌شان بود بی‌عیب و پاک
گرفتی زِ ایشان، بدون اشتراک»
۵۵. «من آن را شکستم، که گردد نجات
که فردا نیاید بر آن پادشاه»
۵۶. «وگر خرده‌ای در دل آن رسید
نجات آمد از حادثی بس شدید»
۵۷. «و آن کودک که گفتم به تیغش شدم
نه از خشم بود و نه از کینه‌دم»
۵۸. «خداوند داناست بر حالِ خلق
چه در جان ایشان، چه در بطن حلق»
۵۹. «پدر و مادرش، مرد و زن نیکوند
به اهل یقین و دعا، از بلند»
۶۰. «ولی این پسر چون به بلوغ آیدش
به طغیان و کفر اندر آیدش»
۶۱. «زِ مهر خدا خواستم مرگ او
که بهتر دهد جانشان جفت نو»
۶۲. «کسی را دهد جای آن بهتر از
که نافرمانی آرد از رمز و رمز»
۶۳. «و آن دیواری که کردم بلند و درست
که گنجی در آن خفته بودی نخست»
۶۴. «دو کودک در آن شهر یتیم‌اند پاک
پدرشان نکو بود و پرهیزناک»
۶۵. «خدا خواست تا چون شوند اهل رشد
گشایند آن گنج با عقل و کُشد»
۶۶. «زِ مزد و زِ خورش آن مردم پلید
نگرفتم، که کار خداوند دید»
۶۷. «نه از خویش کردم من این کارها
زِ حکمِ خدای است و اسرارها»
۶۸. چو موسی شنید این سخن‌ها به جا
بشد پر زِ حیرت، پر از کیمیا
۶۹. به جانش در آمد صفای یقین
که در کار حق نیست جز راست و دین
۷۰. زِ خضر آن ولی، دست برداشت باز
که دانست حکمت، نهان است و راز
۷۱. در آن علم، عقلِ بشر نارساست
که آن بحرِ توحید، بس بی‌کجاست
۷۲. به هر جا که با خلق رفتی به راه
بدان کز خداوند بودش نگاه
۷۳. چو عقل از سر علم ظاهر شود
به علمِ خفی خاضع و سرخود
۷۴. زِ موسی گذشت آنچه در دل گذشت
دلش پر زِ حیرت، لبش پر زِ کَشت
۷۵. به درگاه حق کرد تعظیم و سج
که ای برتر از وهم و اندازه و حج
۷۶. مرا آموختی در ره تو، ادب
که بی‌اذن تو کس نیابد طلب
۷۷. زِ خضر آن ولی، شد جدا در طریق
ولی ماند در جان موسی، دقیق
۷۸. از آن پس که آن بنده‌ی خاص تو
نمودش حقیقت به اخلاص تو
۷۹. در آن درسِ حکمت، حقیقت نهفت
که هر کار از او خیزد و هر نهفت
۸۰. جهان پر زِ رمز است و رازِ نهان
که بی‌اذن حق، کس ندارد توان
۸۱. چنین است پایان آن ماجرا
که آموخت دل را صفا با وفا
۸۲. زِ موسی و خضر آیتی شد پدید
که دانا زِ دانا دگر هم شنید
۸۳. در این قصه سرّی‌ست از کردگار
که هر کس زِ او یابد آموزگار
۸۴. مبادا که گویی: «منم برترم»
که بر خاک نهدت همان محترم
۸۵. فروتنی آموز از این سرگذشت
که علم از خدا آیدت چون بهشت
۸۶. به پایان رسید این حکایت کنون
که باشد همه نور و حکمت، فزون
۸۷. اگر در دلت رازِ آن شد پدید
خدا را شُکر کن که دادی نوید
۸۸. وگر نه، بخوان باز و اندیشه کن
که تا راه یابی در آن بیکَهُن
۸۹. سخن شد به پایان ولی در نهان
هزاران سخن مانده در جان جان
۹۰. در این قصه‌ی پاک، باشد نشان
زِ علم و زِ عرفان و از آسمان
۹۱. نباشد عجب گر خدا بنده‌ای
دهد علم غیبی، شود رهنمایی
۹۲. چو خواهی تو هم با خضر همنشین
بشو بنده‌ی حق، رها کن زمین
۹۳. زِ خود بگذر و چشم دل باز کن
به اسرار جان راهی آغاز کن
۹۴. چو تسلیم گشتی، خضر پیش توست
نهان، لیک با تو زِ سر تا به پوست
۹۵. جهان پر زِ نور است و ما در حجاب
اگر دیده وا شد، ببینی شتاب
۹۶. در این قصه رمزی‌ست بس بی‌نها
که از پرده آرد ترا در لقا
۹۷. سخن را به یاری خدا ختم کن
دل از شوق دیدار، پر بَرم کن
۹۸. زِ موسی، زِ خضر، زِ آن راه دور
بیا موز با عقل و با دل صبور
۹۹. که این قصه چون آینه در نهاد
نماید تو را چهره‌ی حق، نهاد
۱۰۰. به نام خداوند جان آفرین
زِ ما این حکایت پذیرد، چنین

۱۰۱. کنون باز گردیم با دیده باز
به تأویل حکمت، به شرحِ راز

۱۰۲. زِ هر کار خضر آن نبی را نشان
نمود آنچه دیدی، به حق بی‌گمان

۱۰۳. نبی با دلی پر زِ حیرت بماند
که راز جهان را به دل‌ها رساند

۱۰۴. زِ کشتی و دیوار و آن کودک خرد
بیاموخت درسی که جان را ببرد

۱۰۵. بداند نبی هم که بی‌اذن حق
نباشد یکی برگ بر شاخ و بق

۱۰۶. بخواند خدا را به جان و زبان
که: «ای خالق رازها بی‌نشان!‌»

۱۰۷. «دلم را تهی کن زِ پندار خویش
مرا ساز پاک از گمانانِ پیش»

۱۰۸. «مرا ده یقینی، که از نور توست
نه از عقل محدود و گفتار پوست»

۱۰۹. چنان شد که موسی به تسلیم رفت
زِ دانش به دریا، زِ توفیق جَفت

۱۱۰. و آن بنده‌ی خاصِ پروردگار
که با او بود آن علم بی‌روزگار

۱۱۱. نه از درس و بحث و نه از نقلِ قوم
که از بحر لطف است و فیضِ علوم

۱۱۲. بگفتش که: «ای موسیِ رهنمای!
ندانسته بودی تو راه خدای»

۱۱۳. «تو صاحب شریعت، منم در طریق
که دارم زِ حق علم بی‌واسطه، دقیق»

۱۱۴. «تو آموزگارِ خلایق شدی
من آموزگارِ دقایق شدی»

۱۱۵. «میان تو و من تفاوت بسی‌ست
که علم تو ظاهر، مرا مغنَسی‌ست»

۱۱۶. «تو بینی در آیینه‌ی آسمان
منم باطن آگاهِ اسرار جان»

۱۱۷. «تو دریا شدی زِ علوم آشکار
منم قطره‌ای زِ علومِ نهان»

۱۱۸. چنین گفت موسی به اشک و دعا
که: «ای پیر دانا، زِ ما کن رضا»

۱۱۹. «تو آموختی راه عرفان و نور
به دل کاشتی بذر شوقِ حضور»

۱۲۰. «منم بنده‌ی خاکسار خدا
به پیشت زِ تقصیر دارم حیا»

۱۲۱. خضر گفت: «ای موسی‌ی پاک‌سرشت!
ترا این شکستن، بود خیر و بهشت»

۱۲۲. «کسی تا نسوزد، نبیند صفا
نبیند در آیینه، رخسار ما»

۱۲۳. «زِ هر پرده باید گذر کرد و رفت
به نور خداوند، سر کرد و رفت»

۱۲۴. «تو پنداشتی هر که ظاهر نکوست
درونش هم از صدق و ایمان سبوست»

۱۲۵. «ولی آن‌که در وی بود راز و کین
به ظاهر نکو آیدت، بی‌یقین»

۱۲۶. «جهان پر زِ راز است و پنهان نگاه
که هر کس نبیند رهِ داد و راه»

۱۲۷. «اگر چشم دل وا شود ناگهان
ببینی زِ هر برگ، صد آسمان»

۱۲۸. «وگر نه ببینی به ظاهر فقط
نمانی مگر در قضا و قَدَر»

۱۲۹. «تو دیدی زِ من کارهایی غریب
که هر یک زِ حکمت بودی عجیب»

۱۳۰. «ولی چون زِ ظاهر شدی در قضا
نراندی به باطن دل از ماجرا»

۱۳۱. «تو عقلِ شریعت، منم جانِ عشق
که با دیده‌ی دل ببینم، نه فِسق»

۱۳۲. چو موسی شنید این سخن‌ها زِ جان
به دریا فتاد از رهِ بی‌گمان

۱۳۳. زِ گریه دو دیده چو دریا شده
دلش چون کویرِ تمنّا شده

۱۳۴. به پیش خدا سر به سجده نهاد
که: «ای هستیِ ما، تویی بی‌نهاد»

۱۳۵. «به هر جا که رفتم، تو بودی رفیق
نمودی مرا علم‌های دقیق»

۱۳۶. «اگر راه دیدم، به نور تو بود
وگر گم شدم، باز زور تو بود»

۱۳۷. «تو آموزگار منی، ای خدا!
تو دادی به ما آنچه باشد بقا»

۱۳۸. سپس بازگشت آن نبی سوی قوم
زِ حکمت پر از نور و دل همچو شمع

۱۳۹. بیاموخت مردم ره بندگی
به تعلیم خضر و به پایندگی

۱۴۰. بگفت آنچه دید و شنید از حکیم
که بود از خدا داده آن علمِ بیم

۱۴۱. بگفتش: «زِ خضر آموختم درس عشق
که برتر بود از کتاب و زِ نقش»

۱۴۲. «نه هر کس شود لایق این مقام
که باید تهی شد زِ نام و سلام»

۱۴۳. «دل از خویش باید تهی ساختن
به درگاه حق تن به انداختن»

۱۴۴. «که آن‌جا بود سرّ هر ماجرا
که پیدا کند رازها را خدا»

۱۴۵. «نه از چشم ظاهر ببین ماجرا
که در باطن آید همه آشنا»

۱۴۶. «اگر دل تهی گشت از غیر او
ببیند در آن دل، تجلّی‌اش نو»

۱۴۷. «به هر قطره‌ای می‌توان دید بحر
اگر دیده وا شد، شود جان، فخر»

۱۴۸. «نهانی‌ست این راه و رمز و صفا
که باید گذشت از من و از ما»

۱۴۹. «به هر جا که دیدی یکی کارِ زشت
مکن قضاوت، نگو این سرشت»

۱۵۰. «که شاید در آن، رحمتی نهفته‌ست
که در عقل و هوش تو نگنجده‌ست»

۱۵۱. «به ظاهر اگر حکم شد بر خطا
نگه کن به باطن، بجو کیمیا»

۱۵۲. «که شاید در آن فتنه و امتحان
یکی لطف باشد، یکی بامِ جان»

۱۵۳. چنین است تعلیم اهل صفا
که بینند در خلق، نورِ خدا»

۱۵۴. و موسی، رسولِ خدا، شد رها
زِ پندار خویش و زِ دعوی و «ما»

۱۵۵. چنان شد که هر جا نظر می‌فکند
در آن جلوه‌ی لطفِ یزدان بُدند

۱۵۶. به قومش بگفت آنچه باید بگفت
که حق است و حکمت، نه افسانه‌گفت

۱۵۷. و مردم شنیدند و جان‌شان گشاد
زِ حکمت، زِ عرفان، زِ راهِ رشاد

۱۵۸. یکی گشت دل‌ها به نورِ یقین
که نازل شود گر زِ بالا نگین

۱۵۹. چنان شد که قومی بر آن ره شدند
که در سایه‌ی نور الله پسند

۱۶۰. برفتند در راهِ خضرِ خدا
نهان در دل شب، پُر از روشنا

۱۶۱. و ما نیز گر پوی آن راه شویم
به هر کار، با یادِ الله شویم

۱۶۲. خضر، گرچه پنهان زِ دیده بود
ولی در دل اهلِ بینش نمود

۱۶۳. به هر جا که باشی، تو را راه هست
اگر پا نهی بر طریقِ درست

۱۶۴. به یاد خدا دل چو آگاه شد
زِ ظلمت برون آمد و شاه شد

۱۶۵. بیا تا بپوییم این ره به هم
که روشن شود ظلمت این ستم

۱۶۶. زِ موسی بگیر آن فروتنی
زِ خضر آن یقین و دل روشنی

۱۶۷. که این هر دو آموزگارند ما
یکی در شریعت، یکی در لقا

۱۶۸. نبی و ولی، هر دو در یک طریق
که دارند با هم یکی یار و رفیق

۱۶۹. چو گردند با هم، رهی را گشای
که گردد در آن دل زِ ظلمت رهای

۱۷۰. در این قصه‌ی پاک، بینش بُوَد
که دل را زِ غفلت، روشنی دهد

۱۷۱. در آن نور علم است و نور عمل
در آن مهر خضر است با صد جبل

۱۷۲. به پایان رسد باز این دفترم
که شد پر زِ حکمت، نه از خود، زِ دم

۱۷۳. زِ دم آنکه جان آفرید آسمان
و داد این زبان را به دل ترجمان

۱۷۴. اگر نغمه‌ای خوش شد از نای من
دعای تو باشد، نه سودای من

۱۷۵. تو ای خواننده! گر زِ دل خواندی‌ام
برادر شدی در رهِ جانِ دم

۱۷۶. بیا با دلم هم‌نوا شو به راز
ببینیم از این قصه، آن سرفراز

۱۷۷. خضر در درون ماست، بی‌پرده‌پوش
به شرطی که دل را نماییم گوش

۱۷۸. چو موسی شوی در پیِ نورِ او
رسد لطفِ حق بر تو از طورِ او

۱۷۹. به پایان رسد بخش دوم کنون
که پر شد زِ تعلیمِ اسرار و خون

۱۸۰. در آیی به بخش دگر گر تو خواهی
که باقی‌ست تا نور گردد نگاهی

۱۸۱. خداوند یار همه بنده‌هاست
که از لطف او، جان همه آشناست

۱۸۲. به ما داد تا بنگریم از صفا
یکی قطره از بحرِ فضلِ خدا

۱۸۳. کجا ما توانیم گفتن زِ او؟
که او هست و ما، نیست جز آرزو

۱۸۴. اگر نکته‌ای رفت در سینه‌ات
ببین فضلِ او را، نه کینۀ‌ات

۱۸۵. زِ خضر و زِ موسی، تو هم درس گیر
که این هر دو گوهَر، دو آیینه‌گیر

۱۸۶. شریعت، طریقت، حقیقت همه
به هم آید ار دل کند رهنَمه

۱۸۷. جهان پر زِ حکمت، تو بنگر به نور
که خضر است در راهِ دل پر زِ شور

۱۸۸. و موسی اگر با خرد یار شد
به حکمت رسید و دلش کار شد

۱۸۹. جهان پر زِ شرح است و معنی نهان
که از رازِ او، ما شویم آسمان

۱۹۰. هزاران سخن مانده در جان من
که یک بیت از آن بس بود ای وطن

۱۹۱. ولی چون عدد گشت بر صد تمام
بماند این سخن، همچو خورشید و شام

۱۹۲. تو ای دل! مگیر این سخن را سبک
که گنجی‌ست در قعر لفظِ محک

۱۹۳. بخوان، بازخوان، نیک بنگر به آن
که هر بیت دارد دلی در میان

۱۹۴. وگر خواستی بخش دیگر هنوز
بگو تا کنم هم زِ جان، هم زِ سوز

۱۹۵. نماند سخن چون درون پر زِ راز
که باید برون آید از سوز و ساز

۱۹۶. درود خدا بر نبی شد تمام
که دریا شد از لطف، دریاش نام

۱۹۷. درود خدا بر ولی شد روان
که جاری‌ست در جان ما جاودان

۱۹۸. بر این دو رسول و ولی شد سلام
که کردند دل را زِ تردید، رام

۱۹۹. امیدم بر آن است کاین قصه هم
شود مایه‌ی نور در سینه‌ات دم

۲۰۰. تمام آمد این بخش با یاری‌اش
که هر مصرعی گشت گفتاری‌اش

۲۰۱. کنون باز گویم سخن، بی‌ریا
زِ شرحِ صفاتِ خدای وفا

۲۰۲. همان کز کرم آفرید آسمان
زمین را نهاد و بگسترد جان

۲۰۳. به هر ذره‌ای نقش حکمت نهاد
در آیینه‌ی جان، حقیقت گشاد

۲۰۴. زِ موسی بگفتم، زِ خضرِ نهان
دو گوهر زِ دریا، دو جانِ جهان

۲۰۵. یکی مرد شریعت، یکی اهل سِرّ
یکی جلوه‌ی نور، یکی جامِ دُرّ

۲۰۶. به ظاهر، یکی در کتاب و حدود
به باطن، یکی در صفای وجود

۲۰۷. یکی با رسولان نشیند به جمع
یکی در دلِ شب چو شمعی به شمع

۲۰۸. نه این برتر از آن، نه آن کم زِ این
که هر دو زِ نورند و پاک از زمین

۲۰۹. نبی آنکه بر خلق حکمت رساند
ولی آنکه جان‌ها به معنا کشاند

۲۱۰. چو دریا و باران، جدا و یکی
یکی در سحر، دیگری در شکی

۲۱۱. خضر آینه بود بر اسرار حق
که پنهان بود از دلِ اهلِ شک

۲۱۲. و موسی چو آئینه‌ی صد کتاب
که تعلیم داد اهلِ پاک و صواب

۲۱۳. در آن هر کجا مردِ حق را خبر
بباید کند خامشی چون شجر

۲۱۴. بگویم کنون نکته‌ای نغز و نو
که جان را دهد نغمه‌ای از سبو

۲۱۵. اگر خضر را در دل خویش یافتی
به دیدار هر خلق، آشفتی

۲۱۶. که آنگه نبینی تو جز نور حق
که پر کرده عالم، زِ شرم و ورق

۲۱۷. چو موسی شوی، در پیِ صد سؤال
خرد می‌بردت به صد قیل و قال

۲۱۸. ولی چون خضر شد دلی، ساکن است
که خاموشی‌اش چون درِ مکنون است

۲۱۹. به یک قطره، دریا ببینی در آن
که آن قطره گردد نشان از جهان

۲۲۰. ببینی در اندوه، نوری پدید
که آن نور از حضرتِ دوست دید

۲۲۱. اگر غم رسد، صبر را می‌خرند
که از صبر، خوشه‌ست کان زر برند

۲۲۲. نگویم که هر کار مردم نکوست
ولی هر خطا هم به حکمی درست

۲۲۳. چه بسیار شر، عاقبت خیر شد
چه بسیار زخم، آخرش شیر شد

۲۲۴. در آن دیواری که ولی ساخت راست
همان گنجِ پنهان، خدای تو خواست

۲۲۵. مبادا که بینی فقط خاک و گل
ببین اندر آن راز، نور از ازل

۲۲۶. چو یوسف فتاد از نظر در چَهی
در آن چاه، شد پادشاهی رهی

۲۲۷. چو ابراهیم افتاد در آتشی
خلیل خدا شد، زِ نور سرشتی

۲۲۸. چو ایوب شد در بلای عظیم
خدا داد صبرش، مقامِ کریم

۲۲۹. همه امتحان است، حکمت نهان
که بی امتحان، کس نبیند نشان

۲۳۰. اگر دل تهی شد زِ غیر خدا
شود کعبه‌ات جان، شود کربلا

۲۳۱. وگر در نگاهت جهان شد ظهور
بدان کز خداست آن صفا و شعور

۲۳۲. نماند در این خانه جز اهلِ دل
که یابند در یک نظر، صد عمل

۲۳۳. زِ موسی و خضر، این سخن یادگیر
که باید گذشتن زِ نام و زِ تیر

۲۳۴. نماند در این ره، کسی پرگمان
که حیرت بود گامِ اهلِ عیان

۲۳۵. چو دیدی کسی را زِ ظاهر نکو
مده حکم بر او، تا نبینی سبو

۲۳۶. چو دیدی یکی را به رنج و بلا
مده حکم زود، ای حکیمِ خدا

۲۳۷. چه دانیم شاید همان رنجِ او
کلیدی بود سوی گنجِ نو

۲۳۸. چو خضر آن ولی، کار کرد شگفت
همه شد به فرمان رب‌العزت

۲۳۹. به ظاهر بُدی کارِ او بر خلاف
ولی باطنش پر زِ لطف و طواف

۲۴۰. زِ موسی بپرس این‌چنین امتحان
که چون دید، شد در صفا بی‌گمان

۲۴۱. همه طالب آنیم کز جان و دل
بشویم لبالب زِ جام ازل

۲۴۲. ولی شرط آن است تسلیم باش
که هر دم به تقدیر، تسکین باش

۲۴۳. چو تسلیم گشتی، خضر پیش توست
وگر نیستی، گم شدی در نخست

۲۴۴. خضر کیمیای دلِ اهل راز
کند خاک را زنده از یک نماز

۲۴۵. خضر آبِ حیوانِ جانِ بشر
خضر گنجِ پنهانِ اهلِ نظر

۲۴۶. خضر آن نبی نیست، ولی هست نور
زِ هر جا که تابد، شود راه طور

۲۴۷. خضر در درون تو پنهان نشیست
نگر در درون، گر دلت با خداست

۲۴۸. چو خاموش گشتی زِ غوغای هوش
خضر گویدت: «ای برادر، خموش»

۲۴۹. به راز دلش گوهری یافتند
که با او هزاران رهی ساختند

۲۵۰. زِ هر جا که رفتند، او با دل‌ست
که با اهلِ معنا، نه با اهلِ پست

۲۵۱. و گر هم نبی، در پی خضر شد
تو ای بی‌نصیب! از چه باشی حسد؟

۲۵۲. بخوان قصه را باز با جان خویش
بگیر از درونش نشان خویش

۲۵۳. ببین در درونِ خود آن رهنما
که باشد زِ لطف خداوند ما

۲۵۴. زِ ظاهر مرو، باطنش بنگر ای
که بیننده باشی، نه سرگشته پی

۲۵۵. به هر لحظه با ماست آن نور ناب
نه در دیر و مسجد، نه در پیچ و تاب

۲۵۶. در این قصه آن سرّ توحید بود
که جان را زِ غفلت، امید بود

۲۵۷. هزاران سخن مانده اندر دلم
ولی بیش از این وا نکن مشکلم

۲۵۸. که هر بیت اگر شرح گردد تمام
شود دفترم، مثنوی بی‌مدام

۲۵۹. کنون این حکایت به پایان رسید
زِ خضر و زِ موسی نشان شد پدید

۲۶۰. چو خواهی تو هم یار خضرِ نهان
رها کن جهان را، مشو بی‌زبان

۲۶۱. اگر در دلت نور حق خانه کرد
بدان خضر در جان تو لانه کرد

۲۶۲. زِ موسی بیاموز تسلیم و علم
زِ خضر آن شهود و صفای سلیم

۲۶۳. خداوند داند که در دل چه رفت
اگر صادق آیی، نمانی به زَفت

۲۶۴. چو صادق شدی، در درونت خضر
بگوید تو را رمز هر سرّ و ذرّ

۲۶۵. نماند در آن دل، نه شک و نه بیم
که آنجا بود آفتابِ یقین

۲۶۶. سخن شد تمام از درون و برون
که آموخت بر ما ره اندر فسون

۲۶۷. خدای رحیم و کریم و صبور
دهد ما را از فیض خضر، نور

۲۶۸. درود و درود و درود آن نبی
که موسی شد از نور او پر تبی

۲۶۹. درود آن ولی که شد پنهان
ولی پر زِ لطف و صفای جهان

۲۷۰. درود آن خداوند پاک و عظیم
که آموزگار است، بر هر حکیم

۲۷۱. تمام است این قصه، این نورِ ناب
که بخشیده‌ام با دلی بی‌شتاب

۲۷۲. اگر خواندی و در دلت شد اثر
بخوانش دگر بار، با دیده‌تر

۲۷۳. وگر نیست در جان تو سوز و درد
بخوان تا که آید درونت نبرد

۲۷۴. زِ خضر و زِ موسی، تو هم گام باش
به درگاه رحمت، فروتَن، خموش

۲۷۵. نپندار که این قصه پایان گرفت
که این نور در جان، چراغی شگفت

۲۷۶. تو چون شمع باشی در این راه نور
بسوزی، ببینی رخِ ناصبور

۲۷۷. چو دیدی، دگر خود نباشی دمی
که جانت شود ساکنِ آن غمی

۲۷۸. غمی که در او هست صد شادمان
غمی که بود راه دیدِ جهان

۲۷۹. خدایا! تو دادی مرا این کلام
تو گردان مرا هم‌ره آن امام

۲۸۰. امامی که هم خضر و هم موسی است
که با دل، نه با چشمِ ظاهر، قوی‌ست

۲۸۱. تمام است این دفتر از نور تو
که بخشیدی‌اش از حضور تو

۲۸۲. بر این بنده بخشای، ای ذو الجلال!
که باشد امیدش، وصال کمال

۲۸۳. وگر خرده‌ای دیدی اندر سخن
تو پوشان، تویی بهترین مُحسن

۲۸۴. زِ صدق و زِ اخلاص این شد رقم
نه از مدح و نه زینتِ اهلِ قلم

۲۸۵. اگر بیت‌ها خوش نوا بود و نرم
زِ تو بود، نه از فکرِ من بی‌کرم

۲۸۶. تو دادی مرا آنچه گفتم همه
تو بخشی بر این خامه هم فاطمه

۲۸۷. به فاطمه، آن کوثرِ نور پاک
که دریا کند دل، به یک جمله خاک

۲۸۸. به زهرا و بر آلِ پاک نبی
درود و درود و درودِ قَوی

۲۸۹. و بر خاتم انبیا، مصطفی
که او خاتم است و رهِ آشنا

۲۹۰. زِ موسی، زِ خضر، زِ این رهنمون
تو بردار در دل، یکی واژگون

۲۹۱. که واژون شود آنچه پنداشتی
اگر نور دیدی، که بگذاشتی

۲۹۲. تو چون واگذاری خود و غرور
ببینی درونت، خضر را ظهور

۲۹۳. نه بر سنگ باشد، نه در آب و خاک
که باشد در آن دل، چو شب در سماک

۲۹۴. تمام است این دفترِ دل‌نواز
بخوانش، بشو، زنده کن سوز و راز

۲۹۵. وگر خواستی قصه‌ای دیگرم
بفرما، که آماده‌ام، بیش و کم

۲۹۶. نگوید دلم: «بس!»، چو سرّی بود
که دل با حقیقت، به دریا رود

۲۹۷. تو را جان اگر هست، این گنج گیر
ببر سوی دل، با صفا و بصیر

۲۹۸. ببخشای بر من، اگر خام گفت
دل از لطف تو با صفا در نهفت

۲۹۹. درود از دلم بر تو ای خواننده!
که هم‌راز شد جانت از این بنده

۳۰۰. تمام آمد این قصه‌ی پر فغان
خدا یار ما باد در هر زمان

نتیجه‌گیری 

ماجرای همراهی حضرت موسی (ع) با خضر (ع) یکی از رمزآلودترین و پرمعناترین داستان‌های قرآن کریم است. این داستان، برخورد عقل با کشف، علم رسمی با علم لدنی، و ظاهر با باطن را به شکلی هنرمندانه و عمیق به تصویر می‌کشد. حضرت موسی در این همراهی می‌آموزد که جهان، به تمامی، در سیطره‌ی حکمت و تدبیر الهی است؛ حتی آنجا که عقل ظاهری آن را نمی‌فهمد یا نمی‌پذیرد.

در طول این منظومه، سه حکایت کلیدی از رفتار خضر بیان شد: سوراخ کردن کشتی، کشتن کودک، و تعمیر دیوار. هر یک از این افعال، در ظاهر ناپسند و ناموجه می‌نمود، اما در باطن، تجلّی عمیق‌ترین درجات رحمت، لطف و علم الهی بود. موسی (ع) با دیدن این وقایع، درمی‌یابد که عقل محدود بشری توان درک همهٔ جوانب تقدیر الهی را ندارد.

پیام نهایی این داستان و این منظومه آن است که انسان برای رسیدن به معرفت راستین، باید هم از نور عقل بهره گیرد و هم از شهود دل. تسلیم در برابر مشیت الهی، فروتنی در برابر حقیقت، و اعتماد به خداوند در تاریک‌ترین و دشوارترین لحظات، راه رهایی و کمال را هموار می‌کند.

این منظومه، نه‌فقط داستانی شاعرانه، که درسی سلوکی برای سالکان حقیقت است؛ آنان که در مسیر توحید، گاه باید مانند موسی بپرسند، و گاه چون خضر خاموش باشند؛ تا سرانجام، دلشان جایگاه یقین گردد و جانشان مأوای نور.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

 باسمه تعالی

داستان حضرت خضر(ع)

آغاز داستان

حضرت موسی (ع)، پیامبر بزرگ الهی، به گمان این‌که داناترین انسان روی زمین است، از سوی خداوند مأمور می‌شود تا به نزد بنده‌ای از بندگان خاص خدا به نام خضر (که در قرآن نامش نیامده اما در روایات به خضر شناخته می‌شود) برود و از او تعلیم گیرد.

او به همراه خدمتکار خود (که برخی او را یوشع بن نون دانسته‌اند) به راه می‌افتد. خداوند وعده داده که نشانه یافتن آن بنده خاص، جایی است که ماهی مرده زنده شود و به دریا رود.

 یافتن خضر

در محل موعود، ماهی مرده‌شان زنده شده و در آب می‌افتد. موسی درمی‌یابد که به مقصد رسیده‌اند. در آنجا با خضر ملاقات می‌کند و از او تقاضا می‌کند تا همراهش شود و از او بیاموزد.

اما خضر به او می‌گوید:
«تو نمی‌توانی بر کارهایی که من می‌کنم، صبر داشته باشی.»
موسی قول می‌دهد که صبر کند و چیزی نپرسد.

 سه واقعه‌ی عجیب

خضر می‌پذیرد، اما هشدار می‌دهد که نباید پیش از توضیح، چیزی بپرسد. سپس سه واقعه رخ می‌دهد:

۱. سوراخ کردن کشتی

آن‌ها سوار کشتی می‌شوند. خضر کشتی را سوراخ می‌کند. موسی به اعتراض برمی‌خیزد: چرا کشتی مردم بی‌گناه را خراب کردی؟

خضر یادآوری می‌کند که قرار شد پرسشی نکند.

۲. کشتن پسربچه

سپس خضر پسربچه‌ای را می‌کشد. موسی با خشم می‌گوید: آیا نفس پاکی را بی‌جرم کشتی؟

باز خضر یادآوری می‌کند که صبر نکردی!

۳. برپایی دیوار

در روستایی، مردم مهمانشان نمی‌کنند. با این حال، خضر دیوارِ در حال فروریختن روستا را بازسازی می‌کند. موسی تعجب می‌کند که چرا در برابر این کار مزدی نخواست.

در این‌جا، خضر به او می‌گوید:
«این پایان همراهی ماست، اما تو را به راز کارهایم آگاه می‌کنم...»

 راز سه کار عجیب

۱. کشتی را سوراخ کردم چون پادشاهی ظالم همه کشتی‌های سالم را غصب می‌کرد. من آن را معیوب کردم تا از چنگ او در امان بماند.

۲. پسرک را کشتم چون در علم الهی دانسته شد که در آینده باعث انحراف پدر و مادر مؤمنش خواهد شد. خداوند فرزندی بهتر به آنان خواهد داد.

  1. دیوار را ساختم چون گنجی برای دو یتیم زیر آن بود و پدرشان مرد صالحی بود. خدا خواست تا آن‌ها بزرگ شوند و گنج را به دست آورند.

 پیام‌های داستان

  1. علم خضر، علم لدنّی است، علمی که مستقیماً از خداوند دریافت می‌شود و با معیارهای ظاهری سنجش‌پذیر نیست.

  2. حوادث جهان همه‌اش باطنی دارد که چشم ظاهربین ما آن را درک نمی‌کند.

  3. صبر، کلید فهم اسرار الهی است؛ و عجله و اعتراض زودهنگام، مانع رشد معنوی انسان می‌شود.

  4. خضر معلمی برای موسی بود تا نشان دهد که حتی پیامبران نیز باید در برابر اسرار الهی فروتن باشند.

 جمع‌بندی عرفانی

در دیدگاه عرفانی، خضر رمز پیر و مرشد کامل است که انسانِ سالک باید با او همراه شود، اما برای رسیدن به مقامات معرفت، باید صبر، تسلیم، و سکوت را تمرین کند. موسی در این‌جا، نماد عقل جزئی است که توان درک تمام اسرار را ندارد، و خضر، نماینده‌ی عقل کل یا علم حضوری است.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

 باسمه تعالی

تحلیلی بر داستان حضرت یوسف(ع)

نثر روان از حکایت منظوم حضرت یوسف (ع)

(حکایت ۲۴)

به نام خداوند عادل و پیروزمند، خدایی که دل را از تاریکی جهل و شر نجات می‌بخشد.

ماجرای حضرت یوسف با رؤیایی آغاز شد که رازی از غیب در آن آشکار گردید.
شبی، یوسف نزد پدرش یعقوب آمد و گفت: «ای پدر! در سحرگاه خوابی دیدم.»
در خواب دید که ستارگان، خورشید و ماه، به او مهر می‌ورزند و نگاه محبت‌آمیز دارند.

یعقوب، پدر دانا و نبی خدا، به فرزند نازنینش گفت: «پسرم، خواب خود را برای حسودان بازگو نکن؛ زیرا حسد و دشمنی در دل برخی از برادرانت خانه کرده است.»

یوسف، پسری زیبا چون ماه شب چهارده بود. نگاه‌ها را می‌ربود و دل‌ها را مجذوب می‌کرد.
یعقوب فرزندش را آیتی الهی بر روی زمین خواند و گفت: «خداوند به تو دانش، خرد، شرم و هوشی عطا کرده که فروغی در جان‌ها می‌افکند.»

اما در دل برادران، آتش حسد شعله‌ور شد؛ آتشی که از محبت پدر به یوسف برخاسته بود.
برای آن‌که یوسف را از چشم پدر بیندازند، نقشه‌ای چیدند. گفتند: بیایید چاره‌ای بیندیشیم و او را از میان برداریم تا دل پدر، از او تهی گردد.

یعقوب نگران بود که اگر یوسف از نزد او دور شود، دچار حادثه‌ای گردد. گفت: «می‌ترسم اگر او را ببرید، بلایی رخ دهد، شاید از سفر بازنگردد.»

با این حال، وقتی یوسف از چشم پدر دور شد، دل یعقوب در فراق فرزند سوخت.
برادرانش او را به صحرا بردند. در حالی که نقشه‌ای پنهانی و پر از فریب در دل داشتند.
یکی از آنان گفت: «او را در چاه بیندازیم تا دیگر از چشم مردم و پدر پنهان بماند.»

آنان یوسف را در چاهی تاریک افکندند، بی‌پناه و بی‌خبر از آینده.
سپس پیراهن خون‌آلودش را نزد پدر بردند و گفتند: «گرگی به او حمله کرد و او را درید.»

یعقوب با شنیدن این خبر، دردمند شد، اما دلش را به صبر و اطمینان به خدا سپرد.

چاه بی‌پایان، در تقدیر الهی نردبانی شد برای صعود.
کاروانی از آن ناحیه گذشت و یوسف را از چاه بیرون آوردند.
او را در بازار مصر به بهایی اندک فروختند.

پادشاه مصر، یوسف را خرید و مجذوب جمال او شد.
زلیخا، همسر عزیز مصر، نیز دل در گرو نگاه یوسف نهاد.

در پی ماجرایی، یوسف بی‌گناه به زندان افتاد. اما این زندان، دروازه‌ی رهایی او شد.
خدا خواست که او در سختی‌ها رشد کند تا به مقامی بزرگ، یعنی عزیز مصر، برسد.

اگر تو نیز همچون یوسف، در دل تاریکی‌ها فرو افتی، امیدت به خدا باشد که او یاور توست.

ماجرای یوسف، خواب و خیال نیست، بلکه آیات روشنی از جانب خداوندِ مهربان است.
گرچه داستان پایان یافت، اما رازهای فراوانی در درون آن نهفته و پیدا و پنهان باقی مانده است.

ای نور مطلق، ای بخشاینده‌ی بزرگ! به سراینده، قلمی رساتر و توفیقی عطا فرما.

 تفسیر و تحلیل عرفانی، اخلاقی و تربیتی

۱. آغاز ماجرا با رؤیا

رؤیای یوسف، رؤیای صادقه بود که نمایانگر آینده‌ای روشن، همراه با رنج و شکوفایی بود. در عرفان، رؤیا نماد دریافت اشارات الهی از ساحت غیب است.

۲. رازگویی و سکوت

یعقوب به پسرش توصیه کرد خوابش را با دیگران مطرح نکند؛ زیرا برخی حسودند.
↔ درسی برای همه: سکوت در برابر اغیار، خود نوعی حکمت است.

۳. زیبایی یوسف و معنای آن

جمال یوسف، نماد کمالات روحانی است.
زیبایی ظاهر در این داستان، پوششی است برای نمایاندن زیبایی باطن و طهارت دل.

۴. حسد برادران

حسد ریشه‌ی بسیاری از فجایع است.
در این حکایت، حسادت برادری به برادری، سبب افتادن یوسف به چاه شد؛ اما همین واقعه، آغاز تحول بزرگ شد.
↔ در عرفان: دشمنان، ناخواسته واسطه‌ی رشد سالک می‌شوند.

۵. چاه: نماد فقر و خلوت

افتادن در چاه، نشانه‌ی ورود به ظلمت و غربت است. اما همان چاه، نقطه‌ی تولد جدید است.
در تصوف، خلوت و گوشه‌نشینی نوعی چاه است که در آن، انسان به خود می‌رسد و از آن بالا می‌رود.

۶. زندان، مرحله‌ی دیگر سلوک

یوسف از چاه به بازار، و از بازار به قصر، و از قصر به زندان رفت.
↔ در عرفان: هر مرحله‌ی پایین‌تر، مقدمه‌ی فتح بالاتر است.

۷. عزیز شدن یوسف، پس از تحمل بلا

خدا خواست یوسف به چاه بیفتد تا به تخت برسد.
↔ درسی مهم: راه وصال، از فراق و بلا می‌گذرد.

۸. درون قصه، حقیقت نهفته است

این ماجرا فقط داستان نیست، بلکه آیت و نشانه‌ی حکمت الهی است.
↔ انسان کامل، با تحمل رنج و صبر، به مقام خلافت و عزت می‌رسد.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان های منظوم قرآن

فهرست مطالب

فصل اول
۱.  حضرت یوسف(ع)

 

فصل اول

بخش اول

حضرت یوسف(ع)

 
به نام خداوند عدل و ظفر
رهاند دل از ظلمت جهل و شر
 
 
 
به رؤیا شد آغاز آن ماجرا
که از پرده شد جلوه‌گر از خفا
 
 
 
شبی یوسف آمد به پیش پدر
بگفتا: چه خوابی بدیدم سحر!
 
 
بدیدم ستاره چو شمس و قمر
به من کرده بودند مهر و نظر
 
 
بگفتا پدر، ای پسر نازنین
مگو خواب خود بر حسودان و کین
 
 
 
پسر بود زیبا، چو تابان قمر
دل و دیده را می‌ربود از نظر
 
 
 
 
بگفتا پدر با پسر این چنین
که یوسف بود آیتی در زمین
 
 
خدا داد دانش، خرد، شرم و هوش
که بخشَد به جان‌ها فروغ و خروش
 
 
 
برادر به دل کینه‌ انگیخته
ز مهر پدر آتش افروخته
 
 
 
ز مهر نبی آتش افروختند
به دل کینه‌ی یوسف اندوختند
 
 
 
بیایید تا چاره‌ی غم کنیم
ز دیدار او غصه ها کم کنیم

بترسم ز رفتن، شود کار شر
که دور از منی، ای پدر در سفر
 
 
 
چو یوسف ز چشم پدر دور گشت
دلش از غم و هجر او شور گشت
 
 
به صحرا شدند آن گروه شریر
نهان کرده مکر و فریب و زَریر
 
 
یکی گفت: در چاه پنهان کنیم
ز چشم خلایق، نهانش کنیم
 
 
روانه نمودند یوسف به چاه
نهان از پدر باشد و بی پناه
 
 
بیارد به نزد پدر جامه را
که آغشته بر خون و مکر و دغا
 
 
بگفتند: گرگی در آن دشت بود
که جامه درید و همی رفت زود
 
 
 
 
 
 
 
پدر زان فراقش به اشک و فغان
نهاده دلش را به صبر و امان

 
 
 
 
شود چاه صحرا چو یک نردبان
که گردد رها یوسف از بند جان
 
 
ز چاهش برون آورد کاروان
که روزی گذر کرد از آن میان
 
 
چو آوردشان کاروان در دیار
فروشد به نرخی، نه آن بیشمار
 
 
خریدار یوسف بود پادشاه
دلش را ربود آن جمال و نگاه
 
 
زلیخا که لب بسته از راز بود
دلش از نگاهش پر آواز بود
 
 
به زندان فرستاده شد بی‌گناه
که گردد برون از بد و از تباه
 
 
خدا خواست یوسف فتد در فغان
که گردد عزیزِ سرایِ جهان
 
چو یوسف شوی در دل قعر چاه
خدا با تو باشد، امید و پناه
 
 
درونِ حکایت، نه خواب و خیال
که آیاتِ پرمهرِ حق، ذوالجلال
 
 
سخن شد به پایان، ولی در نهان
هزاران سخن هست پنهان، عیان
 
 
 
تو ای نور مطلق، تو ای ذوالکرم
عطا کن "رجالی" ، رسای قلم

 
 
 

 
 
 
 
 
 
 
 
سراینده
دکتر علی رجالی
 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی حضرت یوسف(ع)

در حال ویرایش

به نام خداوند جان و خرد
که از آفرینش دلی بر خورد

۱
چنین گفت یعقوب با چهر شاد
که یوسف ز خورشید دارد نژاد

۲
پسر بود زیبا، چو تابان قمر
ز رخسار او مهر شد شرمگر

۳
دل پدر از مهر او پر ز شور
نگینِ دلش گشته بود آن صبور

۴
شبی یوسف آمد به پیش پدر
بگفتا: یکی خواب دیدم، نگر!

۵
خورشید و مه، با یکیـزده ستار
همه پیش من گشته بودند یار

۶
همه پیش رویم خم آوردند
مرا همچو شاهی سرافراز خواندند

۷
پدر گفت: پنهان کن این راز را
مگو این سخن با بر آن باز را

۸
که بر خود حسد می‌برند این گروه
ز مهر تو سوزد درونشان چو کوه

۹
برادر بدیشان نهان کینه داشت
ز مهر پدر سینه‌شان پر ز خاش

۱۰
یکی گفت: یوسف ز ما بهتر است
دل پدرش جز بدو مضطر است

۱۱
بیایید تا چاره‌ای بر کنیم
ز دیدار او دیده را تر کنیم

۱۲
نه او را کشیم از میان، بی‌خبر
و یا دور سازیم از دیده‌ی پدر

۱۳
زین پس دل پدر شود سوی ما
نگردد ز مهرش کسی جز خـدا

۱۴
بدو گفت یعقوب: نرو با شما
که می‌ترسم از چاه و از اژدها

۱۵
بگفتند: ما پاسبانان اوییم
ز دشمن بدخواه، نگهبان اوییم

۱۶
چو یوسف ز خانه برون برده شد
درون دلش درد و اندوه بود

۱۷
به صحرا شدند آن گروه شریر
دل پر ز نیرنگ و چشم از مسیر

۱۸
یکی گفت: اکنون به چاهش فکن
که پنهان شود چشم او از وطن

۱۹
بگرفتند و انداختندش به چاه
ندانست یعقوب از این بَدگُناه

۲۰
شب آمد، بهانه‌گر گشتشان
ز خون گوسفندی شد آغشته‌شان

۲۱
بیامد بر یعقوب با جامه‌اش
که خونین شده بود چون لاله‌وش

۲۲
بگفتند: گرگ آمد و چنگ زد
ز یوسف نشان نیز با خود بُرد

۲۳
پدر دید پیراهن بی‌چاک را
نپذرفت آن نیرنگ و بی‌باک را

۲۴
بگفتا: شمایید در کار بد
خدا راست فریاد و داد و مدد

۲۵
دلی پر ز سوز و چشمی چو جوی
به فریاد برخاست با های و هوی

۲۶
نهاده به دل راز و آهی نهان
که یوسف شود باز در این جهان

۲۷
خدا چاه را کرد چون نردبان
که بالا رود یوسف از بند جان

۲۸
ز چاهش برون آورد کاروان
که بگذشت روزی به آن آستان

۲۹
برفتند و بردند تا شهر دور
فروختندش با هزاران غرور

۳۰
نداند جهان قدر پاکان راز
که در چشم دونان نباشد نیاز



تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی  حضرت یوسف(ع)
حکایت(۲۳)

 

به نام خداوند عدل و ظفر

رهاند دل از ظلمت جهل و شر

 

 

 

به رؤیا شد آغاز آن ماجرا

که از پرده شد جلوه‌گر از خفا

 

 

 

شبی یوسف آمد به پیش پدر
بگفتا: چه خوابی بدیدم سحر!

 

 

بدیدم ستاره چو شمس و قمر
به من کرده بودند مهر و نظر

 

 

بگفتا پدر، ای پسر نازنین
مگو خواب خود بر حسودان و کین

 

 

 

پسر بود زیبا، چو تابان قمر
دل و دیده را می‌ربود از نظر

 

 

 

 

بگفتا پدر با پسر این چنین
که یوسف بود آیتی در زمین

 

 

خدا داد دانش، خرد، شرم و هوش

که بخشَد به جان‌ها فروغ و خروش

 

 

 

برادر به دل کینه‌ انگیخته
ز مهر پدر آتش افروخته

 

 

 

ز مهر نبی آتش افروختند
به دل کینه‌ی یوسف اندوختند

 

 

 

بیایید تا چاره‌ی غم کنیم
ز دیدار او غصه ها کم کنیم

 

 

 

بترسم ز رفتن، شود کار شر
که دور از منی، ای پدر در سفر

 

 

 

چو یوسف ز چشم پدر دور گشت
دلش از غم و هجر او شور گشت

 

 

به صحرا شدند آن گروه شریر
نهان کرده مکر و فریب و زَریر

 

 

یکی گفت: در چاه پنهان کنیم
ز چشم خلایق، نهانش کنیم

 

 

روانه نمودند یوسف به چاه
نهان از پدر باشد و بی پناه

 

 

بیارد به نزد پدر جامه را
که آغشته بر خون و مکر و دغا

 

 

بگفتند: گرگی در آن دشت بود
که جامه درید و همی رفت زود

 

 

 

 

 

 

 

پدر زان فراقش به اشک و فغان
نهاده دلش را به صبر و امان


 

 

 

 

شود چاه صحرا چو یک نردبان

که گردد رها یوسف از بند جان

 

 

ز چاهش برون آورد کاروان

که روزی گذر کرد از آن میان

 

 

چو آوردشان کاروان در دیار
فروشد به نرخی، نه آن بیشمار

 

 

خریدار یوسف بود پادشاه
دلش را ربود آن جمال و نگاه

 

 

زلیخا که لب بسته از راز بود
دلش از نگاهش پر آواز بود

 

 

به زندان فرستاده شد بی‌گناه
که گردد برون از بد و از تباه

 

 

خدا خواست یوسف فتد در فغان
که گردد عزیزِ سرایِ جهان

 

چو یوسف شوی در دل قعر چاه
خدا با تو باشد، امید و پناه

 

 

درونِ حکایت، نه خواب و خیال
که آیاتِ پرمهرِ حق، ذوالجلال

 

 

سخن شد به پایان، ولی در نهان

هزاران سخن هست پنهان، عیان

 

 

 

تو ای نور مطلق، تو ای ذوالکرم

عطا کن "رجالی" ، رسای قلم


 

 

 



 

 

 

 

 

 

 

 

سراینده

دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی حضرت یوسف(ع)

در حال ویرایش

فهرست مطالب

بخش عنوان شماره ابیات
۱ رؤیای یوسف و حسادت برادران ۱–۳۰
۲ انداختن یوسف به چاه و بردن به مصر ۳۱–۶۰
۳ ماجرای زلیخا، زندان، و تعبیر خواب‌ها ۶۱–۹۰
۴ رؤیای پادشاه، رهایی از زندان ۹۱–۱۲۰
۵ آمدن برادران، ماجرای بنیامین، دیدار یعقوب ۱۲۱–۱۵۰
۶ معرفی یوسف، بخشش برادران ۱۵۱–۱۸۰
۷ بازگشت پدر، تحقق رؤیا ۱۸۱–۲۰۰
۸ نتیجه‌گیری، پندهای عرفانی و اخلاقی ۲۰۱–۳۰۰

 مقدمه منظومه‌ی داستان حضرت یوسف (ع)


در دل قرآن کریم، قصه‌ای بی‌مانند و سراسر نور و عبرت آمده است که خداوند آن را "أَحْسَنَ الْقَصَص" خوانده است:
سرگذشت پیامبری که در کودکی، رؤیایی دید و برادری را تجربه کرد که به چاهش افکندند، اما خداوند او را به اوج رساند.
سرگذشتی که هم درد است، هم صبر؛ هم عشق است، هم حکمت؛ و هم راز است، هم رضا.

این منظومه کوششی است برای بازنویسی این داستان نورانی در قالبی فارسی و حماسی، با وزنی برگرفته از شاهنامه‌ی فردوسی (فعولن فعولن فعولن فعول) تا هم زیبایی زبان کهن پارسی محفوظ بماند، و هم پیام الهی این قصه بر دل‌ها بنشیند.

در این منظومه، سعی شده است که نه تنها گزارش تاریخی قرآن رعایت شود، بلکه ابعاد عرفانی، اخلاقی و انسانی این داستان نیز در دل ابیات موج بزند. چرا که قصه‌ی یوسف، تنها ماجرایی از گذشته نیست، بلکه آینه‌ای است برای حال و آینده‌ی هر انسان.

به امید آنکه این منظومه، چراغی باشد برای دل‌های مشتاق و راهی برای بازگشت به مهر خداوند.
 

به نام خداوند جان و خرد
که از آفرینش دلی بر خورد

۱
چنین گفت یعقوب با چهر شاد
که یوسف ز خورشید دارد نژاد

۲
پسر بود زیبا، چو تابان قمر
ز رخسار او مهر شد شرمگر

۳
دل پدر از مهر او پر ز شور
نگینِ دلش گشته بود آن صبور

۴
شبی یوسف آمد به پیش پدر
بگفتا: یکی خواب دیدم، نگر!

۵
خورشید و مه، با یکیـزده ستار
همه پیش من گشته بودند یار

۶
همه پیش رویم خم آوردند
مرا همچو شاهی سرافراز خواندند

۷
پدر گفت: پنهان کن این راز را
مگو این سخن با بر آن باز را

۸
که بر خود حسد می‌برند این گروه
ز مهر تو سوزد درونشان چو کوه

۹
برادر بدیشان نهان کینه داشت
ز مهر پدر سینه‌شان پر ز خاش

۱۰
یکی گفت: یوسف ز ما بهتر است
دل پدرش جز بدو مضطر است

۱۱
بیایید تا چاره‌ای بر کنیم
ز دیدار او دیده را تر کنیم

۱۲
نه او را کشیم از میان، بی‌خبر
و یا دور سازیم از دیده‌ی پدر

۱۳
زین پس دل پدر شود سوی ما
نگردد ز مهرش کسی جز خـدا

۱۴
بدو گفت یعقوب: نرو با شما
که می‌ترسم از چاه و از اژدها

۱۵
بگفتند: ما پاسبانان اوییم
ز دشمن بدخواه، نگهبان اوییم

۱۶
چو یوسف ز خانه برون برده شد
درون دلش درد و اندوه بود

۱۷
به صحرا شدند آن گروه شریر
دل پر ز نیرنگ و چشم از مسیر

۱۸
یکی گفت: اکنون به چاهش فکن
که پنهان شود چشم او از وطن

۱۹
بگرفتند و انداختندش به چاه
ندانست یعقوب از این بَدگُناه

۲۰
شب آمد، بهانه‌گر گشتشان
ز خون گوسفندی شد آغشته‌شان

۲۱
بیامد بر یعقوب با جامه‌اش
که خونین شده بود چون لاله‌وش

۲۲
بگفتند: گرگ آمد و چنگ زد
ز یوسف نشان نیز با خود بُرد

۲۳
پدر دید پیراهن بی‌چاک را
نپذرفت آن نیرنگ و بی‌باک را

۲۴
بگفتا: شمایید در کار بد
خدا راست فریاد و داد و مدد

۲۵
دلی پر ز سوز و چشمی چو جوی
به فریاد برخاست با های و هوی

۲۶
نهاده به دل راز و آهی نهان
که یوسف شود باز در این جهان

۲۷
خدا چاه را کرد چون نردبان
که بالا رود یوسف از بند جان

۲۸
ز چاهش برون آورد کاروان
که بگذشت روزی به آن آستان

۲۹
برفتند و بردند تا شهر دور
فروختندش با هزاران غرور

۳۰
نداند جهان قدر پاکان راز
که در چشم دونان نباشد نیاز

 

۳۱
چو آوردشان کاروان در دیار
فروختندش به بهایی نزار

۳۲
یکی مرد نیکو، وزیرِ بزرگ
خریدار شد بر دلش پر ز برگ

۳۳
به زن گفت: این کودک نازنین
نگه دار و زو کن دل‌آرام دین

۳۴
شاید که روزی شود فرزند ما
و یا مایه‌ی عز و پیوند ما

۳۵
چنین شد که یوسف در آن خانه زیست
ز مهر و ادب، بر دلِ خلق بیست

۳۶
خدا داد دانش، خرد، شرم و هوش
که گردد چو خورشید در شرق و جوش

۳۷
زلیخا که بود آن زنِ نازنین
دلش را ربود آن رُخانِ زمین

۳۸
به دل عشق یوسف چو آتش فتاد
دلیری نمود و به فتنه فتاد

۳۹
یکی روز با نیرنگ و فسون
درون اتاقی پر از بوی خون

۴۰
درش بست و گفتا: بیا ای عزیز!
که با تو مرا نیست اندیشه‌ریز

۴۱
بگفتا: پناه از خداوند من!
نگیرد دلم راه کج، ای زن!

۴۲
ز مهر تو پرهیز باید کنم
که جان را به آتش نیازد زنم

۴۳
بدو تاخت آن زن چو آتش‌فشان
به دامش درآرد به نیرنگ جان

۴۴
ز پیراهن او چنگ زد تیز و تند
پرید آتشی سر ز هر تار و بند

۴۵
چو در باز شد ناگهان شوهرش
بیامد به نیرنگ آن دل‌خرش

۴۶
بگفتا: چه کردی تو ای پاک‌تن؟
بگفتش: ندانم چه گویم سخن!

۴۷
زن افکند بر یوسف آن ننگ را
بگفتا: که او خواست افکند ما

۴۸
یکی از خردمندان آن خانه گفت:
اگر پاره از پیش باشد نهفت،

۴۹
بدانید یوسف فریبنده است
وگرنه، زن است آن فسون‌داده دست

۵۰
نگه کرد پیراهن از پشت چاک
که زن بود در دام آن مهرناک

۵۱
برآمد حقیقت چو خورشید تاب
که یوسف بری بود از خوی ناب

۵۲
زلیخا خجل گشت و یوسف رهید
ز دام و ز تهمت، ز آتش، ز بید

۵۳
ولی فتنه‌ها در پسِ پرده بود
که عشق زن از دل نمی‌شد زدود

۵۴
چو شهر از حکایت پر آوا شد
زلیخا پر از خشم و پر ناروا شد

۵۵
زنان را بخواند به مهمان‌سرا
ببُرید میوه، نشاند آن سرا

۵۶
به هر یک یکی کارد در دست داد
که یوسف بیامد چو مه بر نهاد

۵۷
چو دیدند رخسار آن نیک‌بخت
ز حیرت، بریدند دست از درخت!

۵۸
بگفتند: این ماه نیست، این خُداست
فرشته‌ست، از جنس خاکی جداست

۵۹
ولی یوسف از شر آن فتنه‌گر
بپرهیز کرد از دل و از نظر

۶۰
به زندان فرستاده شد بی‌گناه
که گردد برون از بد و از تباه

 

۶۱
چو افتاد در بند آن پاک‌دل
نداد از غمش ناله‌ای جز به گِل

۶۲
ز نور خدا دلش آرام بود
ز جان و ز تن پاک و بی‌کینه بود

۶۳
در آن بند، دو یار با او شدند
یکی زنده ماند و یکی جان فکند

۶۴
یکی خواب دید از سه نان و مرغ
که مرغش خورد نان، به کبر و به برگ

۶۵
دگر گفت: من شاه ساقی شوم
به دستم کمر، جام و باقی شوم

۶۶
بگفتا بدیشان: به نام خدا
که خواب شما هست پر رازها

۶۷
تو ای ساقی شاه، باشی رها
به درگاه شاهان شوی با وفا

۶۸
ولی آن دگر، مرگ باشد سرانجام او
خوراکِ پرنده شود جسم و خو

۶۹
چو سالی گذشت و رها شد رفیق
فراموش کرد آن نکو نغز تیم

۷۰
چو شاهی بدید آن عجب خواب خویش
که گاوان لاغر، به چاقان رسید

۷۱
و خوشه ز خشکیده خوردند سبز
همه شد ز اندیشه‌ی شاه، تلخ و تلخ

۷۲
ندیدند کس راز آن خواب شاه
نه کاهن، نه عارف، نه مرد راه

۷۳
بدو گفت آن ساقیِ یادگار
که یوسف بود مردِ راز و قرار

۷۴
فرستاد نزدش فرستاده‌ای
که تعبیر داری ز این خواب نی؟

۷۵
بگفتا: بگویید فردای نو
که تعبیر آن خوابم آید فرو

۷۶
بگفتا: بود هفت سالِ نخست
که زین نعمت و برکت آید به دست

۷۷
پس از آن بیاید قحطی و رنج و درد
که خشکد همه زنده‌زار و نورد

۷۸
چو تعبیر یوسف شنید آن ملک
بفرمود تا یوسف آید به فلک

۷۹
ولی گفت یوسف: نخواهم برون
مگر کَش شود راز آن فتنه‌گون

۸۰
که بی‌جرم و تقصیر و بی‌کینه‌خو
فکندندم اندر سیاه‌چاه‌جو

۸۱
زنان گواهی بدادند راست
که یوسف ز دام بد آمد خلاص

۸۲
زلیخا بدید آن صداقت ز نو
بگفتا که یوسف بود از نکو

۸۳
ز پاکی و دین و وفای بزرگ
به نزد ملک گشت مانند گرگ

۸۴
ملک گفت: بیارید آن پاک‌تن
که باشد وزیرم به هر انجمن

۸۵
چنین شد که یوسف، شد آن نیک‌مرد
وزیرِ بزرگِ درِ مصر کرد

۸۶
خدا داد علم و خرد، دانشش
چو خورشید تابان شد آیینش

۸۷
به سالی رسید آن زمان قحط و درد
که مصر و زمین گشت خشک و نبرد

۸۸
برادر بدو باز آمد ز راه
که از بی‌غذایی رسیده‌ست آه

۸۹
نشناختند آن نگین خدا
ولی یوسف آگه ز آن ماجرا

۹۰
به مهری بداد آن برادر غذا
ولی داشت پنهان دل و ماجرا

 

۹۱
چو برگشتند با برگ و نان و غذا
بدیدند مهرش چو مهرِ خدا

۹۲
بدو گفت یوسف به رمز و سکوت:
که آرید برادر، به فردای نیکوت

۹۳
چو رفتند سوی پدر با نیاز
بگفتند: فرزند ده، ای سرافراز!

۹۴
بنیامین، برادر، ز یک مادر است
دو جان در دو پیکر، چو ماه و چو شست

۹۵
پدر سخت دل‌دل همی‌کرد و گفت:
ز من بر مبرید دل و مهر و جفت

۹۶
ولی چون ز غم، کمرش گشته خم
سپردش به یاران و گفت: ای حَکَم!

۹۷
مبادا که گردد بر او نیز بد
چو یوسف، که قلبم به اندوه سد

۹۸
برفتند با او به مصر آن گروه
به نزد برادر، چو تیره‌ست کوه

۹۹
چو دید آن برادر، گرفتش به بر
فشاند از دلش برگ درد و خطر

۱۰۰
به چشمان پر اشک گفتش: بیا
که از دوری‌ات سوخته‌ست جفا

۱۰۱
ولی جام زرّینِ شاهانه را
نهفتند در بارِ آن بنده را

۱۰۲
ندانی که بازی‌ست یا امتحان؟
که داند جز او راز هر آزمـان؟

۱۰۳
چو جام از درونِ بنه شد پدید
بگفتند: این دزدی از ما چه دید؟

۱۰۴
بگفتند: باید بماند همین
که دزد است و بُرده‌ست جام زرین

۱۰۵
برادر به گریه بگفتند و زار
که ما بی‌رخ او نداریم کار

۱۰۶
ولی یوسف آنجا سکوتی نهاد
که تا پرده‌ها خود فرو افتد از یاد

۱۰۷
فرستادشان باز بی‌برگ و بار
به سوی پدر، سوخته، زار زار

۱۰۸
چو آمد خبر نزد یعقوب پیر
نداشت از آن درد، صبری دلیر

۱۰۹
به یوسف، و اکنون به این نیز داغ
دگر دیده‌اش گشت تار از چراغ

۱۱۰
همی‌گفت: فریاد از این روزگار
که بر من، دو فرزند شد غم‌گسار

۱۱۱
ز چشمش روان گشت اشک سیاه
دلش پر ز آه و نظر بی‌پناه

۱۱۲
ولی باز گفتا: به یزدان پناه
که او هست یارم در این سرّ و آه

۱۱۳
چو برگشتند باز آن گروه از سفر
به نزد ملک، با درونِ سُترگ

۱۱۴
به یوسف بگفتند راز دل‌سوز
که پیری، پدر گشته بی‌نور و روز

۱۱۵
بگفتند: یکی را بمان ای امیر
که دل نشکند بیش از این در مسیر

۱۱۶
دل یوسف از اشکشان آب شد
که وقت وفا و شناسایی شد

۱۱۷
ز چشمان پر مهر، اشکی چکید
بگفت: ای برادر، منم آن پدید!

۱۱۸
منم یوسف آن‌که ز چاهش نمود
خداوند از چاه تا تخت سود

۱۱۹
برادر همه در ندامت فتاد
ز شرم خطا، دل‌شکسته نهاد

۱۲۰
بگفتند: تویی پاک‌زادِ خدای
که بخشیده‌ای ما، به هر ماجرای

۱۲۱
بگفتا: مگیرید شرم از گناه
که آمرزش آمد ز درگاه شاه

۱۲۲
کنون جامه‌ام را ببرید به پیر
که بینا شود، گرچه گم شد مسیر

۱۲۳
چو جامه رسید و نهادند پیش
بیامد به بینایی‌اش روشنی‌پیش

۱۲۴
پدر باز بینا شد از مهر حق
که آن جامه بُد از نسیمِ فلق

۱۲۵
ز شادی برون شد ز دیرینه درد
که دیدار یوسف، رسد بی‌نبرد

۱۲۶
سفر کرد یعقوب با خاندان
به سوی پسر، با دل و جان و جان

۱۲۷
چو آمد به مصر از رهِ روزگار
پسر شد به پیشش، چو شمعی به بار

۱۲۸
بدرود کرد آن پدر را چو جان
بگسترد بر دیده‌اش سایبان

۱۲۹
به تختش نشاندش چو شاهان پاک
پدر را نهاده به صدرِ مغاک

۱۳۰
برادر و مادر، همه در سجود
که تعبیر رؤیای دیرین چه سود!

۱۳۱
همان خوابی از کودکی یاد بود
که خورشید و مه با ستار آن‌چنان بود

۱۳۲
ز مهر خداوند شد خواب راست
که در او نشانِ عنایت به جاست

۱۳۳
چنین است تقدیر پاکان راه
که در ظلمت آیند، اما به شاه

۱۳۴
خدا خواست یوسف به چاه اوفتد
که از چاه بر تخت شاه اوفتد

۱۳۵
که هر رنج و دردی که آید به جان
اگر با خدا باشد، آید امان

۱۳۶
چه زیباست آن‌کس که با صبر و داد
بماند به راه خدا، بی‌فساد

۱۳۷
نه بر ظلم می‌ماند آن تاج و تخت
نه بی‌صبر گیرد کسی بخت و رخت

۱۳۸
خدا داد او را دل و عقل و دین
به خلقش نشان داد پاکی و بین

۱۳۹
به دانش، به بینش، به صبر و صفا
شد آینه‌ی روشنِ مصطفی

۱۴۰
بدانید ای مردمان با خرد
که یوسف به بند آمد و سربلند

۱۴۱
ز چاه و ز زندان گذشت از بلا
به لطف خداوند و نورِ رضا

۱۴۲
کجا دانَد آن خصمِ کین‌خو سران
که یوسف شود سرورِ مصر جان؟

۱۴۳
در آن‌جا که پندار گم می‌شود
عنایت به بنده، رقم می‌زند

۱۴۴
ز صد دام، چون دل به یزدان دهد
همه فتنه‌ها خاک بر سر نهد

۱۴۵
به پای خدا دل اگر بندگی‌ست
همه تخت و تاجش ز روشن‌نگی‌ست

۱۴۶
ز نامش بماند نشان وفا
چو آیینه‌ای بر دل اولیـا

۱۴۷
ز چاه آمد و شد به اوج کمال
که صبر آورد عز و جاه و جمال

۱۴۸
ببین عبرت این حکایت نگر
که در دل بود مایه‌ی معتبر

۱۴۹
اگر صبر داری، شوی نیک‌بخت
وگر ناز داری، فتد تاج و تخت

۱۵۰
ز قرآن برآید پیام و نشان
که بر صبر گردد سرافراز جان

۱۵۱
خدا گفت: در قصه یوسف، نگین
بود عبرت و درس پاکی و دین

۱۵۲
درونش نشان‌های بسیار هست
برای خردمند و بیدار و هست

۱۵۳
نباشد سخن داستانی تهی
که هر واژه‌اش بر دل آید شهی

۱۵۴
تو هم قصه‌اش را به دل یاد گیر
ز صد قصه آموز آن نور و سیر

۱۵۵
که یوسف چراغی‌ست در راه تو
در آن ظلمت شب، پناه تو

۱۵۶
چه در بند باشی، چه در قعر چاه
بدان با تو باشد خدای پناه

۱۵۷
ببین تا چه نیکوست راه نبی
که از دامنش بر خورد آفتی

۱۵۸
ولی او به صبر آمد از رنج پاک
که بگذشت از فتنه‌ی دهر خاک

۱۵۹
نه تنها خودش شد چراغِ جهان
که روشنگر ما شد از آن زمان

۱۶۰
تو هم باش یوسف‌صفا، با یقین
که از چاه دل، سر برآری چنین

۱۶۱
به یاد خدا باش در هر نهاد
که بی‌نام او کس نیابد نجات

۱۶۲
نه مال است مانا، نه تاج و کمر
همه می‌گذرد زودتر از سحر

۱۶۳
بماند همان نام نیک از تو یاد
اگر بندگی پیشه گیری به داد

۱۶۴
درون قصه‌ها نور ایمان بجوی
که قرآن تو را داده‌است آب‌روی

۱۶۵
قصه‌ی یوسف نه تنها حدیث
که آیینه‌دار است و نوری بسیج

۱۶۶
بخوانش به دل، فهم کن با خرد
که دل را کند با صفا و سند

۱۶۷
اگر دل تهی گشت از مهر او
به دنیای تاریک مانی عدو

۱۶۸
پس از قصه‌ها بایدت سیر جان
نه تن، بلکه دل جوید آسمان

۱۶۹
نگر تا دلت را ز ظلمت رها
به نور خدا ساز در هر نوا

۱۷۰
ببین یعقوب و صبر جان‌سوز او
که یوسف رساند به اوجِ نُو

۱۷۱
تو هم چون برادر به عذر آی پیش
که عفو است در دست مردانِ ریش

۱۷۲
به یوسف نگر، آن‌که مهر آفرید
نه با کینه، با لطفِ حق آرمید

۱۷۳
در آن‌جا که آتش فتد بر دلت
خدا داند و نور بخشد به‌ات

۱۷۴
بدان تا خدایی، خدای تو هست
چه در چاه، چه بر سرِ تخت و دست

۱۷۵
تو ای بنده، صبر و وفا پیش گیر
که از نور او، جان شود بی‌اسیر

۱۷۶
اگر گم شوی، خود خدا راه بُرد
که از چاه بر تخت یوسف سپرد

۱۷۷
خدا در دلِ شب، چراغی نهد
که تاریک شب را به جان می‌کُشد

۱۷۸
تو با حق بمان، بی‌غمی زین سپس
که یوسف شود راه‌بر هر نفس

۱۷۹
به یعقوب و یوسف نظر کن دمی
که باشی تو هم بنده‌ای آدَمی

۱۸۰
نه در بند باش و نه در حسد
که راه نبی، مهر و صبر و خرد

۱۸۱
به پایان رسد این حکایت به ناز
که در سینه دارد هزاران طراز

۱۸۲
ز رحمت، ز حکمت، ز صبر و صفا
نشان‌ها دهد این حدیثِ خدا

۱۸۳
بخوانش، بفهمش، درونش نگر
که بی‌نور آن، جان نباشد سمر

۱۸۴
به یوسف نظر کن، به آن سرفراز
که از بردگان شد به سلطنت باز

۱۸۵
ز خوبی و دانش، ز صبر و هنر
خدا داد او را مقامی دگر

۱۸۶
تو هم گر به پاکی شوی رهنورد
شود تخت دنیا ز تو بی‌نبرد

۱۸۷
در این قصه صد درسِ ایمان بُوَد
که هر لحظه‌اش نوری از جان بُوَد

۱۸۸
به پایان رسید این حکایت بلند
خدا را سپاس از دل و جان و بند

۱۸۹
که ما را نشان داد راه درست
ز یوسف، ز یعقوب، ز آن سرنوشت

۱۹۰
دعاکن که باشیم اهل وفا
نه در بند دنیا، نه دور از خدا

۱۹۱
خداوند یاری دهد در رهش
که گم‌گشته باز آید از مهرش

۱۹۲
به پایان رسد قصه‌ی دلنواز
خدایا نگه دار ما را فراز

۱۹۳
نه در چاه باشیم، نه در بند تنگ
که باشیم آزاد، به مهرت به رنگ

۱۹۴
سخن را به نام تو پایان دهم
که از نور تو جان و دل پر دهم

۱۹۵
در این قصه دیدم جمال صفا
که باشد به هر بندگی، کیمیا

۱۹۶
درود خدا بر نبیان پاک
بر آن جان‌هایِ فروزان و خاک

۱۹۷
به یوسف، به یعقوب، بر خاندان
سلامی فراگیر و امن و امان

۱۹۸
تو ای خواننده، بگیر این پیام
که باشی چو یوسف درونِ ظلام

۱۹۹
به پایان رسد قصه‌ی راستین
که باشد نشان رهِ راه دین

۲۰۰
خدایا ز یوسف به ما صبر ده
که باشیم بر مهر و ایمان گواه

 

۲۰۱
اگر رنج دیدی، مشو دل‌فکار
که آخر، بر آید ز هر درد، کار

۲۰۲
درونِ بلا، گنج پنهان شود
ز دل، گوهر صبر پیدا شود

۲۰۳
ز چاه، آن‌که بالا رود با صفا
به یزدان سپرده‌ست جانش، رها

۲۰۴
نه از تخت دنیا بود عز و جاه
که یوسف بدیدش درونِ سیاه

۲۰۵
جهان پر فسون است و پُر داوری
تو بر مهر حق باش و بر یاوری

۲۰۶
مبادا که افتی به راه ستم
که گردد ستم‌کار رسوای دَم

۲۰۷
خدا ناظر است و نگهدار ما
ز آغازِ آفرینش تا انتها

۲۰۸
چو در راه حق گام برداشتی
ز هر فتنه‌ای جان بر افراشتی

۲۰۹
نگر یوسف از بند و ز آن امتحان
چه شد پادشاهی در آن جاودان!

۲۱۰
به زندان در افتاد با آبرو
برآمد به اوجی چو نخلِ سبو

۲۱۱
چو پاکی، وفاداری و صبر بود
خداوند بر تخت او مهر سود

۲۱۲
به راه خدا، گر روی، رستگار
ز هر چاه ظلمت شوی سربه‌کار

۲۱۳
تو هم باش یوسف، ولی بی‌غرور
که خودبینی‌ات می‌زند ریشه سور

۲۱۴
بدان از تو برتر بسی بنده هست
که پنهان بود نامشان در شکست

۲۱۵
سخن‌هاست در قصه‌ی دلنشین
که آرد ز هر سینه‌ای آتشین

۲۱۶
در آن آینه، نور تقوا ببین
به اخلاص، در سینه پیدا ببین

۲۱۷
تو را نیز در زندگی آزمون
برابر شود تا شود جانت خون

۲۱۸
چه مال، و چه جاه، و چه خُلق و نَسَب
همه می‌رود جز رهِ خوب و تب

۲۱۹
تو از یوسف آموز راه یقین
که داند به توفیق رب‌العالمین

۲۲۰
چه زیباست یوسف به زندان درون
ولی نورِ حق بر دلش شد فزون

۲۲۱
در آن بند، در خلوت اهل راز
شنیدی صدای مناجات باز؟

۲۲۲
که از چاه و زندان برآمد به تاج
نه از زور و زر، بلکه از صبر و عاج

۲۲۳
اگر بنده‌ای، باش با آگهی
نه در بند ظاهر، نه در خودستی

۲۲۴
که گاهی خدا بنده‌ای را برد
که در چاه افتد، ولی بر خورد

۲۲۵
مبادا به چشمت حقیر آید آن
که امروز در چاه باشد نهان

۲۲۶
که فردا شود بر تو استاد راه
تو ماندی، و او رفت بالا به‌گاه

۲۲۷
چه دانستی آن کودک بی‌پناه
که گردد امیر و دهد مهر و جاه؟

۲۲۸
جهان با همه جلوه‌ها، ناپُیام
تو جز مهر حق، برنیاور سلام

۲۲۹
چه در مصر باشی، چه در بی‌کَسان
خداوند داند دلِ عاشقان

۲۳۰
ز یوسف نشان‌ست بر جان ما
که باشد چراغی به ایمان ما

۲۳۱
چه در چاهِ حسرت، چه در بند آز
اگر با خدا باشی، آید نیاز

۲۳۲
مکش تیغ کین، چون شوی دست‌گیر
که بخشش دهد عز بر دلپذیر

۲۳۳
ببخش آن‌که با تو بدی کرده است
که بخشنده باشد خدای نخست

۲۳۴
نکوهش مکن هیچ بنده به جور
که دانی، کجا گردد آن بنده نور؟

۲۳۵
تو از قصه‌ی یوسف این درس گیر
که پاکان نباشند هرگز اسیر

۲۳۶
نه از چاه ترسید، نه از ننگ و قهر
خدا دادش آن عز و جاه و ظفر

۲۳۷
تو نیز ار بدی را کنی ترک زود
در آیی به دنیایی از مهر و بود

۲۳۸
به یعقوب بنگر که در سوز و آه
نداد از امید خداوند راه

۲۳۹
به چشمش چو دنیا سیه شد ز غم
به نور خداوند شد نیک‌بزم

۲۴۰
تو هم گر به درد و بلا مبتلاست
به صبر و به ذکر و دعاست، رهاست

۲۴۱
بدان در مسیرت خداوند هست
نهان و عیان، اوست همراه و بست

۲۴۲
مبادا که در شک، بمانی دمی
که یوسف شود رهنمایِ غمی

۲۴۳
تو هم باش روشن‌دل و اهل راز
که یوسف، چراغی‌ست در سینه‌تاز

۲۴۴
نه در چاه، ماند کسی با خدا
نه بی‌دست گیرد دلِ با وفا

۲۴۵
درون ستم، راز حکمت بُوَد
که جان، از بلا تا به رحمت رود

۲۴۶
در آیینه‌ی قصه‌ی انبیا
ببین سرنوشت بشر با خدا

۲۴۷
تو نیز ای برادر، ز شب دور شو
به نور یقین، راه منشور شو

۲۴۸
ببین در دل چاه، درسی نهان
که ره باز گردد به سوی جهان

۲۴۹
چو یوسف، خدایم پناه من است
ز هر چاه و فتنه، نجاتم ده است

۲۵۰
نه با خود، نه با مال، نه با پدر
که با یار باشد نجات از خطر

۲۵۱
خدا چون بخواهد دهد عزّتت
ز پست‌ترین جا دهد شوکتت

۲۵۲
نگر تا دل از غیر پاکش کنی
که یوسف شد از دل، خدایی، غنی

۲۵۳
به خود وا ممان دل، که گم می‌شوی
ز راه حق و نور کم می‌شوی

۲۵۴
چو بخشید یوسف، تو هم عاف کُن
به لطف خداوند، انصاف کن

۲۵۵
سراسر پر از نور شد این حدیث
برای دل اهل معنا و بَیْض

۲۵۶
بخوان با دلت، نه فقط با زبان
که گردد دل و جان تو آسمان

۲۵۷
چو با نیت پاک بخوانی کتاب
شود هر سخن نردبانی به ناب

۲۵۸
در این قصه‌ی نیک، پند است و مهر
نه افسانه، بل نور یزدان و قهر

۲۵۹
خدا گفت: در قصه‌ها عبرت است
برای خردمند، نه آن‌کس که پست

۲۶۰
تو هم از دل خویش، آگاهی آر
که نیکو شود هر چه آید ز یار

۲۶۱
اگر اهل دلی، این قصه نگر
که باشد پر از نور و از چشمِ تر

۲۶۲
بخوان با دلی صاف و روحی سلیم
که یوسف شود پیشوای تو، نیم

۲۶۳
از این قصه، دنیا شود بی‌غبار
اگر بر دلت نور گردد، نگار

۲۶۴
درود خدا بر نبی و ولی
که گم‌گشتگان را دهد آب و لی

۲۶۵
بر آن‌کس که چون یوسف آمد به خاک
ولی سر زد از تخت و شد با خُداک

۲۶۶
خداوند یکتا، خدای بلند
به ما نیز آن نور ایمان دهد

۲۶۷
ز چاه جهالت، رهی یابیم
به درگاه یوسف پناه آریم

۲۶۸
ببین تا چه زیباست صبر نبی
که آرد به همراه خود مهر و کی

۲۶۹
به خاتم رسولان سلام و درود
که او ختم رحمت، پیام‌آور بود

۲۷۰
به یوسف، به یعقوب، بر اهل بیت
درود خدا تا ابد بی‌میت

۲۷۱
سخن را به نام خدا ختم کن
که دل را به مهر خدا گرم کن

۲۷۲
تو ای بنده‌ی راه حق، پاس دار
دل و دیده از شرّ دنیا بدار

۲۷۳
اگر پند خواهی، بخوان این سرود
که در سینه‌ات نور یزدان فزود

۲۷۴
نه هر قصه‌ای چون حدیث نبی‌ست
که در آن، فروغی ز ربِ علی‌ست

۲۷۵
تو این قصه را زنده دار و بلند
که یوسف چراغی‌ست در شب نژند

۲۷۶
به فرزندان خود بگو این حکایت
که در آن بود صد هزار درایت

۲۷۷
که چون یوسف افتند در رنج و چاه
ز یاد خداوند دارند نگاه

۲۷۸
به هر حال، باید به حق رو نمود
که هر خیر، از نیک‌مردان بود

۲۷۹
اگر دیده‌ات بر حقیقت رسد
خدا هم به تو، روشنی می‌دهد

۲۸۰
خدایا دلم را ز نورت پر آر
مرا نیز کن همدلِ روزگار

۲۸۱
به یعقوب‌دل‌ها نظر کن شبی
که با اشک، گویند: ای ربِ نبی

۲۸۲
بده یوسفِ دل به این دیده‌ها
که خاموش گردند ناله‌ها

۲۸۳
تو ای نور مطلق، تو ای ذوالکرم
به ما ده صفا، صبر و لطف و نَعم

۲۸۴
که باشیم همچون نبی پاک‌سر
نه در بند دنیا، نه در دام زر

۲۸۵
بده خاتمت را چو یوسف جمال
که آید به یاری، نهال نهال

۲۸۶
تو ای خالق مصر و یوسف، خدا
مکن ما جدا از درت در دعا

۲۸۷
بده نور ایمان، بده عطر راز
که باشیم همراه لطف و نیاز

۲۸۸
ز چاه جهالت، رهی‌مان دهی
به لطف کرامت، پناه‌مان دهی

۲۸۹
در این قصه، یافتم جان پاک
که شد زنده از اشک، از مهر خاک

۲۹۰
تو ای خواننده، بگیر این پیام
که صبر است بر دردها، التیام

۲۹۱
اگر یوسف‌وار شوی در بلا
خدا با تو باشد، به هر ماجرا

۲۹۲
چو پایان رسد قصه، آغاز شو
به راه یقین و صفا باز شو

۲۹۳
تو باشی اگر با خدا هم‌نفس
ز چاهِ جهان، رسته‌ای زین قفس

۲۹۴
سخن شد به پایان، ولی در نهان
هزاران سخن مانده در جان جان

۲۹۵
دعایم بر آن‌کس که خواندش به مهر
که در سینه دارد ز یوسف، سپهر

۲۹۶
خدا را سپاس از دل بی‌ریا
که داد این قلم را چنین کیمیا

۲۹۷
سلام بر محمد، رسولِ وفا
که بر تخت عصمت، بود مصطفی

۲۹۸
درود بر آلش، چو دریای نور
که بخشید بر خاکیان شام و شور

۲۹۹
و این قصه‌ی عشق و حکمت، تمام
که شد دفترم روشن از آن پیام

۳۰۰
اگر خواستی باز، حکایات نو
بخوانیم با هم، ز جان و سبو

 

 نتیجه‌گیری از داستان حضرت یوسف (ع)

داستان حضرت یوسف (ع) تنها یک روایت تاریخی یا سرگذشت پیامبری از گذشته نیست، بلکه آیینه‌ای روشن از سنت‌های الهی در هدایت بشر است. این داستان، آموزه‌ای عمیق در باب ایمان، صبر، پاکدامنی، بخشش، و امیدواری است؛ و در هر مرحله‌اش نوری است برای قلب‌های اهل معنا.

از رؤیای کودکی یوسف تا رسیدن به تخت پادشاهی مصر، همه‌چیز با تدبیر الهی رقم می‌خورد. کسی که روزی در چاهِ تنهایی و زندانِ بی‌گناهی بود، به مقام وزارت رسید؛ و این نشان می‌دهد که اگر بنده‌ای به خدا توکل کند و راه حق را پیش گیرد، از دل ظلمت نیز به روشنایی خواهد رسید.

در این سرگذشت، یوسف مظهر پاکی و عزت است و یعقوب نماد صبر و ایمان. برادران، گرچه خطا کردند، ولی وقتی توبه و پشیمانی را پیشه ساختند، مورد بخشش قرار گرفتند؛ و این نکته‌ای کلیدی است:
در فرهنگ توحیدی، درهای توبه و بازگشت همواره باز است.

یوسف، پس از همه رنج‌ها، دل از کینه شست و بخشش پیشه کرد. او نگفت: "من پیروز شدم"، بلکه گفت: "هذا من فضل ربی"؛ این از فضل پروردگار من است. این جمله، اوج عبودیت است.

داستان یوسف به ما می‌آموزد که:

  • در دل بلا، گنجی نهفته است.
  • اگر بنده، صبر و صداقت داشته باشد، حتی از چاه، به تخت می‌رسد.
  • ظلم و نیرنگ سرانجام ندارد؛ اما پاکی و توکل، همواره سربلند است.
  • حتی در دل دشمنی، رحمت خدا جاری‌ست؛ اگر چشم دل باز کنیم.
  • و نهایتاً اینکه: "إنه من یتق ویصبر فإن الله لا یضیع أجر المحسنین"؛ هر کس تقوا و صبر پیشه کند، خداوند پاداش نیکوکاران را تباه نمی‌سازد.

در روزگاری که آدمی گاه در تاریکی‌ها و تنگناها گرفتار می‌شود، بازخوانی این قصه می‌تواند چراغی باشد در دل شب‌ها، و امیدی برای هر دل تنگی که به رحمت خداوند امیدوار است.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان کامل حضرت یوسف (ع)

حضرت یوسف (ع) یکی از فرزندان حضرت یعقوب (ع) و از نسل حضرت ابراهیم (ع) بود. او از کودکی بسیار زیبا و خوش‌سیما بود و پدرش، یعقوب، او را بیش از سایر فرزندانش دوست می‌داشت، چون آینده‌ای روشن برای او می‌دید.

🌙 رؤیای عجیب یوسف

روزی یوسف خواب دید که خورشید و ماه و یازده ستاره برای او سجده می‌کنند. این خواب را برای پدرش تعریف کرد. یعقوب (ع) به او گفت:
«پسرم! خواب خود را برای برادرانت بازگو مکن، مبادا به تو حسد بورزند. خداوند تو را برمی‌گزیند و علم تأویل خواب‌ها به تو می‌آموزد و نعمتش را بر تو تمام می‌کند.»

🐺 نقشه حسودانه برادران

برادران یوسف از محبت زیاد پدر به او حسادت می‌کردند. با خود گفتند: «یوسف و برادر کوچکش نزد پدر محبوب‌تر از ما هستند، در حالی‌که ما جمعی هستیم. پدرمان به‌راستی در اشتباه است! بیایید یوسف را بکشیم یا او را به جایی دور بیندازیم تا محبت پدر فقط از آن ما شود.»

سرانجام تصمیم گرفتند او را نکشند، بلکه در چاه بیندازند. نزد پدر آمدند و گفتند:
«ای پدر! اجازه بده یوسف را با ما به صحرا ببریم تا بازی کند و شاد شود. ما از او محافظت خواهیم کرد.»

یعقوب ابتدا نپذیرفت، اما وقتی اصرار کردند، پذیرفت. فردای آن روز یوسف را بردند و در بیابانی دورافتاده، او را در چاهی تاریک انداختند. سپس پیراهنش را با خون دروغین (مثلاً خون گوسفند) آلودند و شب به خانه بازگشتند و گفتند:
«گرگ او را خورد!»

یعقوب باور نکرد و با دلی پر از غم، به خدا شکایت برد.

🐪 نجات از چاه و سفر به مصر

چند روز بعد، کاروانی از راه رسید. یکی از آن‌ها برای آب به چاه رفت و یوسف را در چاه یافت. گفت:
«مژده! این پسری است!»
او را بیرون آوردند و چون نمی‌دانستند او کیست، او را به‌عنوان برده به مصر بردند و فروختند.

👑 یوسف در خانه عزیز مصر

«عزیز مصر» (وزیر پادشاه) یوسف را خرید و به همسرش، «زلیخا»، سپرد و گفت:
«او را گرامی بدار، شاید به ما سود برساند یا او را به فرزندی بگیریم.»

یوسف در خانه عزیز رشد کرد و خداوند به او علم و حکمت عطا فرمود. زلیخا عاشق یوسف شد و خواست او را به گناه وادارد. روزی در حالی‌که خانه خلوت بود، زلیخا در را بست و یوسف را دعوت کرد. اما یوسف گفت:
«پناه بر خدا! او مرا نیکو جای داده است. اهل خیانت نیستم.»

زلیخا یوسف را دنبال کرد و پیراهنش از پشت پاره شد. ناگهان عزیز مصر وارد شد. زلیخا برای تبرئه خود گفت:
«یوسف قصد بدی داشت!»
اما یکی از شاهدان گفت: اگر پیراهنش از پشت پاره شده، زن دروغ می‌گوید. پس معلوم شد یوسف بی‌گناه است.

زلیخا همچنان از عشق یوسف دست نکشید. زنان شهر نیز به او خرده گرفتند. زلیخا همه‌ی آن‌ها را به مهمانی دعوت کرد و چاقو و میوه‌ای به دستشان داد، سپس یوسف را فراخواند. زنان با دیدن جمال یوسف، چنان شگفت‌زده شدند که دست خود را بریدند و گفتند:
«این بشر نیست، این فرشته‌ای بزرگ است!»

⛓ زندان و تعبیر خواب

یوسف از این فتنه‌ها به خدا پناه برد و گفت:
«پروردگارا! زندان برایم بهتر از آن چیزی است که مرا به آن می‌خوانند.»
خداوند دعای او را پذیرفت، و یوسف به زندان افتاد.

در زندان، دو جوان نیز زندانی بودند. هر دو خوابی دیدند و از یوسف تعبیر آن را پرسیدند. یوسف خواب یکی را تعبیر کرد که به زودی آزاد می‌شود و ساقی پادشاه خواهد شد. دیگری را گفت که اعدام خواهد شد. تعبیر هر دو درست از آب درآمد.

یوسف به آن که آزاد می‌شد گفت: «وقتی نزد پادشاه رفتی، از من یاد کن!» ولی او فراموش کرد.

💤 خواب پادشاه مصر

مدت‌ها بعد، پادشاه مصر خوابی دید: «هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را می‌خورند، و هفت خوشه خشک، هفت خوشه سبز را می‌بلعند.» هیچ‌کس نتوانست خواب را تعبیر کند. ساقی پادشاه به یاد یوسف افتاد و نزد او رفت. یوسف تعبیر کرد:
«هفت سال، فراوانی در پیش دارید. بعد از آن، هفت سال قحطی سخت خواهد آمد. در سال هشتم، دوباره باران می‌بارد.»

پادشاه از این تعبیر شگفت‌زده شد و دستور آزادی یوسف را داد. اما یوسف گفت:
«من تا وقتی بی‌گناهی‌ام ثابت نشود، از زندان بیرون نمی‌آیم.»

تحقیقات شد و معلوم شد یوسف بی‌گناه بوده است. پادشاه یوسف را گرامی داشت و به او منصب وزارت و خزانه‌داری داد.

🌾 قحطی و بازگشت برادران

قحطی در سراسر منطقه گسترش یافت. برادران یوسف برای گرفتن آذوقه به مصر آمدند. یوسف آن‌ها را شناخت ولی خود را معرفی نکرد. به آن‌ها آذوقه داد و از ایشان خواست در سفر بعدی برادر کوچک‌ترشان را نیز بیاورند.

در سفر بعد، بنیامین (برادر تنی یوسف) را آوردند. یوسف به‌نحوی برنامه‌ریزی کرد که جام سلطنتی در بار بنیامین قرار گیرد و به‌ظاهر او را به‌خاطر دزدی نگه داشت. برادران ناراحت شدند.

سرانجام یوسف خود را به ایشان معرفی کرد و گفت:
«من همان یوسفم! خدا بر من لطف کرد.»

برادران پشیمان شدند و یوسف همه را بخشید. سپس پدر و مادر خود را به مصر آورد. وقتی یعقوب وارد شد، یوسف با احترام به پیشواز آمد. پدر و مادرش و برادرانش به احترام او تعظیم کردند.
خواب کودکی‌اش تعبیر شد:
خورشید، ماه و یازده ستاره برای او سجده کردند.


📌 پیام‌های اخلاقی داستان یوسف (ع):

  1. حسد، انسان را به گناه می‌کشاند.
  2. زیبایی ظاهری اگر با پاکی و تقوا همراه نباشد، خطرناک است.
  3. ایستادگی در برابر گناه، ارزش دارد.
  4. خداوند بندگان شایسته‌اش را از سختی نجات می‌دهد.
  5. گذشت و بخشش، نشانه‌ی بزرگی است.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مجموعه پرسش و پاسخ ها به شبهات
فهرست مطالب
مقدمه
با توجه به فعالیت های فرهنگی  اینجانب در شبکه های مجازی، برای افرادی سوالات و شبهاتی وجود داشت.بنده در حد توان پاسخ آنها را از طریق  شبکه های مجازی جستجو کردم.این مجموعه حاصل پاسخ های اینجانب  می باشد. اگرچه ممکن است
پاسخ کامل تر موجود باشد.

سوال
از حضرت محمد راستگوتر و بزرگتر میشناسی؟
جواب:
خیر، از دیدگاه اسلامی و اعتقادی، حضرت محمد (ص) به عنوان راستگوترین، بزرگ‌ترین و کامل‌ترین انسان معرفی شده است. او پیامبر خاتم، رحمة للعالمین، و برترین الگو برای بشریت است. صداقت، امانت‌داری، عدالت، و مهربانی او حتی پیش از بعثت نیز در میان مردم عرب زبانزد بود، به‌گونه‌ای که به "محمد امین" مشهور شد.
اگر از دیدگاه تاریخی و اخلاقی نیز نگاه کنیم، شخصیت او تأثیر شگرفی در تاریخ بشریت داشته است. تعالیمی که او آورد، هم در بُعد معنوی و هم در بُعد اجتماعی، تمدن‌ساز بوده و بسیاری از متفکران جهان به عظمت شخصیت او اذعان کرده‌اند.
سوال
از علی قوی تر و با تدبیر تر میشناسی؟
جواب:
خیر، از نظر قدرت، شجاعت و تدبیر، حضرت علی (ع) شخصیتی بی‌نظیر در تاریخ بشریت است. او را "اسدالله" (شیر خدا) نامیدند و در میدان‌های جنگ، هیچ‌کس توان مقابله با او را نداشت. حتی دشمنانش به شجاعت و قدرت بازوی او اذعان داشتند.
اما مهم‌تر از قدرت جسمانی، تدبیر، عدالت و حکمت او بود. حضرت علی (ع) به عنوان نزدیک‌ترین فرد به پیامبر (ص)، دانش و بینشی داشت که در تاریخ کم‌نظیر است. سخنان او در نهج‌البلاغه سرشار از حکمت، سیاست، اخلاق و مدیریت جامعه است. حکومت کوتاه او نمونه‌ای از عدالت علوی بود که تا امروز الهام‌بخش عدالت‌خواهان جهان است.
سوال
  از حسین مظلوم تر و غریب تر میشناسی؟
جواب
خیر، هیچ شخصیتی در تاریخ به اندازه‌ی امام حسین (ع) مظلوم و غریب نبوده است. مظلومیت او نه فقط در شهادت دردناک و بی‌رحمانه‌اش در کربلا، بلکه در خیانت یاران، بی‌وفایی مردم، و فاجعه‌ی اسارت اهل‌بیتش نمود دارد.
امام حسین (ع) با اینکه نوه‌ی پیامبر (ص) و سرور جوانان بهشت بود، اما با ظلمی مواجه شد که تاریخ نظیر آن را کمتر به خود دیده است. تشنه، محاصره‌شده، بی‌یار و یاور، در حالی که خانواده و عزیزانش را یکی پس از دیگری از دست می‌داد، اما تا آخرین لحظه بر راه حق ایستاد.
بعد از شهادتش نیز، خاندان او را به اسارت بردند و در کوچه‌های شام گرداندند. این همه ظلم و غربت در حق کسی که فرزند پیامبر (ص) بود، بی‌سابقه است.

سوال
از عباس دلاورتر و فداکارتر میشناسی؟
جواب:
خیر، حضرت ابوالفضل العباس (ع) در شجاعت و فداکاری بی‌نظیر بود. او نه‌تنها دلاورترین سردار سپاه حسین (ع) بود، بلکه نماد وفاداری و ایثار در تاریخ اسلام شد.
در روز عاشورا، عباس (ع) با آن‌که می‌توانست مانند دیگران از مرگ بگریزد، اما جانش را در راه امامش نثار کرد. او با شجاعتی بی‌نظیر به قلب سپاه دشمن زد تا برای کودکان تشنه‌ی خیمه‌ها آب بیاورد. حتی وقتی دستانش را از دست داد، مشک آب را با دندان نگه داشت، اما حتی قطره‌ای از آب ننوشید؛ چراکه نمی‌توانست خود را سیراب ببیند درحالی‌که امامش و اهل‌بیت او تشنه بودند.
این حد از وفاداری، ایثار، و دلاوری در تاریخ کم‌نظیر است. او به‌حق باب‌الحوائج و علمدار کربلا شد.
سوال
از فاطمه سرور زنان عالم بزرگتر میشناسی؟
جواب:
خیر، حضرت فاطمه زهرا (س) بزرگ‌ترین و والاترین بانوی جهان در تمام دوران‌هاست. او سرور زنان عالم، دختر پیامبر اکرم (ص)، همسر امیرالمؤمنین (ع)، و مادر امامان معصوم (ع) است.
عظمت حضرت فاطمه (س) نه‌تنها به دلیل نسب و جایگاه خانوادگی، بلکه به دلیل ایمان، علم، عبادت، صبر، ایثار، و دفاع از ولایت است. او نه‌تنها در مقام یک مادر و همسر، بلکه به عنوان یک رهبر و الگوی کامل برای زنان و مردان، شناخته می‌شود.
از عبادت‌های شبانه‌اش تا خطبه‌ی فدکیه‌اش، از دفاع از حق علی (ع) تا شهادتش در راه ولایت—همه نشان از بزرگی بی‌نظیر او دارد. حتی پیامبر (ص) درباره‌اش فرمود:
"فاطمه پاره‌ی تن من است، هر که او را بیازارد، مرا آزرده است."
سوال
از زینب ستم دیده تر میشناسید؟
جواب:
خیر، حضرت زینب (س) یکی از ستم‌دیده‌ترین، صبورترین و مقاوم‌ترین زنان تاریخ است. او نه‌تنها شاهد فاجعه‌ی عاشورا بود، بلکه پس از آن، سنگین‌ترین مصائب را به دوش کشید.
ستم‌هایی که بر زینب (س) رفت:
•شهادت برادران، فرزندان و عزیزانش را در یک روز دید، اما لحظه‌ای تردید در ایمانش پیدا نکرد.
پس از عاشورا، مسئولیت اسیران اهل‌بیت را به عهده گرفت و در شرایط سخت، از کودکان و زنان مراقبت کرد.
تحقیر و توهین‌های دشمنان را تحمل کرد، اما هرگز عزت خود را از دست نداد.
در کاخ یزید، سخنرانی‌ای انجام داد که پایه‌های حکومت او را به لرزه انداخت و نشان داد که در اوج مظلومیت، شکست ناپذیر است.
صبر، شجاعت، و فصاحت او بی‌نظیر است. او بود که پیام عاشورا را زنده نگه داشت و باعث شد خون شهدای کربلا هدر نرود.
سوال
از حضرت خدیجه همسر پیامبر شیر زن و وفادار تر میشناسید؟
جواب:
خیر، حضرت خدیجه (س) بزرگ‌ترین، وفادارترین و فداکارترین زن در آغاز اسلام بود. او نه‌تنها اولین ایمان‌آورنده به پیامبر (ص)، بلکه حامی و پشتیبان بی‌نظیر او در سخت‌ترین روزها بود.
چرا خدیجه (س) بی‌نظیر است؟
تمام ثروت خود را در راه اسلام فدا کرد، درحالی‌که می‌توانست در ناز و نعمت زندگی کند.
در روزهای سخت مکه و شعب ابی‌طالب، با پیامبر (ص) ماند و گرسنگی و تحریم را تحمل کرد، اما لحظه‌ای از حمایت همسرش دست برنداشت.
مادر حضرت فاطمه (س) شد و نسل پاک اهل‌بیت (ع) را به جهان هدیه داد.
محبت و وفاداری او تا آخر عمر در دل پیامبر (ص) باقی ماند، تا جایی که سال‌ها پس از وفاتش، پیامبر (ص) از او یاد می‌کرد و اشک می‌ریخت.
پیامبر (ص) درباره‌ی او فرمود:
خدیجه، چه کسی مانند تو خواهد شد؟ تو زمانی به من ایمان آوردی که مردم مرا تکذیب کردند."
اکنون تلاش می‌کنم پاسخ را در کامل‌ترین شکل ممکن از دیدگاه‌های گوناگون (تاریخی، عقلی، فلسفی، عرفانی، و قرآنی) و به زبان ساده و روشن، مرحله‌به‌مرحله بیان کنم تا هیچ‌گونه ابهامی باقی نماند. این پاسخ شامل هفت بخش خواهد بود:
سوال
چرا خداوند که حکیم و عادل است، راه هدایت را فقط از طریق ۱۲ امام از قوم عرب در ۱۴۰۰ سال پیش معرفی کرده است؟
و چرا مثلاً یک انسان چینی یا ژاپنی باید از فرهنگی تبعیت کند که ریشه در عربستان دارد؟
آیا این با عدالت و عقلانیت در تضاد نیست؟
پاسخ

این پرسش بسیار عمیق است و دربردارنده‌ی چند دغدغه اساسی است:
عدالت الهی،
جهانی‌بودن دین،
قوم‌گرایی یا جهان‌گرایی دین اسلام،
نقش زمان و مکان در پیام الهی،
و رابطه‌ی دین با فرهنگ.
بخش ۲: نقش زمان و مکان در پیام‌های الهی
همه‌ی پیامبران در زمان و مکان خاصی مبعوث شده‌اند:
نوح(ع) در قوم خود،
ابراهیم(ع) در بابل،
موسی(ع) در مصر،
عیسی(ع) در فلسطین،
و محمد(ص) در عربستان.
اما نکته‌ی مهم این است: مکان ظهور محلی است، اما پیام الهی جهانی.
مثال:
وقتی خورشید از شرق طلوع می‌کند، نور آن فقط برای شرق نیست؛ همه بهره‌مند می‌شوند.
پیام الهی هم از نقطه‌ای خاص شروع می‌شود، ولی مخاطبش همه‌ی انسان‌هاست.
پس عرب بودن پیامبر یا عرب بودن امامان، به معنای محدود بودن دین نیست؛ بلکه این انتخاب به خاطر آمادگی آن فضا برای آغاز یک تحول جهانی بوده است.

بخش ۳: چرا عربستان؟ چرا ۱۴۰۰ سال پیش؟
عربستان در آن دوران ویژگی‌هایی داشت که آن را برای بعثت آخرین پیامبر مناسب می‌کرد:
دور از سلطه‌ی امپراطوری‌ها (روم و ایران)، و در نتیجه، استقلال در پیام‌رسانی.
نداشتن تمدن پیچیده‌ی فلسفی یا طبقاتی که باعث شود دین با فلسفه‌ها و سیاست‌ها آلوده شود.
مرکزیت جغرافیایی بین آسیا، اروپا و آفریقا برای گسترش سریع پیام.
سنت زنده‌ی ابراهیمی (کعبه، حج، توحید ابتدایی) که زمینۀ پذیرش داشت.
در نتیجه، عربستان از نظر حکمت الهی، نقطه‌ی مناسبی برای آغاز آخرین دین جهانی بود.
بخش ۴: چرا ۱۲ امام؟ چرا باید از آن‌ها پیروی کرد؟
در مکتب شیعه، امامان:
ادامه‌دهندگان راه پیامبرند،
معصوم‌اند و اشتباه نمی‌کنند،
الگوی عملی و معنوی بشر در سلوک الی‌الله‌اند،
و بیانگر باطنی قرآن و شریعت‌اند.
آن‌ها عرب بودند، ولی مثل پیامبران، پیام‌شان قوم‌گرا نبود. هدف آن‌ها «هدایت دل‌های انسان‌ها»ست، نه ساختن یک قوم خاص.
در احادیث داریم:
«اگر علم در ثریا باشد، مردانی از غیر عرب آن را به دست می‌آورند.»
یعنی معیار «عرب بودن» نیست، بلکه «پذیرش هدایت» است.
بخش ۵: آیا پیروی از اسلام یعنی پیروی از فرهنگ عرب؟
نه. اسلام = دین عرب‌ها نیست.
بلکه:
قرآن به زبان عربی آمده چون زبان پیامبر همین بود، نه به خاطر برتری.
ماه‌های حرام، حج، قبله و ... ریشه در فرهنگ ابراهیمی دارند که پیش از اسلام نیز جهانی بود.
در عین حال، اسلام به فرهنگ‌های دیگر اجازه داده که در چارچوب توحید، رنگ خود را حفظ کنند.
مثلاً:
مسلمانان چین با زبان و خط چینی قرآن را می‌خوانند.
ایرانیان از هزار سال پیش اسلام را با فرهنگ خود آمیخته‌اند.
آفریقایی‌ها، اروپایی‌ها و امریکایی‌ها، همه نسخه‌ی خود را دارند.
اسلام یک چارچوب است؛ مثل آب زلال. در هر ظرفی ریخته شود، رنگ ظرف را می‌گیرد، ولی ماهیتش همان است.

بخش ۶: از نگاه عرفانی: چرا خدا از طریق انسان کامل عمل می‌کند؟
در عرفان اسلامی، به‌ویژه نزد ابن‌عربی، صدرالمتألهین، امام خمینی و آیت‌الله حسن‌زاده آملی:
خداوند برای هدایت بشر، از طریق «انسان کامل» با او ارتباط برقرار می‌کند.
انسان کامل:
آیینه‌ی صفات الهی است،
نمونه‌ی فعلی کمال انسانی است،
و مسیر رسیدن به خدا را با رفتار و گفتار خود نشان می‌دهد.
این انسان کامل، در دوره‌ی اسلام، پیامبر اکرم(ص) و پس از او ۱۲ امام هستند.
پیروی از آن‌ها، نه پیروی از عرب بودن آن‌ها، بلکه پیروی از حقیقت انسانیِ متصل به خداوند است.
در دعای معروف آمده:
«اللهم عرفنی حجّتک، فإنک إن لم تعرفنی حجّتک ضللت عن دینی»
(خدایا حجتت را به من بشناسان، که اگر نشناسمش، از دینم گمراه می‌شوم.)
یعنی دین بدون راهنمای زنده (ظاهری یا باطنی)، به تحریف می‌انجامد.
بخش ۷: عدالت خدا با این طرح چگونه حفظ می‌شود؟
عدالت خدا یعنی:
هیچ‌کس به جرم محل تولد، رنگ، نژاد یا زمان زیستن بازخواست نمی‌شود.
هرکس به اندازه‌ی عقل، فطرت، وجدان و دانشی که داشته، مسئول است.
در قرآن آمده:
«لَا نُکَلِّفُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا»
(ما هیچ‌کس را جز به اندازه‌ی توانش تکلیف نمی‌کنیم.)
پس اگر یک چینی هرگز از اسلام نشنید، ولی انسان خوبی بود، اهل نجات است.
و اگر کسی اسلام را شنید، ولی با تعصب، بی‌انصافی یا جهل آن را رد کرد، بازخواست می‌شود.
نتیجه‌گیری کلی:
زمان و مکان ظهور پیام الهی، محلی است ولی پیام، جهانی است.
دین اسلام، برتری نژادی یا قومی نمی‌آورد؛ بلکه دعوت به توحید، عدالت، و اخلاق است.
امامان، راه‌نمایان راه کمال‌اند، نه عرب‌گرایان.
هیچ انسانی به‌خاطر غیرمسلمان بودن در جهنم نیست، مگر اینکه با علم، آگاهانه و از روی لجاجت حقیقت را انکار کند.
عدل، حکمت، و رحمت خداوند، در این طرح کاملاً رعایت شده است.
انسان کامل (امام) واسطه‌ی فیض الهی برای هدایت باطنی همه‌ی انسان‌هاست، حتی اگر او را نشناسند.
اگر خواستید، می‌توانم ادامه‌ی این بحث را در قالب پرسش‌های جزئی‌تر یا مقایسه با ادیان و مکاتب دیگر نیز شرح دهم. مایل هستید؟

سوال:
چرا خداوند نعمت‌های خود را یکسان تقسیم نمی‌کند؟
پاسخ:
در پاسخ به این سوال می‌توان از ابعاد مختلف دینی، عرفانی، و فلسفی به مسئله نگریست. تفاوت‌های موجود در نعمت‌ها و تقسیم آن‌ها میان انسان‌ها نه تنها به معنای بی‌عدالتی نیست، بلکه در حقیقت جلوه‌ای از حکمت بی‌پایان الهی است. در اینجا برخی از دلایل این تفاوت‌ها را بررسی می‌کنیم:
۱. تفاوت‌ها، لازمه‌ی حکمت و نظام آفرینش‌اند
در آیه ۳۲ سوره‌ی زخرف آمده است:
«نَحْنُ قَسَمْنَا بَیْنَهُم مَّعِیشَتَهُمْ فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا...»
ترجمه: «ما روزی آنان را در زندگی دنیا میانشان تقسیم کردیم.»
این آیه به صراحت بیان می‌کند که خداوند متعال نعمت‌ها و روزی‌ها را بین انسان‌ها تقسیم کرده است. این تقسیم‌ در ظاهر ممکن است به نظر بی‌عدالتی بیاید، اما در حقیقت جزء لاینفک حکمت و نظم آفرینش است. چرا که هر انسان در شرایط خاص خود در این دنیا زندگی می‌کند و هر یک از آن‌ها در نوعی از نعمت قرار دارد که برای رشد و تکامل خود نیازمند آن است. اگر همه انسان‌ها در تمام شئون زندگی یکسان بودند، دیگر نیازی به کمک و تعاون و یا حتی رقابت برای پیشرفت اجتماعی وجود نداشت. از سوی دیگر، نیاز به تفاوت‌ها برای آزمون و تکامل انسان‌ها و جوامع بشری ضروری است. به عبارتی دیگر، این تفاوت‌ها به انسان‌ها فرصت می‌دهند تا در مسیرهای مختلف زندگی به رشد و کمال برسند.
۲. نعمت‌ها فقط مادی نیستند
در دنیای امروز، انسان‌ها غالباً نعمت‌ها را به طور مادی درک می‌کنند؛ ثروت، موقعیت اجتماعی، زیبایی و موارد مشابه. اما باید توجه داشت که خداوند نعمت‌ها را در انواع مختلف تقسیم کرده است. مثلاً یک نفر ممکن است ثروت زیادی داشته باشد، دیگری علم و دانش، سومی سلامت جسمی و روحی، چهارمی صبر و استقامت، و دیگری قدرت درک و فهم مسائل روحانی. این تنوع در نعمت‌ها باعث می‌شود که انسان‌ها به یکدیگر نیازمند شوند و از این طریق تعاملات و همکاری‌های اجتماعی شکل گیرد. هیچ‌کسی در این دنیا نمی‌تواند تمام نعمت‌ها را در اختیار داشته باشد، بلکه خداوند متعال نعمت‌ها را به گونه‌ای تقسیم کرده که انسان‌ها برای تکمیل یکدیگر و بهبود شرایط اجتماعی در کنار هم قرار گیرند.
این تفاوت‌ها بر اساس نیاز و شایستگی‌های فردی و اجتماعی انسان‌ها به وجود آمده‌اند. در واقع، انسان‌ها به‌عنوان اجزای یک مجموعه‌ی بزرگ، باید از یکدیگر بهره‌مند شوند و در هم‌افزایی با یکدیگر به تکامل و پیشرفت دست یابند.
۳. دنیای ماده، محل امتحان است، نه پاداش نهایی
دنیا محل آزمایش و سنجش است و نه محل پاداش نهایی. در این دنیا، خداوند از طریق نعمت‌ها، شرایط زندگی، و تجربیات مختلف، انسان‌ها را آزمایش می‌کند. اختلاف در نعمت‌ها نباید به عنوان نشانه‌ای از فضل یا غضب الهی تلقی شود. بلکه تفاوت‌های موجود در نعمت‌ها ابزار سنجش است که به انسان‌ها فرصتی می‌دهد تا ظرفیت‌های درونی خود را بشناسند و در مسیر تکامل حرکت کنند.
در آیات قرآن و روایات آمده است که خداوند در دنیا به انسان‌ها از جهات مختلف امتحان می‌کند تا آن‌ها را به رشد و کمال برساند. لذا تفاوت در نعمت‌ها، نه تنها یک عمل بی‌عدالتی نیست، بلکه خود نوعی آزمایش است که در آن انسان‌ها با توجه به شرایط خود به بنده‌داری و بندگی می‌پردازند. آنچه در نظر خداوند ارزشمند است، تقوا، بندگی، و درک معنای درست از زندگی است، نه مقدار نعمت‌های مادی.
۴. اختلاف ظرفیت‌ها و استعدادها
یکی از دلایل تفاوت در تقسیم نعمت‌ها، اختلاف در ظرفیت‌ها و استعدادهای انسان‌ها است. خداوند هر انسان را با ظرفیت و استعداد خاص خود آفریده است. برخی انسان‌ها از نظر روحی، روانی، و جسمی ظرفیت بیشتری برای پذیرش نعمت‌ها دارند و برخی دیگر این ظرفیت را ندارند. از این رو، بر اساس این تفاوت‌ها، هر کس در دنیا به اندازه‌ی توانمندی‌ها و ظرفیت‌های خود نعمت دریافت می‌کند.
عدل الهی ایجاب می‌کند که هر کس به اندازه‌ی ظرفیت خود از نعمت‌ها بهره‌مند شود، چرا که برخی انسان‌ها توانایی استفاده از نعمت‌های بسیار عظیم را ندارند و برخی دیگر باید در مسیر خاص خود به رشد و کمال برسند. به عبارت دیگر، خداوند به هر کس آنچه که برای رشد و تکامل او مناسب است، عطا می‌کند.
۵. امتحان همگان با ابزار خاص خودشان است
در دنیای مادی، هر انسان با ابزار و شرایط خاص خود مورد امتحان قرار می‌گیرد. ثروتمند با انفاق آزمایش می‌شود، فقیر با صبر، عالم با عمل، و جاهل با تلاش. این تفاوت‌ها در امتحان‌های الهی به معنای بی‌عدالتی نیست، بلکه نشان‌دهنده‌ی آن است که خداوند با توجه به شرایط هر فرد، آزمایش‌های خاص خود را برای او طراحی کرده است.
به طور مثال، یک شخص ثروتمند ممکن است در آزمون خداوند در زمینه انفاق قرار گیرد؛ به طوری که اگر نتواند بخشی از ثروت خود را به دیگران ببخشد، در حقیقت دچار شکست در امتحان الهی شده است. در مقابل، شخص فقیر که توانایی مالی ندارد، در آزمایش خداوند با صبر و شکیبایی مواجه است. در حقیقت، تفاوت‌ها در آزمون‌های الهی موجب رشد همه انسان‌ها در سطوح مختلف می‌شود.
نتیجه‌گیری:
در مجموع، تفاوت‌های موجود در تقسیم نعمت‌ها نه تنها بی‌عدالتی نیست، بلکه خود نوعی حکمت و سنجش الهی است. خداوند هر کس را به تناسب ظرفیت و استعدادش مورد آزمایش قرار می‌دهد و در این مسیر، نعمت‌ها را به گونه‌ای تقسیم می‌کند که زمینه‌ی رشد، تکامل و همکاری انسان‌ها فراهم شود. لذا انسان‌ها باید به جای گله‌مندی از تقدیر الهی، شاکر نعمت‌های خود باشند و از آن‌ها به درستی استفاده کنند.

سوال:
پیدایش هستی چگونه است؟
پاسخ:
از پیدایش هستی از عمیق‌ترین و بنیادی‌ترین پرسش‌هایی است که ذهن بشر را از آغاز تا کنون به خود مشغول داشته است. پاسخ به این پرسش بستگی به زاویه‌ی دید دارد؛ علمی، فلسفی، دینی یا عرفانی. در ادامه، هر یک را به اختصار بیان می‌کنم:
۱. دیدگاه علمی (کیهان‌شناسی)
در علم فیزیک نظری، رایج‌ترین نظریه درباره‌ی پیدایش هستی نظریه‌ی مهبانگ (Big Bang) است. بر اساس این نظریه:
حدود ۱۳.۸ میلیارد سال پیش، همه‌ی ماده، انرژی، زمان و مکان از یک نقطه‌ی بسیار چگال و داغ شروع شد.
پس از مهبانگ، جهان به‌تدریج انبساط یافت، سرد شد، کهکشان‌ها، ستارگان، سیارات و نهایتاً حیات شکل گرفت.
۲. دیدگاه فلسفی
فلاسفه از ارسطو تا ابن‌سینا و ملاصدرا به مسئله‌ی علت هستی پرداخته‌اند. مهم‌ترین اصول:
هستی نمی‌تواند از عدم مطلق پدید آید.
باید علتی واجب‌الوجود باشد (یعنی موجودی که وجودش ضروری است و نیاز به علت ندارد) که دیگر موجودات از او صادر شده‌اند.
در فلسفه‌ی ملاصدرا، حرکت جوهری و تشکیک وجود نشان می‌دهد که هستی به‌تدریج و در مراتب نازل‌تر ظهور می‌یابد.
۳. دیدگاه دینی
در قرآن و دیگر متون مقدس آمده است:
خداوند خالق آسمان‌ها و زمین است: «اللَّهُ خَالِقُ کُلِّ شَیْءٍ» (زمر، ۶۲).
آفرینش در شش "روز" (مرحله) صورت گرفت.
آغاز هستی به اراده‌ی الهی است: «إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ» (یس، ۸۲).
جهان هدفمند، آزمون‌گاه انسان و دارای پایان (معاد) است.
۴. دیدگاه عرفانی
عرفا پیدایش هستی را تجلی حق می‌دانند:
خداوند، از شدت کمال، خواست که جمال خود را بنمایاند: «کنت کنزاً مخفیاً فأحببت أن أُعرَف...»
هستی چیزی جز ظهور و تجلی اسماء و صفات الهی نیست.
به تعبیر ابن‌عربی: "الحقّ ظاهرٌ فی مظاهره"؛ خدا در صورت‌های مختلف موجودات، خود را ظاهر کرده است.
پیدایش، استمرار و فنای هستی، همگی مراحل سیر عشق الهی است.

سوال:جبرئیل کیست؟
پاسخ:
۱. نام و ریشه‌شناسی
جبرئیل (در عربی: جِبرِیل یا جِبرائیل) واژه‌ای عبری‌تبار است که از دو بخش تشکیل شده:
جِبْر (geber): به‌معنای «قدرت» یا «بنده»
ایل (El): به‌معنای «خدا»
پس جبرئیل یعنی: «قدرت خدا» یا «بنده‌ی خدا».
در قرآن، این نام به صورت «جِبرِیل» و «روح‌الامین» آمده است.
۲. جایگاه در قرآن
در چهار آیه قرآن، جبرئیل یا روح‌الامین نام برده شده است:
الف. فرستاده وحی
«قُلْ مَن کانَ عَدُوًّا لِجِبْرِیلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلى‏ قَلْبِکَ بِإِذْنِ اللَّهِ...»
(بقره، 97)
ب. روح‌الامین
«نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِینُ، عَلَى قَلْبِکَ لِتَکُونَ مِنَ الْمُنْذِرِینَ»
(شعراء، 193-194)
ج. روح‌القدس
«قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِن رَّبِّکَ بِالْحَقِّ...»
(نحل، 102)
جبرئیل در قرآن، فرشته‌ای است که واسطه میان عالم الهی و دنیای مادی است و وحی را مستقیماً بر دل پیامبران می‌نشاند.
۳. جایگاه در روایات اسلامی
در احادیث شیعه و اهل سنت، جبرئیل همواره با صفاتی چون:
امانت‌داری
قدرت بالا
زیبایی
علم فراوان
مهربانی با مؤمنان
یاد شده است.
او در شب معراج همراه پیامبر بود و تا سدرة‌المنتهى (مرز عالم ملکوت و لاهوت) پیامبر را همراهی کرد و فرمود:
«اگر من یک گام جلوتر بروم، خواهم سوخت.»
این سخن نشان‌دهنده‌ی مرز مقام فرشته با مقام انسان کامل است.
۴. نقش‌های مختلف جبرئیل
۱. واسطه‌ی وحی: مهم‌ترین نقش او در طول تاریخ ادیان ابراهیمی.
۲. مدافع مؤمنان: در جنگ بدر، جبرئیل با هزاران فرشته به یاری پیامبر آمد.
۳. حامل پیام الهی: به حضرت مریم (س)، ابراهیم (ع)، موسی (ع) و دیگر پیامبران پیام آورد.
۴. آموزگار پیامبر: در روایات آمده که جبرئیل احکام نماز، وضو، حج و... را به پیامبر (ص) آموزش داد.
۵. جایگاه عرفانی جبرئیل
در نگاه عرفای اسلامی همچون ابن‌عربی، سهروردی و مولانا، جبرئیل نه صرفاً یک فرشته، بلکه مظهر عقل فعال، عقل اول یا صورت کلی علم الهی است.
در اندیشه‌ی عرفانی:
جبرئیل = عقل فعال که واسطه‌ی افاضه‌ی علوم بر نفوس انسانی است.
جبرئیل = صورت برزخی وحی که پیامبر آن را در حالت مکاشفه یا خواب می‌بیند.
مثالی از مولانا:
چون که وحی آمد ز جبریل امین
نقش جان گشت و نگشت او را یقین
وحی را دید او به صورت درون
بی‌زبان و حرف، بی‌حرف و فسون
۶. جبرئیل در دیگر ادیان
الف. در یهودیت (تَنَخ):
جبرئیل یکی از فرشتگان مقرب و نگهبان قوم یهود است.
در کتاب دانیال نبی آمده که جبرئیل خواب‌های دانیال را تعبیر کرد.
ب. در مسیحیت (انجیل):
جبرئیل به حضرت مریم بشارت تولد عیسی (ع) را داد.
او فرشته‌ای مهربان و حامل بشارت است.
۷. جبرئیل و پیامبر اسلام
پیامبر اسلام (ص) درباره جبرئیل فرمودند:
«او را در هیئت اصلی‌اش دو بار دیدم؛ بال‌هایی عظیم داشت که آسمان را پر کرده بود.»
جبرئیل در سقیفه بنی‌ساعده به حضرت زهرا (س) اخبار آینده را می‌گفت.
جبرئیل بر پیامبر نازل می‌شد گاه با هیئت بشری (مثلاً در چهره دِحیة کلبی) و گاه با هیئت ملکوتی.

سؤال
شأن نزول چیست؟
پاسخ:
تعریف شأن نزول
شأن نزول یا سبب النزول به موقعیت، حادثه، سؤال، یا شرایطی اطلاق می‌شود که باعث نازل شدن آیه یا آیاتی از قرآن می‌شود. این حوادث معمولاً مربوط به دوران پیامبر اسلام (ص) هستند و در پاسخ به یک نیاز، مشکل، یا سؤال نازل شده‌اند.
اهمیت و فواید شناخت شأن نزول

فهم صحیح آیات: شناخت شرایط نزول کمک می‌کند تا مراد واقعی آیه بهتر درک شود.
جلوگیری از تفسیر نادرست: ممکن است آیه‌ای درباره واقعه‌ای خاص باشد و تعمیم بی‌جا، معنای آیه را تحریف کند.
تعیین مصداق‌ها: بعضی آیات درباره افراد یا گروه‌هایی خاص نازل شده‌اند.
استنباط دقیق احکام فقهی: فقیه باید بداند که حکم آیه مطلق است یا به مورد خاصی مربوط می‌شود.
شناخت سیر تاریخی دعوت اسلامی: شان نزول آیات بخشی از تاریخ صدر اسلام را نیز روایت می‌کند.
تشخیص ناسخ و منسوخ: در موارد اختلاف، شناخت ترتیب زمانی نزول آیات، به تعیین ناسخ و منسوخ کمک می‌کند.
اقسام شأن نزول
سؤال و پاسخ: برخی آیات در پاسخ به پرسش‌هایی از پیامبر (ص) نازل شدند.
مثال:
«یَسْأَلُونَکَ عَنِ الْأَهِلَّةِ...» (بقره: ۱۸۹)
وقایع تاریخی: مانند جنگ‌ها، رفتار منافقان، یا حوادث خاص.
مثال:
«إِنَّ الَّذِینَ یُؤْذُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ...» (احزاب: ۵۷)
درباره تهمت به حضرت عایشه.
رفتار افراد خاص: مانند توبه برخی افراد یا ماجرای برخی اصحاب.
مثال:
آیه‌ی «لَقَدْ تَابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِیِّ وَالْمُهَاجِرِینَ...» (توبه: ۱۱۷)
درباره توبه‌ی سه نفر که در جنگ تبوک شرکت نکردند.
منابع شناخت شأن نزول
احادیث معتبر از پیامبر (ص) یا صحابه؛
روایات تابعین (در صورت اعتبار سند)؛
تفاسیر روایی و تاریخی مانند تفسیر طبری، ابن کثیر، سیوطی، و در شیعه تفسیر قمی و مجمع‌البیان؛
کتاب‌های تخصصی شأن نزول مانند:
أسباب النزول اثر واحدی نیشابوری؛
لباب النقول فی أسباب النزول اثر سیوطی.
برخی نمونه‌های مشهور شأن نزول
آیه‌ی حرمت شراب:
«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَیْسِرُ...» (مائده: ۹۰)
در پاسخ به مصرف شراب در جامعه عرب، به‌تدریج و در چند مرحله نازل شد تا نهایتاً حرمت کامل آن اعلام گردد.
آیه‌ی حجاب:
• «یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُلْ لِأَزْوَاجِکَ وَبَنَاتِکَ...» (احزاب: ۵۹)
بعد از مزاحمت برخی مردان با زنان پیامبر (ص) نازل شد.
ماجرای «ولید بن مغیره»:
آیه «ذَرْنِی وَمَنْ خَلَقْتُ وَحِیدًا...» (مدثر: ۱۱)
درباره‌ی اوست که از پیامبر روگردان شد.
تفاوت "شأن نزول" با "جریان تطبیق"
گاهی آیه‌ای در شأن شخص یا واقعه‌ای خاص نازل نشده، اما بر مصادیق آن منطبق است. این تطبیق، شأن نزول نیست، بلکه جریان تطبیق یا تأویل است. پس باید دقت کرد که هر تطبیقی را نباید به‌عنوان شأن نزول تلقی کرد.
جمع‌بندی
شناخت شأن نزول برای درک درست قرآن، فهم دقیق تاریخ اسلام و استخراج احکام شرعی اهمیت بالایی دارد. این علم در کنار دیگر علوم قرآنی مانند تفسیر، ناسخ و منسوخ، و علم حدیث، ابزار اصلی در تحلیل و فهم متون قرآنی است.

سوال
جن کیست؟
پاسخ:
۱. جن در قرآن و دین اسلام
خلقت:
جن از "مارج من نار" (شعله‌ی خالص آتش) آفریده شده است. (آیه ۱۵ سوره الرحمن)
پیش از انسان آفریده شد. (آیه ۲۷ سوره حجر)
عقل و اختیار:
دارای عقل، اختیار، شعور و مسئولیت اخلاقی و دینی هستند.
مانند انسان مکلف به ایمان، عبادت، اطاعت از پیامبران و پرهیز از گناه‌اند.
مأموریت:
وظیفه اصلی آنان همانند انسان، عبادت خداوند است:
«و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون» (سوره ذاریات، آیه ۵۶)
تفاوت جن با انسان:
 
حتماً، توضیح بخش تفاوت‌های میان جن و انسان را بدون جدول و به‌صورت نثر روان برایتان بازنویسی می‌کنم:
انسان و جن از جهات مختلف با یکدیگر تفاوت دارند. انسان از خاک آفریده شده، در حالی که جن از آتش خالص (مارِج من نار) به وجود آمده است. انسان با چشم قابل دیدن است، ولی جن‌ها در حالت عادی برای ما نامرئی‌اند. قدرت جسمانی انسان محدود است، اما برخی از جن‌ها به دلیل لطافت خلقت خود، توانایی‌هایی دارند که به ظاهر خارق‌العاده می‌نماید؛ مثلاً می‌توانند مسافت‌های طولانی را در زمان کوتاه طی کنند یا در قالب‌های مختلف ظاهر شوند. همچنین در حالی که انسان‌ها دارای حواس پنج‌گانه عادی‌اند، در روایات آمده است که برخی از جن‌ها دارای حواس قوی‌تر یا گسترده‌تری‌اند. البته این توانایی‌ها محدود به اذن الهی است و به هیچ وجه به معنای قدرت مستقل یا مطلق برای آن‌ها نیست.

۲. جن در عرفان اسلامی
در عرفان، جن معمولاً به‌عنوان نماد نیروهای پنهان، نفسانی، یا حتی مراتب پایین‌تر از انسان تلقی می‌شود.
تفسیر عرفانی:
جن در مرتبه‌ی وجودی، پایین‌تر از انسان کامل قرار دارد.
شیاطین جن نماد وساوس و قواهای ظلمانی در نفس هستند.
برخی عرفا معتقدند انسان اگر در طریق سلوک به کمال برسد، جنّیان نیز تابع او می‌شوند.
نمونه‌ها در آثار عرفانی:
در مثنوی مولوی، گاه از جن به‌عنوان نیرویی تمثیلی یاد شده که با تسلیم شدن به عقل و عشق، رام می‌شود.
در حکمت متعالیه (صدرایی)، جن دارای وجودی مثالی و نه مادی است؛ در عالمی میان ماده و عقل قرار دارد.
۳. جن در فلسفه اسلامی
وجودشناسی:
فلاسفه مانند فارابی، ابن‌سینا، سهروردی و ملاصدرا، جن را در رده‌ی موجوداتی می‌دانند که:
نه جسم محض‌اند و نه روح محض.
دارای جسم لطیف یا مثالی‌اند.
می‌توانند درک، فهم و عمل داشته باشند.

قدرت آن‌ها:
به دلیل لطافت جسم، می‌توانند در مکان‌ها سریع حرکت کنند یا صورت‌های مختلف بگیرند، ولی قدرت مطلق و مستقل ندارند.
۴. جن در احادیث و فقه
از نگاه احادیث:
پیامبر اسلام با جن نیز مانند انسان‌ها سخن گفته و قرآن را بر آن‌ها خوانده است.
در برخی احادیث آمده که جن‌ها مسلمان شده و نماز می‌خوانند.
برخی از علما مانند شیخ صدوق و علامه مجلسی به‌تفصیل درباره‌ی احکام جن، ازدواج با جن و حضور آنان بحث کرده‌اند.
ازدواج با جن:
در برخی روایات ازدواج میان جن و انسان مطرح شده، ولی علما آن را نامعمول و مشکوک می‌دانند و در فقه نیز معمولاً چنین ازدواجی را جایز نمی‌دانند.
۵. جن در فرهنگ عامه و اسطوره‌ها
در بسیاری از فرهنگ‌ها، جن موجودی جادویی، اسرارآمیز یا اهریمنی تلقی شده است.
در ادبیات فارسی، داستان‌هایی چون هزار و یک شب، پر از ماجراهای جنیان است.
باور به "بسته شدن درها هنگام شب"، "خواندن آیات هنگام ورود به دستشویی"، "پرهیز از شب‌نشینی در مکان‌های متروک"، ریشه در آموزه‌های دینی درباره‌ی جن دارد.
۶. شیاطین جن
قرآن می‌گوید:
«و کذلک جعلنا لکل نبی عدوًا شیاطین الانس و الجن» (سوره انعام، آیه ۱۱۲)
یعنی شیاطین از جن و انس، دشمن پیامبران‌اند.
«شیطان» از جنس جن است، چنان‌که ابلیس نیز از جن بود و نه از فرشتگان (سوره کهف، آیه ۵۰).
۷. سوره جن در قرآن
سوره ۷۲ قرآن به نام "الجن" است.
در آن آمده که گروهی از جن به سخن قرآن گوش دادند، ایمان آوردند و به قوم خود برگشتند تا آن‌ها را دعوت کنند.
این سوره نشان می‌دهد جن‌ها نیز همانند انسان‌ها گروه‌های مؤمن و کافر دارند.
نتیجه‌گیری نهایی
جن‌ها:
موجوداتی واقعی، شعورمند، دارای اختیار، مسؤول و مکلف‌اند.
در عالم ما حضور دارند اما پنهان از دید انسان‌اند.
در عرفان، نماد مراتب پایین‌تر از نفس یا نیروهای پنهان هستند.
در فرهنگ عامه با افسانه و ترس درآمیخته‌اند، ولی در قرآن تصویری دقیق، متعادل و آموزنده از آن‌ها ارائه شده است.

سوال:
خواب چیست؟
پاسخ:
خواب، حالتی طبیعی و تکرارشونده از استراحت بدن و مغز است که در آن هوشیاری انسان نسبت به محیط اطراف کاهش می‌یابد، ولی فعالیت مغزی به‌گونه‌ای متفاوت ادامه دارد. خواب از نظر زیستی، روانی، فلسفی و عرفانی ابعاد گوناگونی دارد که در ادامه هر بُعد را به‌طور کامل برایتان توضیح می‌دهم:
۱. دیدگاه زیستی (پزشکی و عصب‌شناسی)
در این دیدگاه، خواب ضرورتی حیاتی برای بدن و مغز است:
بازسازی سلولی: در خواب، بدن فرصت ترمیم و بازسازی سلول‌ها را پیدا می‌کند.
تنظیم حافظه: خواب به مغز کمک می‌کند خاطرات، آموخته‌ها و اطلاعات روز را دسته‌بندی و ذخیره کند.
مراحل خواب: خواب شامل چند مرحله است:
• NREM (خواب بدون حرکات سریع چشم) شامل خواب سبک و خواب عمیق است.
• REM (خواب با حرکات سریع چشم) در آن رؤیا بیشتر دیده می‌شود.
۲. دیدگاه روان‌شناسی
از نظر روان‌شناسان، خواب نقش مهمی در سلامت روان دارد:
تخلیه‌ی هیجانات روزمره: خواب و رؤیا کمک می‌کنند ذهن از تنش‌های روزمره پاک‌سازی شود.
بیان ناخودآگاه: طبق نظریه‌ی فروید، خواب‌ها راهی هستند برای تجلی تمایلات سرکوب‌شده در ناخودآگاه.
تجربه‌ی مجازی: خواب می‌تواند به‌نوعی شبیه‌سازی واقعیت برای تمرین واکنش‌های روانی باشد.
۳. دیدگاه فلسفی
فلاسفه‌ی اسلامی و غربی، خواب را پدیده‌ای اسرارآمیز و مربوط به رابطه‌ی نفس و بدن می‌دانند:
ابن‌سینا خواب را حاصل جدایی نسبی نفس از بدن در هنگام استراحت می‌داند که در آن، صور خیالی (مخیلات) پدیدار می‌شوند.
افلاطون و افلوطین خواب را فرصتی برای تماس روح با عالم مثالی یا حقایق فراتر از حس می‌دانستند.
ملاصدرا در حکمت متعالیه، خواب را نمونه‌ای از تجرد نفس می‌داند؛ یعنی نفس در خواب از بدن فاصله می‌گیرد و به عوالم دیگر (مثالی یا عقلانی) متصل می‌شود.
۴. دیدگاه عرفانی و قرآنی
در عرفان اسلامی و قرآن، خواب دریچه‌ای است به عالم غیب و مثال:
• قرآن می‌فرماید:
«اللَّهُ یَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِهَا وَ الَّتِی لَمْ تَمُتْ فِی مَنَامِهَا» (سوره زمر، آیه ۴۲)
یعنی خداوند جان‌ها را در وقت مرگ و در وقت خواب می‌گیرد؛ پس خواب نوعی مرگ موقت است.
عرفا خواب را فرصت سفر روح به عالم معنا می‌دانند، مخصوصاً در خواب‌های صادقه که حامل الهام یا رؤیای صادقه‌اند.
رؤیای حضرت یوسف و دیگر انبیاء در قرآن، گواه بر این است که خواب می‌تواند رابطه‌ای بین انسان و عالم ملکوت باشد.
۵. کارکردهای خواب از دیدگاه جامع
زیستی: ترمیم و حفظ سلامت بدن و مغز
روانی: پاک‌سازی ذهن، تخلیه هیجانات، انسجام حافظه
فلسفی: نشانه‌ای از استقلال نفس از بدن
عرفانی: دریچه‌ای به عالم غیب و حقایق غیرمادی
دینی: خوابِ خوب هدیه‌ای الهی و خوابِ بد هشداری برای بیداری معنوی

سوال:
روح چیست؟
پاسخ:
پرسش از ماهیت روح از ژرف‌ترین و دشوارترین پرسش‌های تاریخ بشر است. در پاسخ به این پرسش، دانشمندان، فلاسفه، عرفا و پیامبران دیدگاه‌های گوناگونی ارائه کرده‌اند. در ادامه، روح را از دیدگاه‌های مختلف برایتان به‌صورت جامع و ساده شرح می‌دهم:
۱. روح از دیدگاه قرآن و دین
در قرآن کریم، خداوند درباره‌ی روح می‌فرماید:
«وَ یَسْأَلُونَکَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی وَ مَا أُوتِیتُم مِّنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِیلًا»
(سوره اسراء، آیه ۸۵)
یعنی: از تو درباره‌ی روح می‌پرسند. بگو روح از فرمان پروردگار من است و جز اندکی از دانش به شما داده نشده است.
در اسلام، روح یک حقیقت الهی و غیرمادی است که خداوند به انسان دمیده است:
«فَإِذَا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی...»
(سوره حجر، آیه ۲۹)
روح منشأ حیات، شعور و اراده در انسان است. مرگ، جدا شدن روح از بدن است، و در قیامت، روح دوباره به بدن بازمی‌گردد.
۲. روح در فلسفه اسلامی
فلاسفه‌ای مانند ابن‌سینا، فارابی و ملاصدرا بر این باورند:
•روح جوهری مجرد است، یعنی از ماده و زمان و مکان بی‌نیاز است.
•روح انسانی دارای مراتب است:
روح نباتی (رشد و تغذیه)
روح حیوانی (حس و حرکت)
روح انسانی (تعقل و اراده)
•ملاصدرا روح را «جوهری مجرد حادث‌البدن و باقی بعدالموت» می‌داند؛ یعنی روح هنگام پدید آمدن بدن پدیدار می‌شود، اما بعد از مرگ باقی می‌ماند و به سوی کمال سیر می‌کند.
۳. روح از دیدگاه عرفانی
در عرفان اسلامی، به‌ویژه در آثار ابن‌عربی، مولوی، حافظ و امام خمینی:
روح انسان پرتویی از روح الهی است و هدف آن، بازگشت به مبدأ خویش است:
از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می‌روم آخر ننمایی وطنم؟
روح انسان ذاتاً خالص، نورانی، پاک و عاشق حق است، ولی در قفس بدن و نفس گرفتار شده است.
سالک راه حق، با تزکیه و سیر و سلوک، پرده‌ها را کنار زده و روح خود را به مقام وصال می‌رساند.
۴. روح در روان‌شناسی غربی و فلسفه‌ی مدرن
در روان‌شناسی جدید، واژه‌ی «روح» جای خود را بیشتر به «ذهن»، «شخصیت» یا «خود» داده است. بسیاری از روان‌شناسان مانند فروید، یونگ و فرانکل:
به بعد معنوی یا ناخودآگاه عمیق انسان توجه دارند.
•یونگ از «روح جمعی» یا «ناخودآگاه جمعی» سخن می‌گوید که در آن کهن‌الگوها و معنویت ذخیره شده‌اند.
ویکتور فرانکل نیز روح را سرچشمه‌ی معنا، امید و ارتباط با ماوراء می‌داند.
۵. جمع‌بندی ماهیت روح
روح چیست؟ پاسخ یک خطی:
روح، حقیقتی غیرمادی، آگاه، زنده و جاوید است که از سوی خداوند در انسان دمیده شده و سرچشمه‌ی حیات، آگاهی، شخصیت و تعالی اوست.

سوال:
چرا فقط چهارده معصوم؟
پاسخ:
شیعه دوازده‌امامی باور دارد که تنها چهارده نفر دارای عصمت مطلق هستند، یعنی:
۱. پیامبر اسلام حضرت محمد (ص)،
۲. دختر ایشان حضرت فاطمه زهرا (س)،
۳. دوازده امام از نسل ایشان.
این باور، برخاسته از ادله قرآنی، حدیثی، عقلی و تاریخی است.
۱. دلیل قرآنی
آیه تطهیر (سوره احزاب، آیه ۳۳):
«إِنَّمَا یُرِیدُ اللّٰهُ لِیُذْهِبَ عَنکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا»
این آیه نشان می‌دهد که خداوند گروهی به نام اهل بیت را از هر رجس (گناه، پلیدی و انحراف) پاک کرده است.
در احادیث بسیاری، از جمله حدیث کساء، تصریح شده که اهل بیت موردنظر این آیه، تنها این پنج تن‌اند:
پیامبر (ص)،
امام علی (ع)،
حضرت فاطمه (س)،
امام حسن (ع)،
امام حسین (ع).
امامان بعدی نیز، بر اساس حدیث پیامبر و وصایای اهل بیت، ادامه‌ی همین نور و طهارت‌اند.
۲. دلیل حدیثی
حدیث اثنا عشر (دوازده جانشین):
پیامبر اکرم فرمود:
«الأئمة من بعدی اثنا عشر، کلهم من قریش»
«امامان بعد از من دوازده نفرند، همه از قریش»
این حدیث در منابع اهل سنت مانند صحیح مسلم، صحیح بخاری، مسند احمد و... آمده است.
در منابع شیعه نیز روایات فراوانی داریم که نام این دوازده امام را به ترتیب بیان کرده‌اند، مثلاً:
«أولهم علی بن أبی‌طالب، وآخرهم القائم المهدی»
«نخستین‌شان علی بن ابی‌طالب و آخرین‌شان مهدی قائم است»
حدیث لوح (از جابر از حضرت فاطمه):
در این حدیث، لوحی آسمانی با نام دوازده امام به پیامبر نشان داده شد، و حضرت فاطمه آن را برای جابر شرح داد. این حدیث نیز به‌صورت سنددار در منابع شیعه ثبت شده است.
۳. دلیل عقلی
امامت، از نظر عقل و فلسفه شیعه، باید:
از سوی خداوند باشد (نه انتخاب مردم)
دارای علم لدنی و عصمت باشد
واسطه‌ی فیض و هدایت معنوی باشد
با پایان نبوت (پیامبر خاتم)، ادامه‌ی راه هدایت بر عهده‌ی امامان معصوم است؛ اما چون تعداد مشخصی از آن‌ها برای هدایت کامل کافی بوده‌اند، و دین نیز کامل شده، بیش از آن نیاز نیست.
۴. دلیل تاریخی و ضرورت غیبت
امامت دوازدهمین معصوم، حضرت مهدی (عج)، از نظر تاریخی مستند است و به دلایل اجتماعی و حفظ جان ایشان، از دیده‌ها غایب شد.
شیعه معتقد است که با غیبت ایشان، دوران هدایت مستقیم امام معصوم پایان یافته، اما ایشان همچنان زنده و ناظر بر امور عالم است و در زمان مقرر ظهور خواهد کرد.

۵. چرا حضرت فاطمه زهرا (س) در میان معصومان است؟
او:
دارای نص قرآنی است (آیه تطهیر)
در حدیث کساء صریحاً از او نام برده شده
از نظر کمال، علم، طهارت، و مقام، در حد پیامبران الهی توصیف شده
مادر ائمه است و محور ولایت و نور اهل بیت
جمع‌بندی نهایی:
ما فقط چهارده معصوم داریم، چون:
۱.خداوند تنها این افراد را در قرآن و سنت پاک شمرده است.
۲.پیامبر تنها دوازده امام را تعیین کرده است.
۳.عقل و فلسفه‌ی امامت، به عصمت کامل برای هدایت نیاز دارد.
۴.تاریخ، تولد و معرفی این چهارده تن را به روشنی ثبت کرده است.
۵.پس از آن‌ها، نیاز به معصوم دیگر وجود ندارد، چون دین کامل شده و امام مهدی (عج) برای تحقق عدالت جهانی در زمان ظهور باقی مانده است.
 
 

سوال:
عالم ذر چیست؟
پاسخ:
عالم ذرّ یکی از مفاهیم مهم در عرفان اسلامی، فلسفه و تفسیر قرآن است که اشاره به مرحله‌ای پیش از تولد انسان دارد؛ زمانی که ارواح انسان‌ها از خداوند پیمان توحید و عبودیت گرفتند. این عالم، درکلی‌ترین معنا، عالم پیشا‌دنیوی ارواح است که در آن سرشت الهی انسان و ارتباط او با خدا آشکار می‌شود.
۱. منبع قرآنی عالم ذرّ
آیه‌ای که مبنای اصلی باور به عالم ذرّ است:
وَإِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِن بَنِی آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ قَالُوا بَلَىٰ شَهِدْنَا...
(سوره اعراف، آیه ۱۷۲)
ترجمه:
و چون پروردگارت از فرزندان آدم از پشت‌هایشان نسلشان را برگرفت و آنان را بر خودشان گواه گرفت [و فرمود:] آیا من پروردگار شما نیستم؟ گفتند: بلی، گواهی دادیم.
۲. معنای عالم ذرّ
الف) «ذرّ» یعنی چه؟
ذرّ به معنای ذرات ریز، یا ذرّات وجودی انسان‌ها در حالت ارواح است.
ب) عالم ذر یعنی چه؟
«عالم ذرّ» یعنی عالمی پیش از دنیا که در آن، ارواح انسان‌ها حاضر شدند و به ربوبیت خدا اقرار کردند.

تفاسیر گوناگون در مورد این عالم
دیدگاه مفسران و متکلمان شیعه و اهل‌سنت:
برخی آن را حقیقی و عینی می‌دانند: یعنی ارواح به‌طور واقعی آفریده شدند و به خداوند پاسخ دادند.
برخی آن را نمادین و فطری می‌دانند: یعنی این پیمان، در نهاد و سرشت ما نهاده شده و همیشه با ماست (نوعی سرشت توحیدی فطری).
۴. هدف عالم ذرّ
عالم ذرّ برای اقرار به توحید و عبودیت بود.
خداوند از انسان‌ها خواست تا گواهی دهند که او پروردگارشان است، تا در دنیا عذر نیاورند که ما بی‌خبر بودیم.
۵. آثار و نتایج این باور
۱.سرشت الهی انسان: انسان ذاتاً خداجو و خداشناس است.
۲.مسئولیت انسان در دنیا: اقرار پیشینی، پشتوانه مسئولیت و تکلیف در این دنیاست.
۳.توجیه هدایت فطری: شناخت خدا و گرایش به حق در فطرت ماست.
۴.هم‌افزایی با نظریه فطرت (مطابق با آموزه‌های امام علی (ع) و امام صادق (ع)).
۶. در احادیث و عرفان اسلامی
در روایات فراوانی از اهل‌بیت (ع) آمده که خداوند ارواح را پیش از اجساد آفرید، از آن‌ها پیمان گرفت، و این پیمان در نهان جان انسان‌ها ثبت شده است.
در عرفان اسلامی، عالم ذر گاه با عالم مثال یا عالم ارواح یکی دانسته می‌شود، و اقرار در عالم ذر به‌مثابه شهود توحید پیش از نزول به دنیا تلقی می‌شود.
جمع‌بندی
در روایات بسیاری از اهل‌بیت (ع) به عالم ذرّ اشاره شده و آن را مرحله‌ای حقیقی در وجود انسان‌ها دانسته‌اند. همچنین بسیاری از عرفا مانند ابن عربی، ملاصدرا و علامه طباطبایی نیز به گونه‌ای این عالم را با نظریه «عالم مثال»، «عالم ارواح» یا «مراتب طولی وجود» پیوند زده‌اند.
پس عالم ذرّ، مرحله‌ای بنیادین در سیر وجودی انسان است که بر اساس آن، مسئولیت، عبودیت، و معرفت انسان به خداوند توجیه می‌شود، و سرشت او را توحیدی و خداجو معرفی می‌کند.
اگر بخواهید، می‌توانم اشارات شعری یا عرفانی نیز درباره عالم ذر برایتان بیاورم. آیا تمایل دارید؟

سوال:
چرا شیعه در اقلیت است؟
پاسخ:
پرسش «چرا شیعه در اقلیت است؟» یکی از مهم‌ترین و بنیادین‌ترین پرسش‌های تاریخی، اجتماعی و اعتقادی درباره‌ی اسلام است. پاسخ به آن نیازمند توجه به زمینه‌های تاریخی، سیاسی، فرهنگی، جغرافیایی، روان‌شناختی و حتی عرفانی است. در ادامه، این موضوع را در چند محور اساسی تحلیل می‌کنم:
۱. پیدایش تاریخی تشیع و اکثریت شدن اهل سنت
پس از رحلت پیامبر اسلام (ص)، مسأله جانشینی ایشان مطرح شد. دو دیدگاه اصلی به‌وجود آمد:
دیدگاه اهل سنت: جانشین پیامبر باید از طریق مشورت (شورا) انتخاب شود. به‌همین دلیل، اکثریت مهاجرین و انصار در سقیفه بنی‌ساعده ابوبکر را به عنوان خلیفه اول برگزیدند.
دیدگاه شیعه: پیامبر، علی بن ابی‌طالب (ع) را طبق واقعه غدیر و شواهد دیگر به‌عنوان جانشین منصوب کرده بود و خلافت امری الهی است، نه انتخابی.
از آن‌جا که قدرت سیاسی از همان آغاز در اختیار خلافت سقیفه قرار گرفت، جریان شیعه که این انتخاب را مشروع نمی‌دانست، در اقلیت ماند. لذا اقلیت بودن شیعه ریشه در انتخاب مردم نداشت، بلکه ریشه در ساختار قدرت داشت.
۲. تسلط حکومت‌های سنی‌مذهب و سرکوب تشیع
در طول تاریخ، قدرت سیاسی در جهان اسلام عمدتاً در دست خلفای سنی‌مذهب بوده است:
خلافت اموی (661–750 میلادی) و عباسی (750–1258 میلادی) پیوسته با آل علی (ع) و پیروان آنان درگیر بودند. بسیاری از امامان شیعه یا به شهادت رسیدند یا محدود و تحت نظر بودند.
حکومت‌های سنی‌مذهب، به‌دلیل ترس از قدرت معنوی امامان و مشروعیت ایشان، اجازه گسترش آزادانه به تشیع نمی‌دادند و در برخی مناطق حتی نام بردن از علی (ع) ممنوع یا مستوجب مجازات بود.
این فشارها موجب شد که تشیع فقط در مناطقی که فضای نسبتاً امن‌تری داشت (مانند قم، کاشان، جبل عامل، یمن، خراسان) باقی بماند و در دیگر نقاط، نتواند اکثریت پیدا کند.
۳. گسترش جغرافیایی اسلام همراه با قدرت سیاسی
اسلام با فتوحات خلفا گسترش یافت؛ و چون این خلفا از اهل سنت بودند، مردمان تازه‌مسلمان‌شده نیز عمدتاً به همان مذهب خلافت در می‌آمدند. این امر به‌ویژه در مناطق مصر، شام، شمال آفریقا، اندلس، آسیای میانه، ترکستان، هند و اندونزی صادق است.
در مقابل، تشیع تا قرن‌ها مذهب رسمی هیچ حکومت بزرگی نبود تا اینکه صفویان در قرن ۱۰ هجری تشیع را در ایران رسمی کردند. تا آن زمان، گسترش تشیع اغلب به‌دست عالمان مهاجر، مبلغان فردی یا قیام‌های خونین مظلومانه (مانند کربلا، زیدیه، قیام توابین و مختار) بود.

۴. ویژگی معرفتی و نخبگانی تشیع
تشیع امامی، از قرن دوم هجری به بعد، با شکوفایی عقل‌گرایی، فلسفه، کلام، اصول فقه، عرفان و علوم مختلف در میان امامان و پیروانشان همراه بود. به‌همین دلیل، جذب نخبگان علمی و فکری شد.
اما همین عمق معرفتی و دشواریِ مفاهیم عقلی و فلسفی، ممکن است مانعی در برابر گسترش عمومی و توده‌ای آن در برخی جوامع شده باشد که بیشتر مایل به ساده‌سازی دین بوده‌اند.
۵. روایات اهل سنت بیشتر است؛ چرا؟
بسیاری از منابع حدیثی اهل سنت توسط راویانی جمع‌آوری شده‌اند که در دربار خلفا جایگاه داشتند یا توسط حکومت‌ها حمایت می‌شدند. اما روایات شیعه اغلب در خفا یا شرایط دشوار جمع‌آوری شدند.
در نتیجه، منابع اهل سنت گسترده‌تر و بیشتر در دسترس شد و این مسئله به تقویت جایگاه آنان در بسیاری از بلاد انجامید.
۶. نگاه قرآنی به اقلیت و اکثریت
از منظر قرآن، اکثریت همیشه نشانه حقانیت نیست. در بسیاری از آیات، خداوند «اکثر الناس» را به غفلت، جهل، ناسپاسی، نافرمانی و دنیاطلبی نسبت می‌دهد:
«وَإِن تُطِعْ أَکْثَرَ مَنْ فِی الْأَرْضِ یُضِلُّوکَ عَن سَبِیلِ اللَّهِ» (انعام: ۱۱۶)
«وَمَا أَکْثَرُ النَّاسِ وَلَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِینَ» (یوسف: ۱۰۳)
بنابراین، اقلیت بودن شیعه دلیلی بر ضعف یا ناحق بودن نیست. در تاریخ نیز، همیشه پیامبران و یارانشان در اقلیت بوده‌اند. اما حق، ملاک کمیّت نیست، بلکه ملاک حقیقت و معیار باطن و صدق است.
۷. نگاه عرفانی: ابتلاء اهل حق
در نگاه عرفانی، اهل حق همواره در اقلیت‌اند، زیرا:
راه حقیقت، راه سختی‌ها و قربانی‌هاست؛
اکثریت مردم طالب راحتی و دنیا هستند؛
کسانی که به راه ولایت علی (ع) می‌پیوندند، باید «محک سخت» بخورند.
چنان‌که حضرت علی (ع) فرمود:
«لَا تَسْتَوْحِشُوا فِی طَرِیقِ الْهُدَى لِقِلَّةِ أَهْلِهِ»
(در راه هدایت، از کم بودن یاران وحشت نکنید)
نتیجه‌گیری:
شیعه به‌دلیل پافشاری بر ولایت الهی و امامت علی (ع)، مخالفت با خلافت سیاسی رایج، و حفظ ارزش‌های عمیق دینی و انسانی، در اقلیت باقی مانده است. اما اقلیت بودن، نه‌تنها ضعف نیست، بلکه گواهی است بر پایداری در راه حق، و مظلومیتی که همواره با صداقت و فداکاری همراه بوده است.

سوال:
چگونه به اصالت حدیث پی ببریم؟
پاسخ:
حتماً. برای بررسی کامل و دقیق اصالت حدیث (یعنی تشخیص اعتبار، وثاقت، و صحت آن)، باید مراحل و اصول متعددی از علوم حدیث طی شود. در این‌جا توضیح مفصل و منظمی از این مراحل می‌آید:
۱. بررسی سند حدیث (علم رجال و علم درایه)
حدیث از دو بخش تشکیل شده: سند و متن.
الف) بررسی سند
سند یعنی زنجیره‌ی راویان حدیث. برای اطمینان از اعتبار سند، موارد زیر بررسی می‌شود:
اتصال سند:
راویان باید به‌صورت پیوسته و زنجیروار، بدون گسست زمانی یا مکانی، حدیث را از هم نقل کرده باشند.اگر حلقه‌ای از این زنجیر حذف شده باشد، به حدیث «مرسل» یا «منقطع» گفته می‌شود که از اعتبار می‌افتد.
وثاقت و عدالت راویان:
آیا راویان، راستگو، قابل اعتماد، دیندار، حافظ حدیث و فاقد فسق و دروغ‌پردازی بوده‌اند؟برای این منظور، از علم رجال استفاده می‌شود که به شرح حال و ویژگی‌های راویان می‌پردازد.
ضبط حدیث توسط راویان:
حتی اگر راوی عادل باشد، اگر حافظه‌اش ضعیف یا در نقل حدیث سهل‌انگار باشد، حدیث از درجه اعتبار ساقط می‌شود.
۲. بررسی متن حدیث (علم درایه)
الف) بررسی محتوای حدیث:
۱.مطابقت با قرآن:
حدیث نباید با قرآن در تضاد باشد. معصوم (ع) نمی‌تواند چیزی خلاف کتاب خدا بگوید.
پیامبر اکرم (ص) فرمود:
«اذا جاءکم عنّی حدیث فاعرضوه علی کتاب الله، فإن وافقه فأنا قلته، و إن خالفه فلم أقله».
یعنی: هرگاه حدیثی از من رسید، آن را بر قرآن عرضه کنید. اگر با آن موافق بود، من گفته‌ام و اگر مخالف بود، من نگفته‌ام.۲.۳.۴.۵.۲.

مطابقت با عقل و عقلانیت:
محتوای حدیث باید عقل‌پذیر باشد. احادیثی که عقل سلیم آن‌ها را رد می‌کند، احتمال جعل یا اشتباه دارند.
مطابقت با سنت قطعی:
حدیث باید با سنت معتبر و مشهور (قول و فعل قطعی معصومین) ناسازگار نباشد.
شأن معصوم:
محتوا باید در شأن معصوم باشد. احادیثی با محتوای سبک، رکیک، سخیف یا سطحی، معمولاً ساختگی هستند.
۳. بررسی شهرت حدیث در میان علما و منابع
شهرت فقهی یا روایی:
اگر حدیثی میان فقها و محدثان مشهور و مورد استفاده باشد، قوت می‌گیرد.
ذکر در منابع معتبر:
در منابع شیعه: کافی، من لا یحضره الفقیه، تهذیب، استبصار، وسائل الشیعه، بحارالانوار
در منابع اهل سنت: صحیح بخاری، صحیح مسلم، سنن نسائی، ترمذی، مسند احمد، سنن ابن‌ماجه
۴. بررسی کثرت نقل (تواتر یا شهرت)۱.
تواتر:
اگر حدیث از طریق راویان زیاد و مستقل (به‌گونه‌ای که تبانی‌شان ممکن نباشد) نقل شده باشد، «متواتر» است و قطعی‌الصدور است.
.مستفیض یا مشهور:اگر در چند سند مستقل آمده ولی به حد تواتر نرسد، باز هم به آن اعتماد بیشتری می‌شود.
۵. استفاده از نظر علما و متخصصان علم حدیث
۱.آرای محدثان بزرگ:
مانند شیخ کلینی، شیخ صدوق، شیخ طوسی، علامه مجلسی، علامه امینی، آیت‌الله خوئی، آیت‌الله سبحانی و دیگران.
۲.بررسی در کتب معتبر:
گاه حدیث در کتابی آمده که مؤلف آن خود حدیث را تصحیح یا تضعیف کرده است.
۶. بررسی قرائن خارجی
۱.تأیید حدیث توسط وقایع تاریخی یا آیات دیگر
۲.تشابه و تطابق با دیگر احادیث معتبر
۳.آثار عملی در جامعه و اعتبار کاربردی آن حدیث در سیره علما و مردم
نتیجه‌گیری
برای اطمینان از اصالت یک حدیث باید:
سند آن معتبر و متصل باشد.
راویان آن موثق و عادل باشند.
متن آن با قرآن، عقل و سنت سازگار باشد.
در منابع معتبر حدیثی آمده باشد.
و از دیدگاه فقها و محدثان مورد تأیید قرار گیرد.

سوال:
۱. آیا عشق را قبول دارید؟ جواب: بله
تعریف عشق بسیار مهم است. اگر عشق را صرفاً یک احساس رمانتیک زودگذر بدانیم، آن یک هوس است که «این چیزِ جوانی‌ست و به عقل نمی‌رسد».
اما اگر عشق را همان‌طور که عرفا، حکما و انبیاء تفسیر کرده‌اند در نظر بگیریم، عشق به‌هیچ‌وجه یک احساس سطحی یا موقت نیست، بلکه جوهره‌ی هستی است.
ابن‌سینا در اشارات می‌گوید:
«الْعِشقُ هو غایةُ التعلُّقِ بالنِّعَمِ و غایةُ التّوجُّهِ الی الجَمالِ» یعنی: عشق نهایت تعلق به نعمت‌ها و کمال توجه به زیبایی است.
سوال:
۲. آیا عشق فراتر از عقل است؟
جواب: بله.
اما نه در تعارض با آن، بلکه در امتداد آن.عشق فراتر از عقل نظری است، نه ضد عقل.در اصطلاح عرفانی، عشق از مقام ذوق و شهود قلبی برمی‌خیزد، نه صرفاً از عقل تحلیلی.
امام خمینی (ره) در شرح دعای سحر می‌فرماید:
«عقل چراغ راه است، اما عشق محرّک و موتور سلوک است. عشق آن است که تو را به قرب برساند.»
و حافظ بسیار دقیق می‌فرماید:
عقل می‌خواست که زنجیر برآرد از پای
عاشق آمد و با سلسله‌ی عشق آراست
سوال:
۳. آیا "پای استدلالیان چوبین بود"؟
جواب: بله،
در برخی مسیرها.این سخن مولانا در مثنوی دقیقاً به همین نکته اشاره دارد که استدلال عقلی در مسیر سلوک قلبی کفایت نمی‌کند.
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی‌تمکین بود
اما دقت کنیم: مولانا عقل را رد نمی‌کند، عقل جزئی و خودبنیاد را ناکافی می‌داند. او در همان مثنوی بارها از «عقل کل» و «عقل برتر» سخن می‌گوید.
سوال:
۴. در قرآن واژه‌ی عشق نیست؛ پس آیا عشق مردود است؟
جواب:
درست است که واژه‌ی "عشق" به‌صورت لفظی در قرآن نیامده است، اما مضمون آن به‌وفور هست.
واژه‌ی "محبت شدید"، که در آیه‌ی معروف آمده، همان مضمون عشق است:
وَالَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ
(بقره، ۱۶۵)
یعنی: مؤمنان شدیدترین محبت را نسبت به خدا دارند.
این «اشد حبّاً» دقیقاً همان چیزی‌ست که عرفا آن را عشق حقیقی می‌نامند.
از طرفی، قرآن بارها از حبّ خدا، حبّ دنیا، حبّ شهوات، حبّ خویشان و... سخن گفته که نشان می‌دهد محبت (که می‌تواند به مرتبه‌ی عشق برسد) در قرآن نهادینه شده است.
سوال:

۵. آیا عشق فقط احساسات جوانی است؟
جواب : نه،
اگر منظور از عشق همان شور لحظه‌ای یا وابستگی عاطفی باشد، بله، عمدتاً در جوانی است.اما عشق عرفانی، عشق الهی، عشق انسان کامل، عشق به حقیقت، عشق به علم، و حتی عشق به خدمت و معرفت از این محدودیت سنی بیرون است.
برخی از عارفان بزرگ، مثل علامه طباطبایی، آیت‌الله قاضی، امام خمینی، حافظ، مولانا و عطار در میانسالی یا حتی کهن‌سالی به اوج عشق الهی رسیده‌اند.
در مقابل، کسانی هم هستند که تا پایان عمر، جز احساسات، هیچ‌گاه طعم عشق حقیقی را نچشیده‌اند.
سوال:
۶. آیا عشق عقل را تعطیل می‌کند؟
جواب:خیر.
عشق نه تنها عقل را تعطیل نمی‌کند، بلکه آن را معنادار و متحرّک می‌سازد.
عقل، بدون عشق، سرد و محاسبه‌گر است. عشق، بدون عقل، کور و خطرناک.
ترکیب این دو، انسان را به کمال می‌رساند.
نتیجه :
• بله، من عشق را قبول دارم.
• بله، عشق فراتر از عقل جزئی است، ولی ضد عقل نیست.
• عشق، در ساحت حقیقی‌اش، یکی از نشانه‌های بلوغ روحی انسان است، نه نشانه‌ی احساسات جوانی.
• انسان کامل، به تعبیر حکمای ما، کسی‌ست که عقلش عاشق است و عشقش عاقل.
سوال:
۱. آیا عقل مقدم بر عشق است؟ آیا عشق محصول عقل است؟
پاسخ:
از منظر فلسفی و روان‌شناسی، عقل و عشق دو نیروی متفاوت در انسان هستند:
عقل ابزار سنجش، تحلیل و انتخاب است.
عشق نیروی کشش، اتصال و شور است.
در برخی مکاتب، عشق از عقل سرچشمه می‌گیرد ، اما در عرفان اسلامی (مثلاً در مکتب ابن عربی یا مولوی)، عشق نیرویی فراتر از عقل معرفی می‌شود که عقل را هم مغلوب خود می‌کند.
بنابراین، بستگی به دستگاه معرفتی دارد:

 

در فلسفه عقل‌گرای غربی: عشق محصول عقل یا واکنش بیولوژیک است.
در عرفان اسلامی: عقل محدود است و عشق نیرویی الهی و فراعقلی است.
سوال
۲. اگر عقل نباشد، انسان اصلاً درک نمی‌کند که عشق وجود دارد یا نه؛ پس عشق تابع عقل است؟

تا حدی درست است. عقل، درک و تمییز را ممکن می‌سازد. اما بسیاری از تجربه‌های عشقی در انسان فراتر از تحلیل عقلانی رخ می‌دهد. گاه حتی عقل در برابر عشق سکوت یا تعارض دارد (نمونه‌های زیادی در ادبیات عرفانی).
سوال
۳. اگر عقل، گاه دستور به عشق و گاه به خشم می‌دهد، پس عقل منشأ اصلی است؟
پاسخ:
بله، در روان‌شناسی شناختی، تصمیم‌گیری انسان تحت تأثیر عقل، احساس، و ناخودآگاه است. عقل ممکن است احساسات را هدایت کند. اما در بسیاری از موارد نیز احساسات به شکل خودمختار از عقل سبقت می‌گیرند. عشق در بسیاری از متون عرفانی، فراتر از عقل و حتی معارض با آن توصیف شده است.
سوال
۴. مولوی عاشق شمس شد، ولی اگر می‌دید شمس راه خطا می‌رود، عشق را کنار می‌گذاشت؛ پس عقل قوی‌تر است؟
پاسخ:
این دیدگاه نگاهی عقل‌مدار به رابطه‌ی مولوی و شمس است. اما در متون مولانا، عشق به شمس فراتر از عقل است و حتی فقدان شمس، او را به دریای جنون و الهام کشاند.
اما از دید واقع‌گرایانه: بله، در نهایت تصمیم‌گیری‌ها از عقل می‌آید، هرچند ممکن است تحت تأثیر عشق باشند.
سوال
۵. آیا در زمان حمله مغولان، چون مردم قدرت مقابله نداشتند، به عرفان، عشق، و درویشی پناه بردند؟
پاسخ:
بخشی از این تحلیل تاریخی صحیح است. پس از حمله مغول و انحطاط سیاسی، عرفان و خانقاه به‌عنوان پناهگاه روانی و معنوی برای مردم رواج یافت. اما:
عرفان اسلامی قبل از حمله مغول نیز وجود داشت (مثلاً حلاج، بایزید، رابعه).
پس از مغول نیز، عرفا در نقد ظلم فعال بودند (مثل سعدی، مولوی، حافظ).
سوال
۶. چرا عرفان در فرهنگ‌های دیگر (مثل آلمان یا ژاپن) رایج نیست؟
پاسخ:
عرفان به‌معنای دینی و احساسی در فرهنگ اسلامی بسیار غنی است. اما:
•در غرب، عرفان مسیحی (تصوف مسیحی) وجود دارد (مثلاً سنت جان صلیبی یا مایستر اکهارت).
در شرق آسیا، بودیسم و ذن، اشکالی از عرفان عملی هستند.
پس، عشق‌ورزی و سلوک در فرهنگ‌های دیگر هم وجود دارد، اما شکل و زبان متفاوتی دارد.
سوال
۷. آیا دلبستن به شعرهایی مثل "هفت شهر عشق" مفید است یا بازی با الفاظ؟
پاسخ:
ادبیات عرفانی، از جمله شعر عطار، ابزار تربیت روحی، تهذیب نفس، و معناجویی است، نه فناوری. پس:
در دنیای تکنولوژی نقش مستقیم ندارد.
اما در تربیت اخلاقی و معنوی انسان نقش ایفا می‌کند، مخصوصاً در بحران‌های معنوی.
سوال
۸. آیا عقل جمعی و علم می‌توانند تمام مشکلات بشر را حل کنند؟
پاسخ:
علم و عقل ابزارهای اصلی پیشرفت‌اند، اما:
مشکلات معنوی، اخلاقی، و هستی‌شناختی با علم حل نمی‌شوند.
به همین دلیل حتی در پیشرفته‌ترین کشورها، روان‌درمانی، دین، فلسفه، و معنویت رواج دارد.

سوال
آیا دین فقط مقداری کمک به اخلاق می‌کند؟
پاسخ:
در دیدگاه سکولار بله، دین نقش تربیتی دارد. اما در دیدگاه دینی، دین منشأ هدایت، نجات، و معنا در زندگی انسان است.
دین فقط ابزار اخلاق نیست، بلکه برنامه‌ی کلی برای زندگی انسان در نظر گرفته می‌شود.
سوال۲
آیا پیوند دین و سیاست مشکل‌آفرین است؟
پاسخ:
بستگی به نوع حکومت دارد. در برخی موارد (مثل حکومت صدر اسلام یا عدالت‌محور علی‌بن‌ابی‌طالب)، دین با سیاست منطبق بر عدالت و اخلاق بود.
اما در مواردی دیگر، دین ابزاری برای تحکیم قدرت شده و فساد به وجود آورده است. پس مسئله، تفسیر دین و نحوه‌ی اجرای آن است.
سوال۳
آیا عشق به امام علی (ع) سودی ندارد و فقط عمل مهم است؟
پاسخ:
عشق به علی (ع) اگر به عمل نینجامد، ناکافی است. اما عشق، انگیزه‌ی قوی برای عمل صالح می‌آفریند.
مثلاً کسی که علی (ع) را عاشقانه دوست دارد، بیشتر تلاش می‌کند همچون او عدالت‌محور باشد.
سوال۴
آیا حیوانات عاشق نمی‌شوند؟ پس عشق پدیده‌ای ذهنی است؟
پاسخ:
در سطح زیستی، حیوانات وابستگی عاطفی، همدلی، و غم فقدان را تجربه می‌کنند، اما به شکل عشق انسانی و معنوی نه.
عشق انسانی ترکیبی از عاطفه، معنا، هدف، انتخاب، و فداکاری آگاهانه است. این امر فقط در انسان کامل‌تر متجلی می‌شود.

سوال
آیا با تعویض قلب، عشق از بین می‌رود؟ پس عشق در دل نیست؟
پاسخ:
بله، عشق در مغز و ذهن و جان است نه قلب فیزیولوژیک. قلب در ادبیات، نماد مرکز احساسات و درک باطنی است، نه قلب پزشکی.
سوال
آیا ادبیات عرفانی، ما را از علم و فناوری دور کرده است؟
پاسخ:
ادبیات عرفانی، جایگزین علم نبوده، بلکه در نبود نهادهای علمی، پناهگاه اندیشه‌ی معنوی و فلسفی شده است.
اگر این ادبیات به افراط در خیال‌پردازی منجر شود، مانع توسعه است. ولی در حالت متعادل، تکمیل‌کننده‌ی عقل و علم است.
سوال
آیا شهادت عشق نیست؟ آیا مردن بدون مبارزه بی‌ارزش است؟
پاسخ:
شهادت اگر آگاهانه، برای دفاع از حق باشد، از نظر دینی و انسانی بسیار ارزشمند است. اما:
• شهادت بدون هدف و شعور، قربانی‌گری بی‌فایده است.
خردگرایان شهادت را تنها در زمینه‌ی عقلانی و اصولی می‌پذیرند.
سوال
آیا انبیاء درباره‌ی عشق چیزی نگفته‌اند؟
پاسخ:
در متون قرآنی و حدیثی، واژه‌ی «عشق» به ندرت آمده، اما مفاهیم محبت الهی، قرب، فداکاری، و محبت بندگان به خدا بسیار آمده است.
مثلاً:
"یحبهم و یحبونه" (خدا آنان را دوست دارد و آنان نیز او را دوست دارند)
پس مفاهیم عشق الهی در متن وجود دارد، ولو با لفظ "عشق" نیامده باشد.
سوال
آیا خدا عاشق است؟ آیا این سؤال اصلاً معنادار است؟
پاسخ:
در عرفان اسلامی، خداوند اصل و منبع عشق است. حافظ می‌گوید:
"عشق از ازل است و تا ابد خواهد بود"
اما در کلام رسمی، برای خدا صفات عاقلانه و حکیمانه ترجیح دارد تا صفات انسانی چون "عاشق". این سؤال بسته به نوع نگاه ما به صفات الهی یا مسخره یا بسیار عمیق است.
سوال
آیا معماری فاخر اسلامی نتیجه‌ی عشق نیست بلکه عقل و اراده است؟
پاسخ:
معمار مسلمان ممکن است به نیت عشق الهی یا به انگیزه‌ی عقلانی کار کرده باشد.
اما هنر اسلامی، حتی اگر زاده‌ی عقل و مهارت فنی باشد، معمولاً در خدمت زیبایی‌شناسی معنوی و روحانی نیز قرار گرفته است.

سوال
جایگاه عشق چیست؟
پاسخ
۱. عشق، "چیزی" در کنار چیزها نیست
عشق، همانند عقل یا جان یا دین یا مال، یک "دارایی" مشخص نیست که در فهرست قرار گیرد. بلکه:
ریشه‌ی حیات انسانی است، نه فقط بخشی از آن.
نیروی محرکه‌ی تمام ارزش‌هاست: جان را حفظ می‌کند، عقل را شکوفا می‌سازد، دین را جان می‌بخشد، ناموس و کشور را عزیز می‌کند.
به تعبیر عرفا، عشق:
«آتشِ نهفته در همه‌ی این چیزهاست، نه یکی از آن‌ها.»
۲. عشق در رتبه نیست، در بُعد است
وقتی چیزهایی را به ترتیب اهمیت رده‌بندی می‌کنیم، در واقع داریم امور را با معیار نیاز یا ارزش مادی و معنوی می‌سنجیم. اما عشق:
نه یک "مرتبه"، بلکه یک "جهت‌گیری هستی‌شناختی" است.
اگر در دل انسان باشد، همه‌ی آن چیزها را معنا می‌بخشد، و اگر نباشد، حتی دین و عقل هم بی‌روح می‌شوند.
۳. عشق، پیونددهنده‌ی جان و خداست
در اندیشه‌ی عرفانی، عشق نه در ردیف جان است، نه در ردیف دین؛ بلکه:
راز خلقت است: «کنت کنزاً مخفیاً فأحببت أن أُعرف…»
وسیله‌ی رجوع به خداست: «فارجعوا إلى ربّکم بحبّی…»
حتی دین بدون عشق، به تحجر و تعصب بدل می‌شود.
۴. پس عشق کجاست؟
عشق، در تمام آن مراتب حضور دارد:
به خاطر عشق است که جان را فدا می‌کند.
عقل را برای درک معشوق می‌خواهد.
خانه و مملکت را برای زیستن با محبوب می‌سازد.
بچه و ناموس را از محبت پرورش می‌دهد.
دین را با شور و شوق می‌پذیرد.
۵. جمع‌بندی
پس:
اگر عشق را ذکر نکرده‌ایم، نه از آن روست که مهم نیست، بلکه از آن روست که از بس مهم است، در هیچ رتبه‌ای نمی‌گنجد.
عشق، روح این مراتب است؛ نه یکی از اعضایشان.

سوال
من درک واقعی از عشق ندارم. راستش را بخواهید، برایم تقریباً غیرممکن است که بفهمم عشق چیست. بیشتر آن را نقطه‌ی مقابل نفرت و کینه می‌دانم، نه چیزی مستقل. به نظرم عشق بخشی از فرآورده‌های عقل و شناخت آدمی‌ست، نه چیزی فراتر از آن.
پاسخ‌:
لازم است میان انواع گوناگون عشق تمایز قائل شویم. آنچه شما توصیف کرده‌اید، بیشتر جنبه‌های عاطفی، عقلانی یا روانی عشق است. اما عشق در حقیقت مراتبی دارد، از سطحی‌ترین جلوه‌ها تا عمیق‌ترین تجلی‌ها. من عشق را همچون ملات در ساختمان زندگی می‌دانم؛ چیزی که به ظاهر دیده نمی‌شود، اما استحکام و انسجام درون را حفظ می‌کند.
سوال
اما در مثال‌هایی که دیده‌ام، جوان‌هایی تا مرز جنون عاشق کسی بودند، ولی وقتی آن فرد پیر یا زشت شد، دیگر هیچ حسی به او نداشتند. این چه نوع عشقی‌ست؟ اگر عشق راستین باشد، چرا از بین می‌رود؟
پاسخ‌:
این همان عشق مجازی یا نفسانی است. این نوع عشق بیشتر بر پایه‌ی جاذبه‌های حسی و غرایز طبیعی است و مانند شعله‌ای‌ست که زود افروخته می‌شود و زود هم خاموش. عرفا از این نوع عشق به‌عنوان مرحله‌ی ابتدایی و ناپایدار یاد می‌کنند؛ وسیله‌ای که اگر به درستی استفاده شود، می‌تواند به عشق حقیقی راه ببرد، ولی اغلب در همان مرحله متوقف می‌ماند.
سوال
پس این عشق‌های شدید که ناگهان خاموش می‌شوند، اصلاً عشق نیستند؟
پاسخ‌
نه به آن معنایی که از عشق حقیقی مد نظر عرفاست. آن‌ها نوعی شدت در میل یا تعلق عاطفی موقتی هستند. عشق حقیقی، نه با ظاهر معشوق شکل می‌گیرد و نه با زوال ظاهر نابود می‌شود؛ بلکه ریشه در ادراک زیبایی مطلق و پیوند با حقیقت هستی دارد.
سوال
در مورد دین‌داران چطور؟ افرادی را دیده‌ام که روزگاری عاشق خدا و امام حسین (ع) بودند، ولی به دلایلی از دین برگشتند. اگر عشقشان واقعی بود، چرا دوام نداشت؟
پاسخ‌
پرسش درستی‌ست. گاهی آنچه عشق الهی پنداشته می‌شود، در حقیقت عادت مذهبی، ترس از گناه یا احساسات سطحی‌ست. عشق به خدا اگر واقعی باشد، ریشه در معرفت شهودی و سلوک باطنی دارد و با زخم‌ها، تردیدها یا شبهات دینی از بین نمی‌رود.
اما اگر عشق صرفاً بر احساسات یا فضای خانوادگی و فرهنگی بنا شده باشد، طبیعی‌ست که با طوفان‌های ذهنی فرو بریزد.
عشق واقعی، همچون خورشید است؛ گاهی پشت ابر می‌رود، ولی هرگز خاموش نمی‌شود.
سوال
من پدر و مادرم، فرزندانم، ریاضیات، کشورم و انسان‌های خوب را دوست دارم، ولی هرگز چیزی به نام "عشق" را تجربه نکرده‌ام. این یعنی عشق وجود ندارد؟
پاسخ‌
آنچه شما توصیف کرده‌اید، محبت، علاقه و تعهد است، و این‌ها از عالی‌ترین جلوه‌های انسانی‌اند. اما عشق حقیقی، حالت ویژه‌ای از فنا و مستی و شور درونی‌ست که گاه به‌ندرت در انسان‌ها ظهور می‌کند. مثل نبوغ در ریاضی، یا شهود در هنر؛ هر کسی استعداد آن را دارد، ولی همگان تجربه‌اش نمی‌کنند، مگر با سلوک، پاک‌سازی دل، و عنایت خاص.
سوال
یعنی عشق امری نادر است؟
پاسخ‌
بله، عشق حقیقی نادر است، ولی نه محال. عشق همان کشش روح به سوی مطلق است. بعضی آن را در چهره معشوق می‌بینند، بعضی در جمال طبیعت، برخی در عبادت، و عده‌ای در ریاضیات یا علم. ولی عشق، در نهایت، ما را از خود می‌رهاند و به اصل خودمان بازمی‌گرداند؛ و این تجربه، بسیار ژرف‌تر از احساس یا علاقه‌ی معمولی است.
سوال
پس چرا همه نمی‌توانند آن را درک کنند؟
پاسخ‌
همه می‌توانند در مسیر آن قرار بگیرند، ولی این نیاز به آمادگی، تهذیب، صدق و عبور از نفس دارد. همان‌گونه که همه می‌توانند راهی کوه شوند، اما نه هر کسی به قله می‌رسد. عشق، قله‌ی تجربه‌ی انسانی‌ست؛ و اگر کسی به آن نرسید، دلیل بر نبود آن نیست، بلکه باید دانست که هنوز راه باقی‌ست.
سوال
در یک جمله، عشق چیست؟
پاسخ‌
عشق، تجلی حقیقت در دل سالک است؛ نوری‌ست که اگر بر دل بتابد، انسان را از خود به سوی خدا، و از فرد به همه، می‌کشاند.
و در نهایت، عشق نه یک حس، که خود حقیقتِ هستی است.
سوال
آیا عرفان و فلسفه نیاز است؟
پاسخ

نیکی و مهرورزی مهم است، اما نفی کامل فلسفه، عرفان یا مرجعیت، اگر بدون درک عمیق باشد، ممکن است به ساده‌انگاری منجر شود. اگر مایل باشید، می‌توانم پاسخ را در قالب گفت‌وگویی جدلی‌تر یا حتی طنزآلودتر هم بازنویسی کنم.
پرسش سوم شما از ژرف‌ترین پرسش‌های انسان در طول تاریخ است:
«چرا انسان خود را مشغول علوم عرفانی کند و از لذایذ دنیوی خود را محروم کند؟»
پاسخ را در سه سطح بیان می‌کنم:
۱. نگاه عرفانی
۲. نگاه عقلی و اخلاقی
۳. نگاه شاعرانه
🌿 ۱. نگاه عرفانی: لذت برتر، قرب به حق است
عرفا معتقدند که انسان برای «لذّت» آفریده شده؛
اما نه لذّت‌های زودگذر و سطحی، بلکه لذت بقای در حضور خداوند.
لذایذ دنیوی، محدود، ناپایدار و وابسته به شرایط بیرونی‌اند.
لذّت عرفانی، بی‌زوال، درونی، و همیشگی است.
مولوی می‌گوید:
این جهان چون خُم و ما چون باده‌ایم
چون در او جُنبیم، او را شادۀ‌ایم
بی‌معرفت، این شرابت نیست خوش
از خودی بگذر، بچش، مستی بچش
یعنی اگر کسی طعم لذّت حضور و وصال را بچشد، دیگر به شهوت و سفره و شهرت دل نمی‌بندد.

۲. نگاه عقلی و اخلاقی: انتخاب آگاهانه‌ی لذت برتر
عاقل کسی است که:
بین لذت زودگذر و درد پایدار
و
رنج زودگذر و لذت پایدار
لذت دوم را انتخاب می‌کند.
همه‌ی عارفان، خود از لذایذ دنیوی بهره داشته‌اند، ولی اسیر آن‌ها نبوده‌اند.
محرومیت در عرفان، به‌معنای «رهایی»‌ است، نه «ترک کامل»:
انسان عارف، از لذایذ نمی‌گریزد چون ناپاک‌اند،
بلکه چون ناچیزند در مقایسه با وصال حق.

نتیجه:
عارف خود را از لذایذ دنیوی محروم نمی‌کند،
بلکه با انتخابی آگاهانه، لذت‌های ژرف‌تر و پاک‌تر را جایگزین می‌کند.
اگر خواستید، این پاسخ را در قالب منظومه یا گفت‌وگو عرفانی ادامه دهم. آیا در حال نوشتن مجموعه‌ای از «سوالات اساسی انسان» هستید؟
سوال۳
چرا انسان خود را مشغول علوم عرفانی کند و از لذایذ دنیوی خود را محروم کند؟
جواب
پاسخ را در دو سطح بیان می‌کنم:
۱. نگاه عرفانی
۲. نگاه عقلی و اخلاقی
۱. نگاه عرفانی: لذت برتر، قرب به حق است
عرفا معتقدند که انسان برای «لذّت» آفریده شده؛
اما نه لذّت‌های زودگذر و سطحی، بلکه لذت بقای در حضور خداوند.
لذایذ دنیوی، محدود، ناپایدار و وابسته به شرایط بیرونی‌اند.
لذّت عرفانی، بی‌زوال، درونی، و همیشگی است.
مولوی می‌گوید:
این جهان چون خُم و ما چون باده‌ایم
چون در او جُنبیم، او را شادۀ‌ایم
بی‌معرفت، این شرابت نیست خوش
از خودی بگذر، بچش، مستی بچش
یعنی اگر کسی طعم لذّت حضور و وصال را بچشد، دیگر به شهوت و سفره و شهرت دل نمی‌بندد.
۲. نگاه عقلی و اخلاقی: انتخاب آگاهانه‌ی لذت برتر
عاقل کسی است که:
بین لذت زودگذر و درد پایدار
و
رنج زودگذر و لذت پایدار
لذت دوم را انتخاب می‌کند.
همه‌ی عارفان، خود از لذایذ دنیوی بهره داشته‌اند، ولی اسیر آن‌ها نبوده‌اند.
محرومیت در عرفان، به‌معنای «رهایی»‌ است، نه «ترک کامل»:
انسان عارف، از لذایذ نمی‌گریزد .
بلکه  ناچیزند در مقایسه با وصال حق.
نتیجه:
عارف خود را از لذایذ دنیوی محروم نمی‌کند،
بلکه با انتخابی آگاهانه، لذت‌های ژرف‌تر و پاک‌تر را جایگزین می‌کند.

سوال
تفاوت عقل و خرد چیست؟
پاسخ
۱. از دیدگاه لغوی و زبان‌شناختی
● عقل:
ریشه‌ی عربی دارد (عَقَلَ، یَعقِلُ)؛ به معنی "بستن، مهار کردن، نگه داشتن".
کاربرد اصلی آن در بازداشتن نفس از هوا و هوس و اندیشه‌های بی‌اساس است.
در عربی، مثلاً "عقال" به طنابی گفته می‌شود که شتر را با آن می‌بندند.
خرد:
ریشه‌ی فارسی دارد.
به معنای توانایی تشخیص درست از نادرست، نازک‌بینی، و درک ظرایف امور.
بسیار نزدیک به "فراست" و "بصیرت" است.
 نتیجه زبانی:
"عقل" جنبه‌ی محدودکننده دارد؛ ولی "خرد" جنبه‌ی تشخیص‌دهنده و راهگشا.
 ۲. از منظر فلسفی
عقل:
در فلسفه‌ی اسلامی، دو بخش دارد:
عقل نظری: درک حقایق کلی و امور هستی‌شناختی.
عقل عملی: سنجش کارها از حیث خوب و بد، باید و نباید.
ابزار استدلال، قیاس، استنتاج.
خرد:
در متون فلسفی معادل عقل عملی یا "عقل تطبیقی" به کار می‌رود.
بیشتر در مسائل اخلاقی، تدبیر امور زندگی، تصمیم‌سازی، و حکمت کاربرد دارد.
 نتیجه فلسفی:
عقل ابزاری برای استدلال است، ولی خرد به معنای "حکمت کاربردی" یا تدبیر عقلانی در زندگی است.
 ۳. از منظر عرفانی و سلوک معنوی
عقل:
در عرفان، گاه مذموم است؛ چون محدود به عالم ذهن و استدلال است.
عقل جزوی یا عقل معاش نمی‌تواند حقیقت را درک کند؛ مانع سلوک می‌شود.
در برابر عشق و شهود قرار می‌گیرد:
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت (مولوی)
خرد:
در عرفان کمتر به کار می‌رود، ولی اگر به کار رود، معنای لطیف‌تر و شهودی دارد.
گاهی معادل "عقل کل" یا "عقل منوّر به نور الهی" است.
می‌تواند نوری باطنی برای تشخیص راه حق از باطل باشد.
 نتیجه عرفانی:
عقل حجاب راه حق است اگر جزئی باشد؛ ولی خرد اگر به شهود متصل باشد، نوری هدایتگر است.
 

از منظر دینی و قرآنی
عقل:
واژه‌ای است که در قرآن به صورت فعل (یَعقِلون، تَعقِلون) آمده، نه اسم.
نشانه‌ی اهل ایمان، تعقل و تفکر است.
پیامبران آمده‌اند تا "عقل‌ها را بیدار کنند".
خرد:
به‌صورت مستقیم در قرآن نیامده، اما در تفاسیر فارسی به‌جای "تعقل" یا "حکمت" از واژه‌ی "خرد" استفاده شده است.
معادل با "فهم عمیق دینی" یا "بصیرت" در منابع فارسی.
 نتیجه دینی:
"عقل" در قرآن نیروی درک صحیح است. "خرد" ترجمان فارسی آن است، گاه نزدیک‌تر به حکمت و بصیرت.
 ۵. از منظر ادبیات فارسی
عقل:
در اشعار عرفانی گاه در برابر عشق می‌ایستد.
حافظ، مولوی، عطار و سنایی گاه آن را محدود و مانع می‌دانند:
عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد
عقل در آتش عشق آمد و خاکستر شد (اقبال)
خرد:
ستوده‌ترین ویژگی انسان در آثار فردوسی، سعدی، نظامی، و حتی خیام است.
اساس تمایز انسان از حیوانات است.
در شاهنامه، آغاز و انجام با ستایش خرد است:
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
 نتیجه ادبی:
"خرد" وجه والای عقل است؛ عقل اگر پاک، لطیف، و متصل به حقیقت شود، به مرتبه‌ی خرد می‌رسد.
 ۶. مقایسه جمع‌بندی‌شده
جنبهعقلخردریشهعربیفارسیمعنای اصلیبازدارندگی، نگهدارینازک‌اندیشی، بصیرتکارکرد فلسفیفهم کلیات، استدلالتدبیر عملی، حکمتدر عرفانحجاب راه حق (در صورت جزئی بودن)نزدیک به شهود، نور باطنیدر قرآنابزار فهم و ایمانبه‌صورت فعل (یَعقِلون) آمدهدر ادبیاتگاه در برابر عشقمبدأ همه نیکی‌هاویژگی اصلیابزار تعقّللطافتِ درک و نورانیت

سوال
جایگاه و مقام انسان ها به چیست؟
پاسخ
  این سؤال بستگی به زاویه‌ی دید دارد؛ اما اگر بخواهیم از دیدگاه عرفانی، فلسفی و دینی (به‌ویژه در چارچوب اندیشه اسلامی) پاسخ دهیم، می‌توان گفت:
مقام انسان به میزان آگاهی، عبودیت، و سلوک او به سوی حقیقت وابسته است. به بیان دیگر، جایگاه انسان نه به ظاهر، نه به نسب، و نه به قدرت و ثروت است، بلکه به این موارد است:
۱. معرفت و آگاهی (علم نافع)
انسان با شناخت خود، جهان و خداوند می‌تواند مراتب کمال را طی کند. چنان‌که آمده است:
«مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ»
۲. ایمان و عمل صالح
قرآن بارها تأکید می‌کند که تقوا و عمل صالح ملاک برتری است:
«إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاکُمْ» (سوره حجرات، آیه ۱۳)
"گرامی‌ترینِ شما نزد خداوند، پرهیزکارترینِ شماست."
۳. اراده، اختیار و سلوک اختیاری
مقام انسان در آزادی انتخاب اوست. برخلاف دیگر موجودات، انسان می‌تواند از فرش تا عرش حرکت کند.
۴. عشق و بندگی
در عرفان، مقام انسان به شدت عشق به حق و بندگی خالصانه اوست. انسان کامل، مظهر اسمای الهی است.
مولوی می‌فرماید:
آدمی مخفی‌ست در زیر زبان
این زبان، پرده‌ست بر درگاه جان
۵. خلیفه‌اللهی
در قرآن آمده است:
«إِنِّی جَاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً» (بقره: ۳۰)
خلافت الهی، مقام بالقوه‌ی انسان است که با سیر و سلوک به فعلیت می‌رسد.
خلاصه:
مقام انسان به میزان آگاهی، تقوا، عشق، و سلوک اوست؛ و هر چه انسان بیشتر خود را بشناسد و بندگی کند، مقامش بالاتر است.

سوال
تقوا چیست و متقی کیست؟
پاسخ
این سوال بسیار عمیق و بنیادینی است.  می‌توان از منظر قرآنی، عرفانی، اخلاقی و عملی به موضوع نگریست.
 ۱. تعریف تقوا از دیدگاه لغوی و قرآنی:
تقوا از ریشه‌ی «وقی» به‌معنای نگه‌داشتن، پرهیز و محافظت است.
در اصطلاح دینی و قرآنی، تقوا یعنی نگه‌داشتن نفس از گناه، با آگاهی از حضور خدا.
 قرآن بارها از «تقوا» به‌عنوان برترین معیار برتری انسان‌ها نزد خدا یاد کرده است:
إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاکُمْ
همانا گرامی‌ترین شما نزد خدا، پرهیزکارترین‌تان است. (حجرات، ۱۳)
 ۲. متقی کیست؟
متقی کسی است که همیشه خود را در محضر خدا می‌بیند و از هر کاری که او را از خدا دور کند، پرهیز دارد؛
 در رفتار فردی، خانوادگی و اجتماعی، قانون الهی، اخلاق، عدالت و انصاف را رعایت می‌کند؛
 نه فقط از گناه آشکار، بلکه حتی از شبهه‌ها و لغزش‌های ظریف دل نیز دوری می‌جوید؛
اهل تزکیه، ذکر، تفکر و انصاف است و زندگی‌اش با نور الهی و وجدان پاک اداره می‌شود.
 ۳. مراتب تقوا
علمای اخلاق و عرفا، تقوا را دارای درجات می‌دانند:
 تقوای عامه:
پرهیز از گناهان آشکار، مثل دروغ، ظلم، فحشا، غیبت و...
 تقوای خاصه:
پرهیز از گناهان باطنی مانند تکبر، ریا، حسد، حرص و...
 تقوای اخصّ خواص:
پرهیز حتی از توجه به غیر خدا و دل‌سپردگی به غیر او (یعنی توحید خالص عرفانی).
 ۴. تقوا در عمل
متقی کسی نیست که فقط اهل عبادت باشد؛ بلکه:
اگر قدرت دارد، عادل است؛
 اگر زبان دارد، راست‌گوست؛
اگر مال دارد، اهل انفاق است؛
 اگر قضاوت می‌کند، به حق حکم می‌دهد؛
  اگر با مردم است، اهل مدارا و ادب است.
 حضرت علی (ع) در نهج‌البلاغه، در توصیف متقین می‌فرماید:
"دل‌هایشان اندوهگین، نفس‌هایشان پاک، خواسته‌هایشان کم، امیدهایشان کوتاه، و لباس‌هایشان ساده است..."
 ۵. تقوا و جامعه امروز
 

در دنیای امروز، بسیاری تقوا را تنها انزوا، زهد یا دوری از لذت می‌دانند. اما حقیقت این است که:
تقوا یعنی مسئولیت‌پذیری دائمی انسان در برابر خدا، خلق، و وجدان.
متقی کسی است که اگر حاکم شود، عدل می‌ورزد؛ اگر عالم باشد، حق می‌گوید؛ اگر تاجر باشد، کم‌فروشی نمی‌کند؛ اگر گمنام باشد، دروغ نمی‌گوید.
 سخن پایانی:
تقوا یعنی زیستن آگاهانه، عادلانه و عاشقانه در محضر خدا.
متقی، انسانی است که دنیا را محل امتحان می‌بیند و هر لحظه آماده پاسخ‌گویی به وجدان و پروردگار خویش است.
سوال
آیا جمهوری اسلامی همان حکومت اسلامی؟
پاسخ
جواب  به این پرسش بستگی به تعریف دقیق ما از دو مفهوم «جمهوری اسلامی» و «حکومت اسلامی» دارد. در اینجا، ابتدا هر دو مفهوم را به‌صورت خلاصه تعریف می‌کنیم و سپس به مقایسه و بررسی شباهت‌ها و تفاوت‌ها می‌پردازیم:
تعریف‌ها:
۱. حکومت اسلامی چیست؟
«حکومت اسلامی» نظامی است که در آن تمامی ارکان، ساختارها، قوانین و تصمیم‌گیری‌ها بر پایه‌ شریعت اسلام و آموزه‌های قرآن و سنت پیامبر (ص) و اهل بیت (ع) استوار است. در چنین حکومتی:
حاکم باید واجد شرایط دینی مانند عدالت، فقاهت، تقوا و آگاهی کامل از معارف اسلامی باشد.
مشروعیت حکومت از خداوند نشأت می‌گیرد، نه از رأی مردم؛ گرچه مقبولیت مردمی نیز لازم است.
نمونه کامل آن، حکومت پیامبر اسلام (ص) در مدینه و خلافت امیرالمؤمنین علی (ع) است.
۲. جمهوری اسلامی چیست؟
«جمهوری اسلامی» نظامی است که بر پایه دو رکن «جمهوریت» (رأی مردم) و «اسلامیت» (موازین شرع) بنا شده است. در جمهوری اسلامی ایران:
قانون اساسی بر ولایت فقیه به عنوان رهبر جامعه اسلامی تأکید دارد.
ارکان حکومت (ریاست‌جمهوری، مجلس، شوراها) با رأی مستقیم مردم انتخاب می‌شوند.
قوانین باید بر اساس شرع اسلام باشند و نظارت آن بر عهده شورای نگهبان است.
تلفیقی از مردم‌سالاری و دین‌مداری است.

مقایسه و پاسخ:
از دیدگاه برخی اندیشمندان، جمهوری اسلامی، شکل جدیدی از حکومت اسلامی در دوران غیبت امام معصوم (ع) است. این دیدگاه مبتنی بر نظریه «ولایت فقیه» است که توسط امام خمینی (ره) ارائه شد. در این نگاه:
جمهوری اسلامی، نه یک کلمه کم دارد و نه یک کلمه زیاد؛ یعنی هم جمهوری است (مردم‌محور)، و هم اسلامی است (مبتنی بر شریعت).
اما از دیدگاه دیگر، جمهوری اسلامی الزاماً همان حکومت اسلامی کامل نیست؛ بلکه:
گامی در مسیر تحقق حکومت اسلامی است.
چون وابسته به شرایط زمانه، ضعف‌های اجرایی، برداشت‌های متفاوت از دین، و وجود نهادهای سیاسی بشری (مثل انتخابات حزبی و قوای تفکیک‌شده) است، نمی‌توان آن را کاملاً منطبق با نمونه حکومت نبوی یا علوی دانست.
نتیجه‌گیری:
جمهوری اسلامی می‌تواند یکی از الگوهای تحقق حکومت اسلامی در عصر غیبت باشد، اما لزوماً تمام ابعاد یک حکومت اسلامی اصیل و آرمانی را محقق نمی‌کند.
اگر بخواهیم با دقت بگوییم:
«جمهوری اسلامی صورتی از حکومت اسلامی است که با اقتضائات زمان، ساختار مردمی و نظارت دینی تلفیق شده است؛ ولی تا رسیدن به الگوی کامل حکومت اسلامی (مانند حکومت معصوم)،

 

فاصله‌هایی دارد.
سوال
آیا حضرت محمد(ص) تشکیل حکومت اسلامی کرد؟
پاسخ
بله، حضرت محمد (ص) پس از هجرت به مدینه، حکومت اسلامی تشکیل داد. این حکومت، نخستین حکومت رسمی اسلامی در تاریخ بود که دارای ساختارهای دینی، سیاسی، اجتماعی و قضایی مشخص بود. در ادامه به اختصار به برخی ویژگی‌های این حکومت اشاره می‌کنم:
دلایل و شواهد تشکیل حکومت اسلامی توسط پیامبر (ص):
پیمان‌نامه‌ی مدینه (صحیفه‌ی مدینه):
پیامبر پس از ورود به مدینه، بین مسلمانان، یهودیان و برخی قبایل دیگر، پیمانی نوشت که به «نخستین قانون اساسی مکتوب» در تاریخ اسلام معروف است. این پیمان ساختار حکومتی و حقوقی ایجاد کرد که در آن پیامبر به عنوان مرجع حل اختلاف‌ها و رهبر شناخته شد.
رهبری سیاسی، نظامی و قضایی:
پیامبر نه‌تنها رهبر دینی، بلکه فرمانده نظامی، قاضی قضایا، و رهبر سیاسی نیز بود. ایشان تصمیمات جنگ و صلح می‌گرفت، مالیات می‌گرفت (مثل زکات، خمس، جزیه)، و احکام کیفری اجرا می‌کرد.
تشکیل نهادهای حکومتی:
اداره‌ی بیت‌المال، گماردن والیان برای شهرها (مانند خالد بن ولید، عمرو بن عاص و معاذ بن جبل)، نوشتن نامه به پادشاهان برای دعوت به اسلام، و تعیین کارگزاران نشان از ساختار حکومتی داشت.
اجرای حدود و احکام شرعی:
در مدینه، پیامبر بسیاری از احکام فقهی را پیاده کرد، مانند اجرای حدّ زنا، قصاص، احکام ارث، حدود شراب‌خواری، و... که تنها در قالب یک حکومت اسلامی قابل اجرا بود.
نتیجه‌گیری:
پیامبر اسلام (ص) پس از هجرت به مدینه، یک حکومت اسلامی تمام‌عیار تشکیل داد که هم بر اساس وحی الهی و هم بر پایه‌ی مصلحت‌های اجتماعی اداره می‌شد. این حکومت، الگویی برای حکمرانی اسلامی در قرون بعدی شد.

 

سوال
حکومت حضرت علی (ع) ادامه دهنده حکومت اسلامی حضرت محمد( ص) بود و یا مشی حکومت خلفا را ادامه می نمود؟
پاسخ
این سوال  از دیرباز یکی از مباحث مهم در تاریخ اسلام و تفاسیر مختلف درباره خلافت و جانشینی پیامبر اسلام است. به طور کلی دو دیدگاه اصلی در این باره وجود دارد:
دیدگاه شیعیان
جانشینی الهی و دعوت به ولایت: بر اساس نظر طائفه شیعه، حضرت علی (ع) توسط پیامبر اسلام (ص) به عنوان جانشین معین و وارث حقانیت دعوت شده بود. از این منظر، حکومت ایشان تنها تکمیل‌کننده‌ی حکومت اسلامی پیامبر (ص) بوده و خط پیروزی و حکومت الهی از پیامبر به امام معصوم انتقال یافت. شیعیان معتقدند که حضرت علی (ع) به واسطه‌ی منزلت الهی و معرفت عمیق به دین، اصل و محور واقعی اداره‌ی امور اسلامی بوده و حکومت ایشان از ذات خود حکومت پیامبر (ص) می‌باشد.
دیدگاه اهل سنت
انتخاب جامعه مسلمان و خلافت راشدین: طبق دیدگاه اکثریت اهل سنت، پس از رحلت پیامبر اسلام (ص)، انتخاب خلافت از طریق مشورت (شورایی) و اجماع امت صورت گرفت. در این دیدگاه، حکومت حضرت علی (ع) به عنوان چهارمین خلیفه راشدین که پس از ابوبکر و عمر و عثمان میلادی به رشته تحریر درآمد، به عنوان ادامه‌ای از نظمی سیاسی و اجتماعی که پیامبر (ص) نهاد نهاد، محسوب می‌شود. از این زاویه، حکومت حضرت علی (ع) بخشی از دوره خلافت راشدین بوده و به نوعی، خطوط فکری حکومت اسلامی پیامبر (ص) را به جامعه منتقل کرده اما در قالب ساختاری که جامعه مسلمانان پس از رحلت پیامبر به آن اقدام نمودند.

نکاتی پیرامون بحث
پیوند بین حکومت الهی و خلافت: برخی محققان و مفسران سعی کرده‌اند تا پل ارتباطی میان هر دو دیدگاه ایجاد کنند. آن‌ها معتقدند که بدون شک پیامبر اسلام (ص) نمونه‌ی برتری از حکومت اخلاقی و دینی را ارائه نمودند، اما با رحلت ایشان، ضرورت وجود یک ساختار اجرایی در میان امت به منظور حفظ و ادامه ارزش‌ها و منش اسلام احساس گردید. از این نظر، می‌توان گفت که در حکومت حضرت علی (ع) هم عناصر حکومتی پیامبر (ص) و هم ویژگی‌های خلافت امتی وجود داشت.
ابعاد سیاسی و معنوی: در بسیاری از مطالب تاریخی، مسلمانان شاهد بر ورود ویژگی‌های متفاوتی در دوره خلافت حضرت علی (ع) بوده‌اند که هم جنبه‌های سیاسی (از جمله نبردها، مشورت‌ها و چالش‌های داخلی) و هم جنبه‌های معنوی (تأکید بر عدالت، معرفت دینی و اخلاق اسلامی) را در بر می‌گرفت.
جمع‌بندی
در نهایت، پاسخ به این سوال بستگی به نگرش دینی و تاریخی فرد دارد:
از دیدگاه شیعی: حکومت حضرت علی (ع) حقیقی‌ترین تداوم حکومت اسلامی پیامبر (ص) و انتقال ولایت از جانب خداوند به امام معصوم است.
از دیدگاه سنی: حکومت ایشان بخشی از خلافت راشدین بوده که از طریق انتخاب و اجماع امت به دوره‌ای از حکومت اسلامی بدل شد.
هر دو دیدگاه در بطن خود به ارزش‌ها و اصول اخلاقی و دینی پیامبر (ص) تاکید دارند، اما برداشت و تفسیر از رویدادهای تاریخی و جایگاه حضرت علی (ع) در اسلام ممکن است متفاوت باشد.

تهیه و تنظیم 
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۳/۳۱

 

 

 


 

  • علی رجالی