ماجرای آشنائی امام خمینی و آیت الله شاه آبادی:

درخشان‌ترین شاگرد‏‏‏ آیت‌ الله ‏‏شاه ‏آبادی در قم حضرت امام‏ خمینی (ره) بودند. ماجرای آشنایی ‏‏این دو بزرگوار با یکدیگر از زبان ‏امام خمینی (ره) ‏‏این‌چنین است: «من در قم ‏‏ایده‏‏ای داشتم و گمشده‏‏ای و کسی از ‏‏این مسأله خبر نداشت جز میرزا محمدصادق شاه‏آبادی، فرزند برادر ‏‏‏‏آیت‏الله شاه‏آبادی-که با من و مرحوم ثقفی [پدر خانم امام خمینی (ره)] رابطه دوستانه داشتند- روزی میرزا محمدصادق صدا میزند آقا روح‌الله گمشده‌ات در آن حجره (اشاره به سمتی از حوزه کرد) نشسته است. رفتم و دیدم آقای شاه‏ آبادی به همراه‏‏ آیت‌الله حائری نشسته‌اند پس صبر کردم تا‏‏‏ ایشان از حجره خارج شد. سلام کردم و همراه‏‏‏ ایشان راه افتادم. خودم را معرفی کردم و گفتم من طلبه‌ای هستم و علاقه‌مندم از محضر شما استفاده کنم. ایشان تصور کردند من حکمت و فلسفه می‌خواهم. من عرض کردم آقا من فلسفه و اسفار و... خواندم آنچه که می‌خواهم دیگران در اختیار ندارند‏‏. ‏‏‏آیت‏الله شاه‏آبادی گفتند نمی‌شود چون شرایط محیط ایجاب نمی‌کند که ‏این برنامه انجام شود. تا درِ منزل‏‏‏ ایشان من اصرار می‌کردم. در منزل هم که رسیدیم به من تعارف کردند و من هم رفتم داخل. وقتی‏‏ این درس را شروع کردیم همه خبردار شدند و خیلی‏ها‏ آمدند‏‏؛ اما وجود ثابت من بودم و هیچ غیبتی نداشتم.»

   مرحوم حجت‌الاسلام سید احمد خمینی هم همین ماجرا را‏‏ این‌گونه نقل می‌کند: یک روز ‏امام  با مرحوم آقای الهی که از شخصیت‌های عارف مسلک قزوین بود در قم ملاقات می‌کنند و در جریان‏‏ این ملاقات، مرحوم ‏‏شاه‏آبادی را دیدند‏‏. امام دراین‌باره فرمودند: «در مدرسه‌ی فیضیه،‏‏‏ ایشان را ملاقات کردم و یک مسأله ی عرفانی از‏‏‏ ایشان پرسیدم. شروع کردند به گفتن. فهمیدم اهل کار است. گفتم: می‌خواهم درس بخوانم‏‏‏ ایشان قبول نمی‌کردند، اصرار کردم تا قبول کردند فلسفه بگویند، چون خیال کردند که من طالب فلسفه هستم. وقتی قبول کردند گفتم فلسفه خوانده‏ام و برای فلسفه نزد شما نیامده‏ام. می‌خواهم عرفان بخوانم، شرح فُصوص را.  ایشان اِبا کردند ولی از بس اصرار کردم قبول فرمودند.»

٭علاقه عمیق استاد و شاگرد

    در مدت 7 سالی که ‏‏‏آیت‏الله شاه‏آبادی در قم بودند ‏امام خمینی (ره) در همه زمینه‌ها از‏‏‏ ایشان استفاده می‌کرد و روزهای جمعه که درس اخلاق بود اگر هیچ کس نمی‌آمد؛ ‏امام می‏آمد. بعدها در مرقومات آقای شاه‏آبادی‏ آمده بود که آقا روح الله به گونه‏‏ایست که من اگر یک ربع درس بدهم گوش می‌دهد، یک ساعت هم درس بدهم گوش می‌دهد. این‌طور بیان‌شده که اولین کسی که در خانه ‏‏آیت‌الله ‏‏شاه‏آبادی برای درس خواندن در ابتدای روز حاضر می‏شد ‏امام خمینی (ره) بود و آخرین فردی که خارج می‏شد هم‏‏‏ ایشان بود. امام خمینی (ره) می‏فرمودند: «ایشان 7 سال در قم بودند اگر 70 سال هم بودند من درس‏‏‏ ایشان را می‌رفتم. چون هر روز مطلب تازه داشتند.»

  آیت‏ الله شاه‏ آبادی چنان علاقه‌مند ‏‏به امام بود که به اسم‏‏‏ ایشان را صدا می‌زد و می‌گفت: «روح‌الله» و نام یکی از فرزندانش را هم روح‌الله گذاشت. امام خمینی (ره) از هیچکدام از اساتیدشان به اندازه‏‏‏‏ آیت‏الله شاه‏آبادی تجلیل نمی‏کردند و با عناوین استاد کامل، شیخ بزرگوار ما و روحی فداه از‏‏‏ ایشان یاد می‌کردند. جز خود ‏‏این استاد و شاگرد چه کسی قدر آنان را می‌شناخت؟ و کار‏‏ این دو تن بی هم به کجا می‌رسید؟

٭آیت الله شاه آبادی از نگاه امام خمینی (ره)

امام خمینی (ره) از لحاظ اخلاقی سخت تحت تأثیر مرحوم‏‏ آیت‌الله ‏‏شاه‏آبادی بودند و تعبیرشان‏‏ این بود که: «من در طول عمرم روحی به لطافت و ظرافت‏‏ آیت‌الله ‏‏شاه‏آبادی ندیدم.»

تأثیر شخصیت‏‏ آیت‌الله العظمی ‏‏شاه‏آبادی بر حضرت امام (ره) به گونه‏‏ای بود که امام در پیامی به مناسبت شهادت مجاهد شریف و خدمت‌گزار‏‏ حاج شیخ مهدی ‏‏شاه‏آبادی چنین فرمودند: «این شهید عزیز علاوه بر آن که خود مجاهدی شریف و خدمت‌گزاری مخلص برای اسلام بود و در همین راه به لقاءالله پیوست، فرزند برومند شیخ بزرگوار ما بود که حقاَ، حقِ حیات روحانی ‏‏به ‏اینجانب داشت که با دست و زبان از عهده شکرش برنمی‏‏آیم. مرحوم ‏‏شاه‏آبادی مطالب را از شارح فصوص، بهتر بیان می‌کرد. هیچ کس به اندازه من‏‏‏ ایشان را نشناخته است. مرحوم آقای ‏‏شاه‏آبادی علاوه بر آن که یک فقیه مبارز و عارف کامل بودند، یک مبارز به تمام معنی هم بودند.»

کراماتی از امام خمینی

٭آیت الله طالقانی   

روز 22 بهمن که امام فرمان دادند مردم در خیابانها بریزند چون ما مملکت نظامی نداریم این جریان را به مرحوم آیت الله طالقانی اطلاع دادند. در آنجا من در خدمت ایشان بودم . آیت الله طالقانی از منزلشان به امام در مدرسه علوی تلفن زد و مدت یک ساعت یا نیم ساعت با امام صحبت کردند. برادران بیرون از اتاق بودند. فقط می دیدند آیت الله طالقانی مرتب به امام عرض می کنند آقا شما ایران نبودید، این نظام پلید است، به صغیر و کبیر ما رحم نمی کند، شما حکمتان را پس بگیرید. و مرتب شروع کردند از پلیدی و ددمنشی نظام گفتن تا شاید بتوانند موضع امام را تغییر بدهند، تا ایشان این فرمانی را که راجع به ریختن مردم به خیابانها داده اند پس بگیرند.

 برادران یک مرتبه متوجه شدند آقای طالقانی گوشی را زمین گذاشته و به حالت متأثر رفت و در گوشه اتاق نشست. برادران که این گونه دیدند بعد از لحظاتی خدمت ایشان رفتند. ابتدا این تصور پیش آمد که امام به ایشان پرخاش کرده اند که شما چرا دخالت می کنید و از این چیزها. لذا وقتی به مرحوم آیت الله طالقانی اصرار کردند که جریان چه بود؟ ایشان گفتند: هر چه به امام عرض کردم حرف مرا رد کردند و وقتی دیدند من قانع نمی شوم فرمودند: «آقای طالقانی، شاید این حکم از طرف امام زمان باشد» این را که از امام شنیدم دست من لرزید و با امام خداحافظی کردم چون دیگر قادر نبودم که حتی پاسخ امام را بدهم. 

٭آیت الله اشرفی اصفهانی

امام نسبت به شهید اشرفی اصفهانی علاقه خاصی داشتند. در آخرین ملاقاتی که آن شهید بزرگوار با امام داشت، امام با ایشان معانقه گرمی کردند. به طوری که برای ایشان سابقه نداشت. پس از پایان ملاقات آقای اشرفی به بنده فرمودند من از برخورد امام چنین دریافتم که این آخرین ملاقات من خواهد بود. دقیقا یک روز بعد از دیدار با امام به شهادت رسیدند  .

٭آیت الله بهجت

آیت الله بهجت فرمودند: «اسراری از آقای خمینی می دانم که تاکنون به کسی نگفته ام و پس از این هم نخواهم گفت.»

٭دیدار امام و آیت الله قاضی

در کتاب «برداشتهایی از سیره امام خمینی ج 3» از قول آیت الله سید احمد نجفی میفرمایند: در نجف مرحوم آیت الله حاج شیخ عباس قوچانی که پدر زن اینجانب بود بعضی از مسایلی را که می خواست برای امام رخ بدهد. از قبل می دانست و به من هم می گفت. من به ایشان عرض کردم شما از کجا این مسایل را می دانید؟ ایشان قضیه ای را نقل کردند که: ما در خدمت مرحوم آیت الله حاج سید علی قاضی که استاد اخلاق بزرگانی مانند آقای بهجت، مرحوم آقای قوچانی، مرحوم آقای میلانی و... بودند حاضر بودیم. هر روز به محضر ایشان می رفتیم و استفاده می کردیم. یک روز دو نفر از شاگردهایی که هر روز به محضر مرحوم قاضی مشرف می شدند خبر دادند که آقای حاج آقا روح الله خمینی (امام در آن زمان به این لقب معروف بودند) به نجف آمده اند و می خواهند با شما ملاقات کنند. ما که سمت شاگردی امام را داشتیم خوشحال شدیم که در این ملاقات استاد ما (حضرت امام) در حوزه قم معرفی می شود. چون اگر شخصی مثل مرحوم قاضی ایشان را می پسندید برای ما خیلی مهم بود. روزی معین شد و امام تشریف آوردند ما هم در کتابخانه آقای قاضی نشسته بودیم وقتی امام به آقای قاضی وارد شدند به ایشان سلام کردند . روش مرحوم آقای قاضی این بود که هر کس به ایشان وارد می شد جلوی او هر کس که بود بلند می شد و به بعضی هم جای مخصوصی را تعارف می کرد که بنشینند ولی وقتی امام وارد شدند آقای قاضی جلوی امام بلند نشدند و هیچ هم به ایشان تعارف نکردند که جایی بنشینند امام هم در کمال ادب دو زانو دم در اتاق ایشان نشست. طلاب و شاگردان امام که در آن جلسه حاضر بودند ناراحت شدند که چرا مرحوم آقای قاضی در برابر این مرد بزرگ و فاضل و وارسته حوزه قم بلند نشدند. آن دو نفری که معرف امام به آقای قاضی بودند هم وارد شدند و در جای همیشگی خودشان نشستند. بیش از یک ساعت مجلس به سکوت تام گذشت و هیچ کس هم هیچ صحبتی نکرد. امام هم در تمام این مدت سرشان پایین بود و به دستشان نگاه می کردند. مرحوم قاضی هم همینطور ساکت بودند و سرشان را پایین انداخته بودند. بعد از این مدت ناگهان مرحوم قاضی رو کردند به من و فرمودند آقای حاج شیخ عباس (قوچانی) آن کتاب را بیاور. من به تمام کتابهای ایشان آشنا بودم چون بعضی از این کتابها را شاید صد مرتبه یا بیشتر خدمت آقای قاضی آورده بودم و مباحثی را که لازم بود بررسی کرده بودم. تا ایشان گفتند آن کتاب را بیاور من دستم بی اختیار به طرف کتابی رفت که تا آن وقت آن کتاب را در آن کتابخانه ندیده بودم حتی از آقای قاضی نپرسیدم کدام کتاب. مثلا کتاب دست راست، دست چپ، قفسه بالا . همانطور بی اراده دستم به آن کتاب برخورد آن را آوردم و آقای قاضی فرمودند آن را باز کن. گفتم آقا چه صفحه ای را باز کنم؟ فرمودند هر کجایش که باشد من هم همین طوری کتاب را باز کردم دیدم که آن کتاب به زبان فارسی است و لذا بیشتر تعجب کردم. چون طی چند سالی که من در خدمت آقای قاضی بودم این کتاب را حتی یک مرتبه هم ندیده بودم حتی جلد آن را هم ندیده بودم کتاب را که باز کردم دیدم اول صفحه نوشته شده حکایت. گفتم آقا نوشته شده حکایت. فرمود، باشد بخوان. مضمون آن حکایت آن بود که یک مملکتی بود که در آن مملکت سلطانی حکومت می کرد. این سلطان به جهت فسق و فجور و معصیتی که از ناحیه خود و خاندانش در آن مملکت رخ داد به تباهی دینی کشیده شد و فساد در آنجا رایج شد عالم بزرگوار و مردی روحانی و الهی علیه آن سلطان قیام کرد. این مرد روحانی هر چه آن سلطان را نصیحت کرد به نتیجه ای نرسید لذا مجبور شد علیه سلطان اقدام شدیدتری بکند. پس از این شدت عمل، سلطان آن عالم دینی را دستگیر و پس از زندان او را به یکی از ممالک مجاور تبعید کرد. بعد از مدتی که آن عالم در مملکتی که در مجاور مملکت خودش بود در حال تبعید به سر می برد آن سلطان مجددا او را به مملکت دیگری که اعتاب مقدسه (قبور ائمه اطهار) در آن بودند تبعید کرد. این عالم مدتی در آن شهری که اعتاب مقدسه بود زندگی کرد تا اینکه اراده خداوند بر این قرار گرفت که این عالم به مملکت خود وارد شد و آن سلطان فرار کرد و در خارج از مملکت خود از دنیا رفت و زمان آن مملکت به دست آن عالم جلیل القدر افتاد و به تدریج به مدینه فاضله ای تبدیل شد و دیگر فساد تا ظهور حضرت بقیة الله به آن راه نخواهد یافت. مطلب که به اینجا رسید حکایت هم تمام شد. عرض کردم آقا حکایت تمام شد، حکایت دیگر هم هست فرمود: کفایت می کند کتاب را ببند و بگذار سر جای خودش. گذاشتم. همه ما که هنوز از حرکت آقای قاضی ناراحت بودیم که چرا جلوی امام بلند نشدند بیشتر متعجب شدیم و پیش خود گفتیم که چرا به جای اینکه ایشان یک مطلب عرفانی، فلسفی و علمی را مطرح کنند که آقای حاج آقا روح الله آن را برای حوزه قم به سوغات ببرند فرمودند حکایتی خوانده شود. نکته مهمی که در برخورد آقای قاضی با امام خیلی مهم بود این است که آن دو نفری که امام را همراهی می کردند وقتی از جلسه بیرون آمدند چون این برخورد آقای قاضی با امام برای آنها خیلی سنگین بود به امام عرض کردند: آقای قاضی را چگونه یافتید؟ امام بی آنکه کوچکترین اظهار گله ای حتی با اشاره دست یا چشم بکنند، سه بار فرمودند: من ایشان را فردی بسیار بزرگ یافتم . بیشتر از آن مقداری که من فکر می کردم. این عبارت امام نشان می داد که کمترین اثری از هوای نفس در امام نبود. چون هر کس در مقام و موقعیت علمی ایشان در حوزه قم بود و با او این برخورد و کم توجهی می شد اقلا یک سر و دستی تکان می داد که با این حرکت می خواهد بگوید برای من این مهم نیست ولی آن حرکات آقای قاضی (که قطعا حساب شده و شاید برای امتحان و اطلاع از قدرت روحی امام بود) کوچکترین اثری در ایشان ایجاد نکرد که نفس امام را به حرکت وادارد و این خیلی قدرت می خواهد که ایشان نه تنها با آقای قاضی مقابله به مثل نکردند بلکه به او تعظیم هم نمودند و ما در تمام ابعاد و حالات امام (اعم از حالات چشم و سکنات ایشان) به حقیقت دریافتیم که این مطلب را که در مورد آقای قاضی می فرمایند از روی صدق و صداقت است. بر عکس ما که تمام وجودمان بسته به تعارفات بی پایه و ساختگی است، امام تمام این حالات نفسانی را پی کرده و در خود کشته بودند. این قضیه مربوط به قبل از جریان پانزده خرداد است که امام به ایران بازگشتند و به قم آمدند. هر کس از فضلا و طلاب از امام در مورد آقای قاضی می پرسیدند ایشان بسیار از او تجلیل می نمود و می فرمود کسانی که در نجف هستند باید از وجود ایشان خیلی استفاده بکنند.» بعدها مرحوم آقای قوچانی در جریان مقدمات انقلاب هر حادثه ای که پیش می آمد می فرمود این قضیه هم در آن حکایت بود بعد مکرر می گفتند که آقای حاج آقا روح الله قطعا به ایران باز می گردند و زمام امور ایران به دست ایشان خواهد افتاد. لاجرم بقیه چیزها هم تحقق پیدا خواهد کرد و هیچ شکی در این نیست. لذا پس از پیروزی انقلاب که امام به قم آمدند مرحوم قوچانی از اولین کسانی بود که به ایران آمد و با امام بیعت کرد.